دلش نمیخواست پدر هرمی آبیرنگ باشد. پیتر هورن هرگز چنین خیالی را به ذهن خود راه نداده بود. نه او و نه همسرش گمان نمیکردند چنین اتفاقی برایشان پیش بیاید. آن دو روزها دربارهی تولد فرزندِ در راهشان صحبت کرده بودند. غذاهای مقوی خوردند و به اندازهای که ضروری بود خوابیدند. به میهمانیهای کمی هم میرفتند و وقتی زمان پرواز هلیکوپتر پُولی به بیمارستان رسید، شوهرش او را در آغوش گرفت و بوسیدش: «عزیزم، تا شش ساعت دیگه برمیگردی خانه؛ این دستگاههای تولد جدید هر کاری انجام میدن، به جز پس انداختن بچه!»
زن آوازی قدیمی را به یاد آورد: «نه، نه، نمیتونن اونو از من بگیرن!» بَنا کرد به خواندن آن و در هلیکوپتر که آنها را از فراز جادهی سبز روستایی به شهر میبرد، با هم گفتند و خندیدند.
پزشکشان یک آقای تمامعیار به نام ولکات بود که بسیار خاطرجمع مینمود. پولی آنا، همسر پیتر، هم کاملاً آماده بود و پدر هم مانند همیشه در اتاق انتظار ماند تا سیگار بکشد و از مخلوطکن سکهای نزدیکش مشروب بنوشد. احساس نسبتاً خوبی داشت. اولین بچهشان بود، ولی موضوعی نبود که دربارهاش نگران باشند. پولی هم که در دستان مردی قابل و کاردان بود. یک ساعت بعد، دکتر ولکات به اتاق انتظار آمد؛ مانند کسی بود که مرگ را به چشم خود دیده باشد. پیتر هورن هنگام نوشیدن سومین مشروب خشکش زد. دستانش را روی لیوان فشرد و آرام گفت: «پولی مُرده؟»
ولکات آهسته گفت: «نه! نه! حالش خوبه. بچه مشکلی داره.»
«پس بچه مرده؟»
«بچه هم زندهست، ولی... بقیهی نوشیدنی رو بخور و دنبالم بیا. اتفاقی افتاده.»
بله! البته که چیزی رخ داده بود و این «اتفاق» که رخ داده بود، همهی بیمارستان را به راهروها کشانده بود. آدمها از اتاقی به اتاق دیگر میرفتند. و وقتی پیتر هورن را به سرسرایی راهنمایی کردند که متصدیهای سفیدپوش ایستاده بودند و به چهرههای همدیگر زل زده بودند و پچپچ میکردند، حالش به هم خورد.
«هی، نگاه کنید! بچهی پیتر هورن! وحشتناکه!»
به اتاقی کوچک و تمیز وارد شدند. جمعیتی زیاد در اتاق بود که به تختی کوچک نگاه میکرد. چیزی روی میز بود؛ هرمی کوچک و آبی.
هورن رو به دکتر کرد و گفت: «چرا من رو آوُردید اینجا؟»
هرم کوچک آبیرنگ تکانی خورد و شروع به گریه کرد.
پیتر هورن جلو رفت و مانند جنزدهها به آن نگاه کرد. رنگش پریده بود و نفسنفس میزد.
«این که همون بچّه نیست؟»
دکتر ولکات با تکان سر تصدیق کرد. هرم آبی شش زایدهی مارشکل و آبیرنگ به همراه سه چشم داشت که از سر زایدههایی بیرونافتاده چشمک میزد. هورن تکان نخورد.
یک نفر گفت: «وزنش سه کیلو و ششصد گِرَمه.»
هورن با خود اندیشید: شوخی میکنن. این کارا حتماً شوخیه. دست چارلی راسکل تو کاره. الان از پشت در میپره بیرون و فریاد میزنه: «دروغ رو کِیف کردی؟!» آن وقت همه میزنند زیر خنده. این که بچهی من نیست. وحشتناکه! با من شوخی میکنند.
هورن همانجا ایستاد و اندوه بر چهرهاش دوید.
«بِبَریدم از اینجا بیرون!» هورن چرخید. دستانش بیهدف باز و بسته میشد و چشمانش میلرزید. ولکات آرنجش را گرفت و آرام گفت: «فرزند شماست. باهاش کنار بیایید، آقای هورن!»
ذهنش چیزی را درک نمیکرد. گفت: «نه، نه، نیست. کابوسه! اون چیز رو نابود کنید.»
«نمیتونید انسان رو بکشید.»
اشک هورن درآمد. «انسان؟ این انسان نیست. جنایته برضدّ خدا!»
دکتر به تندی توضیح داد: «ما بچه رو آزمایش کردیم. فهمیدیم که ‹جهشیافته›ست؛ نتیجهی ویرانی یا بازآرایی ژنها. نه عجیبالخلقهست و نه بیمار. خواهش میکنم حرفم رو گوش کنید.»
هورن با چشمانی گشاده و بیمارگون به دیوار خیره شد. سخت تحت تأثیر قرار گرفته بود. دکتر با خونسردی و اعتمادبهنفس صحبت میکرد: «اون بچه یهجوری تحت تأثیر فشار دستگاه تولد قرار گرفته. یهجور ویرانی ابعادی که اتصال در مدارهای شبیهسازی و کارکرد بد دستگاههای تولد و هیپنوتیزم به وجودش آورده. خب، در هر حال...» دکتر با عدم اطمینان تمامش کرد: «فرزند شما توی یک بُعد دیگه به دنیا اومده.»
