جیم بندل[۱] مبهوت گفت: «حالا که حرف مسافران مجانی شد، چند روز پیش مردی را سوار کردم که بی برو برگرد آدم عجیبغریبی بود.» خندهای سر داد، اما خندهاش واقعی نبود. «عجیبغریبترین خالیبندی را که به عمرم شنیدهام، برایم تعریف کرد. بیشتر مسافران مجانی از این حرفها میزنند که چطور کارهای خوبشان را از دست دادند و بعد زور زدند اینجا، تو سوراخ سمبههای غرب کار پیدا کنند. فکر کنم حالیشان نیست ما اینجا چقدر جمعیت داریم. خیال میکنند کل این سرزمین زیبا، بیصاحب افتاده است.»
جیم بندل در کار معاملات املاک است و خوب میدانم حرفش را چطور ادامه میدهد. میدانید، این قسمت، قسمت مورد علاقهاش است. او به راستی نگران است، چون در ایالت ما هنوز یک عالم زمینهای موروثی خالی وجود دارد. او دربارهی سرزمین زیبا صحبت میکند، اما هرگز از حاشیههای شهر به طرف اعماق کویر نمیرود.
«راستش را بخواهید یک کمی ترسیده بودم، این بود که پشت وانت بهش جا دادم.»
«جیم، حرف حسابش چی بود؟ معدنکاوی چیزی که معدن برای اکتشاف گیر نیاورده؟»
«اصلاً بامزه نبود بارت. نه، موضوع چیزی نیست که ادعا میکرد، در واقع اصلاً چیزی را ادعا نکرد، همینطوری فقط تعریف کرد. در واقع، نگفت که راست است، فقط تعریف کرد. همینش هم روی من تأثیر گذاشت، میدانم چیزهایی که گفت راست نیست، اما آن جوری که او تعریف کرد... خب... نمیدانم.»
میدانم که دودل بود. جیم بندل معمولاً دربارهی شیوهی کلامش خیلی دقیق است، در واقع به آن افتخار میکند. وقتهایی که اشتباه میکند، یعنی حواسش جای دیگری است. مثل وقتی که مار زنگی را با یک تکه چوب اشتباه گرفته بود و میخواست داخل آتش بیاندازد.
جیم ادامه داد: «لباسهای مضحکی هم داشت. شبیه به نقره بودند، اما به نرمی ابریشم. و در شب یک کمی میدرخشید.
حوالی غروب بلندش کردم. راست راستی بلندش کردم! حدود ده متر آن طرفتر از جادهی جنوبی روی زمین دراز کشیده بود. اول فکر کردم کسی بهش زده و توقف نکرده است. آخر درست نمیدیدمش. بلندش کردم و داخل ماشین گذاشتمش و راه افتادم. چیزی حدود چهارصد کیلومتر راه پیش رو داشتم، اما فکر کردم او را در وارن اسپرینگ[۲] پیش دکتر ونس[۳] میگذارم. اما حدود پنج دقیقه بعد به هوش آمد و چشمانش را باز کرد. نگاهش مستقیم به جلو بود، اول به ماشین نگاه کرد و بعد به ماه. گفت: «خدا را شکر!» و بعد به من نگاه کرد. جا خوردم. زیبا بود، نه، یعنی خوشقیافه بود.
در واقع نه زیبا بود، نه خوشقیافه. باشکوه بود. گمانم چیزی نزدیک به دو متر قد داشت، موهایش قهوهای با برقی از قرمز طلایی بود. مثل سیم مسی نرمی بود که قهوهای شده باشد. موهایش مجعد و تابدار بود. پیشانی فراخی داشت، دو برابر پیشانی من. وجناتش ظریف، اما به طرز فوقالعادهای گیرا بود. چشمانش خاکستری رنگ بودند، مثل آهن صیقل خورده، و بزرگتر از چشمان من بودند، خیلی بزرگتر.
لباسی که تنش بود، بیشتر شبیه به لباس حمام با پیژامه بود. بازوانش بلند و عضلانی بودند، مثل یک سرخپوست. اما پوستش سفید بود و قدری برنزه، البته بیشتر به رنگ طلایی بود تا قهوهای.
اما بسیار باشکوه بود. شگفتانگیزترین مردی بود که تا به حال دیدهام. اه لعنت، نمیدانم چطور بگویم!»
گفتم: «سلام! تصادف کردید؟»
«نه، حداقل این بار نه.»
و صدایش هم بسیار گیرا بود. صدایش معمولی نبود، مثل نوای اُرگی بود که سخن بگوید، فقط این که انسان بود.
بعد گفت: «شاید هم ذهنم هنوز آرام نشده. من یک آزمایش کردم. بگو ببینم تاریخ چیست، سال و ماه و همه چیز، تا ببینم چه خبر است.»
گفتم: «چطور مگر؟ ۹ دسامبر ۱۹۳۲ است.»
و خوشش نیامد. اصلاً خوشایندش نبود. اما پوزخند کج و معوجی که به چهرهاش نشست، یواش یواش تبدیل به ریزخند شد.
انگار چیزی را به خاطر بیاورد گفت: «بیشتر از هزار... نه، به بدی هفت میلیون نیست... شکایتی ندارم.»
«هفت میلیون چی؟»
او، مصرانه، انگار قصدی داشته باشد، گفت: «سال. یک بار آزمایشی کردم. یا در واقع در آینده آزمایش خواهم کرد. حالا باید دوباره تلاش کنم. آزمایش در سال ۳۰۵۹بود. تازه آزمایش نهایی را تمام کرده بودم. بررسی فضا و بعد... زمان. این نبود، هنوز هم معتقدم مشکل زمان نبود. مشکل فضا بود. احساس کردم در آن میدان گیر افتادهام و نمیتوانستم خارج شوم. میدان گاما اچ ۴۸۱، شدت میدان ۹۳۵ در مقیاس پلمن[۴]. من را داخل کشید و از طرف دیگرش خارج شدم.»
«گمانم یک میانبر در فضا بود، میانبر به موقعیتی که منظومهی شمسی در آینده در فضا اشغال میکند. از طریق یک بعد بالاتر، معلول سرعتی فراتر از نور که من را به درون یک صفحهی آینده پرتاب کرد.»
راستش طرف صحبتش من نبودم. فقط داشت بلند بلند فکر میکرد. بعد کمکم متوجه شد من آنجا هستم.
«از دستگاههایشان سر در نمیآوردم، هفت میلیون سال تکامل هر چیزی را عوض میکند. برای همین این بار درجه را یک مقدار عقبتر تنظیم کردم. من از سال ۳۰۵۹ آمدهام.»
«اما بگو ببینم، آخرین اختراع علمی امسال چیست؟»
چنان شگفتزدهام کرد که بدون فکر پاسخ دادم.
«چطور مگر؟ فکر کنم تلویزیون باشد. و رادیو و هواپیما.»
«رادیو... خوب است، آنها دستگاههای لازم را دارند.»
«اما یک دقیقه حواست را به من بده. تو کی هستی؟»
با آن صدای آهنگینش گفت: «آه، متأسفم. فراموش کردم. من آرِس سِن کنلین[۵] هستم. شما؟»
«جیمز واترز بندل[۶].»
«واترز؟ به چه معنا است؟ نمیشناسم.»
«چطور مگر؟ خب این فقط یک اسم است. مگر قرار است بشناسی؟»
«متوجهم. شما هنوز طبقهبندی ندارید. سِن[۷] مشخصهی علوم است.»
«آقای کنلین شما اهل کجا هستید؟»
«اهل کجا هستم؟» لبخندی زد. صدایش آرام و آهنگین بود. «من از جایی از ورای هفت میلیون سال میآیم. یا چیزی در همین حدود. آنها حساب زمان از دستشان رفته بود، آن مردمان. ماشینها خدمات غیرضروری را حذف کرده بودند. نمیدانستند چه سالی است. اما پیش از آن، خانهی من در نوادسیتی[۸] است، در سال ۳۰۵۹.»
همان موقع بود که فهمیدم آن مرد خُل است.
ادامه داد که: «من یک آزمایشگر بودم. همانطور که گفتم در زمینهی علوم. پدرم هم دانشمند بود، اما در زمینهی ژنتیک انسانی. خود من حاصل یک آزمایش هستم. فرضیهاش را ثابت کرد و همهی دنیا روش او را دنبال کردند. من اولین فرد از نسل جدید بودم.
نسل جدید... آه... یا نصیب و یا قسمت... چه چیز... چگونه...
آخرش چه میشود؟ من دیدمش، تقریباً. من آنها را دیدم، مردان کوچک، سردرگم و از دست رفته؛ و ماشینها را.
باید همینطور بوده باشد، یعنی هیچچیز نمیتواند جلویش را بگیرد؟ گوش کن. این آهنگ را شنیدم.»
