تمثالها، وقایع ضمنیِ نر و مادگیهای تصویرگریاند. لیکن حیات- مایعشان را از جریان بینشانِ نموهای هستی میگیرند. و در مختصات کیهانی غریبی، به ژرفای اذهان و افکار بشری شُره میشوند. جریانی گرم از لزجیِ وصف ناشدنی. اندوه-مایعی موهومی. گندابهای کیهانی. راهشان را به باروهای ذهنتان میجورند و چشمهایش را میپوسانند. هزار جریان که از هزار برجِ نگاهبان در سرایتاند، به تمامیتِ چگالشان، دهلیزهای افکار و اوهامتان را سرریز میکنند. به بصلالنخاعِ زنگار بستهتان متعدیاند. در غشاهای مغزیتان رسوب و پالسهای نورونهاتان را کور میکنند. و در سیناپسها به هم میرسند. ملاقات مشئومِ تصویرهای جانی. عین انقلابیونِ انگشت شده. و به تمامیتِ قوا ادارکتان را تسخیر میکنند. مسخشان میشوید. آنطور که مسخِ تصویرِ زنندهی کودکآزاریِ غیرانسانی. و اینجاست که تصاویر دوباره حلول میکنند. بر بومها و کاغذها و دیوارها و مانندهاشان. تصاویری مانند آن که جوانک پرداخته بود. که به مثابه زخمِ کهنهای بر پشت، با گذر سالها نه دیدنی بود و نه دردش میخراشید. که تمثاله، آینهای بود که میشد تویش زخمِ فرسوده را سان دید.
به سالِ 1354 در تحرکاتِ کنگرهی دوم حزب، با «شاهو شفق» آشنا شدم. یاروی مارکسیستِ مهابادیالاصل که تو جریان تدوین سند همبستگی پنجاهبندی میان کومله و دموکراتهای کردستان -که البته به توافقات نهایی نینجامید– اعتباری برای خودش جوریده بود
تو خانوادهای بزرگ شده بود که پدر، «یداله شفق» بود. به شکار میرفت و آبتنی تو زریوار و نقلِ عثمانیکُشی و مباحثِ رادیکال در خانه. و مادر، مشغول به خدمت تو آموزش و پرورشِ منطقه. در اوقات فراغتش شالبافی و دنبال کردنِ سرخط الهیاتِ داروینیزه شده.
آدمِ بدخویی بود. یک جور روحیهی بلشویکیِ سرد و خشک داشت که نمیشد باهاش گرم گرفت. به نحو اعجابانگیزی همیشه تو کت و شلوار قهوهای یا زرشکی با کراواتهای زشت بتهجقهای پهن میدیدش. همیشه یک جور حالت زاویهدار بدعنقی در چهرهاش مکنون بود. که ابروهای سیاه تیغ خورده و سبیل فراخ کردی کاملش میکردند. توی کار جدیت خاصی داشت و این که شاهو را محبوس تو اتاقی ببینی، ساعاتِ متمادی مشغول به تنظیم لوایحی برای تدوین یک منشور کلی، به هیچ روی غریب نبود. به طور خاصی انگار تو یک جور چهارچوب فلسفی زندگی میکرد که برای خودش هزارتوی عمیقی از مکاشفه و تفکر بود، لیکن برای اطرافیان دیسیپلینِ کثافتکاری و خوک-صفتی.
که عرقِ خرمای بدخوراک میخورد به گاه و لوایح و نقدنامهها و مقالات شدیداللحن نامعمول مینوشت و کتابهای شعر فرنگی و دورههای تاریخ پانزده جلدی میخواند و کت و شلوارهاش را تجدید قوا میکرد و تو دورهمیهای تشکیلات، شرکت میکرد و به عنوان یک جور نمود لطافت و رنگ در زندگی، چهار تا گلدان رو به زوال جلوی پنجرهی آشپزخانهاش -که به هیچ روی نورگیر خوبی نبود- چیده بود و از آنها با عنوان مضحک جوانههای ایدهآلیسم در التقاطِ مکاتبش یاد میکرد. زنی نداشت و دم و دستگاهش را هم زیاد نمیفرسود. یک جوری انگار وقتش را نداشت. به ظنِ من او اصلاً کاری جز چرخیدن تو دایرهی بسته و مجلل نظریات ساختارشکنانهاش نمیکرد. به نحوی تعبیهی جایگشتهای متعدد از تلفیق چند تئوری تاریخ-زیستی-اقتصادی-فلسفی میکرد و در مقاطعی از شور و سرزندگی، هنر –یا آنطور که او ازش یاد میکرد، قریحه– را هم توی این مخلوط راه میداد.
توی یکی از همین دورهمیها بود که با شاهو آشنا شدم. مجلس حافظخوانی و نقد مبانی تئوریکِ سیاستهای نظریِ لسانالغیب بود. تازه به سنندج آمده بود. فیالواقع «سیمین حلاوی» باهاش آشنایم کرد. جلو آمد و گفت: «صادق... اخوی شاهو تازه از مهاباد اومدن. پسرِ خلفِ یداله خانه. ملتفتی که؟»"
فکری کردم و گفتم: «یداله خانِ شفق؟»
سیمین، ذوق کرده، سری به تایید تکان داد و من ادامه دادم: «اخوی خوشبختم از دیدارت... خداوند ابوی رو رحمت کنه. ارادات خاص داشتیم خدمت بزرگوارشون. جنابتون کی تشریف آوردید؟»
شاهو لهجهاش به وضوح کردی بود و یکی از آن لهجههای روستایی شمال کردستانی هم بود که «و» تویش به نحوی شکسته تلفظ میشدند، ولو فارسی را روان و با لحن خیس و آبداری صحبت میکرد.
«خوشوقتم درسته البته اخوی... بنده هم محظوظم از ملاقاتتون. لطف دارید به بنده و خانوادهی بنده. اسم شریفتون اخوی؟»
«بنده صادقم. صادق ثریا.»
و بعد من تنها فردی بودم که به شکل اسرارآمیزی تو مراوده با شاهو به کام آمدم. مِنبعد تنها رفیق نزدیک شاهو من بودم و یک جور کشش عاطفی مبتنی بر تزهای سیاسی-فلسفی بینمان حاکم بود و کم و بیش محبتی که از چشمانِ تیزبین دور نمیماند.
