سامانتا[1] میگوید: «وقتی مرده باشی، دیگر لازم نیست دندانهایت را مسواک کنی.»
کلهر[2] میگوید: «وقتی مرده باشی، در یک جعبه زندگی میکنی که درونش همیشه تاریک است، اما هرگز نمیترسی.»
کلهر و سامانتا دوقلوهایی همسان هستند. سنشان را روی هم که بگذاری، بیست سال و چهار ماه و شش روز میشود. پای مرده بودن که وسط باشد، کلهر از سامانتا بهتر است.
پرستار کودکان خمیازه میکشد، با دست کشیدهی سفیدی دهانش را میپوشاند. میگوید: «بهتان گفتم که دندانهاتان را مسواک کنید و وقت خواب است.» روی روتختیِ گلگلی، بین آن دو مینشیند و پاهایش را روی هم میاندازد. او داشت یک بازی ورق به اسم پاونس[3] را به آنها یاد میداد، بازیای که با سه دسته ورق بازی میشود. دسته ورق سامانتا سرباز پیک و دولوی دلش گم شده و کلهر هم که یک بند تقلب میکند. دست آخر پرستار است که برنده میشود. هنوز هم روی بازویش دستمال کاغذی و خمیر ریش خشکیده به چشم میخورد. به سختی میشود حدس زد چند ساله است- بچهها اول فکر کردند او یک بزرگسال است، ولی حالا دیگر بزرگتر از آنها به نظر نمیرسد. سامانتا اسم پرستار را فراموش کرده است.
از چهرهی کلهر یکدندگی میبارد. میگوید: «وقتی مرده باشی، تمام شب را بیدار میمانی.»
پرستار یکهو در میآید که: «وقتی مرده باشی، هوا همیشه سرد و دم و گرفته است، و باید تمام وقت ساکت ساکت بمانی، وگرنه متخصص از راه میرسد و میگیردت.»
کلهر میگوید:« این خانه روح دارد.»
پرستار میگوید: «میدانم. آخر من هم پیشترها همین جا زندگی میکردم.»
چیزی از پلهها بالا میخزد،
چیزی پشت در ایستاده است،
چیزی در میان تاریکی میگرید، مینالد؛
چیزی از میان کف [اتاق]، آه میکشد.
کلهر و سامانتا تابستان را به همراه پدرشان، در خانهای که عمارت هشت دودکش نامیده میشود، میگذرانند. مادرشان مرده است. الان دقیقا 282 روز میشود که او مرده.
پدرشان سرگرم نوشتن تاریخچهای از عمارت هشت دودکش و سرگذشت شاعری به نام چارلز چیتهم راش[4] است که در هنگام تحویل قرن اینجا زندگی میکرده و وقتی سیزده ساله بوده از خانه فرار کرده و به دریا رفته، و وقتی سی و هشت ساله بوده به اینجا برگشته. او ازدواج کرد، صاحب یک فرزند شد، سه جلد اشعار مزخرف و درهموبرهم، و یک رمانِ حتا مزخرفتر و درهموبرهمتر نوشت که اسمش بود: آن که از میان پنجره به من مینگرد، و بعدش دوباره در سال 1907 غیبش زد، و این بار درست و حسابی گم و گور شد. پدر سامانتا و کلهر میگوید بعضی از اشعار او را میشود راست راستی خواند، و رمانش هیچ خوبیای نداشته باشد، لااقل خیلی طولانی نیست.
وقتی سامانتا از او پرسید که چرا دربارهی راش مطلب مینویسد، جواب داد که چون هیچکس چیزی دربارهی او ننوشته است و بعدش هم پرسید که چرا او و سامانتا نمیروند بیرون بازی کنند؛ و وقتی او اشاره کرد که سامانتا خودِ اوست، فقط اخم کرد و گفت که وقتی هر دوی آنها شلوار جین آبی و پیراهنهای فلانل میپوشند، چطور انتظار دارند او از هم تشخیصشان بدهد، و مگر چه میشود اگر یکی از آنها سراپا سبز و دیگری صورتی بپوشد.
کلهر و سامانتا دلشان میخواهد داخل ساختمان بازی کنند و بیرون نروند. عمارت هشت دودکش به بزرگی یک قلعه است، ولی نسبت به تصورات سامانتا از یک قلعه، غبارآلودتر و تیرهتر است. بیشتر از قلعهها مبل و مجسمههای دختران چوپان با انگشتان لبپر شده دارد، و کمتر از آنها زره. خندقی هم در کار نیست.
خانه برای بازدید عموم آزاد است، و در طول روز، مردمی-خانوادههایی- که از جادهی مشجر بلو ریج[5] میگذرند، توقفی میکنند تا در محوطه و طبقهی اول عمارت گردشی بکنند. طبقهی سوم یکسر متعلق است به کلهر و سامانتا. گاهی اوقات جهانگردبازی میکنند، گاهی هم میافتند دنبال سرایدار که عمارت را به بازدیدکنندهها نشان میدهد. در این چند هفته، حرفهایش را از بر کردهاند و هر چه میگوید آنها لب میزنند. و به او در فروش کارت پستالها و نُسَخ اشعارِ راش به توریستهایی که به یادگاریفروشی کوچک خانه میآیند، کمک میکنند.
