سفینه مثل آبکش نم پس میداد.
البته درستش هم همین بود. از اول هم قرار بر همین بود.
و البته نتیجه این بود که در طول سفر از گانیمید تا مشتری، سفینه تا جای ممکن از سفت و سختترین خلاء فضایی پر میشد. و از آنجایی که سفینه فاقد وسایل گرماساز بود، این خلاء فضایی دمایی عادی و مشابه تمامی خلاءها، یعنی چند درجهای بالاتر از صفر مطلق داشت.
البته این جریان هم کاملاً مطابق با نقشه بود. مواردی جزیی چون فقدان دما و هوا در چنین سفینههایی، مایهی آزار و ناراحتی کسی نبودند.
چند هزار مایل بالاتر از سطح سیاره، اولین بادهای نیمخلاء اتمسفر مشتری کمکم به درون سفینه نفوذ کردند. بیشتر از هیدروژن تشکیل شده بودند، گرچه یک آنالیز دقیقتر میتوانست رگههایی از هلیوم هم در آنها بیابد. نشانگرهای فشار شروع به بالا رفتن کردند.
همانطور که سفینه چرخزنان در اتمسفر سیاره پایین میرفت، صعود نشانگر فشار به شکل تصاعدی ادامه داشت. عقربهی نشانگرهای تکمیلی که هر کدام به نوبت فشارهای بالا و بالاتری را اعلام میکردند، به حرکت افتاده و نزدیکی به یک میلیون اتمسفر را، جایی که بعد از آن عدد و رقم بیمعنی میشد، بیان کردند. ترموکوپلها دما را ثبت کرده و نشان از رشدی آهسته و ناموزون میدادند و در نهایت همگی بر روی هفتاد درجهی سانتیگراد زیر صفر متوقف شدند.
سفینه همچنان آرامآرام به مسیر خود ادامه میداد و در هزارتوی ضخیمی از مولکولهای گاز پیش میرفت؛ مولکولها چنان متراکم و نزدیک به هم بودند که حتا خود هیدروژن هم بر اثر فشار به شکل مایع چگال میشد. بخار آمونیاک که از اقیانوسهای غولآسایی بر میخاست، اتمسفر جهنمی سیاره را اشباع میکرد. باد که از هزار مایل بالاتر شروع شده بود، کمکم به سرعت طوفانهای برقآسا میرسید.
مدتها قبل از فرود سفینه بر روی یکی از جزایر بزرگ سیاره – یک تکه خشکی که هفت برابر آسیا مساحت داشت – معلوم شده بود که مشتری سیارهی مطبوعی نیست.
با این حال سرنشینان سفینه نظر دیگری داشتند. آنها مطمئن بودند که با سیارهی خوبی روبرو هستند. ولی خوب، سه سرنشین سفینه انسان نبودند. و در واقع اهل مشتری هم نبودند.
آنها فقط روباتهایی بودند که بر روی سطح زمین متناسب با شرایط مشتری طراحی شده بودند.
زز سه گفت: «به نظر جای بیآب و علفی میرسد.»
زز دو به او ملحق شد و متفکرانه نگاهی به سطح سیاره که از دست باد شلاق میخورد، انداخت. «در دوردست چند ساختمان میبینم که آشکارا مصنوعی هستند. پیشنهاد میدهم صبر کنیم خود محلیان به سراغمان بیایند.»
زز یک از آنطرف اتاقک سفینه صدای او را شنید، اما حرفی نزد. او زودتر از دو تای دیگر ساخته شده بود و جنبهای نیمهآزمایشی داشت. به علاوه، خیلی کمتر از دو تای دیگر حرف میزد.
انتظارشان چندان به درازا نکشید. یک وسیلهی هوایی با شکلی عجیب و غریب بالای سرشان به پرواز در آمد. چند تای دیگر نیز ظاهر شدند. بعد خطی از خودروهای زمینی به آنها نزدیک شده، محاصرهشان کرده و سرنشینان خود را بیرون ریختند. به همراه این سرنشینان، وسایلی شخصی به چشم میخورد که احتمالاً اسلحه بودند. بعضیهایشان به دست یک مشتریانی بود، بعضی به دست چند تا؛ بعضی هم خودبخود نزدیک میشدند و شاید چند مشتریانی از درون آنها را هدایت میکردند.