شاهو اصالتاً اربابزادهی روستایی در حومهی مهاباد بود و به موجب موقعیت پدر و پدربزرگش، روابطِ حسنهای با اسامی شاخص معاصر کردستان داشت. طی دوران رفاقتم با شاهو، غالباً در دیدارهای او با افرادی چون ش.بابان و ذبیحاله منصوری، به عنوان فرد مهم و نظرکردهای حضور داشتم و به قولی با حضرات ادب و فرهنگ کردستان دمخور شده بودم. به نحوی که روابط این چنینی، الطافِ بیشائبهای را شامل حال تسریع و تسهیل ترفیعم در تشکیلات نمود. آنطور که در فروردین 1358 از سوی ک. حسامی به معاونت اجرایی و استراتژیک دفتر سیاسی حزب منصوب شدم.
در این زمان شاهو شفق به رغم رتبهی بلندِ نسبی و نفوذ انکارناپذیر در دستگاه، همچنان به عنوان تئوریسین خردهپا و کاتبباشی عدهای از حضرات درجا میزد. و عملاً کم نبودند آقایان تو کت و شلوارهای سدری و خانمها تو کتهای اپلدار و دامنهای زیرزانو و روسریِ ساتن، که به موجب وسواس تسلاناپذیر شفق به تدوین منشور استقلال جامع و بینقص، از هر گونه ترغیب و باد کردن یارو شفق فروگذار نمیکردند. با نامههای لفاظی شده از سرکار خانمها و جنابان آقایان که محتویاً شاهو را ذهن برتر تشکیلات، گرهگشای تدوینِ اصول و در پارهای غلوهای بیشرمانه، یگانه شوالیهی عرصهی پیشنویسها و پروتکلها میخواندند.
از سویی موخراً، وسواس شاهو هم به واژهها و چینش آنها در نوشتههایش تشدید شده بود و به نوعی با مجانین قرابت گرفته بود و گاه و بیگاه در هیات یاروی کردِ وُرکاهالیکِ طاعون زدهای میدیدش که برای شاشیدن و ارضای دفعیات از اتاق، خارج میشود. البته شاهو باهوش بود و کسی منکر تسلطش بر تاریخ مدنیت و مبانی سیاسی و حقوقی و تفاسیر فلسفه و شریعت، ادبیات انگلیسی، فارسی، فرانسه و ایضاً علوم تکنولوژیک روز نبود. لیکن لاشخورهای حزبی همیشه تو دستگاهند. و اینطور است که شما به دست ماشینهای دگردیسی حزبی –که همان لاشخورها باشند– به مهرهی سوخته بدل میگردید و مهرهی سوخته هم که البته معلومالحال است.
لیکن رفاقت و احساس نزدیکی و دینی که به شاهو شفق، پسر یداله شفقِ گرانمایه داشتم، به آنم داشت که وی را از این قهقرای محتوم بیرون بکشم. چرا که بر این عقیده بودم که شاهو عنصر کارآمد، باهوش، قابل اعتماد، سرسپرده و ایضاً رفیقِ چندسالهایست.
در 22 مرداد همان سال به گفتهی راپورتچیهای تشکیلات تو دستگاهِ حاکم و آن چه از تحرکات منطقه بر میآمد، بقای تشکیلات و امنیت اطلاعات حیاتی آن تهدید میشد. لذا از سوی ص. شرفکندی که مقام عالیرتبهای به شمار میرفت، مامور به گذار از مرزِ کردستانِ ایران به عراق و نشت دادن اسناد و اطلاعات محرمانه و استراتژیک و رساندن آنها به ع. قاسملو شدم. بنا به عزمی که چندی پیش در مراقبت از شاهو و نگه داشتن سرش روی تنش کرده بودم، درخواست کردم که وی در سفر مذکور در معیت من باشد. و چون دلیلی بر رد این خواسته نبود، و با التفات به پیشینهی درخشان شفقها تو تحرکات لیبرال، درخواست من به سادگی پذیرفته شد. و در روز 24 مرداد 1358 من به همراه شاهو شفق با یک چمدان و دو کیف دستی حاوی به ظاهر لوازمِ ضروری یک سفر کاری، لیکن با جاسازی تر و تمیز اسناد یاد شده توسط رفقای امنیت تشکیلات، از سنندج راهی روستایی مرزی در چند کیلومتری «باشماق» شدیم.
قرار بر این بود که با «آهوی» آبیرنگمان زیر تابلوی مشخصهای تو جاده توقف کنیم تا «احمدرضا حمداله» خودش را برساند. حمداله از آدمپرانهای وقفیِ تشکیلات بود. تعدداً تو مرزها و دستگاه بازرسی و پاسگاهی آدم داشت و یک جور خطِ مطمئنهی اپوزوسیون از کردستان به کردستان محسوب میشد.
به گفتهی شرفکندی، حمداله آدمِ شلخته و بیبرنامهای بود. تو زمانبندیهاش دقتِ کافی نداشت. همیشه همزمان سرگرمِ چند کارِ متفاوت بود. ریختوپاشهای خودش را داشت که توجه را جلب میکرد و کنجکاوی را بر میانگیخت. دورهمیهای خانوادگی پرجمعیت و شرکت تو فعالیتهای ریز و درشت با ریسک بالا هم دلایل دیگر شرفکندی بودند برای چندش از حمداله. لیکن دستور از شخصِ ع. قاسملو ابلاغ شده بود که من و شاهو را حمداله رد کند.
بنا به همین، حوالی ساعت 3 بعدازظهر، آهوی من و شاهو که تو لباسهای مردادیتر و کمتر رسمی آمادهی سفر بودیم، به زیرِ تابلوی عهد شده رسید. جادهی فرعیِ سفیدرنگی بود به معدن فلدسپاتیِ تقریباً متروک. روی تابلو هم نام معدن، تو وضع اسفباری، زیر لایههای کثافت نیمه مدفون بود. و خب البته اسپری نوشتهها هم این روزها همه جا بودند.
به هر روی حمداله حوالی ساعت چهار و نیم، آن موقع که نسیمِ غریب و دلگیری میزد و میرفت که طوفان مغمومی بشود، سر و کلهاش پیدا شد. باد گرمی میآمد، لیکن پوستِ بالای لب و زیرچشمهای من و شاهو، سرماسوز شده بود. یک جور شوربای گرما و سرمای نفرینی بود.
