به گیرندهی ذیربط:
این بسته محتوی مرگ است. آن را برای شما میفرستم، چون به عنوان یک خطر بالقوه شناخته شدهاید. نه از سوی من؛ به شما اطمینان میدهم که من نه شما را میشناسم و نه میدانم چه فکر و عقیدهای دارید. من نشانی شما را اینجا در لیستی یافتم که توسط دفتر امنیتی ما تهیه شده. اگر راستش را بخواهید، مبنای تهیهی این لیست تماسهای مشکوکی هستند که در این قسمت از درهی تِیمز [1] گرفته شده. حتماً اگر یکی از کارکنان ما را با شما میدیدند که گوشهی آرامی نشسته و دارید لبی تر میکنید، نسبت به او... حساس میشدند. البته غیرممکن است که با اطمینان گفت شما چقدر غیرقابل اطمینان هستید. وقتی که من به لیست یو [2] نگاه میکنم و نامهایی مثل مورفی [3] و اوشیا [4] را در آن میبینم، نمیتوانم به این سئوال جواب بدهم که آیا واقعاً تحقیقاتی صورت گرفته یا این که کامپیوتر فقط تراشههایش را با این اسمها به وحشت میانداخته؟
بسیار خوب، شاید واقعاً در حقتان ظلم شده که مخفیانه به شما انگ مجرم زدهاند. اگر چنین است، من باید به پلیس اطلاع بدهم. واضح است که شما اولین نفر نخواهید بود. در این مورد توصیهی من به شما این است که پاکت مهروموم شدهای را که همراه این نامه برایتان فرستادهام، باز نکنید. (به هر صورت آن را باز نکنید؛ به هیچ وجه، این یک هشدار جدی است.) این احتمال ضعیف را در نظر بگیرید که آدم حرّاف دهنلقی باشید، البته منظورم شهروندی با روحیهی اجتماعی بالا است؛ همین کافی است که اسمتان بیسروصدا وارد یک فایل کامپیوتری بشود که از هر لیست دیگری در «کمبریج4» خطرناکتر است.
البته شما میتوانید همه چیز را در اینجا بسوزانید، ولی مسلم است که تحقیقاتی انجام خواهند داد و لیست یو هم یکی از منابع اطلاعاتی آنها در این تحقیقات خواهد بود. بسیار خوب، بدین وسیله قصدم را از فرستادن این بسته، آنهم به صورت تصادفی و فقط برای تعداد مشخصی از افرادی که نامشان در لیست آمده، اعلام میکنم. آیا شما کسی هستید که باید برایش... بسته را مخفی کنید و وقتی به سراغتان آمدند و پرسوجو کردند دروغ بگویید. اینطوری شانس زیادی برای قسِر در رفتن دارید.
حالا هر کس خود را مجرم نمیداند، میتواند ما را ترک کند.
هنوز با من هستید؟ خوب است... ولی هوشیار باشید، آنچه الان در دستان شماست پیش از این موجب مرگ افراد دیگری شده. قبل از این که به باز کردن پاکت مهروموم شده حتا فکر هم بکنید، نیاز به کمی اطلاعات به عنوان پیشزمینه دارید. نمیتوانم بگویم که این اطلاعات کامل و دقیق هستند، ولی این آخرین خواسته و عهد من با شماست، و در ضمن قوانین را من تعیین میکنم. با این حال ضرری متوجه شما نیست. جزییات این اطلاعات بیخطر است. چیزی که مردم را میکشد، تصویر اصلی است. (تا آنجا که من میدانم، ممکن است نام شما فقط به این دلیلِ پیشپاافتاده در لیست یو آمده باشد که من و شما یک عادت مشترک داشتهایم.)
برای شروع، همانطور که حتماً با زیرکی از روی مُهر پستی فهمیدهاید، کمبریج4 به شما خیلی نزدیکتر است تا کمبریج. طرز تفکر دولتی معمولاً چنین است که یک موسسهی سرّی که در زمینهی فناوری اطلاعات کار میکند، باید اسمی داشته باشد که با ظرافت تمام ما را به یاد کامپیوتر بیاندازد. ممکن است آدم به فکر آلن تورینگ [5] بیفتد، همان نظریهپرداز پیشرو. احتمالاً راجع به آزمونهای فکری مشهورش، ماشین تورینگ یا همان «کامپیوتر جامع انتزاعی» یا آزمون تورینگ چیزهایی شنیدهاید. او در کمبریج یکی از دوستان پادشاه بود و این تمام چیزی است که اینها را به هم ربط میدهد؛ با در نظر گرفتن کمبریج 1 تا 3، آنها سروقت چنین اسمی نمیروند.
وقتی میگویم موسسهی سرّی، یعنی جایی که هزینهاش از مالیات شما تامین میشود، ولی دور و برش خبری از تشکیلات عریض و طویلِ سگهای نگهبان، ماموران مسلح، حصارهای سنسوردار و تابلوهای «عکسبرداری ممنوع» نیست. تنها اثری که آنها از خود به جا میگذارند، اگر به اندازهی کافی بزرگ باشد، یک نقطهی سفید خالی در نقشههای جغرافیایی است. اگر به حریم خصوصیتان علاقه دارید، جای خوبی برای کار کردن است. ولی نه چندان خوب، وقتی که بودجه در حال تمام شدن است، چون در جایی که رسماً وجود خارجی ندارد، برخلاف سایر زمینهها، در زمینهی شغلی امنیت چندانی ندارید.
بنابراین من در دفترم با دیوارهایی سبز رنگ واقع در ساختمانی که وجود خارجی ندارد، نشسته و در حال نوشتن هستم. تنها چیزهای قابل ملاحظه در اینجا عبارتند از پرینت یک تصویر گرافیکی شبیه به یک پرندهی سیاه با منقاری قلاب مانند، یک آذرخش منجمد درون یک قطعه پلاستیک شفاف روی میز کارم و یک بطری ویسکی که به سرعت در حال خالی شدن است.