وقتی مادرها به آنها لبخند میزنند و بهشان میگویند که چقدر بانمک هستند، آنها در جواب زل میزنند و لام تا کام هیچ نمیگویند. نور کم خانه، باعث میشود مادرها رنگ پریده و لرزان و خسته به نظر بیایند. مادرها و خانوادههایشان، عمارت هشت دودکش را ترک میکنند، حالا که ورودیه را پرداختهاند، دیگر مثل قبل واقعی به نظر نمیآیند، و البته کلهر و سامانتا دیگر آنها را نخواهند دید، پس شاید آنها راست راستی واقعی نباشند. میخواهند به خانوادهها بگویند که بهتر است در خانه بمانند، یا اگر لازم است بروند، بهتر است یکراست سوار ماشینهایشان بشوند.
سرایدار میگوید که جنگل امن نیست.
پدرشان تمام صبح را در کتابخانه در طبقهی دوم میماند و تایپ میکند، و بعد از ظهرها میرود و قدم میزند. ضبط صوت بغلیاش را میبرد و فلاسک بغلی پر از جنتلمن جک[6] را، ولی کلهر و سامانتا را نمیبرد.
سرایدارِ عمارت هشت دودکش، آقای کوسلاک[7] است. پای چپش یک هوا از پای راستش کوتاهتر است. یک لنگه کفش پاشنه بلند میپوشد. از گوشهایش و سوراخهای دماغش، موهای کوتاه سیاه بیرون زده، و فرق سرش حتا یک دانه مو هم ندارد، ولی به سامانتا و کلهر اجازه داده تا تمام سوراخ سنبههای خانه را بگردند. همین آقای کوسلاک بود که به آنها گفت که در جنگل مار سر مسی[8] پیدا میشود، و خانه جنزده است. میگوید که این مارها و جنها، یک مشت موجود زودرنج و بد خلق هستند، و برای همین هم سامانتا و کلهر بهتر است که از مسیر نشانگذاری شده خارج نشوند و از اطاق زیر شیروانی هم دور بمانند.
آقای کوسلاک میتواند دوقلوها را از هم تشخیص بدهد، هر چند پدرشان نمیتواند؛ میگوید که چشمهای کلهر خاکستریاند، مثل پوست گربه، ولی چشمهای سامانتا خاکستریاند، مثل اقیانوس وقتی که باران میبارد.[9]
روز دومی که در عمارت هشت دودکش بودند، سامانتا و کلهر به جنگل رفتند. چیزی دیدند که سامانتا فکر کرد یک زن است، ولی کلهر گفت که یک مار است. پلهکانی که به زیرشیروانی میرود قفل است. آنها از سوراخ قفل سر و گوشی آب دادند، ولی خیلی تاریک بود و هیچ چیز معلوم نمیشد.
و خب، او همسری داشت، که میگویند خیلی زیبا بوده. مرد دیگری هم بوده که او را میخواسته، اوائل زن نمیپذیرفت، چون از شوهرش میترسید، ولی بعد قبول کرد. شوهرش فهمید، و میگویند که یک مار را کشت، قدری از خون مار را برداشت و در مقداری ویسکی ریخت و به او داد. این کلک را از یکی از جزیرهنشینانی که در کشتی با او بودند یاد گرفته بود. حدود شش ماه، در بدن زن مارهایی به وجود میآمد و بین پوست و گوشت او قرار میگرفت. میگویند که حتا میشد مارها را ببینی که در امتداد پاهای او بالا و پایین میرفتهاند. میگویند که او از سر تا پا توخالی شده بود، و این ماجرا تا زمان مرگش ادامه داشت. پدرم میگوید که خودش اینها را به چشم دیده.
-تاریخ شفاهی عمارت هشت دودکش
از عُمر عمارت هشت دودکش بیشتر از دویست سال میگذرد. این نام را به خاطر هشت دودکش ساختمان به آن دادهاند، هشت دودکشی که آن قدر گنده هستند که سامانتا و کلهر، میتوانند دو تایی داخل یک شومینه جا بشوند. دودکشها از آجر قرمز ساخته شده، و در هر طبقه هشت شومینه هست، که سر جمع میشود بیست و چهار شومینه. در خیال سامانتا، سر دودکشها که از بام بیرون زده، به تنه درختهای ستبر قرمز رنگ میماند، که تا بالای بام پوشیده از ورقههای سنگی امتداد دارد. کنار هر شومینه، یک سه پایهی پیش بخاری سیاه و سنگین هست، و یک دسته سیخ بخاری چدنی به شکل مار. کلهر و سامانتا جلوی شومینهی اتاق خوابشان در طبقهی سوم، با سیخ بخاریهای مار مانند ادای دوئل را در میآورند. باد از پشت دودکش بلند میشود و بالا میآید. سرشان را که توی شومینه میکنند، میتوانند هوای مرطوب را که مثل رودخانهای بالا میرود، روی صورتشان احساس کنند. جریان هوا بوی کهنگی و دوده و رطوبت میدهد، مثل سنگهای کف رودخانه.
