این اثر به نام The Worlds of If که جزء مجموعهی «پروفسور ماندرپوتز» وینبائوم به شمار میرود، نخستین بار در شمارهی اوت 1953 مجلهی داستانهای شگفت (Wonder Stories) با سردبیری هوگو گرنزبک به چاپ رسید. این اثر بارها بعد از آن تجدید چاپ شد، اما مشهورترین مورد آن به آنتولوژی A Martian Odyssey and Others باز میگردد که در 1949 توسط Fantasy Press در 289 صفحه به انتشار رسید.
در راه فرودگاه استیتن آیلند(1) توقف کردم تا تلفن کنم. بیشک اشتباه کردم، چون اگر این کار را نمیکردم ممکن بود به پرواز برسم. اما برخورد دفتر پرواز خوب بود. منشی گفت: «ما هواپیما را پنج دقیقه برای شما نگه میداریم. بیش از این کاری از دستمان بر نمیآید.»
شتابان به طرف تاکسی برگشتم. با چرخشی به طبقهی سوم بزرگراه رفتیم و همچون ستارهی دنبالهداری بر رنگینکمانی پولادین، بر پل استیتن شتاب گرفتیم. باید خود را تا عصر، در واقع تا ساعت هشت، برای گشایش پاکتهای مناقصهی تونل اورال به مسکو میرساندم. دولت، حضور شخصی یک نماینده از هر مناقصهگذار را الزامی میدانست؛ اما اگر شرکت من را، یعنی دیکسون ولز را نمیفرستاد، بهتر بود؛ گیرم پدرم به قول معروف خود شرکت ن. ج. ولز باشد. تأخیر همیشگیام در کارها به ناحق مهر بدنامی بر پیشانیام زده است. همیشه کاری پیش میآید که من را از به موقع رسیدن باز میدارد. هیچوقت هم تقصیر من نبوده؛ این بار دست بر قضا به استاد فیزیک قدیمیام، هاسکل وان ماندرپوتزِ پیر برخوردم. نمیشد که فقط به او سلام کنم و بعدش بلافاصله خداحافظ؛ هر چی نباشد، سال 2014 دور دورهی دانشگاه نورچشمیاش بودم.
مسلماً به هواپیما نرسیدم. هنوز روی پل استیتن بودم که غرش پرتابگر را شنیدم و موشک روسی بایکال، مثل فشنگ رسام با دنبالهی بلندی از زبانهی آتش، پر سر و صدا از بالای سرمان گذشت.
سر آخر قرارداد به شرکت ما رسید. شرکت به نمایندهمان در بیروت تلگراف زد و او هم به مسکو رفت. اما این از بدنامی من چیزی کم نکرد. با این حال، وقتی روزنامههای عصر را نگاه میکردم حالم خیلی بهتر شده بود. بایکال که برای اجتناب از طوفان در حاشیهی شمالی مسیر هوایی شرق پرواز کرده بود، با یک هواپیمای انگلیسی حامل میوه شاخ به شاخ شده بود و از پانصد مسافر، همه به جز صد نفر از دست رفتند. اوضاع نسبتاً غمانگیزتر هم شد؛ چون کم مانده بود «آقای ولز مرحوم»(2) شوم.
قرار بود هفتهی آینده با وان ماندرپوتزِ پیر ملاقات کنم. ظاهراً در سمت رئیس دانشکدهی «فیزیک نوین» - یعنی فیزیک نسبیت – به دانشگاه نیویورک منتقل شده بود. لیاقتش را داشت؛ اصلاً اگر یک نابغه وجود داشت، آن نابغه همین آدم سالخورده بود و حتا حالا، یعنی هشت سال بعد از فارغالتحصیلی، درس او را بیشتر به خاطر داشتم تا پنج شش درس دیگر مثل حساب دیفرانسیل، سیالات، مکانیک و سایر دروس دست و پاگیر که باید برای کسب مدرک مهندسی میگذراندیم. به این ترتیب، سهشنبه شب نزدیک به یک ساعت دیر رسیدم، چون راستش را بخواهید تازه نیمههای عصر بود که قرار ملاقاتمان را به یاد آوردم.
وان ماندرپوتز(3) در اتاقی مشغول مطالعه بود که به عادت همیشه، در هم ریخته و نامرتب بود. گفت: «بَه! اینطور که میبینم، زمان همه چیز را تغییر میدهد مگر عادتها را. دیک، تو دانشجوی خوبی بودی، اما انگار به یاد دارم که همیشه دیر به کلاس میرسیدی؛ آن هم وقتی که نیمی از درس گذشته بود.»
در توضیح گفتم: «همین الان کلاسی در سالن شرقی داشتم و متاسفانه موفق نشدم به موقع برسم.»
او خشمگینانه پاسخ داد: «خب، دیگر وقت آن است که یاد بگیری وقتشناس باشی.» سپس چشمانش برقی زد. یکدفعه منفجر شد که: «زمان! جالبترین واژهی زبان! ما از آغاز گفتگویمان تا حالا پنج مرتبه آن را به کار بردهایم (این هم بار(4) ششم – و هفتم!). ما هر کدام دیگری را میشناسیم، با این حال دانش به تازگی دارد از معنایش آگاه میشود. دانش؟ منظورم این است که من دارم به تازگی آن را یاد میگیرم.»
نشستم و با پوزخندی گفتم: «تو و دانش هممعنایید؛ مگر تو یکی از برجستهترین فیزیکدانهای دنیا نیستی؟»
او غرید: «یکی از آنها! یکی از آنها؟ و بقیه دقیقاً چه کسانی هستند؟»
«خب، کُروی، هستینگر، شریمسکی ...»(5)
«بَه! تو اینها و وان ماندرپوتز را کنار هم میگذاری؟ یک مشت شُغال که از خردهفکرهایی تغذیه میکنند که از سر سفرهی اندیشههای من فرو میریزد؟ اگر به قرن گذشته بر میگشتی – اگر از انیشتن و دوسیتر یاد میکردی – شاید ذکر نام اینها با وان ماندرپوتز در یک ردیف (یا شاید یک ردیف پایینتر) ارزش داشت!»
باز از سر لذت نیشخندی زدم و گفتم: «انیشتن خیلی خوب بود، مگر نه؟ به هر حال، او اولین کسی بود که زمان و فضا را به آزمایشگاه برد. اینها پیش از انیشتن صرفاً مفاهیم فلسفی بودند.»