به مدت هجده ماه پیوسته، بودجهی کمبریج4 را کاهش داده بودند. من هم به عنوان معاون موسسه دائم تلاش میکردم که جلویشان را بگیرم. مبارزه میکردم تا هیئت دولت را نسبت به پروژه علاقمند نگه دارم. نسبت به آنچه که از نظر خودم میتوانست افقی جدید و گسترده دربارهی ذهن، مغز و کامپیوتر باشد، و از سوی دیگر بمب هیدروژنیِ تسلیحات روانشناختی. من مدام از سروته لیستهای کارگزینی میزدم، مثل جراحی بودم که مصمم است ثابت کند انسان میتواند بدون اعضایی مثل معده، یک ریه، یک کلیه، نیمی از کبد، دو سوم مغز و ... به زندگی ادامه دهد. ولی مدام به این فهرست ملالآور افزوده میشد. من با چنگ و دندان به نبردی بیپایان علیه کاهش بودجه برخاستم، چرا که به کارمان ایمان داشتم...
ولی نه!
اینجا میتوانم صادقانه حرف بزنم. به نظر من کمبریج4 احمقانهترین ایده از زمان نظریهی فلوژیستون [6] بود. من در واقع به ورنون بریمن [7] ایمان داشتم؛ او بنیانگذار و مدیر تحقیقات، مردی با نبوغی در سطح خود تورینگ بود. بیچاره ورنون.
میگویند آلن تورینگ در سال 1954 خودکشی کرد، میدانید چرا؟ این روزها آزادی بیشتری وجود دارد، البته نه در موسساتِ دولتی حساس. وقتی کسی گرایشهای متفاوتی داشته باشد [8] میتوان تهدیدش کرد، اما با چی؟ خوب اگر این گرایشها فاش شوند، او شغل دولتی حساسش را از دست میدهد. چرا باید اینطور باشد؟ چون که نمیتوان مشاغل دولتی حساس را به کسانی سپرد که میشود تهدیدشان کرد. و این داستان همینطور ادامه پیدا میکند.
با اینحال دکتر ورنون بریمن خودکشی نکرد. یک تصادف تاسفبار برایش پیش آمد. یک تصادف پیروزمندانه. یک حسابدار بدخلق هیئت دولت او را کشت. من او را کشتم. هر آدمی چیزی را که دوست دارد میکشد.
خب حالا بگذارید راجع به پروژه برایتان بگویم.
کِری ترنر [9] قرار بود کارشناس فیزیولوژی و عصبشناسی پروژه باشد و دادههای مربوط به سیستم مغز را برای بریمن و مدلهای ریاضیاش استخراج کند. لوند، بلوند، به شدت معطر، از آن زنان همهچیزتمامی که رویاهای داغ نوجوانان را بر میانگیزند. پاهایش اگر از آن نوعش خوشتان میآمد، فوقالعاده بود. ولی در زمینهی هوش و زکاوت قبولش نداشتم (او از آمریکا آمده بود، جایی که به هر چیزی که بتواند بخواند، بنویسد و برای مدتی طولانی روی ماتحتش بنشیند، دکترا میدهند). بریمن به طرز احمقانهای فروتن بود. او اعتبار مقالاتی را که نود و پنج درصدش کار خودش بود، با کِری تقسیم میکرد. میتوانم قسم بخورم که اگر اسمش مثلا وریمن [10] بود، نامش را هم بعد از نام او میآورد.
کری دادهها را فراهم میکرد و بریمن شگفتیها را میساخت. میتوانم در اینجا رونوشت بخشهایی از مهمترین مقالهی آنها را بیاورم. این مقاله را نمیتوان در «نیچر» یا «نیوساینتیست» پیدا کرد، چرا که به عنوان اسناد محرمانه و با نام «محرمانه*بازیلیسک» طبقهبندی شده است. برای موسسهی کوچکی مثل کمبریج4 به نوعی باعث افتخار است که برای خودش یک نماد شناخته شده داشته باشد. همانطور که خواهید دید، بازیلیسک خیلی به واقعیت نزدیکتر است تا واژهی کنایهآمیز کمبریج. شاید این نشانهای است از این که کسانی که چنین برچسبهایی به ما میزنند، مساله را جدی نگرفتهاند.
همانطور که گفتم، میتوانم پرینت بخشهایی از مقالهی «دربارهی صورتهای قابل تفکر، به همراه یادداشتی در باب تکنیک شکلسازی استدلالی» را اینجا بیاورم؛ ولی اگر شما را درست بشناسم –که طبیعتاً نمیشناسم- آدمی هستید عملگرا و علاقهای ندارید که بنشینید و مقالهای بیست صفحهای دربارهی مسئلهی تصمیم [11] و قضیهی گودل و بسطهای نظری مغشوشسازی اعصاب بریمن بخوانید. در عوض یک سخنرانی توجیهی کوتاه وجود دارد که هر سری که مقامات مهم و سرمایهگذاران برای بازدید میآیند، برایشان ارائه میکنم و کلمه به کلمهاش را حفظم. این توضیح همانقدر کاربردی است که یک تفنگ آرمِلایت! و از این قرار است:
کورت گودل [12] نشان داد که تمام نظامهای صوریِ منطقی نقصهایی دارند، مثل قضیههایی که درست هستند ولی نمیتوان اثباتشان کرد یا پارادوکسهای ساختارشکنی که نمیتوان پاسخی برایشان یافت. آلن تورینگ اینها را به گزارههایی کابردی ترجمه کرد و اثبات کرد که مسائلی وجود دارند که محاسبهناپذیرند و حل آنها برای یک کامپیوتر آرمانی برای بینهایت به طول میانجامد. در نهایت، ورنون بریمن گفت که میتوان ذهن انسان را مثل یک کامپیوتر دانست و فرض کرد که برای محاسبهناپذیری تورینگ، در مورد انسان معادلی به نام تفکرناپذیری وجود دارد، و شروع کرد به یافتن دروندادهایی که ذهن انسان را مغشوش میکنند. ایدهی جدید او این بود: اگرچه مغز انسان همیشه میتواند از پذیرفتن یک مساله سر باز زند، ولی سیستمهای قشر بیناییِ مغز تنها با الگوها سروکار دارند و میتوانند حجم عظیمی از دادهها را به صورت آنی و بیاختیار از طریق چشمها دریافت کنند...
