مشهورترین دختر کوچولوی دنیا زبانش را برای من درآورد و گفت: «همهی اینا باربیهای منن و تو حق نداری باهاشون بازی کنی!»
من به طرف مامانم دویدم و داد زدم: «مامان! کایرا[1] حاضر نیست عروسکهاشو به من بده!»
خاله جولی[2] با همان صدای گرفته و خنده داری که از بعد از پدید آمدنِ تکونولوژی ارتباطات و اطلاعات پیدا کرده بود، گفت: «کایرا، عزیزم، عروسکهای جدیدتو به اِمی هم بده.»
کایرا در حالی که سعی میکرد هر نُه یا دَه باربی را یکجا و محکم در بغل خود بگیرد گفت: «نه، اونا مال خودمن! اون آدم اخباریها خودشونن اینارو دادن به من!» و ناگهان زد زیر گریه.
البته این روزها این کار را زیاد تکرار میکند.
مامان، با صدایی واقعاً آرام گفت: «جولی، اون مجبور نیست اونارو با اِمی تقسیم کنه.»
خاله جولی گفت: «چرا، اون باید این کارو بکنه. فقط به این دلیل که اون حالا دیگه یک جور... اوه خدایا! کاش هیچکدوم این اتفاقها نیافتاده بود!» بعد از این حرف، خاله جولی هم شروع به گریه کردن کرد.
بزرگترها که گریه نمیکنند. من به خاله جولی و بعد به کایرای احمق که هنوز داشت ضجه میزد و بعد دوباره به خاله جولی نگاه کردم. هیچ چیز سر جای خودش نبود.
مامان دست مرا گرفت، من را به آشپزخانه برد و سپس روی دامن خود نشاند. هوای آشپزخانه گرم بود و بیسکویتهای نازک شکلاتی در فر در حال پختن بودند؛ لااقل این یک چیز خوب بود. مامان گفت: «اِمی، میخوام باهات جرف بزنم.»
من گفتم: «من بزرگتر از اونم که توی دامنت بشینم.»
مامان گفت: «نه، نیستی.» سپس مرا بیشتر به طرف خود کشید و من حس بهتری پیدا کردم. او ادامه داد: «اما اون قدر بزرگ شدی که بتونی درک کنی چه اتفاقی برای کایرا افتاده.»
من گفتم: «کایرا گفت اون نمیفهمه.»
مامان گفت: «خب، از یه جهت این حقیقت داره. اما به هر حال یه مقداریش رو میتونی درک کنی. تو اینو میدونی که وقتی تو و کایرا توی گاوداری بودید، یه سفینهی بزرگ فضایی اومد پایین.»
من گفتم: «میتونم یه شیرینی شکلاتی بردارم؟»
مامان گفت: «اونا هنوز آماده نشدن. حالا بشین و گوش بده اِمی.»
من گفتم: «خودم همش رو میدونم. سفینه اومد پایین و درش باز شد. بعد کایرا رفت توی سفینه و من که دور ایستاده بودم، نرفتم.» بعد از این من تلفن همراه مامان را گرفتم و مامان با ۹۱۱ تماس گرفت و بعد آدمها دوان دوان خودشون رو رسوندند. خاله جولی نیومد - چون مامان توی خونهی کایرا از کایرا مراقبت میکرد. اما چندتا ماشین پلیس و آمبولانس و آتشنشان اومدند. ماشینها درست از وسط پیپیِ گاوها رد شدند و وارد گاوداری شدند. اگر گاوها همگی با هم خودشون را از سر راه کنار نکشیده بودند و بغل نردهها نایستاده بودند، مطمئنم ماشینها به اونها هم میزدند. یک جورهایی باحال میشد اگر این اتفاق میافتاد.