پروفسور خشمگینانه گفت: «او این کار را نکرد! شاید به نحوی مبهم و ابتدایی راه را برای انجام این کار نشان داد، اما من ... من، وان ماندرپوتز، اولین کسی هستم که زمان را قبضه کرد، آن را به آزمایشگاه کشاند و بر رویش آزمایش انجام داد!»
«واقعاً؟ چه جور آزمایشی؟»
پروفسور به تندی گفت: «غیر از یک اندازهگیری ساده، چه آزمایش دیگری میتوان انجام داد؟»
«خب، نمیدانم. شاید سفر در زمان؟»
«دقیقاً!»
«مثل این ماشینهای زمان که مجلات روز اینقدر محبوباند؟ رفتن به آینده یا گذشته؟»
«بَه! بَهبَه! آینده یا گذشته – پَه! به وجود وان ماندرپوتز نیازی نیست تا این استدلال نادرست را تشخیص دهد. انیشتن این را پیشتر نشان داده بود.»
«چطور؟ چنین چیزی امکانپذیر است، مگر نه؟»
«امکانپذیر؟ آنوقت تو، یعنی دیکسون ولز، شاگرد وان ماندرپوتز بودهای!» از شدت هیجان برافروخته شد و سپس به سکوتی غمانگیز فرو رفت. «گوش کن. تو میدانی که زمان چطور با سرعت یک سیستم تغییر میکند – همان نسبیت انیشتن.»
«بله.»
«خیلی خب. پس حالا گیریم که مهندسِ بزرگ، دیکسون ولز، ماشینی اختراع میکند که قادر است بسیار سریع حرکت کند؛ فوقالعاده سریع، با نهدهمِ سرعت نور. میفهمی؟ خوب. سپس سوخت این سفینهی اعجازآمیز را برای یک گردش کوچک نیممیلیون مایلی تأمین میکنی. از آنجا که طبق فرمول انیشتن، با سرعت فزاینده جرم - و به همراه آن، ایستایی(6) – هم افزایش مییابد، تمام سوخت موجود در جهان برای این سفر لازم است. اما تو این مشکل را با استفاده از انرژی هستهای حل میکنی. چون سفینهات در سرعتی معادل نهدهم سرعت نور تقریباً وزن خورشید را دارد، ناچاری آمریکای شمالی را متلاشی کنی تا نیروی محرکهی کافی به دست بیاوری. با سرعت صد و شصت و هشت هزار مایل در ثانیه شروع به حرکت و مسافت دویست و چهار هزار مایلی را طی میکنی. شتاب حاصل تاکنون باعث مچالگی و مرگ تو شده، اما تو به آینده رخنه کردهای.» مکث کرد و با پوزخند کنایهآمیزی گفت: «مگر نه؟»
«بله.»
«چقدر؟»
تأمل کردم.
جیغ کشید: «از فرمول انیشتن جانت استفاده کن! چقدر؟ باشد، میگویم. یک ثانیه!» نیشخندی پیروزمندانه بر لبانش نقش بست. «به این شیوه، سفر به آینده ممکن میشود. و اما دربارهی سفر به گذشته – در وهلهی اول، باید حد سرعت نور را بشکنی که این مستلزم استفاده از بینهایت اسببخار است. گیریم که مهندس بزرگ، دیکسون ولز، این مشکل کوچک را نیز حل کند؛ گرچه حتا انرژی تولیدی کل جهان به بینهایت اسببخار نمیرسد. اما او این بینهایت اسببخار را به کار میبرد تا به مدت ده ثانیه با سرعت دویست و چهار هزار مایل در ثانیه سفر کنید. به این ترتیب او به گذشته نیز رخنه کرده است. چقدر؟»
باز تأمل کردم.
«باشد، این را هم خودم میگویم. یک ثانیه!» به من خیره شد و ادامه داد: «حالا تو فقط باید این ماشین را طراحی کنی و آن وقت، وان ماندرپوتز امکان این سفر به آینده را تأیید خواهد کرد – البته به مدت چند ثانیه. اما دربارهی گذشته، همین حالا توضیح دادم که تمام انرژی موجود در جهان برای این کار کافی نیست.»
با لکنت گفتم: «اما، تو همین الان گفتی که ... تو ...»
«من چیزی دربارهی سفر به آینده یا گذشته نگفتم و همین حالا بهت نشان دادم که غیرممکن است – امری که در مورد اول عملاً و در مورد دوم مطلقاً محال است.»
«پس چطور در زمان سفر میکنی؟»
پروفسور که حالا خوشرو شده بود، گفت: «حتا وان ماندرپوتز هم قادر به انجام عمل محال نیست.» به بستهی ضخیمی از کاغذ ماشینتحریر که روی میز کنار دستش قرار داشت، آهسته ضربهای زد. در حالی که دستش را روی بستهی کاغذ میکشید گفت: «ببین دیک، داریم دربارهی دنیا حرف میزنیم؛ دربارهی کائنات که در بعد زمان بسیار طولانی و در بعد مکان بسیار گسترده است. اما ...» با انگشت محکم به وسط بسته کوبید و ادامه داد: «بعد چهارم بسیار رقیق است. وان ماندرپوتز همیشه کوتاهترین و منطقیترین راه را انتخاب میکند. من ناچار به حرکت در امتداد زمان، یعنی به گذشته یا آینده نیستم. نه، من اهل این کار نیستم. من در عرض زمان سفر میکنم. از پهلو!»
آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «از عرض زمان؟ آنجا چی هست؟»
غرید که: «چی باید باشد؟ روبرویت آینده است، پشت سرت هم گذشته. اینها واقعیاند، دنیاهای آینده و گذشته. چه عوالمی میشناسی که آینده و گذشته نباشند، بلکه معاصر و در عین حال، از نظر فرازمانی، گویی موازی با زمان ما باشند؟»
سری تکان دادم.
به تندی گفت: «ابله! خب دنیاهی شرطی دیگر! دنیاهای اگر! دنیاهایی که قرار است روزی بیایند، دنیاهای پیشِ رو هستند؛ و دنیاهایی که گذشتهاند، پشت سر ما هستند. در طرفین، دنیاهایی واقع شده که میتوانستند وجود داشته باشند – یعنی دنیاهای اگر!»
گیج شده بودم. «چی؟ منظورت این است که اگر فلان کار را انجام دهم، تو میتوانی ببینی چه اتفاقی میافتد؟»
غرید: «نه! ماشین من نه گذشته و نه آینده را پیشبینی نمیکند. همانطور که گفتم، این ماشین دنیاهای شرطی را نشان میدهد. میتوان اینطور گفت که اگر چنین و چنان کرده بودم، چنین و چنان میشد. عوالم وجه شرطی.»