به بیان دیگر، در حالی که ویسکی سینگل مالت نیروبخشم را تمام کردهام، باید بگویم که دکتر بریمن فکر میکرد که به وسیلهی یک سیستم عصبیِ کامپیوتری به اندازهی سوپرنودپلاسِ [13] توی زیرزمین ما، به علاوهی دانش امروزیمان از نحوهی عملکرد مغز، ما کلید دستیابی به الگوهای غیرقابل محاسبه را در اختیار داریم. الگوهایی که از نقصهایی استفاده میکنند که ریاضیات میگوید ذهن انسان باید داشته باشد. مثلاً الگویی که توجه آدم را به سوی خود میکشد، یا شاید الگویی که به سادگی نمیتوان از آن چشم برداشت. پس بسته به قضاوت نسبتاً دقیق مخاطبم (یک مخاطب مذکر؟ باهوش و منطقی؟ شوخطبع؟ یکی مثل خودم؟)، قاب عکسی از تصاویر برهنهی مجلهی پنتهاوس میسازم و سلسلهی وقایع را زیر نظر میگیرم. برای یک لحظه توجه آدم جلب میشود، یک چشمک مصنوعی، یک روی برگردانی عمدی با بیعلاقگی بیش از حد... همهی ما تا حد زیادی قابل پیشبینی هستیم. اگر خوششانس باشم، آنها آزمایش را با لبخند تمام میکنند.
من آنقدر مسن و بدعنق نیستم که از یک معاون موسسه انتظار میرود. حس میکنم لازم است کت و شلوار و جلیقهی مشکی بپوشم، ولی من دور تشریفات رسمی را خط کشیدم. اگر رفتارم اینطور نبود، به این زودی به بازنشستگی نمیرسیدم. من حتا دورهی مهارتهای ششگانهی سواد اطلاعاتی را هم نگذراندم.
بریمن سی و چهار ساله بود. میگویند ریاضیدانها بهترین کارهایشان را در سنین جوانی انجام میدهند. تورینگ مسالهی تصمیم را در بیست و چند سالگی حل کرد. من هرگز نباید خودم را با پا گذاشتن جای پای بریمن مضحکه میکردم، ولی...
ولی کردم. من یک دستگاه شیطانی ساختم.
آخرین مورد کاهش بودجهی دولتی خودِ سوپرنودپلاس را تهدید میکرد. اگر دو اپراتور دیگر را هم اخراج میکردیم، سیستم شیفتمان به هم میریخت و ماشین بینوا دیگر نمیتوانست برنامههای بریمن را در طول شب اجرا کند.
هفتهی بعد از آن بود که فهمیدم چه مشکلی دارم، یا چه ویژگی درخشانی دارم. گفتنش احمقانه است: بریمن داشت به طرف دستشویی میرفت که توی راهرو از کنارش رد شدم. پیراهن بدون کت پوشیده بود. ناگهان احساس کردم حالم دگرگون شد. صورت باریک و جدی، موهای یکدست مشکی و پوست کاملاً سفید، و سایهی محو نوک سینهها از زیر پیراهن نازکش. من به مدت هشت سال زندگی متاهلی شیرینی داشتم، تا وقتیکه سرطان مِی [14] را از پا درآورد. در طول آن هشت سال هیچ چیزی مثل این، من را چنین تکان نداده بود.
بعضیها به جزییات خیلی اهمیت میدهند، چیزهایی مثل یک حرکت سر یا پیچوتاب ظریف موها، و سعی میکنند تقصیر را گردن آنها بیندازند. ولی جزییات چیزی را توصیف نمیکنند، این کل مجموعه است که آدم را میکُشد.
اگر بنا بود کمبریج4 را تعطیل کنند، مدیرش را بازنشسته یا شاید هم به جای دیگری منتقل میکردند. درحالی که نابغهی ریاضیاش باید بین دانشگاهها دوره بیفتد و دستش را جلویشان دراز کند. دانشگاههایی که تمامشان مشتاقاند او را استخدام کنند، البته به شرطی که بتوانند برای پروژه از دولت کمک مالی بگیرند. شاید ترنر هم دنبالش راه بیفتد، مطمئن بودم که چشمش دنبال بریمن بود. دیگر از آن راهرو رد نمیشوم.
من خیلی محتاط و محافظکار بودم. ولی یک دستگاه شیطانی ساختم. (احساس هیجان و کنجکاوی میکنید ؟ شاید همان کسی هستید که دنبالش میگردم.) خیر، منظورم یک وسیلهی مکانیکی پیچیده نیست. من هنوز مدرک علومم را دارم، ولی برای کارهایی مثل این بیش از حد دست و پا چلفتی هستم. به صورت ناشناس سفری کردم در لندن شلوغ و پرهیاهو و از یک مغازهی لوازم عکاسی در تاتنهام کورترود [15] دو وسیله خریدم، روزنامه را هم در یک مغازهی خارجی کوچک در سوهو [16] گیر آوردم و بابت یک تراشهی پلاستیکیِ بنجل هم پنج پوند به دست فروشی که در پیادهرو بساط کرده بود دادم. البته که دیوانه بودم.
میتوانم جزییات کار را هم برایتان بگویم. دیافراگم صوتی برای عکسبرداری خودکار طراحی شده. کافی است سوت یا بشکنی بزنید، دیافراگم باز میشود و دوربین فلش میزند. به خاطر حماقتی که پشت ایدهاش بود، توی ذهنم مانده بود، آخر چه کسی میخواهد عکسی برای بازماندگانش بگذارد که در آن لبهایش غنچه شده یا در حال بشکن زدن است؟ راستش این ارزانترین فلش الکترونیک موجود در بازار بود و حسن آن ساعت دیجیتالِ بنجل هم صدای زنگش بود. دستکش آزمایشگاه به دست، آنها را با چسب و سیم به هم متصل کردم و یک فلش زماندار ساختم. البته قبلش با انبردست درپوش محفظهی باطری فلش را کج کردم، اینطوری برای نگه داشتن باطریها سر جایشان لازم بود از چیزی شبیه گوه استفاده شود، چند لایه کاغذ به خوبی این حقه را کامل کرد، آنهم کاغذهای نسخهی روسی روزنامهی پراودا.