مسئله برای خود روباتها هم مشخص نبود.
زز سه گفت: «محاصرهمان کردند. عکسالعمل صلحدوستانه و منطقی این است که بیرون برویم. موافقید؟»
همه موافق بودند و به همین دلیل زز یک دریچهی سنگین را – که اصلاً و ابداً دو مرحلهای و هوابندی شده نبود – باز کرد.
ظاهر شدن سه روبات در میان در، علامتی بود که باعث هیجان و همهمه در میان مشتریانیهای آن اطراف شد. برخی از بزرگترین وسایلشان تغییراتی نامشخص کردند و زز سه افزایش دما بر روی لبهی خارجی بدنهی بریلیوم-ایریدیوم-برنزی خود را احساس کرد.
او نگاهی به زز دو انداخت و گفت: «تو هم حس میکنی؟ به نظرم انرژی عظیمی را روی ما نشانهگیری کردهاند.»
زز دو نشانی از تعجب در آورد و گفت: «من که دلیلش را نمیفهمم.»
«اما مطمئناً یک جور اشعهی حرارتی است. آنجا را ببین!»
یکی از اشعهها به دلیلی نامعلوم از مسیر خارج شد و راستای تابشش به رودی از آمونیای خالص و درخشان برخورد کرد – و آمونیا در عرض چند لحظه بخار شد و به هوا رفت.
زز سه به سمت زز یک برگشت و گفت: «این مسئله را به خاطر بسپار یک، باشد؟»
«حتماً.»
کار یک منشی معمولی گردن زز یک بود و روشش برای به خاطرسپاری مسائل، این بود که موضوع را ذهنی به طومار حافظهی دقیقش بیفزاید. تا همین الان هم حساب ساعت به ساعت و دقیقی از تمامی ابزارهای ضروری سفینه در حین سفر به سمت مشتری ثبت کرده بود. زز یک با خوشاخلاقی پرسید: «دلیل این عکسالعمل را چه ذکر کنم؟ اربابان انسانی حتماً از دانستن دلیلش خوشحال خواهند شد.»
«بیدلیل.» اما بعد زز سه حرف خودش را تصحیح کرد و گفت: «نه، بهتر است ثبت کنی بدون دلیل مشخص. میتوانی ذکر کنی که بیشینه دمای اشعه در حدود مثبت سی درجهی سانتیگراد بود.»
دو میان حرف او پرید و گفت: «چطور است برقراری ارتباط را امتحان کنیم؟»
سه گفت: «وقت تلف کردن است. احتمالاً مشتریان انگشتشماری کد کلیکهای رادیویی تعیین شده بین مشتری و گانیمد را بلد هستند. باید یک چنین فردی برایمان بفرستند و او میتواند ارتباطمان را برقرار کند. بیایید تا آن موقع تماشایشان کنیم. بگذارید باهاتان روراست باشم؛ من که عملکردشان را درک نمیکنم.»
و انگار قرار نبود به این راحتیها چیزی را درک کنند. تابش حرارت متوقف شد و چند ابزار دیگر به صف جلویی آورده شده و وارد بازی شدند. چند کپسول جلوی پای روباتهای حواسجمع پرتاب شد که در مقابل جاذبهی شدید مشتری، سریع و سنگین فرود آمدند. بعد در کپسولها باز شد و مایعی آبیرنگ منتشر شد؛ مایع به شکل چالههای کوچکی در آمد و سریعاً تبخیر شده و از بین رفت.
بادهای کابوسمانند سطح مشتری بخارات مایع را بلند کرده و آنها را به هر سمت پراکندند؛ مشتریانیها که حواسشان جمع بود، از سر راه این بخارات خود را کنار کشیدند. یکیشان که کندتر از بقیه بود، در برخورد با بخارات قرار گرفت و بعد دچار تشنج تندی شد و کمی بعد شل و بیحال مانده، از حرکت باز ماند.