«جلالخالق! چطور این کار را انجام دادی؟»
«ساده است، البته فقط برای وان ماندرپوتز! من نور قطبیده را به کار میبرم، نه در سطح افقی یا عمودی، بلکه در جهت بعد چهارم – که کار آسانی است. کافی است از بلور ایسلند(7) در فشار بسیار بالا استفاده کنی. و از آنجا که این عوالم در راستای بعد چهارم بسیار باریکاند، ضخامت یک پرتوی نوری واحد کفایت میکند؛ حتا اگر این ضخامت فقط یک میلیونیم اینچ باشد. این در مقایسه با سفر به گذشته یا آینده با آن سرعتهای ناممکن و فواصل کهکشانی، پیشرفت چشمگیری است!»
«اما ... این دنیاهای اگر ... واقعیاند؟»
«واقعی؟ چه چیزی واقعی است؟ همان قدر واقعی که ریشهی دوم رادیکال منفی دو در مقابل خود دو واقعیت دارد ... رادیکال منفی دویی که خودش هم مفهومی فرضی است. این دنیاهای میتوانستند وجود داشته باشند اگر .... میفهمی؟»
سری تکان دادم و گفتم: «نه کاملاً. مثلاً میتوانی ببینی که اگر انگلیس به جای به چنگ آوردن مستعمرات در انقلاب پیروز شده بود، نیویورک الان توی چه وضعیتی قرار داشت.»
«قاعدهی کلی همینطور است. بله، درست است. اما نمیتوانی چنین چیزی را با این ماشین ببینی. خب، میبینی که بخشی از این ماشین از روانسنح هورستن(8) تشکیل شده (که آن را هم از ایدههای خودم به سرقت برده!) و تو به عنوان کاربر، به بخشی از دستگاه تبدیل میشوی. استفاده از ذهن تو برای زمینهچینی لازم است. مثلاً اگر جورج واشنگتن پس از امضای پیمان صلح از این دستگاه استفاده کرده بود، میتوانست چیزی را که تو پیشنهاد کردی ببیند. ما نمیتوانیم. تو حتا نمیتوانی ببینی که اگر من این دستگاه را اختراع نکرده بودم، چه اتفاقی میافتاد. ولی من میتوانم ببینم. متوجه شدی؟»
«البته. منظورت این است که زمینه بر اساس تجارب گذشتهی کاربر فراهم میشود.»
با نیشخندی گفت: «اگر ترشی نخوری، به یک جایی میرسی. بله. دستگاه ده ساعت از آن چیزی را که میتوانست اتفاق بیفتد، نمایش میدهد. البته مثل کاری که در فیلمها انجام میدهنده، به شکل فشرده در نیم ساعت از زمان حقیقی.»
«راستی ایدهی جالبی است!»
«دوست داری آن را ببینی؟ چیزی هست که بخواهی بدانی؟ یا چیزی که بخواهی تغییرش بدهی؟»
«باید بگویم که ... خوب خیلی چیزها هست. میخواهم بدانم اگر همهی سهامم را به جای سال 2010، سال 2009 فروخته بودم چی میشد. آن وقت برای خودم میلیونری میشدم، اما کمی دیر شد و خوب ... در نقدینه کردن سرمایه کمی تأخیر داشتم.»
وان ماندرپوتز گفت: «مثل همیشه. خب، حالا دیگر بیا برویم آزمایشگاه.»
محل اقامت پروفسور یک چهارراه از دانشگاه فاصله داشت. او من را به ساختمان فیزیک راهنمایی کرد و از آنجا هم به آزمایشگاه تحقیقاتی خودش. خیلی شبیه به آزمایشگاهی بود که در طول کلاسهایم با او دیده بودم. دستگاهی که به آن شرطیساز میگفت – چون در عوالم فرضی عمل میکرد – تمام فضای میز مرکزی را اشغال کرده بود. قسمت عمدهاش از روانسنج هورستن تشکیل شده بود، اما عامل قطبیساز که قلب دستگاه به شمار میرفت، یعنی منشور بلور ایسلند، به شفافی کریستال میدرخشید.
وان ماندرپوتز به یک گوشی اشاره کرد و گفت: «آن را روی سرت بگذار.» نشستم و به صفحهی روانسنج زل زدم. فکر میکنم همه با روانسنج هورستن آشنا باشند؛ چند سال پیش خیلی سر و صدا به راه انداخت، درست مثل لوح احضار در قرن گذشته. با این حال، این دستگاه فقط یک وسیلهی سرگرمی نیست؛ بلکه گاهی، درست مثل لوحهی احضار، واقعاً به حافظه یاری میرساند. مارپیچی از سایههای موهوم و رنگین به آرامی بر صفحه جاری میشود و در حالی که آن را تماشا میکنی،میتوانی هر صحنه یا رویدادی را که میخواهی به خاطر بیاوری و تجسم کنی. با چرخاندن یک شستی، میتوان آرایش نور و سایهها را تغییر داد و دست بر قضا، وقتی این طرح با تصویر ذهنی تطبیق مییابد ... اجیمجی لاترجی! صحنهی مورد نظر در برابر دیدگانت بازآفرینی میشود. البته ذهن، خودش جزئیات را به آن میافزاید. در حقیقت، تمای آن چیزی که صفحه نمایش میدهد، همین لکههای سایهروشن با تهرنگهایی مختصر است؛ اما صحنه به نحوی شگفتانگیز واقعی نمینماید. گاهی میتوانستم سوگند بخورم که روانسنج تصاویری را نمایش میداد که تقریباً مثل خود واقعیت واضح و کامل بودند. اوهام چقدر میتوانند اعجابانگیز باشند.
وان ماندرپوتز جریان نور را برقرار کرد و به این ترتیب، بازی سایهها آغاز شد. «حالا برای مثال، شرایط شش ماه بعد از رکود اقتصادی را به یاد بیاور. شستی را آنقدر بچرخان تا تصویر صاف شود، سپس همانجا نگهش دار. در این مرحله، نور شرطیساز را روی صفحه میاندازم و تو فقط مینشینی و تماشا میکنی.»
کاری را که پروفسور گفته بود، انجام دادم. تصاویر گذرا شکل میگرفتند و ناپدید میشدند. اصوات نیمهتمام دستگاه که بدون افزودن تأثیر تصاویر هیچ معنایی نداشت، از دور همهمه میکرد. صورت خودم را میدیدم که لحظهای از روی صفحه نمایش گذشت و سپس محو شد، اما سرانجام دوباره تثبیت شد. در تصویر، خودم را میدیدم که در اتاقی ناشناس نشستهام؛ فقط همین. شستی را رها کرده و اشاره کردم.