سطح امنیت داخلی موسسه پایین است. کمبریج4 وجود خارجی ندارد، پس انتظار نمیرود کسی در آن پرسه بزند. اغلب میتوانم در راهروهای خفه و تاریک قدم بزنم و به وزوز خفیف دستگاههای تهویه گوش کنم که همیشه من را به یاد راهروهای قدرت [17] میاندازند. در یکی از سرکشیهای گاهگدارم به سالن کامپیوتر رفتم، جایی که یک جهان غیرواقعی از سیلیکون و تجهیزات اپتوالکترونیک بر پا کرده بودیم. یک شبیهسازی شبهوار از مغز انسان که زیر حملات پیدرپی برنامههای شکلسازی بریمن قرار گرفته بود و همچنان جلوی تکتکشان مقاومت میکرد. درست است که سیستم ایمنی الکتروشیمیایی مغز در مقابل بیشتر ویروسهای قابلتصوری که تکامل به سراغش میفرستد مقاومت کرده... ولی شاید یک چیز غیرمادی مشکلساز شود، اینطور نیست؟ و البته شد.
وقتی برای گشتزنیِ سرزده رفتم، طبق معمول دست از کار کشیده بودند. کری ترنر با چشمان بسته روی کاناپه لم داده و در حال مدیتیشن یا همین مزخرفات بود و در همان حال دستگاه الکتروانسفالوگراف، شبیهسازی را با ریتمهای مغزی او تغذیه میکرد. پاهایش را با آن جورابهای ساقبلند قرمز به طرزی دور از نزاکت کاملاً دراز کرده بود. این بود ایدهی استفاده از او به عنوان منبع استانداردِ امواج مغزی. اپراتورها با رنجش به صفحه کلیدها خیره شدند تا وقتی راجع به کتابها و کارتهای بازیشان تذکر میدادم، نگاهم به نگاهشان نیفتد. توی بستهی خرتوپرتها چشمم افتاد به مجموعهای از محافظهای الکتریکی دراز و آبی رنگ. بینیام را توی دستمالی که دور انگشتانم پیچیده بودم با سر و صدا گرفتم. همهش همین بود. نظافتچیها مشکوک خواهند شد، ولی نابرده رنج...
البته که دیوانه بودم. خساستهای هیئت دولت دیوانهام کرده بود. میخواستم از منطق بدبینانه و جنایتآمیزشان علیه خودشان استفاده کنم و بهشان بفهمانم که وقتی موسسهای آنقدر مهم است که ممکن است در آن خرابکاری شود، باید از آن محافظت کنند. به نظرتان آدم خیلی زرنگی هستم؟ دستگاه شیطانیام آنقدرها مرگبار به نظر نمیرسد؟ به من اعتماد کنید. دستگاه خیلی مرگبارتر از آنچه فکر میکردم از کار درآمد.
از روی میل مبهمی که به ارتقا دادن خودم دارم، همیشه نگاهی به روزنامههای کامپیوتر که شرکتهای مختلف به رایگان برایمان میفرستند، میاندازم. (نام رسمی ما «اَمبر دیتا سیستمز» [18] است که برای خریدهایمان استفاده میکنیم.) در آنها میتوان اطلاعات جالبی پیدا کرد. مثلاً این که چرا عکسبرداری با دوربینهای فلشدار در تاسیسات مهم کامپیوتری ممنوع است.
صبح روز بعد سیموند [19]، مدیر حراستمان که مردی بود با غبغبی آویزان، دلیلش را با آبوتاب برایم توضیح داد. آن هم با جزییات فنی کامل راجع به تجهیزات پیچیدهی الکترونیکی که به کار رفته بود. او برای یک روز تبدیل به آدم مهمی شده بود و تا حد تهوعآوری از موقعیت مهمش لذت برد!
او گفت که حتماً خرابکارِ از همه جا بیخبر فکر میکرده که سالن کامپیوتر یک سیستم حفاظتی قدیمی دارد. آتش سوزیهای ناشی از برق اغلب با یک جرقهی شدید شروع میشوند. (سرم را به نشانهی این که قضیه را نگرفتم تکان دادم.) سنسورها هم که به سیستم قدیمی آبپاشها وصل بودند. در نتیجه تمام دستگاهها خیس میشوند و از بین میروند. خوشبختانه خرابکار یک حقیقت مهم را نمیدانست. (دوباره تکان سر.) سیستمهای جدید حفاظتی مثل سیستم موسسهی ما، با قفل کردن درها و مکیدن اکسیژن تا آخرین ذره و سیلی از گاز خاموش کننده، آتش را در جا خفه میکنند.
من گفتم: «پس هیچ خسارتی به بار نیامده؟» چراکه اپراتورها آموزش دیدهاند که به محض شنیدن صدای آژیر با تمام توان بدوند.
«وقتی آن حرامزاده را بگیریم به قتل غیرعمد متهم میشود.»
مدتی بسیار طولانی، بدون هیچ فکری به آذرخش فسیلشدهی روی میز کارم خیره بودم.
بعد از آن مطمئن شدم که بویی نبردهاند. آذرخش آنقدر حواس سیموند را پرت کرده بود که نتوانست نگاهی دقیق به من بیندازد و متوجه وحشتِ سردم بشود. متوجه بهت و آشوب درونی که هوش و حواس را از سرم پراند. در میان آن همهمه به سختی کلمهی دکتر را شنیدم. سیموند با یکدندگی همه چیز را به ماندن بدون مجوز پرسنل در موسسه تا دیروقت شب ربط میداد (بریمن به سختی خودش را رسانده بود)، اینطوری جورچین خودبهخود کامل میشد. آمدن برای برداشتن پرینتها یا هر چیز دیگر، غرش آژیرها، وحشت، فرار شتابان وقتی دیگر دیر شده بود، لغزیدن و زمین خوردن، یک لحظه گیجی و منگی، و قفل شدن درها...
