سیلویا[1] همیشه مواظب من است.
*
میگوید: «مشکل پوستیه.»
میگویم: «این یه زیگیله.»
میگوید: «این یه مشکل پوستیه و تو میری دکتر و تا وقتی که چیزی برای این به تو نداده، به من دست نمیزنی.»
پس من میروم دکتر و او چیزی برای درمان آن به من میدهد، اما سیلویا به هر حال من را مجبور میکند تا در اتاق مهمانها بخوابم.
*
میگوید: «مایرون، تو سبز شدهای.»
میپرسم: «منظورت اینه که جوونه زدم یا اینکه میخوای بگی قیافه ام جوریه که انگار با خوردن سالاد تن ماهی تو مسموم شدهام؟»
میگوید: «منظورم اینه که دقیقا همرنگ چمن شدهای.»
میگویم: «شاید رنگ محلولیه که دکتر داده.»
میگوید: «پیرهنت که این رنگی نشده.»
میگویم: «خوب، شاید سردیم کرده.»
میگوید: «شاید. اما وقتی که دخترها برای مه جونگ میان، توی اتاق بمون.»
*
میگوید: «گفته بودم تو تخت سیگار نکشی.»
میگویم: «میدونم.»
میگوید: «خُب؟»
میگویم: «چی خُب؟»
میگوید: «خب پس چرا تو تخت سیگار میکشی؟»
میگویم: «نمیکشم.»
میگوید: «پس چطور بالشت سوخته؟»
میگویم: «مطمئنا از عشق سوزان تو نبوده.»
میگوید: «سفسطه نکن.»
و بعد آروغ میزنم و چیزی که بیرون میدهم، دود و آتش است. او هم برمیگردد و میگوید که اگر یک بار دیگر به او دروغ بگویم، با وردنه یک ضربه حسابی به کلهام میزند. و بعدش هم از خانه می رود بیرون. قبل از اینکه بتوانم بگویم چهار روز است که سیگاری روشن نکردهام.
*
میگوید: «شبیه یه غده سرطانیه.»
میگویم: «فقط یه ورم معمولیه. حتما یکی از فنرهای صندلی بیرون زده.»
میگوید: «باید بری دکتر.»
میگویم: «دفعه قبلی که من رو فرستادی دکتر، سبز شدم.»
میگوید: «ایندفعه باید یه متخصص رو ببینی.»
میپرسم: «متخصص ورمها؟»
میگوید: «متخصص دُم ها.»
*
میپرسد: «خب؟»
«خب چی؟»
«چی گفت؟»
میگویم: «گفت که این شبیه یه دُمه.»
میگوید: «هاه! دیدی گفتم!»
میگویم: «نمیدونم بیمهمون دم رو پوشش میده یا نه.»
میپرسد: «میخواد این رو قطع کنه؟»
میگویم: «فکر نکنم. چطور؟»
میگوید: «چون حتی اگر بیمه کندن شرّ ِ دُم رو هم پوشش بده، دم در آوردن رو پوشش نمیده. من باید با تو چیکار کنم، مایرون؟ ما این شنبه باید در یک مراسم جشن تکلیف حاضر باشیم، آنوقت تو سبز شدهای و همه جای بدنت فلس درآورده و آروغ های آتش و دود میزنی، حالا هم که دم درآوردهای. مردم چی میگن؟»
جواب میدهم: «میگن این زن و شوهر چقدر به هم میآیند!»
میگوید: «این اصلا بامزه نیست. من باید با تو چیکار کنم؟ منظورم اینه که نشستن تو توی خونه و فوتبال نگاه کردن و پلیبوی خوندنت، خودش به اندازه کافی بد هست.»
میگویم: «میتونی موقع فکر کردن به اینها، شام هم درست کنی.»
میپرسد: «چی میخوای؟ سنت جورج؟[2]»
کمکم دارم عصبانی می شوم و چیزی نمانده به او بگویم بس کند و اینقدر درباره این وضعیت به من گوشه و کنایه نزند، که ناگهان به فکرم میرسد سنت جورج با خیارشور و سس، بین دو تکه نان چاودار، واقعا خوشمزه و عالی میشود.
*
وقتی که دستهایم به یک جفت پای دیگر تبدیل میشود، او دیگر جدی جدی از کوره در میرود.