پس از آن صدای ضربهای به گوش رسید. صفحه تاریک و سپس روشن شد. تصویر صاف شد و به نحوی شگفتانگیز، تصویر فرد دیگری پدیدار شد. تصویر یک زن بود. او را میشناختم. ویمزی وایت، ستارهی سابق تلوزیون و هنرپیشهی نقش اول «جُنگ زیبارویان 2009» بود. با این که چهرهاش در این تصویر فرق کرده بود، اما باز هم او را شناختم.
باز هم میگویم که او را شناختم! در طول رونق اقتصادی سالهای 2007 تا 2010، پیوسته دنبال او بودم. میخواستم با او ازدواج کنم، در حالی که ن. ج ِ پیر(9) جنجال راه انداخته بود، داد و بیداد و تهدید میکرد که کار را به انجمن احیا و بازسازی صحرای گوبی(10) میسپارد. فکر کنم همان تهدیدها بود که ویمزی را از پذیرفتن من باز میداشت، اما پس از این که سرمایهی خودم را برداشتم و آن را در آشفتهبازار 2008 و 2009 به چند میلیون ارتقا دادم، ویمزی هم نرم شد.
البته به طور موقت. وقتی ورشکستی اقتصادی بهار 2010 پیش آمد و باعث شد دوباره به پدرم تکیه کنم و به شرکت ن. ج. ولز برگردم، التفات خانم هم ده مرتبه کمتر شد. در فوریه نامزد کردیم؛ در آوریل به زحمت با هم صحبت میکردم. در ماه می سرم را کلاه گذاشتند و به مالم آتش زدند. باز هم دیر شده بود.
و حالا او آنجا روی صفحهی روانسنج بود؛ به وضوح فربه شده بود و آنچنان که در حافظهام مجسم کرده بودم، زیبا نبود. با تنفر به من زل زده بود و من هم خیره نگاهش میکردم. همهمه به اصواتی رسا تبدیل شد.
به تندی گفت: «کلهپوک! نمیگذارم اینجا حبسم کنی. میخواهم برگردم نیویورک، جایی که زندگی و حیات هست. از تو و گلفهات خسته شدهام.»
«من هم از دست تو و تمام آن دوستهای بیعقلت خسته شدهام.»
«دستکم آنها سرزندهاند. اما تو یک لاشهی متحرکی! چون اینقدر خوشاقبال بودی که قمار کردی و پولدار شدی، حالا فکر میکنی که روی گنج قارون نشستهای.»
«خب، به نظرم تو هم آنقدرها کلئوپاترا(11) نیستی! تو هم با آن دوستانت ... که همه مگساند به گرد شیرینی؛ چون فقط از پول من است که مهمانی میدهی و خرج میکنی.»
«بهتر از این است که توی دامنهی کوه دائم توی سر توپهای سفید بکوبم!»
«واقعاً؟ ولی به امتحانش میارزد ماری. (این اسم واقعیاش بود.) برای تناسب اندامت خوب است. گرچه ... شک دارم دیگر چیزی بتواند آن را درست کند!»
با خشم به من خیره شد و خب ... نیمساعتی دردناک به من گذشت. وارد جزئیات نمیشوم. اما وقتی تصویر دوباره به ابرهای رنگارنگ موهوم تغییر یافت، شاد شدم.
گفتم: «آخیش!» و به وان ماندرپوتز که مشغول مطالعه بود، نگاه کردم.
«خوشت آمد؟»
«خوشم آمد؟ جداً فکر میکنم این یک توفیق اجباری بود که از معاملات دور ماندم. از این به بعد دیگر حسرتش را نمیخورم.»
پروفسور شاهانه گفت: «این خدمت عظیم وان ماندرپوتز به سرور و شادی بشری است. از میان تمام واژگان غمانگیز که بر زبان یا قلم جاری میشود، غمناکترینشان این است که بگویی میتوانست چنین باشد! این حرف دیگر حقیقت ندارد، دیک. وان ماندرپوتز نشان داد که درستتر است اگر بگوییم، میتوانست بدتر از اینی که هست باشد!»
وقتی به خانه رسیدم، دیگر خیلی دیر بود. به همین دلیل صبح هم دیر از خواب بیدار شدم و همانقدر دیر به دفتر کارم رسیدم. پدرم بیدلیل بابت این مسأله حرص میخورد، اما وقتی گفت من هیچوقت تا به حال سر وقت نیامدهام، دیگر داشت اغراق میکرد. حتماً فراموش کرده بود که روزهایی من را از خواب بیدار میکند و دنبال خودش سر کار میکشاند. همچنین، لازم نبود اینقدر طعنهآمیز بگوید که به پرواز بایکال نرسیدم؛ سقوط هواپیما را بهش یادآوری کردم. اما او با سنگدلی جواب داد که اگر من سوار شده بودم، حتماً هواپیما با تأخیر حرکت میکرد و به این ترتیب با هواپیمای انگلیسی حامل میوه هم تصادف نمیکرد. همینطور نباید میگفت که وقتی میخواستیم چند هفتهای برای گلف به کوهستان برویم، حتا بهار هم با تأخیر از راه رسید. این مسأله دیگر هیچ ربطی به من نداشت.
پدر در نهایت گفت: «دیکسون، تو هیچ درکی از زمانی نداری. هیچ درکی.»
گفتگویم با وان ماندرپوتز را به خاطر آوردم و به ناچار پرسیدم: «ولی شما دارید، قربان؟»
عبوسانه جواب داد: «معلوم است که دارم.» و بعد انگار از اسرار خبر غیب بدهد، گفت: «زمان طلاست!»
بحث کردن با چنین باوری بیفایده است.
اما سرکوفتهایش، خصوصاً دربارهی پرواز بایکال، عذابم میداد.
شاید تنبل بودم، اما نمیتوانستم باور کنم که حضورم در یک هواپیما بتواند جلوی فاجعه را بگیرد. این قضیه آزارم میداد. به نحوی خودم را مسئول مرگ صدها مسافر و خدمهای میدانستم که کشته شده بودند. فکر خوشایندی نبود.
البته اگر پنج دقیقه بیشتر منتظرم مانده بودند ... یا اگر به موقع رسیده بودم و به جای آن پنج دقیقه تأخیر، به موقع پرواز کرده بودند، یا اگر ... اگر!