اتاق خوابشان روزگاری اتاق نوزاد بوده. دوتایی با هم در یک تختخواب پردهدار میخوابند که آدم را یاد یک کشتی چهار دکله میاندازد. بوی نفتالین میدهد، و کلهر در خواب لگد میزند. چارلز چیتهم راش، وقتی که پسرک خردسالی بود همین جا میخوابید. دخترش هم همین طور. وقتی پدرش غیبش زد، او هم ناپدید شد. آقای کوسلاک گفت که شاید سر بدهیهای قمار بوده. شاید رفته باشند نیواورلئان. گفت که دخترک آن موقع چهارده ساله بوده. کلهر پرسید که نامش چه بود، و سامانتا میخواست بداند که چه به سر مادرش آمد. آقای کوسلاک در حرکتی تقریباً شبیه چشمک، چشمانش را بست و گفت که خانم راش یک سال قبل از ناپدید شدن شوهر و دخترش، در اثر یک بیماری عجیب و غریب که او را تحلیل میبرد، مرد. گفت که اسم دختر کوچولوی بیچاره را یادش نمیآید.
عمارت هشت دودکش، درست صد تا پنجره دارد، که هنوز هم همهشان جامهای موج دار شیشهی دست ساز دارند. سامانتا با خودش فکر میکند که با این همه پنجره، عمارت هشت دودکش باید همیشه پر از نور باشد، ولی در عوض، درختها به عمارت چسبیدهاند، و برای همین اتاقهای طبقهی اول و دوم-و حتا طبقهی سوم- سبز و کم نور هستند، انگار سامانتا و کلهر در اعماق دریا زندگی کنند. همین نور است که توریستها را به اشباح تبدیل میکند. صبحها، و دوباره دم غروب، مه دور خانه را میگیرد. مه گاهی خاکستری است، مثل چشمهای کلهر، و گاهی هم خاکستری است، مثل چشمهای سامانتا.
در جنگل زنی را دیدم،
لبانش دو مار سرخ بود؛
به من لبخند زد، چشمانش پر بود از شهوت
و چون آتش شعله میکشید.
دو سه شب پیش، باد در دودکش اتاق نوزاد مینالید. پدرشان پتو را کشیده بود رویشان و چراغ را خاموش کرده بود. کلهر سامانتا را ترغیب کرد تا سرش را ببرد توی تاریکی شومینه، و او هم همین کار را کرد. هوای سرد مرطوب، صورتش را لیسید، و انگار صدایش، صدای صحبتی آهسته بود و زمزمهای زیر لب. درست نتوانست بفهمد صداها چه میگویند.
از وقتی به عمارت هشت دودکش رسیده بودند، پدرشان تقریباً دیگر به کلهر و سامانتا محل نمیگذاشت. هرگز هم یادی از مادرشان نکرده بود. یک روز عصر، صدای فریادش را از کتابخانه شنیدند، وقتی که به طبقهی پایین رسیدند، روی میز، جایی که یک لیوان ویسکی چپ شده بود، لکهی چسبناکی افتاده بود. پدرشان گفت که او از میان پنجره نگاهش میکرده. گفت که چشمهای او[10] نارنجی بوده.
کلهر و سامانتا جلوی خودشان را گرفتند و تذکر ندادند که کتابخانه در طبقهی دوم است.
شب، پدرشان که نفسهایش از مشروب شیرین شده، وقتش را بیشتر و بیشتر در جنگل، و کمتر در کتابخانه میگذراند. موقع شام، که معمولاً هات داگ و کنسرو لوبیایی است که در بشقابهای کاغذی یک بار مصرف، در اتاق غذاخوری طبقهی اول، زیر لوستر اتریشی (که درست 632 کریستال اشک مانند دارد) میخورند، پدرشان اشعار چارلز چیتهم راش را از بر میخواند، چیزی که نه سامانتا و نه کلهر، هیچ کدام علاقهای به آن ندارند.
این اواخر خاطرات دریا را که راش نگه داشته بود میخواند، و میگوید که مدارکی در آنها کشف کرده که نشان میدهد معروفترین شعر راش، یعنی «کلاه متخصص »، اصلاً در واقع شعر نیست، و حتا اگر هم باشد، راش آن را ننوشته. چیزی است که یکی از آدمهای روی کشتی صید نهنگ، عادت داشته که برای آن که نهنگها را جادو کند و آنها را به سمت کشتی بکشاند، آن را تکرار کند. راش تنها کاری که کرده این بوده که آن را روی کاغذ بیاورد و یک پایانبندی هم به نافش ببندد و بگوید که کار خودش است.
آن مرد اهل مولاتوپو[11] بوده، که جایی است که نه سامانتا و نه کلهر هرگز اسمش را هم نشنیدهاند. پدرشان میگوید که آنها عقیده داشتهاند که این مرد در نوع خودش جادوگری چیزی بوده، ولی اندکی پیش از برگشتن راش به عمارت هشت دودکش، غرق میشود. پدرشان میگوید که جاشوها میخواستهاند صندوق آن مرد را به دریا بیندازند، ولی راش ترغیبشان میکند که بگذارند صندوق را نگه دارد، تا وقتی که با صندوق، در ساحل کارولینای شمالی پیاده میشود.
