جانی بزیك به عنوان راننده فضاناو برای شركت اكتشافی اس.بی.سی كار میكرد. او مشغول نقشه برداری یكی از منظومههای واقع در خوشهی ستارهای سیرگان بود، كه در آن زمان هنوز خارج از منطقه شناخته شدهی زمین قرار داشت. در نخستین چهار سیاره چیز جالبی به چشم نخورد. پس بزیك به سمت پنجمین سیاره رفت. كابوس استاندارد هم از همان جا آغاز شد.
بلندگوهای داخلی سفینهاش به كار افتادند. آشكار بود كه كسی آنها را از راه دور هدایت میكند. صدایی بم به گوش رسید كه گفت: «شما به سیارهی لوریس نزدیك میشوید. تصور میكنیم كه قصد دارید در اینجا فرود بیایید.»
جانی گفت: «درسته. چطوریه كه شما انگلیسی صحبت میكنید؟»
«در حالی كه به سیارهی ما نزدیك میشدید، یكی از كامپیوترهایمان زبان شما را از روی شواهد پراكندهی موجود استنتاج كرد.»
جانی گفت: «كارِتون خیلی درسته.»
صدا پاسخ داد: «عمل پیش پا افتادهای بود. حالا اگر مایل باشید، بطور مستقیم با كامپیوتر سفینه مكالمه میكنیم تا مدار پرواز، سرعت و دیگر اطلاعات ضروری را در اختیارش بگذاریم.»
جانی گفت: «البته. ادامه بدین.» حالا او نخستین ارتباط را بین زمین و یك موجود زندهی بیگانه برقرار كرده بود. كابوس استاندارد همیشه همین طور شروع میشد.
جان چارلز بزیك قدی كوتاه، هیكلی عضلانی و موهایی به رنگ سرخ داشت. همچنین آدمی آتشیمزاج، از خود راضی، عامی، نترس و بددهن بود و دستِ بزن هم داشت. در یك كلام، كاملاً به درد اكتشاف اعماق فضا میخورد. فقط افراد خاصی قادرند در برابر عظمت خرد كننده فضا و تنشها و توهمات ناشی از مخاطرات ناشناختهاش تاب بیاورند. چنین مردانی باید سرسخت، متكی به خود، پرخاشجو و دارای عزت نفس فراوان باشند. خلاصه اینكه فقط آدمهای خل و چل به درد این شغل میخورند. بنابراین فضاناوهای اكتشافی را افرادی مانند بزیك هدایت میكنند كه از فرط خود بزرگتربینی دچار بیخیالی و جهالت نفوذناپذیر شده باشند. فاتحان اولیه آمریكا هم از ملقمهی روانی مشابهی برخوردار بودند. دلیل اینكه كورتِز و یك مشت راهزن تحت فرمانش توانستند امپراتوری آزتك را سرنگون كنند آن بود كه خبر نداشتند هدفی غیر ممكن را برگزیدهاند.
انی تكیه داد و به صفحه فرمان خیره شد كه حالا تغییر در مسیر و شتاب را نشان میداد. سیاره لوریس با تركیبی از رنگهای آبی و سبز و قهوهای روی صفحه نمایش ظاهر شد. جانی بزیك داشت به دیدار همسایه دیوار به دیوار میرفت.
این كه آدم همسایههای با فهم و شعوری داشته باشد كه بلد باشند به زبانهای كهكشانی صحبت كنند، خیلی خوب است. اما هیچ خوب نیست كه آنها از خودِ آدم باهوشتر، یا احتمالاً زبلتر، قویتر و خشنتر هم باشند. شاید چنین همسایههایی بخواهند برای ما، یا با ما، یا در مورد ما كاری انجام بدهند. البته قضایا الزاماً به این شكل رخ نمیدهند، اما شرط احتیاط ایجاب میكند كه همه جوانب را در نظر بگیریم. كهكشان جای بیرحمی است، و پرسش اساسی همیشه این بوده كه: گردن كلفت محله كیست؟
اعزام گروههای اكتشاف به خارج از زمین بر اساس این نظریه انجام گرفت كه اگر چیزی آن بیرون وجود دارد، بهتر است كه اول ما پیدایش كنیم، تا اینكه آنها یك روز خلوت یكشنبه بیخبر بر سرمان خراب شوند. سناریوی كابوس استاندارد زمین همیشه با صحنهای از تماس با یك تمدن خوفناك بیگانه شروع میشد. باقی داستان به اَشكال مختلفی روایت میشد. گاهی بیگانهها از نظر فنی پیشرفته بودند. گاهی نیروهای ذهنی خارقالعاده داشتند. بعضی اوقات احمق، ولی در عین حال تقریباً شكست ناپذیر بودند؛ مثل موجودات گیاه مانند متحرك، گلّههای مخلوقات حشرهوار و از این جور چیزها. معمولاً این موجودات بر خلاف آدم خوبهای زمینی، ذرهای از اخلاق و انسانیت بو نبرده بودند.