اگر! با این واژه، وان ماندرپوتز و شرطیساز را به یاد آوردم – دنیاهای اگر، عوالمی غریب و غیرواقعی که در کنار واقعیت، نه در گذشته و آینده، بلکه در زمان معاصر وجود داشتند و با این حال، باز هم در زمان نمیگنجیدند. اگر به هواپیما رسیده بودم، جایی در میان بیکرانههای شبحگون این عوالم، دنیایی وجود داشت که آنچه را که واقعاً میتوانست باشد، نشان میداد. فقط باید با هاسکل وان ماندرپوتز تماس میگرفتم و قرار ملاقاتی میگذاشتم. آنوقت همه چیز را در مییافتم.
با این حال، تصمیم سادهای نبود. گیریم ... گیریم که من مسئول این فاجعه شناخته میشدم - البته نه از نظر قانونی؛ صحبت از سهلانگاری جنایتکارانه یا چیزی از این دست نیست – حتا از نظر اخلاقی هم مسئول نبودم، چون عملاً نمیتوانستم پیشبینی کنم که حضور یا غیبتم در تعیین مرگ و زندگی، آنچنان سرنوشتساز باشد. حتا نمیدانستم کفهی ترازوی سرنوشت در کدام جهت، به جهت مرگ یا زندگی سنگینتر است. من فقط مسئول بودم؛ همین و بس. با این همه، از کشف این حقیقت هم بیزار بودم.
به همان میزان از جهل نسبت به این حقیقت هم بیزار بودم. بلاتکلیفی بد دردی است، درست مثل درد ندامت. شاید بهتر بود خودم را مسئول بدانم تا این که سرگشته باشم و افکارم را بیهوده صرف گمانهای عبث و سرزنشهای پوچ کنم. بنابراین تلفن تصویری را برداشتم، شمارهی دانشگاه را گرفتم و سرانجام به خطوط چهرهی عریض، شوخ و هوشمند وان ماندرپوتز چشم دوختم که تماسم او را از کلاس درس صبحگاهیاش بیرون کشیده بود.
عصر فردای آن روز تقریباً به موقع به قرارمان رسیدم و در واقع اگر آن افسر راهنمایی و رانندگی، بی دلیل و نامعقول پافشاری نمیکرد کع بابت سرعت گرفتن جریمهام کند، حتا ممکن بود به موقع برسم. به هر حال وان ماندرپوتز که حسابی غافلگیر شده بود.
با صدایی سنگین غرید: «خب! ممکن بود تو را نبینم! داشتم به باشگاه میرفتم، چون انتظار داشتم یک ساعت دیگر برسی. ولی فقط ده دقیقه تأخیر داشتی!»
این حرف را نادیده گرفتم و گفتم: «پروفسور، میخواهم از ... خب از شرطیساز شما استفاده کنم.»
«اِه؟ آه، بله. پس شانس آوردی، چون قصد داشتم پیادهاش کنم.»
«پیادهاش کنی؟ چرا؟»
«دیگر کار خودش را کرده. به اندیشهای بس مهمتر از خودش جان داده. و چون به فضایی که اشغال کرده احتیاج دارم.»
«خوب اگر فضولی نیست، میشود بدانم این اندیشه چیست؟»
«نه، فضولی نیست. تو و دنیایی که بیصبرانه چشمانتظار آن هستید، بلاخره خواهید فهمید. اما تو داستان را مستقیماً از زبان خالق اثر میشنوی. و آن چیزی جز زندگینامهی خودنوشتهی وان ماندرپوتز نیست!» و بعد مکثی چشمگیر و نمایشی کرد.
با دهان باز مانده گفتم: «زندگینامه؟»
«بله. جهان برای در دست گرفتن آن بیتاب است، گرچه شاید حتا خودش هم نداند. من دربارهی زندگیام و کارم به تفصیل خواهم نوشت و خودم را مسئول جنگ سهسالهی خلیج در 2004 معرفی خواهم کرد.»
«تو؟»
«بله، من و نه هیچکس دیگری. اگر در آن زمان تبعهی وفادار هلند نبودم، یعنی اگر بیطرف نبودم، نیروهای آسیایی به جای سه سال، پس از سه ماه قلع و قمح میشدند. شرطیساز این را به من نشان داده است. در آنصورت، ماشینحسابی اختراع میکردم که میتوانست احتمال هر درگیری را تخمین بزند؛ و به این ترتیب، وان ماندرپوتز در هدایت جنگ، نقش شانس و تصادف را از میان بر میداشت.» سگرمههایش را در هم کشید و ادامه داد: «طرحم این است: زندگینامهی خودنوشتهی وان ماندرپوتز. نظرت چیست؟»
افکارم را مرتب کردم و هیجانزده گفتم: «خوب ... اِه ... شگفتانگیز است! من که یک نسخهاش را خریدارم. البته چند نسخه! برای دوستانم هم میفرستم.»
وان ماندرپوتز با آب و تاب گفت: «خودم نسخهی تو را امضا میکنم. بسیار ارزشمند خواهد بود. در عبارتی مناسب، شاید چیزی تو مایههای Magnificus sed non Superbus بنویسم: عظیم، اما نه مغرور! این توصیف درستی از وان ماندرپوتز است که بهرغم عظمتش کاملاً بیتکلف، فروتن و بیادعا است. موافقی؟»
«کاملاً! توصیف بهجایی است. اما ... میتوانم شرطیساز را پیش از این که پیادهاش کنی و راه را برای اندیشهی بزرگترت باز کنی، ببینم؟»
«که اینطور! دنبال چی هستی؟»
«خوب پروفسور، حادثهی پرواز بایکال در یک یا دو هفتهی پیش من را به خاطر داری؟ من باید با آن پرواز به مسکو میرفتم، اما دیر رسیدم.» و بعد داستان را برایش تعریف کردم.
غرغرکنان گفت: «پَه! میخواهی بدانی که اگر به پرواز میرسیدی، چه اتفاقی میافتاد؟ خب، چند امکان وجود دارد. در میان دنیاهای اگر، دنیایی هست که اگر در آن به موقع به پرواز میرسیدی، آن دنیا صورت حقیقت پیدا میکرد. دنیای دیگری هم هست که در آن هواپیما برای رسیدن تو باز هم انتظار میکشید. و دنیای سومی که بر اساس آن، تو در طول همان پنج دقیقهی اولیه که انتظارت را میکشند، از راه میرسی. به کدام یکی بیشتر علاقمندی؟»
«خب، آخری.»
این محتملترین دنیا بود. در هر صورت، این که دیکسون ولز اصلاً بتواند وقتشناس باشد، توقع بیجایی بود. در مورد دومین امکان هم باید بگویم که ... خوب آنها منتظرم نمانده بودند و همین حقیقت به نحوی بار مسئولیت را از دوشم بر میداشت.