حمداله تو هیات توریستِ مسخرهای با سبیل دمبریدهی متجدد، از آریای سفیدی پیاده شد و سرخوش سلام داد. من که از تاخیر او و حزن مشئوم هوا به ستوه آمده بودم، تو همین برخورد کوتاه طرف شرفکندی را گرفته بودم. گفتم: «مرد حسابی معلومه شما کجایی؟ ظاهراً ملتفت نیستی چه خطراتی داریم میکنیم. قریب پنج سال سند محرمانه رو داریم خرکش میکنیم اخوی. شوخی ور نمیداره. برگ برندهی تشکیلاته. در-روی کنگرهاس. بیمسئولیتی کردی آقا. مسئولیتِ خطراتش هم متوجه شماست.»
حمداله که مشخصاً از وضعیت موجود معذب بود و ذوقش کور شده بود، به آهنگ کُردیِ غلیظ گفت: «نه بِرا. اینجا امن امنه کُره. خیالت جمع.»
باد به لُپم انداختم و آن را با فشار بیرون دادم که نشان از خشم داشت.
«خب؟ حالا چی اخوی؟ برنامه چیه؟ کی میریم؟ چطور ردمون میکنی؟ اخوی قاسملو رو کجا میبینیم؟»
«چقد عجله داری اخوی! یه مسئلهای هست. بگینگی به مشکل خوردیم. آدمم تو مرز شیفتش عوض شده. میبایست تا فردا صبر بکنیم. یه چند روزی میشه سختگیریا زیاد شده.»
«تا فردا؟ نه به هیچ وجه اخوی. خطرش زیاده. امن نیست. اخوی شرفکندی هم ابلاغ مستقیمش به این صورته که همین امشب رد بشیم.»
شاهو که تا آن لحظه ساکت مانده بود و حتا به حمداله سلام نداده بود، گفت: «اتفاقاً صبح راه بیفتیم، بهتره. نه که قصور از شما نباشه، اخوی حمداله. نه! ولی خب فاصلهی مرز تا مرز شش کیلومتره تقریباً. اون چه مسلمه همهی راهو نمیتونیم سواره عبور کنیم. علیالقاعده، شب با دو تا چراغ قوهی پیزوری مشکلمون هم بیشتره. امکان گم شدن بیشتره برای ما که بلدِ راه نیستیم. جاده هم به اطمینان خدمتتون عرض میکنم، چاله چوله و خطرات کم نداره. ایراد دیگه اینه که حوالی اذان، لندکروزای سپاه گشت میزنن. ابداً بعید نیست به دردسر بیفتیم.»
حمداله موافق با شاهو که حرفهایش مرا هم نرم کرده بود، نیشش را باز کرد که: «گل میگه ای اخویمان.»
مکث کرد و ادامه داد: «جا برا ماندنتانم جوره. جای درست و درمانیه اخوی. ملک خودمه. به مرزبانی نزدیکه. همه چیشم رو حساب و کتابه.»
قرار بر این بود که آن شب را در مکانِ حمداله بمانیم و صبح، ساعتی بعد از فلق، به اتفاق به سمت مرز راه بیفتیم. آن طور که نقشهی حمداله میگفت، این طرف من و شاهو با گذرنامههای خودمان که البته تو لیستِ ممنوعالخروجهای مرزبانی بودند، رد میشدیم و آدمِ حمداله کاغذبازیها را انجام میداد و اسامیمان را لاندری میکرد. تا نزدیکی مرزبانی عراق را با آهوی خودمان میپیمودیم و تو مکان مقرری، آهو را رها میکردیم و پیاده با گذرنامههای عراقی، یکی به اسم «نواب محمد» و دیگری «عبدالله بن سائل» راه مرزداری را پیش میگرفتیم. به ظاهر شهروند عراقی بودیم و از سفر تجاری بر میگشتیم، ولی در واقع قصدمان رد شدن از مرزبانی و ملاقات با قاسملو و تسلیم اسناد و پیوستن دایمی به اپوزوسیون توی عراق بود.
مکانِ حمداله به قدر کفایت بزرگ و دلباز بود. بسیار قدمت داشت، لیکن استوار به نظر میرسید و نشانههایی از معماری اسلیمی تویش به وضوح دیده میشد که تعجب من را در موردِ بنا تا حدی بر میانگیخت. انگار از زمینِ مقدسی به آنجا تلپورت شده بود. از وجناتش میشد فهمید یک سالی از تصاحبش توسط حمداله میگذرد. حیاط بیرونیِ کوچکی داشت، با باغچهی سبزیکاری شدهی نُقلی و حوض خاک گرفتهی گِرد در وسطش. مرغ و خروسها توش پرسه میزدند و گردِ بیرونی، چهار اتاق بود به حد وسیع و شبستانی در انتهای حیاط، چسبیده به دالان تاریکی. اتاقها کرسی داشتند و قالیهای مندرس و اجاقهای تکشعلهی نفتی و یخچال تا خرخره کنسروی شده. و به نحوی مشخص، سلولهای انتظارِ حرفهی آدمپرانی بودند. در کنار شبستان -که بوی نم شاش مانده میداد- دالانی بود طویل که انتهایش نوری به ابعادی کوچک میتابید که گویای درازای عجیب دالان بود. در پسِ دالان، حیاط اندرونی بزرگی بود با دیوار های بلند نزار، احاطه شده. و گیاهان پژمرده زیر سایهی دیوارهای ستبر. در انتهای حیاط اندرونی، تهماندهی بنای آجری مخروبهای زیر آوار خودش نیمهمدفون بود. حمداله میگفت تو کل منطقه کسی نمیداند که بنا چه بوده. چرا که پشت دیوار اندرونی، مکان داشته و کسی نتوانسته آن را ببیند. حمداله میگفت صاحبخانه درست یک هفته قبل از آن که خود و خانوادهاش ناپدید شوند، بنا را رمبانده بود. تتمهی بنا تا جایی که قابل تشخیص بود، به مستطیلی وسیع میمانست، نیش زده در انتهای حیاط فراخ. به نحوی قدمتش حتا از قدمت ساختمان هم بیشتر به نظر میرسید و حسی از اضطراب را میپراکند که گریزی ازش نبود.
حمداله میگفت که ساختمان امن است و شب هم اگر پنجرهی اتاق را باز بگذاریم، نسیم خنکی تویش بادکش میکند و به هیچ روی به دردسر نخواهیم افتاد.
