وقتی هفت هشت ساله بودم، شروع به خواندن مجلات علمیتخیلی کردم که مشتریان به مهمانخانهی پدربزرگم در ووکگانِ ایلینویز میآوردند. همان سالهایی بود که هوگو گرنزبک «داستانهای شگفت» را چاپ میکرد و روی جلدش نقاشیهایی غریب و رنگین و تخیلی داشت که قوهی تخیل تشنهی من را سیراب میکرد. کمی بعد، وقتی باک راجرز در سال 1928 ظاهر شد، هیولای خلاق درونم رشد کرد و به نظرم پاییز آن سال کمی دیوانه شدم. تنها راه توصیف این که چطور داستانها را میبلعیدم، همین است که بگویم دیوانه شده بودم. در سنین بالاتر به ندرت چنین تبهایی پیش میآید که تمام روز آدم را از احساس سرشار کند.