میگوید: «این دیگه خیلی زیاده! همینکه نمیتونم بذارم هیچکدوم از دوستهام تو رو ببینن و باید کاغذ دیواری رو عوض کنیم و کاغذ دیواریهای نسوز آزبستی بذاریم بجاش – رنگ آنها بنفش است و او از این رنگ متنفر است – خودش به حد کافی بد هست. اما حالا تو دیگه نه میتونی دکمه لباسهات رو ببندی، نه میتونی کفشهات رو بپوشی!»
یادآوری میکنم: «در هر حال دیگه اندازهام هم نیستند.»
میگوید: «میبینی؟»
و سپس دوباره تکرار میکند: «میبینی؟ حالا مجبوریم برای تو یه جالباسیْ رخت و لباسِ جدید بخریم! چرا این کار رو با من میکنی، مایرون؟»
میپرسم: «با تو؟»
میگوید: «خدا از من بدش میآد. میتونستم با نیت سوبل[3] بانکدار ازدواج کنم، یا هارولد یینگلمن[4] که حالا یه دلال کله گنده تو وال استریته، و به جاش با تو ازدواج کردم و حالا خدا من رو مجازات میکنه. انگار 43 سال آزگار دیدن تو که آبگوشت رو میریختی روی پیرهنت بس نبوده.»
اعتراض میکنم: «طوری رفتار می کنی انگار تویی که داری تبدیل به اژدها میشی.»
میگوید: «اه، خفه شو و اینقدر برای خودت دل نسوزون!»
او کباب را بالا میگیرد و میگوید: « هنوز یک کم نپخته است. روی این فوت کن و یه کم مفید باش.» مکث میکند. «و اگه طرف من نفس بکشی، یکی می خوابونم زیر گوشت!»
این سیلویای من است. یک سوسک ببیند، فریاد زنان از خانه میپرد بیرون. اگر عنکبوتی ببیند، پنج سم پاش مختلف را خبر میکند. خدا نکند که موشی راهش را گم کند و به دنبال چیزی برای خوردن، گذارش به گاراژ ما بیفتد!
اما به او یک اژدها نشان دهید، و او ناگهان تبدیل به ژاندارک و زن شگفت انگیز و گلدا مهیر میشود، همگی همزمان در قالب خاله زنکی با چشمان پولادین، موهای آبی و یک غبغب دو طبقه.
*
میگوید: «کجا داری میری؟»
میگویم: «بیرون.»
میگوید: «کجای بیرون؟»
میگویم: «بیرون. الان تقریباً دو ماهه که تو این خونه حبسم و حالا میخوام یک کم هوا بخورم.»
میگوید: «پس فکر میکنی که الان قراره مثل یک آدم معمولی راه بیفتی توی خیابون؟ شاید هم مثل همیشه با برنی گلدبرگ[5] بنشینین برای هم جوگ بگین و بری پیش خانم نودلمن[6] خود شیرینی، نه؟»
میگویم: «چرا نه؟»
میگوید: «خب، اسمش هم نیار! من نمیخوام تموم همسایهها بگن که سیلویا بلومبرگ با یه اژدها ازدواج کرده. میبینی تو رو خدا!»
پیش خودم فکر میکنم حالا دیگر لحظه ایستادگی رسیده است. به همین خاطر میگویم: «من میرم بیرون و همینه که هست!»
میگوید: «مایرون! اینجوری با من حرف نمیزنیها! و همین که دستش را به طرف وردنه دراز میکند، قدمی به عقب برمیدارم. یک لحظه مکث میکند و سپس سرش را بالا میآورد و میگوید: «اگر راست راستی باید برای پیاده روی بیرون بری، من یه قلاده دور گردنت میبندم و به همه میگم که سگ جدید منی.»
میگویم: «چندان شباهتی به یه سگ ندارم.»
جواب میدهد: «شباهتت به مایرون بلومبرگ[7] از اون هم کمتره. فقط وقتی که بیرونیم با کسی حرف نزن. من طاقت این بیآبرویی رو ندارم.»
پس ما بیرون میرویم و وقتی خانم نودلمن از کنارمان رد میشود، سیلویا میگوید که نفسم را نگه دارم و آتشی بیرون ندهم. بعد به برنی گلدبرگ میرسیم که تازه از خرید به خانه برمیگردد و سیلویا به او میگوید که من سگ جدید او هستم. وقتی او میپرسد که من چه نژادی دارم، او میگوید که درست نمیداند، و برنی میگوید گمان میکند شاید من را از ایرلند وارد کردهباشند. آن وقت سیلویا زنجیر قلاده را میکشد و هر دو به کناری میرویم.
زمزمه میکند: «هنوز داره بهت نگاه می کنه.»
میگویم: «خب؟»
«فکر نمیکنم باور کرده باشه که تو یه سگی.»
میگویم: «خب، نمیتونیم کاریش بکنیم.»
در حالی که من را به سمت یک شیر آتشنشانی میبرد میگوید: «چرا، میتونیم. پات رو بلند کن روی این. متقاعدش میکنه.
میگویم: «سیلویا! فکر نمیکنم اژدهاها پاهاشون رو بلند کنن.»
میگوید: «چرا روی عصبی کردن من اصرار میکنی؟ پات رو بلند کن!»
میگویم: «نمیتونم.»
او با اصرار میگوید: «کی شنیده که یه اژدها نتونه پاش رو بلند کنه؟ نمیخواد کار بدی بکنی. فقط میخوام جلوی اون برنی گلدبرگ پرمدعا، اداش رو در بیاری.»
من سعی میکنم و سپس روی یک پهلو میافتم.
در حالی که برنی زلزل از پشت عینک ضخیم خود به من چشم دوخته، سیلویا میپرسد: «ده آخه تو به چه درد میخوری؟
میگویم: «کمکم کن. من به داشتن این همه پا عادت ندارم.»
در حالی که من را میکشد و بلند میکند، میگوید: «مایرون، این وضعیت رو دیگه نمیشه تحمل کرد. قبل از اینکه من رو مضحکه محل بکنی، باید کاری بکنیم.»
*
در حالی که پاکت را باز میکند میگوید: «همینمون کم بود.»
میپرسم: «چی هست؟»
میگوید: «دولت دادن حقوق از کار افتادگی به تو رو نمیپذیره. تا وقتی که معلول نباشی، اونها اهمیتی نمیدن که یه اژدهایی.»
زل میزند به من و میگوید: «تو روزی بیست پوند گوشت میخوری. میدونی چقدر قیمتشه؟»
شانه بالا میاندازم: «چی بگم؟ یه اژدها گرسنه میشه.»
میگوید: «چرا همیشه اینقدر خودخواهی مایرون؟ چرا نمیری مثل اسب یا یه همچین چیزی توی حیاط پشتی بچری؟»
میگویم: «فکر نکنم اژدهاها از علف خوششون بیاد.»
میگوید: «همین؟ حتی نمیخوای یه بار امتحان کنی؟»
آهی میکشم و میگویم: «امتحان میکنم، امتحان میکنم.»
میروم به حیاط پشتی. قیافهاش که شباهتی به سالاد قیصری ندارد، اما چشمانم را میبندم، خم میشوم و دهانم را باز میکنم.
درست قبل از اینکه آتشنشانی برای خاموش کردن بقایای گاراژ، سر برسد، سیلویا من را در سرداب پنهان میکند.
*
بعد از رفتن آتشنشانی، با حالتی متهم کننده میگوید: «تو عمداً این کار رو کردی!»
میگویم: «عمدی نبود. فقط انگار شعلهام روز به روز داره بزرگتر میشه.»
میگوید: «و همزمان ارقام موجودی حساب بانکیمون هم کوچیک و کوچیکتر میشن. یا باید کار پیدا کنی، یا از برادرت سیدنی پول قرض بگیری.»
انتخاب سادهای است. چون وقتی سیدنی بمیرد، اهرمی لازم بود تا انگشتانش را از روی اولین یک دلاری عمرش بردارد. در مورد باقی پول هایش هم همینطور. بخاطر همین میروم و دنبال کار میگردم.