کلاه متخصص مثل یک آگوتی صدا میکند؛
کلاه متخصص مثل یک گراز طوقدار صدا میکند؛
کلاه متخصص مثل یک گراز لبسفید صدا میکند؛
کلاه متخصص مثل یک خوک خرطومدار صدا میکند؛
کلاه متخصص مثل یک خرگوش صدا میکند؛
کلاه متخصص مثل یک موشخرما صدا میکند؛
کلاه متخصص مثل یک قرقاول صدا میکند؛
کلاه متخصص مثل یک نهنگ در آب مینالد؛
کلاه متخصص مثل باد در موهای همسرم مینالد؛
کلاه متخصص مثل یک مار صدا میکند؛
کلاه متخصص را به دیوار اتاقم آویختهام.
کلهر و سامانتا را به پرستار بچه سپردهاند، چون پدرشان در جنگل با زنی ملاقات کرده است. امشب هم میرود تا او را ببیند، و قرار است بروند پیکنیک و شام بخورند و ستارهها را نگاه کنند. در این وقت سال میشود شهابهای برساووشی را دید که در شبهای بیابر، از آسمان میبارند. پدرشان گفت که او هر روز عصر با آن زن قدم میزده. پدرشان گفت که او یکی از بستگان دور راش است و علاوه بر این، میخواهد امشب دو نفری تنها باشند و کمی حرفهای بزرگانه بزنند.
آقای کوسلاک بعد از تاریکی هوا در عمارت نمیماند، ولی قبول کرد که کسی را پیدا کند تا مراقب سامانتا و کلهر باشد. پدرشان دیگر نتوانست آقای کوسلاک را پیدا کند، ولی پرستار رأس ساعت هفت پیدایش شد. پرستار، که اسمش را هیچ کدام از دوقلوها درست متوجه نشدند، یک لباس نخی آبی میپوشد که آستینهای کوتاه پفی دارد. سامانتا و کلهر، به نظر هر دویشان، او یک جور زیبایی خاص قدیمی و از مد افتاده دارد.
وقتی که پرستار آمد، آن دو در کتابخانه پیش پدرشان بودند و در اطلس جلد چرمی سرخ، دنبال مولاتوپو میگشتند. پرستار در نزده بود، بلکه همین جوری راهش را کشیده بود و آمده بود تو، و از پلهها آمده بود بالا، انگار از قبل میدانست آنها را کجا میتواند پیدا کند.
پدرشان خداحافظی کرده بود و آنها را بوسیده بود، بوسهای شتابزده، به آنها گفته بود که دخترهای خوبی باشند، و گفته بود که آخر هفته آنها را به شهر میبرد تا فیلم دیزنی را تماشا کنند. آنها به کنار پنجره رفتند تا او را که به درون جنگل میرفت ببینند. دیگر داشت تاریک میشد، و کرمهای شبتاب بیرون آمده بودند، جرقههایی زرد و گرم، پرواز کنان در میان زمین و آسمان. وقتی پدرشان کاملاً بین درختها ناپدید شد، آنها برگشتند و بجای پدرشان، به پرستار زل زدند. پرستار یکی از ابروهایش را بالا برد، گفت: «خب، چه بازی کنیم؟»
چرخزنان[12] به دور دودکشها،
یک بار، دوباره، از اول.
اسپوکهای دوچرخه، تیک تیک میکنند، مثل ساعت؛
و گذر روزهای زندگی یک مرد را میشمارند.
اول «گو فیش[13]» بازی کردند، و بعد از آن «هفتِ خبیث[14] »، و بعدش با مالیدن خمیر ریش پدرشان به دست و پای پرستار و با پیچیدن دستمال توالت به دور او، او را مومیایی کردند. او بهترین پرستاری بود که تا آن موقع دیده بودند.
ساعت نه و نیم، او سعی کرد آنها را بخواباند. نه سامانتا و نه کلهر نمیخواستند بخوابند، برای همین شروع کردند به «مردهبازی». مردهبازی، یک جور نقش بازی کردن بود که آن دو، 274 روز بود که هر روز بازی کرده بودند، ولی نه جلوی پدرشان و نه جلوی هیچ بزرگسال دیگری. وقتی آنها «مرده» بودند، اجازه داشتند هر کاری دلشان میخواهد بکنند. حتا میتوانستند با پریدن از لبهی تخت اتاق نوزاد، و فقط با تکان دادن دستهایشان پرواز کنند. اگر خوب تمرین میکردند، بالاخره یک روز به نتیجه میرسید.
«مردهبازی» سه قانون دارد.
یک. اعداد بسیار مهمند. دوقلوها، لیستی از اعداد مهم را در دفترچه تلفن سبز رنگی که متعلق به مادرشان بود، یادداشت کرده بودند. تور آقای کوسلاک، منبع بسیار خوبی از مقادیر مهم و آمار و ارقام بود: آن دو تاریخچهای غمبار از اعداد را یادداشت میکردند.
دو. دوقلوها حق نداشتند جلوی بزرگترها مردهبازی کنند. تا آن موقع پرستار را هم جزو بزرگترها قلمداد کرده بودند، ولی بعد به این نتیجه رسیدند که او بزرگتر محسوب نمیشود؛ و میشود قوانین را برای او توضیح داد.
سومی، بهترین و مهمترین قانون است. وقتی مرده هستی، لازم نیست از هیچ چیز بترسی. سامانتا و کلهر درست نمیدانند این «متخصص » کیست، ولی از او نمیترسند.