زز دو خم شد و انگشتی در یکی از چالههای باقیمانده فرو کرد و گفت: «فکر کنم اکسیژن است.»
سه هم تاییدکنان گفت: «درست است، اکسیژن. اوضاع دارد عجیبتر و عجیبتر میشود. احتمالاً این عملکردشان بسیار خطرناک است، چون به نظر من اکسیژن برای این موجودات سمی است. یکیشان مرد!»
مکثی پیش آمد و بعد زز یک – که گاهی اوقات سادگیاش باعث نتیجهگیریهای سریع و قاطع میشد – با لحنی اندوهبار گفت: «احتمالاً این موجودات عجیب دارند به روشهای بچگانهی خودشان میکوشند تا ما را نابود کنند.»
و دو که توجهش به این نظریه جلب شده بود، گفت: «میدانی یک، به نظر من حق با تو است.»
وقفهی کوتاهی در فعالیت مشتریانیها پیش آمد و بعد ساختار جدیدی جلو آورده شد. این یکی میلهی باریکی داشت که از میان جو غلیظ مشتری، رو به آسمان نشانهگیری شده بود. میله با چنان استحکامی در مقابل باد شدید جوی ایستادگی میکرد که مشخص بود از قدرت زیادی برخوردار است. از نوک میله جرقه به هوا میپرید و بعد شعلهای بیرون زد که اعماق جو را به شکل مهی خاکستریرنگ در آورد.
سه روبات برای لحظهای زیر درخشش باقیماندهی شعله قرار گرفتند و بعد سه متفکرانه گفت: «برق فشار قوی! توانش هم زیاد است. یک، به نظرم تو درست گفتی. هر چه نباشد، اربابان انسانی قبلاً گفته بودند که این موجودات میخواهند تمامی انسانیت را نابود کنند و وقتی موجودی چنان دیوانه و احمق باشد که فکر آسیب رساندن به یک انسان به ذهنش برسد ...» صدای سه در حین ادای این جمله میلرزید. «... دیگر در مقابل نابودی ما هیچ کوتاهی نخواهند کرد.»
زز یک گفت: «داشتن چنین اذهان بیماری واقعاً مایهی خجالت است. موجودات بیچاره!»
دو هم تایید کرد و گفت: «به نظر من هم بسیار ناراحتکننده است. بیایید به سفینه برگردیم. فعلاً به اندازهی کافی تماشا کردیم.»
هر سه همین کار را کردند و به انتظار نشستند. همانطور که زز سه گفته بود، مشتری سیارهی بسیار جادار و بزرگی بود و امکان داشت از راه رسیدن یک متخصص کدهای رادیویی به وسیلهی اسباب حمل و نقل مشتریانی به نزد سفینه، خیلی طول بکشد. با این حال، صبر و شکیبایی هیچ زحمتی برای روباتها ندارد.
در واقع، مشتری طبق زمانسنج سه دور بر محور خود چرخیده بود که تازه متخصص از راه رسید. البته طلوع و غروب خورشید برای سیارهای که در تاریکی ناشی از قرارگیری زیر سه هزار مایل گازهای فشرده و مایع رنج میبرد، تفاوتی ایجاد نمیکرد و به همین جهت نمیشد حرفی از روز و شب زد. با این حال باید ذکر شود که نه مشتریانیها و نه روباتها برای دید از اشعهی نور مرئی استفاده نمیکردند و بنابراین فرقی هم نداشت.
در طی این انتظار سی ساعته، مشتریانیها حملات خود را با صبر و تحملی مثالزدنی – چنان مثالزدنی که روبات زز یک آن را در حافظهاش ثبت کرد – ادامه دادند. سفینه توسط نیروها و انرژیهایی به تعداد همان ساعات سپری شده در انتظار، مورد هجوم قرار گرفت و روباتها تکتک حملات را با دقت بررسی کرده و هر سلاحی را که میشناختند، تحلیل کردند. چون در هر حال ادعا نمیشود که آنها تمامی سلاحها را میشناختند.