*
شاید تعجب کنید که در محله ما، برای یک اژدهای درستکار و سختکوش، چقدر سخت میشود کار پیدا کرد. استوارت کومینسکی[8] من را به عنوان سندبلاستر[9] استخدام میکند، اما وقتی سنگ را ذوب میکنم، من را بعد از نصف روز اشتغال، میاندازد بیرون. هربرت بومن[10] میگوید که شاید وقتی کارناوال را باز کرد، بتوانم به بچه ها روی پشتم سواری بدهم. اما کارناوال تا بهار تعطیل است. فیل روزنهایم[11] که هیچ وقت فکر نمیکردم آدم بیمنطقی باشد، میگوید که هیچوقت کسی با پوست سبز را استخدام نمیکند. موریل ونشتاین[12] هم میگوید در صورتی که اژدهاهای بیرون شهر بیایند و بخواهند نگاهی به املاکی که او برای فروش دارد بیاندازند، خیلی خوشحال میشود که من را استخدام کند و بلافاصله با من تماس خواهد گرفت. اما یک حسی به من میگوید که او این کار را نخواهد کرد.
عاقبت میچسبم به شرکت حرارتی میلت فین[13]. زمستان نزدیک میشود و او دست تنهاست، و هر وقت که یک موتورخانه خاموش میشود، ساعتی هفده دلار به من میدهد تا به آنجا بروم و درون تهویه نفس بکشم و ساختمان را گرم نگه دارم، تا وقتی که او برسد و مشکل را برطرف کند. هفته اول 562.35 دلار در میآورم که در تمام عمرم هیچ وقت نتوانسته بودم آنقدر حقوق بگیرم. و هفته دوم آنقدر سرمان شلوغ میشود که آخر هفته هم اضافهکاری میگیرم و حدود هفتصد دلار به خانه میبرم. سیلویا آنقدر خوشحال میشود که لباس جدیدی میخرد و موهایش را به رنگ قرمز روشن درمیآورد.
*
و درست زمانی که فکر میکنم اوضاع آنقدر خوب است که محال است اینطور بماند، معلوم میشود که اوضاع آنقدر خوب است که محال است آنطور بماند.
یک روز شروع به نفس کشیدن در لوله های تهویه یک ساختمان اداری میکنم، و هیچ اتفاقی نمیافتد، به جز اینکه میلت فین من را اخراج میکند.
دو روز بعد از خواب بیدار میشوم، و دوباره دست دارم، و صبح روز بعد، بیشتر فلس هایم ناپدبد میشود.
سیلویا فریاد میزند: «چشمم روشن! همین که یه کاری پیدا شد که تو توش خوب بودی، تصمیم گرفتی دیگه اژدها نباشی!»
میگویم: «من که تصمیم نگرفتم. خودش اینجوری شد.»
میپرسد: «چرا این کار را با من میکنی مایرون؟»
میگویم: «من که کاری نمیکنم. تازه به نظر میاد که از کاری که کرده بودم، دارم برمیگردم!»
میگوید: «وحشتناکه. یه نگاه به خودت بنداز؛ تقریبا دیگه اصلا سبز نیستی. چرا خدا اینقدر از من بدش میاد؟»
*
چهار روز بعد من دوباره همان مایرون بلومبرگ قبلی هستم و شاید بتوانید تصور بکنید که این امر تا چه حد برای من مایه آرامش است. دو هفته بعد، سیلویا لباسهایش و تلوزیون سفری و کویزین آرت[14] را بسته بندی میکند و بدون حتی یک یادداشت خداحافظی خشک و خالی میرود. مدارک طلاق، شش هفته بعد دستم میرسد.
من هنوز هر سال سر اعیاد یومکیپور و خانوکا ، کارتهایی از او دریافت میکنم. آخرین خبری که از او میشنوم این است که با یک شیردال ازدواج کرده است. سیلویایی که از مارها متنفر است و نمیتواند تحمل کند کسی به او خیره شود.
پسر! چقدر به آن مرد حسودیام میشود!
[1] Sylvia
[2] سنت جورج، در بعضی اساطیر انگلیسی مردی است که از زنی در برابر یک اژدها حمایت می کند. عید سنت جورج در 23 آوریل هر سال، بعنوان روز ملی انگلستان جشن گرفته می شود.
[3] Nate Sobel
[4] Harold Yingleman
[5] Bernie Goldberg
[6] Mrs.Noodleman
[7] Myron Blumberg
[8] Stuart Kominsky
[9] Sand Blaster
[10] Herbert Bauman
[11] Phil Rosenheim
[12] Muriel Weinstein
[13] Milt Fein
[14] Cuisin art