برای بار آخر کم و کیف نقشه را با حمداله مرور کردیم. از ترتیب اوضاع اطمینان حاصل نمودیم و حمداله رفت.
شاهو تمام وقت سرش توی مبانی و تئوریهای مارکسِ گالینگور بلعیده شده بود و به قلم باریکی، نت بر میداشت. من هم نگاهی به جاسازها انداختم، خوراک مختصری برای شام تدارک دیدم و کمی نیما خواندم. شاهو مبانی و تئوریهای مارکس را به نیمه رسانده بود که سر بلند کرد و پرسید: «صادق، به نظرت یاروهه چرا عمارت ته اندرونی رو خراب کرده؟» و ادامه داد: «منظورم اینه که حضرات میراث فرهنگی با اون ناسیونالیسم هرزه و تلاشهای به ظاهر بیشائبهشون تو حفظ میراث آریایی، موی دماغش نشدن؟ گیرم نشدن! چرا اصلاً باید همچین کاری بکنه اخوی، ها؟»
اینجا کتاب سورمهای رنگ را زمین گذاشت و با حالت مشتاقانهتری مساله را طرح کرد.
«یعنی در هر صورت میتونست از قِبَلش منالی به جیب بزنه، نه؟ یا اقلکم خودش رو توی دردسر و مخارج تخریب بنا و مناقشات بعدی نندازه اخوی، متوجهی چی میگم؟ موضوع بوداره. اخوی احمدرضا هم میگفت مالکا غیبشون زده به تاخیر تخریب بنا. نه این که مقصود خرافهبافی باشه و اخوی شما خودت بهتر از هر کسی مطلعی که بنده به هیچ وجه به خرافه و متافیزیک علاقهای ندارم و بهش دامن نمیزنم. ولی این موضوع مشکوکه. علیایحال، قضیه بوداره، همونطور که عرض کردم.»
شاهو از آن دست افرادی نبود که بشود به راحتی نادیدهشان گرفت. خصوصاً هنگامی که سخنوریهای کلههای لائیکشان تو مسیلهای منطقی و مشبکهای استنتاجی، عین تکههای پازلی ریاضی کنار هم چیده میشدند و معنا میگرفتند. لکن طرحی که شاهو با آن نطق کوتاه درصددِ درانداختنش برآمده بود، به هر پایه طرحی خرافی و غیرعقلانی شمرده میشد. لذا در جواب پس از مکثی تقریباً طولانی گفتم: «دهاتیان دیگه. نخالهتریناشون. ادا و اطوار خرافیشونه. کی میتونه اطمینان بده بنا رو خود صاحبخونه خراب کرده، ها؟ ناپدید شدن و این ماجراها هم، یه جور ریشخند تازهاس. ذهنت رو بیخود درگیر میکنی اخوی. بخواب که فردا، سبک بیدار شی.»
و خوابیدیم. هر دو، توی نور شکستهی مهتاب بین شاخههای خرمالو و توت حیاط بیرونی. و گرمای آزاردهندهی بخاری چهار المنتی برقی. حوالی یازده بود. و روستاهه توی خاموشی کامل. صدایی نبود. نوری نبود. حتا هوا به شکل عجیبی بیبو و رقیق به نظر میآمد.
یاروی مهجوری را میشناسم، از اهالی مغرب (مراکش) که اندیشههای غریبش، مطرودِ جوامعش ساخته. در باب او خبر است که به سال 1931 میلادی، هنگامی که «ملکمحمد اورسولی» تنها کودکی نه ساله بوده، در مدرسهی شبانهروزی بزرگی اشتغال به تحصیل داشته. مدرسه در شمال جنگل پهنبرگِ «بلیلا» واقع، و از حیث اعتبار علمی-آموزشی مرکز عالیرتبهای به حساب میآمده. روزی که باران تندی میباریده، مسئولین مدرسه متوجه غیبت ملکمحمد میشوند و پس از کاویدن اطراف و سوراخ سنبههایی که حضورش در آنها محتمل است، مسئولین منطقهای با تشکیل تیم تجسس، جنگل مجاور را میگردند. که البته جستجوها تا روز ششم بینتیجه است و گمانها بر مرگ او تبدیل به یقین میشود.
خانوادهی اورسولی که ملکمحمد در آن زمان تنها پسرشان بوده، خانوادهای دولتمند با گرایشات نظامی به شمار میرفتند. پدرش کلنل ارتش ولایتی مراکش بود. یکی از خوشنامترینهاشان. و همین مسئله، شک مسئولین در ربوده شدن و به قتل رسیدن ملکمحمد را دوچندان مینمود.
به هر روی پس از سوزاندنِ تابوتی خالی (چرا که خانوادهی اورسولی اصالتاً برهمن بودند) و گذشت ده سال از آن واقعه، ملکمحمد در یک اردوی تجسسی زمینشناسیِ دانشجویی، در شمال «فاس» در حالی پیدا شد که گذر زمان را به جد از دست داده بود و ادعا میکرد از ربوده شدنش بیش از چند دقیقه نمیگذرد.
بنا به داستانی که خود ملکمحمدِ نوزده ساله بعدها روایت کرد، در آن شب کذایی، او صدایی از پنجرهی اتاقش میشنود و از پی یافتن منشا صدا، به بیرون خیره میشود و منظرهای را میبیند که ذرهای از آن را به خاطر ندارد، الا حالت رویاگونهی اغراق شدهاش. سپس «هیولای خواب» -به تعبیر خودش- او را میرباید. داستانی که هیچ عقل سلیمی نپذیرفته و نمیپذیرد به قطع. داستان ملکمحمد از دو منظر مورد توجه است. که با اشاره به یکی، دیگری را در ادامه کامل خواهم کرد.
ملکمحمد نوزده ساله پس از یافته شدن توسط گروه دانشجویان در شمال فاس، در جایی که نزدیک به مرز «موریتانی» است، به خانوادهاش بازگردانده میشود و در عرض یک ماه به همراه مادر و خواهری که اندکی پس از ماجرای ناپدید شدنش زاده شده، برای مداوای روانی وی عازم بریتانیا میشوند. در آنجا بنا به آن چه از زبان خود ملکمحمد در دیداری که به اعتبار و واسطهگری شاهو با وی در عراق داشتم شنیدهام، پس از پنج سال مداوا در بیمارستان روانی مشهوری که از ذکر نامش امتناع دارم، ملکمحمد به زندگی عادی باز میگردد. هرچند هنوز هم کمی متفاوت است. مدارج عالی علوم فلسفه را طی میکند و به تئوریسین و مولف بهنامی در عرصهی تاریخ و فلسفهی اساطیر بدل میگردد.
