وقتی سرانجام کسی گونی را از سر پدر ری مراته[1] کنار کشید، اولین چیزی که به ذهنش رسید، این بود که بگذار روشنایی بشود. [2]
و شد. و به هیچ وجه هم خوب نبود.
کف اتاقی افتاده بود که به نظر آلونک دور افتادهای میرسید، با سه مرد که پیراهن فلانل و شلوار لی به تن داشتند و به او زل زده بودند. بوی تند بدن، بوی کباب ذغالی مانده و گازوییل دور آن سه تن هالهای نادیدنی تشکیل داده بود که بینی را به خارش میانداخت.
وسطی که کلاه توری رانندههای کامیونی با شعار «عمله و مفتخر به آن»[3] به سر داشت، متفکرانه زیر بغلش را خاراند و گفت: «فِک کنم تو این موندی که واسه چی آوردیمت اینجا.»
تم بانجوی آهنگ «رهایی»[4] درون سر ری پیچید و ماهیچههای باسن او منقبض شدند. التماسکنان گفت: «قسم میخورم، هرگز حتی به یکی از پسرهایی که دستیار کشیش بودن نگاه هم نکردم.»
مرد سمت چپی سرش را تکان داد: «خیلی خوب، اون یه سخنرون کاتولیکه. من این چیزا سرم نمیشه جیمی جیمز[5] ...»
کلاه کامیونی آهی کشید: «حالیمه دی وین[6] و یه کاتولیک همونیه که لازم داریم. شماها همهتون فیلمه رو دیدین.»
دو نفر دیگر با بی میلی، سری به نشانهی تصدیق تکان دادند. جیمی جیمز نگاه سریع و نامطمئنی به کشیش انداخت و گفت: «تو یه کاتولیکی دیگه، مگه نه؟»
ری پلک زد. اینکه در این شرایط مجبور بود با انگشت به یقهی سبک رومی لباسش که مختص کشیشان کاتولیک بود اشاره کند کمی غیرواقعی به نظر می رسید، اما این کار به نظر موجب خاطرجمعی مرد دیگر شد.
جیمی جیمز گفت: «خیله خوب، پس میبرمش ننه بزرگ رو ببینه.»
***
ری به دور و بر اتاق کم نور خیره شد. جیمی جیمز او را مثل بار آنجا تخلیه کرده بود، آن هم با این دستور که: «یه کم آب مقدس بهش بپاش، یا صلیبت رو دور و برش تکون بده. از همین کارایی که شوماها میکنین. هر غلطی میکنی بکن، فقط درستش کن پدر.»
بر خلاف بقیهی خانه که دکوراسیوناش به سلیقهی طرفداران تازه به دوران رسیدهی ناسکار[7] چیده شده بود، این اتاق به نحوی دور از چشم و آبرومندانه باقی مانده بود. کاغذ دیواری گلدار با رنگی ملایم و تابلوهای گلدوزی قاب شده، دیوارها را پوشانده بود و مبلمان از چوب ماهون تیره رنگ و یک دستی بود که قدمت آن به دههی ۱۹۳۰ میرسید. در سمت دیگر اتاق، صندلی دستهدار موی اسبی قدیمی و بزرگی قرار داشت که یک رومبلی از پشتاش آویزان بود.
وقتی که مرد نشسته روی صندلی سر پا ایستاد، ری زوزهای سر داد، پاهایش به هم پیچیدند و به پشت، جلوی در افتاد.
مرد عذرخواهی کرد: « آخ، متاسفم که ترسوندمتون.»، بالای سر او آمد و دستش را دراز کرد. گفت: «من خاخام دیوید کونیگ[8] هستم. دیو صدام کن.»
«پ ... پدر ری مراته.» ری دست خاخام را کمی محکمتر از آنچه در نظر داشت، فشرد. «تو این خراب شده چه کوفتی به پا کردن؟»
«یک چیزی توی مایههای همین کوفت.»
«چی؟»
دیو لبخند کج و کوله و کمرنگی زد و گفت: «ببخشید. من الان ترس برم داشته و وقتی میترسم جوکهای مسخره از خودم میسازم. با توجه به یقهتون، به گمونم شما باید یه کشیک کاتولیک باشید؟»
ری با جدیت پرسید: «چرا همه این سوال رو از من میپرسن؟ ... ببین، من رو دزدیدن...»
دیو گفت: «از گردهمایی در لیتل راک[9]، درسته؟ ... آره، من رو هم دیروز دزدیدن. متاسفانه میزبانانمون تازه وقتی من رو آوردن اینجا یادشون افتاد نوع دقیق ایمان بنده رو استنطاق کنن.» از روی بیاعتنایی شانهای بالا انداخت. «فکر کنم رنگ و لعابم خَرشون کرد. یه یهودی بلوند و چشم آبی ... کی تا حالا دیده؟»
دل و رودهی ری به هم خورد. او چیزی دربارهی عضو گمشدهی کنفرانس نشنیده بود. برای بدتر شدن اوضاع، همین بس که یکی از مهمانان مخصوص کنفرانس امسال، جناب کشیش تیموتی پول[10]، بزرگترین واعظ تلوزیونی در سه ایالت این ناحیه بود. گردانندگان کنفرانس نظر به عقل بیکرانشان، به پول اجازه داده بودند گروه سیار پنتیکاستال[11] خود را به طور کامل با خیمهاش که در محوطهی پارکینگ هتل برپا شده بود، همراه بیاورد. با وجود چنین سیرکی که آنجا به راه افتاده بود، تا کسی بیاید متوجه شود که یک کشیش و یک خاخام غیبشان زده، روزها میگذشت.
ری خودش را روی کاناپهای پر از خرت و پرت انداخت. «عالیه. پس به فنا رفتیم.»
دیو گفت: «کجاش رو دیدی، تازه اوضاع بهتر از این هم میشه.» و به دری که در همان نزدیکی بود اشاره کرد. «یه نگاه بهش بنداز.»
کشیش نگاهی اجمالی به در انداخت، و ناباورانه دوباره به آن خیره شد؛ در به خودی خود کاملا معمولی به نظر میرسید، تا اینکه متوجه قلابهای آهنی زنگزدهای شد که به هر طرف قاب در، پیچ شده بود. تکه چوب ضخیمی در کنارش قرار داشت تا آن را چفت و بست شده نگاه دارد.
«یا عیسی مسیح، چی این توئه؟ ... یه بانجو نواز زال با تبرش؟»
دیو گفت: «فقط یه بانوی پیر؛ به خاطر ایشونه که ما اینجاییم. حالا که داریم دربارهاش صحبت میکنیم، قویا بهت توصیه میکنم بری و به اختیار خودت ببینیش. تو که نمیخوای نوههاش بیان پرتت کنند اونجا؟ ... از روی تجربه دارم بهت میگم.»
ری سه نفر ربایندگان خودش را در ذهن مجسم کرد و به خود لرزید. لعنت به این شانس، این آخرین باریه که تو کنفرانس بین ادیان تو یه ایالت وحشی حاضر میشم.
او با بی میلی عرض اتاق را پیمود و در چوبی را باز کرد. در پشت آن، اتاق خوابی به شدت از مد افتاده قرار داشت؛ تختخوابی برنجی در کورسوی نوری که از اتاق نشیمن میآمد، میدرخشید. کنار تخت، شبحی تاریک به جلو و عقب تکان میخورد.
ری صدایش را صاف کرد. شبح از تکان خوردن باز ایستاد و دو درخشش سرخ رنگ در تاریکی ظاهر شد.
دیو از روی دلسوزی داد زد: «اسمش خانوم مککیه[12]!»
ری به همکارش چشم غرهای رفت و سپس لبخندی زورکی زد. «سلام خانوم مککی،» همان طور که این را میگفت، به درون اتاق قدم گذاشت. «خُب، من پدر مراته هستم، و خانوادهتون از من خواستن که شما رو زیارت کنم ...»
صدای آروغ مانندی به گوش رسید و پشتبند آن، صدای خِرت خِرت؛ انگار کسی در نهایت درماندگی تلاش کند به زمین چنگ بزند. ناگهان ری با وقار شگفتانگیزی به سمت چهارچوب در روی هوا اوج گرفت و بعد از گذر از در، به دیوار مقابل کوبیده شد و به زمین افتاد.
دیو دستپاچه بالای سرش رفت و کمکش کرد تا درست بنشیند و گفت: «وای، امشب باید حسابی خلقش تنگ باشه. وقتی من رو پرت کرد بیرون، اصلا به نزدیکهای دیوار هم نرسیدم.»
کشیش که از درد ناله میکرد، به مسیری که پروازکنان پیموده بود زل زد. در تاریکی آنسوی در، چیزی شرورانه خندهای تو دهانی میکرد.
دیو اضافه کرد: «آه، اگه داری به همین فکر میکنی، باید بگم بله. اون تسخیر شده. برای همین هم هست که ما اینجاییم ... نوههاش میخوان جِنش گرفته شه. و با کمال تاسف برای جنابعالی، اون فیلم قشنگه که توش لیندا بلر[13] سوپ نخودفرنگی استفراغ میکنه، اونها رو متقاعد کرده تنها کسی که از پس این کار بر میآد، یه کشیش کاتولیکه.»
«تسخیر شده ... آی!» ری پشت سرش را مالید و زیر لب غرید: «لطفا بگو داری شوخی میکنی.»
«کاملا جدی، درست مثل یه حملهی قلبی. داداش بزرگه فکر میکنه زنه یه شیطون تو خودش داره.»
کشیش نالهکنان گفت: «عالیه ... اونوقت مردم تعجب میکنن که چرا کلیسا از اون فیلم متنفره ... بیشتر موارد "تسخیر شدگی" فقط مشکلات روانی هستن. اگر اون فکر میکنه یه شیطون تو وجودشه، به یه روانکاو نیاز داره، نه یه کشیش.»
خاخام به روش ناب یهودیها، شانههایش از روی بی خیالی بالا انداخت و گفت: «باهات بحث نمیکنم. ولی خوب، یه سوال ... ننه بعلزبوب[14] چطوری تو رو از در پرت کرد بیرون؟»
«اون ...» ری مردد بود. «خوب، ببین، آدمای دیوانه میتونن به طرز عجیب و غریبی قوی باشن ...»
«آره، میدونم. ولی اونا معمولا، اول باید تو رو بگیرند. باهات شرط میبندم حتی به دو قدمیاش هم نرسیده بودی. میدونم دیگه، من هم نرفتم.»
«ولی اون ... منظورم اینه که ...»
شبح درون صندلی گهوارهای را به خاطر آورد، و آن چشمان افروخته را، و بعد او که به پشت، در پرواز بود ...
و زن حتی به او دست هم نزده بود.
به آرامی گفت: «اوه، لعنتی.»
دیو او را بلند کرده و به سمت صندلی دستهدار هدایتش کرد. «میدونم باورش سخته، ولی فکر کنم با یه مورد واقعی از تسخیر شدن به دست شیطون طرفیم،» و به آرامی ادامه داد: «حالا سوال اینه که، میتونی قبل از اینکه نوههاش به این نتیجه برسند که برای ایجاد انگیزه تو ما، استخوونهای پامون رو بشکونن، جنگیریاش کنی یا نه؟»
ری در حالیکه صورتش را با دست پاک میکرد، سعی داشت فکر کند. من ربوده شدهام، وسط ناکجاآباد با یه گروه از بازیگرهای تلوزیونی «عمله و اکرهها و مادربزرگ مسخرهشون» گیر افتادهام، و تنها کمکم، برادر ِ خاخام ِ جری شنفیلده. [15]
«آره فکر کنم. در واقع، تا حالا هرگز جنگیری نکردهام؛ ولی روالش رو میدونم.»
خاخام از روی آرامش آهی کشید. «خیله خوب، که این طور. حالا چی لازم داری؟ ... صلیب، آب مقدس، یه انجیل؟»
ری نگاهی طولانی و خسته به همتای روحانیاش انداخت و گفت: «در واقع، یه دستیار لازم خواهم داشت.»
***
کشیش لباس خواب زنانهی خاکستری و کهنه را بررسی کرد و گفت: «هوم ...»
«این نزدیکترین چیز به همونیه که خواستید.»
جرالدین[16] با لحنی پوزش خواهانه این را گفت. مادر جیمی جیمز، دی وین و لوک[17]، بسیار کوچکاندامتر از پسران یغورش بود و زیر بار نگهداری از مادرش فرسوده شده بود. «اضافه است.»
«اضافی.» سرش را تکان داد. «خوبه. خرقه چی؟»
جرالدین با خجالت، دستمال سفرهای مخملی به رنگ ارغوانی نئونی که با رشتههای طلایی حاشیه دوزی شده بود را بالا گرفت. در وسط آن، تصویری از الویس پریسلی در دورانی که در وگاس زندگی میکرد، قرار داشت. یواشکی به او گفت: «لوک این رو واسه خاطر من تو نمایشگاه روستایی برنده شد.»
ری دستمال سفره را گرفت و لبخندی زورکی زد. «با وجود شاه[18] اشتباهی پیش نمیآد، مگه نه؟»
پس از پوشیدن لباس خواب گشاد، با اکراه الویس را بوسید و دستمال را دور گردنش انداخت.
«خیله خوب، بیاین کارمون رو شروع کنیم.»
مناسک جنگیری کاتولیکها بسیار ساده بود. صلیبی در دستان قربانی قرار میگرفت و جنگیر مناجاتهای «مناظرهی قدیسان»، «پدر آسمانی ما» [19] و مزمور پنچاه و چهارم را از بر میخواند و بعد، بر سر شیطان فریاد میزد که خود را نشان دهد، تسلیم عیسی مسیح شود، قربانی خود را ترک کرده و آنها را در آرامش تنها بگذارد.
فوت کوزهگری در اجرای جنگیری، تعداد دفعاتی است که همهی این کارها باید انجام پذیرد. جنگیری اینطور نیست که یک بار سریع بگویی «قدرت مسیح بر تو فایق میآید» و بعد چند قطره آب مقدس و بپاشی و بعد بوم! خداحافظ شیطان. جنگیری کاری تکراری و طاقتفرسا است؛ در عمل برای خودش یک نوع ورزش است.
مخصوصا با خانم مککی که صبح را صرف این کارها کرده بود: نفرین کردن، تف انداختن، استفراغ کردن، به پرواز درآوردن، ارایهی انواع مختلف پیشنهادات نفرتانگیز و کج و معوج کردن بدنش به حالتهای که میتوانست هیرونوموس بوش[20] را از قلم مویش فراری دهد. حالا دور و بر صندلی او، منطقهی پرواز ممنوع لیز و بدبویی قرار داشت و نوههایش که در آغوش مادرشان بودند، در گوشهای جمع شده بودند. ری نگاهی به آنها انداخت؛ مطمئن نبود چه کسی دارد از چه کسی محافظت میکند.
ری برگشت و به موقع جاخالی داد تا با صلیب درب و داغانی که داشت در عرض اتاق پرواز میکرد، برخورد نکند. همانطور که خانم مککی هرهر میخندید، صلیب را برگرداند و بالای سر او نگه داشت. «خوبه، کارمون رو این طوری انجام میدیم.» و دندآنهایش را به هم فشرد.
"Pater noster, qui es in caelis, sanctificetur nomen tuum. Adveniat regnum tuumYOW—"
“Pater noster, qui es in caelis, sanctificetur nomen tuum. Adveniat regnum tuumYOW—“
صلیب در چشم بر هم زدنی شعلهور شد و ری آن را رها کرد. دی وین جلو پرید و آن را لگدکوب کرد تا آتش را خاموش کند. کار که از کار گذشت، تازه فهمید چه چیزی را لگدکوب کرده است. نجواکنان به ری گفت: «واسه اینکار که جهنم نمیرم، مگه نه؟»
خانم مککی به او نیشخندی زد و با صدایی گوشخراش گفت: «مثه اینکه تو هم اومدی پیش خودمون لندهور.»
ری دستور داد: «تو خفه شو.»
جیمی جیمز فریاد زد: «به مامان بزرگ که نگفتی خفه شه؟»
ری به او چشم غرهای رفت و گفت: «من به ایشون نگفتم که خفه شن. به شیطان گفتم خفهخون بگیره.»
شیطان، زبان خانم مککی را برای همهی آنها تکان داد و گفت:«اگر میتونی مجبورم کن، پشگل.»
جیمی جیمز که سرخ شده بود نعره زد: «تو یکی خفه شو!»
خاخام آهی کشید، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «ایها الناس، ساعت دو نصفه شبه؛ یعنی الان شش ساعته که مشغولیم. چرا امشب رو تعطیل نکنیم، یه چیزی نخوریم، شاید یه کم قهوه و هر چیزی که شما آدمهای مهربون بهش نون شیرینی میگید، و دوباره کارمون رو صبح علی الطلوع شروع نکنیم؟»
به نظر نمیرسید که جیمی جیمز و برادرانش متقاعد شده باشند.
ری التماسکنان گفت: «بعضی اوقات دو روز طول میکشه تا این کار انجام بشه. هر چیزی که تو فیلمها دیدید که نباید باور کنید! علی الخصوص فیلمی که یه غیر کاتولیک ساخته باشه.»
دو برادر کوچکتر نگاهی به جیمی جیمز کردند که عاقبت سری به رضایت تکان داد و گفت:« باشه، ولی شما دو تا همینجا کنارش میخوابید. فردا ساعت ده صب دوباره کارمون رو باهاش شروع میکنیم.»
دی وین نق زد: «ده! جیمی جیمز، تو که میدونی من بدم میآد صب به اون زودی پا شم!»
جیمی جیمز تشر زد: «ببند اون گالهات رو دی وین ... پدر، خاخام، تا چن دیقه دیگه واستون یه مقدار خوردنی میآریم که مشغول شید و استراحت کنید.»
افراد خانواده به صف از اتاق خارج شدند. جرالدین پیش از بستن در، لبخند پوزش خواهانهای به آنها زد. سپس در با صدای تلقی قفل شد.
ری و دیو نگاهی به یکدیگر و به خانم مککی انداختند. کسی که در نهایت تعجبشان، آهی کشید و گفت: «تو این فکر بودم که بالاخره کی دست بر میدارن.»
ری احساس میکرد فکش روی زمین افتاده است. «ببخشید؟»
پیرزن پوزخندی به او زد و گفت: «اینقدر متعجب نباشید پدر. به قیافهتون نمیآد.»
دیو بهت زده به او خیره شده بود. «ادا در میآوردی؟»
خانم مککی نخودی خندید. «آه، من ادای هیچی رو در نمیآوردم پسرم. من یه شیطون تو خودم دارم، آره. منتاها، من تسخیر نشدهام.»
مکثی کرد، بعد سری به نشانهی رضایت تکان داد. «حرف شیطون شد، ابلی[21] میگه میخواد باهات حرف بزنه. من برمیگردم.»
سر او برای چند لحظه فرو افتاد، سپس با لبخند گرگ مانندی که چندان به چهرهاش نمیآد، برگشت.
زن غرشی کرد و گفت: «سلام بچهها.»
ری یکه خورد؛ اگر به شرایط آشنا نبود، قسم میخورد که زن دارد صدای بری وایت[22] را تقلید میکند.
«حالا که خانوم اجازه دادن بیام بیرون، لازمه که با هم صحبت کنیم.»
کشیش آرام آرام نزدیکتر رفت. «قبلا بیرون نبودی؟»
«نه. لعنت، اونها همهاش کار مامان مککی بود.»
پیرزن مکثی کرد؛ انگار به چیزی گوش میداد. سپس شانهای بالا انداخت و گفت: «خیله خوب، باشه؛ به پرواز در آوردنها کار من بود. ولی چیزی که میخوام دربارهاش باهاتون صحبت کنم ... اون راستش رو گفت. من این زن رو تسخیر نکردهام. میتونی تا هر وقت که دلت میخواد جنگیری کنی، ولی خیالت تخت، هیچ فایدهای نخواهد داشت.»
ری دستش را درون موهایش فرو برد و وقتی به خاطر آورد موهایش خیس عرق هستند، اخمهایش در هم رفتند. «خیلی خوب، اگر تو تسخیرش نکردی، پس چطوری اومدی ... » به طرف میان بدن خانم مککی اشاره کرد و گفت: «... اینجا؟»
ابلی آهی کشید. «شرم آوره. من اینجام چون اون من رو احضار کرد. این فقط شبیه یه تسخیر شدگیه، چون اون به جای یه دایرهی بسته، من رو تو سرش نگه داشته. که در هر صورت، کلک مزخرفیه. من تو زمان خودم با عجوزههای قدرتمندی کار کردم ... اورسولا شیپتان[23]، آن بولین[24]، باربارا بوش[25] ... اما جولین مککی احتمالا قویترین جادوگریه که تا به حال دیدهام.»
کشیش نگاهی به دیو انداخت، که شانهای به نشانهی «به من نگاه نکن؛ به مذهب من مربوط نمیشه» بالا انداخت.
پس گفت: «خیله خوب، حتی اگر حرفات رو هم باور کنیم ... که نمیگم این کار رو میکنیم، از ما میخوای که در این مورد چیکار کنیم؟»
ابلی چشمان خانم مککی را در حدقه گرداند و گفت: «چرا اونها یه یسوعی[26] پیدا نکردن؟ ببین، این پیر سـ... دوست داشتنی ... تا زمانی که کاری رو که میخواد انجام ندم، نمیذاره برم؛ خانوادهاش هم واسه این منظور کلهپوکهای بیمصرفیاند. منظورم اینه که، محض رضای شیطون ببین چیکار کردهاند! یه خاخام دزدیدهان! حالا واسه اجرای خواست ایشون به کمکت نیاز دارم.»
دیو پرسید: «واسه چی باید کمکت کنیم؟ به نظر میآد جات خوب و گرم و نرمه.»
شیطان نیشخند زنندهای به او کرد و گفت: «آره، تو هم همین طور. اون هم با سه تا عمله که میزان عصبانیتشون داره همین طور بیشتر و بیشتر میشه. فکر میکنی اول جیغ خوکی کی به هوا بلند بشه؟»
خاخام رنگش پرید و گفت: «به نکتهی خوبی اشاره کرد.»
ابلی اضافه کرد: «به چشم یه کار خیر بهش نگاه کنین... اگر کمکمون کنی، بانو مککی پیر انتقامش رو میگیره، تو یه واعظ دروغین رو رسوا میکنی، من هم میتونم پرتاب کردن داداشها به در و دیوار رو تموم کنم و برم خونه. اینطوری به نفع همه است.»
ری یک دستش را بالا برد و گفت: «هوم ... بره "انتقام بگیره" و "یه واعظ دروغین رو رسوا کنه"؟ ببخشید؟»
***
صبح که شد، در با صدای خشکی باز شد و جیمی جیمز نگاهی به اطراف اتاق انداخت. «بیدارین؟ ننه واستون یه کم ناشتایی درست کرده تا قبل از شروع کارمون، بخورین.»
ری و دیو کنار حانم مککی که با سر و صدا در صندلی گهوارهایاش به عقب و جلو تاب میخورد؛ ایستاده بودند.
ری گفت: «آره، در این باره ... لازمه که باهاتون صحبت کنیم. خصوصی.»
پیرزن کار مشمئز کنندهای با زبانش انجام داد و هرهر خندید. جیمی جیمز حالش بد شد. «گمونم بتونیم سر میز در موردش حرف بزنیم.» بعد غرغرکنان گفت: «دِ یالا دیگه، بجنبین.»
دو مرد روحانی، جیمی جیمز را تا آشپزخانه دنبال کردند؛ جایی که جرالدین داشت پشت یک اجاق چوبی از مد افتاده آشپزی میکرد.
او سری به سوی آنان تکان داد و در حالیکه تخممرغها را درون ماهیتابهی آهنی میشکست گفت: «سلام پدر، سلام خاخام. لوک از شهر یه کم صبونه آورده ... امیدوارم ژامبون خوک برشته دوست داشته باشین.»
دیو رنگ و رویش پرید و گفت: «در واقع ...»
ری وسط حرف او پرید و گفت: «برشتهاش واسه من خوبه، ممنون. چند تا خبر در مورد مادرتون داریم ... ما فهمیدیم که چه اهریمنی ایشون رو تسخیر کرده.»
جرالدین چرخید؛ صورتش از حرارت اجاق گل انداخته بود. «جدا این کار رو کردین؟ یعنی خبر خوبیه؟»
«خوب، هم خوبه و هم بده. خوبه چون اسم اهریمن رو داریم که موقع جنگیری، میتونیم روش یه کنترلی داشته باشیم. چیزی که بده، اینه که من نمیتونم این اهریمن رو جنگیری کنم. تمام شب داشتیم تلاش میکردیم، ولی این یکی جدا واسه من زیادی قویه.»
مردان مککی نگاهی به یکدیگر انداختند؛ یاس به روشنی در چهرههایشان نمایان بود.
لوک غرولندکنان گفت: «بهتون که گفته بودم.»
ری سرش را تکان داد و گفت: «هی، هنوز زوده که ناامید بشیم. وقتی داشتیم تلاش میکردیم جنگیریش کنیم، متوجه شدم یه واعظ پروتستان هست که این اهریمن عین سگ ازش میترسه. این طور که من دستگیرم شده، این واعظ تنها کسیه که میتونه این اهریمن رو جنگیری کنه و مادربزرگتون رو نجات بده.»
جرالدین انگشتانش را که از کار قرمز شده بود به لبانش کشید و با تردید پرسید: «فکر میکنین خوب بشه؟»
ری به او لبخندی زد، مشابه همان لبخندی که موقع جمعآوری اعانه از اهالی محل از آن استفاده میکرد. «میدونم که خوب میشه خانوم. و از قضا، میدونم که این واعظ خیمهای نزدیک لیتل راک بر پا کرده. اگر همگی مادرتون رو اونجا ببریم، اون میتونه اهریمن رو علنا از وجود مادرتون بکشه بیرون.»
طایفهی مککی نگاههایی رد و بدل کردند.
جیمی جیمز زیر لبی گفت: «سر در نمییارم ... به نظر من که یه حقه میاد ...»
جرالدین، به سرعت یک مار، با قاشق چوبی ضربهای به او زد و گفت: «جیمی جیمز اوربیسان مککی[27]، جنابعالی به حرف اون واعظ کاتولیک نازنین گوش میدی. اینکه اون و دوست کافرش رو دزدیدید و آوردید اینجا به اندازه کافی بد هست ... قصد توهین نداشتم آقای خاخام.»
دیو شادمانه گفت: «توهینی نشد.»
جیمی جیمز که در صورتش آزردگی دیده میشد، بازویش را مالید و گفت: «فقط میخواستم کمک کنم ننه.»
«پس جلوی بازیگوشی اون زبونت رو بگیر و هر کاری که من میگم بکن. اگه اون میگه برای کمک به مادربزرگ یکی از خودمون رو لازم داریم، حرفش رو گوش میکنی و هر کاری که گفت میکنی. تو گوشت رفت؟»
به سوی دیگر پسرانش چرخید و گفت: «دی وی، تو و لوک میتونید با وانت خودت بیاین. جیمی جیمز بقیهی ماها رو میرسونه. همگی برید خودتون رو حسابی تمیز کند و لباسکارهای خوبتون رو بپوشید. میخوایم بریم کلیسا!»
ری با دیدن غرغر مردان، لبخندش را جمع و جور کرد. تسخیر شده یا نه، روح جولین مککی در وجود دخترش زنده و سرحال بود. ارادتمندانه گفت: «متشکرم خانوم.»
جولین خرناسی کشید و ظرف ژامبونها را کوبید روی میز. «اونا هنوز اینقدر بزرگ نشدن که نتونم با شلاق به جونشون بیفتم، خودشون هم اینو میدونن. بگذریم. حالا اسم اون واعظ چی هست؟»
پروردگارا، لطفا خدمتگزار خودت را بهخاطر اینکه یک همکار را به چاه خلایی اینچنینی پرت میکند، مورد عفو و بخشش خویش قرار ده. اما اگه خانوم مککی راستش رو میگه، همکارمون استحقاق بیشتر از اینها رو داره.
ری گفت: «اسم ایشون تیموتی پوله ... شاید اسمشون رو شنیده باشین؟»
***
یک ساعت بعد، وانت اف-۱۵ که بدجوری زنگ زده بود، در جادهای شنی به شدت بالا و پایین میپرید و ابری از غبار قرمز رنگ به راه انداخته بود. جیمی جیمز و جرالدین جلو نشسته بودند، در حالیکه ری، دیو و خانم مککی در کابین دوم نشسته بودند و مردان به لطف آرنجهای تیز و به خوبی هدفگیری شدهی خانم مککی، کاملا مقابل درها مچاله شده بودند.
جرالدین در صندلیاش چرخید و گفت: «جالبه ... یادمه وقتی دو سه سال پیش جناب کشیش پول به اسکارسی[28] اومد، یه خیمهی ملاقات بزرگ و قدیمی بیرون شهر برپا کرد. اون واسه خانوم سیمونز[29] دعا کرد و بهش قول داد که التهاب مفاصلش خوب میشه. پیرزن خیلی خوشحال بود.»
وقتی که در یک دستانداز دیگر افتادند، ری به صلیبش چنگ انداخت. «خانوم سیمونز ... اون از دوستان مادربزرگ بود؟»
«اوه، آره. میشه گفت اونها هر کاری رو دو تایی با هم انجام میدادن.»
زن آهی کشید و ادامه داد: «اما بعد ورم مفاصلش هی بدتر شد ... پیرزن عزیز بیچاره ... انگار بعد از اینکه جناب کشیش اونو دعا کرد بهتر شده بود، ولی بعد دوباره ورم مفاصلش شروع به اذیت کرد و اون همونطور به نوشتن برای جناب کشیش ادامه داد و ازش یه دعای دیگه خواست.»
جرالدین مردد به نظر میرسید. گفت: «به گمونم دعا برای مردم از این سر تا اون سر کشور خیلی گرون در بیاد. یه جورایی عین ِ تلفن راه دور از طرف خدا میمونه، آخه جناب کشیش مرتب ازش درخواست اعانه میکرد. خانوم سیمونز بیچاره همهی اون چیزی که داشت رو بهش داد، ولی خوب ...»
خانم مککی دندانهایش را نشان داد و غرشی کرد.
ری به سرعت گفت: «بله خوب، من کاملا مطمئنم اون توانایی این رو داره که به مادرتون کمک کنه ... و میتونم ضمانت بدم که این دعا اثر خواهد کرد.»
دیو زیر لب گفت: «چارهی دیگهای نداری.»
یک ساعت بعد، هر دو وانت از تپهها گذشته و در حومهی لیتل راک بودند. همانطور که به طرف محل کنفرانس داخل محوطه پارکینگ هتل میراندند، ری خیمهی بزرگ و سفیدی را دید که در انتهای دوردست هتل برپا شده بود. جمع زیادی از مردم اطراف خیمه به صف ایستاده بودند و توسط مردانی یونیفورمپوش با موهای ماشین شده، مدیریت میشدند.
حتی از آن فاصله، ری میتوانست گوشیهایی که «شبان»ها[30] را به مرکز فرمان پول متصل میکرد، ببیند. مثل هر واعظ تلوزیونی دیگری، پول از فرستندههای رادیویی بیسیم استفاده میکرد تا دستیارانش بتوانند اطلاعات شرکت کنندگان در مراسم را جمعآوری کرده و به سوی جناب کشیش نیکسرشت، سرازیر کنند. وقتی که التیام دادنها آغاز شود، مردم از اینکه کشیش پول همه چیز را دربارهی مشکلات خصوصیشان میداند، شگفتزده میشوند.
آنها از وانت پیاده شدند؛ جیمی جیمز ویلچر از مد افتادهای را باز کرد و به مادربزرگش کمک کرد تا روی آن بنشیند. پیرزن ساکت بود، ولی همین که به خیمه خیره شد، صورتش مثنوی هفتاد منی را روایت میکرد. همان طور که او را با چرخ به سوی خیمه میبردند، یکی از شبانها آنها را متوقف کرد و گفت: «عصرتون بخیر مردم خوب.» او این کلمات را با لحنی محبتآمیز که از آن بوی گند خلوص نیت به مشام میرسید گفت و اضافه کرد: «حدس میزنم برای گردهمایی اینجا اومدین؟»
ری جواب داد: «بله، مطمئنا واسه همینه که اینجا هستیم،» و نشان کنفرانس را بیرون کشید. «این خانوم، از ... بهترین چیزی که میتونم اسمش رو بذارم "تسخیرشدگیه" ... رنج میبرن. با خودم فکر کردم شاید جناب کشیش تمایل داشته باشن به ایشون کمک کنن ... میشه گفت، مثل لطفی در حق یه همکار.»
چشمان شبان با شنیدن کلمهی «تسخیرشدگی» تنگ شد و بعد همانطور که نشان کنفرانس را نگاه میکرد، برقی زد. «چرا، جناب کشیش خوشحال خواهند شد که به دوستی روحانی کمک کنند پدر! فکر کنم میتونیم ترتیبش رو بدیم تا این خانوم عزیز رو مستقیم به اول صف منتقل کنیم. میتونم خواهش کنم همگی دنبال من بیاین؟»
همانطور که شبان آنها را به یک ورودی جنبی هدایت میکرد، خیلی معمولی راجع به نشانههای بیماری خانم مککی پرسید. ری شرحی از شیطان برایش گفت، و وقتی توضیح میداد که ابلی از پول میترسد، سوزش وجدانش را نادیده گرفت.
همچنان که به سمت ردیف جلوی صندلیهای تاشو میرفتند، شبان با لبخندی گفت: «اصلا متعجب نشدم. جناب کشیش تازه همین امروز صبح مبارزه با یه جفت از دیوهای جهنمی رو تموم کردن.»
ری با توجه به جمعیتی که بیرون منتظر ایستاده بودند، تخمین زد که سه چهارم خیمه اکنون باید پر باشد، و با توجه به جمعیتی که هنوز بیرون منتظر بود، یعنی وضعیت باقیمانده فقط بصورت سرپایی بود.
صحنهی بزرگ که با پردههای سفید پوشیده شده بود، فضایی بیشتر از حد لازم برای همسرایان و گروه پشتیبانی پول فراهم کرده بود. در یک طرف صحنه، مسیر شیبدار و محکمی قرار داشت تا شرکتکنندگان سوار بر ویلچر، راحتتر به سوی «شفا»ی خود نزد کشیش، برده شوند.
شبان آنها را به سمت ردیف جلو که فضایی برای صندلیهای چرخدار داشت راهنمایی کرد. «شما فقط خانوم ... مککی؟ اسمشون همین بود؟ بله، خانوم مککی رو همینجا بذارین تا جناب کشیش بتونن ایشون رو برای دعا به بالا صدا بزنن. و هیچ نگرانشون نباشین ... گذشته از همه چیز، جناب کشیش سرشار از قدرت الهی هستن. ایشون شیطون رو درست و حسابی از وجود ایشون بیرون میکشه، بله آقا.»
شبان لبخند زنان به سوی پشت صحنه به راه افتاد. خانوادهی مککی صندلیهای نزدیک را اشغال کردند و صندلیهای کناری را برای ری و دیو خالی گذاشتند. وقتی شبان داخل خیمه شد، سر خاخام چرخید و پچپچ کنان گفت: «خوب، جناب کشیش قطعا سرشار از یه چیزی هستن.»
خانم مککی هرهری کرد و گفت: «تازه کجاش رو دیدی مردک خاخام.»
بیست و پنج دقیقه بعد، وقتی گروه کر بیست و پنج نفری روی صحنه آمد و شروع کرد به نعره زدن «از عشق سحرآمیز عیسی آواز بخوان، از بخشندگی و بزرگواریاش آواز بخوان!» درستی حرف پیرزن ثابت شد.
شبانان که بالا و پایین راهرو پرسه میزدند، در طول مسیر دست میزدند و همه را تشویق به همراهی میکردند. وقتی گروه کر دومین سرود مذهبیاش، «شاهراهی به بهشت» را نیز به پایان رساند، حتی ری هم میتوانست جنب و جوش نیرو در میان حضار را احساس کند. با این حال، خانم مککی کنار دستش جوری نشسته بود انگار به نوحهی عزا گوش میدهد.
سرانجام جناب کشیش تیموتی پول روی صحنه پرید. از بالای موهای به خوبی حالت داده شدهاش (که فقط اندکی روی شقیقههایش خاکستری شده بود) تا کف کفش جادوگری دست دوزش، تجسم یک واعظ تلوزیونی امروزی بود؛ کارکشته، صیقلخورده و آماده برای مبهوت کردن.
با صدایی رسا در میکروفون دستیاش گفت: «دوستان زائر، به مسیر رستگاری خوش اومدین! ... خداوند من رو در این شب به اینجا فرستاده تا براتون خبرهای خوبی بیارم، بله! او چنین کرده! زوار عزیز، دلتون میخواد اون خبرها رو بشنوید؟»
صدای فریاد جمعیت بیشتر شد.
«خبر خوب اینه که، خدا دوستتون داره!»
در پاسخ، غریو همآوایی «آمین» و «خدا خیرت دهد» از سوی جمعیت بلند شد.
پول گفت: «و میدونید چرا دوستتون داره؟ به این خاطر که امشب اینجا هستید، آماده برای گوش کردن و پیروی از او!»
و بازوانش را در جواب به ابراز احساسات جمعیت گشود.
در ادامه، نیم ساعتی صرف موعظهای دقیق و امروزی از آتش دوزخ شد، که طی آن پول خشم خداوند را برای همجنس بازان، لیبرالها، پدران و مادران لقاح مصنوعی، کتابدارانی که کتابها را نمیسوزانند، هرزهنگاری، نظریهی تکامل و هیلاری کلینتون[31] درخواست کرد. واکنش حضار، بلند و پر شور و هیاهو بود؛ بخصوص بعد از آنکه پول مجازات سوزانی را که در انتظار چنین گمراهان گناهکاری همچون الن دجنرس[32] و هاوارد دین[33] است، توصیف کرد.
«زائران، دارم بهتون میگم که شیطان حتی همین امروز هم در خیابانهای ما قدم میزند.»
او ضمن اشاره به خانم مککی فریاد زد: «حتی اینجا، همینجا بین ما، بیچارهی بیگناهی هست که شرارت شیطان بر او مستولی شده و در چنگال متعفن او به دام افتاده. اما من اینجا هستم که به شما بگم خداوند قدرتمنده مردم، و خداوند به این گونه شرارتها اجازه نمیده که فرزندانش رو آلوده کنن! لطفا خانوم مککی رو بالا بیارین!»
او برای ری که به پا خواسته بود، دستی تکان داد.
دیو زمزمه کرد: «کمک نمیخوای؟»
ری تودماغی گفت: «یه خاخام، اون هم تو خیمهی مراسم عید پنجاهه[34]؟»
«هوم ... به نکتهی خوبی اشاره کردی.»
ری نفس عمیقی کشید و خانم مککی را به بالای مسیر شیبدار، نزد پول هل داد.
واعظ تلوزیونی میکروفون را در صورت ری فرو کرد و پرسید: «برادر، اسم شما چیه؟»
کشیش خود را عقب کشید و غرولند کنان گفت: «آه، پدر ری مراته.»
«بسیار خوب، بسیار خوب. و به من گفته شده که شما مشکلی با یه اهریمن پیدا کردید، پدر ... شما نتونستید اون رو بیرون کنید؟»
«بله، درسته.»
پول با صدایی رسا در حالیکه به سوی حضار لبخند میزد، گفت: «خوب، شما جای درستی اومدید ... چرا که یه ایمان صادقانه، قدرتمنده؛ اونقدر قدرتمند که پستترین مخلوق جهنم رو بیرون بندازه!»
ری اهانت نه چندان ظریف به مذهب کاتولیک را متوجه شد و نسبت به آنچه قرار بود به زودی اتفاق بیفتد، احساس بسیار بهتری پیدا کرد. به خانم مککی اشاره کرد و گفت: «مطمئنم که همینطوره.» با اشارهی او، خانم مککی به واعظ تلوزیونی دندان قروچهای کرد.
پول سرآستینهایش را بست، دکمه سردستهای طلایی خپل، زیر نورافکنها برق زدند. یک دستش را روی پیشانی خانم مککی قرار داد و اعلام کرد: «آماده شو که بیرون انداخته بشی، ابلی!» چهرهاش با اخم پراضطرابی کج و کوله شد. فریاد زد: «به نام نیروی عیسی مسیح، سرور و نجات بخش ما، به تو فرمان میدهم که از وجود این زن دور شوی!»
اخم از روی چهرهی خانم مککی محو شد و جای خود را به لبخندی شیطانی داد.
چشمان جناب کشیش ناگهان گشوده شد و برای لحظهای، ری درخشش بسیار کوچک سرخی را در اعماق آنها دید. پس از آن، پول صاف ایستاد؛ دستش هنوز روی پیشانی زن بود.
رو به سوی جمعیت فریاد زد: «من به کمک شما نیاز دارم ... برادران و خواهران، به کمک شما نیاز دارم تا این شیطان رو بیرون بیاندازم! میتونید یه هالهلویا[35] به من بدید؟»
در پاسخ، طنین پرشوری به سوی او بازگشت.
دستور داد: «دوباره بگید هالهلویا!»
جمعیت فریاد زد: «هالهلویا!»
«ستاااایش کنید خدا را!»
حضار جمله را نعره کشیدند.
«ستاااایش کنید مسیح را!»
«ستایش کنید مسیح را!»
«هااااالهلویا!»
«هالهلویا!»
«شاما-لاما-دینگ-دانگ![36]»
«شاما-لاما-دینگ-دانگ!»
«ا-وومپ-باپ-ا-لو-باپ؟[37]»
جواب با فریادی رعدآسا برگشت: «ا-وومپ-بم-بو![38]»
پول دستش را برداشت و نیشخندی به جمعیت زد. گفت: «خدای من، شما هر کاری که من بگم میکنید، نه؟ ... بهتون میگم بگید هالهلویا، شماها میگید هالهلویا. بهتون میگم ستایش کنید خدا رو، خدا رو ستایش میکنید. بهتون میگم یه ترانهی شر و ور از یه آهنگ دهه پنجاهی بخونید، شماها این کار رو هم میکنید. قلبهاتون پر نور، شماها همگی کار من رو خیلی آسون میکنید!»
جمعیت ساکت شد؛ مردم با سرگشتگی به یکدیگر نگاه میکردند.
پول گفت: «اوه، حالا اینقدر شگفت زده نشید. گذشته از این حرفها، هدایت کردن شما یه شغله و خدایا، من هم عاشق کارم هستم. آخه لازم نیست هیچ کار خاصی بکنم که شماها ازم پیروی کنید. تموم کاری که باید بکنم اینه که دربارهی گناه و جهنم سوزان فریاد بزنم، تا شماها انگار که من خود یحیی تعمید دهنده باشم که به زندگی برگشته، بچسبید به من.»
با دهان بسته میخندید و سرش را تکان میداد: «خدا عاشق اردکه و من هم هیچ نمیدونم که هیلاری کلینتون قراره همخوابهی شیطون بشه یا نه، و کاملا مطمئنم که کتابدارها به خاطر نسوزوندن یه کپه «ناتور دشت»[39] تا ابدالدهر سوخاری نمیشن، ولی من شروع میکنم به بلغور کردن این مزخرفات و شماها هم همگی، اینها رو انگار واقعا بلغور باشن، با کره میدین بالا.»
نیش واعظ تلوزیونی به پهنای صورتش باز شد. «خوب معلومه دیگه، من به همهتون همون چیزایی رو میگم که میخواین بشنوید. درست عین اینکه شماها رو با عصا و ویلچرتون میآرم این بالا روی صحنه و بهتون میگم شفا پیدا کردین. و حقیقتش رو بخواین مردم، بهتون چیزی رو میگم که میخواین بشنوین و واسه همین میتونم ازتون پول بخوام.»
دستش را با اولین زمزمههای بلند شده بالا برد. «حالا مونده. میدونم چطور به نظر میرسه مردم، ولی هنوز خیلی تکون دهنده نشده. چیزی که واقعا تکون دهنده است اینه که شما مردم نازنین برای من پول میفرستین، در حالیکه بعضیهاتون هیچ دلیلی برای این کار ندارین؛ نه وقتی که با مستمری رقتبار تامین اجتماعی زندگیتون رو میگذرونید. ولی لعنت به من اگه ته حسابهای پساندازتون رو جارو نکنید و تا قرون آخرش رو برای من نفرستین. اونم فقط واسه اینکه بهتون گفتم یه خط ارتباط مستقیم با خدا دارم.»
دوباره با دهان بسته خندید که این دفعه صدای ناخوشایندی داشت. «خوب معلومه که ندارم. شماها همهتون میتونید هر وقت که خواستین مستقیم با خدا حرف بزنین، بدون اینکه کمکی از من بخواین. ولی به جهنم، اون وقت من پول از کجا بیارم؟ اگه شماها این واسطه رو از این وسط بردارین، دیگه هیچ کمکی به من نمیکنین. اون وقت کی میخواد پول این کت و شلوار قشنگ هزار دلاری یا این جواهرات دوست داشتنی رو بده؟»
چرخی زد و یک جفت انگشتر درخشان در دو انگشت کوچکش برق زد. «نه، من احتیاج دارم که همهتون فکر کنید چوپانتونم، که همهتون رو تو یه گلهی منظم و خوب نگه میدارم.»
چشمک بزرگی رو به جمعیت زد. «این کارم رو واسه وقتی که آخر روز میخوام پشماتون رو بچینم، خیلی خیلی آسونتر میکنه.»
پچپچهای جمعیت بالا گرفت و بعضی از مردم بلند شدند که بروند.
پول صدایشان زد: «اوهوی، کجا دارین فلنگ رو میبندین؟ امشب اومده بودین حقیقت رو بشنوین، غیر اینه؟ ... نمیخواین چیزی از خونهی قشنگم، بی.ام.و و همهی لباسها و جواهرات گرون قیمتم بشنوین؟ من هنوز هیچ اشارهای به اون همه سرمایهگذاریهایی که هر جا فکرش رو بکنید انجام دادم هم نکردهام. و تازه، اینها همهاش چیزای پولکی بود ... هنوز حتی شروع به شمردن گناهان جسمانی هم نکردهام. آخ جان! غذای عالی، شراب گرون قیمت، انواع ماساژ – و عشقبازی زائران عزیز!»
انگشت شستش را به سمت گروه همسرایان بالا گرفت، جایی که صورت سه زن و یک مرد جوان داشت سرخ میشد.
با نگاهی هیز گفت: «بهتون بگم، هیچی مثه این نیست که چند تا تیکهی جوون با روحی به غایت مشتاق رو پیدا کنید و برگردین هتل، که واسه خاطرش التماس کنن! ... واقعا فرقی هم نداره که آهو باشن یا گوزن ... گذشته از هر چیزی، تنوع چاشنی زندگیه. اگر حرفم رو باور ندارید، از خادمهای کلیسای من بپرسین!»
در همین حال، فضای پشت صحنه با اعضای گروه همسرایان که تلاش میکردند از خیمه خارج شوند و خادمهایی که سعی میکردند روی صحنه بیایند و جناب کشیش پول را بکشند، حسابی ملتهب شده بود.
پول در حالیکه بازوانش را با ژستی مسخره باز کرده و تکان تکان میداد گفت: «و شما همهتون هزینهی اینها رو میپردازین، واسه همین از ته قلب کوچیک و سیاهم از همهتون تشکر میکنم ... و وقتی که در ایوون خونهی مجللم جولیپم[40] رو مزمزه میکنم و چند تا تیکهی ناز شونزده ساله دارن برام میلمبونن، به همهی شماهایی که اون بیرونید فکر خواهم کرد. به دل دردتون، و صاحبخونتون که داره به در میکوبه و شماهایی که دارید تلاش میکنید تصمیم بگیرید واسه مادر پیرتون دوا بخرید یا واسه بچهتون لباس و متوجه میشین که هیچ کدوم از این کارها رو نمیتونید بکنید چون هر چی پول داشتید، فرستادید واسهی من.»
به جلو خم شد، چشمانش از خباثت برق میزد. «و اونجاست که خواهم خندید!»
همانطور که انتظارش میرفت، حاضران منفجر شدند.
***
ری از محوطهی پارکینگ کشت و کشتار را تماشا میکرد. بعد از آنکه دوازده ماشین پلیس، سه کامیون آتشنشانی، هفت آمبولانس و یک ستون از نیروهای امنیت ملی سرانجام غائله را خاتمه دادند، محل خیمه بیشتر شبیه باقیماندههای یکی از کنسرتهای گروه متالیکا[41] بود، تا مناسبتی مذهبی.
ری گفت: «خوب، جالب بود.»
دیو که کیسه یخی از یک مددکار خوش برخورد گرفته بود و آن را روی چشمش نگه داشته بود ، گفت: «آره واقعا، یه گوله نمک ... درست احساس اینو دارم که با یه تلموذ کتک خوردهام.»
ری حرفش را تصحیح کرد: «انجیل شاه جیمز[42] ... مادران غمگین[43] – تمام تفاسیر پروتستانها.»
کنار آنها مککیها داشتند تکههای گوشت خوکی که برداشته بودند، لف لف میلمباندند.
لوک با دهانی پر از تکههای گوشت خوک گفت: «خیلی بیتر از کُشتی بودا ... خیال کردم اون پیرپسره که تو گروه کر بود میخواد یه ضربهی ننه بابا دار مَشتی بخوابونه تو گوش جناب کشیش.»
جیمی جیمز که در فکر فرو رفته بود گفت: «گمونت اصلا تونستن زیر یه خروار آدم گنده پیداش کنن؟ ... خداییش بدجور آمپر زده بودن.»
جرالدین گفت: «نمیدونم. اهمیتی هم نمیدم.»
کنار صندلی خانم مککی زانو زد و گفت: «مامان، الان احساس میکنی بهتری؟»
خانم مککی گفت: «احساس میکنم کاملا خوبم عزیزم،» و دست دخترش را نوازش کرد. «چرا با پسرا نمیری تو وانت تا بتونم از این آقایون جوون و مهربون به خاطر کمکشون تشکر کنم؟»
«هر چی تو بگی مامان.» جرالدین جلو رفت و پیشانی مادرش را بوسید، بعد پسرانش را جمع کرد و به سمت محوطهی پارکینگ برد.
وقتی که تنها شدند، خانم مککی به سمت مردان روحانی برگشت. با لحنی آرام و رسمی گفت: «شما پسرا، هر دو کمکم کردید یه کار نادرست رو تلافی کنم، و برای این ازتون متشکرم.»
ری پایش را روی آسفالت کشید و گفت: «خوب، دربارهی اون ... دقیقا چه بلایی سر پول اومد؟»
دیو اضافه کرد: «و ابلی؟ اون هنوز توی پوله؟»
چیزی شرارتبار در چشمان پیرزن به پایکوبی درآمد. «آه، انتظار من اینه که ابلی تا حالا برگشته باشه جهنم. میدونید، در واقع اون خیلی هم به آدمها علاقه نداره ... میگفت ما خیلی از قوم و خویشهای خودش بدتریم. مثلا همین آقای پول، فکر نکنم تا مدتها بخواد نقشهای برای لخت کردن هیچ گوسفند دیگهای بکشه. مسلمه، با اون بلایی که گروه کر خودش سر جلوبندیش آوردن، به گمونم دیگه نتونه هیچ نقشهای برای انجام کار خاصی بکشه.»
جرالدین که خردههای گوشت خوک را از دستش میتکاند، با عجله برگشت. اطلاع داد: «مامان، ما آمادهی رفتنیم ... باز هم به خاطر کمکتون متشکرم پدر مراته. شما و جناب خاخام هر وقت به منطقهی اسکارسی ما بیاین، رو چشممون جا دارین.»
او به ویرانهی خیمهی پول نگاهی انداخت و سری تکان داد: «هوم ... جنگیری دقیقا مثه اون چیزی که تو فیلم به نظر میرسه نیست، نه؟»
ری نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. «نه خانوم، مطمئنا اونطور نیست.»
زن در حالیکه هنوز سرش را تکان میداد، مادرش را با چرخ برد. پیرزن پیش از آنکه هر دو پشت پیچ هتل ناپدید شوند، یک دستش را به نشانهی آخرین دعای خیر بالا برد.
نیش خاخام باز شد. «فکر کنم همین الان یه دعای اصیل عجوزهای دریافت کردیم پدر.»
ری خردمندانه جواب داد: «خوب، انتظار میرفت که این یه کنفرانس بین ادیان باشه دیگه، خاخام ... تساهل، تسامح، از همین دری وریها. حالا، پایهای بریم یه گفتگوی مذهبی سر یه آبجو داشته باشیم؟»
دیوید گفت:« به افتخارش ... آمین.»
------------------------------------------------------------------
پانویس
[1] Father Ray Marotta
[2] Let there be light.
عبارتی از کتاب مقدس.
[3] Redneck And Proud Of It
Redneck به مفهوم زارع آمریکایی دهاتی و بیسواد است که عقاید عجیب و غیر منطقی دارد و معمولا از این کلمه به عنوان توهین استفاده میشود.
[4] Deliverance
بانجو نوعی ساز زهی همچون تار است.
[5] Jimmy James
[6] DeWayne
[7] National Association for Stock Car Auto Racing
[8] David Konig
[9] Little Rock
[10] Timothy Poole
[11] Pentecostal
وابسته به گروهی از کلیساها که به نیروی روح پاک در انجام معجزات چون شفا دادن، اعتقاد دارند.
[12] Mackay
[13] Linda Blair
[14]Beelzebub
شیطان در لفظ یهودیان، یکی از شیاطین معروف. ایزدی که در شهر اکرون باستان پرستیده میشد.
[15] Jerry Seinfeld
کمدین مشهور آمریکایی؛ کارگردان یک برنامهی طنز تلوزیونی که آن را با نام خودش پخش میکرد.
[16] Geraldine
[17] Luke
[18] King
لقب الویس پریسلی
[19] Padre Noster
[20] Hieronymus Bosch
نقاش فلاندری (۱۵۱۶ – ۱۴۶۰)، که عمده شهرتش به خاطر نقاشیهای مذهبی و تصاویری است که از جهنم در معروفترین اثرش «بهشت لذات دنیوی» کشیده است.
[21] مخفف ابلیس
[22] Barry White
یک خواننده آمریکایی برندهی جایزهی گرمی
[23] Ursula Shipton
[24] Anne Boleyn
همسر هنری هشتم، مادر ملکه الیزابت
[25] Barbara Bush
[26] Jesuit
يسوعيون، عضو فرقهی مذهبي بنام انجمن عيسي كه بوسيلهی لايولا تاسيس شد.
[27] Jimmy James Orbison Mackay
[28] Skarsi
[29] Simons
[30] Shepherd
[31] Hilary Clinton
[32] Ellen DeGeneres
کمدین آمریکایی که در برنامهی تلوزیونی اپرا وینفری اعتراف کرد یک همجنسباز است.
[33] Howard Dean
سیاستمدار و فیزیکدان آمریکایی که در حال حاضر عضو انجمن دموکراتها است که هستهی مرکزی جنیش دموکرات در سطح ملی را تشکیل میدهد.
[34] مراسم مسیحی که هفتمین یکشنبه بعد از عید پاک را در آن جشن میگیرند.
[35] Hallelujah = الحمدلله، ستایش مخصوص خداست
[36] Shama-lama-ding-dong!
[37] A whomp-bop-a-loo-bop?
[38] A whomp-bam-boo!
[39] Catcher in the Rye
داستانی از جی.دی سالینجر که به خاطر اشارات بی پروا به آمیزش و توهین به مقدسات در داستان، از سوی گروههای بسیاری مورد نقد قرار گرفته است.
[40] Mint Julep
نوعی مشروب الکلی که از ترکیب ویسکی با شکر و برگ نعنا درست میشود.
[41] Metallica
[42] King James Bible
[43] Heavy mothers