و آهنگ را خواند. و پس از آن دیگر نیازی نبود که برایم از آن مردمان بگوید. میشناختمشان. میتوانستم صدایشان را میان آن کلمات نه چندان انگلیسی غریب و شکسته بشنوم. میتوانستم اشتیاق و سردرگمیشان را حس کنم. فکر کنم روی یک نُت مینور بود. آهنگ طلب میکرد، میطلبید و خواهش میکرد، و در نهایت ناامیدی میکاوید. و ورای آن، صدای یکنواخت و نالهی ماشینهای ناشناخته و فراموش شده.
ماشینها نمیتوانستند متوقف شوند، چرا که به کار افتاده بودند و مردان کوچک فراموش کرده بودند چطور آنها را متوقف کنند، حتا کارکردشان را هم فراموش کرده بودند، به آنها نگاه میکردند و گوش میسپردند و غرق در حیرت میشدند. دیگر نمیتوانستند بخوانند یا بنویسند و زبان هم تغییر کرده بود، میدانید که، دیگر هجاهای نیاکانشان برایشان مفهومی نداشت.
اما آهنگ همین طور ادامه یافت. و آنها از ورای فضا نگاه کردند و ستارگان صمیمی و مهربان را دیدند که بسیار دور بودند. نُه سیاره را میشناختند و در آنها ساکن بودند. و محبوس در فاصلهای بینهایت، نمیتوانستند نژاد دیگری را ببینند و زندگی دیگری را بشناسند.
و آهنگ تماماً دو چیز بود؛ ماشینها و فراموشیِ سرگشته. شاید یک چیز دیگر هم بود. اما چرا؟
ترانهاش این گونه بود و باعث شد یخ کنم. نباید اطراف آدمیانِ این زمانه خوانده شود. میشود گفت یک چیزی را میکشت. انگار امید را میکشت. پس از آن آهنگ، من، خب، باورش کردم.
پس از این که آهنگ را به پایان رساند، مدتی حرف نزد. بعد خودش را از فکر و خیال بیرون آورد.
این طور ادامه داد که: «شما متوجه نمیشوید. هنوز وقتش نیست. اما من آنها را دیدم. آنها، مردان کوچک ناقصالخلقه با سرهایی عظیم، آن حوالی ایستاده بودند. سرهایشان فقط حاوی مغز است. آنها ماشینهایی داشتند که میتوانستند فکر کنند، اما در زمانهای بسیار دور، کسی آنها را خاموش کرده بود و هیچکس نمیدانست چطور دوباره روشنشان کند. مشکلشان این بود. مغزهای شگفتانگیزی داشتند، بسیار بهتر از مغز من و شما. اما میلیونها سال بود که مغزهایشان را هم خاموش کرده و از آن زمان دیگر فکر نکرده بودند. مردمان کوچک و مهربانی بودند. و اینها همهی چیزی بود که میدانستند.
وقتی داخل آن میدان افتادم، مانند یک میدان گرانش من را در خود گرفت و در یک سفر فضایی در خود میچرخاند تا به سطح سیاره رسید. من را در خود کشید و از میانش رد کرد. فقط موضوع این بود که سمت دیگر میدان هفت میلیون سال در آینده واقع شده بود. من آنجا بودم. باید دقیقاً روی همان نقطه از زمین واقع شده باشد که قبلاً بودم، اما هرگز نفهمیدم چطور اتفاق افتاد.
آن موقع شب بود و من شهری را در فاصلهی کمی دیدم. ماه بر فراز آن میتابید و کل منظره اشتباه به نظر میرسید. میدانید که، در طول هفت میلیون سال، انسانها کلی کار روی موقعیت اجرام آسمانی انجام خواهند داد، چیزهایی نظیر جابهجا کردن محورهای فضایی، پاکسازی مسیرهای حرکت سیارکها و کارهایی از این دست. و همچنین هفت میلیون سال کافی است تا چیزهای طبیعی هم قدری تغییر موقعیت دهند. ماه چیزی حدود پنجاه هزار مایل دورتر رفته بود و داشت حول محورش میچرخید. مدتی آنجا دراز کشیدم و تماشایش کردم. حتا ستارگان هم متفاوت بودند.
سفینههایی از شهر خارج میشدند. در رفت و آمد بودند، مثل چیزهایی که در امتداد یک سیم حرکت کنند، و البته فقط این که آن سیم انتقال نیرو بود. بخشی از شهر، بخش پایینیِ آن روشن بود، این طور نتیجه گرفتم که آن نور درخشش کدر بخار جیوه است. سبز-آبی بود. مطمئن شدم که انسانها آنجا زندگی نمیکنند، آن نور برای چشم مناسب نبود. اما بخش بالایی شهر به صورت پراکنده روشن بود. بعد دیدم چیزی از آسمان پایین آمد. بسیار روشن بود. کرهای عظیم که یکراست به مرکز حجم سیاه و نقرهای شهر رفت.
نمیدانم چه بود، اما حتا آن موقع هم میدانستم شهر متروک مانده است. عجیب بود که حتا همچون چیزی را تصور میکردم؛ من که هرگز یک شهر متروک ندیده بودم. پانزده مایل فاصلهی مانده تا شهر را قدم زدم و داخلش شدم. ماشینهایی در خیابانها در رفت و آمد بودند و ماشینهای دیگر را تعمیر میکردند. متوجه نبودند که شهر نیازی به ادامهی فعالیت ندارد، پس همچنان مشغول کار بودند. یک تاکسی پیدا کردم که تا حدی آشنا به نظر میرسید. یک کنترل دستی داشت و میتوانستم با آن کار کنم.
نمیدانم شهر چه مدت متروک افتاده بود. برخی مردمان شهرهای دیگر میگفتند چیزی حدود صد و پنجاه هزار سال. برخی دیگر حتا میگفتند سیصد هزار سالی میشود. سیصد هزار سال از زمانی که انسان پا در آن شهر گذاشته بود میگذشت. تاکسی در بهترین وضعیت ممکن بود و بیدرنگ به کار افتاد. تاکسی تمیز بود و شهر هم تمیز و مرتب بود. رستورانی دیدم و گرسنه هم بودم. با این حال اشتیاقم برای صحبت با دیگر انسانها بیشتر بود. البته انسانی در کار نبود و آن موقع این را نمیدانستم.
رستوران منوی غذا را نمایش داد و من یک غذا انتخاب کردم. گمانم غذا سیصد هزار سال قدمت داشت. آن موقع نمیدانستم و ماشینهایی هم که غذا را سرو کردند، اهمیتی نمیدادند، میدانی، آنها همه چیز را طبق دستور و البته کاملاً بینقص میساختند. هنگامی که سازندگان آن شهرها را ساختند، یک چیز را فراموش کرده بودند. آنها متوجه نبودند که امور نباید تا ابد ادامه پیدا کنند.
شش ماه طول کشید تا دستگاهم را بسازم. و هنگامی که کارم در حال اتمام بود، آماده بودم که بروم و دست از دیدن آن ماشینها بکشم، ماشینهایی که کورکورانه و بینقص، خستگیناپذیر به انجام وظایفشان مشغول بودند، با کمالی بدون نقصان که طراحانشان در آنها تعبیه کرده بودند و آنها مدتها پس از این که طراحانشان و فرزندان طراحانشان و فرزندان فرزندانشان دیگر استفادهای برایشان نداشتند، همچنان به کار مشغول بودند.
هنگامی که زمین سرد شود و خورشید بمیرد آن ماشینها به کار ادامه خواهند داد. هنگامی که زمین شروع کند به ترک خوردن و شکستن، آن ماشینهای بینقص و خستگیناپذیر تلاش میکنند زمین را تعمیر کنند.
رستوران را ترک کردم و با تاکسی دور شهر گردش کردم. به گمانم، ماشین یک موتور کوچک الکتریکی داشت، اما نیروی محرکهاش را از پخش کنندهی مرکزی نیرو دریافت میکرد. زیاد طول نکشید متوجه شوم در آیندهای بسیار دور هستم. شهر به دو بخش تقسیم شده بود، بخشی متشکل از لایههایی فراوان که در آن ماشینها بیصدا کار میکردند و تنها صدا، ضرباهنگ زمزمهمانند ژرفی بود که همچون سرود بیپایانِ نیرو در تمام شهر پژواک مییافت. تمام ساختار فلزی آن مکان، همراه با آهنگ پژواک مییافت، آن را پخش میکرد و همراهش زمزمه میکرد. اما صدا آرام و ملایم بود، یک جور ضربانِ اطمینانبخش.
