جنازهی دکتر امید را به کمک مشدعلی بلند کردیم و بردیم روی میز ناهارخوری اصلی دراز کردیم. کبری خانم که مثل مار دیدهها به شوهرش چسبیده بود، به موقع دو تا شمعدان نقره و آنتیک دکتر را از روی میز قاپ زد و همانطور که صورت درهم و نگرانش را میان شمعهای خاکآلود قاب گرفته بود، پشت به کنسول ایستاد و نگاهش به صورت خشکیدهی دکتر خیره ماند.
دکتر و زنش به ندرت مهمانهای آنچنانی داشتند که گذارشان به این اتاق بیفتد، بابت همین کل اتاق ملافهپوش بود. میشد خود رومیزی را دور جسد بپیچانیم، ولی این طوری دکتر زیاده از حد شبیه جنازههای منتظر در صف دفن و اتاق هم بیدلیل شبیه غسالخانه میشد. پوشاندن جنازه واجبتر از حفاظت از کاناپهی سنگین و کشتیمانند اتاق بود. گوشهی ملافه را دست مشدعلی دادم و هر دو از دو طرف صاف و مرتب، روی دکتر امید را پوشاندیم. وضع کارمان یک طوری بود انگار داریم توی پیکنیک خانوادگی خوش و خرمی، سفرهی ناهار پهن میکنیم.
همین که صورت خواب رفتهی دکتر زیر پارچهی سفید مخفی شد، انگار بار سنگینی از دوش همهمان برداشتند. مشدعلی همانطور که زیر لب استغفار میگفت، خمیده خمیده رفت از کشوی کنسول قرآنی توی روکش ترمه آورد و روی سینهی جنازه گذاشت. کبری خانم شمعدانها را زمین گذاشت و دست به تسبیح همیشه آویزان از چادر دور کمرش برد و شروع کرد زیر لبی دعا خواندن. من که صدایش را نمیشنیدم چه میگوید، اما هر چه بود باعث اطمینان خاطرش میشد.
مشدعلی و زنش که بیاختیار نگاهشان به تودهی سفیدپوش روی میز کشیده میشد، از اتاق بیرون رفتند. من هم برای آخرین بار نگاهی به اطراف انداختم و پردههای گلدار و سنگین پنجرهی قدی رو به حیاط را کیپ کشیدم و اتاق را تاریکتر کردم. حالا سالن واقعاً شبیه غسالخانه بود. بعد بیرون رفتم و با کلیدی که مشدعلی به طرفم دراز کرده بود، در را قفل کردم و چند بار دستگیرهاش را بالا و پایین کردم تا مطمئن شوم به این راحتیها وا نمیدهد. مشدعلی و زنش را رد کردم که بروند و سفارش کردم حواسشان به زنگ در باشد که هر لحظه امکان داشت مامورهای پاسگاه سر برسند.
رفتم آشپزخانه و مینا خانم را دیدم که پشت میز نشسته بود و صدای هقهق خشک و روغنکاری نشدهاش، سوهان روح بود. بالای سرش ایستادم و گفتم: «خوبید خانم؟ میخواین براتون آرامبخش بیارم؟»
زن با دنبالهی شال ابریشم دماغش را پاک کرد، سری تکان داد و گفت: «نه ممنون. خوبم. فقط یه کم شوکهام.»
«حق دارین. کاملاً طبیعیه.»
بیرون آفتاب روشن و سرد زمستانی به سر و صورت باغ میکوبید. توی خانه صدای تیکتیک ساعت میآمد و صداهای مبهمی که در همهی بناهای بشری به گوش میرسند؛ همان صداهایی که منشا مشخصی ندارند، اما همیشه هستند و بودنشان به اندازهی نفس کشیدن برای انسان طبیعی است.
ظاهراً چارهای نبود؛ تا آمدن مامورها کار دیگری نداشتیم و گرچه خوش نداشتم توی این خانه با یک زن شوهر مرده و خود شوهر مردهاش تنها باشم، اما مینا خانم قبلاً به زبان بیزبانی فهمانده بود که چون من چند سالی شهر درس خواندهام، بیشتر از دهاتیهای دیگر قابل اعتماد هستم و حالا به رسم احترام به این اعتماد بیجا و دردسرسازش، مجبور بودم که در این موقعیت سخت تنهایش نگذارم.