چنان که خود او معترف است، هنوز خاطرهی آن ربوده شدن را به درستی و وضوح کامل در یاد دارد. لیکن از بازگو کردن آن برای افراد غیرقابل اعتماد سر باز میزند تا مضحکه نباشد. آنچه از آن ده سال میداند، غرقگی در تصاویر موحش پرشمار است. خیال کنید ده سال روی صندلی آمفیتئاتری نشستهاید، چشمانتان به قوت باز هستند و اسلایدهای هولناک، غریب، زیبا، مضحک و مشمئز کننده با سرعتی نجومی بر پردهی آمفیتئاتر بزرگ سوییچ میشوند. و شما اجبار شدهاید نه تنها به دیدنشان، که حل شدن درونشان. که نزدیکی باهاشان.
این چیزیست که ملکمحمد با ترس و بغضِ فراوان از آن یاد میکند. ولو نکتهی نخستی که مرا به بازگو کردن داستان فیلسوف مراکشی اجبار میکند، تئوری مندرج او در مقالات علمی بریتانیا، فرانسه، اسپانیا، آمریکای مرکزی و خود ایالات متحده است که برای مدت کوتاهی، دستاویز مناسبی برای مباحثه و تبلیغات به نظر میرسید. تئوری منسجمی که خود او با عنوان «تئوری مجموعهی خوابها» یاد میکند که البته به اعتقاد من اسم احمقانهای است. نظریهای که هنوز هم در مجامع علمای فلسفه و مابعدالطبیعه بسیار مورد توجه است.
به اعتبار این نظریه، خوابها در یک مجموعهی بستهی پرشمار با رخدادهای حقیقی در تناظرند. به این شکل که خوابهای گونهگون انسان به پودهای علمی و تارهای ماورالطبیعه در تناظر با رخدادهای حقیقیاند. همهشان. و شما خوابی نمیبینید مگر در تناظر مقدم یا موخر با رخدادی در هر گوشهی دیگری از هستی. و یک جور تابع احتمال با فراوانی بسیار قلیل در جریان است به این شرح که خواب شما و رخدادی که تجلی آن است، در محدودهی زمانی و مکانی مشخص و نزدیک به هم حادث شوند. احتمال بسیار اندکی است، ولی از وجودش هم نمیشود غافل شد و این احتمال به نحوی تعریف نویی برای تعبیر خوابها بیان میکند که از منظرش میشود بر درستی موارد مشاهده شده هم دلالتی جست. و این همان طریقی است که از آن اتفاقات آن شب را بازگو میکنم. بی که در حقیقتش دستی ببرم.
نزدیک به دو ساعت از نیمهی شب تابستانی میگذشت که شاهو، به واسطهی وسواسِ اخیراً تشدید شده و خواب بیاندازه سبکش، به صدای کوچکی از خواب پرید. در نگاه اول همه چیز عادی به نظر میرسید، لکن حضوری غریب در آن دوی بامداد به نحوی ملموس، خود مینمایید. مثل طعم ترشی که دندانت را بساید و بوی اسید که تو مجاری تنفسیات بپیچد. لذا شاهو درصدد بررسی حیاط بیرونی خانه برآمد و متوجه حالت عجیب و متفاوت حیاط با آنچه شب گذشته دیده بود، شد. دیوارهای سیمانی با شعاع قدرتمند نور سفید از درون میدرخشیدند و نیمسایههای کوتاه معوجی بر کف موزاییکی میانداختند. انگار چراغهای گازی بزرگی در هندسهای محاسبه شده، بالای دیوارها آویزان باشند و کف موزاییکی نیز به نوری با منشا هیچ، کم و بیش میدرخشید. نکتهی قابل توجه دیگر خشکی بیقاعده ی گیاهان نمویده و سرزندهی باغچهی کوچک و ایضاً جنون آشکار طیوری بود که علیالقاعده بیدار بودنشان در آن زمان نامعقول بود. شاهو که از وضع موجود کمی ترسیده بود و به گفتهی خودش، ذهنش در اندیشیدن چاره و توضیحی یاریاش نمیکرد، مترصد بیدار کردن من آمد و بعد از چند دقیقه تلاش، به وضوح دریافته بود که تنِ من مرده است.
مویرگهای سفیدی چشمانم از سیاهیِ غلیظی، اندود شده بودند و مردمکهایم بیرنگ. و در تنم سرمای مرگ رسوخ کرده بود و خشکی عظلاتم و گودی مهوع صورتم و دهانِ باز و تنفس زوال یافتهام، همه خبر از مرگی قطعی میدادند. در این زمان بنا به آنچه خود شاهو معترف بود، تردید اصلی وی متوجه توطئهی تروری با مشارکت حمداله شده بود. و این موضوع که او احتمالاً هدفِ جاافتادهای از نقشهی ناقص یاروی مزدور بود، وی را وادار به تکاپو برای نجات جان خویش میکرد.
لذا با چراغ پیهسوز شعلهپهنی بیرون زد.
تو حیاط کوچک بیرونی، شاهو میشنید؛ صدای اخگرهایی که انگار یک جور خشهای منفک شده از صدایی مرکباند و شیونهای زنی که انگار صد سال از مصیبتش میگذشت. و به مشامش میرسید، بوی گرم و تند و تیزی که استشمام ناگهانی حجم غلیظش، او را به سرفه میانداخت. مثل یک جور خمیر گوشتی-مویی-حلال الکلی بود در حال سوختن. و حال او را بد میکرد. و طیور وحشتزده در نهایت همت خود را به دیوارها میکوبیدند و پرهاشان آغشته به خون، به دیوار متخلخل سیمانی میچسبید. و حتا در حضور نور بیقاعده و زنندهی سفید، میشد شعاع نارنجی تپنده را که از میان دالان اندرونی به حیاط بیرونی راه میگشود، به وضوح دید. در حضور مستولی نور سپید، نیازی به چراغ پیهسوز نبود. فیالواقع نور از فرطِ درخشش، حالتی رویاگونه به بنای حیاط میداد و هندسهاش را اغراق میکرد.
