ریدر[1] با احتیاط سرش را از لبهی پنجره بالا آورد و آن پایین پلهی فرار ساختمان و کمی پایینتر از آن کوچهی باریکی را دید. توی کوچه، یک کالسکهی بچهی آفتابخورده و سه سطل زباله بود. در همین ضمنی که او نگاه می کرد؛ از پشت دورترین سطل، دستی در آستین سیاهی با چیزی براق در مشتش حرکت کرد. ریدر سرش را دزدید. گلولهای که پنجرهی بالای سر او را شکست و سقف را سوراخ کرد، بارانی از گچ به روی او پاشید.
حالا دیگر وضع کوچه را میدانست. آنجا هم درست مثل پشت در، منتظرش کشیک میدادند.
تمام قد روی مشمع ترکخوردهی کف اتاق دراز کشید، به سوراخ گلوله روی سقف خیره شد و گوشش را هم برای شنیدن صداهایی که از پشت در میآمدند تیز کرد. او مردی بود بلند بالا که چشمانش را خون گرفته بود و صورتش را هم دوروزی میشد که نزده بود. چرک و خستگی خطوطی روی چهرهاش حک کرده بودند. ترس روی چهرهاش اثر کرده بود و اینجا و آنجا ماهیچهای را فشرده کرده و عصبی را منقبض کرده بود. وضعش تکاندهنده بود. حالا دیگر چهرهاش از هرکس دیگری متمایز بود، آخر انتظار مردن شکلش داده بود.
یک مرد مسلح در کوچه بود و دو نفر دیگر هم در راه پلّه بودند. گیر افتاده بود. مرده حساب میشد.
ریدر اندیشید درست که هنوز حرکت میکند و نفس میکشد، اما این فقط به علت بیعرضگی مرگ است. مرگ در عرض چند دقیقه ترتیبش را میداد. مرگ صورت و تنش را سوراخسوراخ میکرد، بعد هنرمندانه لباسهایش را با خون تر میکرد و اندامش را مثل یکی از اشکال اجقوجق رقص بالهی قبرستان میچید...
ریدر لبهایش را سخت گزید. او میخواست زنده بماند. باید راهی میبود.
او به روی شکمش غلت زد و آپارتمان سرد-آب[2] کثیفی که قاتلان او را در آن گیر انداخته بودند را بررسی کرد. یک تابوت یک اتاقهی کامل بود. یک در داشت، که قاتلان آن را میپاییدند، یک پلهی فرار، که آن را هم میپاییدند و یک حمام کوچک که پنجره نداشت.
سینهخیز به حمام رفت و بلند شد. یک حفرهی کج و کوله، تقریبا به عرض چهار اینچ، در سقف بود. اگر میتوانست آن را بزرگتر کند و خودش را از آن به آپارتمان بالایی بکشاند...
صدای ضربهی خفهای را شنید. قاتلان بیتاب شده و شروع به شکستن در کرده بودند.
سوراخ سقف را بررسی کرد. این راه ارزش در نظر گرفتن را هم نداشت. هرگز نمیتوانست به موقع سوراخ را بزرگ کند.
آنها به در میکوبیدند و با هر ضربه هم هنهن میکردند. به زودی یا قفل میشکست، یا لولاها از چوب پوسیده درمیآمدند. در میافتاد و دو مرد با چهرههایی بیحالت وارد میشدند و ژاکتهایشان را میتکاندند...
اما حتماً کسی پیدا میشد که به او کمک کند! تلویزیون کوچکی را که در جیبش داشت، بیرون کشید. تصویر محو و نامشخص بود، اما او به خودش زحمت تنظیم آن را نداد. صدا تمیز و دقیق بود.
او به صدای خوش آهنگ مایک تری[3] که شنوندگان فراوانش را مورد خطاب قرار میداد گوش سپرد.
تری میگفت: «... چه موقعیت وحشتناکی! بله بینندگان عزیز، جیم ریدر در یک مخمصهی واقعاً خطرناک گیر افتاده است. به یاد دارید که او در یک هتل درجه سه برادوی[4]، با یک نام مستعار مخفی شده بود. آنجا به اندازه کافی امن به نظر میرسید. ولی پیشخدمت او را شناخت و این اطلاعات را به دار و دستهی تامسون داد.»
در اتاق زیر ضربههای پیدرپی به غژغژ افتاد. ریدر دستگاه تلویزیون را محکم در دست فشرد و به آن گوش داد.
«جیم ریدر توانست از هتل در برود! همین طور که گانگسترها پشت سرش بودند، وارد شمارهی 156 از ساختمانهای همشکل خیابان وستاند[5] شد. قصدش این بود که به بالای پشتبام برود. ممکن بود موفق شود، عزیزان ممکن بود. ولی در پشتبام قفل بود. این به نظر مثل پایان کار ریدر میرسید... ولی ریدر دید که آپارتمان شمارهی هفت خالی است و قفل هم نشده. او داخل شد...»
تری برای تاکید درنگ کرد، سپس فریاد زد: «و اکنون او در آنجا به تله افتاده. مثل موش به تله افتاده! گروه تامسون[6] دارند در را میشکنند! طرف پلکان خروج اضطراری هم در کمین او نشستهاند! همکاران تصویربردار ما، مستقر در یک ساختمان در همان نزدیکی، هم اکنون یک نمای نزدیک به شما میدهند. ببینید، بینندگان عزیز، فقط ببینید! یعنی هیچ امیدی برای نجات جیم ریدر وجود ندارد؟»
ریدر به آرامی تکرار کرد، واقعاً هیچ امیدی نیست؟ عرقریزان در حالی که در تاریکی حمام کوچک خفقانآور ایستاده بود، گوشش را به صدای ضربههای پیدرپی که بر در وارد میشد سپرد.
مایک تری فریاد زد: «یک لحظه صبر کنید! طاقت بیاور، جیم ریدر، کمی دیگر طاقت بیاور. شاید امیدی باشد! من یک تماس فوری از یکی از بینندگانمان داشتم، یک تماس روی خطِ نیکوکار خوب[7]! جیم اینجا کسی هست که فکر میکند میتواند به تو کمک کند. میشنوی جیم ریدر؟»
ریدر صبر کرد و شنید که لولاها دارند از چهارچوب پوسیده در میآیند.
مایک تری گفت: «راحت بگویید آقا! اسم شما چیست قربان؟»
«ام... فلیکس بارتولمو[8].»
«دستپاچه نشوید آقای بارتولمو. راحت حرفتان را بزنید.»
صدای لرزان پیرمردی گفت: «خیلی خوب. باشد. آقای ریدر، من قدیمها در شماره صد و پنجاه و شش خیابان وستاند زندگی میکردم. همان آپارتمانی که شما در آن به تله افتادهاید، آقای ریدر... راستش را میگویم! ببینید، حمام آنجا یک پنجره داشت، آقای ریدر. روی آن رنگ زدهاند، ولی یک...»
ریدر دستگاه تلویزیون را در جیبش چپاند. محل پنجره را پیدا کرد و با لگد به آن کوبید. شیشه خرد شد و نور آفتاب به داخل پاشید. لبهی ناهموار را پاک کرد و به سرعت پایین را دید زد.