خود مینا بود که سر حرف را باز کرد: «همهاش تقصیر این خرافاتیهاست... همین دهاتیها که واسه هر قدمشون باید صد بار استخاره کنن... از ما بهترون دیگه چه مرضیه؟ آخه تو این دوره زمونه، این حرفها دیگه چه معنی داره؟»
«بالاخره محیط اینجا بسته است و بچهها همون عقایدی رو پیدا میکنن که بزرگترهاشون دارند. نباید بهشون خرده گرفت. اونقدرها هم درسخونده و بافهم و شعور نیستند که هر چه رو دیدن و شنیدن، به از ما بهترون ربط ندن.»
«باور کنید که سقف اون حموم داشت آوار میشد. میگفتن دو سه بار نزدیک بوده بچهها توی خزینهاش بمیرن. خطرناک بود، کثیف بود، هزار جور درد و مریضی ازش در میاومد... اصلاً فایدهاش چی بود؟ فقط میشد آثار باستانی اعلامش کنن و واسه نمایشش بلیط بفروشن که اون هم مطمئنم هیچ احدالناسی، دور از جون شما، مغز خر نخورده پا شه تا این دهکوره بیاد که ببیندش. مگه قحطی جاست؟»
از هیجان به نفسنفس افتاده و گریه یادش رفته بود؛ کمی خودش را جمع و جور کرد و راستتر نشست و ادامه داد: «دکتر قصدش خیر بود؛ فکر و ذکرش این مردم بودن. اصلاً من و خودش رو یادش رفته بود و چپ میرفت راست میاومد، میگفت باید به اینا کمک کرد. هزار بار گفتم دکتر جان، تو بیشتر از سهم خودت کمک کردی، بسه... جا بذار بقیه هم یه تکونی بخورن. دیگه نباید لقمه رو جوید و تو دهنشون گذاشت که! اما گوشش بدهکار نبود. میخواست بده روی حموم قدیمی یه حموم نمرهی جدید بسازن. یه چیزی که لااقل فایدهاش به مردم دو سه تا دهات اینطرف و اونطرف برسه. همون وقت بود که این مسخرهبازیا شروع شد...»
*
منظور مینا خانم از مسخرهبازی، صحبتهای درگوشی مردهای روستا و بعدتر نمایندگی کدخدا پیش دکتر بود که به زبان بیزبانی، طوری که به کسی و جایی بر نخورد، ازش میخواستند کاری به کار حمام قدیمی نداشته باشد. دلیل که نمیآوردند؛ هر چی که میگفتند مبهم و بیسر و ته و غیرمنطقی بود. یکی میگفت پدربزرگش وصیت کرده کسی یه آجر از حمام کم نکند، آن یکی در میآمد که حالا این همه جا! چرا باید عدل این یکی را خراب کرد و یکی نو سر جایش ساخت؟ این را بگذاریم بماند، چهار قدم آنطرفتر حمام درست میکنیم مثل چی!
دکتر که از این حرفها سر در نمیآورد، ولی شکش برده بود که باز پای از ما بهتران وسط باشد. دهاتیها عادت داشتند هر چیزی جز بالا آمدن خورشید و پایین رفتن ماه را به چیزی غیرممکن -از نظر دکتر- و قدرتمند -از نظر خودشان- ربط دهند. بچهی کلعباس نمیتوانست راه برود، چون جنها قوت پایش را برده بودند. فاطی، دختر وسطی محمود سیاه، توی خانه ترشیده بود، چون جنها بختش را بسته بودند. سلیمان با سی سال سن هنوز از این که شبها تنهایی برود مستراح آن سر حیاط میترسید، چون توی بچگی جنها سربهسرش گذاشته و ترسانده بودندش. خلاصه، از اهالی ده کسی نبود که ترکش جنها به پر و بالش نگرفته باشد.
دکتر میخواست منطقی رفتار کند؛ میخواست همدرد و همزبان دهاتیها باشد. ولی اینها دیگر داشتند کفرش را در میآوردند. سال قبل خواسته بود به ساختمان مدرسه دو اتاق و یک دستشویی داخلی اضافه کند که بچههای زبانبسته اولاً مجبور نباشند توی پک و پهلوی هم جمع و تفریق یاد بگیرند، دوماً وسط سوز زمستان از ترس یخ زدن در دستشویی صحرایی، به خودشان فشار نیاورند و کبود نشوند. ولی کدخدا نشست زیر پایش که چه کاری است؟ تا بوده بچهها همینطور درس خواندهاند و عاقبت همه بیلزن و گاودار و کارگر فصلی شدهاند. حالا یک دستشویی کم و زیاد که نمیتوانست مهندس و دکتر بسازد. آنقدر گفت و گفت تا دکتر راضی شد به جای نقشهی اولیه، فقط یک اتاق شش در چهار به گوشهی ساختمان اضافه کند و دست بردارد.
آخرهای تابستان همان سال هم تصمیم گرفته بود درمانگاه متروکه را باز کند و بفرستد یک دکتری، انترنی، چیزی خبر کنند که با حقوق مکفی بیاید به درد و مرض مردم رسیدگی کند. باز کدخدا پرید وسط معرکه که ای بابا، ده بالا که قابله دارد، ده پایین هم سه چهار تا شکستهبند و دعانویس فرد اعلی؛ دیگر برای چی بفرستند دنبال غریبه و کسی را معطل درد و مرضهای کم و بیش ساده و پیش پا افتادهی خود کنند که شاید جای دیگری بهتر میتوانست خدمت به خلق خدا کند. دکتر اوایل قبول نمیکرد؛ ولی کدخدا اینقدر رفت و آمد و زیر گوش مینا خانم و مشدعلی خواند و آنها را علیه دکتر تحریک کرد که بالاخره به هدفش رسید و درمانگاه متروکه، همچنان خالی و تاریک ماند.
مسالهی حمام که پیش آمد، دکتر یک جورهایی زد به سیم آخر. حوصلهاش از موشدوانیهای کدخدا و گلهی مردهای ده که بهشان «خرسگندههای زباننفهم» میگفت، سر رفته بود و میخواست این بار حرف خودش را به کرسی بنشاند. یک روز رفت وسط قهوهخانه، میان جمع همهی مردهایی که سر غروبی دور هم جمع شده بودند و حرفها و غیبتهای تکراری و همیشگی را بلغور میکردند، و یک کلام خبر داد که میخواهد حمام قدیمی را خراب کند و یکی جدید، با آب گرم و امکانات اضافه جایش بسازد و پولیاش کند تا عوایدش به صرف پیرهای از کار افتادهی ده برسد.
طبق معمول داد و قال بالا گرفت و همه نگاهی به کدخدا انداختند تا مثل همیشه وسط کار را بگیرد و آتش دکتر را بخواباند و به هر حربهای که شده، منصرفش کند. اما دکتر به کسی مهلت نداد. اول رفت خانه و در را روی خودش بست و نه کدخدا، نه حتا مینا خانم و مشدعلی را نپذیرفت و بعد هم در عرض یک هفته، چند تا کارگر غریبه از شهر آورد و بیل و کلنگ داد دستشان و امر فرمود که از طلوع تا غروب چهارشنبه، حمام را آوار کنند. مردها جمع شدند و خواستند جلوی کارگرها را بگیرند، اما دکتر تهدیدشان کرد که اگر به ملک خصوصیاش پا بگذارند -چون کل روستا یک جورهایی ملک آبا و اجدادیاش بود- مامورها را خبر میکند و میدهد چوب توی آستینشان کنند. دیگر دست همه آمده بود که ماجرای این بار با همیشه فرق دارد و دکتر کوتاه بیا نیست.
غروب چهارشنبه آخرین آجر دیوار غربی حمام را از جا در آوردند و فقط ماند خزینه که لازم نبود بهش دست بزنند و میشد توی نقشهی حمام جدید، یک طورهایی وسط پی ساختمان جایش داد. همه برگشتند خانهشان و کارگرها هم دستمزدشان را گرفتند و پشت نیسان آبی پریدند و رفتند. دکتر هم که کبکش خروس میخواند، برای آخرین بار نگاهی به محل بنای حمام جدید انداخت و از سر خوشحالی دستی به سبیلش کشید و با مشدعلی که رانندگیاش را هم میکرد، رفت خانه.
سحر روز بعد بود که مشدعلی هراسان من را از رختخواب بیرون کشید و گفت خودم را به ویلای دکتر برسانم. و هر دو با هم راه افتادیم و رفتیم، فقط حیف که دیگر کاری از ما ساخته نبود...
*
صدایم را صاف کردم و گفتم: «راستش نمیدونم اگر به موقع هم میرسیدم چه کاری از من ساخته بود. میدونید که من از طبابت سررشته ندارم. اگر همونطور که شما میگید دکتر سکته کرده و به رحمت خدا رفته، پس یعنی باز هم بیشتر از من میدونین. فقط خواهش میکنم موضوع رو طوری به دهاتیها اطلاع بدین که واسهشون بهانه نشه و نگن از ما بهترون از دکتر انتقام گرفته...»
مینا خانم بُراق شد که: «وا... چه حرفا! غلط کردن همچین مزخرفی بگن. از ما بهترون دیگه کدومه؟ همین دهاتیها اونقدر دکتر رو حرص دادن و باهاش یکهبهدو کردن که شد این! من احمق رو بگو که سر ماجرای درمونگاه طرف کدخدا رو گرفتم. ولی چه میدونستم... یه جورایی لج کردم. حیفم اومد دکتر به این خوبی، به این نازنینی، واسه این نمکنشناسها قدمی برداره. اصلاً خوشحال شدم که درمونگاه بسته موند. این احمقا که خودشون به این وضع راضیاند، دکتر چرا باید خودش رو تیکه و پاره میکرد؟»
«درست میفرمایید. ولی کاش این اتفاق الان نمیافتاد. حالا شما ماجرا رو هر طور هم که بازگو کنید، اینها فکر خودشون رو میکنن...»
*
ماجرایی که مینا خانم باید تعریف میکرد از این قرار بود که دکتر سر شب، بعد از صرف شام مفصلی که کبری خانم -زن مشدعلی- مهیا کرده بود، به اتاق مطالعهاش میرود و به زنش میگوید که منتظرش نماند. مینا خانم هم که عادت به دیرخوابیهای دکتر داشته، میرود اتاقش و حدود ساعت یازده میخوابد.
اگر اینجای کار را از کبری خانم میپرسیدند که توی آشپزخانه ظرفها را شسته و خشک کرده و سر جایش میگذاشت، میگوید که راس ساعت دوازده -دقیق بودن زمان همهی اهالی خانه مدیون ساعت بدقوارهای است که توی هال ورودی گذاشتهاند- چراغ آشپزخانه را خاموش میکند و از ساختمان خارج میشود که به اتاقک خودشان آن سر باغ برود. ظاهراً کبری خانم موقع پایین آمدن از پلهها، متوجه سر و صدایی از جانب چپ ساختمان میشود؛ یعنی همان جایی که اتاق مطالعهی دکتر در آن قرار داشته است. کبری خانم با خودش فکر میکند دکتر با چه کسی حرف میزند؟ مگر مینا خانم نخوابیده؟ اما بعد ماجرا را یک تماس تلفنی شبانه تلقی کرده و میرود.
مشدعلی اگر قرار باشد چیزی از ماجرا بگوید، حرفی ندارد جز این که ساعت ده شب سرش را روی متکا گذاشته و داشته خواب نوه و نتیجههای پادشاه هفتم را میدیده که با تکانهای شدید زنش بیدار میشود و میبیند نزدیک سحر است و از قرار، خبرهای عجیبی در کار است.
کبری خانم ماجرای بیدار کردن مشدعلی را این طور بیان میکند که سحر بلند میشود و داشته سماور را روشن میکرده که بعد برود سراغ شوهرش و برای نماز بیدارش کند، که یک دفعه صدای فریاد گوشخراشی از طرف ساختمان بلند میشود. کبری خانم ادعا میکند در این مرحله دو سه سکتهی قلبی پشت سر هم را رد کرده و در حقیقت خدا خیلی بهش لطف داشته که هنوز زنده است. بعد صدای جیغ دیگری بلند میشود که به وضوح متعلق به مینا خانم بوده است. کبری خانم دستدست نکرده و به سراغ شوهرش میرود و او را بیدار میکند.
مشدعلی بعد از بیدار شدن، بدون این که بفهمد اوضاع از چه قرار است، بهدو طرف ساختمان میرود و در را باز میکند و داخل میپرد. مینا خانم را میبیند که وسط هال نشسته و گیسهایش را میکند و بلندبلند جیغ میکشد. مشدعلی که کاری برای آرام کردن این زن از دستش ساخته نبوده، به راهروی سمت چپ میپیچد و در اتاق مطالعهی دکتر را باز میبیند و خود دکتر را میبیند که با چشمهای گشاد شده و دست و پای از هم باز مانده، به قیاس حشرهای به سیخ کشیده، وسط فرش اتاق دراز به دراز افتاده است.
مینا خانم هم طرف دیگر ماجرا را این طور تعریف میکند که صبح با صدای همان فریاد گوشخراش بیدار شده و وحشتزده از پلهها پایین میآید. میداند شوهرش هنوز در اتاق مطالعه است، چون سمتی از تخت که متعلق به اوست، همچنان دستنخورده باقی مانده است. مینا خانم در اتاق مطالعه را که باز میکند، همان صحنهی دکتر دراز به دراز افتاده را میبیند و متعاقباً جیغ بنفشی میکشد و همین میشود که کبری خانم و بعد مشدعلی خبردار میشوند و در نهایت، من حدود ساعت شش و نیم از رختخواب بیرون کشیده میشوم.
*
مامورهای پاسگاه آمدند و از همه، از مینا خانم و مشدعلی گرفته تا من، بازجویی کردند و فرستادند از شهر یک دکتر بیاورند تا علت مرگ را مشخص کرده و جواز دفن صادر کند. کسی حرف بیشتری برای گفتن نداشت. مشخص بود که دکتر به دلیلی نامشخص، نزدیکهای سحر وحشت کرده و فریادی زده و بر اثر سکتهی قلبی، فوت کرده است. این که دلیل وحشت او، نزدیکهای سحر پنجشنبه، در ویلایی قفل شده و دور افتاده که جز چهار نفر فرد معقول و موجه کس دیگری در آن حضور نداشته، هنوز مشخص نشده است.
ماجرای صدای دکتر که آخر شب از اتاق مطالعهاش بلند بوده و این که کبری خانم میگفت ماجرا حتماً یک تماس تلفنی بوده، به جایی نرسید. مشخص شد آن شب تک و توک خطهای تلفن آن اطراف همه مشکل داشتهاند و اصولاً تماس گرفتن غیرممکن بوده است. اما ظاهراً کسی مصلحت نمیدانست بپرسد دکتر آخر شب با کدام بنیبشری حرف میزده که کسی ورود و خروجش را ندیده است. خیلیها ماجرا را به گندهبافیها و لاف و گزافهای کبری خانم نسبت دادند که وقتی برای چهار نفر قیمه درست میکرد، چهار روز بعد ادعا داشت با یک دیگ بیست نفر را سیر کرده و تازه غذا برای شبشان هم مانده است.
خیلی به مینا خانم سفارش کرده بودم که در اطلاع دادن به دهاتیها، رعایت مصلحت خودش و شوهرش را بکند. زن بیچاره از یک طرف غصهی مرگ شوهرش را داشت و از طرف دیگر با عذاب وجدان فراوان، خوشحال بود که میتواند از این دهات برود و پشت سرش را هم نگاه نکند.
اما خوب، دهاتیهای این اطراف به خرافی بودن معروف هستند و بس. نهایت لطف همگی این بود که تا سوم دکتر و رفتن مینا خانم به شهر، جلوی خودشان را گرفتند و صبر کردند. از بدرقهی مینا و وانت اسباب و اثاثیهاش که بر میگشتم، اهالی را دیدم که دو تا دو تا و چند تا چند تا، بیسر و صدا و هیچ حرفی، دور ساختمان مخروبهی حمام قدیمی جمع شده بودند و شروع به چیدن و بالا بردن دیوارها با همان آجرهای فرو ریخته میکردند. از دور تماشایشان میکردم و به کل این ماجرا فکر میکردم... اما نمیدانم چطور شد وقتی به خودم آمدم، دیدم وسط کدخدا و محمود سیاه ایستادهام و ردیف ردیف آجرهای دود گرفته و لبپر را روی هم میچینم.