چراغ پیهسوز را زمین گذاشت و راهش را به سوی دالانِ تپنده با نور گرم ادامه داد. به دالان نرسیده بود که مویههایی بیرمق و غمناک گوشش را سرریز کردند. از شبستان کناری دالان میآمدند و سایهها... سایههایی که در سوسوی نو نارنجی رنگ بر دیوار شبستان میلولیدند. عین هیولاهای رقتانگیز. با بدنهایی چروکیده و خمیده. همآهنگ با مویههاشان، به بدنهای کریهشان کش میدادند و به ضعف میرقصیدند. که به آنی شیونها خاموش شدند و نور شبستان سیاهی گرفت. سایهها در تاریکی بلعیده شدند و اکنون بلندتر از هر چیز، صدای آوازی باستانی به گوش میرسید. با هجاهای مقطع از دهانهای پرشمار. آوازی مطنطن. به صداهای زیر و بم. عین ثناهایی که بر پردهی گوشها کوبیده شوند.
به دالان که رسید، در درگاهی راهروی طویل، ستونها توجهش را جلب کردند که انگار میکرد در بازدیدِ قبلی از چشمش دور ماندهاند. ستونها با پایههای عریض مدور، در شمایل اجسام هندسی پیچ خوردهای که نه هرم بودند و نه منشور و نه استوانه و نه مخروط، به بالا تاب میخوردند. به چشم که اعوجاجشان را دنبال میکردی، در نقطهای پیچشها عصیان میکردند و درک هندسهی ستون ها را مشکل میساختند. هر دو تا سقفِ بنا بالا میرفتند و بعد به نقطهای بدل میگشتند. سقفی که از حیث حضور ستونها، گنبدی به نظر میرسید؛ اما از بیرون تنها سقفی مسطح بود.
در داخل دالان، حک شده بر دیوارهاش، شاهو میدید جداول و هیروگیلیفهای ناموزون با سمبلهای ساده و مرکب تویشان. که تو تابش نور نارنجی رنگ به زحمت دیدنی بودند. جداولی با خانههایی نه به یک اندازه و با فرجههایی سهگوش و چهارگوش و ششگوش و دستنوشتهها با گند و گه قلیل نشسته توی حکاکیشان. و شاهو جلو میرفت. حالا دیگر از فرضیهی ترور و توطئهاش به راستی دست شسته بود و تنها کنجکاوی مرموز و ارادهی مکنونی او را جلو میبرد. در تمام بدنش نبضی حس نمیکرد. درخشش نور گرم و بوی ناآشنای منزجر کننده و اخگر اصوات پالسِ رادیوییطور، هر دم قوت میگرفتند. و آن هنگام که شاهو به حیاط اندرونی وسیع رسید، همه چیز در دگرگونی هولناکی میدرخشید.
بر تمام کف اندرونی کرمهای خاکستری چندشناک میلولیدند و فشفش میکردند. به شکل مایعِ غلیظی بر کف آن وسعت، موج میزدند. و انگار به هجاهای متنفر و کینهتوز ناسزا میگفتند. شاهو تا زانو تو خمیر کرمها فرو رفته بود، لیکن جرات نگاه کردن به پایین را نداشت. کرمها مسخش میکردند. تسخیرش میکردند. صدای نجوایشان تمام اصوات مهیب را میشکافت و چون جسم تیزی به شقیقههاش فرو میرفت. و چیزی را که روبهرویش میدید، هیچ توضیحی نبود.
***
ملکمحمد اورسولی را سه سال قبل، آن زمان که حاملِ پیامی از ک. حسامی برای فعالان اپوزوسیون و همکاسه هامان در «اربیل» بودم، ملاقات کردیم. به واسطهگری شاهو که او را از قبل میشناخت. و صادقانه باید بگویم که اخلاق عجیبی داشت. به شکلِ نامعمولی وابسته به سکوت بود، چنان که به عمد حتا صدای خودش را هم بم و توگلویی بیرون میداد و از هر صدای بلند و ناگهانی وحشتزده می شد. مثل یک جور حساسیت به نورِ حاد بود، ولی به صدا. حتا خصوصیاتِ جسمانی غریبی را میشد در او دید. عضلات گردن و شانهاش انگار به سختی حرکت داده میشدند. و همیشه در حال انقباض و آمادهباش بودند. به طوری که انگار با کشهای نامرئی کشیده میشدند. مردمکهاش گاهاً به گوشهای از چشمها میرفتند و برای لحظاتی همانجا میماندند و به نحو تهوعآوری با برگرداندنِ تمام زبانش توی حلقومش، آب دهان را قورت میداد. چهرهی عجیبی داشت. عین خزندهای که توی روغن سرخ شده باشد. پوست غبغبش چروکیده و چسبیده به استخوان بود و سر که میچرخاند، منظرهاش مارمولکطور بود.
پزشکانش اکثراً بر این عقیده اجماع داشتند که در ده سالی که ملکمحمد ناپدید شده بود، مورد سواستفادههای جنسی مداوم احتمالاً توسط فرق مذهبیِ افراطی قرار گرفته بود و بر این ادعاشان دو دلیل حاکم بود. اول سمبُلهای عجیب و نامفهوم داغ خورده بر نواحی بالای زانو تا زیر سینههای ملکمحمد (با تجمع معناداری حوالی ماتحت و آلت تناسلی) که نقوش مذهبی بسیار قدیمی مینمودند و دوم این نکته که ملکمحمد خاطرهی ده سال گذشته را به شکلِ خیالی موحش و فرازمانی مطرح کرده بود که به عقیدهی اطبا، خود حاکی از فشار روانی شدیدِ تحمیل شده بر اورسولیِ خردسال در آن سالها بوده. فلذا من نیز طی ملاقاتی که با اورسولی داشتم، از جمیع نشانههای ظاهری و ذهنی که در وی جوریده بودم، به همین نتیجه نائل آمدم. لکن اهمیتی در گذشتهی اورسولی نیافتم که مرا از مصاحبت و منافعت از محضرش نهی کند.
به هر روی چیزی که از همان ملاقات اولم با اورسولی در ذهن دارم، اظهارات خاصش من بابِ آنچه در مدت غیبتش بر سرش رفته بود، است. تصویری هولناک که ملکمحمد به عنوان زمینهای ثابت از سفرش، مثل بوم نقاشی یاد میکرد. و البته آنچه که ربالنوع کابوسها مینامیدش.