آن وقت سیموند کلمهی دیگری به زبان آورد که بهت و بیحسیام را زدود و احساس دیگری در من برانگیخت. او کلمهی خانم را به کار برد؛ دکتر هم میتواند خانم باشد هم آقا. کری ترنر آن شب تا دیروقت مشغول کار بود، تا نیمههای شب با یکی از برنامههای بریمن مشغول بود، این زن نادان یک نظریهی خصوصی را آزمایش کرده بود که ممکن نبود من چیزی در موردش بدانم. او در نتیجهی بیاحتیاطی خودش مرد. من هیچ تقصیری را گردن نمیگیرم. من با او هیچ مشکلی نداشتم، یعنی مشکل جدی نداشتم، امیدوارم بین او و بریمن چیزی نبوده باشد، چون اگر بینشان چیزی بوده، دیگر از کارم متاسف نخواهم بود.
سیموند قبل از رفتن اشاره کرد به اینکه پای عوامل خارجی در میان است و او یک سرنخ دارد. در آن صبح کذایی حوصلهی خندیدن نداشتم.
ولی عجب ایدهای! بیشتر جادوی روانشناختی بود تا علم. توی دفترچه یادداشتش بود که همین الان جلویم است، یک دفترچهی فانتزی با نقشهای گلوبلبل روی جلدش و یک عنوان علمی درشت بالای صفحه: افکار «شمارهی 136، درونداد سطح مرجع به انضمام الگوهای امواج مغزی. با از دست دادن اجباری هوشیاری. کوالودها؟» [20]. پس او با همان روشنفکری جنونآمیزش مقادیر مطمئنی داروی خوابآور مصرف کرده بود، مثل آزمایش داروین که برای لالههایش شیپور مینواخت. تنها چیز خطرناک در آن شب نادیده گرفتن آژیرها بود. کری را در حالتی متشنج و رقتآور پیدا کردند. هنوز به دستگاهها وصل بود. من هیچ تقصیری را...
دیگر کافیست.
به این ترتیب من با استفاده از منطق هیئت دولت و به بهای یک قربانی زمان خریده بودم. بازرسها مدتی موی دماغ شدند، تنها نتیجهاش هم یک لیست یو بازنگریشده و نسبتاً کوتاهتر بود. احتمالاً چندتایی مهاجر مشکوک را بازداشت و اخراج کرده بودند یا اسم بعضیها را کلاً از لیست خط زده بودند. کسی چه میداند؟ بودجهی موسسه بیسروصدا افزایش یافت. کاری که من کرده بودم ارزش اینها را نداشت، ولی انگار برای آنها چرا.
بریمن دیوانهوار کار میکرد. خودش میگفت رد چیز کاملاً جدیدی را گرفته. به قول خودش: «دریاهای اکتشاف نشدهی ثروت.» وقتی میگفت: «کری... متاسفم، من زمان لازم دارم.» اسم کری را با احساس گناه به زبان میآورد، انگار او هم با من همدست بوده. من این را بعداً فهمیدم.
باید تماسهایم را با بریمن کمتر میکردم، ممکن بود درحالی که به موهای ابریشمین پشت دستش خیره شدهام مرا ببیند. از طرفی نمیتوانستم از او دوری کنم، چون در آن روزها نمیتوانستیم برنامههایمان در کمبریج4 را به هم بریزیم یا کاری کنیم که باعث جلب توجه شود. برای اولین بار در زندگی به خاطر طبقهی متوسط آموزشیام خجالت میکشیدم، در یک مدرسهی عمومی بعضی چیزها را وارونه به آدم یاد میدهند. آیا من هم زبان حرکات بدن را همانطور یاد گرفته بودم که بریمن و پادشاه (مثل خود تورینگ) در وینچستر آموخته بودند؟
زمان میگذشت. هر روز گزارشهای امیدوارکنندهتری از پروژه میرسید. مدل ریاضیاتی مغز ما چند باری ضربه خورد، ولی علیرغم سرسختی دیوانهوار و بیحاصل بریمن، به نظر نمیرسید که به یک نسخهی واقعی از موفقیت مجازیمان نزدیکتر شدهایم. یکی از این تصاویر ناموفق را هنوز روی دیوار دفتر دلگیرم دارم. یک تصویر وحشتآور شبیه نیمرخ لکهدار رورشاخ [21]، شکلی فراکتالی از لکههایی سیاهوسفید که طرح کلیاش به نمای محو یک پرنده شبیه است. یادم است که در یکی از جلسات «مهمانیهای هفتگی پروژه کاری»، بحثی جدی در گرفته بود راجع به این که در برابر یک تصویر «کارا»، یعنی تصویری که واقعاً دارای نیرویی شوکآور یا فلجکننده است و از طریق قشر بینایی حمله میکند، از چه تجهیزات ایمنی باید استفاده کرد؟ یک خانم که متخصص روانپزشکی مشاورهای بود پیشنهاد داد که از عینکهای مغشوشکنندهی مخصوص تست ادراک استفاده کنیم. هزینهی ساخت این عینکها سرسامآور بود و آن زمان خریدشان برای ما توجیهناپذیر.
(فکر کردم که آیا در روزهای آغازین پروژهی منهتن کسی به جلیقههای ضد گلولهی بهتر و صفحههای شیشهای ضخیمتر برای حفاظت در برابر آن سلاح جدید فکر کرده بود؟)
دوباره داشتیم با مشکل کمبود بودجه روبرو میشدیم. نه این که عمداً بودجه را کم کنند، بلکه تورم داشت ذرهذره از آن میکاست. روزی سه بار بریمن را میدیدم و احساس میکردم فاصلهی بینهایت بینمان مدام بیشتر میشود. در بقیهی اوقات پشت یک میز ماهوتی که مناسب آدمی با جایگاه من بود مینشستم و نقشههای شریرانه میکشیدم. من نظریهی طیف وسیع واکنشها به تکنیک شکلسازی را ارائه خواهم کرد. داوطلبها را فرا میخوانیم. از آزمایشگاه نورشناسی تجهیزاتی را که هیچوقت به کار نمیآید، میدزدم. تستهای نگاه کردن به تصاویر در شرایط آزمایشگاهی انجام خواهند شد. به طریقی در فرآیند انتخاب داوطلبان اعمال نفوذ میکنم. بعد، در یک روز آفتابی داوطلب مصروع من که چشمانش ضعیف است و عینک پولاروید به چشم زده برای آزمایش میآید. بدون این که کسی بفهمد، در پنجرهای که به روی تصویر بیخطر باز میشود، یک صفحهی پولاروید پنهان خواهم کرد که به وسیلهی یک موتور مخفی چرخانده میشود. وقتی که قربانی من دارد از پشت پنجره با عینک به آخرین دستاورد بریمن نگاه میکند، صفحهی پولاروید شروع به چرخیدن میکند و با رد شدن این صفحهها از جلوی یکدیگر، میدان دید او شروع میکند به فلش زدن [22]. با سرعت پنج فلش در ثانیه. یک حملهی صرعی. بریمن موفق میشود. فریاد و شادی.
این یکی از نقشههای معقولانهام بود. تا آنجا پیش رفته بودم که در آزمایشگاه نورشناسی دنبال صفحههای پولاروید گشتم. البته اینها فقط خیالبافی بود. هرچند پایان واقعی کمبریج4 فراتر از خیالبافیهای من بود.
هر آدمی چیزی را که دوست دارد...
سه یا چهار ساعت پیش اتفاق افتاد. تنها کاری که میتوانم بکنم، نوشتن پینوشت و آگهی فوت است. چرا ما فکر میکردیم اگر کامپیوترِ انسان سعی کند یک برنامهی تصویری غیرقابل اجرا را اجرا کند، نتیجهاش فقط بهت و گیجی است؟
طنز تلخ ماجرا اینجاست که فتیلهی این موفقیت فاجعهبار فقط و فقط به دست من روشن شد، منی که به عنوان یک مدیر ساده بازنشسته خواهم شد. کری ترنر یک نظریهی جسورانه داشت که میگفت درحالت خوابِ ناشی از روانگردانها، بازخوردِ امواج مغزی باعث کاهش مقاومت مغزِ شبیهسازیشده در سوپرنود میشود... بعداً، وقتی بریمن نوارهای آزمایشها را تجزیه و تحلیل کرد، چیزی یافت که بهتر از یک الگوی دیجیتالیشدهی خواب بود. چیزی که میتوانست باعث پیشرفت او در کارش شود، البته به هزینهی کری (و او واقعاً آن زن را دوست داشت؟ واقعاً دوستش داشت؟) و آن امضای الکترومغناطیسی مرگ بود.
آذرخش منجمد روی میزم است، یک یادگاری از تاسیسات فشارقوی در... بگذریم. اکثر مردم فکر میکنند این یک نوع مرجان یا علف دریاییِ پرمانند و سفید رنگ است که درون پلاستیک شفاف گذاشته شده. ولی چنین نیست، میخ بلندی را به ته این پلاستیک فرو کنید و به زمین متصلش کنید، آنگاه ولتاژی قدرتمند به آن اعمال کنید، پس از پراکنده شدن دودها، ردِ شاخهشاخه و فراکتالی تخلیهی الکتریکی را میبینید که برای همیشه درون پلاستیک به دام افتاده. آخرین آذرخشی که در ذهن ترنر زده شد به همین ترتیب در تجهیزات سیلیکونی و اپتوالکترونیکی محبوس شد، حاضر و آماده برای بریمن تا برود و کشفش کند. کافیست الگویی را یک بار به یک دانشمند نشان دهید، او معمولاً راهی برای بازسازی آن پیدا میکند.
خدای من.
یاد یک صحنهی ترسناک در رمان «یک یانکی اهل کانِکتیکات در دربار شاه آرتور» نوشتهی مارک تواین افتادم که در آن شوالیههای زرهپوش یکی بعد از دیگری توسط یک حصار برقدار از پا در میآیند. هر بار که یک شوالیه زرهِ رسانای نفر آخر را لمس میکند، به تودهی اجساد اضافه میشود. نسخهی بهروز شدهی همین صحنه چیزیست که در اتاق کار بریمن دیدم... نخستین ثمرهی همکاری مشترک ما. کار او یک موفقیت درخشان است.
میز کارش روبروی در اتاق است، بنابراین تکنیسینهای پروژه که از آنجا رد میشدند نمیتوانستند تصویر گرافیکی را ببینند، مگر این که یکییکی جلو بروند و از روی شانهاش سرک بکشند و به پایانه نگاه کنند تا ببینند چرا بریمن توی صندلیاش وا رفته. فقط من بودم که در هنگام سرکشیهای پیاپی و عذابآورم به آنجا، به پیروزی بریمن ایمان داشتم و به جای این که جلو بروم و ناگهان به آن نگاه کنم، فاصله گرفتم و به فکر فرو رفتم.
تصاویر الکتروانسفالوگراف روی نوارهای پولاروید (کمپانی پولاروید را میگویم) ضبط شده و من با چشمانی بسته حلقههای نوارها را یکییکی گشتم و آنچه را میخواستم یافتم. این هم یک دلیل دیگر که به خاطرش هنوز در پاکت را باز نکردهاید. یک دیسکت کامپیوتری با فرمت استاندارد هم توی پاکت هست که محتوی یادداشتها و برنامههای روزهای آخر است، چیزهایی که از پایانهی یک مرد مرده بارگذاری شده. اگر میخواهید از الگوریتمهای گرافیکی بریمن استفاده کنید، باید یک متخصص کامپیوتر باهوش را بشناسید که البته گرایشهای سیاسیاش با شما یکی باشد. به او بگویید خیلی احتیاط کند.