باید چیزی حدود سی طبقه بالای سطح زمین و بیست طبقه هم زیر زمین بوده باشد. قطعهای جامد از دیوارهای آهنی و طبقات آهنی و ماشینهای ساخته از فلز و شیشه و نیرو. تنها نور، درخشش سبز-آبی قوسهای بخار جیوه بود. نور بخار جیوه سرشار از کوانتومهای با انرژی بالا است که اتمهای قلیایی فلز را تحریک به فعالیت فتوالکتریک میکند. شاید هم این چیزها فراتر از علم زمان حال شماست؟ فراموش کردهام.
اما از آن نور استفاده میکردند، چرا که بسیاری از ماشینهای کارگرشان به روشنایی نیاز داشتند. ماشینها شگفتانگیز بودند. به مدت پنج ساعت در آن نیروگاه وسیع در پایینترین طبقه سرگردان بودم و ماشینها را تماشا میکردم، و به دلیل وجود حرکت و آن شبهحیات ماشینی، کمتر احساس تنهایی میکردم.
ژنراتورهایی که دیدم، همان تابشی را که من کشف کرده بودم به کار بسته بودند، چه زمانی؟ منظورم تابش انرژی از ماده است و وقتی دیدمش، میدانستم که قرنهای متمادی بود از آن استفاده میکردند.
تمام بخش زیرین شهر به ماشینها اختصاص داده شده بود. هزاران ماشین. اما بیشترشان بیکار به نظر میرسیدند، یا این که فعالیت بسیار کمی داشتند. یک دستگاه تلفن پیدا کردم و حتا یک سیگنال منفرد هم در کار نبود. در شهر زندگی وجود نداشت. با اینحال وقتی دکمهی کوچک کنار صفحه نمایشی را در یک سمت اتاق فشار دادم، ماشین بلافاصله به کار افتاد. آماده بود، فقط مشکل این بود که دیگر کسی به آن احتیاج نداشت. انسانها میدانستند چگونه بمیرند و مُرده بمانند، اما ماشینها نه.
در نهایت به بالای شهر رفتم، به طبقهی بالایی. بهشت بود.
آنجا درختچهها و درختان و پارکها در نور ملایمی میدرخشیدند که انسانها یاد گرفته بودند از خود هوا تولید کنند. چیزی حدود پنج میلیون سال قبل این را فرا گرفته بودند. دو میلیون سال قبل فراموشش کرده بودند. اما ماشینها فراموش نکرده بودند و هنوز داشتند نور تولید میکردند. نور در هوا معلق بود، نوری ملایم، نقرهای و قدری سرخگون، و باغچهها از آن نور پرسایه بودند. در آن زمان ماشینی آنجا نبود، اما میدانستم که در نور روز باید بیرون بیایند و در این باغچهها کار کنند، آن باغچهها را همچون بهشتی برای سرورانی که مرده و از حرکت ایستاده بودند، نگاه دارند. آنها نمیتوانستند بمیرند و از حرکت بایستند.
در بیابان بیرون شهر، هوا سرد و بسیار خشک بود. اینجا هوا ملایم، گرم و شیرین از رایحهی غنچههایی بود که انسان صدها و هزاران سال وقت صرفشان کرده بود.
و بعد ناگهان موسیقی آغاز شد. در هوا آغاز شد و به آرامی در آن گسترش یافت. ماه داشت غروب میکرد و در همان حین غروب، درخشش سرخ-نقرهای افول کرد و موسیقی بلندتر شد.
از همهجا و از هیچکجا میآمد. درونِ خود من بود. نمیدانم چطور این کار را میکردند. و نمیدانم چطور چنان موسیقیای ساخته شده بود.
وحشیها موسیقی را آن قدر ساده میسازند که زیبایی در آن نیست، اما تأثیرگذار است.
نیمهوحشیها موسیقی را به روش زیبایی ساده میسازند و به سادگی زیبا. موسیقی سیاهپوستان شما بهترین نمونه بود. آنها وقتی موسیقی را میشنیدند، آن را میشناختند و وقتی آن را میخواندند، آن را حس میکردند.
مردمان نیمهمتمدن موسیقیهای عالی میسازند. آنها به موسیقیشان میبالند و اطمینان حاصل میکنند که به عنوان شاهکار موسیقی شناخته شود. آنقدر خوب میسازندش که سنگین از کار در میآید.
من همیشه گمان میکردم موسیقی ما خوب بوده. اما آن چیزی که در هوا پخش میشد، سرود پیروزی بود که نژادی بالغ آن را سروده بود، نسل بشر در پیروزی مطلقش! انسان بود که داشت پیروزیاش را با آن نوای جادویی میسرود، نوایی که من را در خود غرقه کرد. موسیقی آنچه را که پیش رویم بود بر من آشکار ساخت و من را به رفتن وا داشت.
و همچنان که به شهر متروک نگاه میکردم، موسیقی در هوا مُرد. ماشینها آن نغمه را فراموش کرده بودند. سرورانشان آن را مدتهای مدید در گذشته فراموش کرده بودند.
به جایی که احتمالاً یکی از خانههایشان بود رسیدم. درگاهی بود که در نور کمرمق غروب به سختی دیده میشد، اما وقتی قدم به داخل گذاشتم، نورهایی که سیصد هزار سال روشن نشده بودند، آنجا را همچون شبپرهها با درخششی سبزسفید برای من روشن کردند؛ و من به اتاقی که در آن سو بود قدم گذاردم. بلافاصله اتفاقی برای هوای داخل درگاهی پشت سر من رخ داد. مثل شیر کدر شد. اتاقی که در آن ایستاده بودم از سنگ و فلز ساخته شده بود. سنگ مادهی سیاه براقی بود با پرداختی از مخمل، و فلزها همه نقره و طلا بودند. قالیای روی زمین بود، قالی دقیقاً از موادی ساخته شده بود که من الان به تن دارم، اما نرمتر و ضخیمتر بود. نشیمنهایی در اطراف اتاق قرار داشتند، کم ارتفاع و با همان مواد فلزی نرم پوشیده شده بودند. آنها هم سیاه و طلایی و نقرهای بودند.
هرگز چیزی مانند آن ندیده بودم. گمان نکنم هرگز دوباره ببینم و زبان من و زبان شما از توصیف آن عاجز است.
سازندگان آن شهر حق داشتند که آن سرود پیروزی فراگیر را بخوانند، آن پیروزی که نه سیاره و پانزده قمر قابل سکونت را در خود فرا گرفت.
اما دیگر آنجا نبودند و من میخواستم آنجا را ترک کنم. برنامهای ریختم و به یک دفتر تلفن رفتم تا نقشهای را که دیده بودم بررسی کنم. دنیای کهن بسیار آشنا به نظر میرسید. هفت میلیون یا هفتاد میلیون سال برای مام کهن زمین چیزی به حساب نمیآید. زمین ممکن است حتا موفق شود آن شهرهای شگفتانگیز ماشینی را هم شکست دهد. پیش از آن که شکست بخورد، میتواند صد میلیون یا هزار میلیون سال منتظر بماند.
تلاش کردم با مراکز مختلف شهرهایی که روی نقشه بودند تماس بگیرم. وقتی دستگاه مرکزی را بررسی کرده بودم، به سرعت آموخته بودم چطور با سیستم کار کنم.
یک بار، دوبار، سه بار و بارها تلاش کردم. یاوک سیتی[۹]، لانون سیتی[۱۰]، پاری[۱۱]، شکاگو[۱۲]، سینگپور[۱۳] و جاهای دیگر. کمکم داشتم فکر میکردم روی کل زمین هیچ انسانی باقی نمانده است. وقتی در هر کدام از شهرها ماشینها پاسخ میدادند و امر من را اطاعت میکردند، احساس درهمشکستگی کردم. ماشینها در هر کدام از آن شهرهای وسیعتر دوردست بودند، من در نِوا سیتیِ آن زمان بودم. شهری کوچک بود. یاوک سیتی بیش از هشتصد کیلومتر وسعت داشت.
در هر شهری چندین شمارهی مختلف را آزمودم. سپس سن فریسکو[۱۴] را امتحان کردم. یک نفر آنجا بود، صدایی پاسخ من را داد و چهرهی یک انسان روی صفحهی درخشان کوچک ظاهر شد. میتوانستم او را ببینم که شروع به صحبت کرد و بعد با شگفتی به من خیره شد. و سپس دوباره شروع به صحبت با من کرد. البته زبانش را متوجه نمیشدم. من زبان شما را میفهمم و تو هم زبان من را میفهمی، چون گویش امروز شما به روشهای گوناگون ضبط شده و روی تلفظ ما تأثیر گذاشته است.
