مقدمه
سخت ترین کار برای یک نویسنده بیرون آمدن از قالب فرهنگی خود و وارد شدن به یک قالب فرهنگی دیگر است. نویسندگان داستانهای ادبی[1] از این زحمت معافند، آنان ثبت کردن مولفههای فرهنگیِ خودشان را جزئی از نوشتن محسوب میکنند. اما ما نویسندگان علمیتخیلی[2] بنابر تعریف به دنیاهای بیگانه و واقعیتهای جایگزین سفر میکنیم. هرچند که همیشه نتیجه کار رضایت بخش نیست. حتا مخاطبان بهترین داستانهای علمیتخیلی دهههای پنجاه و شصت و هفتاد میلادی، به سادگی متوجه این نکته میشوند که چگونه سوگیریهای فرهنگی نویسنده، ناگهان از میانه داستان سرک میکشند و خودی نشان میدهند. با وجود همه تجربههای قبلی من، سختیِ قرار گرفتن در قالب تمدنی بیگانه در مقابل مشکلات نوشتن در ردای عضوی از فرهنگی معاصر اما غریبه، بازی بچه گانهای بود.
در چندسال اخیر مشغول آماده کردن خودم برای نوشتن داستانی در مورد یک خانواده از طبقه متوسط «آمریکاییهای آفریقاییتبار»[3] بودهام. حالا میدانم وقتی کسی خارج از جامعهی «مورمونها»[4] سعی کند در مورد آنها بنویسد، نتیجه از دیدشان هرگز رضایت بخش نخواهد بود. در خلال نوشتن در مورد جامعهی «آمریکاییهای آفریقاییتبار» بزرگترین مانع و مشکل من خلاص شدن از شر کلیشهها و تصاویری بود که فرهنگ معاصر آمریکایی به ما القا کرده است. بیاید رو راست باشیم، تصویری که من از تماشای زیاد تلویزیون در این مورد دریافتهام امثال «کلیف هاکستابل»[5] ها یا قاچاقچیان مواد، قوادان و متجاوزان گروهی است.
آنچه که این روزها جامعه و فرهنگ ما به کرات بر روی آن تاکید میکند این است که چقدر «آمریکاییهای اروپاییتبار»[6] و «آمریکاییهای آفریقاییتبار» متفاوتند. اما من در مطالعات و گفتگوهایم رفته رفته دریافتهام که قسمت «آمریکایی» این عبارتِ ترکیبی، به پررنگی قسمت «اروپایی» یا «آفریقایی» آن است و بخش «انسانی» و ناگفتهی آن از همه مهمتر.
و بالاخره اولین داستان که دسترنج کار آن سالها است. خانوادهی این داستان آفریقایی-آمریکایی هستند اما معنی این عبارت این نیست که داستان در مورد آمریکایی یا آفریقایی بودن آنها است. داستان در مورد آنان در قامت انسانهایی است که برای مواجهه با ناممکنها تلاش میکنند و آمادهاند که در این راه بهای هر کمک یا معجزهای را بپردازند.
اورسون اسکات کارد
فرزندِ آب[7]
اولین چیزی که شما باید در مورد «کامیتا[8]» بدانید رابطهی میان او و آب است. اولین باری که به استخر رفت دوساله بود. ما از همین حلقههای کمک شنای بادی به دور بازوهای او بسته بودیم و من و «ساندرا» هردو در کنار او در آب بودیم. او طفل عزیز ما بود و اجازه نمیدادیم حتا برای یک لحظه از جلوی چشمانمان دور شود. هردوی ما به شکلی او را نگه داشته بودیم تا مطمئن باشیم که آن قطعات بادی واقعا مانع فرو رفتن او میشوند. ساندرا از یک طرف و من از طرف دیگه او را نگه داشته بودیم و تامیکا فقط با صدای بلند میخندید و با خوشحالی جیغ میکشید. ما میتوانستیم حس کنیم که چطور وول میخورد، پا میزند و بازوهایش را تکان میدهد. یه طورایی به نظرم رسید که شاید من با نگه داشتنش مانع حرکتش میشوم، برای همین ولش کردم چون میدانستم ساندرا از طرف دیگر مراقبش است و اتفاقی برایش نمیافتد. بعدا ساندرا به من گفت که در آن لحظه مثل من فکر کرده بود و او هم رهایش کرده بود. تامیکا بلافاصله در آب به سمت جلو حرکت کرد، پا میزد و با حرکات بازو خودش را پیش میبرد، سرش را از آب بیرون نگاه داشته بود و لبخند میزد و بدون هیچ ترسی در حال شنا کردن بود. درانتهای آن روز ما حلقههای بادی را از دستش باز کردیم و دیگر هیچوقت از آنها استفاده نکردیم. او برای آب و برای شنا کردن به دنیا آمده بود.