یک سقوط طولانی تا رسیدن به کف بتونی حیاط راه بود.
لولاها از جا کنده شدند. صدای باز شدن در را شنید. به سرعت خودش را از پنجره بیرون کشاند، چند لحظه از نوک انگشتانش آویزان ماند و سپس پایین پرید.
ضربهی سقوط او را گیج کرده بود. تلوتلوخوران ایستاد. چهرهای در پنجرهی حمام نمایان شد.
مرد گفت: «بخشکی شانس.» بعد به سمت بیرون خم شد و به دقت با یک کالیبر 38 لوله کوتاه نشانهگیری کرد.
در همین لحظه یک بمب دودزا در حمام منفجر شد.
گلولهی آدمکش خطا رفت و خودش ناسزاگویان برگشت. چند بمب دودزای دیگر هم در حیاط منفجر شد که پیکر ریدر را محو کردند.
ریدر میتوانست صدای فریاد دیوانهوار مایک تری را از تلویزیون که در جیبش بود بشنود.تری جیغ میکشید: «یالا فرار کن! بدو جیم ریدر، به خاطر زندگیت بدو. همین حالا، تا چشمهای آدمکشها پر از دود است، بدو... و تشکر میکنیم از نیکوکار خوب، سارا وینترز[9]، از شمارهی سه چهار یک دو خیابان ادگار[10]، از براکتون[11] ماساچوست به خاطر اهدا پنج بمب دودزا و استخدام کسی برای پرتاب آنها!» تری با صدایی آرامتر ادامه داد: «خانم وینترز شما امروز زندگی یک مرد را نجات دادید. میتوانید به حضار و بینندگان ما بگویید از چه طریق...» ریدر دیگر نتوانست چیزی بشنود. او در حیاط پر از دود میدوید، از بندهای لباس گذشت و خودش را به خیابان انداخت.
..........
ریدر در که برای کوتاه نشان دادن قامتش، قوز کرده بود و در اثر تقلا اندکی تلوتلو میخورد و از کمبود غذا و خواب گیج میزد، در خیابان شصت و سوم پایین میرفت.
«آهای عمو!»
ریدر چرخید. یک زن میانسال که روی پلههای ساختمان یکی از خانههای یک شکل ایستاده بود، با روی درهم به او نگاه میکرد.
«تو ریدری. درست است؟ همانی که آنها میخواهند بکشندش؟»
ریدر راه افتاد که برود.
زن گفت: «بیا توی خانه ریدر»
شاید این یک تله بود. ولی ریدر میدانست که به سخاوت و خوش قلبی مردم وابسته است. او نمایندهی آنها بود، یک تجسم از خودشان، یک شخص عادی گرفتار. بدون آنها او از دست میرفت. با آنها که بود هیچ چیز نمیتوانست به او صدمه بزند.
مایک تری به او گفته بود به مردم ایمان داشته باش، آنها هیچ وقت تو را نا امید نمیکنند.
به دنبال زن وارد اتاق نشیمن او شد. زن به او گفت که بنشیند و خودش اتاق را ترک کرد، تقریباً بلافاصله با یک بشقاب تاسکباب برگشت. زن ایستاد و درست مثل کسی که در باغوحش بادام زمینی خوردن میمونی را تماشا کند، در طول خوردن او را تماشا کرد.
دو بچه از آشپزخانه بیرون آمدند و به او زل زدند. سه مرد که لباس کار پوشیده بودند از اتاق خواب بیرون آمدند و یک دوربین تلویزیونی را روی او تنظیم کردند. یک دستگاه بزرگ تلویزیون در اتاق نشیمن بود. ریدر در حالیکه غذایش را میبلعید، تصویر مایک تری را تماشا میکرد و صدای محکم، صادقانه و نگران او را میشنید.
تری گفت: «ایناهاش بینندگان عزیز! این جیم ریدر است که دارد اولین غذای حسابی خودش را بعد از دو روز میخورد. همکاران تصویربردار ما واقعاً تلاش کردند تا این صحنه را برای شما پوشش دهند! متشکریم بچه ها...، بینندگان گرامی، جیم ریدر یک پناهگاه موقتی پیش خانم ولما اُدل[12]، در شمارهی 343 خیابان شصت و سه دارد. خیلی ممنون نیکوکار خوب، اُدِل! این واقعا شگفتانگیز است که چطور مردم، در هر سن و موقعیتی جیم ریدر را در قلب خود نگه میدارند!»
خانم اُدِل گفت: «بهتر است عجله کنی.»
ریدر گفت: «چشم خانم.»
«من هیچ دلم نمیخواهد تو آپارتمانم هفتتیربازی ببینم.»
«تقریباً تمام کردم خانم.»
یکی از بچهها پرسید: «مگر نمیخواهند او را بکشند؟»
خانم ادل گفت: «ببر صدایت را.»
مایک تری دم گرفته بود: «بله جیم! بهتر است عجله کنی. آدمکشها خیلی با تو فاصله ندارند. آنها آدمهای احمقی نیستند، جیم. تبهکار، منحرف و دیوانه هستند! ولی احمق نیستند. آنها رد خون را دنبال میکنند. خونی که از دست چاکخوردهی تو ریخته جیم !»
ریدر تا به حال نفهمیده بود که لبهی پنجره دستش را بریده است.
خانم ادل گفت : «بیا، من آن را پانسمان میکنم.» ریدر ایستاد و گذاشت که زن دستش را پانسمان کند. بعد هم زن به او یک ژاکت قهوهای و یک کلاه ماهیگیری خاکستری داد و گفت: «مال شوهرم هستند.»
مایک تری با خوشحالی فریاد زد: «بینندگان عزیز! او تغییر لباس داد! این چیز جدیدی است. یک لباس مبدل! هفت ساعت هم بیشتر تا رسیدن به امنیت نمانده.»
خانم ادل گفت: «حالا از اینجا برو بیرون.»
ریدر گفت: «من دارم می روم خانم. خیلی ممنون.»
زن گفت: «من فکر می کنم تو احمقی... احمقی که توی این کار درگیر شدی.»
«بله، خانم.»
«اصلاً ارزشش را ندارد.»
ریدر از او تشکر کرد و از آنجا رفت. به سمت برادوی به راه افتاد. با مترو به خیابان 59 رفت و از آنجا با قطار روگذر محلی به خیابان 86 رفت. آنجا روزنامهای خرید و با قطار سریعالسیر به طرف مانهاست[13] تغییر مسیر داد.
نگاهی به ساعتش انداخت. شش ساعت و نیم دیگر مانده بود.
.....
مترو در زیر مانهاتان[14] میغرید. ریدر چرت میزد و پانسمان دستش را پشت روزنامه پنهان کرده بود. کلاهش را هم روی صورتش کشیده بود. یعنی هنوز کسی او را نشناخته است؟ گانگسترهای تامسون ردش را گم کرده بودند؟ یا الان کسی دارد به آنها تلفن میکند؟
گیج و منگ از خودش پرسید آیا از مرگ نجات پیدا کرده یا اینکه هنوز به خاطر بیدستوپایی مرگ یک جسد متحرک است که با ظرافت بازیاش میدهند و اینور و آنور میرود؟ (عزیزم، مرگ این روزها خیلی دستش کند شده، جیم ریدر تا ساعتها پس از اینکه مرده بود، تا قبل از اینکه با عزت و احترام به خاک سپرده شود، همان اطراف قدم میزد و عملاً به سوالات مردم پاسخ می داد!)