وان ماندرپوتز با غرشی گفت: «بیا.» به دنبال او به ساختمان فیزیک و آزمایشگاه نامرتبش رفتم. دستگاه هنوز روی میز قرار داشت. روبرویش نشستم و به روانسنج هورستن چشم دوختم. ابرها با سرگردانی پیچ و تاب میخوردند و حرکت میکردند، و من در همان حال میکوشیدم تا به وسیلهی خاطراتم، اشکال ابرها را مورد الا قرار دهم و تصویر آن صبح گمشده را بیابم.
تصویر پدیدار شد. دورنمایی از پل استیتن به چشم میخورد. داشتم بر آن پل عظیم به سمت فرودگاه سرعت میگرفتم. به وان ماندرپوتز علامت دادم؛ صدای تقهای به گوش رسید و شرطیساز به کار افتاد.
خاک بیچمن پدیدار شد. مسأله عجیب دربارهی روانسنج این است که داستان را تنها از نگاه تصویر خوددت بر صفحه میبینی. این تصویر به کارکرد دستگاه واقعیتی مرموز میبخشد. گمان میکنم نوعی تلقین به خود هم در کار باشد.
در میدان فرودگاه به طرف موشک درخشنده و نقرهبال بایکال میدویدم. افسری ترشرو به من علامت داد. با شتاب از سراشیبی پلکان بالا رفتم و به هواپیما وارد شدم. درب بسته شد. با آسودگی گفتم: «به خیر گذشت!»
افسر فریاد زد: «بگیر بنشین!»» و به یک صندلی خالی اشاره کرد. بر سر صندلی فرو افتادم. سفینه تحت فشار پرتابگر، با صدایی خشن به لرزش درآمد و سپس عملاً به هوا پرتاب شد. موتورها پیوسته میغریدند و بعد صدای غرش جای خود را به لرزشی آرامتر داد. استیتنآیلند را میدیدم که نزول میکرد و زیر پایم میلغزید. موشک غولپیکر در حرکت بود.
دوباره نفسی کشیدم و گفتم: «به خیر گذشت! بلاخره موفق شدم!» متوجه نگاه متحیری در طرف راست خودم شدم. روی صندلی کنار راهرو نشسته بودم و دست چپم کسی نبود، بنابراین نگاهم به طرف چشمانی چرخید که برقی زده، نگریسته و خیره مانده بود.
دختر جوانی بود. آنچنان که به نظر میرسید، دلربا نبود. به هر حال، او را از طریق صفحهی نیمهخیالی روانسنج میدیدم. از آن هنگام به خودم میگویم او نمیتوانسته آنچنان که به نظرم میرسید، زیبا باشد و فقط قوهی خیال خودم بوده که جزئیات را کامل میکرد. نمیدانم؛ فقط به یاد دارم که به چشمان نقرآبی بسیار دلکش، گیسوان خرمایی نرم، دهان غنچهای و متحیر و بینی گستاخش چشم دوخته بودم. آنقدر به او خیره ماندم تا صورت دختر گل انداخت.
به سرعت گفتم: «ببخشید. من ... جا خورده بودم.»
در موشکهای قارهپیما همیشه جوی دوستانه حاکم است. مسافران به هر جا که عازم باشند، گویی ناچارند به مدت هفت تا دوازده ساعت در درمانگاهی شلوغ بنشینند و فضای چندانی هم برای رفت و آمد وجود ندارد. افراد معمولاً با همسفرانشان آشنا میشوند و این آشناییها نیاز به مقدمهچینی ندارد. رسم بر این است که باب گفتگو را با هر کسی که دوست دارید باز کنید. به گمانم چیزی شبیه به سفرهای یک روزه در قطارهای راهآهن در دوران گذشته باشد. افراد در طول سفر دوستانی پیدا میکنند و سپس به احتمال نود درصد، دیگر هرگز همسفرانشان را نمیبینند.
دختر تبسم کرد و گفت: «شما مسئول تأخیر پروازید؟»
حرفش را تصدیق کردم: «به نظر میرسد من به مرض تأخیر مزمن مبتلا هستم. حتا وقتی ساعت مچی به دستم میبندم، بلافاصله از کار میافتد.»
دختر خندید و گفت: «به نظر نمیآید مسئولیتهایتان خیلی سنگین باشند.»
خب، مسلماً مسئولیتهایم سنگین نبود. اگرچه این که تعداد زیادی باشگاه، دستیاران ورزشی(12) و خوانندگان زن بخش چشمگیری از درآمدشان را در برهههای مختلف زمانی وامدار من هستند، تعجبآور بود. با این حال، نمیخواستم چیزی دربارهی این مسائل به دختره نقرهچشم بگویم.
گفتگو کردیم. معلوم شد که نامش جوانا کادول است و به پاریس میرود. هنرمند بود، یا امیدوار بود روزی چنین شود و البته هیچ جایی به اندازهی پاریس نمیتوانست هم تعلیم داده و هم الهام ببخشد. بنابراین عازم آنجا بود تا یک سال درس بخواند و رغم لبان بانمک و پرآزرم و چشمان خندانش، میدیدم که این برایش بسیار اهمیت دارد. از سخنانش دریافتم که برای یک سال تحصیل در پاریس زحمت فراوانی کشیده و به عنوان طراح مد برای برخی از مجلات بانوان کار کرده و پسانداز کرده است؛ با این حال فقط بیست و یک سال و اندی داشت. نقاشی برایش خیلی مهم بود و من هم درکش میکردم. روزگاری خودم چنین احساسی به چوگان داشتم.
همانطور که میبینید، از همان ابتدا با همدیگر همعقیده بودیم. میدانستم که از من خوشش آمده و روشن بود که ارتباط میان دیکسون ولز و شرکت ن.ج. ولز را درنیافته بود. در مورد خودم، خوب باید بگویم که پس از اولین نگاه به چشمان نقرهای آرامش، تماشای جای دیگری برایم مهم نبود. در حالی که او را مینگریستم، ساعات همچون دقائق سپری میشد.
میدانید که این مسائل چگونهاند. ناگهان متوجه شدیم داریم همدیگر را به اسم کوچک صدا میکنیم و انگار عمری است در این کار تجربه داریم. مصمم شده بود در راه بازگشت از مسکو، توقفی در پاریس داشته باشم و ازش قول گرفته بودم که بگذارد به دیدارش بروم. باید بگویم که با بقیه بسیار متفاوت بود. هیچ شباهتی به ویمزی وایت حسابگر نداشت. در ضمن مثل آن دخترکان دستافشان، خندهزنان و سبکسری که آدم در مناسبات اجتماعی در اطراف خود میبیند، هم نبود. او فقط و فقط جوانا بود؛ آرام و شوخچشم، و در عینحال همدل و جدی، به زیبایی یک تندیس ماژولیکا(13).