اوضاع از آن روز به بعد به این شکل بود که نمیتوانستیم او را از استخر شنا دور نگاهداریم. ما او را نینیآبیِ خودمان مینامیدیم. وقتی چشمش به استخری میافتاد در عرض پنج ثانیه توی آب بود. ما مجبور بودیم تمام تابستان بهجای پیژامه لباس شنا تنش کنیم. چون اگر این کار را نمیکردیم او بدون توجه به این که لباس بر تن دارد یا خیر، خودش را داخل آب میانداخت. هرکسی که استخر داشت چه من و ساندرا ازش خوشمان میآمد یا نه، بهترین دوست تامیکا بود. وقتی سه ساله بود مدام از درب جلویی برای پیدا کردن خانهای استخردار بیرون میرفت. ما مجبور شدیم برای نگه داشتنش یک قفل در ارتفاع زیاد روی درب نصب کنیم. این که او این قدر آب را دوست داشت، بعضی اوقات اوضاع را ترسناک میکرد. اما ما به او افتخار هم میکردیم، برای این که او میتوانست شنا کندُ «عالیجناب». باید او را میدیدید، او به سرعت یک ماهی زیر آب میرفت، محو میشد و آنقدر دور از جایی که زیر آب رفته بیرون میآمد که فکر میکردید بچهی دیگری درکار است، چون هیچکس نمیتواند این قدر سریع شنا کند. وقتهایی که روی تخته پرش میرفت، تا وقتی که آبی زیر پاهابش بود از ارتفاع تخته نمیترسید. او مثل یک پرنده بود و وقتی توی آب فرو میرفت حتا قطرهی آبی به اطراف پاشیده نمیشد، انگار آب دهان باز میکرد و او را دربر میگرفت. من به سختی میتوانم او را به شکلی غیر از خیس و آبکشیده تصور کنم، در حالی که قطرات آب روی پوست قهوهایش چون دانههای جواهر در نور آفتاب برق میزدند و همیشه لبخند برلب داشت. او خیلی زیبا و خوشحال بود. تامیکا همیشه میگفت: «اوه بابا، اوه مامان، کاشکی هیچوقت مجبور نبودم از آب بیرون بیام. کاشکی ماهی بودم و میتونستم توی آب زندگی کنم». و ساندرا همیشه میگفت: «تو ماهی نیستی، تو نینیآبیِ مایی. ما تو رو توی یک چالهی آب بارون پیدا کردیم، به خونه آوردیمت و خشکت کردیم. بابات میخواست اسمت رو بگذاره «تونافیش[9]» اما من گفتم نه، این تامیکاست». ساندرا وقتی تامیکا سه یا چهارساله بود همیشه این را بهش میگفت. وقتی شیش ساله بود میگفت: «وای مامان، دوباره این داستان تکراری!»، اما هنوز دوست داشت که آن را بشنود. رویای من و ساندرا این بود که آن قدر پول در بیاوریم تا یک خانه با استخر بخریم و او مجبور نباشد برایش شنا جای دیگری برود. اما شما که میدانید اوضاع چطوری است و موقعیت جور نشد. قدیمها در این باره شوخی میکردیم که در خانهی ما شبیهترین چیز به استخر، تخت آبی[10] ای بود که من و ساندرا روش میخوابیدیم. وقتی ما آن تخت را خریدیم پدر و مادرم فکر میکردند که خل شدهایم. پدر به من میگفت: «سیاهپوستها روی تخت آبی نمیخوابند! سیاهپوستها پولشون رو عاقلانه خرج میکنند!» و کاشکی به حرفش گوش کرده بودم.