چشمان ریدر ناگهان باز شدند. خوابی دیده بود... خواب خیلی بدی بود. اما یادش نمیآمد چه بوده است.
دوباره چشمهایش را بست و با سبکی و لذت مطبوعی، یاد زمانی که هیچ خطری تهدیدش نمیکرد را مزمزه کرد.
دو سال پیش بود. او مرد جوان درشتاندام و خوشمشربی بود و شاگرد رانندهی یک کامیون. هیچ استعداد خاصی نداشت. آدمی چنان عادی بود که آرزو و فکر و خیال خاصی هم نداشت.
در عوض رانندهی ریزهمیزه و اخموی کامیون خوابهایی برای او دیده بود. «چرا نمیروی برای شرکت در یک نمایش تلویزیونی اقدام کنی جیم؟ اگر من قیافهی تو را داشتم این کار را میکردم. آنها دنبال بچههای خوب و متوسط هستند. خیلی هم دل و جرأت نمیخواهند. به عنوان شرکتکننده میروی. مردم جوانهای اینطوری را دوست دارند. چرا یک نگاهی نمیکنی؟»
او هم رفت و نگاهی کرد. صاحب فروشگاه صوتیتصویری محلهشان قضیه را بیشتر برایش توضیح داد.
«میدانی جیم، مردم دیگر از دیدن قهرمانان حرفهای ب آن واکنشهای سریع و آن تهور حرفهایشان حالشان به هم میخورد. کی میتواند حس و حال اینها را درک کند؟ کی میتواند خودش را جای آنها بگذارد؟ مردم میخواهند چیزهای هیجانانگیز ببینند، این درست، اما نه وقتی که یک دلقک کارش شده این و سالی پنجاه هزار تا از آن درمیآورد. به این علت است که بازار ورزش حرفهای کساد شده است. به این علت است که نمایشهای تریل یا همان پرهیجان باب شدهاند.»
ریدر گفت: «پس این طور.»
«شش سال پیش جیم، مجلس قانون خودکشی داوطلبانه را تصویب کرد. در آن زمان آن سناتورهای پیر کلی دربارهی ارادهی آزاد و فلسفهی خویشتقدیری صحبت کردند. ولی همهاش چرت است. میدانی معنی واقعی این قانون چیست؟ یعنی دیگر نه فقط حرفهایها، بلکه آماتورها هم میتوانند به خاطر یک پول کلان روی زندگیشان ریسک کنند. پیشترها اگر میخواستی برای پول، قانوناً مخت را داغان کنی، باید بوکسور یا بازیکن هاکی یا فوتبالیست حرفهای میبودی. ولی حالا این فرصت برای افراد عادی مثل تو هم وجود دارد، جیم.»
ریدر دوباره گفت: «که این طور.»
«این یک فرصت استثنایی است. خودت را در نظر بگیر. تو از بقیه بهتر نیستی جیم. همه میتوانند هر کاری که تو میتوانی انجام دهی را انجام دهند. تو متوسط هستی. من فکر میکنم نمایشهای تریل[15] دنبال تو میافتند.»
ریدر به خودش اجازه داد که خیالپردازی کند. برای کسی مثل او جوان و بدون استعداد یا دانش خاصی، نمایشهای تلویزیونی راه مطمئنی برای رسیدن به ثروت به نظر میرسید. او نامهای برای یک برنامهی تلویزیونی به نام هزارد[16] فرستاد و یک عکس از خودش هم ضمیمه کرد.
هزارد به او علاقهمند شد. شبکهی JBC تحقیق کرد و فهمید که او اینقدر متوسط هست که محتاطترین بینندگان را هم راضی کند. جد و آباء و کس و کارش هم بررسی شدند. بالاخره او را به نیویورک خواستند و آقای مولین[17] با او مصاحبه کرد.
مولین سبزهرو و و پرحرارت بود و موقع صحبت آدامس میجوید. او تندتند گفت: «تو به درد ما میخوری. ولی نه برای هزارد، تو در نمایش اسپیلز[18] ظاهر میشوی. یک برنامهی نیمساعتهی روزانه است که از کانال سه پخش میشود.»
ریدر گفت: «پوف.»
«از من تشکر نکن. هزار دلار اگر برنده یا دوم بشوی و یک جایزهی بدرقهی صد دلاری اگر ببازی. ولی مهم نیست.»
«نه قربان»
«اسپیلز برنامهی کوچکی است. شبکهی JBC از آن به عنوان یک آزمون استفاده میکند. برندههای مقام اول و دوم اسپیلز به ایمرجنسی[19] میروند. جایزههای ایمرجنسی خیلی بزرگترند.»
«میدانم که بزرگترند، قربان.»
«و اگر کارت در ایمرجنسی خوب باشد، نمایشهای تریل درجه یک مثل هزارد و آندرواتر پریلز[20] با پوشش پخش کشوری و جوایز بیشمار در انتظارت هستند. بعد هم لحظهی بزرگ اصلی میرسد. اینکه تا چه اندازه میتوانی بالا بروی بستگی به خودت دارد.»
ریدر گفت: «من حداکثر تلاشم را میکنم قربان.»
مولین برای لحظهای آدامس جویدنش را متوقف کرد و تقریباً با احترام گفت: «تو از پس این کار بر میآیی، جیم. فقط یادت باشد، تو خود مردمی و مردم هر کاری میتوانند انجام بدهند.»
مولین طوری این حرف را زد که باعث شد ریدر گذرا برای او احساس تاسف کند. مولین سبزه و موفرفری بود. چشمهایش هم ورقلمبیده بود و آشکارا مردم به حساب نمیآمد.
آنها با هم دست دادند. سپس ریدر برگهی گواهی سلب مسوولیت از JBC در قبال از دست دادن جانش، اعضاء بدن یا مشاعرش در طول مسابقه را امضا کرد. کاغذ دیگری هم امضا کرد که حقوقش را تحت قانون خودکشی داوطلبانه بیان میکرد. این کار از لحاظ قانونی لازم بود، اما فقط تشریفاتی و فرمالیته بود.
ریدر در عرض سه هفته در اسپیلز ظاهر شد.
برنامه مشابه شکل کلاسیک مسابقات اتومبیلرانی بود. رانندههای آموزشندیده سوار ماشینهای مسابقهی قدرتمند آمریکایی و اروپایی شده بودند و در یک مسیر مرگبار بیست مایلی مسابقه میدادند. ریدر که از ترس به خودش میلرزید، ماشین مازراتی بزرگش را در دندهی اشتباه گذاشت و از جا کند.
مسابقه کابوسی پر هیاهو و پر از لاستیکهای شعلهور بود. ریدر عمداً عقب ماند و گذاشت ماشینهای پیشتاز خودشان را به کنارهی محافظ پیچهای تند بکوبند. وقتی یک جاگوار جلوتر از او روی دست یک آلفارمئو پیچید و هر دو ماشین غرشکنان به یک مزرعهی شخمخورده همان کنار کشانده شدند، ریدر به مکان سوم رسید. در سه مایل پایانی ریدر برای رتبهی دوم تیز کرد، ولی نتوانست راه گذری پیدا کند. سر یک پیچ تند تقریباً از جاده بیرون کشید، ولی او به زور اتومبیل را به داخل جاده کشاند. هنوز در مکان سوم بود. در پنجاه یارد آخر ناگهان میللنگ رانندهی اول شکست و جیم توانست مقام دوم را به دست آورد.