کایرا مدت زیادی توی آن سفینه ماند. پلیس به سمت سفینهی کوچولو فریاد زد، اما نه درش باز شد و نه اتفاق دیگهای افتاد. من داشتم همه چیز را با دوربین دوچشمی عمو جان[3]، از یه پنجرهی طبقهی بالا، جایی که مامان مجبورم کرده بود برم، میدیدم. سر و کلهی یه هلیکوپتر هم پیدا شد اما قبل از این که کاری از دستش بربیاد، در سفینه باز شد، کایرا اومد بیرون و پلیسها با عجله به سمتش رفتند تا محکم او را بگیرند. بعدش سفینهی فضایی فقط بلند شد، از کنار هلیکوپتر گذشت و رفت. از اون موقع به بعد همه فکر میکنند کایرا باحالترین اتفاق توی دنیاست. اما من این فکر را نمیکنم.
من ادامه دادم: «من ازش متنفرم مامان.»
مامان آهی کشید، من را بیشتر در بغل خود فشار داد. با این که من بزرگتر از اونم که اینطوری محکم بغلم کنند، اما حس خوبی به من میداد. او گفت: «نه، نیستی. اما الان همهی توجهها روی کایراست و...»
من گفتم: «حالا قراره کایرا رو توی تلویزیون نشون بِدن؟»
مامان گفت: «نه. من و خاله جولی با هم تصمیم گرفتیم که اجازه ندیم تو و کایرا سر و کارتون به تلویزیون و مجلهها بیافته.»
من گفتم: «توی خیلی از مجلهها در مورد کایرا نوشتن.»
مامان گفت: «این انتخاب خودش نبوده.»
برای این که از نشستن روی دامن مامان احساس امنیت میکردم و بوی خوب شیرینی شکلاتی به بینیام میخورد، گفتم: «مامان، کایرا توی سفینهی فضایی چی کار کرد؟»
مامان صاف نشست و گفت: «ما نمیدونیم. کایرا یادش نمییاد. مگه این که... مگه این که اون چیزی به تو گفته باشه اِمی؟»
من گفتم: «گفت یادش نمییاد.»
سرم رو چرخوندم تا صورت مامان رو ببینم و گفتم: «چرا اونا هنوز براش هدیه میفرستن؟ این اتفاق مال یه سالِ پیشه!»
مامان من را روی زمین گذاشت و در فِر را باز کرد تا ببیند شیرینیها پختهاند یا نه. بوی اونها عالی بود. مامان گفت: «میدونم...»
پرسیدم: «بعدم این که چرا عمو جان دیگه خونه نمیاد؟»
مامان لبش را گاز گرفت و گفت: «یه شیرینی میخوری اِمی؟»
گفتم: «بله. چرا مامان؟»
مامان گفت: «بعضی وقتها آدمها فقط...»
گفتم: «خاله جولی و عمو جان میخوان از هم جدا بشن؟ به خاطر کایرا؟»
مامان گفت: «نه. این مسئله هیچ ربطی به کایرا نداره. اینو یادت بمونه خانوم جوان! نمیخوام کاری کنی که اون بیشتر از اینی که الان هست سردرگم بشه!»
من شیرینیام را تمام کردم. کایرا سردرگم نبود. اون فقط یک بچهی نِق نِقو و باربیپرست بود و من ازش نفرت داشتم. دیگه دلم نمیخواست اون دخترخالهی من باشد.
به هر حال رفتن توی یک سفینهی فضاییِ احمقانه چه لطفی داشت؟ هیچی. اون حتا نمیتوانست چیزی به یاد بیاورد!
مامان دستهایش را روی صورتش گذاشت.
۲۰۰۸
صدای پچ پچ سراسر سالن غذاخوری را پر کرد: «خودشه ... اونه ... اونه.»