یک شب گرم تابستانی بود. شما میدانید اواخر آگوست اینجا در لسآنجلس اوضاع چطوری است. پنکه سقفی را روی حداکثر سرعت تنظیم میکنی، روانداز روی خودت نمیاندازی اما هنوز شرشر عرق میریزی. پیژامهات خیس میشود، تمام شب سرجایت غلت میزنی، نصف شب را خواب هستی و نصب دیگرش را به مشکلات و کارت فکر میکنی و حتا نمیتوانی تشخیص بدهی که کِی خواب هستی و کِی بیدار. برای همین بود که من اول فکر کردم دارم خواب میبینم. توی تخت آبی زیرپایم یک چیزی حرکت میکرد، تخت کمی تکان تکان میخورد و من فکر کردم شاید ساندرا بیدار شده، دوباره دراز کشیده و یا یک چیزی شبیه این. اما در حالی که صدای نفسهای ساندرا را میشنیدم که خوابیده بود، تخت هنوز تکان میخورد. و بعدش حس کردم چیزی از پایین بهم ضربه زد. مثل یک ماهی توی آب، یک ماهی بزرگ که محکم بهم برخورد کرد. من فوری بیدار شدم اما مطمئن نبودم که بیدارم، میدانید منظورم چیست؟ مثل وقتی که خواب میبینید بیدار هستیدِ اما وقتی بیدار شدید میفهمید آن قسمتی از خوابتان بوده؟ حس کردم چیزی از پایین شروع به ضربه زدن به من کرد. مثل ضربات مشت که از داخل تخت آبی مستقیم به پشتم بخورد. به اندازهای قوی بود که کمی دردم بگیرد. مشت های کوچولو. و این تصور سراغم آمد که یک پری دریایی توی تخت آبی گیر افتاده و به من ضربه میزند تا از تخت بیارمش بیرون. و آن موقع بود که بیدار شدم، یا به هرصورت غلتی زدم و از تخت بیرون آمدم. با خودم فکر کردم این رویا دیگر خیلی عجیب غریب است. بلند شدم، به دستشویی رفتم، بعد یک نوشیدنی برداشتم، یک جورایی به خاطر آن رویا میلرزیدم چون خیلی واقعی بود. بعدش فکر کردم سری به بچهها بزنم. می دانم بی معنی به نظر میرسد، اما هروقت که از کابوس یا صدایی در شب میترسیدم، حتا وقتهایی که میدانستم چیزی نیست، حس میکردم باید به بچهها سر بزنم و مطمئن شوم خوب هستند. پسرها خوب بودند. پسرهای چهارساله و دوسالهام توی تختشان خواب بودند و آرام نفس میکشیدند. از لای درب اطاق تامیکا، او هم زیر کپهی رواندازها خوب به نظر میرسید. اما با خودم فکر کردم چطور توی این گرما میتواند این همه روانداز را تحمل کند؟ برای همین جلو رفتم تا اگر زیاد عرق کرده پتوها را کنار بزنم. ولی توی تختش نبود. فقط متکا و رواندازش آنجا بودند که در طول شب کنارشان زده بود روی تخت اثر رطوبت بود، او هم مثل باقی ما در خواب عرق میریخته.
فکر کردم که حتما بیدار شده و به دستشویی رفته. با این که میدانستم این طور نیست. همان موقع بود که فهمیدم رویا نمیدیدم. تامیکا همیشه آرزو میکرد که یک ماهی در آب باشد. و امشب به شکلی راه خودش را از طریق خواب یا آرزو به تنها استخر آب موجود در خانه که به اندازه کافی برای جا دادن او بزرگ بود باز کرده بود. و به نحوی متوجه شده بود که کجاست و فهمیده بود کسی که بالای سرش خوابیده من هستم، و بهم ضربه زده بود تا بیدار شوم و نجاتش بدهم. پس چرا آنجا ایستاده بودم و به ملافهها دست میکشیدم در حالی که او داشت غرق میشد؟
میدانستم به سرم زده، چون شروع کردم به صدا کردن اسمش. فریاد میزدم درحالی که میدانستم ممکن است بچهها و ساندرا را بیدار کنم. آخر هنوز امیدوار بودم که اشتباه کرده باشم، که او صدای من را بشنود و از توی دستشویی یا آشپزخانه صدا بزند: «من اینجام بابا، چیزی شده؟». او جوابی نداد اما من به فریاد زدن اسمش ادامه دادم تا شاید از توی آب صدایم را بشنود و بداند که من دارم میآیم.