هورن حتا سرش هم تکان نداد. آنجا منتظر ایستاد.
دکتر ولکات دوباره محکم حرف میزد: «فرزند شما زندهست. سالم و سرحال، اونجا روی میز خوابیده. ولی چون توی یک بُعد دیگه به دنیا اومده، شکل بیگانهای برای ما داره. چشمای ما با مفاهیم سهبعدی همخوان شده و نمیتونه اون رو به عنوان یک بچه تشخیص بده. ولی وجود داره. زیر اون استتار و ریخت هرمی شگفتانگیز فرزند شماست.»
هورن چشمانش را بست و گفت: «میتونم یک لیوان نوشیدنی بخورم.»
«حتماً!» و یک نوشیدنی در دستان هورن گذاشت.
«بگذارید یک جایی بنشینم. فقط چند لحظه!» هورن خسته و کوفته خودش را روی یک صندلی انداخت. موضوع روشن شده و همه چیز هم سر جایش بود. این موجود بچهی او بود؛ بیآنکه مهم باشد چه چیزی است. از احساس تنفر و اشمئزاز به خود لرزید. مهم نبود چه اندازه تحملناپذیر است. این بچهی اول او بود.
سرانجام سرش را بالا آورد و کوشید دکتر را بیابد.
با صدایی که چندان بلندتر از پچپچ شنیده نمیشد گفت: «به پولی چی میگیم؟ بعد از اون چی پیش میآد؟ راهی برای برگردوندنش هست؟»
«سعی میکنیم. یعنی اگر به ما اجازه بدید. چون بچهی شماست. میتونید با پسر کوچولوتون هرکاری که میخواید انجام بدید.»
چشمانش را بست و به تمسخر خندید. «پسر؟ از کجا خبر داری اون پسره؟»
روشن بود که ولکات معذب است. «چطور؟ ما، راستش، واقعاً مطمئن نیستیم.»
هورن کمی دیگر از نوشیدنیاش را خورد. «چی میشه اگه برنگردونیدش؟»
«میفهمم چه ضربهای به شما وارد شده، آقای هورن. اگر شما نتونید از بچه نگهداری کنید، خوشحال میشیم که همینجا نگهش داریم؛ البته برای شما.»
هورن کمی اندیشید و گفت: «متشکرم. ولی اون هنوز متعلق به من و پولی هست. من به اون سرپناه میدم. مثل هر بچهی دیگری بزرگش میکنم. یک زندگی خانگی و معمولی هم براش دست و پا میکنم و سعی میکنم یاد بگیرم دوستش داشته باشم. ازش خوب مراقبت میکنم.» لبهایش کرخت شده بود. نمیتوانست فکرش را متمرکز کند.
«متوجهید چه کاری میخواید انجام بدید، آقای هورن؟ این کودک نمیتونه همبازیهای معمولی داشته باشه، چون که همیشه تا سرحد مرگ کلافهش میکنند. دیدید که بچهها چطورند. اگر هم تصمیم بگیرید بچه رو توی خونه بزرگ کنید زندگیش کاملاً بسته میمونه. هیچ وقت کسی نباید اون رو ببینه. واضحه، آقا؟»
«بله، بله! واضحه، آقای دکتر. از نظر روانی هم سالمه؟»
«بله! واکنشهاش رو آزمایش کردیم. بچهی سالم و خوبیه. دستکم اونطور که واکنشهای عصبی و چیزهای دیگه میگن.»
«فقط میخواستم مطمئن بشم. الان تنها مسئلهای که میمونه پولی هست.»
چهرهی ولکات در هم رفت. گفت: «اعتراف میکنم که گیج شدم. میدونید؟ یککمی سخته که به زنی بگید ‹فرزندت مُرده به دنیا اومده.› ولی اینجا، خب، باید بگی ‹چیزی رو به دنیا آوردی که انسان نیست.› این قضیه به قدر مرگ ملموس نیست- احتمال ضربهی روحی خیلی بالاست. ما باید بهش حقیقت رو بگیم. پزشک با دروغ گفتن به بیمارش به جایی نمیرسه.»
هورن لیوانش را کنار گذاشت. «من هم نمیخوام پولی رو از دست بدم. مشکلی ندارم اگر بخواید بچه رو از بین ببرید. ولی در ضمن نمیخوام با این همه شوکی که به پولی وارد میشه، بمیره.»
«گمان کنم بتونیم بچه رو برگردونیم. بابت همین دچار تردیدم. اگر موضوع رو واقعاً ناامیدکننده میدونستم، فوراً گواهی ‹خودکشی از روی ترحم› میگرفتم. ولی کاری رو که میخوایم انجام بدیم، به امتحانش میارزه.»
هورن بسیار خسته بود و عمیقاً میلرزید. «خب، دکتر! این به خوراکی و شیر و محبت نیاز داره؛ تا زمانی که بتونید برگردونیدش. موضوع رو کی به پولی میگیم؟»
«فردا عصر! وقتی که بیدار شد.»
هورن ایستاد و به سوی میزی رفت که توهمی شگفتانگیز بر روی آن بود؛ هنگامی که هورن دستش را پیش برد، هرم آبیرنگ خودش را جمع کرد.
هورن گفت: «سلام بچه!»
هرم آبیرنگ با سه چشم درخشان و آبیاَش به هورن نگاه کرد. یکی از زایدههای کوچکش را تکان داد و با آن انگشتان هورن را لمس کرد. هورن باز هم لرزید. «سلام بچه!»