برای آن که مرده بشوند، نفسشان را تا 35 شماره میگیرند. مادرشان تا همین قدر توانست نفسش را نگه دارد، البته صرف نظر از چند روز اضافه بر آن.
کلهر میگوید: «تو این جا زندگی نمیکردی. آقای کوسلاک این جا زندگی میکند.»
پرستار میگوید: «الان که نه، وقتی کوچک بودم، این اتاق خواب من بود.»
سامانتا میگوید: «جدی؟ ثابت کن!»
پرستار نگاهی به سامانتا و کلهر میاندازد، انگار که بخواهد آنها را بسنجد: سنشان چقدر است، چقدر باهوشند، چقدر شجاعند، قدشان چقدر است. و بعد به علامت قبول، سر تکان میدهد. باد در دودکش میوزد، و در نور ضعیف اتاق، میتوانند رشتههای شیری رنگ مه را ببینند که از شومینه بیرون میزند. به آنها میگوید: «بروید توی دودکش، دستتان را تا جایی که میشود دراز کنید بالا، سمت چپ، یک سوراخ هست که یک کلید در آن است.»
سامانتا به کلهر نگاه میکند که به او میگوید: «برو.» کلهر، به اندازهی پانزده دقیقه و چند ثانیهی ناشمرده، بزرگتر از سامانتاست، و برای همین به سامانتا میگوید که چه کار بکند. سامانتا صداهای نجواگر درون دودکش را به یاد میآورد، و بعد به یاد خودش میآورد که مرده است. به طرف شومینه میرود و چهار دست و پا میرود تو.
وقتی سامانتا در دودکش سر پا بلند میشود، فقط یک گوشهی اتاق از آن جا معلوم است. حاشیهی قالی آبی بیدزده را میبیند، یک پا میبیند و کنار آن، پای کلهر را میبیند که مثل پاندول جلو و عقب تاب میخورد. بند کفش کلهر باز شده و روی قوزکش چسب زخم خورده. از توی دودکش، همه چیز اتاق به نظر آرام و دلپذیر میآید، درست مثل یک رؤیا، و برای یک لحظه، او تقریباً آرزو میکند که ای کاش لازم نبود مرده باشد. ولی این جور واقعاً امنتر است.
دست چپش را تا جایی که میتواند و دستش میرسد، به بالا دراز میکند. دستش را به دیوار ترد و خرد شونده میمالد، تا آن که یک بیرون زدگی پیدا میکند. به عنکبوتها فکر میکند و به انگشتان قطع شده و به تیغ اصلاحهای زنگار گرفته، و بعد دستش را میکند تو. چشمش به پایین است و به گوشهی اتاق، و به پای کلهر که تکان تکان میخورد.
درون سوراخ، یک کلید کوچک و سرد هست، که دندانههایش رو به بیرون قرار دارد. کلید را بیرون میکشد و چهار دست و پا میرود توی اتاق. به کلهر میگوید: «دروغ نمیگفت.»
پرستار میگوید: «معلوم است که دروغ نمیگفتم. وقتی مرده باشی، حق نداری دروغ بگویی.»
کلهر میگوید: «مگر این که دلت بخواهد.»
دلگیر و مهیب، دریا، به ساحل میکوبد.
هولانگیز و نمناک، مه، پشت در ایستاده است.
ساعت درون سرسرا، زنگ میزند: یک، دو، سه، چهار.
صبح نمیآید، نه، هیچ گاه، نه پس از این.
سامانتا و کلهر از وقتی که هفت ساله بودهاند، هر سال سه هفته کمپ میرفتند. امسال، پدرشان از آنها نپرسید که آیا دلشان میخواهد بروند یا نه، و آنها هم بعد از بحث و بررسی، به این نتیجه رسیدند که همین طور بهتر است. دلشان نمیخواست مجبور بشوند برای همه توضیح بدهند که نیمه یتیم شدهاند. سابق بر این، همه به آنها غبطه میخوردند، چون آنها دو قلوهای همسان بودند. دلشان نمیخواست مایهی دلسوزی مردم بشوند.
هنوز حتا یک سال هم نشده، ولی سامانتا متوجه است که قیافهی مادرش را دارد از یاد میبرد. چهرهی مادرش داشت از یادش میرفت، ولی نه به اندازهی بویی که مادرش میداد، که چیزی بود مثل علوفهی خشک و مثل عطر شمارهی پنج چنل، و مثل یک چیز دیگر هم بود. یادش نمیآید که چشمان مادرش خاکستری بودهاند مثل او، یا خاکستری بودهاند مثل کلهر. دیگر خواب مادرش را نمیدید، ولی خواب پرنس چارمینگ[15] را میدید، که اسب کهری بود که او یک بار در کمپ در نمایشگاه اسبها سوارش شده بود. در خواب، پرنس چارمینگ اصلاً بوی اسب نمیداد. بوی عطر شمارهی پنج چنل میداد. وقتی او مرده میبود، میتوانست که هر قدر که دلش بخواهد اسب داشته باشد و همهشان هم بوی عطر شمارهی پنج چنل را بدهند.
سامانتا میپرسد: «این کلیدِ کجاست؟»
پرستار دستش را دراز میکند و میگوید: «زیرشیروانی. کلید لازمتان نمیشود، ولی از پلهها بالا رفتن از این که بخواهید از دودکش بالا بروید آسانتر است. حداقل بار اول این طور است.»