به سمت آشپزخونه دویدم، گنجه بالایی جایی که چاقوهای تیز را نگاه میداشتیم باز کردم، چاقوی بزرگ گوشتبُری را برداشتم، میدانستم با آن میتوانم پوشش لاستیکی تخت آبی را ببرم. بعد به سمت اطاق دویدم و ساندرا من را درحالی که چاقوی بزرگی در دست داشتم و اسم تامیکا را صدا میزدم، دید. نمیدانم او چه فکری کرد اما من را گرفت و سعی کرد مانعم شود. من فقط او را به کناری انداختم، و به خاطر همین است که روی سرش جای بُریدگی دارد. من او را نزدم، فقط به این فکر می کردم که: «مانع من نشو، طفل عزیزم توی آبه و باید بیارمش بیرون».
ساندار و پسرها گریه میکردند، اما میدانستم که تامیکا مدت زیادی آن تو بوده. تمام وقتی که من دستشویی بودم، نوشیدنی خوردم، به پسرها نگاه کردم، تخت او را بازدید کردم و این چاقو را بر داشتم، او تنها توی تاریکی تا سرحد مرگ ترسیده و سعی میکرده نفسش را نگاه دارد. او میتوانست مدت زیادی نفسش را نگاه دارد، اما خدا میداند وقتی از آن تو سر درآورده چقدر هوا توی ریههایش بوده. این که مثل شیرجه زدن نبود که از قبل نفس بگیرد.
در حالی که ملحفه را کنار میزدم و چاقو را بالا میبردم، همهی این افکار از ذهنم میگذشتند. فکر کردم نباید همین طور بیهدف به این تخت آبی ضربه بزنم، نمیدانم تامیکا کجا است، چاقو نباید که به بدن طفلم برود. پس گوشه تخت را فشار دادم که مطمئن شوم که آنجا نیست. با چاقو ضربه زدم. روکش سختِ تخت تا ضربه سوم در مقابل چاقو مقاومت کرد. بالاخره چاقو را وارد تخت کردم و آب داخل تخت شروع به بیرون ریختن کرد. تیغه را در بین تشک کشیدم و آن را از وسط شکافتم. این بار به سادگی بریده شد. ساندرا که دیگر گریه نمیکرد پرسید:«تامیکا کجاست؟ تامیکا کجاست؟». من شکافی به طول تقریبا 1.5 متر در کناره تخت آبی ایجاد کردم، آب بیرون میریخت و بوی واقعا بدی از جلبکها و مواد شیمیایی داخل تخت به مشام میرسید، به بدبوییِ گودالهای پسماندِ صنعتیِ کارخانهها. فکر میکردم که عزیزم توی این کثافت و لجن است، باید بکشمش بیرون. با عصبانیت بازوهایم را تا گردن توی تشک فرو کردم، مقداری از آن کثافت توی دهنم رفت، تفشان کردم بیرون، اما هنوز نتوانسته بودم تامیکا را آن زیر پیدا کنم. اولین فکرم این بود که خدا رو شکر، این فقط یک خواب بود. اما در نهان میدانستم که این طور نیست. بر سر ساندرا فریاد کشیدم: «هلش بده این ور». ساندرا فهمید در مورد چی حرف میزنم، متوجه شده بود که وقتی تامیکا را صدا میکردم جوابم را نمیداد. پس نپرسید که در مورد چی صحبت میکنم، فقط به سمت دیگر تخت رفت، و تشک را به سمت پایین فشار داد، تامیکا را زیر تشک احساس کرد و فریاد کشید: «هلش دادم». همین موقع در آن آب سیاه برخورد چیزی را با دستهایم حس کردم. قوزک پایش را گرفتم، با دست چپم بازوش را پیدا کردم و با دو دست کشیدم. و او چلپ چلوپ کنان بیرون آمد. آب همه جا را گرفته بود اما من فرزندم را بیرون کشیدم.
نه! به این فکر نمیکردم که چطوری رفته آنجا، فقط به این فکر کردم که چه مدت آن زیر بوده؟ آیا نفس میکشد؟ و نه نفس نمیکشید. سر ساندار فریاد کشیدم که با 911 تماس بگیر. او تلفن را بر داشت من سینهی تامیکا را فشار میدادم و صدای او را میشنیدم که با اورژانس صحبت میکرد. آب با سر و صدا از دهن تامیکا بیرون میریخت. من به تناوب روی سینهاش فشار میدادم و با تفنس مصنوعی هوا در دهان کوچکش می دمیدم. گروه اورژانس که سر رسید همچنان داشتم همین کار را میکردم. آنها به او اکسیژن وصل کردند. قاعدتا شما شهادت آنها و شرح ماجرا در مورد نجات جان کامیتا را شنیدهاید. نجات او یا حداقل قسمتی از او را. او به خاطر این که مدت زیادی بدون هوا بوده دچار ضایعه مغزی شد و نمیتواند خوب راه برود، به سختی حرف میزند و خواندن را فراموش کرده. اما تامیکای کوچولوی ما هنوز اینجا است. ما میدانیم که تامیکا یک جایی درون او است: بچهی آبزیِ کوچکِ ما. او فقط باید دوباره تمام این کارها را یاد بگیرد.
دربارهی حرفهای مددکار اجتماعی بگویم که من به چیزی اعتراف نکردم، اما هر حرفی که را که توی دهنم گذاشت گفتم. چون ایشان به ما توضیح داد که دخترک ما تا وقتی که آنها واقعیت اتفاقات آن شب را نفهمند، به خانه برنمیگردد. و من میدانستم که اون حرف ما را باور نکرده، مگر کسی هم باور میکرد؟ چه کسی این داستان را باور میکند؟ چطور دختری کوچک از میانِ یک رویای شبانه در یک شب گرم تابستان، از درون تشک یک تختِ آبی سر در میآورد؟ آرزو کرده که توی آب باشد و آرزویش برآورده شده؟ اگر خودم تخت آبی را نشکافته بودم، اگر مشتهایش که از درون تخت به من ضربه میزد را حس نکرده بودم، هرگز این را باور نمیکردم.
ساندرا دید که تا قبل از این که من تشک را پاره کنم، هیچ شکافی در آن وجود نداشت. و او بود که کودک ما را از توی تشک به سمت من هل داد. ما آن جا تنها بودیم و او حقیقت را میداند. پس اگر من میخواستم دروغ بگویم، فکر نمیکنید که میتوانستم دروغ بهتری سرهم کنم؟
وکیلم بارها به من گفت داستان بهتری تعریف کنم. او به من میگوید: «تو باید درک کنی که حقیقت مهم نیست، مهم چیزی است که هیات منصفه باور کند. و هیچ کس چیزی که به من گفتی را باور نخواهد کرد.» او در مورد احتمالات دیگر با من صحبت میکند، مثلا: «شاید حلقهای رو توی تختِ آبی گم کردی، پس بازش کردی تا بیرون بیاریش، شاید دخترت فکر کرد که میتونه تو پیدا کردنش بهت کمک کنه و وقتی تو روت رو اون طرف کردی، اون داخل آب رفت تا دنبال حلقه بگرده و تو تا وقتی که دیر شده بود متوجه نشدی اون گیر افتاده». اما من به او گفتم که وقتی دستم را روی کلام خدا بگذارم و قسم بخورم که حقیقت را بگویم، کاری جز این نخواهم کرد. حتا اگر این به معنای از دست دادن کودکم باشد، حتا اگر این به معنای رفتن به زندان باشد. چون خانواده من بیشتر از هر زمان دیگری به خدا احتیاج دارد، آنها به خدا بیشتر از من احتیاج دارند. پس من با دروغ گفتن به صورت مسیح تف نخواهم انداخت. من ماجرا را همان طور که اتفاق افتاده تعریف خواهم کرد.
همه چیزی که من قبلا گفتم و اعتراف محسوب شده این بود: «همهاش را بیاندازید گردن من. من از خانه بیرون خواهم رفت تا شما بدانید که تامیکا در امان است، پس اجازه دهید که او پیش مادر و برادرهاش برگردد».
من به هیچ چیزی اعتراف نکردهام، فقط سوظنها را متوجه خودم کردم تا وقتی خانه را ترک کردم اجازه دهند او برگردد. سرحرفم هم ماندهام و تمام این مدت نزدیک خانه نرفتهام. ساندار و من از طریق تلفن صحبت میکنیم. با تامیکا هم تلفنی حرف زدهام. هرچند که نمیتواند خوب صحبت کند اما هنوز میتواند صدای من را بشنود. و من میتوانم بهش بگم که چقدر دوستش دارم. نتیجه این محاکمه هرچه که باشد، این را میدانم که کودکم یک بار توی تلفن به من گفت: «بابا ازت ممنوم». و من فهمیدم که برای این که وقتی به من ضربه زد بیدار شدم و او را بیرون کشیدم، از من تشکر میکند.