پزشک یک شیشه شیر آورد.
«این شیر مادره. یهکمی بهش میدیم.»
کودک از میان مههای درخشان نگاه کرد. شکلهایی را میدید که در کنارش حرکت میکردند و میدانست که آنها دوست هستند. با اینکه تازه به دنیا آمده بود، هوشیار بود. به طرز شگفتانگیزی هوشیار و آگاه بود.
اشیایی در بالای سر او حرکت میکردند. شش مکعب سفید و خاکستری که روی او خم شده بودند. شش مکعب با زایدههای ششگوش و سه چشم روی هر کدامشان. پس از آن دو مکعب دیگر از فاصلهای دور در آن دشت بلورین به سوی او آمدند. یکی از آنها سفید بود و سه چشم هم داشت. چیزی در این مکعب وجود داشت که کودک از آن خوشش آمد.
یک گیرایی. یک رابطه. رایحهای هم از آن مکعب میآمد که کودک را به یاد خودش انداخت.
صدایی گوشخراش از آن شش مکعب سفید-خاکستری خمشده درمیآمد.
صداهای ناشی از کنجکاوی و حیرت مانند موسیقیای بود که هر کسی آن را برای خودش مینواخت.
اکنون دو مکعب تازهوارد، که یکی سفید و دیگری خاکستری بود، با هم نجوا میکردند. پس از مدتی مکعب سفید یکی از زایدههایش را برای لمس کردن کودک دراز کرد. کودک نیز با بیرون آوردن پیچک خود از درون اندام هرمیاَش واکنش نشان داد.
کودک مکعب سفید را دوست داشت. کودک دوست داشت. کودک گرسنه بود. کودک دوست داشت. شاید مکعب سفید به او کمی خوراک بدهد...
مکعب خاکستری یک گوی صورتیرنگ برای بچه درست کرد. حالا داشتند به کودک غذا میدادند. خوب بود؛ خوب. مشتاقانه خوراکی را پذیرفت.
غذا خوب بود. همهی مکعبهای سفید و خاکستری رفتند؛ و فقط همان مکعب سفید دوستداشتنی بالای سر کودک ایستاده بود، به او نگاه میکرد و نجوا میکرد.
روز بعد آنها موضوع را به پولی گفتند، ولی نه همه چیز را، به اندازهای که لازم بود؛ تنها کمی. به او گفتند که بچه به گونهای خوب نیست. آنها آرامآرام صحبت میکردند و حلقهی محاصره را هر لحظه تنگتر. سپس دکتر ولکات سخنرانی بلندی را دربارهی سازوکار دستگاههای تولد داد، و این که آنها چگونه به زن باردار کمک میکنند و این که این بار دستگاه اتصالی کرده بود.
مردی دیگر نیز آمد که دربارهی ابزارهای علمی امروزی صحبت کرد و کمی نیز خشک و خالی از بُعدها گفت؛ بعدهای یک، دو، سه، چهار. مردی دیگر دربارهی ماده و انرژی؛ یکی دیگر دربارهی کودکان بدبخت.
سرانجام پولی در تختخواب نشست و گفت: «این حرفها برای چیه؟ اتفاقی واسه بچه پیش اومده که این همه صحبت میکنید؟»
ولکات به او گفت: «البته میتونید یک هفته صبر کنید و بعد اون رو ببینید یا سرپرستی کودک رو به ما واگذار کنید.»
«فقط یه چیز میخوام بدونم.» ابروهای دکتر ولکات به نشانهی سؤال بالا رفت. پولی ادامه داد: «من بچه رو به اون شکل درآوردم؟»
«البته که کار شما نبوده.»
«بچه که از نظر ژنی عجیبالخلقه نیست؟»
«بچه به یک پیوستار فضا-زمانی دیگه افتاده. به غیر این مورد کاملاً معمولیه.»
پولی فقط گفت: «پس بچهم رو بیارید. میخوام ببینمش.»
بچه را آوردند.
خانوادهی هورن روز بعد بیمارستان را ترک کرد. پولی بر روی دو پای خود سالم راه میرفت و پیتر هورن هم شگفتزده به دنبال او بود. کودک را با خود نیاوردند. موقعی دیگر او را میبردند. پیتر به همسرش کمک کرد تا سوار هلیکوپتر بشود و خودش نیز کنار او نشست. سپس هلیکوپتر را در هوای گرم به بالا راند. گفت: «تو شگفتانگیزی.»
پولی پاسخ داد: «من؟» و سیگاری روشن کرد.
«تو. . . تو گریه نکردی. راستش، هیچ کاری نکردی.»
«میدونی؟ اون بدک نیست. یه روزی بالاخره میشناسیمش و میتونم بغلش کنم. بدنش گرم بود و گریه هم میکرد. حتی پوشکهای سهگوش میخواد. » اینجا بود که خندید؛ با این همه، خندهاش عصبی بود. ادامه داد: «نه! گریه نکردم، پیتر! چون به هر حال اون بچهی منه. یا بچهی من میشه. نمرده؛ برای همین هم خدا رو شکر میکنم. اون. . . نمیدونم چطور بگم. . . هنوز به دنیا نیومده. منتظرش هستیم که خودش رو نشون بده. از بابت کار دکتر ولکات مطمئنم. تو چطور؟»
«حق با توئه. راست میگی.» بعد نزدیکتر آمد و دستانش را گرفت و ادامه داد: «یه چیزی رو میدونی؟ تو لُعبتی!»
«من طاقت میآرم.» پولی سر جایش نشسته بود و به جلو نگاه میکرد که روستای سبز و زیبا زیر پایشان تکان میخورد. «تا جایی که میدونم و حس میکنم بعداً همه چیز درست میشه. نمیگذارم این موضوع به من ضربه بزنه. شش ماه صبر میکنم و بعد از اون شاید... شاید خودکشی کردم. »
«پولی!»
پولی به او نزدیکتر شد و نگاهش کرد: «متأسفم، پیت! ولی اون چیزهای خوبی که اول گفتم اتفاق نیفتاده. یکدفعه همه چیز تموم شد و بچه بالاخره به دنیا اومد. من هم فراموشش میکنم. انگار اصلاً یه همچین چیزی رخ نداده؛ ولی اگر دکترها نتونند کمکمون کنند، پس یکی-دو خاطره از این جریان هم نمیتونه. هر خاطرهای از اون بچه فقط این رو میگه که بُرو پشتبوم و خودت رو بنداز پایین.»
مرد در حالی که جانب احتیاط را رعایت میکرد گفت: «همه چیز برمیگرده سر جاش. باید برگرده.»
پولی هیچ نگفت؛ فقط اجازه داد دود سیگار از میان لبانش در تکانهای شدید ملخهای هلیکوپتر دمیده شود.
سه هفته گذشت. آنها هر روز به درمانگاه پرواز میکردند تا هَری را ملاقات کنند؛ هری نامی کاملاً آرامشبخش بود که پولی هورن به آن هرم آبیرنگ که روی تختخواب دراز کشیده و به آنها چشمک میزد، داده بود. دکتر ولکات با کمی احتیاط خاطرنشان کرد که عادات بچه مانند دیگر بچهها معمولی است. چندین ساعت خواب، چندین ساعت بیداری، جذابیت زیاد، خستگی بسیار، خوراک بسیار وتکانهای زیاد. پولی هورن گوش داد. چهرهاش در هم فرورفت و چشمهایش خیس شد.
در پایان هفتهی سوم دکتر ولکات گفت: «میخواهید او را ببرید خانه؟ شما حاشیهی شهر زندگی میکنید، درسته؟خب، نورخان محصور هم دارید. میتواند هر روز کمی زیر نور خورشید باشد. به عشق مادری هم نیاز دارد. خیلی پیشپاافتاده است، ولی واقعیت دارد. باید به او شیر داد. دستگاهی جدید داریم که با آن میتواند غذا بخورد، گرما، دستهای مهربان یا چیزهای دیگر را حس کند. » صدای دکتر ولکات خشک بود. «ولی گمان نمیکنم شما آنقدر با بچه آشنا باشید که بدانید او کاملاً سالم است. حاضرید، آقای هورن؟»
«بله، حاضرم.»
«خوب است هر سه روز یک بار برای چکآپ بیاوریدش. دستور کارتان این است: ما الان روی چندین راهحل کار میکنیم و تا پایان سال باید به نتیجهی بهدردبخور رسیده باشیم. نمیخواهم قول داده باشم، ولی شواهدی داریم که فکر میکنیم بشود پسرتان را از بُعد چهارم بیرون کشید. مثل خرگوش شعبدهبازها از توی کلاه.»
دکتر کمی شگفتزده و خوشحال شد، وقتی پولی هورن او را بوسید.
پیتر هورن هلیکوپتر را از فراز سرسبزیهای هموار گرانیت و به سوی خانه راند. هرازچندگاهی به هرم که در دستان پولی خوابیده بود نگاه میکرد. پولی صداهای کودکانه از خود درآورد و هرم نیز کمابیش همان گونه پاسخ میداد.
پولی گفت: «در عجبم...»
«از چی؟»
«ما به نظرش چهشکلی هستیم؟»
«از ولکات پرسیدم. گفت ما هم به نظر اون خندهداریم. اون توی یه بُعده و ما توی یه بُعد دیگه.»
«منظورت اینه که ما هم به چشم او مثل آدمهای عادی نیستیم؟»
«اگه میتونستیم خودمان رو ببینیم، نه. ولی یادت باشه کودک هیچ چیز از قیافهی مرد و زن نمیدونه. برای بچه، ما هر شکلی که باشیم طبیعیه. چون اون ما رو از بُعدی جداگانه میبینه. ما احتمالاً بهشکل مکعب، مکعبمستطیل یا هرم هستیم. بچه هیچ تجربهای تا حالا نداشته یا هیچ هنجاری که چیزهایی رو که میبینه باهاش مقایسه کنه. ماها هنجار اون هستیم. از طرف دیگه، بچه به این دلیل برای ما عجیبغریبه که اونو اندازهها و شکلهایی که میشناسیم مقایسه میکنیم.»
«اوهوم. میفهمم، میفهمم.»
کودک از حرکت آگاه بود. یک مکعب سفید او را با زایدههای گرمش نگه داشت. یک مکعب سفید دیگر هم کمی آنورتر توی مستطیلی ارغوانی نشسته بود. مستطیل در هوا بر فراز دشت روشن و گستردهای از هرمها و ششضلعیها و مستطیلها و استوانهها و حبابها و مکعبهای چندرنگه حرکت کرد.
یکی از مکعبهای سفید، صدای سوتمانندی از خود درآورد. مکعب سفید دیگر هم با سوتی دیگر پاسخ داد. مکعب سفید که او را نگه داشته بود کمی حرکت کرد. کودک به دو مکعب سفید نگریست و نگاهی هم به جهان گریزان بیرون حباب در حال حرکت انداخت.
