مرسدس بلند و سیاه با سر و صدای زیاد از میان مه جادهی جنوب دژون ]1[ سر بیرون آورد. قطرات سرد آب بر روی شیشهی جلوی مرسدس میریخت. هورست فنرانکه ]2[ کیف نظامیاش را به کناری گذاشت و همان طور که ستوان یکم شاخهی نظامی اساس، آلبرت فیشر ]3[ رانندگی میکرد، با عینکی که تا نوک بینیاش پایین آمده بود، با دقت نقشهی گسترده روی پایش را میخواند. فنرانکه نفسش را بیرون داد و گفت: «35 کیلومتر، نه بیشتر.»
فیشر گفت: «گم شدیم. تا الان 36 کیلومتر اومدیم.»
«نه دقیقاً اونقدر. دیگه باید هر لحظه برسیم.»
فیشر اول موافقت کرد، اما بعد سرش را به علامت نفی تکان داد. گونهی بلند و استخوانی و بینی نوک تیزش مؤید لباس فرم سیاه با جمجمههای نقرهای منصوب بر یقهی تنگ و محکمش بود. فنرانکه لباسی گشاد و خاکستری به تن داشت؛ او معاون وزیر تبلیغات بود که حالا کار پیک را انجام میداد. میشد آن دو را برادر به حساب آورد، گرچه یکی در چکسلواکی بزرگ شده بود و دیگری در رور ]1[؛ یکی فرزند کارگر معدن زغالسنگ و دیگری پسر یک آبجوساز. آنها دو سال پیش در پاریس همدیگر را ملاقات کرده و حالا دوستان نزدیکی بودند.
فنرانکه از میان قطرات آب روی شیشهی کناری، چشمش به چیزی افتاد و گفت: «صبر کن. نگه دار.»
فیشر ماشین را متوقف کرد و به جایی نگاه کرد که انگشتان فنرانکه نشان میداد. در کنار جاده، پشت شاخ و برگهای درختان جوان، خانهای با سقف کوتاه کاهگلی و دیوارهای خاکستری کثیف پشت مه مخفی شده بود.
فنرانکه گفت: «به نظر خالی میرسه.»
فیشر جواب داد: «کسی توش هست؛ دودکش رو نگاه کن. شاید یک نفر بتونه بگه کجاییم.»
ماشین را کناری پارک کردند و پیاده شدند. فنرانکه جلوتر از میان کوره راه گلآلودی مملو از پوشال خیس به راه افتاد. آلونک از نزدیک کثیفتر دیده میشد. دود قهوهای-خاکستری تیره از حفرهی روی سقف بیرون میزد، پیچ و تاب میخورد و بالا میرفت. فیشر به دوستش علامت داد و با احتیاط پیش رفتند. روی در چوبی زمخت خانه، به زبانی که هیچ کدام نمیشناختند، حروفی آویزان بود. در آن میان توانستند نه حرف مختلف را تشخیص دهند. فنرانکه با اخم پرسید: «به زبون کولیها نوشته؟ شبیه زبون کولیهای اسلاو هست.»
«کولیها؟ حتا کولیها هم تو یک همچین آلونکی زندگی نمیکنند، به علاوه من فکر میکردم خیلی وقت پیش جمعشون کردند.»
فنرانکه گفت: «بیشتر به خط کولیها میخوره. ولی شاید باز هم بتونیم زبون همدیگه رو بفهمیم، البته اگر فرانسه حرف بزنن.»