زیگوراتی بود با بلندی غریبی که به زوایای مختلف دید، عظیم یا خیلی کوچک مینمود. با پنجرههای چهارگوش و سهگوش کوچک، محفوظ به میلههایی که از لایشان سرهای ثناگر بیرون زده بودند. با چشمهایی که وحشتی درشان دیده نمیشد و سویی نداشت. و خیرگیای که مقصودی را نمینگریست. و پلکانی صعود کننده، بر تنهی بنا با شیبی غریب. که مثل شاخهی سهمی شیطانی، همانطور که صعود میکرد، در مدوری اندکی به عقب تاب میخورد. چنان که انگار میکردی در صعود ازشان به عقب معلق بزنی. و شاهنشینی بود بر بالاترین ارتفاع بنای سیاه که بر مرکزش سنگ محرابی انگار ازلی جاخوش کرده بود. مزین به ازدحام نقوشِ در هم ریختهی زرین که نجوای بیرمقی از آن بر میخاست. که عطش بود برای شنیدنش. تو گویی والاترین راز تمام هستی باشد. و بخار قرمزِ منکسری از سنگ محراب بر میخاست و هیولایی بود به بدویترین احوال. ربالنوع کابوسها. ملبس به تنیدگی عضلاتی پیچخورده و گره شده و بافهی موهای سیاهرنگ بر تمامِ بدن انگار خیس و کثیف، توی هم پیچیدهاند. روی چهار دست و پا. با چشمهای گرد. انگار از وحشت. ولی نه. از گرسنگیِ سیریناپذیر. و محاسنی که به موهای تمامِ تن زنجیر میشدند. محاسنی در هیئت اختاپوسهایی بر صورت. و زبانی دوشاخه که در عمق دهان میتابید. و شاهو تا کمر، تو باتلاق خزندههای ریز و لزج، خیره مانده بود به زیگوراته که تو آتشی عظیم میسوخت. و موجود نخستین که روی محراب سیاه-زرینِ شاهنشین در مهوعترین، وحشیترین و رقتانگیزترین احوال به مادهی خود میپیچید. که او هم بدنی داشت پر از موهای رنگپریده. که موهای پستانها و انحنای کمر و زنانگیِ برجسته و لای پاها به هم میپیچیدند. و هر دو موجود رقص میکردند. عین رقصی که ابراهیم در آتش میکرد. عین اشهدی باستانی که به وقت زوالیگریزناپذیر خوانده شود. عین امتزاجی شیمیایی. عین خود فرهاد که تو دیگ شیرین حل شود و تیشه بماند.
و بنایِ اعجاز هنوز در آتش میسوخت. سنگ سیاهش ذوب میشد و سرها از پنجرههایش شیونهای موسیقایی برآورده بودند، تو هجاهای عروضی و صداهای زجر دیده. و سنگ-آب غلیظ، عینِ مالچی مطلسم به درون بنایی میریخت که ستونها و تیرهایش توی هم خرد میشد، عین خمیری ناهمگن. تیرهای بلند تو جریان مذاب سیاه حل میشدند و سنگ-آب از دیوارههای شیبدار زیگورات عظیم بر سرهای بیرون زده از سوراخها میریخت. به آنی سرها را میسوزاند و میلهها و گردنهاشان توی هم حل میشد. و فریادهای درد، جای شیونها را میگرفتند. چه با این وجود، شیونها خاموشی نمیگرفتند. با منشایی از ناکجا ادامه داشتند. و ساختمان میسوخت و میسوخت و میسوخت. و تنهای شیون کنندگان چنان که تن ارباب بنا. چنان که تن مادهی اربابشان. و صداها کرکننده بود. و شاهو تا گردن به باتلاق چرب و لولنده فرو رفته بود و هیچ گریزی نبود مگر تیغ شعاعِ فلق.
چنان که انتظار میرفت، به ساعت مقرر و با تشویشِ کابوسی که به یاد نمیآوردمش، از خواب برخاستم و پس از بررسی اجمالی اوضاع، متوجه غیبتِ شاهو شدم. گمان بردم یارو به عادت روزانه، نیمبندی حشیش را آتشخور کرده و سرصبحی دود میکند، چرا که این اواخر تمرکز حواسش را الا به متاع مدفوعرنگ، نمیجست.
لیکن بوی سنگین و غلیظش را حس نمیکردم. به حالِ اضطرار و تهوعی که پس از بیداری بهم دست داده بود، حیاط بیرونی را پیاش گشتم و وقتی که توفیق نیافتم، راهی حیاطِ اندرونی شدم. با پا گذاشتن به طول دالانِ طویل، آنجا را به شکل وحشتناکی بویناک و خفه یافتم، چنان که گامی به عقب گذاشتم و نفسی تازه کردم. بوی سوختگی آشنایی لابهلای تعفن غریب فضا را اندود کرده بود. حالا به نحوی مطمئن بودم که اتفاق بدی برای شاهو افتاده. زیرپوشم را از روی شکم تا زدم و جلوی دهانم گرفتم و با گامهای بلند از دالان جهنمی عبور کردم. و آنجا دیدم شعلهها و پارهی زبانههای در حالِ افول را که در انتهای اندرونی، روی پیِ رُمبیده ذرهذره میمردند.
و مشرف به منظرهی تمام سوخته، شاهو به دو زانو نشسته بود، میانِ خیسیِ مشخصی که بوی گندش اصلاً به مشام نمی رسید با پیژامهای که خشتکش، زیر وزنِ گُه وا داده بود. و تنش تکانهای شدید میخورد. وضعیت شاهو را عجیبتر از وضعیت بنای سوخته یافتم. لذا با حس ضعیفی از انزجار به سویش رفتم و او را در حالتی دیدم که صورتش از لزجتِ اشک پوشیده بود و هقهقهای ناموزون میکرد. به تمامِ تن میلرزید. و در جایی که روز قبل تنها آوار مختصری از ساختمانِ مخروبه بر جای بود، روکش چندشناک سیاهرنگی کشیده شده بود. عین خامهی روی شیر در حال جوشیدن، که در برخی گُلهها چروک میخورد و بویی که میداد. و شعلههای مختصری که رو به زوال بودند. هنگامی که از شاهو به آرامی دربارهی شب قبل پرسیدم، به ناگاه و به رغم آنچه فکر میکردم با هیجان و اضطرابی کودکانه، اتفاقات را بازگو کرد.