کودک احساس خوابآلودگی کرد. چشمانش را بست. خود را کمی در دامان مکعب سفید تکان داد و سروصدای مختصری از خود درآورد.
پولی هورن گفت: «خوابش بُرده.»
تابستان آمد. پیتر هورن با شغل صادارت-وارداتش کمی مشغول بود؛ ولی شبها را حتماً در خانه میگذراند. پولی در طول روز خوب بود، ولی شب وقتی با بچه تنها شد؛ زیاد سیگار میکشید. یک شب او را در حالتی دید که خود را روی مبل یله کرده بود و یک بطری شراب شری کنارش به چشم میخورد. پس از آن خود او شبها بچه را نگهداری میکرد. وقتی گریه میکرد صداهای عجیبی از خود بیرون میداد؛ مثل جانوری جنگلی که گمشده باشد و جیغ بکشد. صدای بچه این بود.
پیتر هورن اتاق کودک را ضدصدا کرد. کارگر پرسید: «اینطوری که همسرتون دیگه صدای بچه رو نمیشنوه.»
«درسته! دیگه نمیشنوه.»
آنها مهمانان کمی داشتند، ولی میترسیدند که کسی ناگهان هری را ببیند، هری کوچولوی بانمک را.
یک روز عصر یکی از مهمانها پرسید: «این دیگه چیه؟ مثل صدای یهجور پرنده میمونه. نگفته بودی پرنده نگه میداری، پیتر!»
پیتر که در اتاق بچه را میبست گفت: «اوه، آره! بیخیال، بیا یه گیلاس دیگه بزنیم.»
درست مثل نگهداری از سگ یا گربه در خانه بود. یا دستکم پولی قضیه را این طور میدید. پیتر هورن او را نگاه کرد و دید چگونه هری کوچولو را نوازش میکند و با او حرف میزند.
ماه سپتامبر، پولی به شوهرش گفت: «یاد گرفته بگه بابا. آره، یاد گرفته. زود باش، هری! بگو بابا!» بعد هرم آبی را با دستانش بالا نگه داشت.
هرم با حالت سوت کشیدن گفت: «ویلی!»
پیتر هورن گفت: «تو رو خدا بس کن!» بچه را از او گرفت و در اتاق خودش گذاشت.
در آنجا هم بچه داشت آن نام را زمزمه میکرد. آن نام را. آن نام را. هورن بیرون آمد و یک نوشیدنی قوی برای خودش ریخت. پولی به آرامی خندید.
گفت: «وحشتناک نیست؟ حتا صدای او هم توی بُعد چهارمه. جالب نیست اگه بعداً بتونه حرف بزنه؟ ما بهش تکگوییهای هملت رو میدیم حفظ کنه. خب، اونم میگه، ولی مثل نوشتههای جیمز جویس از دهنش بیرون مییاد! ما شانس نداریم. واسه من هم بریز.»
«به اندازهی کافی خوردی.»
«متشکرم. خودم میریزم.» این را گفت و انجام نیز داد.
اکتبر و سپس نوامبر. هری حالا دیگر یاد گرفته بود صحبت کند. سوت میکشید و جیغ میزد و اگر گرسنهاش بود صدای زنگمانندی از خودش درمیآورد. دکتر ولکات او را دید و گفت: «وقتی رنگش آبی روشن و ثابته، یعنی سالمه. وقتی هم رنگش میپره یا تیره میشه، احساس بدی داره. حواستون باشه.»
«آها، یادم میمونه. رنگ آبی مثل تخم سینهسرخها یعنی سالمه و آبی لاجوردی یعنی مریضه.»
ولکات گفت: «بانوی جوان، بهتره چند تا از این قرصها رو بخورید و فردا برای یک گپ کوتاه بیایید پیش من. از شیوهی حرف زدنتون چندان خوشم نیومد. زبانتون رو بیرون بیارید. آآآآ. زیاد الکل میخورید؟ به لکههای روی انگشتاتون دقت کنید. سیگار هم کمتر دود کنید. فردا منتظرتون هستم.»
پولی گفت: «تا حالا که خبر خوب به من ندادید. الان یک سال گذشته.»
«خانم هورن عزیز، نمیخوام شما رو همیشه هیجانزده کنم. وقتی دستگاههامون رو آماده کردیم به شما میگیم. ما هر روز کار میکنیم. به زودی هم یک آزمایش انجام میدیم. اون قرصها رو بخورید و دهان زیباتون رو هم ببندید و قورتش بدید.» بچه را با زیر چانهاش کمی قلقلک داد. «به خدا پسر خوب و سالمیه!»
کودک از آمدنها و رفتنهای دو مکعب سفید و زیبا که در تمام طول بیداریاش با او بودند، آگاه بود. یک مکعب دیگر هم بود، یک خاکستری که برخی روزها او را میدید. اما واقعاً فقط آن دو مکعب سفید بودند که از او مراقبت میکردند و دوستش داشتند. به مکعب سفید نرمتر و گردتر و گرمتر نگاه کرد و صدای آرام و چهچههمانندی از سر رضایت سر داد. مکعب سفیدبه او غذا داد. او راضی بود. رشد کرد. همه چیز خوب و آشنا بود.
سال نو، سال 2089 رسید.
ناوهای موشکی در آسمان برق میزدند و هلیکوپترها صدا میکردند و در میان بادهای گرم کالیفرنیا اوج گرفتند. پیتر هورن خانه را با شیشههای پولاریزهی آبی و خاکستری خاصی پوشاند. از درون اینها به بچهاش نگریست. هیچ چیزی نشد. هرم باز هم هرم میماند و اهمیتی نداشت که با پرتوی ایکس یا سلفون زرد او را نگاه کنند یا با چیز دیگر. این سد، شکستنی نبود. هورن آرامآرام به طرف الکل بازگشت.
و آن اتفاق بزرگ اوایل فوریه رخ داد. هورن با هلیکوپترش به سوی خانه میآمد که از دیدن جمعیت جمعشده در چمن حیاطش، حالش به هم خورد. برخی از آنها نشسته بودند و برخی دیگر ایستاده. چند تا هم با حالت هراسان بر روی چهرههایشان این ور و آن ور حرکت میکردند.
پولی کودک را درحیاط راه میبُرد.
کاملاً مست بود. هرم آبی کوچک را با دستش گرفته بود و او را بالا و پایین میبُرد. پولی نه فرود هلیکوپتر را دید و نه حتا توجهی به دویدن هورن نشان داد.
یکی از همسایهها به طرف اوبرگشت: «اوه، آقای هورن! این بانمکترین چیزیه که تا حالا دیدم. کجا پیدایش کردید؟»
یکی دیگر از همسایهها فریاد زد: «هی هورن! تو همیشه در حال مسافرتی. از امریکای جنوبی آوردیش؟»
پولی هرم را بالا نگه داشت: «بگو بابا!» داشت گریه میکرد و میکوشید توجه شوهرش را جلب کند.
هرم فریاد زد: «ویل!»
پیتر هورن گفت: «پولی!»
پولی در حالی که بچه را با خودش میبرد گفت: «مثل سگ یا گربه دوستداشتنیه. اوه نه! خطرناک نیست. مثل یه بچه آرومه. شوهرم از افغانستان
آوردهش.»
همسایهها کمکم دور شدند.
پولی برایشان دست تکان داد: «برگردید! نمیخواید بچهی منو ببینید؟ واقعاً قشنگ نیست!؟»
پیتر به صورت پولی سیلی زد.
پولی با صدایی شکسته گفت: «بچهم.»
پیتر دوباره و دوباره به صورت او سیلی زد تا این که پولی دیگر آن کلمه را نگفت. بلندش کرد و او را به خانه برد. سپس بیرون آمد و هری را به خانه برد. بعد از آن نشست و به درمانگاه زنگ زد.
«دکتر ولکات. هورن هستم. بهتره هر راه مزخرفی که داری رو کنی. یا امشب یا هیچ وقت.»
تردیدی در صدای ولکات بود. و سرانجام زمزمه کرد: «خب همسر و بچهتون رو بیارید اینجا. سعی میکنیم همه چیز رو به حالت اولش برگردونیم.»
سپس گوشی را گذاشتند. هورن نشست و نگاهی به هرم انداخت.
«همسایهها میگفتند خیلی خشگله.» همسرش اینها را در حالی گفت که با چشمهای بسته روی مبل دراز کشیده بود و لبهایش میلرزید.
راهروی درمانگاه بوی پاکیزگی و آراستگی و گندزدایی میداد. دکتر ولکات در سرسرا راه میرفت و به دنبال او پیتر هورن و همسرش پولی که هری را در دستانش گرفته بود میرفتند. از دری به داخل یک اتاق بزرگ رفتند. در مرکز اتاق دو میز با روکشهایی بر رویشان وجود داشت.
پشت میزها چند دستگاه با صفحهها و اهرمهایی بر رویش به چشم میخورد. صدای وزوزی محسوس و ضعیف در اتاق میآمد. پیتر هورن برای لحظهای به پولی نگریست.
ولکات یک لیوان نوشیدنی به پولی داد: «اینو بخورید.» و او هم نوشید. «حالا بنشینید.» هر دو نشستند. دکتر دستانش را به هم فشرد و لحظهای به آنها نگریست.
گفت: «میخوام بگم توی این چند ماه چه کارهایی انجام دادیم. سعی کردم اون رو از هر بُعد جهنمیای که توش هست، بُعد چهارم، پنجم یا ششم، بیرون بیارم. هر بار که شما بچه رو برای چکآپ اینجا میگذاشتید ما روی این مسئله کار میکردیم. و الان یک راهحل داریم. ولی هیچ ربطی به بیرون آوردن بچه از بُعدی که توش هست نداره.»
پولی در صندلی فرورفت. هورن آرام و بادقت دکتر را نگاه میکرد تا ببیند چه میگوید. ولکات کمی به جلو خم شد. دستانش را از هم باز کرد و ادامه داد: «نمیتونم هری رو بیاورم بیرون، ولی میتونم شما رو بفرستم اونجا.»
هورن به دستگاه در گوشهی اتاق نگاه کرد. «منظورتون اینه که میتونید ما رو به بُعد هری بفرستید؟»
«اگر شما واقعاً بخواید.»
پولی چیزی نگفت. آرام هری راگرفت و نگاهش کرد.
دکتر ولکات توضیح داد: «ما میدونیم که چه عملکردهای غلطی، ابزاری یا الکترونیکی، هری رو به وضعیت الانش فرستاده. میتونیم همهی این پیشامدها و اشتباهها رو بازسازی کنیم. ولی برگردوندنش مسئلهی دیگهییه. قبل از این که به موفقیت برسیم باید یک میلیون بار آزمایش و خطا کنیم. مجموعهی پیشامدهایی که اون رو به فضای دیگهای فرستاد، حادثه بود، ولی خوشبختانه اون رو دیدیم و ضبط کردیم. ولی نمیدونیم چطور به حالت اولش برگردونیم. باید در تاریکی کار کنیم. پس آسونتره شما رو توی بُعد چهارم بگذاریم تا هری رو به بُعد خودمان بیاوریم.»
پولی بسیارجدی و ساده پرسید: «یعنی اگه به اون بُعد برم، بچهم رو همونطور که واقعاً هست میبینم؟»
ولکات با سر تصدیق کرد.
پولی گفت: «پس من میخوام برم.»
پیتر هورن گفت: «صبر کن. ما فقط پنج دقیقهست توی این دفتر نشستیم و تو برای باقیموندهی عُمرت قول میدی.»
«من بچهی واقعیم رو میبینم. اهمیتی نمیدم.»
«دکتر ولکات! بودن توی اون بُعد چطوره؟»
«هیچ تغییری وجود نداره که متوجهش بشید. شما بههمون اندازه و شکل که قبلاً بودید، همدیگر رو میبینید و علاوه بر این، هرم هم تبدیل میشه به یه کودک عادی و فقط به شما یک حس دیگه اضافه میشه. میتونید هر چیزی رو که میبینید، متفاوت با گذشته هم برداشت کنید.
«ولی به یه شکل مکعبمستطیل یا هرم تبدیل نمیشیم؟ خود شما چی دکتر؟ به جای انسان به یه شکل هندسی تبدیل نمیشید؟»
«ببینم! وقتی یه کور برای اولین بار میبینه، توانایی چشیدن یا شنیدنش رو از دست میده؟»
«نه.»
«خب، پس فکر نکنید چیزی رو از دست میدید. ببینید چی به شما اضافه میشه. هیچ چیزی رو از دست نمیدید. شما میدونید یک انسان چهشکلیه؛ هری این امتیاز رو نداره. به اونجا که رسیدید، میتونید ولکات رو به هر دو شکل ببینید: شکل هندسی یا شکل انسان. هر کدام که خودتان انتخاب کنید. این موضوع حتماً از شما دو تا فیلسوف میسازه. و یک چیز دیگه هم هست.»
«چی؟»
«به چشم هر کس دیگهای در دنیا، شما و همسرتون و کودک مثل شکلهای انتزاعی میشید. بچه مثلثه، همسرتون شاید مستطیل باشه و خودتون یک جسم ششضلعی. جهان شوکه میشه، ولی شما نمیشید.»
«ما شگفتانگیز میشیم.»
«شما شگفتانگیز میشید. ولی خودتون نمیفهمید. مجبورید یک زندگی منزوی رو بگذرانید.»
«البته تا وقتی شما یک راهحل برای بیرون کشیدن هر سهی ما پیدا کنید.»
«درسته. شاید ده یا بیست سال دیگه. این رو به شما قول نمیدم. شاید هر دو نفر شما به خاطر جدا بودن و متفاوت بودن دیوانه بشید. اگر کمی پارانویای شدید در شما باشه، خودش رو نشون میده. طبعاً مسئلهی خودتونه.»
پیتر هورن به همسرش نگریست. پولی با شادمانی به عقب برگشت.
پیتر هورن گفت: «میریم.»
«به بُعد هری؟»
«به بُعد هری.»
از صندلیهایشان بلند شدند. «هیچ حس دیگهای رو از دست نمیدیم. مطمئنید؟ میتونید وقتی حرف میزنیم، حرف ما رو بفهمید؟ صحبتکردن هری که غیرقابلدرکه.»
«هری به این دلیل اونطور حرف میزد که خیال میکرد ما همونطور حرف میزنیم. چون صدای ما رو اونطور میشنید. اون فقط صدا رو تقلید میکرد. وقتی شما اونجا هستید و با من صحبت میکنید، کاملاً به انگلیسی روان حرف میزنید،چون که میدونید چطور این کار رو بکنید.»
«هری چی؟ وقتی ما به بُعد اون بریم، فوراً ما رو مثل انسان میبینه و این براش شوک محسوب نمیشه؟ خطرناک نیست؟»
«اون واقعاً کمسنوساله. اشیاء هنوز براش چندان جور نشده. شوک ملایمیه. ولی بوی شما براش فرقی نمیکنه و صدای شما هم همون طنین و زیروبم رو داره هنوز. شما هم به همون اندازه گرم و دوستداشتنی میمونید که این از همه مهمتره. خیلی خوب باهاش کنار میاد.»
هورن سرش را به آرامی خاراند و گفت: «به نظر میرسه راه درازی تا اونجا که داریم میریم باشه. گمان میکردم میتونستیم بچهی دیگهای رو بگیریم و همه چیز رو دربارهی اون فراموش کنیم.»
«این کودک، تنها کودکیه که ارزشش رو داره. به جرئت میتونم بگم پولی هیچ بچهی دیگهای رو نمیخواد. میخوای پولی؟»
پولی گفت: «این بچه! فقط این بچه!»
ولکات نگاه معنیداری به هورن انداخت. هورن منظور آن نگاه را کاملاً فهمید. این بچه یا پولی دیگر هرگز پولی نبود. این بچه یا پولی جایی در یک اتاق مینشست و برای بقیهی عمرش به فضای تهی خیره میشد.
آنها با هم به درون دستگاه رفتند. هورن در حالی که دست پولی را میگرفت، گفت: گمان کنم بتونم تحمل کنم، اگر پولی بتونه. سالهای زیادی کار کردیم و الان بازنشستگی و تبدیل شدن به یک شکل انتراعی تغییر خوبیه.»
ولکات در حالی که تنظیمهای دستگاه را انجام میداد گفت: «راستش رو بخواید به خاطر این سفر به شما حسودی میکنم. ببینید کِی به شما گفتم! خیلی راحت میتونید بهعنوان دستآورد بودنتون در اون بُعد یک جلد کتاب فلسفی بنویسید که دیوی و برگسون و هِگِل یا هر کس دیگهای رو میخکوب کنه. شاید یهروزی برای دیدن شما بیام به اونجا.»
« اون روز قدمتون روی چشم ماست. برای سفر چه چیزایی نیاز داریم؟»
«هیچ چیز. فقط روی این میز بنشینید و آرام باشید.»
صدایی اتاق را انباشت؛ صدایی از جنس نیرو و انرژی و گرما.
آنها، پولی و پیتر هورن، بر روی میز دراز کشیدند و دستان همدیگر را گرفتند. روپوشی سیاه را بر روی آنها انداختند. هر دو در تاریکی بودند. از جایی دور در بیمارستان یک ساعت صدادار میخواند: تیکتاک، ساعت هفت، تیکتاک، ساعت هفت....
صدا در میان زنگی آرام ناپدید شد.
صدای آرام سوت، ضعیفتر شد. دستگاه با نیرویی پنهان و فشرده و متغیر درخشید.
پیتر هورن فریاد زد: «خطری در کار نیست؟»
«هیچ چیز.»
همهی اتمهای اتاق به سوی یکدیگر هجوم میبردند، مانند بیگانهها و دشمنها. هر دو سو برای برتری میجنگیدند. هورن دهانش را باز کرد که فریاد بزند. درون او توسط نیروی الکتریکی وحشتناکی تبدیل به هرم یا مستطیل میشد. او پنجههای یک قدرت آزاردهنده و کشنده و مکنده را در خود حس کرد. ابعاد پوششِ سیاهِ روی بدنش به درون صفحههایی افسارگسیخته و غیرقابلدرک کشیده شدند.
عرقی که از روی چهرهاش میریخت، عرق نبود؛ بلکه یک عصارهی اَبعادی خالص بود!
دست و پایش پیچ خوردند و به هم کوبیده شدند. در هم فرورفتند و ناگهان تمام شد. آغاز به ذوبشدن کرد، مانند موم.
یک صدای کشیدن و ضربه زدن.
هورن به تندی میاندیشید، ولی در آرامش: آینده چگونه خواهد بود؟ من، پولی و هری در خانه و مردمی که میآمدند تا در مهمانی عصرانهی آنها شرکت کنند چگونه خواهند بود؟
ناگهان میفهمید که چطور خواهد بود و اندیشیدن به آن او را در بهتی بزرگ و اعتمادی سادهلوحانه پُر کرد. آنها در همان خانهی سفید بر روی تپهی سبز و آرام زندگی میکردند که یک پرچین بلند در پیرامونش بود و آنها را از چشمِ کنجکاوها حفظ میکرد و دکتر ولکات گاهی برای دیدارشان میآمد. هلیکوپترش را در حیاط پایینی میگذاشت و از پلهها بالا میآمد و در جلوی درِ مستطیلی، یک مکعبمستطیل سفید و باریک به چشم میخورد که میخواست با دستِ مار-شکلش یک مارتینی خنک به او تعارف کند. و در صندلی راحتی نیز یک مستطیل سفید بانمک نشسته بود که کتابی از نیچه را میخواند و پیپ میکشید.
روی زمین نیز هری اینسو و آنسو میرفت. و صحبتهای بیشتری پیش میآمد و دوستان بیشتری که میآمدند و مکعبمستطیل سفید و مستطیل سفید میخندیدند و لطیفه میگفتند و ساندویج و نوشابه به هم تعارف میکردند. بعدازظهر خوبی از صحبت و خنده بود. آینده اینگونه خواهد بود.
ترق!
صدای وزوز آرام شد.
پوشش از روی هورن کنار رفت.
تمام شده بود.
آنها در بُعدی دیگر بودند.
شنید که پولی گریه میکند. نور زیادی در پیرامونش بود. سپس از روی میز پایین آمد و در حالی که چشمک میزد ایستاد. پولی میدوید. ایستاد و چیزی را از روی زمین برداشت.
این پسر پیتر هورن بود. یک پسر چشمآبی با پوست سرخ که در بازوان پولی خوابیده بود و نفسنفس و چشمک میزد. پولی گریه کرد.
شکل هرمی رفته بود. پولی شادمانه نگاه میکرد.
پیتر هورن طول اتاق را پیمود. میلرزید و میکوشید لبخند بزند و پولی و بچه را هر دو با هم در آغوش بگیرد و با آنها بگرید.
دکتر ولکات که پشت آنها ایستاده بود، گفت: «خوب است!»
مدتی طولانی حرکت نکرد. فقط مستطیل سفید و مکعبمستطیل باریک را نگریست که هرم آبیرنگ را در آن سوی اتاق در بغل گرفته بودند. یکی از پرستارها به داخل آمد.
ولکات در حالی که دستش را روی لبانش گذاشته بود گفت: «هیس، میخواهند مدتی با هم تنها باشند. با من بیا.» دست پرستار را گرفت و روی پنجهی پا دور شد. در که بسته شد، مستطیل سفید و مکعبمستطیل سفید حتا نگاهی هم به آن نینداختند.