به دشواری متوجه شدیم مهماندار برای گرفتن سفارش ناهار آمده است. یعنی چهار ساعت در حال و هوای خودمان بودیم؟ گویی فقط چهل دقیقه گذشته بود. از این کشف که هر دو به سالاد خرچنگ علاقمند و از صدف بیزاریم، حسی خوشایند صمیمانه نسبت به یکدیگر داشتیم. این هم یک نقطهی مشترک دیگر بود؛ از روی خیالبافی به او گفتم که این را به فال نیک بگیرد و او هم حرفی نداشت.
پس از آن، از راهروی باریکی که به اتاق رصد شیشهای در بالا میرسید عبور کردیم. آنقدر شلوغ بود که به سختی توانستیم وارد شویم؛ ولی اصلاً برایمان مهم نبود و ناگزیر بسیار نزدیک به هم نشستیم. مدتی طولانی در اتاق رصد بودیم تا این که هر دو متوجه خرابی هوا شدیم.
به محض این که به صندلیهایمان برگشتیم، فاجعه به وقوع پیوست. هیچ هشداری در کار نبود، مگر چرخشی ناگهانی که به گمانم نتیجهی تلاش بیهودهی خلبان در آخرین لحظه برای تغییر مسیر بود؛ همین و بس. سپس تصادفی خردکننده و حس دهشتناک چرخش به دور خود و پس از آن صدای شیون جمعیت که شبیه غوغای میدان کارزار بود.
واقعاً کارزار بود. پانصد نفر در تقلا بودند که از کف هواپیما بلند شوند؛ همدیگر را لگدمال میکردند و سرگشته به دور خود میچرخیدند و بدنهی عظیم موشک که بال چپش از بیخ و بن کنده شده بود، دایرهوار به طرف اقیانوس اطلس سقوط میکرد و همه بیپناه به زمین افتاده بودند.
فریاد افسران به گوش میرسید؛بلندگو با صدایی گوشخراش میگفت: «لطفاً آرامش خود را حفظ کنید.» پیوسته این جمله را تکرار میکرد و بعد گفت: «ما تصادف کردهایم. با یک ناو تماس گرفتهایم. خطری وجود ندارد ... خطری وجود ندارد ...»
با تقلای بسیار از میان بقایای صندلیهای شکسته برخاستم. جوانا آنجا نبود؛ وقتی او را مچاله میان دو ردیف صندلی یافتم، هواپیما با ضربهای ناگهانی به سطح آب کوبیده شد و همه چیز دوباره در هم شکست. بلندگو فریاد میزد: «کمربندهای ایمنی زیرصندلی هایتان را ببندید. کمربندهای ایمنی زیرصندلیها هستند.»
یکی از کمربندها را آزاد کردم و آن را شتابزده به دور جوانا بستم؛ بعد یکی برداشتم و آن را دور کمر خودم بستم. حالا جمعیت داشت به جلو هجوم میآورد و دم سفینه در حال پایین رفتن بود. پشت سرمان آب بود که در تاریکی و بیبرقی چلپچلپ صدا میداد. افسری همانطور که سکندری میخورد، خم شد و کمربندی به دور زنی بیهوش در پیش روی ما بست. فریاد زد: «شما خوبید؟»و بعد بدون این که منتظر جوابی بماند، رفت.
ظاهراً بلندگو را به باتری وصل کرده بودند، چون یکدفعه صدایش درآمد: «از درب جلو بیرون بپرید و تا جایی که امکان دارد از سفینه فاصله بگیرید. یک کشتی در انتظار شماست. کشتی شما را سوار میکند. از درب جلو ...» و صدا دوباره خاموش شد.
جوانا را از میان ویرانیها بیرون کشیدم. رنگپریده بود؛ چشمان نقرهایش بسته بود. او را به کندی و به سختی به سمت درب جلو کشیدم. شیب کف هواپیما لحظه به لحظه بیشتر میشد و کمکم به شکل سکوی پرتاب اسکی، پرشیب و لغزنده شد. افسر دوباره از همانجا عبور کرد و پرسید: «میتوانی او را ببری؟» و دوباره شتابان رفت.
به نزدیک درب رسیده بودم. جمعیت اطراف کاهش یافته بود، شاید هم فقط فشردهتر شده بود. سپس به ناگاه شیونی از سر وحشت و یأس به آسمان بلند شد و صدای غرش آب به گوش رسید. دیوارههای اتاق رصد فرو ریخته بود. هجوم امواج سبز را دیدم و سیل مواجی بر سرمان فرو ریخت. باز هم دیر رسیده بودم.
همین و بس. چشمان وحشتزده و ترسیدهام را از شرطیساز برگرفتم و به وان ماندرپوتز که مشغول نوشتن در گوشهای دیگر از میز بود، نگاهی انداختم.
پرسید: «خوب؟»
به خودم لرزیدم و زیرلبی گفتم: «وحشتناک بود. ما ... به گمانم ما جز نجاتیافتهها نبودیم.»
چشمانش برقی زد و گفت: «که گفتی ما؟ ما؟»
قضیه را برایش توضیح ندادم. ازش تشکر کردم، شببخیر گفتم و با کولهباری از درد به خانه رفتم.
*
حتا پدرم هم متوجه حال غریب من شده بود. یک روز فقط با پنج دقیقه تأخیر رسیدم. او صدایم زد و با نگرانی از سلامتیام سوال کرد. البته نتوانستم چیزی بگویم. چطور میتوانستم بگویم که باز هم دیر رسیدهام و عاشق دختری شدهام که دو هفته از مرگش میگذرد؟
این فکر دیوانهام میکرد! جوانا! جوانای چشمنقرهای حالا میبایست جایی بر بستر اقیانوس آرمیده باشد. نیمهمبهوت به اینطرف و آنطرف میرفتم و به ندرت حرف میزدم. یک شب که دیگر حتا نای به خانه رفتن را نداشتم، در دفتر خصوصی پدرم روی صندلی بزرگ و روکشدارش نشستم و آنقدر سیگار دود کردم تا به خواب رفتم. فردا صبح وقتی ن.ج وارد شد و من را در برابر خود دید، رنگش مثل گچ پرید و سکندری خرد و با نفسهای بریده گفت: «آخ، قلبم!»