اه، لعنتی. سرم را دولا کردم تا شیرم را بخورم. تا پارسال توی غذاخوری نوشابههای گازدار و کوکاکولا میدادند. رباتهای دوره گردی هم بودند که آبنبات و چیپس میفروختند، اما مدیر جدید مدرسه همهی اینها را از مدرسه بیرون برده بود. او یک حرامزادهی واقعی است. پدر میگفت او طرفدار طرحِ «پاکسازی آمریکا» است، همان طرحی که رئیس جمهور جدید قصد دارد آن را به زور در حلقوممان فرو کند. با این فرق که پدر از کلمهی «زور» استفاده نمیکرد، چون او هم مثل همهی پدر و مادرهایی که در انجمن اولیای دبیرستان کارتر فالز[4] عضو هستند، این ایده را میپسندد. نظارت بر بچهها. لباسهای یک جور در مدرسه. نیایش سر میز. شرکت در یک کلاس اجباری در مورد شهروندی. اخراج شدن به خاطر هر چیز، البته غیر از نفس کشیدن. خلاصه که یک مشت چرت و پرت.
جک[5] گفت: «اون خودشه، من عکسشو تو اینترنت دیدم.»
هانا[6] گفت: «به نظر شما وقتی بچه بود واقعاً توی اون سفینه باهاش چی کار کردن؟»
اَنجی[7] نخودی خندید و لبش را لیسید. ذهن او به معنای واقعی کلمه مریض و منحرف است. کارتر[8] که عضو تیم فوتبال مدرسه است و همیشه میخواهد برای همه شیرین شود، گفت: «به ما هیچ ربطی نداره. اون موقع اون فقط یه بچهی کوچولو بوده.»
اَنجی پوزخندی زد و گفت: «خب که چی؟ تاحالا اسم بچهبازها رو نشنیدی؟»
هانا گفت: «آدمفضاییهای بچهباز؟ اَنجی، بزرگ شو!»
جک گفت: «اون یک جورهایی بامزه است.»
اَنجی که هنوز داشت پوزخند میزد، گفت: «من فکر میکردم تو یه دوستدختر باکره میخوای جک.»
کارتر گفت: «دست از سرش بردارین. ناسلامتی اون تازه اومده اینجا.»
من کایرا را تماشا میکردم که با گامهایی نامطئن به سمت میزهای غذاخوری حرکت میکرد. دستگاههای کنترل همه را زیر نظر گرفته بودند. ما همهجا دستگاه کنترل داریم، درست مثل خیابانها که سرتاسرشان را گارد ملی پوشانده است. عواقبِ پاکسازی آمریکا، کثافت عوضی! کایرا چشمانش را هم کشید؛ او نزدیکبینی دارد و دوست ندارد لنزهای طبیاش را بگذارد چون میگوید آنها چشمانش را به خارش میاندازند. من بیشتر به سمت شیرم دولا شدم.
اَنجی گفت: «یه نفر به من گفت که کایرا لاندِن[9] دخترخالهی توئه.»
ناگهان همهی سرها به سمت من چرخیدند. لعنت به این اَنجیِ عوضی! این را از کجا شنیده بود؟ مامانم به من قول داده بود احدی در مدرسه این را نخواهد فهمید و کایرا هم چیزی به کسی نخواهد گفت! مامان و بابا گفته بودند که او و خاله جولی قصد اسبابکشی دارند، چون از بعد طلاق، خاله جولی اوقات بدی را میگذراند و نیاز داشت که جایی نزدیکی خواهرش زندگی کند، و من هم باید این را درک میکردم. خب، من یک جورهایی این را درک میکردم اما نه اگر کایرا همه چیز را خراب میکرد. اینجا مدرسهی من بود، نه او، من وقت خیلی زیادی را صرف کرده بودم که بتوانم وارد بهترین اکیپ مدرسه بشوم، همان اکیپی که سال اول دبیرستان هنوز عضوش نشده بودم، حالا هم اجازه نمیدادم که یک دخترخالهی مشهور و رقتانگیز همه چیز را تباه کند. او حتا نمیتوانست برقصد!
جک گفت: «کایرا لاندن دخترخالهی توئه اِمی؟ واقعاً؟»
من گفتم: «البته که نه!»
اَنجی گفت: «اما من چیز دیگهای شنیدم.»
کارتر گفت: «اَنجی این شایعه نیست؟ ای نطوری به دیگران صدمه میزنی.»
اَنجی: «خدایا! کارتر، تو هیچوقت بیخیال نمیشی؟ پیامبر اعظم!»