برخی چیزها تغییر کردهاند، به طور مشخص اسامی شهرها تغییر کردهاند، چرا که اسامی شهرها چند هجایی هستند و زیاد هم استفاده میشوند، و مردم هم دوست دارند آنها را کوتاه و مختصر کنند. من در جایی هستم که شما آن را نِهْ وااا دااا[۱۵] مینامید، درست است؟ ما به آن تنها نِوا میگوییم. یا ایالت یاوک. اما اوهایو و آیوا هنوز همان هستند. در طول هزار سال، تأثیر روی کلمات کم بوده، چون این کلمات ضبط شده بودند.
اما هفت میلیون سال گذشته و انسان آثار ضبط شدهی گذشته را فراموش کرده بود. هر چه زمان میگذشت کمتر از آنها استفاده میکرد، و گویش آن مردمان هم تغییر کرد تا این که زمانی رسید که دیگر نمیتوانستند آثار ضبط شده را بفهمند. و البته دیگر چیزی نوشته نشد.
احتمالاً در میان آن آخرین نسل هم هر از گاهی مردانی برمیخاستند که در جستجوی دانش باشند، اما آن را نیافته بودند. یک نوشتهی باستانی را میتوان ترجمه کرد، اگر یک قانون ابتدایی برای آن پیدا شود. با اینحال آن صدایی باستانی بود، در زمانی که نسل بشر قوانین علم را فراموش کرده و ذهنش دیگر کار نمیکرد.
پس وقتی در آن سوی خط صحبت میکرد گویشش برای من غریب بود. صدایش بم و بلند، کلماتش روان و لحن کلامش دلنشین بود. وقتی صحبت میکرد، انگار که آواز میخواند. هیجانزده شده بود و دیگران را خبر کرد. نمیتوانستم زبانشان را بفهمم، اما میدانستم آنجا هستند. میتوانستم نزد آنها بروم.
برای همین از آن بهشت پایین رفتم و در همان حال که آمادهی رفتن میشدم، طلوع خورشید را در آسمان دیدم. ستارگان غریب و روشن چشمک زدند و سوسو زدند و محو شدند. تنها یک ستارهی روشن در حال طلوع آشنا بود، زهره. حالا با نوری طلایی میدرخشید. در نهایت، هنگامی که برای اولین بار ایستادم تا آن آسمان غریب را تماشا کنم، کمکم متوجه شدم چه چیز در ابتدا نظرم را به غریب بودن منظره جلب کرده بود. ستارگان، میدانی، همهشان متفاوت بودند.
در زمان من و همچنین شما، منظومهی شمسی یک سرگردان تنها است که بر حسب تصادف دارد از یک تقاطع پررفت و آمد کهکشانی عبور میکند. ستارگانی که در شب میبینیم، ستارههای خوشههای در حال حرکت هستند، میدانی دیگر. در حقیقت منظومهی شمسی ما دارد از میان صورت فلکی دب اکبر میگذرد. نیم دوجین صور فلکی دیگر هم در فاصلهی پانصد سال نوری ما هستند.
اما در طول آن هفت میلیون سال، خورشید از آن گروه خارج شده بود. آسمان تقریباً خالی بود. تنها اینجا و آنجا ستارهی بیفروغی میدرخشید. در امتداد گسترهی سیاه آسمان، نوار کهکشان راه شیری آویخته بود. فلک خالی شده بود.
این هم باید یکی از چیزهایی باشد که آن مردمان در آوازهاشان بیان کرده بودند. چیزی که در قلبهایشان احساس کرده بودند. تنهایی، حتا ستارگان نزدیک و آشنا هم رفته بودند. ما ستارگانی در فاصلهی کمتر از ده سال نوری داریم. آنها به من گفتند دستگاههایشان که فاصلهی مستقیم بین آنها و هر ستارهای را میداد، نشان داده بودند نزدیکترین ستاره صد و پنجاه سال نوری فاصله دارد. ستاره به شدت درخشان بود. حتا درخشانتر از شعرای یمانی آسمان ما. و همین آن را کمتر دوستانه مینمایاند، چرا که یک غول آبی سفید بود. خورشید ما میتوانست یک قمر برای آن ستاره باشد.
آنجا ایستادم و درخشش سرخنقرهای را نگاه کردم که رنگ باخت و نور خونرنگ خورشید افق را در خود غرقه ساخت. در آن زمان، دیگر از ستارهها فهمیده بودم از آخرین باری که خورشید را دیدم، چندین میلیون سال گذشته است. و آن نور خونرنگ من را به این فکر انداخت که نکند خود خورشید هم دارد میمیرد.
لبهی آن پدیدار شد. خونرنگ و عظیم. خورشید بالاتر رفت و رنگش محو شد و نیم ساعت بعد، همان قرص طلایی آشنا بود.
در تمام آن زمان هیچ تغییری نکرده بود.
نادان بودم که خیال میکردم ممکن است تغییر کرده باشد. هفت میلیون سال برای زمین هیچ است، چطور ممکن است برای خورشید زیاد باشد؟ از آخرین باری که طلوعش را دیده بودم چیزی حدود دو هزار هزار هزار بار دیگر طلوع کرده بود. دو هزار هزار هزار روز. اگر آن قدر گذشته بود، باید یک تغییری حس میکردم.
کائنات به آرامی تغییر میکند. تنها حیات است که طاقت ندارد، تنها حیات است که به سرعت تغییر میکند. هشت میلیون سال کوتاه. هشت روز در زندگی زمین و آن نسل داشت میمرد. چیزی را جا گذاشته بود؛ ماشینها. اما آنها هم میمردند، هر چند که متوجه مرگ نمیشدند. من این طور حس کردم، ممکن است تغییرش داده باشم، اما خواهم گفت؛ بعدتر.
وقتی خورشید در آسمان بالا رفت، دوباره به آسمان نگاه کردم و به زمین، به پنجاه طبقهای که پایین پایم بود. به حاشیهی شهر آمده بودم.
ماشینها داشتند روی زمین حرکت میکردند، احتمالاً صافش میکردند. نوار پهن خاکستری رنگی در امتداد بیابان مسطح به سمت شرق کشیده شده بود. قبل از طلوع آفتاب دیده بودم که درخششی محو داشت، جادهای برای ماشینهای روی زمین بود. ترافیکی هم روی آن نبود.
سفینهای را دیدم که از سمت شرق وارد شد. با صدای ملایم و نالهی هوا وارد شد، مثل بچهای که در خواب ناله کند، مثل بالونی که باد شود، مقابل چشمانم بزرگ شد. وقتی روی سکوی فرود روی سطح شهر در آن پایین فرود آمد، عظیم به نظر میرسید. حالا میتوانستم صدای دلنگدلنگ و پچپچ ماشینها را بشنوم که بیشک روی مواد اولیهای کار میکردند که سفینه آورده بود. ماشینها درخواست مواد خام تازه کرده بودند. ماشینهایی در شهرهای دیگر مواد را تهیه کرده بودند. ماشینهای حمل و نقل آنها را آورده بودند.
سن فریسکو و جکسویل[۱۶] تنها شهرهای همچنان مسکون آمریکای شمالی بودند. اما ماشینها در تمام شهرهای دیگر مشغول کار بودند، چرا که نمیتوانستند دست از کار بکشند. به آنها چنین دستوری داده نشده بود.
بعد، بسیار بالای سرم، چیزی ظاهر شد و در شهر پایینِ پایم، از یک بخش مرکزی، سه کرهی کوچک به هوا برخاستند. آنها مانند سفینهی باری، هیچ مکانیزم هدایت آشکاری نداشتند. آن نقطه در آسمان بالای سر، مانند ستارهای سیاه در فضایی آبی به قدر یک ماه بزرگ شده بود. سه کرهی کوچک در آن بالا با آن ملاقات کردند، بعد همراه با هم پایین آمدند و در مرکز شهر به زمین نشستند، جایی که نمیتوانستم آنها را ببینم.
یک سفینهی باری از زهره بود. بعدها متوجه شدم، آن یکی که شب قبل دیده بودم از مریخ آمده بود.
دنبالش رفتم و به دنبال چیزی شبیه به هواپیمای مسافری گشتم. در گشت و گذارم در اطراف شهر چیزی پیدا نکردم. طبقات بالاتر را هم گشتم و اینجا و آنجا سفینههای متروک دیدم، اما برای استفادهی من بسیار بزرگ بودند، و کنترل هم نداشتند.
تقریباً ظهر شده بود که دوباره غذا خوردم. غذا خوب بود.
در آن زمان میدانستم که آن شهر، شهر خاکسترهای مردهی امیدهای بشری بود. نه امیدهای نژاد سفید یا زرد یا سیاه، بلکه امیدهای نژاد بشر. مجبور شدم شهر را ترک کنم. میترسیدم سفر زمینی به سوی غرب را با تاکسی انجام دهم، زیرا آن تاکسی که سوارش شده بودم، از مرکزی در شهر نیرو میگرفت و میدانستم قبل از این که زیاد راه برود، از حرکت میایستد.