اما اربابان انسانی حسابی هنر به خرج داده بودند. ساخت سفینه و روباتها پانزده سال طول کشیده بود و هدف آنها را میشد در یک کلام خلاصه کرد: قدرتمندی. حمله همچنان بیثمر ادامه داشت و نه سفینه و نه روباتها کوچکترین آسیبی ندیده بودند.
سه گفت: «فکر میکنم این اتمسفر به ضررشان عمل میکند. نمیتوانند از اخلالگرهای اتمی استفاده کنند، چون اینطوری فقط جو سنگین خودشان را سوراخ کرده و باعث نابودی خودشان میشوند.»
دو گفت: «از مواد منفجرهی سنگین هم استفاده نمیکنند، که خوب نکتهی مثبتی است. طبیعتاً در آن حالت هم ما آسیبی نمیدیدیم، ولی ممکن بود باعث دردسر شود.»
«استفاده از مواد منفجرهی سنگین غیرممکن است. نمیشود انفجاری بدون انبساط گازی داشت و در این جو سنگین، انبساط گازی محال است.»
یک زیر لب گفت: «جو مناسبی است. من که ازش خوشم میآید.»
که البته طبیعی هم بود، چون این روبات مخصوص چنین جوی ساخته شده بود. روباتهای زز اولین ماشینهای ساخت شرکت تولید آدم آهنیهای ایالات متحده بودند که کوچکترین شباهت ظاهری به انسان نداشتند. آنها قدکوتاه و خپله بودند و مرکز ثقلشان تنها سی سانتیمتر از سطح زمین فاصله داشت. سرجمع شش پای بندبندی و کلفت داشتند که برای بلند کردن چند تن وزن در جاذبهی دو برابر و نیمی سطح زمین طراحی شده بودند. عکسالعملهایشان چندین بار از استاندارد زمینی سریعتر بود تا تلافی جاذبهی سنگین را بکند. همچنین از آلیاژ بریلیوم-ایریدیوم-برنز ساخته شده بودند که در مقابل تمامی عوامل خورندهی شناخته شده مقاومت میکرد و چیزی جز یک اخلالگر اتمی هزار مگاتنی قادر به خش انداختن به بدنهشان نبود.
برای خلاصه کردن مطلب، باید گفت که آنها شکستناپذیر بودند و چنان قدرت خارقالعادهای داشتند که شرکت روباتسازی جرات نکرده بود یک اسم مستعار مناسب برای سریشان انتخاب کند. یکی از تکنسینهای جوان و سرخوش اسامی زیزی یک، زیزی دو و زیزی سه را پیشنهاد کرده بود – البته زیر لبی و موضوع همان جا تمام شد.
آخرین ساعات انتظارشان را به بحثی سرگرمکننده در مورد ظاهر احتمالی مشتریانیها گذراندند. زز یک پیشنهاد داد که موجوداتی شاخکدار خواهند بود و در مورد تقارن ظاهریشان نظرش را اعلام کرد – و همانجا از بحث کنار گرفت. دو و سه هم نهایت تلاششان را کردند، اما نمیشد از نتیجهی بحثها مطمئن بود.
عاقبت سه گفت: «نمیشود بدون مدرک و پایه و اساس، از چیزی مطمئن بود. این موجودات شبیه چیزهایی که من میشناسم نیستند – اینها چیزی فراتر از مسیرهای پوزیترونیک مغز من هستند. انگار بخواهی تابش گاما را برای روباتی توصیف کنی که فاقد حسگر تابش گاما است.»
در همان لحظه شلوغی و ازدحام اسلحهها یک بار دیگر متوقف شد. روباتها توجه خود را به سمت خارج سفینه معطوف کردند.
گروهی از مشتریانیها به شکل گروهی نامتقارن و عجیب مشغول نزدیک شدن بودند؛ اما روباتها هر چقدر هم که دقت میکردند، متوجه نحوهی حرکت آنها نمیشدند. معلوم نبود چطور از شاخکهایشان استفاده میکنند. گاهی اوقات این موجودات حالت لغزش خاصی به خود میگرفتند و بعد سریعتر حرکت میکردند؛ شاید این کار را به کمک باد انجام میدادند، چرا که حالا داشتند در جهت وزش آن حرکت میکردند.