کارتر قرمز شد. هانا که بدون این که کارتر بداند به او علاقهمند بود گفت: «خیلی خوبه که بعضی از آدمها حداقل سعی خودشونو میکنن که با دیگران مهربون باشن.»
اَنجی گفت: «سرت به کار خودت باشه، هانا.»
نگاهی بین جک و هانا رد و بدل شد. این دو نفر بودند که در این اکیپ و اکیپهای دیگر حرف اول را میزدند. اَنجی ای نقدر احمق بود که این را تشخیص نمیداد و نمیدانست که کم کم با تیپا از گروه بیرونش خواهند کرد. من دلم اصلاً برای او نمیسوزد. با این که طرد شدن از گروه اتفاق خیلی وحشتناکی است، اما به نظر من او حقش است. وقتی به تنهایی از راهروهای مدرسه میگذری، هیچکس مستقیماً به تو نگاه نمیکند، و همه پشت سرت به تو میخندند چون تو حتا قادر نیستی دوستهای خودت را نگه داری. با همهی اینها، باز هم حقش است که همچین بلایی سرش بیاید.
هانا مستقیماً، با همان نگاهی که جک اسمش را «نگاه موشکافانهی پلیسی» گذاشته است، به من نگاه کرد و گفت: «اِمی ... کایرا لاندن دخترخالهی توئه؟»
کایرا به تنهایی در انتهای یک میز نشست. جمعی از بچههای مارموز مدرسه که آزمایشگاهِ واقعیت مجازی را اداره میکنند، در انتهای دیگر همان میز نشستند و با این که به ظاهر نمیخندیدند، به مسخره کردن وی پرداختند. من الئنور مورفی[10] را دیدم، دختری که با این که سال اول بود، در جشنوارهی واقعیت مجازی به عنوان ملکهی این آزمایشگاه انتخاب شده بود، او با خونسری کامل، چشم در چشم کایرا نگاهی طولانی به او انداخت و بعد به طور اهانتآمیزی از او روی برگرداند.
من گفتم: «نه، من که بهتون گفتم. اون دخترخالهی من نیست. در واقع من حتا تا به حال اونو ندیده بودم.»
۲۰۱۸
من با ناباوری به خانهی ییلاقی خیره شدم. به گاردها نگاه نمیکردم- جدیداً هر محلی که متعلق به ثروتمندان باشد را نگهبان میگذارند، ما ملتی همه دشمنپندار هستیم، شاید این موضوع بدون دلیل نیست. به نظر نمیرسد کسی بتواند حریف تروریستهای دیوانه و وطنپرستهای شبه نظامی مدرسه نرفته و طرفدارای برتری نژادی سفیدها و سیاهکشها بشود. تازه همهی اینها یک طرف و گروههای جنایتکار سازمانیافته و باندهای موادفروشی و قاچاقچیها هم یک طرف. این وسط واکنش دولت هم البته کمی خنده دار است. که شامل راهی کردن همهی نوزده سالههای کشور به صورت پلیس مخفی به خیابانهاست؛ البته غیر از آن دسته از نوزده سالههایی که از قبل به عنوان تروریستهای دیوانه، شبه نظامیهای مدرسه نرفته، سفیدپوستهای خودبرترپندار و... شناخته شدهاند. باقی ما میتوانیم به زندگی معمولمان ادامه بدهیم.
بله، این وجود گاردهای ملی نبود که مرا غافلگیر کرد، بلکه خانهی ییلاقی بود. این خانه یک نمونهی کوچک و تقلید شده از یک قلعهی ممنوعهی شهری بود، در ایالت مینهسوتا.
رئیس گاردها، جلوی مرا که مشغول دید زدن سقف انحنادار، گذرگاههای طلاکاری شده و نیایشگاه هشت ضلعی[11] بودم، گرفت و گفت: «کارت شناسایی لطفاً.»
من خودم را جمع و جور کردم و با نگاهی که میخواستم عطش دلم را پنهان کنم و حرفهای به نظر برسم، به او نگاه کردم. البته من تشنه بودم. اما نمیخواستم حتا کایرا این را بفهمد.
من با لحنی رسمی گفتم: «من دخترخالهی خانم لاندن هستم، اِمی پارکر[12]. خانم لاندن منتظر من هستند.»
بیخیال زبان غیر قابل فهم چینی! گارد طوری به من نگاه کرد که انگار با زبان اویغوری[13] گفته بودم که من یک مسلمان ترکتبار هستم. مرا وارسی و کارت شناساییام را بازرسی کرد، سپس دستگاه کامپیوتریای را روشن و با آن شبکیهی چشمم را اسکن نمود. از میان دستگاه ردیاب فلزیجات، دستگاه ردیاب مواد منفجره و دستگاه ردیابِ ردیاب عبور کردم. او سراسر بدنم را به منظور کاویدن و نه دستمالی کردن با دست گشت. در نهایت اجازهی ورود از دروازهی داخلی به من داده شد و من را که از میان طاقنمایی که نقش تعدادی اژدها و طاووسِ ناهماهنگ رویش حکاکی شده بود میگذشتم، با دقت نگاه میکرد.
در آن سوی طاقنما، کایرا در حیاط منتظر من بود. او با لباسی یکسره و به رنگ آبیِ تند که روی حاشیهاش دو ردیف آینههای ریز دوخته شده بود، در مقابلم ایستاده بود. موهایش را به رنگ طلایی روشن در آورده و آنها را مثل مدل موی نامتقارن و شیکی که تازگیها توسط آن مانکن اینترنتی آلمانی، بریجیت[14] باب شده بود، کوتاه کرده بود. از یک نقطه نظر، او در آن حیاط که با درختهای آلوی به شکوفه نشسته، کاشته شده در گلدانهای چینی و یک حوض پر از ماهی کپورهای طلایی به سبک چینی تزیین شده بود، به طرزی مسخره و بیگانه جلوه میکرد. در واقع نقطه نظر این بود که من چرا آنجا بودم. هشت سالی بود که ما یکدیگر را ملاقات نکرده بودیم.
کایرا با صدای آرام و خسخسی خود گفت: «سلام اِمی.»
من گفتم: «سلام کایرا. متشکرم که قبول کردی منو ببینی.»
او گفت: «باعث افتخاره.»
آیا در حرفش لحن تمسخر وجود داشت؟ به احتمال زیاد. اگر این طور بود، من خوب متوجهاش شدم. گفتم: «خاله جولی چطوره؟»
او گفت: «هیچ خبری ندارم. اون نمیخواد هیچ ارتباطی با من داشته باشه.»
چشمهای من از تعجب گشاد شدند. من این را نمیدانستم. باید میدانستم. یک خبرنگار حرفهای باید کارش را خوب انجام دهد. کایرا به من لبخند زد و این بار ردخور نداشت که در لبخندش آمیزهای از تمسخر نهفته بود. من خودم قدم در این راه گذاشته بودم و آه خدایا، نمیتوانستم این مصاحبه را از دست بدهم. شغلم به این مصاحبه وابسته بود. همهی کارمندهای دیگر دست از پا درازتر برگشته بودند و وقتی من با ناامیدی برخاسته از ترس به پُل[15] گفتم که کایرا لاندن دختر خالهی من است. میدونم که به سینهی همه دست رد زده است، اما شاید...، او برای این حرف من را از وسط به دو نیم تقسیم نکرد.
کایرا گفت: «بشین اِمی. میشه شروع کنیم؟ یه بار دیگه بگو واسه کدوم مجله چیز مینویسی؟»
گفتم: «برای تایمز[16]، به صورت اینترنتی.»
کایرا: «آها، آره. خب، چی میخوای بدونی؟»
من: «فکر کردم بهتر باشه از یه کم عقبتر شروع کنیم. چطوری با ژنرال چوو[17] آشنا شدی؟»
کایرا: «تو یه مهمونی.»