دستهایش را تو زوایایی همگرا قرار میداد و از شمایل زیگورات میگفت و یک دست را میچرخاند که حالتِ هرمیاش را برساند و بعد دست دیگر، متقاطع با خطوط شیبدار مرز بنا که شاهنشین را تصویر میکرد و بعد میدیدم آن هنگام که از دو موجود مویاندود سخن میگفت، به وضوح گشادی مردمکها و وحشتِ سَهویاش را. دستها را توی هوا تکان میداد و توی مسیرهای ناموزون حرکت میکرد و هر آنچه را دیده بود، بازگو میکرد.
گاهاً ترتیبِ وقایع را از دست میداد و از دستِ خودش عصبانی میشد. لکنتهای چند دقیقهای، نفسش را تنگ میکرد و به وضوح، جنون در او به سرحدات انسانیاش رسیده بود. لکن نکتهی مخوفی که در بیانات به ظاهر خیالبافانهی شاهو شفقِ کم و بیش دیوانه که با اختلال وسواس نسبتاً شدید دست و پنجه نرم میکرد، توجه مرا جلب کرد و به معنای دقیقتر وجودم را لرزاند، ماهیت خوابی بود که شب گذشته دیده بودم و از وحشت و تشویشش، هنگام بیداری نیز بیبهره نبودم. صحبتها و افاضاتِ یارو شفق هر آن بر من روشنتر میکرد که خواب من دقیقاً همان تصویری بود که شاهو در بیداری دیده بود. و حتا مرگ تن خود را به آن نشانهها که رفیق مجنونم بازگو میکرد، توی آن کابوس به یاد میآوردم.
درست همانطوری که یاروی مراکشی میگفت، خوابها با تعابیرشان تو یک اتاق زندانی بودند.
از این گذشته، شعلههایی که بر آوار میرقصیدند هم صحهای بر گفتههای شفق بودند. وحشتی -هر چند کمتر از آنچه شاهو حس میکرد- مرا در جا ربوده بود و گریزی از آن نبود. نفسهایم، مثل اخگرپارههایی از تودهای داغ که حضورش را در شکمم حس میکردم، جدا میشدند و به سختی از سدِ گلویم عبور میکردند. سینهام به نیرویی غریب از درون کشیده میشد و دندههایم احشای زیرین را خصمانه له میکردند.
نمیدانم به چه مدت من و شاهو در حیاط اندرونی به همان وضع بیحرکت مانده بودیم. لیکن اتفاقاتی که اوضاع را تغییر داد، به خوبی به خاطر میآورم.
احمدرضا حمداله در پاتکِ پاسدارها به مجلس مُسکرخوریِ خانوادگیشان، پاتیل، دستگیر شده بود و تو احوالات تهوع و کتکخوریِ نه چندان دردناک، اظهاراتی کرده بود که برای پاسدارها به موجب بخشنامهی شمارهی م-24، راپورت درست و حسابی به شمار میرفت. الباقی ماجرا را هم توی خماری دم صبح از زیر زبانش کشیده بودند.
پاسدارها بودند و گشتهای مرزی و امنیتچیها که شاهو و مرا دستگیر کردند. مهرهی سوخته بودیم. هر سهمان. من. شاهو. و حمداله. تشکیلات دیگری کاری به کارمان نداشت. تو همین اثنا بود که به واسطهی آگاهی و تسلط بیشترم بر آنچه میگذشت، شاهو را در مقام معاونت دفتر سیاسی تشکیلات (که البته کرسی خودم بود) معرفی کردم و خود را همراه وی.
شاهو لیکن بعد از ماجرای حیاط اندرونی دیگر به حرف نیامد و همینطور هم شد که به جرم سرکردگی در خیانت به امنیت ملی، در دادگاه نظامی محاکمه و ظرف کمتر از یک هفته اعدام شد. که شاید همین برایش نوعی رهایی بود از ماوقعِ سیاهی که مشروح داشتم.
حمداله هم با فاصلهای دو ساله تیرباران شد و من به موجب توبه و استغاثهام که در آن مقطع کار درستی به حساب میآمد و در چارچوبهای شرعی مبارزه هم میگنجید، به هفده سال حبس تعریف شده در مادهی 36 قوانین کیفری محکوم شدم.
توی زندان یاد میگیری چطور اموراتت را رتق و فتق کنی و اصلاً از آن تو میشود امور سایرین را هم سامان بخشید. به همین سبب در زندان به تالیف خاطراتم به شکلی دستکاری شده و به نثری حقیر و متملق مشغول شدم و به محض آزادی، آن را به چاپ رساندم. که به نحوی تنها منبع درآمد من در ابتدای امر بود. سپس کتابهای دیگر. شهرت و رفاهی نسبی که در اواخر عمر داستان غریب خانهی روستایی مرزی را تا حدود بسیاری از ذهنم پاک کرده بود. تا دیدارِ جوانک.
یاروهه بیست و یکی دو ساله بود، مشغول به تحصیل در دانشگاه هنرهای زیبا. با ریشهای تو هم گره خورده و عینک بدون شیشه و حالتی از ژولیدگی دلنشین. با چهار تابلوی درست و حسابی که انصافاً ظرافت قلم و اصالت تکنیک تصویرگر تویشان مشهود بود، کنار کتابخانهای بساط کرده بود. در حالتی متمدنانه از بساط کردن. و آنجا بود که دوباره دیدم آن تصویر نفرینی را. به وضوح و تمامیت جزئیات، زیگورات عظیم در شعلهها میسوخت و صورتهای وحشتزده از سوراخهاش نیش زده بودند. و دو موجود خداگون که توی شاهنشین به هم تابیده بودند. که تصویر را جوانک به خواب دیده بود. کابوسی هولناک.
و سالهای متمادیاند که توی دایرهی بستهی کابوسهای هول و هراس، در سفرند و از هر کجا آغاز گرفتهاند، پایان میپذیرند. و آمرزیده شدگان این درگاه، حقیرترینهایند که تا آخرین روز زندگی نکبتبارشان، به این ترسها خو گرفتهاند و در آغوششان معاش میکنند. که گریزی ازشان نیست. تو را یادآور میشوند تا لحظهای که جانت را به عشوهگری بستانند و وحشت را توی تمام تنت فرو کنند. خوابها و تعبیرهاشان.