فنرانکه در زد. بعد از یک مکث طولانی دوباره در زد و قبل از آن که برای آخرین بار در بزند، در باز شد. زنی که از حد زندگی پیرتر بود، بینی چوب رنگش را از شکاف در بیرون آورد و با یک چشم به آنها خیره شد. غشاء گوشتی توخالی چشم دیگرش را پوشانده بود. دستی که به لبهی در بود، چرک و کثیف بود و ناخنهایش بلند و سیاه. دهان بیدندانش به لبخندی چروک باز شد و با لهجهی آلمانی کامل و حتا اشرافی گفت: «عصر به خیر. چه کاری از دستم بر میآید؟»
فنرانکه که سعی داشت تنفرش را کنترل کند گفت: «میخواستیم بدونیم راه دُل ]5[ همینه؟»
پیرزن گفت: «پس با این حساب پیش راهنمای اشتباهی آمدهاید.» دستش را پس کشید و در داشت بسته میشد. فیشر لگدی به در زد و پیرزن را به عقب پرت کرد. در باز شد و وزنش بر روی لولای چرمی پوسیده افتاد.
فیشر گفت: «تو با احترام کافی با ما رفتار نمیکنی. منظورت از ”راهنمای اشتباه“ چیه؟ مگه تو چه جور راهنمایی هستی؟»
پیرزن نالهای کرد و گفت: «چه قوی!» دستانش را بر سینهی خشکیدهاش جمع کرد و به سمت تاریکی برگشت. لباس خاکستری مندرس بیرنگ و رو و بینهایت قدیمی به تن داشت. آستینهای نخ نخ شدهاش تا مچ دستانش کشیده شده بود.
فیشر با وجود رایحهی تعفن و پوسیدگی درون کلبه همچنان پیشرفت و گفت: «جواب من رو بده!»
پیرزن در جلوی اجاقی سرد و خالی از هیزم متوقف شد و با لحنی آهنگین گفت: «راههایی که من میدانم متعلق به این سرزمین نیستند.»
فنرانکه گفت: «دیوانه است. بعداً مراجع محلی به حسابش میرسن. بریم بیرون.» اما نگاهی وحشیانه در چشمان فیشر بود. آلودگی، بینظمی و همچنین خیرهسری زیاد، فیشر را عصبانی کرده بود.
به پیرزن خطاب کرد: «پس تو کدوم راهها رو بلدی، زنک دیوانه؟»
پیرزن گفت: «راههای درون زمان.» دستانش را از روی سینهاش انداخت و سرش را پایین آورد، انگار در تصدیق توانایی ویژهاش، ناگهان با ادب و متواضع شده بود.
فیشر با تمسخر گفت: «پس بگو ببینم ما کجاییم؟»
فنرانکه گفت: «بیا، ما کارهای مهمی داریم.» اما میدانست دیگر خیلی دیر شده است. ماجرا پایان میپذیرفت، اما به حرکت دوستش بستگی داشت و ممکن بود این حرکت خوشایند نباشد.
پیرزن گفت: «شما در جادهای هستید که راه به جایی نمیبرد.»
فیشر به سمت پیرزن خیز برداشت: «چی؟» پیرزن سرش را بالا آورد و به فیشر نگاه کرد؛ انگار به فرزند چموشی که به خانه بازگشته باشد نگاه کند.
پیرزن گفت: «اگر توضیح میخواهی، بنشین.» و به میزی کوتاه و سه صندلی شکستهی چوبی اشاره کرد. فیشر نخست به زن و بعد به میز نگاهی انداخت.
فیشر هم با تملقی دروغین و ناگهانی گفت: «خیلی خب.» فنرانکه متوجه شد. یک بازی موش و گربهی دیگر.
فیشر یک صندلی برای دوستش عقب کشید و خودش روبهروی زن نشست. زن گفت: «دستانتان را روی میز بگذارید. کف دست رو به میز. جفت دستها. هر دو نفرتان.»
آنها اطاعت کردند. زن گوشش را بر روی میز گذاشت، انگار داشت گوش میکرد. چشمانش به سمت پرتوهای نوری که از درون دیوار گلی میآمد، جلب شد. زن گفت: «تکبر.» فیشر واکنش نشان نداد.
