مادرم امروز به دیدن بیبیسلطان رفت که هنوز بیتاب کودک از دست دادهاش است که آن شب سر به نیست کردیم. حس میکنم تکههایی از نور را در اتاق میبینم. نمیدانم چرا در این مملکت ساعت بیمعناست. نمیدانم چه ساعتی است که این طور بیتابم. ایدهی قاطی شدن ما با انسانهای فانی فکر قبلهی عالم بود. شاید میخواست با این کار زنان حرمسرا به خود بیایند و شاید هم طبق معمول خواسته به همگان بفهماند که بهترینها همواره در نزد شاه است. اما آوازهی جوانی و زیبایی ما هم مثل بوی سیرِ زجرآور حسنعلیخان آشپز به سرعت در دربار پیچد و سوگلیهای قدیمی جلسه کردند. اول خواستند من و مادرم را چیزخور کنند که مادرم یک شب به نزد حنانهباجی، دواساز دربار رفت و در خفا چیزهایی بینشان رد و بدل شد و از فردای آن روز حنانهباجی دیگر آن حنانهباجی سابق نیست.
امروز دوباره قوام السلطنه را دیدم که در دربار میپلکید. مردک سن بچهی من است و از قبلهی عالم مرا خواستگاری کرده. سلطان صاحبقران هم که در این مواقع عنان از کف نمیدهد، مرا دختری کمسن و سال معرفی کرد و گفت برای عید ساعت ببینند که شگون دارد یا خیر. به قول درباریان، خدا به خیر بگذراند.
مادرم اصالتاً اهل لندن بود و برای دیدن دوستی به پاریس رفته بود که تصادفاً هیبت قبلهی عالم را دید. ابتدا فکر کرده بود که وی مهاراجهای هندی است. لابد از سبیلهایش. قضاوت زودهنگام که از بیصبری نشات میگیرد، خصیصهی نژادهای ترانیسلوانیایی پساآتنایی است. من اما به پدرم رفتم، یه کنت مجار که بینهایت صبور بود و گاهی که سر قبر ساختگی ما در جوار قصرش میرفت، ساعتها با حوصله برای قبر من از اتفاقات آن روز تعریف میکرد.
به هر حال، باباشاه که با مشاهدهی جلال و جبروت دربار ممالک اروپایی خود را تحقیر شده میدید، شبی بدمستی کرد و کارش به بیمارستان کشید. مادرم در لباس پرستار بالای سر او حاضر شد و به قول شیوخ :فوقع ماوقع.
مادرم در سومین دیدار، واقعیت را بر شاه آشکار کرد. شاه ابتدا بنابر سنت معمول بزرگانی که با ما خونآشامان حشر و نشر دارند غش کرد و بعد اختیار کمرش را از دست داد و خود را خیس کرد. بعد که به هوش آمد، فکر میکرد فرشتگان و خدای او ما را از بهشت برای او فرستادهاند و فکر کردیم دیوانه شده است .حتا مادرم داشت پشیمان میشد که حقیقت را به او گفته است...
شاه بیچاره که هنوز قبلهی عالم نشده بود، مفتون وشیدای مادر خونآشام من شد و به رسم دربار برای او اسمی انتخاب کرد: جیران. بعدها فهمیدیم که جیران ظاهراً سوگلی تازه درگذشتهی او بوده است .
وقتی بازگشتیم، بنا به دلایل واضح نمیتوانستیم در قصر آفتابی شویم. سردابهای قدیمی را که زمانی جادوگری در آنجا برای شاه دست به شعبده میزد، برایمان مهیا کردند. به اصرار مادر، تهیهی اثاثیه سردابه را خودمان به عهده گرفتیم. ارتباطمان با خونآشامان سرزمین پارس در جنگلی در حاشیهی «کَند» صورت گرفت. دو تابوت و مقداری اثاث مربوط به یک دوک فرانسوی که در حال جهانگردی و گذر از ایران عاشق صفورا، خونآشامِ مشهور پارسی میشود و چون نمیپذیرد که چون او –خونآشام- باشد، صفورا او را میکُشد. کمی که گذشت، صفورا اعتراف کرد که دوست نداشت پییر با کسی دیگر آشنا شود. حسادتهای زنانه، فانی و خونآشام نمیشناسد.
شبی که سلطان برای اولین بار ما را در سردابهی تازه تجهیز شده دید، اشک در چشمانش حلقه زد. زیر لب در مورد بهشت و دنیا حرفهای نامفهومی زد و سرانجام دست در دست مادرم بر تخت نشست. مادرم از یک کولی سِحری در مورد زنده کردن عشق در افراد آموخته بود، اما ظاهراً این شاه ذهنش برای پذیرش افکار سطح بالا درجهبندی نشده بود.
*
دستنوشتههای عجیب منسوب به لیلی، دختر ومپ السلطنه را خواندم. از همان روز نخست حضور آن ها در دربار، به غیرعادی بودن آنها پی برده بودم به هر حال محرم السلطنه بودن این چیزها را میطلبد. معذلک موردی که موافق شیطانی بودن حضور آنها باشد، به چشم نمیخورد.
چند ماه پس از سفر شاه پیروز به بلاد فرنگ، به دستور شاه سردابهی قدیمی را که ورود آن برای همگان ممنوع بود، تمیز نمودیم و پس از آن مجدداً فرمان ورود ممنوع آمد و نیمهشب سلطان صاحبقران با دو خدمهی نزدیک و چند شولاپوش بدانجا عزیمت نمود و فرمان آمد هر کس کنجکاوی کند، با تیغ جلاد پاسخ بگیرد. پس از گذشت چند ماه از این ماجرا ،تغییراتی در شاه ملاحظه مینمودیم. شاه رفتهرفته خوشچهرهتر میشد و کمتر رغبتی در وی برای حضور در جمع درباریان در ساعات پیش از اذان مغرب دیده میشد.
*
از آن زمان که قبلهی عالم مرا به عنوان همسر عقدی برگزیدند، کسی نشینده که من، انیس السلطنه، دروغ بگویم. شاه پس از سفر بلاد فرنگ، بینهایت به آن چه که سابق بر این میپسندید بیتوجه شده بود. ایشان عادت داشت ظهرها قدمی در حیاط کاخ آیینه بزند و گرمی آفتاب را بر روی صورتش نظارهگر باشد. اما پس از آن سفر نحس، این عادت نیک از سر وی بیفتاد. ماهها بود وی را در روشنایی روز نمیدیدم و خود نیز رغبتی نداشت. در عوض ساعات نیمهشب به ساعات مورد علاقهی وی مبدل گشت.
*
همه میدانند که ایران است و شاهش، شاه است و دربارش، دربار است و حرمسرای آن. خبری اگر از حرمسرا به بیرون درز پیدا کند، همه با خبر میشوند و خیلی از ملازم دربار از این به شدت بیم دارند. بنا به وظیفهی محرم السلطنه بودنم، چند خفیهنویس دربار را اجیر نمودم تا از چند و چون کار سر بر آورند. هفتهای گذشت و نیمهشبی درب منزل به صدا در آمد و نوکر درب را گشود و سر بریدهی آن بیچارهها را مشاهده نمودم. خدا این بلا را از سر خاندان سلطنت دور بدارد. پس از چندی، از صرافت افتاده بودم که خبر رسید آن اتفاق افتاده.
*
جانم برایتان بگوید که روزی من، انیس الملک درحال قلیان کشیدن نشسته بودم که قاپوچی خبر آورد زن فرنگی درخواست شرفیابی داده است. تعجب کرده بودم و از سر ادب پذیرفتم. به هر حال سوگلی اول شاه شدن نیاز به مردمداری داشت. زنی بود بسیار لاغر و با موی صاف و زردرنگ. چون شِطِره عجوزهها. چشمانی به رنگ آسمان داشت و صورتی به رنگ برف. اندامش بلند بود، چون مردان دربار. از زشتی و نحوست قیافهاش نزدیک بود دستم را در آتش زغال فرو ببرم.
وقتی نشست، اظهار لطف نمود و دستم را بوسید و رفت. نمیدانم از آن روز چرا دست راستم همهاش خواب میرود. اطوارش را که دیدم، شک نکردم که شاه را افسون کرده است، وگرنه این عنتر خانم را چه به سوگلی شاه شدن.
*
هر چقدر هم عمر نامیرا داشته باشی، ننوشیدن خون تازه تو را ضعیف میکند. مادرم همیشه این را میگوید. دلیل اصلی اجازهی ظاهر شدن در حرمسرا نیز همین بود. یکی دو هفتهای نگذشته بود که مادر فهمید این جماعت خاله زنک حرمسرا علیرغم تمام رقابتها چشم به هم دوختهاند و خون آنها مسموم است. بله! ما هر خونی را نمیخوریم !یک خونآشام بالغ نیاز به خون تازه دارد تا پوستش جوان و شفافتر از قبل باشد. این فقط در داستانها و فیلم هاست که خونآشامان همیشه زیبا هستند. خون تازه است که آنها را زیبا نگه میدارد. منظورم از خون تازه، خون انسانی است که تازه متولد شده. به لطف کمر شاه، همیشه چند نوزاد در حرمسرا وجود داشت. مادر دوست دارد همیشه این کارها را با وسواس و نمایش انجام دهد. پس ترتیبی داد که همه را بتواند ببیند.
*
روزی قاپوچی مرا خطاب کرد که چه نشستهای محرم السلطنه، که قبلهی عالم تو را میخواند. به سرعت به حضور رسیدم و پس از شنیدن ناسزاهای همایونی به مادرم و مادر مادرم، فرمودند که دو نوزاد خانلر السلطنه و مونس الملک ناپدید شدهاند. دنیا پیش چشمم سیاه شد. آن چه باید گفتم و ماموران را رهسپار یافتنشان نمودم. بیم همگان به حیوانات درنده بود و بیم من به انسانهای درنده. به لطف شامهی موروثی پدرم که مستراحشوی بود، بوها را خوب میشناسم. قصر را بوی شومی در بر گرفته بود.
*
غریزهی مادری انسان و شیطان و خونآشام نمیشناسد. مادرم همیشه با چنگ و دندان از من محافظت نموده است. شیاطینی از قهقرای جهنم میشناسم که حاضر شدند برای فرزندانشان از اهل بهشت دریوزگی نمایند. وقتی مادرم فقط از خون یک کودک نوزاد به من داد، غمی بزرگ مرا در بر گرفت. همیشه او بهترین و شیرینترین خونها را به من میداد. جای خوب بدن که خون بهتری دارد، از آن من بود. اما حالا گویی نیاز شوهرداری او را بر آن داشته بود که خون نوزاد دیگر را از من دریغ کند. با او قهر کردم و دلیل ترشروییام را پرسید. وقتی تجاهل کردم، با هوش ترانسیلوانیاییاش حدس زد و گفت که خون نوزاد دیگر را ذخیره کرده است. دروغ میگفت.
افسوس خیلی دیر فهمیدم.
*
نوزاد دوم که گم شد و خفیهنویسان کاری از پیش نبردند، به خودم گفتم انیس السلطنه نیستم اگر پرده از این راز برندارم. با مدادی زیر بینیام را خط کشیدم و ابروان را طرح دادم و ترگلورگل نزد شاه شتافتم. پس از گفتگویی بیهوده، شاه نپذیرفتند که زن جادوگر اجنبی در گم شدن کودکان دست داشته است. حالت خاصی داشتند. نگاهشان و کلامشان سرد بود. لابد خط زیر لبم
دیگر جذاب نیست. ناخوشاند. صورتشان به سفیدی میزند وچند قطرهای از گردنشان خون آمده بود. با دستمال خون را پاک نمودم، زخمی شبیه به جای سوزن اما کمی قطورتر بر گردنشان بود.
دستمال را به یادگار نگه داشتهام. هر گاه دردی دارم، دستمال را به دست میگیرم و درد فیالفور بهبود مییابد.
*
در این سیصد سال که عمر کردهام، با آدمهای زیادی بودهام. اما مهر فانیان شرقی همیشه بر دلم نشسته. ناصر را اولین بار به عنوان مهاراجهای هندی تصور نمودم. صورت گندمگون و چشمهایی که همیشه با دیدن زیباییهای لندن متعجب بود. هر وقت او را میدیدم، بوی خون شیرین و نه ملس به مشامم میآمد. به زودی دلم او را خواست و او نیز در من چیزی میدید که گویی تا به حال ندیده است. نه زبانم را میدانست و نه آداب معاشرت بلد بود، اما حسی ناب به من داشت که هیچ شوالیهای از زمان آرتور و کملوت تا به حال به یک ترانسیلوانیایی نداشته است...
به زودی خود را در کنارش در سردابهی نمورِ قصر کمشکوهش دیدم. و چه لذتبخش بود این همآغوشی در برِ عجیبترین سادهدلِ دنیا. وقتی رعد و برق میزد، به دامان روحانی دربار میشتافت تا برایش دعایی از کتابی مخصوص بخواند. از موش میترسید و در عین حال درباریانش برای او شکار پلنگ ترتیب میدادند. رفتهرفته ننوشیدن خون تازه مرا وسوسه نمود تا از سردابه به حرمسرا درآیم.
از تعریفهایش از زنان متعددش، این فکر به نظرم میرسید که حرمسرایش شبیه مجالس پرزرق و برق شاهان رومی است. میخواستم بوی خون تازهی این زیبارویان را بچشم.
همیشه ترانسیلوانیاییها عادت دارند در خیالشان واقعیت را آنطور که هست، غلو شده تصور کنند. از بین آن همه پیرزن فربهی وراج با موی صورتی بیش از مردان در محلههای جنوب لندن و نگاههایی حسود، تنها بوی خون تازهی نوزادانشان که هنوز مسموم نشده بودند -مسموم آن همه تلخی و بدی- مشامم را نوازش میداد.
شاه شبی مرا در حال نوشیدن غافلگیر نمود و من نیز عطیه را به او هدیه دادم. چند سالی بیشتر عمر میکند و نوزادانی بیشتر برایم هدیه میآورد.
*
ناگهان بیخبر زنک و کلفتش غیبشان زد. بیخبر و حتا من که محرم السلطنه بودم نفهمیدم از کجا و کِی؟ در مراسمی چند روز قبل از ناپدید شدنشان، شاه لقب ومپ السلطنه را به زنک داد .
من نیز مانند بقیه ندانستم چه معنایی داشت. چند روز بعد قبلهی همایونی دستور داد سردابه را گِل بگیرند.