دورانی بود که وقت نوشتن، هر چه توان و حافظه و حس و حال داشتیم را به کار میبستیم که کارمان از کلیشه خالی باشد. ما، یعنی همان عدهای که سعی داشتند علمیتخیلی و فانتزی فارسی بنویسند. وقتی داشتم سعی میکردم از بین هزاران واقعیت موازی که در هر کدامش یک جور سرمقاله مینویسم، یکی را انتخاب میکردم، درست برگشتم به همان حس و حال. یک جور بازنوازی حسهای همزمانی که آن موقع میآمد و میرفت و دست آخر یکی از همان کلیشهها را انتخاب کردم که تا به حال حدود نود کلمهاش را خواندهاید.
بنابراین در ادامه یک کلیشهی دیگر را به کار میگیرم که اندکی حال و هوا عوض شود. بنابراین نور صفحه را کم میکنیم و من قصهای برایتان میگویم. اولش را حکایت میگویم. شاید دادم دست جریان سیال ذهن و شاید هم نه. سفت و سخت و منطقی و طبق نمودار رفتم تا آخر.