اما اینها جزئیات قضیه است. صحنه اصلی در سناریوی كابوس همیشه یكسان بود: زمین با یك تمدن قدرتمند بیگانه تماس میگیرد، بعد آنها بر ما چیره میشوند.
بزیك داشت به پاسخ همان پرسشی میرسید كه برای زمین خیلی اهمیت داشت: آیا آنها میتوانند حسابمان را برسند، یا ما میتوانیم حسابشان را برسیم؟ به هر حال، او اصلاً دوست نداشت روی نتیجه شرط ببندد
در سیاره لوریس هوا قابل تنفس و آب قابل شرب بود. ساكنانش هم انسانواره بودند. این بر خلاف اظهار نظر یكی از برندگان جایزه نوبل به اسم سرژ فون بلوت بود كه كه تخمین زده بود احتمال شباهت ظاهری بین بیگانهها با آدمیزاد حدود 1 به 1093 است.
لورییاییها زبانشان را توسط فنون هیپنوتیزم به بزیك آموختند، بعد هم برایش یك گردش سیاحتی دور شهر اصلیشان به نام آتیس ترتیب دادند. جانی هر چه بیشتر میدید، دلخورتر میشد، چون این مردم واقعاً تشكیلات شگفتانگیزی داشتند.
لورییاییها مردمی دلنشین، مؤدب، باثبات، خلاق و پیشرو بودند. طی پانصد سال اخیر هیچ سابقه جنگ، شورش و گردنكشی نداشتند و به نظر هم نمیآمد كه تا مدتهای مدید بخواهد از این جور اتفاقات رخ بدهد. نسبت تولد و مرگ و میر به طرز شایستهای متعادل شده بود، به طوری كه بهرغم جمعیت فراوان، جا و موقعیت كافی برای همه وجود داشت. با وجود تعدد نژادها از تقابلهای نژادپرستانه خبری نبود. لورییاییها از طرفی صاحب تكنولوژی بسیار پیشرفتهای بودند، اما تعادل محیط زیست را هم با ظرافت بسیار حفظ كرده بودند. از آنجا كه مشاغل سخت كارگری به ماشینهای خودساماندهی شده واگذار شده بود، همه حرفهها خلاق بودند، و همه كس در انتخاب شغل آزاد بود.
آتیس پایتخت سیاره لوریس محسوب میشد. این شهر عظیم كلاف در هم پیچیدهای از بناهایی غولآسا و فوقالعاده زیبا همچون كاخها و دژها وامثالهم بود كه همگی به سبب عدم تقارنِ بكار رفته در ساختارشان هیجان بصری شدیدی تولید میكردند. این شهر هر چه كه تصور كنید، داشت: چندین بازار، رستوران، پارك، مجسمههای پرشكوه، خانههای مسكونی، گورستان، شهرِ بازی، دكههای ساندویچ فروشی و حتی یك رود زلال. همه چیز، منجمله خوراك، پوشاك، مسكن و تفریحات رایگان بود. هر كس هر چه كه میخواست برای خودش برمیداشت، هر چه را كه میخواست به دیگران میداد و همه اینها یك جوری سرشكن میشد. به این خاطر در لوریس پول رایج نبود و چون پولی در كار نبود، بانك، گاوصندوق، خزانه و صندوق امانات هم وجود نداشت. در واقع، هیچكس به قفل و كلید احتیاج نداشت. روی سیاره لوریس، كلید باز و بسته كردن درها تنها چند قانون ساده اخلاقی بود.