اگر به ناممکنها باور نداشتم هیچوقت تخت آبی را پاره نمیکردم. اگر به ناممکنها باور نداشتم روکش را از روی تخت کنار میزدم و میدیدم که هیچ درزی روی آن نیست، و فکر میکردم تامیکا داخل تخت نیست. ما همهی خانه و اطراف حیاط را دنبالش میگشتیم، به پلیس زنگ میزدیم، همسایهها را از خواب بیدار میکردیم و بعد از مدتی کسی متوجه برجستگی بزرگ تخت آبی میشد. از یکی از پلیسها، امدادگرها یا همسایهها میخواستیم که تشک را بشکافند. آن وقت با آن همه شاهد، من توی این محاکمه نبودم و این ماجرا فقط به یکی از داستانهای مجلهی «دنیای خبر هفتگی[11]» تبدیل میشد و من مشغول قانع کردن هیات منصفه به باور به ناممکنها نبودم.
اما کودک عزیزم هم مرده بود.
پس خوشحالم که اینجا هستم و خوشحالم که محاکمه میشوم. چون ترجیح میدهم به زندان بروم و هرگز دوباره فرزندم را نبینم، اما بدانم که او زنده است و با مادر و برادرهایش است و این شانس را دارد تا دوباره خودش باشد.
اما دلم میخواهد با او باشم. او و پسرها بهم احتیاج دارند. من برای خانوادهام پدر خوبی هستم، هرگز دست رویشان بلند نکردهام، سخت کارکردهام تا زندگی آبرومندانهای مهیا کنم. اگر من را به زندان بفرستید همه اینها را از دست خواهم داد. ساندرا مجبور میشود کار کند، یا با استفاده از خدمات اجتماعی و کمکهای مالی خانوادهی خودش و من زندگی کند.
اما هرچه که بشود ما راضی هستیم، چرا که فرزند ما زنده است و ما بابتش شکرگزار مسیح هستیم.
و شاید هم من مستحق زندانی شدن هستم، چون درست است که تامیکا را توی آب حبس نکردم، اما کسی هستم که او را دیر از آب بیرون کشید.
اورسون اسکات کارد، نویسنده و برنده چند جایزه معتبر نویسندگی که کتاب «بازی اندر[12]» و «سایه اندر[13]» از جمله آثار اوست. او داستان-کوتاه نویسی تحسین شده، نمایشنامه نویس، فیلمنامه نویس و نویسندهی دو کتاب مرجع در عرصه هنر داستان نویسی است.
[1] Li-Fi یا Literary Fiction
[2] sci-fi
[3] آمریکاییهای آفریقایی تبار یاسیاهان آمریکا. درجریان جنبش حقوق مدنی درایالات متحده آمریکا واژه سیاه به تدریج منسوخ شد تاجاییکه درحال حاضر در ادبیات سیاسی واجتماعی آمریکا به جای واژه سیاه از عبارت «آمریکایی آفریقایی تبار» استفاده میشود که دلالت بر آفریقایی تباربودن برخی از شهروندان آمریکایی دارد. آمریکائیان آفریقایی تبار بعد ازسفیدپوستان دومین نژاد بزرگ آمریکا به شمار میآیند.
[4] Mormons، اعضای کلیسای عیسی مسیح قدیسان آخرزمان که اصطلاحا «کلیسای مورمونها» خوانده میشود.
[5] دکتر «هیتکلیف کلیف هاکستابل» شخصیتی طنز و بذله گو در سیتکام Cosby Show محصول شبکه NBC
[6] آمریکاییانی که از دودمان مهاجران اروپایی اولیه به قاره آمریکا هستند. عبارتی غیر رسمی برای توصیف سفیدان آمریکا.
[7] Waterbaby
[8] Tamika
[9] Tunafishدر لغت به معنی ماهی تن
[10] waterbed
[11] Weekly World Newsمجله ای مصور سیاه و سفید که از سال 1979 تا سال 2007 روزهای دوشنبه و با محتوای داستانهای ماورا طبیعه و عامه پسند منتشر می شد.
[12] Ender's Game
[13] Ender's Shadow