حالا هزار دلار جلو بود. چهار نامهی طرفدارانه دریافت کرد و یک خانم از اشکوش[21] برایش یک جفت جوراب چهارخانه فرستاد. برای شرکت در ایمرجنسی هم از او دعوت شد.
برخلاف دیگر مسابقات، ایمرجنسی برنامهای رقابتی نبود، بلکه ابتکار عمل فردی را در بوتهی آزمون میگذاشت. برای نمایش، ریدر تحت تاثیر یک مادهی خوابآور ناپایدار قرار گرفت و در اتاقک خلبان یک هواپیمای کوچک، که با خلبان خودکار در ارتفاع ده هزار پایی در حال گشت زدن بود، بیدار شد. آمپر بنزینش تقریباً خالی نشان میداد. چتر نجات هم نداشت و قرار بود هواپیما را فرود بیاورد.
البته، او قبلاً هرگز پرواز نکرده بود.
یادش بود که شرکتکنندهی هفتهی گذشته هوشیاریاش را در یک زیردریایی به دست آورده بود، شیر اشتباهی را باز کرده و غرق شده بود، پس شروع کرد محتاطانه با دمودستگاه هواپیما ور رفتن.
هزاران بیننده مجذوب مردی معمولی شده بودند. مردی که درست مانند خودشان با وضعیت مبارزه میکرد، همان طور که خودشان این کار را میکردند. جیم ریدر خود آنها بود. هر کاری که او میتوانست انجام دهد، آنها هم میتوانستند انجام دهند. او مردم بود.
ریدر ترتیبی داد که هواپیما را طی عملیاتی شبیه فرود آمدن، پایین بیاورد. چند باری از روی صندلی به این طرف و آن طرف کشانده شد، اما کمربند ایمنی نگهاش داشت و برخلاف انتظار، موتور هم آتش نگرفت.
او تلوتلوخوران با دو دندهی شکسته، سه هزار دلار و یک شانس برای شرکت در توریرو[22] برای وقتی که بهبود یافت از هواپیما بیرون آمد.
بالاخره پایش به یک نمایش تلویزیونی تریل درجه یک رسیده بود! توریرو ده هزار دلار میداد. تنها کاری که باید میکردید کشتن یک نره گاو میورای[23] سیاه با شمشیر بود. درست مانند یک ماتادور حرفهای واقعی.
از آنجایی که گاوبازی در ایالات متحده هنوز غیرقانونی بود، نبرد در مادرید انجام شد. برنامه را تلویزیون سراسری پخش میکرد.
ریدر یک کوادریلای[24] (گروه دستیاران گاوباز) خوب داشت. آنها از این آمریکایی درشتهیکل بیدست و پا خوششان آمده بود. پیکادورها[25] (نیزهاندازها) واقعاً وزن خودشان را روی نیزههایشان که به بدن گاو فرو کرده بودند انداخته بودند و سعی میکردند گاو را برای او سست کنند. باندریلروها[26] (بنداندازها) قبل از آنکه به باندریلاهایشان[27] (حفاظ کنار میدان گاوبازی) بروند، سعی کردند حیوان را از تکوتا بیاندازند. ماتادور دوم هم که مرد غمزدهای اهل الجیسراس[28] بود، ضمن حرکات نمایشیاش با شنل تقریبا گردن گاو را شکست.
ولی در نهایت بعد از تمام این بازیها، این جیم ریدر بود که روی شنها با یک میولتای قرمز (شنل گاوبازی) که ناشیانه در دست چپش گرفته بود و یک شمشیر که به دست راستش داده بودند، رو در روی هیکل یک تنی یک گاو شاخ گستردهی خونین و مالین سیاه، ایستاد.
یکی فریاد زد: «اومبره[29] سعی کن بزنی به جگر سفیدش. قهرمانبازی در نیاور، بزن به ریهاش.» ولی جیم فقط چیزی را که مشاور فنی در نیویورک به او گفته بود بلد بود: با شمشیر هدفگیری کن و برو که از بالای شاخها بزنی.
او هم رفت که بزند. شمشیر به استخوان خورد و برگشت و گاو هم او را به پشتش پرتاب کرد. او که به طور معجزهآسایی سالم مانده بود، بلند شد، شمشیر دیگری گرفت و دوباره با چشمانی بسته به سمت شاخها رفت. انگار ایزدی که از کودکان و احمقها محافظت میکند حواسش به آنجا بود، چون شمشیر مثل سوزنی که به کره فرو میرود به داخل فرو رفت. گاو جا خورد، ناباورانه به او خیره شد و مثل یک بادکنک سوراخ فرو افتاد.
به او ده هزار دلار دادند، استخوان شکستهی ترقوهاش هم تقریباً بلافاصله خوب شد. او بیست و سه نامهی طرفدارانه دریافت کرد، از جمله یک دعوت پرسوز و گداز از یک دختر از آتلانتیکسیتی[30] که آن را بیجواب گذاشت. بعد هم از او پرسیدند آیا میخواهد در نمایش دیگری شرکت کند یا نه.
او مقداری از سادگیاش را از دست داده بود. اکنون کاملاً آگاه بود که به خاطر پولی در حد پول توجیبی داشت تقریباً کشته میشد. شرطبندی پرسود بزرگ در پیش بود. اکنون او میخواست برای یک چیز باارزش تقریباً کشته شود.
بنابراین در آندرواتر پریلز که تحت حمایت مالی صابون فیرلیدی [31]برگزار میشد شرکت کرد. او با ماسک صورت، دستگاه تنفس، کمربند وزنهدار، کفش غواصی و چاقو همراه چهار شرکتکنندهی دیگر در آبهای گرم کارائیب لغزید. فیلمبرداران هم در یک قفس محافظتی به دنبالشان افتاده بودند. هدف، پیدا کردن و بیرون آوردن گنجی بود که پشتیبان مالی آن را در آنجا مخفی کرده بود.
غواصی با ماسک به خودی خود خیلی خطرناک نیست، ولی پشتیبان مالی به خاطر جذب مردم مقداری تزئینات به آن اضافه کرده بود. منطقه پر شده بود از خرچنگهای غولپیکر، انواع مارماهی، کوسه ماهی از انواع و اقسام، هشتپاهای غولپیکر، مرجانهای سمی و دیگر خطرهای ژرفا.
این یکی مسابقه خیلی پرتحرک بود. یک مرد از فلوریدا گنج را در یک شکاف عمیق پیدا کرد ولی یک مارماهی هم او را پیدا کرد. غواصی دیگر جعبهی گنج را گرفت و یک کوسه ماهی هم او را گرفت. آن آب آبی-سبز شفاف درخشان با خون تیره شد. فیلم آن را مخصوص تلویزیون رنگی گرفتند که عالی شد. گنج به پایین لغزید و ریدر به دنبال آن شیرجه زد و با این کار پردهی یک گوشش پاره شد. ریدر جعبهی گنج را از روی مرجان سمی برداشت، خود را از شر کمربند سنگینش خلاص کرد و دست و پا زد که به سطح برود. در سی پایی سطح، مجبور شد با غواص دیگری به خاطر گنج درگیر شود.
آنها با کاردهایشان کلی عقب و جلو کردند. مرد حملهای کرد و سینهی ریدر را خط انداخت. ولی ریدر با خودداری شایستهی یک مسابقهدهندهی کارکشته، کاردش را انداخت و دهانبند مرد را از دهانش بیرون کشید.
ترتیب کار داده شد. ریدر به سطح آب آمد و جعبهی گنج را به قایقی که آنجا بود تحویل داد. گنج یک بسته صابون فیرلیدی از کار درآمد،... «باارزشترین گنج ممکن.»
سرجمع بیست و دو هزار دلار به صورت نقد و چند جایزه، سیصد و هشت نامهی طرفدارانه و یک پیشنهاد خواستگاری جالب از دختری اهل ماکون[32]، که او جدی به آن فکر کرد، گیرش آمد. برای زخم کارد و پارگی پردهی گوشش امکانات بستری شدن مجانی و برای عفونت مرجان داروی تزریقی به او دادند.
ولی از همه مهمتر، او را برای شرکت در بزرگترین نمایش تریل دعوت کردند: پاداش خطر.
و از اینجا بود که دردسرش واقعاً شروع شد...
توقف مترو او را از خیالاتش بیرون آورد. ریدر کلاهش را به عقب هل داد و دید مردی از وسط راهرو به او خیره شده و با یک زن خپل پچپچ میکند. یعنی او را شناخته بودند؟
به محض اینکه درها باز شدند، ایستاد و به ساعتش نگاه کرد. پنج ساعت مانده بود.
.......
در ایستگاه مانهاست سوار یک تاکسی شد و به راننده گفت که او را به نیوسالم[33] ببرد.
راننده در حالیکه از آینه جلو به او نگاه میکرد پرسید: «نیو سالم؟»
«درست است.»
راننده گوشی رادیویش را قاپید. «مسافر برای نیوسالم. بله درست است، نیوسالم.» آنها راه افتادند. ریدر روی در هم کشید، مانده بود که این یک علامت بوده است یا نه. البته برای رانندگان تاکسی کاملاً عادی بود که به تقسیمکنندگانشان گزارش دهند. ولی چیزی در صدای مرد بود که...
ریدر گفت: «من را همین جا پیاده کن.»
او پول راننده را داد و در جادهی باریک بیرون شهر که در میان جنگلی تنک پیچ میخورد، به راه افتاد. درختان خیلی کوچک و دور از هم بودند و به درد پناه گرفتن نمیخوردند. ریدر به دنبال جایی برای مخفی شدن، به رفتن ادامه داد.
یک کامیون سنگین نزدیک میشد. او به راه رفتن ادامه داد، کلاهش را هم تا روی پیشانیش جلو کشید. ولی وقتی کامیون نزدیک رسید، او از تلویزیونی که در جیبش داشت، صدایی شنید. صدا فریاد زد : «مواظب باش!»
او خود را داخل راهآب انداخت. کامیون منحرف شد، کم مانده بود که به او بخورد، غیژغیژکنان ترمز کرد تا متوقف شد. راننده فریاد زد: «آنجاست! بزنش، هری[34]، بزنش!»
همانطور که ریدر با تمام سرعت به درون جنگل میدوید، گلولهها هم برگ درختان را میکندند.
مایک تری که صدایش از هیجان میلرزید گفت: «دوباره همان طور شد! متاسفانه جیم ریدر با احساس امنیتی کاذب به خودش آرامش میدهد. تو نمیتوانی این کار را بکنی جیم! آن هم وقتی پای جانت در میان است. نه با وجود این آدمکشهایی که دنبالت افتادهاند! مراقب باش جیم، تو هنوز چهار ساعت و نیم دیگر در پیش داری!»
راننده گفت: «کلود[35]، هری، با کامیون بروید آن طرف. محاصرهاش میکنیم.»
مایک تری فریاد زد: «آنها محاصرهات کردهاند جیم ریدر! ولی هنوز تو را نگرفتهاند! و تو میتوانی از نیکوکار خوب سوزی پیترز[36] از شمارهی دوازده خیابان الم[37]، ارنج جنوبی[38]، نیوجرسی، به خاطر فریاد اعلام خطرش درست زمانی که کامیون میخواست تو را زیر بگیرد، تشکر کنی. ما سوزی کوچولو را تا چند دقیقهی دیگر در صحنه خواهیم داشت....نگاه کنید بینندگان عزیز، هلیکوپتر استودیوی ما به صحنه رسید. اکنون شما میتوانید دویدن جیم ریدر و تعقیب قاتلین که دارند دورهاش میکنند، را ببینید...»
ریدر صد یاردی که در جنگل دوید، خودش را در بزرگراهی بتونی، با جنگلی باز در آنسویش یافت. یکی از قاتلین از میان جنگل پشت سر او میدوید. کامیون که در یک جاده منتهی به بزرگراه حرکت میکرد و اکنون یک مایلی دورتر بود، به سوی او میآمد.
یک ماشین از سوی دیگر نزدیک میشد. ریدر به وسط بزرگراه دوید و دیوانهوار دست تکان داد. ماشین ایستاد.
زن جوان موبوری که ماشین را میراند داد کشید: «بجنب!»
ریدر داخل ماشین شیرجه زد. زن یک دور 180 درجه در بزرگراه زد. گلولهای شیشهی جلوی اتومبیل را شکست. زن پایش را روی پدال گاز کوبید و تقریباً آدمکشی را که سر راه ایستاده بود زیر گرفت.
ماشین قبل از اینکه کامیون به تیررس برسد، از آنجا دور شد.
ریدر به عقب تکیه داد و چشمانش را محکم بست. زن که روی رانندگیش تمرکز کرده بود، از آینهی جلو مترصد دیدن کامیون بود.
مایک تری با صدایی به وجد آمده فریاد زد: «دوباره اتفاق افتاد! جیم ریدر دوباره از آروارههای مرگ بیرون کشیده شد. این بار با کمک نیکوکار خوب جانیس مارو[39] از شماره 433، خیابان لکزینگتون[40]، نیویورکسیتی. بینندگان عزیز، آیا تا به حال چیزی مثل این دیدهاید؟ دیدید چطور خانم مارو زیر بارانی از گلوله با اتومبیل خود را رساند و جیم ریدر را از دندانهای سرنوشت نجات داد! ما بعداً با خانم مارو مصاحبه میکنیم و عکسالعملهای ایشان را نشان میدهیم. اکنون، در ضمن اینکه جیم ریدر به سرعت دور میشود - شاید به سوی امنیت، شاید هم به سوی خطری دیگر - ما یک پیام بازرگانی کوتاه از پشتیبان برنامه پخش میکنیم. جایی نروید! جیم هنوز چهار ساعت و ده دقیقه زمان تا رسیدن به امنیت در پیش دارد: هرچیزی ممکن است پیش بیاید!»