پس از توضیح بسیار متقاعدش کردم که زودتر از او به دفتر نرسیدهام، بلکه داشتم دیرهنگام تازه به خانه میرفتم.
سرانجام فهمیدم که نمیتوانم این شرایط را تاب بیاورم. باید کاری میکردم؛ هر کاری. بلاخره به یاد شرطیساز افتادم. میدانستم – بله، میدانستم که اگر هواپیما سقوط نکرده بود، چه اتفاقی میافتاد! میتوانستم این داستان عاشقانهی غریب و غیرواقعی را که جایی در پس دنیاهای اگر نهفته بود، دنبال کنم. شاید میتوانستم شعفی محزون و مجازی از دل چیزهایی که شاید میتوانست باشد، برگیرم. میتوانستم جوانا را دوباره ببینم!
دیروقت عصر به منزل وان ماندرپوتز رفتم. او خانه نبود و بلاخره در سالن ساختمان فیزیک پیدایش کردم.
او با تعجب فریاد زد: «دیک! ناخوشی؟»
«ناخوش؟ جسماً که نه پروفسور، ولی دوباره باید از شرطیساز شما استفاده کنم. مجبورم!»
«چی؟ آه ... آن اسباببازی را میگویی. خوب، دیگر خیلی دیر شده، دیک. پیادهاش کردم. قصد دارم از فضای آن استفادهی بهتری بکنم.»
نالهای دردناک سر دادم و دلم میخواست بر زندگینامهی خودنوشتهی وان ماندرپوتزِ بزرگ لعنت بفرستم. اما بارقهای از همدردی در دیدگان پروفسور نمایان شد؛ او بازویم را گرفت و من را به دفتری کوچک در کنار آزمایشگاهش برد.
آمرانه گفت: «حرف بزن.»
حرف زدم. به گمانم توانستم او را متوجه عمق فاجعه بکنم، چون ابروان پرپشتش را در هم کشید و دلش به حالم سوخت. زمزمهکنان گفت: «حتا وان ماندرپوتز هم نمیتواند مردگان را محشور کند. متأسفم، دیک. فکرش را از سرت بیرون کن. حتا اگر الان شرطیساز اینجا بود، اجازه نمیدادم از آن استفاده کنی. فقط نمک روی زخمت میپاشید.» سپس مکثی کرد و بعد گفت: «فکرت را به چیز دیگری مشغول کن. فراموشش کن و مثل من فقط خودت را در کار غرق کن.»
دلمرده پاسخ دادم: «بله، اما مگر کسی هم پیدا میشود که بخواهد زندگینامهی خودنوشتهی من را بخواند؟ این کارها برای تو خوب است.»
«زندگینامهی خودنوشت؟ آه! حالا یادم آمد! نه، آن کار را کنار گذاشتم. تاریخ به خودی خود زندگی و آثار وان ماندرپوتز را ثبت میکند. حالا مشغول طرح مهمتری هستم.»
هیچ علاقهای به این مسأله نداشتم و با دلخوری گفتم: «واقعاً؟»
«بله. گاگلی اینجا بود؛ گاگلیِ پیکرتراش. میخواهد تندیسم را بتراشد. چه میراثی بهتر از تندیس وان ماندرپوتز که در زمان حیاتش تراشیده باشند، میتوانم برای جهانیان به یادگار بگذارم؟ شاید آن را به شهر تقدیم کنم، شاید هم به دانشگاه. اگر انجمن سلطنتی(14) کمی پذیراتر بود، تندیس را به آنها میدادم. اگر آنها ... اگر ... اگر!» آخرین اگر را فریاد کرده بود.
«چی؟»
وان ماندرپوتز فریاد زد: «اگر! اگر به پرواز رسیده بودی، چیزی که با شرطیساز دیدی محقق میشد!»
«میدانم.»
«اما ممکن است چیز کاملاً متفاوتی رخ داده باشد! نمیفهمی؟ او ... او ... پس آن روزنامههای قدیمی کجا هستند؟»
در لابهلای خرواری از روزنامه چنگ زد و سرانجام یکی را بیرون کشید. «اینجا! اینجا دربارهی بازماندگان نوشته!»
نام جوانا کادول مثل حروفی آتشین به طرفم خیز برداشت. حتا بندی کوچک هم به آن اختصاص داده بودند و همانطور که به روزنامه مینگریستم، بلاخره ذهنم پذیرفت که آن را بخواند:
دستکم بیست تن از نجاتیافتگان جان خود را مدیون رشادت افسر آریس هوپِ بیست و هشت سالهاند که در هنگام وحشت هر دو راهرو را پشتیبانی میکرد. او کمربندهای ایمنی به دور آسیبدیدگان و درماندگان بسته و تعداد زیادی را تا درب ورودی حمل کرد. او تا آخرین لحظات در سفینهی رو به غرق شدن باقی ماند و سرانجام از طریق دیوارهای شکستهی اتاق رصد خود را به بیرون رساند. کسانی که زندگی خود را به این افسر جوان مدیوناند عبارتند از: پاتریک اوونزبی، نیویورک؛ خانم کمبل وارن، بوستون، دوشیزه جوانا کادول، نیویورک ...
به گمانم فریاد شادیام را چند بلوک آنطرفتر، در ساختمان مدیریت هم شنیدند. برایم مهم نبود. اگر وان ماندرپوتز به آن همه ریش خشن و زبر مسلح نبود، میبوسیدمش. شاید هم این کار انجام دادم. مطمئن نیستم در آن لحظات آشفته در دفتر کوچک پروفسور چه رفتاری از خودم نشان دادم.
سرانجام آرام گرفتم. با نگاهی خیره از سر خرسندی گفتم: «میتوانم او را پیدا کنم! باید مثل باقی نجاتیافتهها به خشکی آمده باشد. آنها همه سوار کشتی باربری کرایهای آزگود بودند که هفتهی قبل اینجا پهلو گرفت. باید در نیویورک باشد ... حتا اگر به پاریس هم رفته باشد، خبرش را میگیرم و دنبالش میروم!»
خب، پایان ماجرا خیلی عجیب و غریب است. او در نیویورک بود، اما ... میدانید، دیکسون ولز توانسته بود جوانا کادول را از طریق شرطیساز پروفسور بشناسد؛ اما جوانا اصلاً دیکسون ولز را نمیشناخت. پایان داستان میتوانست جور دیگری باشد اگر ... اگر ... ولی اینطور نشد. او با آریس هوپ، همان افسر جوانی که جانش را نجات داد، ازدواج کرده بود. باز هم دیر رسیده بودم.
پینوشت: