آتشپاش کپسول دیگری پرتاب کرد. تیرانداز در حالی که با چشمانش دنبالهی دودی را که به پشت جنگل زوزه میکشید تعقیب میکرد، اسلحهاش را برداشت و به سرعت به سمتی خزید.
و درست لحظهی بعد، شعلهی بلندی زوزهکشان برگشت و با صدای بلند به جایی که او قبلاً ایستاده بود خورد. ضربهی متقابل درست از همان نوع اسلحه و به همان نقطه انجام شده بود، مثل همیشه. اگر تیرانداز ذرهای آهستهتر تغییر مکان داده بود، اکنون در میان درد و رنج فریاد میزد، بدون آنکه قادر باشد پلاستیک آتشزا را پاک کند. مثل هنرپیشهای که پریروز... تیرانداز خاطرات ترسناک و تلخ را از خود دور کرد.
به سرعت به سنگر جلویی برگشت. کلنل با قدردانی به وی نگاه کرد: «تیرانداز! کارت عالی بود! حسابشون رو رسیدی، دشمن پست فطرت بالاخره تسلیم میشه.»
تیرانداز قبل از گرگ و میش شدن هوا دو شلیک دیگر به سمت دشمن انجام داد. هر دو بار دشمن پست فطرت با همان ضربهها و مستقیماً به همان محلی که او ایستاده بود، پاسخ داد.
سر شب کلنل دستور یک بمباران داد. تیرانداز اندیشید این کار هوشمندانه نیست، اما جسارت گفتن حتا یک کلمهی مخالفتآمیز را پیدا نکرد. او آتشپاش مورد علاقهاش را کنار گذاشت و شروع به تنظیم بلستر کرد.
جنگل در شب ناله میکرد. باران آتش بود که از میان درختان میگذشت. هر ضربهای منجر به عکسالعمل آنی میشد. دهها پرندهی سوخته یا فلج شده بر روی خاک زغال شده میافتادند. شعاعهای لیزر همانند پارویی آسمان سیاه روی جنگل را میروبیدند.
آتش باران پس از نیم ساعت متوقف گشت. مردان به مقر فرماندهی بازگشتند. اینبار به جز گروهبانی که زخمی سطحی برداشته بود، تلفات دیگری نداده بودند. یک شعاع لیزر سرگردان شانهاش را زخمی کرده بود. برای مرد خشنی مانند او این یک خراش کوچک بود.
بعد از آن بود که آنها مرد را دیدند. در حالی که چیزی یا کسی را روی بازوان خود حمل میکرد، از جنگل بیرون میآمد.
کلنل در حالی که اسلحهاش را برمیداشت نجوا کرد: «دشمن پست فطرت.»
سرجوخه غریبه را هدف گرفت و پرسید: «یک فراری؟»
تیرانداز با سرسختی گفت: «اون دشمن نیست. اون از خود ما هست». ناگهان یک فکر عجیب در مغزش جرقه زد: «دشمن سرسخت شبیه چه چیزی است؟» این فکر قبلاً برایش پیش نیامده بود.
غریبه بیتفاوت به سلاحهایی که به سمت وی نشانهروی شده بود، از بالای خاکریز به داخل سنگر آمد. چیزی که روی بازوانش حمل میکرد یک پسر بچهی حدوداً ده ساله بود.
مرد با احتیاط پسر بچه را روی زمین قرار داد. سپس به بالا نگاه کرد و گفت: «بین شما دکتر هست؟ نمیدونین چی اون رو به این روز انداخته؟»
دکتر سلاح اتوماتیکش را به کناری نهاد و به معاینهی پسرک مشغول شد. پس از لحظهای ایستاد و لبخند زد: «چیز جدیای نیست. فقط یک اشعهی فلجکننده است. اثرش بعد از یکی دو ساعت خود به خود از بین میره.»
کلنل که به بدن بیحرکت پسرک نگاه میکرد، لعنتی فرستاد و گفت: «دشمن پست فطرت.» تیرانداز به یاد آورد که کلنل یک زن و چهار بچه دارد.
مرد غریبه به کلنل گفت: «نه، کار دشمن نبوده، اون از طرف شما تیر خورده.» حالا همه به سرجوخه نگاه میکردند که قرمز شده بود و داشت با فلجکننده ور میرفت. غریبه به مردان نگاهی کرد: «همه چیز به خیر گذشته، حال اون خوب میشه». چشمهای خاکستریش آرام و جدی بودند.
«من خانه به دوشم و راه زیادی اومدم. اگه شماها متوقفم نکنین فردا باید راه بیفتم.» دکتر پرسید: «اون پسرته؟» غریبه با سر تأیید کرد.
صبح شد ولی هیچ کدامشان آن شب نخوابیده بودند. آنها به داستانهای غریبهی خانه به دوش گوش میکردند. بعد شروع به آواز خواندن کردند. گیتار قدیمی دست به دست شد. در آخر، آوازخوان شروع به خواندن ترانهی مورد علاقهی همه کرد. صدایش لرزان و پر شور بود. او خواند:
«در صلح باشید و محبوب کسی، در کنار رود.» بقیه ادامه دادند:
«باد تیره میوزد، اما هرگز نمیترساند، فرزندان و پیر ما را،
آنها بدون تأسف خواهند مرد، برای هدف مقدسشان، دشمن را بکشید و هر آنچه از ستایش واقعیتر است همه را بگیرید.»
غریبه به دقت گوش کرد. چنین به نظر میرسید از آنچه شنیده خوشش آمده است. سپس بلند شد و گفت: «از همهی شما به خاطر کمک ممنونم. وقتشه که بریم.» و پسرک را صدا زد: «بلند شو تیم.»
همهی مردها با غریبه و پسرش دست دادند و دو شمایلی را که به سمت شهر میرفتند نگاه کردند، شهری که آنها مدتی طولانی بود که از آن دفاع میکردند.
ناگهان تیرانداز از جایش جهید و به سرعت به سمت خانه به دوش دوید. همین که به او رسید خیلی سریع پرسید: «شماها از اون طرف جنگل اومدین. به من بگین دشمن پست فطرت چه شکلیه؟ من سه ساله که اینجا هستم، ولی اون ترسوها یک بار هم آفتابی نشدن!»
غریبه ساکت ماند و به او نگاه کرد. پسرک جواب داد: «اونجا یک رودخونه هست.» تیرانداز جواب داد: «این رو میدونیم، اما دشمن پست فطرت کجاست؟» پسرک به او خیره شد. چیزی در نگاهش بود.
«اون جا کنار رودخونه، انبارهای قدیمی هستن که دور تا دورشان یک میدون محافظه. یک بار که یک سنگ کوچولو به طرف اون انبار انداختم، سنگ برگشت و درست خورد به دست خودم...»