کلهر میگوید: «مگر نمیخواهی ما را بخوابانی؟»
پرستار کلهر را نادیده میگیرد: «وقتی بچه بودم، پدرم همیشه مرا در زیر شیروانی حبس میکرد، ولی من اهمیت نمیدادم. آن بالا یک دوچرخه بود، من همیشه سوارش میشدم و دور دودکشها تاب میخوردم تا این که مادرم اجازه میداد بیایم بیرون. دوچرخهسواری بلدید؟»
کلهر میگوید: «معلوم است.»
«اگر به اندازهی کافی تند پایدان بزنی، دست متخصص به تو نمیرسد.»
سامانتا میگوید: «متخصص دیگر چی است؟» دوچرخه خوب است،
ولی اسبها تندتر میتازند.
پرستار میگوید: «متخصص یک کلاه دارد. کلاه از خودش صداهایی در میآورد.»
و هیچ چیز دیگری نمیگوید.
وقتی بمیری، علفها سبزترند.
بر فراز گورت، بادها تندترند.
چشمانت گود میرود، گوشتت میپوسد.
به کندی و آهستگی عادت میکنی و تأخیر برایت غیر منتظره نمیماند.
زیرشیروانی بزرگتر و متروکتر از چیزی است که سامانتا و کلهر گمان میکردند. کلیدِ پرستار، در قفل ته راهرو را میگشاید و پلکانی کم عرض هویدا میشود. به بچهها اشاره میکند بروند بالا.
زیرشیروانی آن طورها که تصور میکردند، تاریک نیست. بلوطهایی که راه نور را سد میکنند و روزها، سه طبقهی اول را آن طور دلگیر و سبز و مرموز میسازند، قدشان به این بالاها نمیرسد. نور غافلگیر کنندهی ماه، غبارآلود و رنگ پریده، از پنجرههای پیشآمدهی زاویهدار، به درون جاری میشود و تا ته زیر شیروانی را روشن میکند. فضای زیر شیروانی آن قدر جادار هست که بشود در آن وسطی بازی کرد[16] ، و کنار آن جامهدانهایی چیدهاند که به خیال سامانتا تماشاچیها میتوانند روی آنها بنشینند. یا میتوانند پشتشان پنهان شوند و تماشا کنند. سقف شیب میخورد و پایین میآید و در محل خروج هشت دودکش شکمگنده، زهوار میخورد. دودکشها انگار زندهی زنده هستند، یک جوری که انگار در این مکان متروک و فراموش شده، زندانی شده باشند. یک جوری با عصبانیت از بام و کف زیرشیروانی بیرون زدهاند. در نور ماه انگار نفس میکشند. میگوید: «چقدر خوشگلند.»
کلهر میپرسد: «کدام یکی دودکش ِ اتاق نوزاد است؟»
پرستار به نزدیکترین دودکش سمت راست اشاره میکند.
میگوید: «آن یکی. از طبقهی اول، از سالن رقص بالا میآید تا کتابخانه و اتاق نوزاد.»
روی دودکش اتاق نوزاد، چیزی دراز و سیاه رنگ از میخی آویخته است. به نظر سنگین و قلمبه میآید؛ انگار داخلش پر از چیزی باشد. پرستار آن را پایین میآورد و روی انگشتش آن را میچرخاند. چیز سیاهرنگ سوراخ سوراخ است و وقتی که پرستار میچرخاندش، سوت میزند، انگار که مویه و زاری میکند. میگوید: «کلاه متخصص .»
کلهر میگوید: «شکل کلاه نیست. اصلاً شکل هیچ چیز نیست.» میرود ببیند در جعبهها و جامهدانهای کنار دیوار چه هست.
پرستار میگوید: «این یک کلاه بخصوص است. از اول هم قرار نبوده شکل چیزی باشد. ولی میتواند صدای هر چیزی را که تصورش را بکنید، در بیاورد. پدرم ساختهاش.»
سامانتا میگوید: «پدر ما کتاب مینویسد.»
«پدر من هم کتاب مینوشت.» پرستار کلاه را به میخ آویزان میکند. کلاه روی میخ، سیاهْسیاهْ تاب میخورد. سامانتا به آن چشم میدوزد. کلاه برای سامانتا شیهه میکشد. «پدرم شاعر افتضاحی بود. ولی جادوگریاش از شعر گفتنش بدتر بود.»
تابستان پیش، سامانتا بیش از هر چیز دیگر آرزو داشت یک اسب داشته باشد. فکر میکرد حاضر است هر چیزی بدهد و در عوض یک اسب بگیرد- حتا دو قلو بودن هم به خوبی اسب داشتن نبود. او هنوز هم اسب ندارد، ولی مادر هم ندارد، و از این فکر در نمیآید که نکند [این اتفاق] تقصیر او بوده. کلاه دوباره شیهه میکشد، شاید هم صدای باد است داخل دودکش.
کلهر میپرسد: «بعدش چه شد؟»
«بعد از این که کلاه را ساخت، متخصص آمد و او را با خودش برد. وقتی که دنبال او میگشت، من در دودکش اتاق نوزاد قایم شده بودم و من را پیدا نکرد.»
«نترسیدی؟»
صدای تقتق و لرزش و تیکتیک میآید. کلهر دوچرخهی پرستار را پیدا کرده، دستههای فرمان را گرفته و دارد دوچرخه را با طرف آنها میآورد. پرستار شانه بالا میاندازد. میگوید: «قانون شمارهی سه.»
کلهر کلاه را از میخ میقاپد. میگوید: «من متخصص هستم!» و کلاه را روی سرش میگذارد. لبهی کلاه روی چشمهایش میافتد. لبهی از شکل افتاده و لرزان آن با دکمههای کوچک نامتقارن دوخته شده، دکمههایی که در نور ماه، می درخشند و چشمک میزنند. انگار یک مشت دندان باشند. سامانتا دوباره نگاه میکند و میبیند که آنها واقعاً دندان هستند. بدون آن که بشماردشان، یکباره میداند که آنها دقیقاً پنجاه و دو عدد دندان هستند؛ و میداند که آنها دندانهای آگوتی، دندانهای قرقاول، دندانهای گراز لب سفید، و دندانهای همسر چارلز چیتهم راش هستند. دودکشها مینالند و صدای کلهر زیر کلاه طنینی تو خالی مییابد: «فرار کنید، وگرنه میگیرمتان! میخورمتان!»
سامانتا و پرستار میخندند و فرار میکنند، و کلهر سوار دوچرخهی زنگ خورده و پر سر و صدا میشود و دیوانهوار دنبال آنها پایدان میزند. در همان حال دستش هم روی زنگ است و مدام زنگ میزند و کلاه متخصص روی سرش بالا و پایین میپرد. کلاه مثل گربهای خشمگین خرناس میکشد. صدای زنگ زیر و تیز است، و دوچرخه مویه میکند و جیغ میکشد. یک بار به راست و یک بار به چپ متمایل میشود. سر زانوهای کلهر مثل دو تا وزنهی تعادل از دو طرف بیرون زدهاند.
کلهر بین دودکشها زیگزاگ میرود و میآید و سامانتا و پرستار را دنبال میکند. سامانتا سرعتش را کم کرده و بر میگردد و او را نگاه میکند. کلهر نزدیک میشود و یک دستش را روی دستهی فرمان نگه میدارد و دستش دیگرش را به طرف سامانتا دراز میکند. چیزی نمانده سامانتا را بگیرد، و همین موقع پرستار برمیگردد و کلاه را از سر کلهر میقاپد.
یک باره میگوید: «ووی!» و کلاه را میاندازد. روی قسمت گوشتی دستش، قطرهای از خون در حال شکل گرفتن است و در نور ماه سیاه به نظر میرسد، همان جایی که کلاه متخصص گازش گرفته.
کلهر پیاده میشود و از خنده دارد ریسه میرود. سامانتا کلاه متخصص را نگاه میکند که قل میخورد و دور میشود. سرعت میگیرد، روی کف زیر شیروانی تغییر جهت میدهد، تلپ تلپ از پلهها پایین میرود و از دید خارج میشود. کلهر میگوید: «برو بیاورش. این دفعه نوبت تو است که متخصص بشوی.»
پرستار میگوید: «نه.» دارد کف دستش را میمکد. «وقت خواب است.»
از پلهها که پایین میروند، اثری از آثار کلاه متخصص نیست.
دندانهایشان را مسواک میکنند، به تخت-کشتیشان میروند و پتو را تا گردن بالا میکشند. پرستار بین پاهایشان مینشیند. سامانتا میگوید: «آدم که مرده باشد، باز هم خسته میشود و باید بخوابد؟ خواب هم میبیند؟»
پرستار میگوید: «آدم که مرده باشد، همه چیز خیلی آسان میشود. هیچ کاری که خوشت نیاید لازم نیست بکنی. لازم نیست اسمی داشته باشی. لازم نیست چیزی به یاد بیاوری. حتا لازم نیست نفس بکشی.»
و نشانشان میدهد که دقیقاً منظورش چیست.
***
سامانتا، موقعی که وقت داشته باشد به این موضوع فکر کند، (و الان هر قدر وقت که بخواهد دارد) با جرقهای از درد متوجه میشود که تا ابد بین ده و یازده سالگی با کلهر و با پرستار گیر افتاده. در این موضوع تعمق میکند. عدد 10، خشنود کننده و گرد است، مثل یک توپ بادکنکی، ولی سر جمع که حساب کنی، سال آسانی نبوده. در این فکر است که 11 چه شکلی خواهد بود. شاید تیزتر، شبیه سوزن. بجای آن، انتخاب کرده است که مرده باشد. امیدوار است انتخابش درست از آب در بیاید. در این فکر است که چه میشد اگر مادرش، بجای مردن، مردن را انتخاب میکرد. چه میشد اگر این کار را کرده بود.
سال پیش در مدرسه کسرها را به آنها یاد میدادند که مادرشان مرد. کسر، سامانتا را یاد گلههای اسب وحشی میاندازد؛ اسبهای کهر و کرند و توسن. خیلی هستند، و خب، سرکش هستند و متمرد. همین که فکر میکنی توانستهای یکشان را کنترل کنی، سرش را بالا میبرد و پرتت میکند روی زمین. شمارهی محبوب کلهر، 4 است، شمارهای که کلهر میگوید پسری است قد بلند و نی قلیانی. سامانتا چندان حواسش پی پسرها نیست. او عددها را دوست دارد. مثلاً عدد 8 را در نظر بگیرید، میتواند در عین حال خیلی چیزها باشد. از یک طرف که نگاهش کنی، شبیه زنی است که خم شده است و موهای مجعد دارد. ولی اگر روی پهلو بخوابانیاش، شبیه ماری میشود که چنبره زده و دمش در دهانش است. فرق بین مردن و مردن، یک چنین چیزهایی است. شاید وقتی سامانتا از این یکی خسته شد، برود سراغ آن یکی.
میشنود که کسی در چمنزار، زیر درخت بلوط، او را صدا میزند.
سامانتا از تخت پایین میآید و به کنار پنجرهی اتاق نوزاد میرود. از شیشهی موجدار، بیرون را نگاه میکند. آقای کوسلاک است. «سامانتا، کلهر!» او را صدا میزند. «شماها حالتان خوب است؟ پدرتان آن جاست؟» سامانتا تقریباً میتواند مهتاب را از میان او ببیند. «همیشه من را در انباری زندانی میکنند. شبحهای لعنتی! شماها آن جا هستید؟ سامانتا؟ کلهر؟ دخترها؟»
پرستار میآید و کنار سامانتا میایستد. انگشتش را روی لبش میگذارد. از طرف تخت تاریک، چشمهای کلهر به طرف آنها برق میزند. سامانتا هیچ چیز نمیگوید، ولی برای آقای کوسلاک دست تکان میدهد. پرستار هم دست تکان میدهد. شاید آنها را بتواند ببیند، چون کمی بعد، دست از فریاد زدن بر میدارد و میرود. پرستار میگوید: «مواظب باشید. الان دیگر پیدایش میشود[17] .»
دست سامانتا را میگیرد و او را به رختخواب بر میگرداند. کلهر آن جا منتظرشان است. مینشینند و صبر میکنند. زمان میگذرد، ولی آنها خسته نمیشوند، و بزرگتر هم نمیشوند.
کیست آن جا؟
هیچ کس جز باد.[18]
درِ ورودی طبقهی اول باز میشود، و سامانتا، کلهر و پرستار میتوانند صدای چیزی را بشنوند که میخزد، میخزد و از پلهها بالا میآید. پرستار میگوید: «ساکت باشید. متخصص است.»
سامانتا و کلهر ساکت هستند. اتاق نوزاد تاریک است و باد، مثل آتش داخل شومینه، ترق ترق صدا میکند.
«کلهر؟ سامانتا؟ سامانتا؟ کلهر؟» صدای متخصص ، محو و خیس است. شبیه صدای پدرشان است، ولی علتش این است که کلاه میتواند هر صدایی، هر ندایی را تقلید کند. «هنوز بیدارید؟»
پرستار میگوید: «زود باشید. وقتش است که بروید زیر شیروانی و قایم بشوید.»
کلهر و سامانتا تند و ساکت از زیر پتوهایشان بیرون میخزند و لباس میپوشند. دنبال پرستار میروند. بدون حرف، بدون نفس کشیدن، آنها را به سنگر امن دودکش میبرد. خیلی تاریک است و نمیشود چیزی دید، ولی آنها وقتی پرستار کلمات را لب میزند، تمام و کمال منظورش را میفهمند: بالا. خودش اول میرود، تا آنها بتوانند ببینند دستگیرهها کجاست و کدام آجرها بیرون زده و میشود رویشان پا گذاشت. بعد کلهر میرود. سامانتا پای خواهرش را میبیند که مثل دود از دودکش بالا میرود و سگک کفشش هنوز باز است.
«کلهر؟ سامانتا؟ لعنت بر شیطان! دارید من را نگران میکنید. کجا هستید؟» متخصص درست پشت در نیمه باز ایستاده است. «سامانتا؟ انگار چیزی نیشم زده. فکر میکنم یکی از این مارهای لعنتی نیشم زده.» سامانتا یک آن تردید میکند، ولی بعد بالا میرود، از دودکش اتاق نوزاد، بالا میرود.
1- Kelly Link، این داستان از مجموعه داستان Stranger things happen انتخاب شده است.
2- Samantha
3- Clair
4- Pounce
5- Charles Cheatham Rash
6- Blue Ridge
7- Gentleman Jack
8- Mr. Coeslak
9- Copper head
10- کلمات grey و gray، یک کلمه با دو املای مختلف هستند و خاکستری معنا میدهند. برای فرق گذاشتن بین این دو کلمه، از حروف ایرانیک استفاده کردم.
11- it
12- Mulatuppu
13- Widdershins، گردش بر خلاف گردش خورشید یا عقربههای ساعت، که بد یمن دانسته میشود.
14- Go fish، نوعی بازی بچگانه با ورق که بر اساس مشابه آمدن ورقها بازی میشود و هر کس چهار ورق هم شماره را جمع کند، یک امتیاز به دست آورده است.
15- Crazy Eights
16- Prince Charming
17- در اصل سافت بال، که نوعی بیس بال در زمین کوچک است.
18- با توجه به ضمیر، مشخص میشود که متخصص را میگوید.
19- Who’s there? Just air.