زن گفت: «راهی که به آتش و مرگ ختم میشود. شهرهایتان در شعلههای آتش میسوزند. زنها و بچههایتان در شعلههای خانههایشان مثل عروسک جزغاله میشوند. گورهای دستهجمعی پیدا میشوند و شما به جنایات قبیحی متهم میشوید. بسیاری محاکمه و اعدام میشوند. ملت شما رسوا و خوار میشود و آرمانتان منفور خواهد بود.» آنگاه برق عجیبی در چشمانش ظاهر شد: «و سالها بعد، یک کمدین بر روی صحنه میرقصد و نقش پیشوای شما را در قالب یک دلقک بازی میکند و آوازی احمقانه سر میدهد. تنها پستترین بیماران روانی به شما ایمان خواهند داشت. ملت شما میان دشمنانتان پخش میشوند. همه چیز از بین خواهد رفت.»
خندهی فیشر همچنان بر جای ماند. سکهای از جیبش بیرون کشید و جلوی زن پرت کرد. سپس صندلی را عقب راند و ایستاد. فیشر گفت: «عجوزه، راههایی که بلدی هم مثل چانهات به بیراهه میروند. بریم.»
فنرانکه گفت: «من هم تا الان همین رو میگفتم.» فیشر هیچ حرکتی نکرد. فنرانکه دستش را کشید، اما افسر ارشد اساس خود را از دستان دوستش رها کرد.
فیشر گفت: «عجوزه، این روزها کولیها خیلی کم شدن، خیلی زود یکی دیگهشون هم کم میشه.»
فنرانکه سعی کرد فقط او را از در بیرون ببرد. زن دنبالشان آمد و چشمانش را در برابر نور کدر چراغ پوشاند.
زن گفت: «من کولی نیستم. حتا کلمات را هم تشخیص نمیدهی؟» و به حروف بالای در اشاره کرد.
فیشر زیر چشمی نگاهی کرد و برق شناختن در چشمانش درخشید. گفت: «بله، بله الان شناختم. یک زبان مرده.»
فن رانکه با ناراحتی پرسید: «اونا چیاند؟»
فیشر گفت: «فکر کنم عبری باشند. اون یه یهودیه.»
زن پاسخ داد: «نه، من یهودی نیستم.»
فنرانکه فکر کرد زن الان جوانتر، یا حداقل قویتر از قبل به نظر میرسد، و همین باعث شد ناراحتیاش عمیقتر شود.
فیشر به آرامی گفت: «برام مهم نیست تو چی هستی. فقط دلم میخواست کاش تو زمان پیشوا بودیم.» و یک گام به سویش برداشت. زن عقب نرفت. حالا صورتش به طور مشخص جوانتر و خوشایندتر شده بود و چشم آسیبدیدهاش نیز رو به بهبودی میرفت. فیشر ادامه داد: «اونوقت، هیچ قاعده و قانونی نبود و من میتونستم هفتتیرم رو بکشم...» و به تپانچهاش ضربهای زد. «و یک گلوله تو کلهی جهود کثافتات خالی کنم و شاید آخرین یهودی اروپا رو بکشم.» فیشر غلاف هفتتیرش را باز کرد. زن در ورودی کلبهی تاریک صاف ایستاد، انگار داشت از بدزبانی فیشر انرژی میگرفت. فنرانکه برای دوستش ترسید. بیملاحظه عمل کردن آنها را به دردسر میانداخت.
فنرانکه به فیشر یادآوری کرد: «اما الان زمان پیشوا نیست.»
فیشر لحظهای درنگ کرد. هفتتیر در دستش بود و انگشتش روی ماشه میلغزید. خطاب به پیرزن –که نصف قبل هم پیر نبود یا شاید اصلاً پیر نبود، و مشخصاً دیگر خمیده و چلاق نبود- گفت: «پیرزن، این دفعه خطر ار بیخ گوشت گذشت.»
زن با لحنی نیمه آهنگین نیمه نالان گفت: «تو هیچ تصوری نداری من که هستم.»
فیشر تفی انداخت و گفت: «کثافت. حالا ما میریم و جای تو و آلونکت رو گزارش میدیم.»
زن نفسش را بیرون داد و حتا سه گام دورتر هم بوی نفسش به سنگ گداخته میمانست. زن گفت: «من تازیانهی عذابم.» و به درون کلبه بازگشت اما با این حال صدایش هنوز رسا بود: «در روز ستونی از ابر و در شب ستونی از آتشم.»
صورت فیشر درهم رفت و سپس خندید. به فنرانکه گفت: «راست میگی. برای ما دردسر الکیه.» و چرخید به بیرون از خانه قدم گذاشت. فنرانکه هم از روی شانهاش آخرین نگاه را به تاریکی انداخت و به دنبال فیشر به راه افتاد. فکر کرد سالها است کسی در این کلبه زندگی نکرده است. سایهی زن مبهم و تاریک میان اجاق سنگی قدیمی و میز خاک گرفتهی زهوار در رفته بر روی زمین افتاده بود.
در ماشین فنرانکه آهی کشید و گفت: «تو واقعاً کمی متکبری. این رو میدونستی؟»
فیشر خندید و سری تکان داد: «تو رانندگی کن دوست قدیمی. من نقشه رو میخونم.» فنرانکه مرسدس را روشن کرد و گذاشت تا نالهی موتور به حالتی یکنواخت برسد و از اگزوزش حلقهی لرزان دود وارد مه شود. فیشر با ناراحتی نقشهی آلمان متحد را تکان داد و گفت: «تعجبی نداره که گم شدیم. این نقشه مال پنج سال پیش هست. 1979.»
فنرانکه گفت: «راه رو پیدا میکنیم. وقتی به هواپیما برسیم، عمراً فرصت دیدن صورت کرام ناگل ]6[ را از دست نمیدم. اون مدت زیادیه که با بمبافکنهای یانکیها جنگیده و تو به خاطر جر و بحث با یک پیرزن ما رو معطل کردی.»
«من این طوریم. از بینظمی متنفرم. تو فکر میکنی اون حمله به ساحل شرقی ]7[ رو وتو کنه؟»
فنرانکه گفت: «جرأت نمیکنه. بعد از این که بیانیهها رو ببینه، حد خودش رو میفهمه.» مرسدس با سر و صدای زیاد راهش را به سوی دُل باز میکرد.
پیرزن که جلوی در ایستاده بود، در حالی که سرش را تکان میداد گفت: «من یهودی نیستم. اما آنها را هم دوست دارم. آه، بله، من تمام فرزندانم را دوست دارم.» و برای ماشین سیاه و بلندی که به درون مه میرفت دست تکان داد.
زن گفت: «فارغ از هر صراطی که در زندگی در پیش گیرید، من عدالت را در حق شما اجرا خواهم کرد. در حق شما و تمام فرزندانتان، و نیز فرزندان فرزندانتان.» ریسمانی از دود از ابروانش به روی زمین کثیف ریخت و به انگشتش چرخی داد. دود به رقص درآمد و پیکرههایی سیاه در میان کثافت طرح زد: «همانطور که خواستید به زمان پیشوایتان بروید.» مه رقیقتر شد. زن دستش را پایین آورد و چهل سال با مه در هم آمیخت.
از بالای سر صدای عمیق زوزهای بر جاده فرود آمد. سایهای با بالهای گسترده از فراز کلبه گذشت، بر بالهایش ستارهها و نوارهای حمله ]8[ و آتش مسلسل میدرخشید.
پیکر بیشکل گفت: «ای پرنده گرسنه. وقت غذا است.»
پینوشتها:
[1] Dijon: شهری در مرکز فرانسه.
[2] Horst von Ranke
[3] Albert Fischer
[4] Ruhr: ناحیهای صنعتی در ایالت نوردراین-وستفالن در غرب آلمان.
[5] Dфle
[6] Krum-nagel
[7] Pacific Northwest: محدودهی مشتمل بر شمال غربی ایالات متحده و جنوب غربی کانادا.
[8] Invasion Strip: نوارهای سفید و سیاهی که متفقین در زمان جنگ جهانی دوم به هواپیماهای خود میبستند که برای همپیمانان خود قابل شناسایی باشند.