بعد از ظهر بود که آشیانهای کوچک نزدیک دیوار خارجی آن شهر بزرگ یافتم. سه سفینه داشت. داشتم در پایینترین محدودهی قسمت مسکونی، در بخش بالایی شهر میگشتم. آنجا تئاترها و مغازهها و رستورانهایی وجود داشت. وارد یکی از آنها شدم و به محض داخل شدن، موسیقی ملایمی آغاز شد و رنگها و اشکال در صفحهی مقابلم شکل گرفتند.
آنها نغمههای پیروزی در شکل و صدا و رنگ یک نژاد بالغ بودند، نژادی که در طول پنج میلیون سال، پیوسته رو به جلو گام برداشته بود و زمانی را ندیده بود که مسیر مقابلش به پایان میرسید، زمانی را که میمرد و از حرکت میایستاد. خود شهر هم مرده بود، اما از حرکت نایستاده بود. شتاب کردم از آنجا خارج شوم و نغمهای که به مدت سیصد هزار سال خوانده نشده بود، پشت سرم مرد.
اما آشیانه را یافتم. ظاهراً یک پارکینگ شخصی بود. سه سفینه آنجا بود. یکیشان پانزده متر طول و پانزده متر قطر داشت. احتمالاً یک جور کرجی فضایی بود. یکیشان حدود پنج متر طول داشت و پنج متر قطر. احتمالاً ماشین پرندهی خانوادگی بوده باشد. سومی چیز خیلی کوچکی بود، کمی بیش از سه متر طولش بود و کمتر از یک متر قطرش. واضح بود که باید داخلش دراز میکشیدم.
یک دستگاه پریسکوپی وجود داشت که نمایی از روبهرو و بالا را به من میداد. پنجرهای هم که میگذاشت پایین را ببینم و دستگاهی که نقشهای را زیر صفحهای از شیشهی مات حرکت میداد و آن را طوری روی صفحه میانداخت که خطوط متعامد صفحه همیشه موقعیت من را نشان میدادند.
نیم ساعتی وقت صرف کردم تا بفهمم سازندگان آن سفینه چه ساختهاند. اما انسانهایی که آن را ساخته بودند، کسانی بودند که دانش و معلومات پنج میلیون سال و ماشینهای بینقص آن دوران را با خود داشتند. مکانیزمِ تابش را که انرژی سفینه را تأمین میکرد دیدم. اصول آن و اندکی مکانیکش را درک میکردم. اما هیچ رسانایی در کار نبود، تنها پرتوهای بیرمقی که چنان سریع ارتعاش میکردند که ارتعاشاتشان را به سختی میشد از گوشهی چشم دید. چندین دسته از این پرتوها حداقل به مدت سیصد هزار سال، یا حتا بیشتر، مشغول ارتعاش و گداخت بودهاند.
وارد ماشین شدم و بلافاصله چندین پرتو دیگر شکل گرفتند. مختصر لرزشی به وجود آمد و بعد دردی سخت به یک آن از تمام بدنم گذشت. بلافاصله دریافتم که آن ماشین روی خنثیکنندهی جاذبه قرار دارد. هنگامی که پس از کشفِ تابش، روی میدانهای فضایی کار میکردم، امیدوار بودم آن را اختراع کنم.
اما آنها پیش از این که آن ماشینهای نامیرای بینقص را بسازند، میلیونها سال خنثیکننده را در اختیار داشتند. وزن من به هنگام ورود باعث شده بود خودش را از نو تنظیم کند و همزمان آماده به کار شود. داخلش، جاذبهی مصنوعی مساوی با جاذبهی زمین من را در خود گرفته بود و ناحیهی خنثی میان بیرون و بخش داخلی، باعث آن درد شده بود.
ماشین آماده بود. سوختش هم کاملاً پر بود. ماشینها طوری تجهیز شده بودند که به صورت خودکار نیازها و خواستههاشان را اعلام کنند. هر کدامشان تقریباً یک موجود زنده بود. یک ماشین سرایدار، مواد مورد نیازشان را تأمین میکرد، تنظیمشان میکرد و حتا هنگامی که لازم بود، در صورت امکان تعمیرشان میکرد. بعدها متوجه شدم اگر نمیشد تعمیرشان کرد، با یک تریلر خدماترسانی که به صورت خودکار میآمد حمل میشدند و ماشینی دقیقاً مشابه جایگزینشان میشد. بعد آنها را به کارگاههایی میبردند که در آن ساخته شده بودند و ماشینهای خودکار از نو آنها را میساختند.
ماشین صبورانه منتظر بود تا آن را به کار بیاندازم. کنترلها ساده و واضح بودند. در سمت چپم اهرمی بود که برای حرکت به جلو باید رو به جلو خم میشد، برای حرکت به عقب هم به سمت عقب. در سمت راست، یک میلهي افقی لولادار بود. اگر آن را به چپ میچرخاندی سفینه به چپ میچرخید و اگر به راست، سفینه به راست متمایل میشد. اگر به بالا میکشاندی سفینه بالا میرفت و برای تمام حرکات دیگر به جز جلو و عقب به همین صورت بود. اگر همهاش را به سمت بالا میکشیدی، سرعت را افزایش میداد و اگر به پایین فشارش میدادی، از سرعت سفینه میکاست.
به آرامی بلندش کردم، در همان حال که آنجا دراز کشیده بودم، سوزن یکی از درجههای مقابل چشمان من به آرامی قدری حرکت کرد و زمین از زیر پایم فاصله گرفت. کنترل دیگر را قدری عقب کشیدم و سفینه همان طور که به سوی فضای باز میرفت، قدری سرعت گرفت. هر دو کنترل را به حالت صفر برگرداندم و ماشین به حرکتش ادامه داد تا این که در همان ارتفاع متوقف شد، اصطکاک هوا حرکتش را جذب کرده بود. سفینه را چرخاندم و درجهی دیگری مقابل چشمانم به حرکت درآمد و موقعیتم را نشان داد، اما نمیتوانستم آن را بخوانم. نقشه آن جور که انتظار داشتم حرکت نکرد. پس در جهتی راه افتادم که خیال میکردم غرب باشد.
در آن ماشین حیرتانگیز نمیتوانستم سرعت گرفتن را حس کنم. زمین خیلی ساده شروع به عقب نشستن کرد و پس از یک لحظه کل شهر رفته بود. نقشه زیر پایم به سرعت چرخید و متوجه شدم که دارم به سمت جنوب غرب میروم. به آرامی به سمت شمال چرخیدم و قطبنما را نگاه کردم. به زودی طرز کارش را فهمیدم و سفینه هم سرعت گرفت.
به شدت به نقشه و قطبنما علاقمند شده بودم که ناگهان زنگی تیز به صدا درآمد و بدون دخالت من، ماشین ارتفاع گرفت و به سمت شمال رفت. کوهی در مقابل من بود و من ندیده بودمش، اما سفینه آن را دیده بود.
در آن هنگام چیزی را دیدم که باید زودتر میدیدم. دو دکمهی کوچک که میتوانستند نقشه را حرکت دهند. شروع به حرکت دادنشان کردم که صدای یک کلیک بلند را شنیدم و سرعت سفینه رو به نقصان گذاشت. یک لحظه بعد روی سرعتی که به طرز چشمگیری آهستهتر بود، ثابت شده بود، ماشین داشت به مسیر جدید وارد میشد. تلاش کردم اصلاحش کنم، اما در کمال تعجب دیدم کنترلها پاسخ نمیدهند.
خب، کار نقشه بود. یا ماشین مسیر را دنبال میکرد و یا مسیر آن را دنبال میکرد. من نقشه را حرکت داده بودم و ماشین خودش کنترل خودش را به دست گرفته بود. دکمهی کوچکی بود که میتوانستم فشارش بدهم، اما از وجودش بیخبر بودم. دیگر نتوانستم سفینه را کنترل کنم، تا زمانی که ماشین بالاخره متوقف شد و خودش را تا فاصلهی پانزده سانتیمتری سطح زمین در مرکز جایی که ویرانههای یک شهر عظیم بود پایین آورد. احتمالاً ساکرامِنتو[۱۷] بود.
تازه آن زمان متوجه شدم و نقشه را برای سن فریسکو تنظیم کردم و سفینه یکباره بالا رفت. اطراف تودهای از سنگهای شکسته به حرکت درآمد، به مسیر اصلیاش بازگشت و همانند گلولهای خودکار به جلو پرتاب شد.
به سن فریسکو که رسید خودش فرود نیامد. تنها در هوا معلق ماند و زمزمهای ملایم و آهنگین تولید کرد. دوبار این کار را انجام داد و بعد منتظر ماند. من هم منتظر ماندم و پایین را تماشا کردم.
مردمان آنجا بودند. برای اولین بار انسانهایی به آن سن و سال میدیدم. انسانهایی کوچک و سردرگم بودند، کوتولههایی با سرهایی که به شکل نامناسبی بزرگ بودند، البته نه خیلی بزرگ.
بیش از هر چیز چشمانشان من را تحت تأثیر قرار داد. چشمانشان بسیار بزرگ بود و هنگامی که به من نگاه میکردند، قدرتی درنگاهشان بود که انگار به خواب رفته بود، اما آن قدر خوابش عمیق بود که نمیشد بیدارش کرد.
کنترل دستی را در اختیار گرفتم و فرود آمدم. به محض این که خارج شدم، سفینه خود به خود به هوا برخاست و دور شد. دستگاههای پارک خودکار داشتند. سفینه به یک پارکینگ عمومی، به نزدیکترینشان رفته بود، جایی که به صورت خودکار بررسی و تعمیر شود. یک دستگاه کوچک فراخوانی بود که باید قبل از خروج با خودم برمیداشتم، در آن صورت در هر کجای شهر که بودم، میتوانستم با فشار دادن یک دکمه سفینه را به سوی خود بخوانم.
مردم اطراف من، در میان خودشان شروع به صحبت کردند، تقریباً آواز میخواندند. دیگران هم به تدریج داشتند میآمدند. مرد و زن، اما به نظر میرسید انسان پیری در کار نباشد و تعداد جوانها خیلی کم بود. آن تعداد کمی از جوانها هم که بودند، بسیار با احترام با ایشان رفتار میشد، بسیار مراقب بودند مبادا کسی قدم روی پایشان بگذارد و یا یک قدم اشتباه باعث شود زمین بخورند.
میدانی، این کار دلیل داشت. آنها مدت زمانی بسیار طولانی زندگی میکردند. برخیهایشان سه هزار سال زندگی میکردند و بعد میافتادند و میمردند. آنها پیر نمیشدند و هرگز نفهمیده بودند چرا انسانها میمُردند. قلبشان میایستاد و مغزشان از تفکر دست میکشید و میمُردند. اما کودکان، کودکان نابالغ بیشترین احترام را داشتند. در آن شهری که یک میلیون نفر جمعیت داشت، در ماه یک کودک به دنیا میآمد. نسل بشر داشت عقیم میشد.
گفتم که آنها تنها بودند؟ تنهاییشان ورای امید بود. چون متوجهی که، در همان زمان که انسان به سوی بلوغش گام برداشته بود، تمام اشکال حیاتی را که تهدیدش میکرد نابود کرده بود. بیماری، حشرات و سپس تمام حشرات و در نهایت تمام جانورانی که انسان را شکار میکردند.
در آن زمان تعادل طبیعت از بین رفته بود و انسان مجبور بود راهی را که رفته بود ادامه دهد. مثل ماشینها بود؛ ماشینها را به کار انداخته بودند و دیگر نمیتوانستند آنها را متوقف کنند. نابودی حیات را آغاز کرده بودند و حالا دیگر نمیتوانستند جلوی آن را بگیرند. پس مجبور بودند علفهای هرز را، از هر نوع، نابود کنند و بعد بسیاری از گیاهان بیضرر را. بعد گیاهخواران را هم به همچنین، آهو و گوزن و خرگوش و اسب را. آنها هم تهدید بودند، چرا که به مزارع ماشینی انسانها حمله میکردند. انسان هنوز هم غذاهای طبیعی میخوردند.
درک میکنی. جریان از کنترلشان خارج شده بود. در نهایت ساکنان دریا را هم در دفاع از خود کشتند. بدون موجوداتی که آنها را در محدودهشان نگاه دارد، داشتند از مرزهاشان فراتر میرفتند. و زمانی رسید که غذای مصنوعی جایگزین غذای طبیعی شد. چیزی حدود دو و نیم میلیون سال پس از زمان من، هوا از هر نوع شکل حیاتی پاک شد، از تمام اشکال میکروسکوپی حیات.
و این به این معنا بود که آب هم باید پاکسازی میشد. و آن زمان که بود که پایان حیات در اقیانوس فرا رسید. اشکال حیاتی میکروسکوپی بودند که روی اشکال باکتریایی زندگی میکردند و ماهیهای بسیار کوچکی که وابسته به آن اشکال حیاتی میکروسکوپی بودند و ماهیهای کوچک دیگری که آن ماهیهای بسیار کوچک را میخوردند و ماهیهای بزرگی که ماهیهای کوچک را میخوردند و... و بعد شروع زنجیره از بین رفته بود. دریا در طول یک نسل خالی از حیات شده بود. این برایشان هزار و پانصد سال طول کشید. حتا گیاهان دریایی هم از بین رفته بودند.
و روی تمام زمین تنها انسان مانده بود و اشکال حیاتی که انسان از آن محافظت میکرد. گیاهانی که برای تزیینات لازم داشت و برخی حیوانات خانگی بسیار بهداشتی که به اندازهی صاحبانشان عمر میکردند. سگها. آنها حیوانات شگفتانگیزی بودند. آن زمان انسان داشت به بلوغ میرسید و دوست حیوانیاش، دوستی که او را در طول هزارهها تا زمان من و تو و بعد هزاران سال دیگر تا زمان بلوغ اولیهی انسان تعقیب کرده بود، خودش هم به هوشمندی رسیده بود. در موزهای باستانی که مکانی شگفتانگیز بود، چرا که بدن یکی از رهبران بزرگ انسان را که پنج میلیون و نیم سال پیش از آن که او را ببینم مرده بود، به دقت نگاهداری میکردند، در آن موزه که آن موقع متروک افتاده بود، یکی از آن سگسانان را دیدم. جمجمهاش تقریباً به بزرگی جمجمهی من بود. ماشینهای سادهی زمینرو داشتند که سگها را تعلیم میدادند تا هدایتشان کنند و نسلهای متمادی سگها آن ماشینها را هدایت کرده بودند.
و بعد انسان به بلوغ کامل رسید. چیزی حدود یک میلیون سال کامل طول کشید. آنچنان به سرعت رو به جلو گام برداشت که سگ دیگر یک همراه نبود. کمتر و کمتر به وجودشان نیاز بود. هنگامی که یک میلیون سال گذشت، نقصان انسانها آغاز و سگ هم رفته بود. مُرده بود.
و حالا این آخرین گروه در حال نابودی انسانها که هنوز در این منظومه بودند، دیگر هیچ شکل حیاتی نداشتند که وارثشان شود. همیشه پیش از نابودی کامل یک تمدن، از خاکسترش تمدنی دیگر برمیخاست. حالا فقط یک تمدن مانده بود، تمامی دیگر نژادها رفته بودند، حتا تمام گونههای دیگر به جز گیاهان هم مُرده بودند. و انسان در این دوران بسیار سالخوردهتر از آن بود که هوش و حرکت را به گیاهان ببخشد. شاید در زمان اوجش میتوانست.
در آن چندین میلیون سال، دیگر سیارات هم از انسان پُر شده بودند. تمام سیارات و تمام قمرهای منظومهی شمسی جمعیت انسانی خود را داشت. حالا تنها سیارات هنوز مسکونی بودند و قمرها متروک افتاده بودند. پلوتو پیش از آن که من فرود بیایم رها شده بود و در زمانی که من آنجا بودم، انسانها داشتند از نپتون به سمت خورشید و سیارهی مادر حرکت میکردند. انسانهای ساکت و غریبی بودند که بیشترشان برای اولین بار سیارهای را میدیدند که به نسل بشر حیات بخشیده بود.
فقط هنگامی که از آن سفینه قدم به بیرون گذاشتم و تماشایش کردم که به هوا برخاست، پی بردم چرا نسل بشر داشت میمرد. به چهرهی آن مردمان نگاه کردم و پاسخ را در چهرههاشان خواندم. تنها یک خصوصیت بود که از آن اذهان همچنان درخشان رفته بود، اذهانی بسیار درخشانتر از ذهن من و تو. مجبور بودم از یکی از آنها برای حل مشکلاتم کمک بگیرم. میدانی که در فضا بیست جهت وجود دارد، ده تای آن صفر است، ششتایش مقادیر ثابت دارد و چهار تای دیگر که تغییر مسیرمان را نشان می دهد، همان جهتهای آشنا در فضا-زمان هستند. این بدان معنا است که انتگرالگیریها نه به صورت دوگانه و نه به صورت سهگانه و نه به صورت چهارگانه، بلکه به صورت دهگانه باید انجام میشدند.
برای من خیلی طول میکشید. اگر قرار بود خودم کار کنم، هرگز نمیتوانستم تمام مشکلات را حل کنم، من نمیتوانستم از دستگاههای ریاضیشان استفاده کنم، و دستگاههای خودم هم که هفت میلیون سال در گذشته بودند. اما یکی از آن مردان علاقمند شد و به من کمک کرد. او انتگرالهای چهارگانه و پنجگانه و حتا انتگرالهای چهارگانه با حدود متغییر نمایی را به صورت ذهنی حساب میکرد.
البته هنگامی که از او خواهش کردم، زیرا آن چیزی که باعث بزرگی انسان است، از او رفته بود. هنگام فرود وقتی به چهرهها و چشمهاشان نگاه کردم این را دریافتم. آنها به من نگاه کردند، به این غریبه که بسیار غیرعادی به نظر میرسید علاقمند شده بودند و اما بعد رفتند. آنها آمده بودند فرود سفینه را ببینند. رخدادی کم نظیر بود. اما آنها صرفاً به روشی دوستانه به من خوشامد گفتند. آنها کنجکاو نبودند. انسان غریزهی کنجکاوی را از دست داده بود.
آه، نه به طور کامل! آنها دربارهی ماشینها فکر میکردند و دربارهی ستارهها. اما کاری دربارهاش نمیکردند. به طور کل کنجکاوی را از دست نداده بودند، اما تقریباً داشت از دست میرفت. داشت میمُرد. در آن شش ماه کوتاهی که با آنها ماندم، بیش از آنها که دو یا حتا سه هزار سال میان آن ماشینها زندگی کرده بودند، چیز یاد گرفتم.
میتوانی نومیدیِ خُرد کنندهای را که سراغم آمد درک کنی؟ من که به علم عشق میورزم، من که رستگاری و عروج نسل بشر را در آن میبینم، یا دیده بودم؛ آن ماشینهای شگرف را دیدم، حاصل بلوغ فاتحانهی بشر را، که فراموش شده و اشتباه درک شده بود. آن ماشینهای شگرف و بینقص که از آن انسانهای مهربان و ملایم مراقبت و محافظت کرده بودند، انسانهایی که فراموش کرده بودند.
در آن گم شده بودند. شهر برایشان ویرانهای شگفتانگیز بود، چیزی بهتآور که اطرافشان سر به آسمان کشیده بود. چیزی که درکش نمیکردند، چیزی که بخشی از طبیعت دنیایشان بود. به نظر آنها این گونه بود. شهر ساخته نشده بود، بلکه خیلی راحت فقط وجود داشت. درست مثل کوهها و صحراها و آب دریاها.
متوجه میشوی؟ میتوانی درک کنی زمانی که از هنگام نو بودن آن ماشینها گذشته بود، طولانیتر از زمانی است که ما با تولد آن نسل فاصله داریم؟ آیا ما افسانههای نیاکانمان را به خاطر داریم؟ آیا روایات قبیلهای آنها از جنگل و غار را به خاطر داریم؟ راز تراشیدن یک تکه سنگ تا این که لبهای تیز داشته باشد را میدانیم؟ راز ردیابی و کشتن ببر دندان خنجری را، بی آنکه خودمان کشته شویم؟
اوضاع آنها هم به همین منوال بود، هر چند که زمان برایشان طولانیتر میگذشت، چرا که زمان قدمی طولانی به سمت کمال برداشته بود و ماشینها نسل پس از نسل، همه چیز را برایشان نگهداری میکردند.
چرا کل سیارهی پلوتو متروک افتاده بود، وقتی که یکی از بزرگترین معادن یکی از فلزاتشان روی پلوتو واقع شده بود؟ ماشینها هنوز کار میکردند. اتحاد بینقصی در کل مجموعه وجود داشت. سیستم یکپارچهای از ماشینهای بینقص.
و تمام چیزی که آن مردمان میدانستند این بود که اگر با یک اهرم به خصوص، یک کار به خصوص انجام دهند، فلان نتیجهی به خصوص حاصل میشود. درست مثل مردمان قرون وسطا که میدانستند اگر یک مادهی به خصوص، برای مثال چوب را بردارند و همراه چوبهای دیگری بگذارند که از حرارت سرخ شدهاند، چوب ناپدید و گرما حاصل میشود. آنها درک نمیکردند که چوب از گرمای آزاد شده از تشکیل دیاکسید کربن و آب، اکسید میشود. بنابراین، آن مردمان هم چیزهایی را که بهشان غذا میدادند و حملشان میکردند و لباس تنشان میکردند، درک نمیکردند.
سه روز با آنها ماندم، و سپس به جکسویل رفتم، و همینطور به یاوکسیتی که بسیار عظیم بود. درست از شمال جایی که امروزه بوستون[۱۸] واقع شده تا جنوب واشینگتن[۱۹] گسترده شده بود، این آن چیزی بود که آنها یاوک سیتی مینامیدند.»
جیم، حرفش را قطع کرد و گفت: «من که هیچوقت این حرفش را باور نکردم.» میدانم باور نکرده بود، اگر باور کرده بود، گمانم میرفت آن اطراف یک تکه زمین میخرید و نگه میداشت تا قیمتش زیاد شود. جیم را میشناسم، از نظر او هفت میلیون سال یک چیزی شبیه به هفتصد سال است و شاید نوادههایش بتوانند آن را بفروشند.
جیم ادامه داد که: «بگذریم. او گفت همهی شهرها همینطور گسترش یافته بودند. بوستون به سمت جنوب گسترش یافته بود. واشینگتن به طرف شمال و یاوک سیتی از همه طرف. و شهرهایی که این میان بودند، داخل آنها جذب شده بودند.
و تمامش یک ماشین عظیم بود. تمامش به شکلی بینقص سازماندهی شده و مرتب بود. یک سیستم حمل و نقل داشتند که ظرف سه دقیقه من را از شمالیترین نقطه به جنوبیترین نقطه برد. زمان را حساب کردم. یاد گرفته بودند تأثیرات شتاب را خنثی کنند.
سپس سوار یکی از سفینههای فضایی بزرگ به سوی نپتون شدم. هنوز هم در رفت و آمد بودند. هنوز یک عده داشتند میآمدند.
سفینه عظیم بود. در اصل یک کشتی باری بود. استوانهای فلزی به طول یک کیلومتر و عرض یک سوم کیلومتر از زمین برخاست. بیرون از جو شتابگرفتن را شروع کرد. میتوانستم کوچک شدن زمین را ببینم. من یکی از کشتیهای باری خودمان به مریخ را سوار شدهام، در سال ۳۰۴۸ پنج روز طول کشید تا برسد. نیم ساعت بعد در این کشتی باری، زمین تنها یک ستاره بود و ستارهای کوچکتر و رنگپریدهتر کنارش. یک ساعت بعد از مریخ گذشته بودیم و هشت ساعت بعد روی نپتون فرود آمدیم. نام شهر مرین[۲۰] بود. به اندازهی یاوکسیتی در زمانِ من بود و هیچ موجود زندهای در آن نبود.
آن سیاره سرد و تاریک بود. به طرز وحشتناکی سرد بود. خورشید، قرصی کوچک و رنگپریده، بیگرما و تقریباً بینور بود. اما شهر کاملاً راحت بود. هوا تازه و خنک بود و از رایحهی غنچههای در حال شکفتن خنک و معطر شده بود. تمام آن ساختار غولآسای فلزی با ضرباهنگ قدرتمند زمزمهمانند آن ماشینهای قدرقدرت به آرامی میلرزید، ماشینهایی که شهر را ساخته و از آن محافظت میکردند.
به دلیل دانشم از زبان کهنی که پایهی زبان آنها بود، و زبان روزگاری که انسان در حال مرگ بود، از نوشتههای بایگانی شده که رمز گشایی کردم، دانستم شهر سه میلیون و هفتصد و سی هزار و صد و پنجاه سال پس از تولد من ساخته شده بود. و از آن زمان به بعد دست هیچ انسانی هیچ ماشینی را لمس نکرده بود.
با اینحال هوا برای تنفس انسان بینقص بود. و همین طور درخشش گرم و سرخ-نقرهای معلق در هوا که تنها منبع نور بود.
برخی دیگر از شهرها را دیدم که در آنها انسانهایی بودند. و آنجا در حومههای در حال عقبنشینی قلمرو انسان بود که برای نخستین بار «ترانهی اشتیاق» را شنیدم، من این نام را رویش گذاشتم.
و ترانهای دیگر را، «ترانهی خاطراتِ فراموش شده». گوش کن...»
و یکی دیگر از همان ترانهها را خواند. جیم گفت: «یک چیز را میدانم. آن نُتهای سرگشته در صدای او قویتر بودند.»
آن زمان بود که دیگر گمان میکردم احساسش را درک میکنم. چون خاطرتان باشد که من آن ترانهها را به واسطه، آن هم از یک آدم معمولی میشنیدم و جیم آنها را از یک شاهد عینی شنیده بود که معمولی هم نبود و آن را با صدای آهنگین آن مرد شنیده بود. به هرحال، گمانم حق با جیم بود که گفت: «او یک مرد معمولی نبود.»
هیچ انسان معمولی نمیتواند به آن ترانهها بیاندیشد. درست نیستند. هنگامی که آن ترانه را خواند، پُر از آن مینورهای زندهی ساده بودند. احساس میکردم دارد ذهنش را به دنبال چیزی که فراموش کرده جستجو میکند، چیزی که سخت میخواست به خاطر بیاورد، چیزی که مطمئن بود میدانسته و احساس میکردم که تا ابد از دستش رفته باشد. احساس میکردم در همان حال که میخواند از او دورتر میشود. صدای آن جستجوگر تنها و خشمگین را شنیدم که تلاش میکرد چیزی را به خاطر بیاورد، چیزی که نجاتش میداد.
و شنیدم که هقهقی از سر شکست سر داد و ترانه به پایان رسید. جیم چند نت کوچک را خواند. او گوش موسیقی خوبی ندارد، اما آن نُت به قدری قوی بود که نمیشد فراموشش کرد. تنها چند نُتِ کوتاه را زمزمه کرد. جیم قدرت تصور خوبی هم ندارد، وگرنه وقتی آن مرد متعلق به آینده آن ترانه را برایش خوانده بود، بایستی دیوانه میشد. آن ترانه را نباید برای انسانهای دوران مدرن خواند، برای انسانهای مدرن نیست. حتماً فریادهای جانوران را شنیدهاید که قلب آدمی را به درد میآورد، فریادهایی تقریباً انسانی؟ صدای یک دیوانه، حالا صدای او مانند دیوانهای بود که با سبعیت به قتل رسیده باشد.
ناراحت کننده بود. آن آهنگ باعث میشد دقیقاً همان احساسی را داشته باشید که هدف سراینده بوده، چرا که این گونه نبود که انسانی به گوش برسد، بلکه حقیقتاً انسانی بود. به گمانم، جوهرهی آخرین شکست انسان بود. همیشه برای کسی که پس از تلاش بسیار بازنده میشود، تأسف میخورید. خب، میتوانستید تمام انسانیت را حس کنید که سخت تلاش کرده و داشت میباخت. و میدانستید که نباید ببازند، چرا که فرصت دیگری در کار نبود.
گفته بود که قبلاً هم علاقمند شده و هنوز هم به طور کل از دست آن ماشینها که قادر به توقف نبودند، خشمگین نبود، اما از حد تحمل او خارج بود.
گفت: «بعد از آن میدانستم اینها مردمانی نیستند که من بتوانم میانشان زندگی کنم. آنها مردمان در حال مرگ بودند و من در جوانی نژادم هنوز سرزنده بودم. آنها به من با همان اشتیاق و شگفتی ناامیدانهای نگاه کردند که به ستارگان و ماشینهاشان نگاه میکردند. آنها میدانستند من چه هستم، اما درک نمیکردند.
پس دست به کار شدم تا آنجا را ترک کنم.
شش ماه طول کشید. سخت بود چون ابزارهایم را از دست داده بودم و وسایل آنها با همان واحدها کار نمیکرد. وسایل کمی هم داشتند. ماشینها از ابزار استفاده نمیکردند، آنها را به کار میگرفتند. برای ماشینها ابزارها مثل اعضای حسی بودند.
اما ریو لنتال[۲۱] تا جایی که میتوانست کمکم کرد. و من بازگشتم.
فقط پیش از این که آنجا را ترک کنم، یک کار کردم که شاید کمکشان کند. حتا شاید زمانی تلاش کنم به آنجا بازگردم، میدانی، برای این که ببینم چه اتفاقی افتاد.
گفته بودم ماشینهایی داشتند که واقعاً قادر به تفکر بودند؟ اما مدتها پیش کسی آنها را از کار انداخته بود و دیگر هیچ کس نمیدانست چطور روشنشان کند؟
من نوشتههایی پیدا کردم و رمزگشاییشان کردم. یکی از آخرین و بهترینشان را با کلی زحمت به کار انداختم. تنها باید خودش را تنظیم کند. ماشین اگر لازم باشد میتواند نه هزاران، که میلیونها سال روی آن کار کند.
در واقع پنج تا از آنها را به کار انداختم و همانطور که در نوشتهها آمده بود به هم وصلشان کردم.
آنها حالا دارند تلاش میکنند ماشینی با آن کیفیتی بسازند که انسان از دست داده است. خندهدار به نظر میرسد. اما پیش از آن که بخندی قدری فکر کن. و آن زمین را آن گونه تجسم کن که من از میان خاک نوا سیتی دیدم، پیش از آن که ریو لنتال کلید را بزند.
غروب... خورشید پایین رفته بود. آن بیرون صحرا با رنگهای سحرآمیز و متغیرش قرار داشت. شهر عظیم و آهنی که همراه دیوارههایش مستقیم به سوی شهر انسانها در آن بالا قد افراشته بود و ستونها و برجها و درختان بزرگ با شکوفههای معطر از میانش بیرون زده بودند. درخشش سرخ-نقرهای در بهشت باغچههای آن بالا.
و تمام آن ساختار شهری عظیم، با ضرباهنگ آرام و یکنواخت آن ماشینهای کامل و نامیرا میتپید و زمزمه میکرد، ماشینهایی که بیش از سه میلیون سال پیش ساخته شده بودند و از آن زمان به بعد دست هیچ انسانی هرگز لمسشان نکرده بود. و شهر مُرده همینطور ادامه میدهد. انسانهایی که امیدوارانه زندگی کرده، شهر را ساخته و سپس مرده بودند، تا آن مردمان کوچک را بر جای بگذارند که تنها میتوانستند حیرت کنند، نگاه کنند، و در اشتیاق نوعی مصاحبت فراموش شده باشند. آنها میان شهرهای عظیمی که نیاکانشان ساخته بودند پرسه میزدند، و حتا کمتر از درک ماشینها از خودشان از آنها میدانستند.
و آن ترانهها. به گمانم آنها داستان را به بهترین شکل ممکن بازگو میکنند. مردان کوچک، ناامید و متحیر، در مقابل ماشینهای کور و ناآگاه که سه میلیون سال قبل روشن شدهاند و دیگر نمیدانند چطور متوقف شوند. آنها مردهاند و نمیدانند چگونه مُرده و بیحرکت بمانند.
پس من ماشین دیگری را به زندگی بازگرداندم و وظیفهای را به آن محول کردم تا در زمانش آن را عملی کند.
به آن دستور دادم ماشینی بسازد که آن چیزی را داشته باشد که انسان از دست داده بود. یک ماشین کنجکاو.
و سپس میخواستم هر چه سریعتر آنجا را ترک کنم و به گذشته بازگردم. من در اولین پرتوهای روزهای طلایی نسل انسان متولد شده بودم. من به آن پرتوِ در حال مرگِ غروبِ انسان تعلق نداشتم.
پس بازگشتم. کمی زیادی به عقب برگشتم. اما حالا خیلی طول نمیکشد که این بار دیگر درست بازگردم.»
جیم گفت: «خب، این داستان او بود. به من نگفت راست بود، چیزی دربارهاش نگفت و آن قدر سخت من را به فکر انداخته بود که وقتی برای بنزین زدن در رِنو[۲۲]توقف کردیم، حتا متوجه رفتنش نشدم.»
جیم سرسختانه تکرار کرد: «اما او یک آدم معمولی نبود.»
جیم ادعا میکند آن خالیبندیها را باور نکرده است. اما باور کرده، به همین خاطر است که وقتی میگوید آن غریبه یک انسان معمولی نبود، این قدر مصمم رفتار میکند.
گمان نکنم که یک آدم معمولی بوده باشد. گمان کنم زمانی در قرن سی و یکم زندگی کرده و مرده باشد.
و البته گمانم او غروب نسل بشر را هم دیده باشد.
پینوشتها:
[۱] Jim Bendell
[۲] Warren Spring
[۳] Vance
[۴] Pellman
[۵] Ares Sen Kenlin
[۶] James Waters Bendell
[۷] Sen: مخفف کلمهی Science
[۸] Neva›th City
[۹] Yawk City
[۱۰] Lunon City
[۱۱] Paree
[۱۲] Shkago
[۱۳] Singpor
[۱۴] San Frisco
[۱۵] تلفظ کشیده و با مکثِ نِوادا
[۱۶] Jacksville
[۱۷] Sacramento
[۱۸] Boston
[۱۹] Washington
[۲۰] M›reen
[۲۱] Reo Lantal
[۲۲] Reno