روباتها برای دیدار با مشتریانیها از سفینه خارج شدند و دو گروه در فاصلهی پنج متری از یکدیگر متوقف شدند. هر دو گروه ساکت و بیحرکت بودند.
زز دو گفت: «احتمالاً دارند تماشایمان میکنند، اما من که نمیفهمم چطور. شماها هیچ ارگان حساس به نوری در آنها میبینید؟»
سه در جوابش گفت: «مطمئن نیستم. به نظر من که هیچ کجای این موجودات به عقل جور در نمیآید.»
بعد صدای کلیککلیکی فلزی از میان گروه مشتریانیها بلند شد و زز یک با خوشحالی گفت: «کد رادیویی! متخصص ارتباطات را آوردهاند!»
همینطور بود. سیستم پیچیدهی نقطه و خطهایی که در طول دورهای بیست و پنج ساله و با زحمت بسیار، توسط اهالی مشتری و زمینیهای مستقر در گانیمد توسعه داده شده و به شکل روشی منعطف برای ارتباط در آمده بود، حالا بعد از مدتها در فاصلهی نزدیک و رو در رو به کار میرفت.
یک مشتریانی در خط جلو باقی ماند و بقیه چند گام عقب رفتند. حالا همین نفر جلویی حرف میزد. کلیککلیک رادیویی گفت: «شما اهل کجا هستید؟»
زز سه که از نظر ذهنی پیشرفتهتر از بقیه بود، به شکلی طبیعی نقش سخنگو را بر عهده گرفت و جواب داد: «ما از قمر مشتری، گانیمید میآییم.»
مشتریانی ادامه داد: «چه میخواهید؟»
«اطلاعات. آمدهایم تا دنیای شما را مطالعه کرده و یافتههایمان را برگردانیم. اگر با ما همکاری کنید ...»
کلیککلیک مشتریانی میان حرفش پرید و گفت: «شما باید نابود شوید!»
زز سه مکثی کرد و بعد متفکرانه به همراهانش گفت: «دقیقاً همان عکسالعملی که اربابان انسانی گفتند. چقدر غیرعادی هستند!»
بعد دوباره کلیککلیککنان به طرف مشتریانی برگشت و کوتاه پرسید: «چرا؟»
ظاهراً مشتریانی انتظار سوالات عجیبتری را داشت. گفت: «اگر طی یک دوره انقلاب اینجا را ترک کنید، از جانتان میگذریم ... آنوقت خودمان از دنیایمان بیرون آمده و شما حشرات غیرمشترانی گانیمید را نابود میکنیم!»
سه گفت: «مایلم اشاره کنم که ما اهالی گانیمید و سیارات داخلی ...»
مشتریانی میان حرف پرید و گفت: «نجوم ما خورشید و چهار قمر را کشف کرده است. هیچ سیارهی داخلی قبل از ما وجود ندارد.»
سه با بیحوصلگی جواب داد: «بسیار خوب، ما گانیمیدیها! ما نظری به مشتری نداریم و تنها برای پیشنهاد دوستی آمدهایم. مردم شما بیست و پنج سال است که ارتباط آزادی با انسانهای گانیمید دارند. پس چه دلیلی دارد که یک باره با انسانها وارد جنگ شوید؟»
مشتریانی با لحنی سرد و خشن جواب داد: «برای بیست و پنج سال تصور میکردیم ساکنین گانیمید، مشتریانی هستند. وقتی فهمیدیم اینطور نیست، و موجوداتی با بهرهی هوشی کمتر را در سطح استاندارد هوش مشتریانی در نظر گرفته بودیم، وادار به عمل شدیم تا این لکهی ننگ را از بین ببریم.»
بعد با لحنی محکم، حرفش را اینطور به پایان رساند که: «ما اهالی مشتری، وجود هیچ حشرهای را تحمل نخواهیم کرد!»
مشتریانیها در خلاف جهت باد کمکم شروع به دور شدن کردند و ظاهراً مذاکره به پایان رسیده بود.
روباتها به سفینه بازگشتند.
زز دو گفت: «اوضاع خراب است، مگر نه؟» بعد متفکرانه اضافه کرد: «درست همانطوری که اربابان انسانی گفته بودند، پیش رفت. آنها از عقدهی خودبزرگبینی رنج میبرند و تحمل ندارند کسی یا چیزی این عقدهشان را به هم بریزد!»
سه گفت: «این عدم تحمل خودش نتیجهی طبیعی این عقده است. مشکل اینجاست که این عدم تحملشان همراه با چنگ و دندان است. آنها مسلحند – دانششان هم پیشرفته است.»
زز یک وارد صحبت شد و گفت: «حالا دیگر تعجب نمیکنم که چرا دستور گرفتیم فرمانهای مشتریانیها را نادیده بگیریم. آنها موجودات وحشتناک، غیرقابل تحمل و خودبزرگبینی هستند!» بعد با صدایی که رگههای وفاداری و ایمان به انسانها در آن به گوش میرسید، اضافه کرد: «اربابان انسانی به هیچ وجه اینطور نیستند.»
سه گفت: «حرفت با این که درست است، اما به موضوع الان ربطی پیدا نمیکند. حقیقت این است که اربابان انسانی در خطر هستند. این جهان بسیار بزرگ است و تعداد مشتریانیها و منابعشان چند صد برابر یا حتا بیشتر از تمامی انسانهای امپراتوری فرازمینی است. اگر آنها بتوانند میدان نیرو را تا جایی توسعه بدهند که بشود از آن در بدنهی سفینهها استفاده کرد – همانطور که اربابان انسانی پیش از این موفق به این کار شدهاند – منظومه را مورد تاخت و تاز خودشان قرار خواهند داد. سوال اینجاست که چقدر در این زمینه پیشرفت کردهاند و چه سلاحهای دیگری دارند و مشغول چه تدارکاتی هستند و غیره. وظیفهی ما بازگشت با این اطلاعات است؛ پس بهتر است بر روی حرکت بعدیمان تصمیمگیری کنیم.»
دو گفت: «کار سختی خواهد بود. مشتریانیها کمکمان نخواهند کرد.» که البته این حرفش کمال خوشبینی بود.
سه مدتی فکر کرد و بعد گفت: «به نظر من کافی است صبر کنیم. الان سی ساعت است که کوشیدهاند نابودمان کنند و موفق نشدهاند. مطمئناً بهترین برگهای برندهشان را تا الان رو کردهاند. از طرفی عقدهی خودبزرگبینی همیشه منجر به لزوم حفظ ظاهر هم میشود و اولتیماتوم آنها، مدرک همین حرف است. چون اگر میتوانستند نابودمان کنند، امکان نداشت اجازهی رفتن بهمان بدهند. ولی اگر نرویم، آنها به جای این که اعلام به شکست در بیرون انداختنمان کنند، به خاطر حفظ ظاهر هم شده، وانمود میکنند که به دلایل خودشان مایلند بمانیم.»
هر سه دوباره منتظر نشستند. روز به پایان رسید. حملات دیگر انجام نمیشدند. روباتها هم جایی نرفتند. بلوف مشتریانیها رو شد و روباتها یک بار دیگر با متخصص کد رادیویی رو در رو شدند.
اگر روباتهای زز مجهز به شوخطبعی شده بودند، میتوانستند در آن لحظه کمال لذت را از شرایط ببرند. با این حال تنها احساسشان، کمی رضایت و خشنودی معمولی بود.
مشتریانی گفت: «تصمیم گرفتیم اجازه دهیم که مدت کوتاهی اینجا بمانید و با چشمان خودتان قدرت ما را ببینید. بعد میتوانید به گانیمید باز گردید و به باقی حشرات خبر دهید که در عرض یک انقلاب خورشیدی، چه بلایی بر سرشان خواهد آمد.»
زز یک در خاطرهاش ثبت کرد که هر انقلاب مشتری، دوازده سال زمینی طول میکشد.
زز سه با لحنی معمولی و پیش پا افتاده گفت: «ممنون. میتوانیم تا نزدیکترین شهر همراهتان بیاییم؟ میخواهیم چیزهای زیادی یاد بگیریم.» بعد چیزی یادش افتاد و اضافه کرد: «البته کسی نباید به سفینهمان دست بزند.»
البته او این جمله را به حالت خبری گفت، نه دستوری؛ چون هیچکدام از مدلهای زز با خصوصیات جنگجویانه ساخته نشده بودند. تمامی قابلیتهای ناراحت و سرخورده شدن، با دقت تمام از وجود آنها حذف شده بود. روباتهایی به قدرتمندی ززها میبایست فوقالعاده صبور و خوشخلق میبودند؛ و همهاش به دلیل سالهای طولانی تست و امتحان بر روی زمین بود.
مشتریانی گفت: «ما به سفینهی حشرهای شما علاقهای نداریم. هیچ مشتریانی نمیخواهد با لمس آن خود را آلوده کند. میتوانید همراهیمان کنید، اما تحت هیچ شرایطی حق ندارید بیشتر از پنج متر به یک مشتریانی نزدیک شوید؛ در غیر اینصورت بلافاصله نابود خواهید شد.»
همانطور که در میان باد شدید پیش میرفتند، زز دو با سرخوشی گفت: «گیر افتادند، مگر نه؟»
شهر، بندری بزرگ در ساحل دریاچهی آمونیایی خارقالعاده بود. باد خشمگینانه میوزید و به کمک جاذبه، امواج پرکفی را از سطح مایع بلند کرده و به اطراف میکوبید. خود بندر چندان چشمگیر و جالب نبود و از همان دور هم مشخص بود که بیشتر ساخت و سازها زیر سطح زمین انجام شدهاند.
سه پرسید: «جمعیت اینجا چقدر است؟»
مشتریانی جواب داد: «اینجا شهر کوچکی با جمعیت ده میلیون نفر است.»
«که اینطور. لطفاً این نکته را ثبت کن، یک.»
زز یک این کار را به صورت خودکار انجام داده و بعد دوباره به طرف دریاچه چرخید؛ مدتی بود که مجذوب به دریاچه مینگریست. کمی بعد بازوی زز سه را کشید و گفت: «ببینم، به نظرت اینجا ماهی هم دارند؟»
«چه اهمیتی دارد؟»
«فکر کنم بهتر است بدانیم. اربابان انسانی دستور دادند هر چیزی را که میشود، پیدا کرده و ثبت کنیم.»
از میان این روباتها، یک از همه سادهتر بود و به همین دلیل دستورات را همانطور صاف و ساده تفسیر میکرد.
دو گفت: «حالا که دلش میخواهد، بد نیست برویم و نگاهی بیندازیم. عیبی ندارد بگذاریم این بچه هم کمی خوش بگذراند.»
«خیلی خوب. اگر وقتمان را تلف نکند، عیبی ندارد. ما به دنبال ماهی اینجا نیامدهایم ... اما برو ببین، یک.»
زز یک با هیجان زیاد به راه افتاد و با سرعت بسیار در حاشیه ساحل به راه افتاد و میان امواج پرید و شلپشلپ بلندی به راه انداخت. مشتریانیها با دقت او را زیر نظر گرفتند. و صدالبته که از صحبتهای رد و بدل شده میان روباتها چیزی را متوجه نشده بودند.
متخصص کد رادیویی کلیککلیککنان گفت: «به نظر میرسد همراهتان با دیدن شکوه ما، از سر ناامیدی تصمیم به خودکشی گرفته است.»
سه شگفتزده گفت: «اینطور نیست. او فقط میخواهد در صورت وجود ارگانیسمهای زنده در آمونیا، آنها را بررسی کند.» بعد با لحنی پوزشطلبانه اضافه کرد: «دوست ما گاهی خیلی کنجکاو میشود و البته به باهوشی ما هم نیست؛ البته این بدشانسی فقط نصیب او شده است. ما هم این بدشانسی را درک کرده و هر وقت بتوانیم، به خواستش رفتار میکنیم.»
مکثی طولانی پیش آمد و بعد مشتریانی گفت: «غرق خواهد شد.»
سه با بیخیالی جواب داد: «چنین امکانی نیست. ما نمیتوانیم غرق شویم. میشود هر وقت برگشت، سریع وارد شهر شویم؟»
همان لحظه آبفشانی در فاصلهی چند صد متری ساحل به هوا پاشید. آبفشان تا ارتفاعی بالا رفت و بعد در دست باد، تبدیل به مهی شد و از بین رفت. بعد یک آبفشان و یکی دیگر و سپس سفیدی دیوانهوار و پرکفی که به سمت ساحل سرعت گرفت و با نزدیک شدن به قسمت کمعمق، لحظه به لحظه از سرعت خود کاست.
دو روبات با سرخوشی به منظره چشم دوخته بودند و سکوت و بیحرکتی مشتریانی معلوم میکرد که آنها هم خوب اوضاع را زیر نظر گرفتهاند.
بعد سر زز یک از سطح دریاچه بالا آمد و خودش کمکم به زمین خشک پا گذاشت. اما چیزی هم به دنبالش بود! موجودی با اندازهی غولآسا که انگار از چیزی جز آرواره و چنگال و استخوانهای تیز ساخته نشده بود. بعد همه متوجه شدند که موجود به خواست خود دنبال زز یک راه نیفتاده است، بله زز یک است که او را به زور به ساحل میکشاند. موجود حالتی شل و ول و بیهوش داشت.
زز یک با شرمندگی جلو آمد و دستگاه ارتباطی را به دست گرفت. بعد با حالتی خجالتی، پیامی را مخابره کرد به این قرار: «متاسفم که اوضاع اینطور پیش رفت، ولی این موجود به من حمله کرد و چارهی دیگری نداشتم. فقط میخواستم خصوصیاتش را ثبت کنم. امیدوارم موجود خیلی ارزشمندی نبوده باشد، نه؟»
مشتریانیها بلافاصله جوابی ندادند؛ چرا که با ظاهر شدن هیولا در ساحل، نظم و ترتیب صفشان به هم خورده بود. ولی با ارسال این پیام، همه کمکم برگشتند و بعد از بررسیهای دقیق، وقتی فهمیدند موجود واقعاً کشته شده، نظم و ترتیب خود را به دست آوردند. بعضی از شجاعترهایشان جلو رفتند و به پیکر موجود سیخونک زدند.
زز سه عذرخواهانه گفت: «امیدوارم دوست ما را ببخشید. گاهی اوقات دست و پا چلفتی میشود. ما به هیچ عنوان قصد آسیب رساندن به هیچ موجودی در سطح مشتری را نداریم.»
یک توضیح داد: «اما خودش به من حمله کرد. بدون هیچ اخطار قبلی، گازم گرفت. ببینید!» به دندان آروارهای نیم متری اشاره کرد که در انتها دچار شکستگی بدی شده بود. «خواست شانهام را گاز بگیرد و دندانش شکست ... ببینید، نزدیک بود بدنهام خش بردارد! من فقط پسش زدم که عقب برود و خوب ... تصادفی مرد! خیلی متاسفم.»
عاقبت مشتریانی به حرف آمد و با کلیککلیکی که به نظر لرزان و گرفته میرسید، گفت: «این یک موجود وحشی است که اغلب نزدیک ساحل نمیآید. اما خوب دریاچهی اینجا خیلی عمیق است.»
سه با دلواپسی گفت: «اگر میتوانید به عنوان غذا از آن استفاده کنید، خیلی خوشحال میشویم که ...»
«نه. خودمان میتوانیم غذایمان را به دست بیاوریم و نیازی به کمک حشر ... دیگران نداریم. خودتان بخوریدش.»