دختر گفت : «خیلی خب. الان دیگر روی آنتن نیستیم. ریدر، چه مرگت است؟»
ریدر پرسید : «هاه؟»
دختر بیست، بیست و خوردهای داشت. دست و پا دار، جذاب و دست نیافتنی به نظر میرسید. ریدر توجه کرد که دختر خوش بر و رو و خوشتراش است و متوجه شد که عصبانی هم به نظر میرسد.
او گفت: «خانم، من نمیدانم به چه زبانی میتوانم از شما تشکر کنم که...»
جانیس مارو گفت: «راحت حرف بزن. من یک نیکوکار خوب نیستم. من کارمند شبکه JBC هستم.»
«پس برنامه مرا نجات داده!»
زن گفت: «لابد.»
«ولی چرا؟»
«ببین ریدر، این یک نمایش پرهزینه است. ما باید اجرای خوبی داشته باشیم. اگر رتبهی محبوبیتمان پایین بیاید، آخرش باید برویم در خیابان سیب قندک بفروشیم. تو هم این وسط همکاری نمی کنی.»
«چی؟ چرا؟»
دختر به تلخی گفت: «چون تو مزخرفی. تو یک شکستی، یک شکست مفتضحانه. میخواهی خودکشی کنی؟ تو هیچچیز دربارهی بقاء یاد نگرفتی؟»
«من دارم زورم را میزنم.»
«تامسونها تا به حال ده بار میتوانستند خدمتت برسند. ما به آنها گفتیم سخت نگیرند و کشش بدهند. ولی زدن تو، مثل زدن یک کبوتر تمرین هدفگیری شش پایی است. تامسونها همکاری میکنند، ولی بیشتر از این دیگر نمیتوانند فیلم بیایند. اگر من خودم را وسط نیانداخته بودم، مجبور بودند تو را بکشند... حالا میخواهد تصویر روی آنتن باشد، یا نه.»
ریدر به او خیره شد، حیرتآور بود که دختری به این زیبایی بتواند این گونه صحبت کند. دختر یک نظر به او انداخت، سپس به سرعت نگاهش را به جاده برگرداند.
او گفت: «این طور به من نگاه نکن! تو خودت انتخاب کردی که زندگیت را به خاطر پول به خطر بیاندازی، بیچاره! کلی هم پول است! تو جریان را میدانستی. مثل بقال کوچک بیگناهی که یک دفعه میبیند آدم بدها دنبالش هستند رفتار نکن. آن مال یک نمایش دیگر است.»
ریدر گفت: «میدانم.»
«اگر نمیتوانی خوب زندگی کنی، اقلاً سعی کن خوب بمیری.»
ریدر گفت: «این را جدی نگفتی.»
«خیلی دلت را خوش نکن... تو سه ساعت و چهل دقیقه تا پایان نمایش وقت داری. اگر بتوانی زنده بمانی، آفرین. مایه به تو میرسد. ولی اگر نمیتوانی حداقل سعی کن برای پولی که دستشان را میگیرد، آنها را حسابی دنبال خودت بکشانی.»
ریدر که با حالتی مصمم به او خیره شده بود، سر تکان داد.
«تا چند لحظه دیگر تصویرمان دوباره روی آنتن میرود. من وانمود میکنم ماشین مشکل پیدا کرده و تو را پیاده میکنم. تامسونها دیگر ردمان را گم کردند. آنها تو را به محض دیدن و اگر بتوانند در کمترین زمان ممکن میکشند. فهمیدی؟»
ریدر گفت: «بله. اگر زنده ماندم، میتوانم یک روز شما را ببینم؟»
دختر با عصبانبت لبش را گزید: «مرا دست انداختی؟»
«نه. من میخواهم شما را دوباره ببینم. امکانش هست؟»
دختر با کنجکاوی نگاهی به او کرد. «نمیدانم. ولش کن. ما تقریباً داریم میرویم روی آنتن. من فکر میکنم بهترین شانس تو جنگل سمت راست باشد. حاضری؟»
«بله. من از کجا میتوانم با شما تماس بگیرم؟ منظورم بعداً است.»
«اَه حواست را جمع کن ریدر. از وسط جنگل برو تا به یک درهی تنگ سیلابی برسی. خیلی بزرگ نیست، ولی میتوانی آنجا پنهان شوی.»
ریدر دوباره پرسید: «من از کجا میتوانم با شما تماس بگیرم؟»
«اسم من در کتابچه تلفن مانهاتان هست.» دختر ماشین را نگه داشت و گفت: «خیلی خوب ریدر، بدو.»
ریدر در را باز کرد.
«صبرکن.»
دختر به طرف او خم شد و از او لب گرفت. «موفق باشی احمق. اگر از پس کار برآمدی به من تلفن کن.»
و بعدش او سر پا بود و داشت به طرف جنگل میدوید.
...........
او از میان درختان غان و صنوبر گذشت، چند خانهی ویلایی دواشکوبه با پنجرههای دلباز و بزرگ که پشت هر پنجره چهرههایی خیره نگاهش میکردند را هم پشت سر گذاشت. احتمالاً کسی از ساکنین آن خانهها گانگسترها را خبر کرده بود، زیرا وقتی به شکاف دره مانند رسید، آنها به فاصلهی کمی پشت سرش بودند. ریدر با ناراحتی اندیشید آن مردم ساکت و مودب و مطیع قانون نمیخواستند او فرار کند. آنها میخواستند کشتن ببینند. یا شاید میخواستند ببینند که او به سختی از کشتهشدن فرار می کند.
هر دویشان هم در اصل یک معنی میدادند.
او وارد شکاف شد. لابلای بوتههای پرپشت پناه گرفت و بیحرکت ماند. تامسونها روی هر دو لبه پدیدار شدند. به آرامی حرکت میکردند و مترصد هر حرکتی بودند. وقتی به موازات او رسیدند، او نفسش را حبس کرد.
صدای تند شلیک یک هفتتیر را شنید. ولی آدمکش فقط یک سنجاب را با تیر زده بود که چند لحظهای پیچ و تاب خورد و بعد بیحرکت افتاد.
ریدر که بین بوتهها بیحرکت نشسته بود، صدای هلیکوپتر استودیو را از بالای سرش شنید. از خودش پرسید که آیا دوربینی روی او انداختهاند یا نه. ممکن بود و اگر کسی تماشا میکرد شاید یک نیکوکار خوب کمک میکرد.
بنابراین صورتش را بالا گرفت، رو به هلیکوپتر، ریدر حالت احترام به چهره داد، دستانش را در هم گره کرد و دعا کرد. او بیصدا دعا کرد، چون بینندگان تظاهر به مذهب را دوست نداشتند. فقط لبهای او حرکت میکرد. این حق هر مردی است.
یک دعای واقعی هم روی لبهایش بود. یکبار، یک لبخوان از حضار، کار یک پناهنده که وانمود به دعا کردن میکرد، ولی در حقیقت فقط جدول ضرب را ازبر میخواند، را تشخیص داده بود. پس هیچ کمکی هم نصیب آن مرد نشده بود!
ریدر دعایش را تمام کرد. نگاهی به ساعتش انداخت و دید که نزدیک دو ساعت دیگر باید در برود.
او نمیخواست بمیرد. هر چقدر هم که میدادند، ارزشش را نداشت! احمق بود، کاملاً دیوانه بود که با چیزی مثل این موافقت کرده بود...
ولی میدانست که اینطور نیست، به یادش آمد که چطور در کمال سلامت عقل این کار را کرده است.
...........
یک هفته پیش او روی سن برنامهی پاداش خطر ایستاده بود، نورافکنها چشمش را میزدند و مایک تری با او دست داده بود.
تری موقرانه گفته بود : «خوب آقای ریدر، آیا قوانین بازیای که میخواهی در آن شرکت کنی را میدانی؟»
ریدر سرش را تکان داد.
«جیم ریدر اگر بپذیری، برای یک هفته یک شکار خواهی بود. آدمکشها به دنبال تو می آیند، جیم. آدمکشهای حرفهای، مردانی که برای جنایات دیگر تحت تعقیب قانونند و برای انجام تنها این یک قتل به خصوص تحت حمایت قانون خودکشی داوطلبانه به آنها مجوز داده شده است. آنها سعی میکنند تو را بکشند جیم. درک میکنی؟»
ریدر گفت: «درک میکنم.» البته او دویست هزار دلاری که اگر تا پایان هفته زنده باشد دریافت خواهد کرد را هم درک میکرد.
«من دوباره از تو میپرسم، جیم ریدر. ما هیچ کس را مجبور به شرطبندی روی مرگ نمیکنیم.»
ریدر گفت: «من میخواهم بازی کنم.»
مایک تری به سمت حضار برگشت و گفت: «خانمها و آقایان، من اینجا یک نسخه از نتایج آزمون جامع روانشناسی که یک موسسهی آزمایش روانشناسی بیطرف به درخواست ما از جیم ریدر به عمل آورده را دارم. رونوشت آن برای هر کسی که خواهانش باشد، در ازای بیست و پنج سنت بابت هزینهی پست، فرستاده خواهد شد. این آزمون نشان میدهد که جیم ریدر عاقل، متعادل و از هر نظر کاملاً مسئول اعمال و رفتارش است.» او به طرف ریدر چرخید.
«آیا هنوز هم می خواهی وارد مسابقه شوی، جیم؟»
«بله. میخواهم.»
مایک تری فریاد زد : «بسیار خوب! جیم ریدر با قاتلین آیندهات آشنا شو!»
گروه تامسون در میان اظهار تنفر حضار به صحنه آمدند.
مایک تری با تحقیری آشکار گفت: «به آنها نگاه کنید، بینندگان عزیز. فقط نگاهشان کنید! دشمن جامعه، داتاً تبهکار، کاملاً بیاحساس. این مردان هیچ قانونی بجز قانون منحرف جنایتکاران ندارند، هیچ افتخاری جز افتخار قاتلهای مزدور نامرد ندارند. اینها افرادی محکوم به فنا هستند. جامعهی ما محکومشان کرده است. جامعهای که دیگر چندان فعالیتهای آنها را تحمل نخواهد کرد، فعالیتهایی که جوانمرگی بیعزتی را سرنوشت آنها قرار داده است.»
حضار فریادهایی پراحساس کشیدند.
تری پرسید: «برای گفتن چه داری، کلود تامسون؟»
کلود، سخنگوی تامسونها، پشت میکروفون رفت. او مردی لاغر با صورتی شش تیغ بود و به سبک قدیمی لباس پوشیده بود.
کلود تامسون با صدایی گرفته گفت : «من مطمئنم، تا آنجایی که میدانم که ما از هیچ کسی بدتر نیستیم. ببینید، مثل سربازان در جنگ: آنها هم میکشند. به سوءاستفاده و اختلاس در حکومت و وضع اتحادیه ها نگاه کنید، هر به فکر خویش است و به سهم خودش چنگ زده است.»
این قانون ظریف گروه تامسون بود. ولی به چه سرعتی، با چه دقتی، مایک تری توجیهات آدمکش را خراب کرد! سوالات تری طبیعت پلید مرد را بیرون کشید و به همه نشان داد.
در پایان مصاحبه، کلود تامسون خیس عرق شده بود، مرتب صورتش را با یک دستمال ابریشمی پاک میکرد و تندتند به افرادش نگاههای دزدیده میانداخت.
مایک تری دستش را روی شانه ریدر گذاشت. «این مردی است که موافقت کرده قربانی شما شود، البته اگه بتوانید بگیریدش.»
تامسون که اعتماد به نفسش برمیگشت گفت: «ما میگیریمش.»
تری گفت: «خیلی مطمئن نباش. جیم ریدری که با گاوهای وحشی جنگیده است، حالا با شغالها طرف میشود. او یک آدم متوسط است. او مردم است. که یعنی حکم نابودی برای تو و افرادت.»
تامسون گفت: «ما او را میگیریم.»
تری خیلی آرام گفت: «و یک چیز دیگر. جیم ریدر تنها نیست. ملت آمریکا با او هستن. نیکوکارهای خوب از هر گوشهی کشور بزرگ ما برای کمک به او آمادهاند. جیم ریدر بدون اسلحه و بیدفاع، میتواند روی کمک و خوش قلبی مردمی که نمایندهشان است، حساب کند. پس خیلی مطمئن نباش کلود تامسون! آدمهای عادی طرفدار جیم ریدر هستند و آدمهای عادی زیادی وجود دارند!»
..............
ریدر که بی حرکت بین بوتهها کشیده بود، به همین چیزها فکر میکرد. بله مردم به او کمک کرده بودند اما به قاتل ها هم کمک کرده بودند.
رعشهای به تنش افتاد. به خودش یادآوری کرد که خودش انتخاب کرده است. خودِ خودش مسئول بود. آزمون روانشناسی این را ثابت کرده بود.
ولی راستی، روانشناسانی که او را آزمایش کرده بودند چقدر مسئول بودند؟ چه مسئولیتی به خاطر پیشنهاد دادن این همه پول به یک آدم فقیر به گردن مایک تری بود؟ جامعه طناب را حلقه کرده و دور گردن او انداخته بود، او هم داشت خودش را با آن حلقآویز میکرد و اسمش را هم گذاشته بود اختیار.
تقصیر که بود؟
کسی فریاد زد : «آهان!»
ریدر سرش را بلند کرد و مردی هیکلی را دید که نزدیکش ایستاده بود. مرد ژاکت پشمی راهراه رنگ روشنی پوشیده بود. دور گردنش یک دوربین دوچشمی آویزان کرده بود و یک عصا هم دستش گرفته بود.
ریدر نجوا کرد: «آقا، لطفا نگویید!»
مرد هیکلی در حالیکه ریدر را با عصایش نشان میداد، فریاد کشید: «های! او اینجاست!»
ریدر فکر کرد عجب دیوانهای است. نکبت ابله لابد فکر میکند دارند قایمباشک بازی میکنند.
مرد جیغکشان گفت: «همین جا است!»
ریدر ناسزاگویان از جا جهید و شروع به دویدن کرد. از شکاف بیرون آمد و ساختمان سفیدی را در فاصله دور دید. راهش را به سمت آن کج کرد. هنوز میتوانست صدای مردک را از پشت سرش بشنود.
«از این طرف، این بالا. نگاه کنید دیگر، احمقها، هنوز نتوانستید ببینیدش؟»
آدمکشها دوباره شلیک کردند. ریدر که روی زمین ناهموار سکندری میخورد، دواندوان از کنار سه بچه که در یک خانهی درختی بازی میکردند گذشت.
بچهها جیغ زدند: «ایناهاش! ایناهاش!»
ریدر نالید و همچنان به دویدن ادامه داد. به پلههای ساختمان رسید و دید که یک کلیسا است.
در را که باز میکرد، گلولهای به پشت زانوی راستش خورد.
او افتاد و به داخل کلیسا خزید.
دستگاه تلویزیون داخل جیبش داشت میگفت: «چه پایانی، عزیزان، چه پایانی! ریدر تیر خورده !بینندگان عزیز او تیر خورده، او الان سینهخیز حرکت می کند، درد میکشد، ولی تسلیم نمیشود! جیم ریدر عمراً تسلیم شود!»
ریدر در راهرو نزدیک محراب دراز کشید. میتوانست صدای مشتاق بچهها را بشنود: «او رفت آنجا آقای تامسون. عجله کنید، هنوز میتوانید بگیریدش!»
ریدر از خودش پرسید مگر نه که به پناهندهی کلیسا امان میدهند؟
بعد در به شدت باز شد و ریدر فهمید که این رسم دیگر برافتاده است. او خودش را جمعوجور کرد و افتان و خیزان محراب را پشت سر گذاشت و از در عقب کلیسا خارج شد.
در یک قبرستان قدیمی بود. خودش را سینهمال از کنار صلیبها و ستارهها، از کنار تختهسنگهای مرمر و گرانیت و از کنار سنگقبرها و علامتهای چوبی زمخت کشاند. گلولهای که سنگقبری در نزدیکی سر او را منفجر کرد، مشتی خردهسنگ روی او پاشید. خودش را به لبه یک قبر باز کشاند.
با خود اندیشید آنها گولش زدهاند. همهی آن مردم متوسط معمولی و خوب. مگر نگفته بودند او نمایندهشان است؟ مگر آنها قسم نخوردند که از او که متعلق به آنها بود، حمایت کنند؟ ولی نه، آنها از او متنفر بودند. چرا این را نفهمیده بود؟ قهرمان آنها مردی مسلح با چشمانی سرد و تهی بود، مثل تامسون، آل کاپون[41]، بیلی کید[42]، یانگ لوچینوار[43]، السید[44]، کاچولین[45]، آدمهایی بدون بیم و امیدهای انسانی. مردم این آدم آهنیهای سنگدل را میپرستیدند و میسوختند که پایشان را روی صورت خود احساس کنند.
ریدر آمد حرکت کند ولی بیاختیار به داخل قبر باز سرخورد.
ته قبر دراز کشید و به آسمان آبی نگاه کرد. خیلی زود یک سیاهی بالای سر او ظاهر شد و آسمان را لکهدار کرد. فلزی برق زد. سیاهی سر صبر نشانه گرفت.
و ریدر دیگر امیدش به کل ناامید شد.
صدای تقویتشدهی مایک تری غرید: «صبرکن تامسون!» هفتتیر از حالت نشانهگرفته درآمد.
«یک ثانیه از ساعت پنج گذشته است، هفته تمام شد! جیم ریدر برنده است!»
غوغای هلهلهی حضار بود که از استودیو بلند شد.
گروه تامسون که دور قبر جمع شده بودند، عبوس به نظر میرسیدند.
مایک تری فریاد زد: «او برنده است دوستان! او برنده است! نگاه کنید، روی تلویزیونهایتان ببینید! پلیس رسیده است، آنها گروه تامسون را از نزدیک قربانیشان کنار میکشند. قربانیای که نتوانستند بکشندش و همه این ها به خاطر شما است نیکوکاران خوب آمریکا. ببینید بینندگان، دستهایی مهربان جیم ریدر را از قبر سربازی که پناهگاه آخرش بود بیرون میآورند. نیکوکار خوب، جانیس مارو آنجاست. آیا این میتواند سرآغاز یک داستان عاشقانه باشد؟ بینندگان عزیز به نظر میرسد جیم بیهوش شده. به او نوشیدنی محرک میدهند. او دویست هزار دلار برده است! حالا اجازه بدهید چند کلمهای از زبان خود جیم ریدر بشنویم!»
چند لحظه سکوت بود.
مایک تری گفت: «عجیب است، بینندگان من متاسفم، انگار ما نمیتوانیم حالا با جیم صحبت کنیم. دکترها دارند او را معاینه میکنند، چند لحظه صبر کنید...»
لحظهای کوتاه سکوت بود. مایک تری پیشانیش را از عرق پاک کرد و لبخند زد.
«بینندگان عزیز، این حالت به خاطر فشار است، فشار وحشتناک! دکترها میگویند... خوب، بینندگان عزیز، جیم ریدر موقتاً حال خودش را نمیفهمد. البته این حالت زودگذر است! JBC بهترین روانپزشکان و روانکاوهای کشور را دارد. ما هر کاری که برای بشر ممکن باشد را برای این پسر شجاع انجام خواهیم داد. و کلاً با هزینه خودمان.»
مایک تری به ساعت استودیو نگاهی انداخت.
«خوب، دوستان، به انتهای برنامه نزدیک میشویم. منتظر آگهی برای نمایش تریل بعدی ما باشید و نگران نباشید، من مطمئنم که خیلی زود جیم ریدر پیش ما بر میگردد.»
مایک تری لبخند زد و به حضار چشمک زد. «او باید خوب شود، دوستان. آخر هر چه نباشد دل همهی ما برای او میتپد.»
[1] Raeder
[2] در انگلیسی مصطلح است. یعنی آپارتمانی که آب گرم جاری نداشته باشد. اجاره دادن این نوع آپارتمانها در بعضی کشورها ممنوع است.
[3] Mike Terry
[4] Broadway
[5] West End
[6] Thompson
[7] Good Samaritan که کنایهای به داستانی انجیلی است را برای خوانندهی فارسیزبان به نیکوکار خوب برگرداندیم. در زبان انگلیسی این کنایه به کمک بیچشمداشت به کسی که نسبت یا رابطه ای با او نداری باز میگردد.
[8] Felix Bartholemow
[9] Sarah Winters
[10] Edgar Street
[11] Brockton
[12] Velma O’Dell
[13] Manhasset
[14] Manhatan
[15] Thrill – به معنی پرهیجان، اما از آنجایی که در اینجا به معنی نوع خاصی شوی تلویزیونی آمده است، برگردانده نشد.
[16] Hazard
[17] Moulain
[18] Spills
[19] Emergency
[20] Underwater Perils
[21] Oshkosh
[22] Torero
[23] Miura
[24] Cuadrilla
[25] Picador
[26] Banderillero
[27] Banderilla
[28] Algiceras
[29] Hombre – مرد به اسپانیولی
[30] Atlantic City
[31] Fairlady
[32] Macon
[33] New Salem
[34] Harry
[35] Claude
[36] Susy Peters
[37] Elm Street
[38] South Orange
[39] Janice Morrow
[40] Lexington Avenue
[41] Capone
[42] Billy the Kid
[43] Young Lochinvar
[44] El Cid
[45] Cuchulain