از نظر سیاسی، دولت حاكم بر لوریس بازتاب ذهنیت مشترك و یك دل و یك زبانِ اتباعش بود و این ذهنیتِ مشترك خونسرد، متفكر، و خوب بود. بین خواستِ جامعه و عملكردِ حكومت هیچ گونه اختلاف یا فاصله مشخصی وجود نداشت.
در واقع میتوان گفت كه لوریس اصلاً حكومت نداشت؛ آن یك ذرهای هم كه داشت، بیشتر از طریق حكومت نكردن حكومت میكرد. شبیهترین چیزی كه میشد به یك حاكم یافت، ویرهه ، رییس اداره كّل پیشبینی آینده بود. اما ویرهه هم هیچگاه دستور صادر نمیكرد، بلكه تنها هر از چند گاهی پیشگوییهایی در مورد مسائل اقتصادی، اجتماعی و علمی ارائه میداد.
بزیك همه اینها را طی چند روز یاد گرفت. یك راهنمای ویژه به نام هلمیس را برای همراهی و كمك به او گمارده بودند. هلمیس یك لوریایی همسن و سالِ خودِ او بود كه طنز، گذشت، فرزانگی، آقامنشی، شوخطبعی مهارناپذیر، تیزبینی و حس انتقاد پذیریاش حالِ جانی را به هم میزد.
وقتی جانی كلاهش را قاضی كرد متوجه شد كه لورییاییها به آنچه كه انسانها نهایت كمال بشری میدانند، بسیار نزدیكند. روی هم رفته موجودات خوبی بودند، و گویی كه مجموعهای از برترین فضایل و خصایص هستند. اما هیچكدام از اینها در كابوس استاندارد تغییر نمیداد. انسانها از سر لجاجت صرفاً نمیخواستند كه بیگانهها بر آنها حكومت كنند، حتی اگر بیگانههای فوقالعاده خوبی باشند و حتی اگر حكومتشان به خیر و صلاح زمین باشد.
بزیك متوجه شده بود كه لوریاییها مردمانی فارغ از خشونت هستند كه ترجیح میدهند در خانههایشان بمانند، و هیچ تمایلی به كشورگشایی، گسترش قلمرو و از این جور كارها ندارند. اما از طرف دیگر، آنقدر فهم و شعور دارند تا بفهمند كه اگر كاری به كار زمین نداشته باشند، بی برو برگرد زمین كار به كارشان خواهد داشت، یا لاقل كلی گرد و خاك به پا خواهد كرد.
البته، شاید اصلاً آنها عرضه درگیری نداشتند؛ شاید موجوداتی چنین باهوش و قابل اعتماد و صلحجو هیچ نوع جنگافزار یا اسلحهای نداشتند. اما روز بعد كه هلمیس او را به تماشای ناوگان فضایی سلسله باستانی برد، فهمید كه حدسش نادرست بوده...
ناوگان فضایی آخرین جنگافزاری بود كه در لوریس ساخته بودند. با وجودی كه این ناوگان حدود هزار سال قدمت داشت، اما هر یك از هفتاد رزمناوش چنان كار میكردند، انگار كه همین دیروز از كارخانه بیرون آمدهاند.
هلمیس گفت: «تورمیش دوّم ، آخرین فرمانروای سلسله باستانی قصد داشت كه تمام سیارههای متمدن را فتح كند. خوشبختانه پیش از اینكه او بتواند نقشهاش را شروع كند، مردم ما سر عقل آمدند.»
جانی گفت: «اما شما كه هنوز ناوها را نگه داشتهاید.»
هلمیس با بیتفاوتی گفت: «اینها یادگار دوران نابخردی ما هستند. اما حقیقتش این است كه اگر روزی كسی خواست به ما حمله كند... خوب، باید بتوانیم جوابش را بدهیم.»
جانی گفت: «و خیلی خوب هم میتونین جوابش رو بدین!» او دریافت كه فقط یكی از آن ناوها به تنهایی قادر است تا دویست سال دیگر از پس تمام سفینههای زمینی بر بیاید. ذرّهای تردید نبود كه لوریاییها برای مقابله با آنها آمادگی كامل داشتند.