چرا؟ همهی اینها به خاطر چیست؟ به طور غیرمستقیم، خود من بریمن را کشتم. هیئت دولت او را کشت، هم با راه انداختن آن پروژهی شوم و ضداخلاقی و هم با خساستهایمان. او میبایست با آن عینک اوپتیکی که ما توان خریدش را نداشتیم به آن حیوان دستآموزِ نمک به حرامش نگاه میکرد. قبل از این که نیشخند بزنید، این را هم بگویم که اینها همه توجیه است. من دیگر به حرف مردم اهمیتی نمیدهم. آخر همین که سعی کردم بیشتر به رابطهام با کسی که خودتان میدانید بپردازم، سیاستهای عجولانه و بدبینانهی آنها رابطه را پیش از شکل گرفتن از بین برد. حالا شما وسیلهی انتقام من هستید. آنها نگران ایدز هستند؟ حالا یک ایدز ذهنی وجود دارد که هیچ پوشش لاستیکی نمیتواند سد راهش شود.
پاکت را با احتیاط کامل باز کنید. یادتان باشد سیاستمدارها وقتشان را برای پرداختن به جزییات تلف نمیکنند. آنها یک نمای کامل از تصویر اصلی را میخواهند. برای نمایندهتان در پارلمان یک نامه بفرستید، به خاطر من.
و خودم... برای آخرین بار یک لیوان از ویسکی گلنلیوت را که فقط مخصوص مهمانان ویژه است مینوشم، دور و بر کمبریج4 قدمی میزنم، و با کیفی که انباشته است از پاکتهایی که بودجهاش را علیاحضرت تامین کرده، به سراغ یک صندوق پستی در یکی از خیابانهای شلوغ مرکز شهر میروم. و در نهایت به جمع قربانیانی میپیوندم که پشت سر عشقم روی هم تلنبار شدهاند، مثل خدمتکاران در مقبرههای سلطنتی مصر باستان. و پیش از این که به تصویر نگاه کنم و کار را تمام کنم، بالاخره دستش را لمس خواهم کرد.
یادداشتی از نویسنده:
هک کردن مغز [23]
اطلاعاتی که انسان را میکشد! این یکی از دستمایههای رایج داستانهای وحشت است. شبحی چنان ترسناک که تنها یک نگاه به آن کافی است تا بیننده از ترس بمیرد. افسانههایی قدیمی نیز در بارهی مخلوقاتی مثل بازیلیسک یا کاکِتریس [24] وجود دارد که نگاه کردن به آنها موجب مرگ انسان میشود، مگر این که برای دیدنشان از یک آینه به عنوان یک محافظ دیداری استفاده شود. آیا ممکن است روزی یک معادل پیشرفته از این موجودات، نگاه مرگبارش را از طریق نمایشگر کامپیوترمان به ما بدوزد؟
نویسندگان علمیتخیلی علاقهی خاصی به تسلیحات اطلاعاتی دارند، شاید این به خاطر آن است که ما مشتی آدم کمبنیه هستیم که به جای این که ورزش کنیم و عضلاتمان را چنان بسازیم که شست پایمان به دهانمان برسد، بیشتر عمرمان را پشت صفحهکلیدها به تایپ کردن میگذرانیم. نرمافزار «یخ سیاه» در رمان علمیتخیلی ویلیام گیبسون [25] یک مثال مشهور از این تسلیحات است. در آن فضای سایبری که او خلق کرده، هکرها مغزشان را مستقیماً به شبکه وصل میکنند. قابلتصور است که شرکتهای چندملیتی هم با برنامههایی امنیتی وارد صحنه میشوند که اقدام به ضدحمله به مغز هکرها میکند.
اتصال مستقیم اعصاب به شبکه، جدا از این مشکل کوچک که هنوز چنین چیزی اختراع نشده، این روزها چندان جذاب به نظر نمیرسد. شاید برای شروع بتوانید به شبکه وصل شوید و ملیسا [26] را به تور بیندازید! از آن جالبتر رمان «ابر سیاه» نوشتهی فرد هویل [27] است که فرض میکند دانشی وجود دارد که ما یارای دانستنش را نداریم، اندیشههایی که نباید بهشان فکر کنیم. ابر سیاه یک ابر گازی هوشمند فضایی است که به دانشمندان زمینی اجازه میدهد دانش پیشرفتهاش را بارگذاری کنند... دانشی که آنها را چنان شوکزده میکند که مغزشان داغ میکند و منجر به مرگشان میشود.
به همین ترتیب در رمان «ماکروسکوپ» اثر پییرس آنتونی [28] هم شاهد یک سیستم ارتباطات میانستارهای هستیم که با اطلاعات مخرب تلهگذاری شده است. چنان که اگر کسی آنقدر باهوش باشد که بتواند رمزشان را بشکند، به جایی میرسد که دیوانه یا کشته میشود. بر حسب یک تصادف شگفتانگیز، انتشار ماکروسکوپ در اکتبر 1969 همزمان شد با پخش نخستین قسمت از برنامهی «سیرک پرندهی مونتی پایتون» که در آن شاهد یک صحنهی کشتار با اطلاعات هستیم، به این صورت که گروهی از سربازان با طرح خندهدارترین لطیفهی جهان خودشان را تا سرحد مرگ میخندانند. (البته این یک ایدهی جدید نبود، بیش از یک قرن قبل نویسندهی آمریکایی الیور وندل هولمز [29] شعری طنز دربارهی یک لطیفهی تقریباً کشنده منتشر کرد به نام «بلندیهای مضحک».)
وقتی طرح داستانی دربارهی این سلاح نامتعارف را میریختم، از پایان ریاضی کار شروع کردم. کتاب «گودل، آشر، باخ: یک جهش طلایی ازلی» نوشتهی داگلاس هافستَتِر [30] برای توضیح قضیهی گودل از یک تمثیل استفاده میکند: یک اسب تروای استدلالی که ساختار اثبات ریاضی خودش را در هم میشکند. از طرف دیگر در جای دیگری مطالب زیادی در مورد نقصهای نرمافزار بازشناخت الگو خوانده بودم. بعد رابطهای باورنکردنی بین این دو ایده برقرار کردم.
وقتی یک تصویر نهچندان پیچیده روی شبکیهی چشم تشکیل میشود، مغز و اعصاب بینایی انسان عملیات پردازش عظیمی را روی آن انجام میدهند (به قول یک نفر، یک سیستم اوپتیکی با حجمِ عملیاتیِ فوقالعاده را تصور کنید که در آن به جای شیشه از ژله استفاده شده!). حال فرض کنید یک اسب تروای تصویری وجود داشته باشد که فرآیند بازشناخت الگوی ذهن ما را در هم بشکند و سیستم عامل مغزمان را از کار بیندازد. برای داستان حاصله یک گزارش علمی ساختم در مورد «درونداد شوکآور گودلی»، یا دادههایی که با سیستم تصویرسازی ذهنی ناسازگارند.
نتیجهی عملی این ایده -که فعلاً ساکن عالم خیالاند و امیدوارم همانجا بمانند- «تشابها» هستند. این نام از عبارت «تکنیک شکلسازی استدلالی بریمن» که فرآیندی خیالی برای ساخت تشابهاست، گرفته شده. کافی است به یکی از این تشابها نگاه کنید تا مغزتان از کار بیفتد (همچنین نسخههایی کمخطرتر از آنها را هم تصور کردم که فقط موجب تشنج و لرزش بیننده میشوند). تروریستها اسلحههاشان را کنار میگذارند، چون حالا دیگر میتوانند تنها با یک اسپری رنگ و یک شابلون، مرگ را به خیابانها بیاورند. واضح است که آنها باید از عینکهای ایمنی مغشوشکننده استفاده کنند تا خودشان از خطر کاکِتریسهای فراکتالی مرگباری که شبانه روی بیلبوردها و پنجرهی مغازهها و واگنهای مترو و... نقاشی میکنند در امان باشند.
در کمال تعجب، سروکلهی داستان کوتاه تشاب و دنبالههایش در کارهای علمیتخیلینویسان دیگر هم پیدا شد. بروس استرلینگ [31]، یکی از نویسندگان مطرح سبک سایبرپانک، نامهای هوادارانه برایم نوشت و دو نویسندهی دیگر که کارهایشان را بسیار دوست دارم فراتر رفتند و در رمانهایشان از من نام بردند. یکی گرِگ اگان [32] است که در رمان «شهر دگردیسی» او، شخصیتی با این جمله جاسوسهایی را که میخواهند به پایانهش سرک بکشند میرماند: «هر که هستی حواست را جمع کن، تا لحظاتی دیگر یک بازیلیسک فراکتالی ذهنپاککن لانگفورد را به نمایش میگذارم...»
و دیگری کن مکلئود [33] است که وقتی در رمانش «شکاف کاسینی» از «هک دیداری لانگفورد» صحبت میکند، موضعی شخصیتر میگیرد... آنجا که قهرمان زن داستان میاندیشد: «بله، مطمئنم که هک لانگفورد چیزی نیست جز یک ژن فکری ویروسی که در طول قرنها، خودش خودش را تکثیر کرده و جهش یافته، درست مثل یک لطیفهی قدیمی. این که هک لانگفورد میتواند وجود داشته باشد چون میتوان تصورش کرد، یک احتمال دور از ذهن است و عمل کردن بر اساس آن فقط تلف کردن وقت و انرژی است. این چیزها از کدام ذهن مریضی تراوش میکنند؟»
من امیدوارم باور قهرمان مکلئود به ناممکن بودن تشابها درست باشد، واقعاً امیدوارم.
پینوشتها:
[1] Thames
[2] List U
[3] Murphy
[4] O’Shea
[5] Alan Turing
[6] Phlogiston: نظریهای شیمیایی که در سدههای هفدهم و هجدهم میلادی رواج داشت و عنوان میکرد که تمام مواد سوختنی شامل جزیی به نام فلوژیستون هستند که در اثر سوختن از مادهی اصلی جدا میشود. بعدها با پیشرفت علم شیمی این نظریه منسوخ شد.
[7] Vernon Berryman
[8] اشاره به همجنسگرایی آلن تورینگ که پس از فاش شدن آن، وی را از کار برکنار و محکوم به درمان با تزریق هورمونهای شیمیایی کردند که نهایتاً منجر به افسردگی و خودکشی او شد.
[9] Ceri Turner
[10] Wherryman
[11] Entscheidungs Problem
[12] Kurt Godel
[13] Superenode Plus
[14] May
[15] Tottenham Court Road
[16] Soho
[17] Corridors of Power: هم نام رمانی سیاسی است و هم کنایهای از سطوح بالای حکومتی که تصمیمات اساسی را میگیرند.
[18] Amber Data Systems
[19] Symond
[20] Quaaludes: نوعی داروی مسکن قوی که میتواند باعث اعتیاد مصرف کننده بشود.
[21] Rorschach
[22] صفحات پولاروید صفحات شفافی هستند که پرتوهای نور را قطبیده میکنند. به این معنی که از دو مولفهی عمود بر هم امواج الکترومغناطیسی نور، یکی را حذف میکنند. بنابراین هر صفحهی پولاروید یک جهت عبوری انتخابی برای امواج نور دارد. حال اگر دو صفحهی پولاروید روبروی هم قرار بگیرند، در صورتی که جهتهای انتخابیشان همراستا باشد، نور را از خود عبور میدهند؛ ولی اگر جهتهای انتخابی بر هم عمود باشند، هیچ نوری از آنها عبور نمیکند. منظور نویسنده از صفحهها، یکی همان صفحهی مخفی شده در پنجره و دیگری عینک شخص آزمایش شونده است.
[23] لانگفورد این مقاله را پس از انتشار مجموعه داستانهای بازیلیسک نوشته و در مجلهی فناوری «تیتری» منتشر کرده است.
[24] Cockatrice
[25] William Gibson
[26] Melissa: نام یک ویروس کامپیوتری.
[27] Fred Hoyle
[28] Piers Anthony
[29] Oliver Wendell Holmes
[30] Douglas Hofstadter
[31] Bruce Sterling
[32] Greg Egan
[33] Ken McLeod