انگار خودش نمیخواست ادامه حرفش را بزند، پس من پرسیدم: «اوه. این مهمونی کجا برقرار شده بود؟»
کایرا یک پایش را روی پای دیگر گذاشت. پارچهی گرانقیمت و آبی لباسش به طرز برازندهای چین انداخت. او آن قدر محشر شده بود که به این فکر کردم که شاید جراحی زیبایی انجام داده باشد. اما بعد یادم آمد که او همیشه این طور زیبا بوده است، حتا موقعی که ده سال بیشتر سن نداشت و به عنوان مشهورترین دختر کوچولوی دنیا از ورای تلویزیون فکسنی شانزده سال پیش با سردرگمی پلک میزد. دوربین روبوتیک من از کنارم حرکت و از بهترین زاویهها شروع به فیلم گرفتن از ما کرد.
کایرا نام یک میزبان زنِ واشنگتونی را برد که من او را فقط در برنامههای اجتماعی دیده بودم. او گفت: «این مهمونی در خونهی کارول پِرز[18] برگزار شد. من با کارول تو دانشگاه یِیل آشنا شدم، تو این دانشگاه من با خیلیها آشنایی به هم زدم.»
بله، همین طور بود. کایرا بعد از رفتن به دانشگاه، خجالت برخاسته از اتفاقی که در سن ده سالگیمان برایش اتفاق افتاده بود را به دست فراموشی سپرده بود. او به چیزی مثل یک نمایش عالی - ما دوستهای مشترکی داشتیم - تبدیل شده بود که در عین رسوایی، رازی نهفته در خود پنهان داشت. کایرا خیلی زیرکانه به مردم یادآور شده بود که این تجربه، تجربهای خاص بوده است که از بین همهی انسانها فقط خود تجربهاش کرده بود، تجربهای بیهمتا و تک که تا به حال نظیرش دیده نشده، و دیگر این که اظهار داشته بود که دوست ندارد در این مورد با کسی حرف بزند، بله، این حقیقت داشت که او هیپنوتیزم را به جان خریده و ممکن بود به یاد بیاورد که در حقیقت چه اتفاقی برایش رخ داده است...
در سال اول دانشگاه، او «به خاطر آورد.» همراه با خجالتی دلربا، چیزی را به یاد آورد که دیگران را از انگ زدن به او به عنوان یک دیوانه بازمیداشت. او گفته بود که آدم فضاییها جثههای کوچکی داشته و دوپا بودند، چیزی مثل یک کلاهخود روی سر کایرا گذاشته بودند و در حالی که خودشان واکنشهای کایرا را ثبت میکردند، کایرا تصاویری سهبُعدی تماشا میکرد.... نه، او به طور دقیق یادش نمیآمد چه تصاویری. البته هنوز نه.
دانشگاه یِیل، این داستان را رو هوا زد. روشنفکرها، مخصوصاً از نوع سیاستمدارهایشان، اهداف آدم فضاییها در رابطه با وضعیت سیاسی آیندهی ایالات متحدهی امریکا را مورد بحث قرار دادند. استعداد دانشجوهای دورهی مقدماتی[19] و به ظاهر هنردوست تحریک شد. سوسیالیستها به این نتیجه رسیدند که کایرا لاندن میتواند عضو جالب توجهی در حزبشان باشد. و این طور شد که او به آنها پیوست.
کایرا ادامه داد: «مهمونی کارول در خونهای که در ویرجینیا داشتند برگزار شد، دیپلماتها، دورگههای آسیایی-اروپایی و آدمهای همیشگی اونجا بودن. من و چانفو[20] اونجا به هم معرفی شدیم و جفتمون همون موقع فهمیدیم که این آشنایی قراره به جایی فراتر بره.»
من با دقت به او نگاه کردم. واقعاً در این حد ساده و خام بود؟ چانفو چوو از قبل دو معشوقهی آمریکایی داشت. قوم هان[21]، حزب چوو و ایالات متحدهی امریکا با یکدیگر همپیمان شده و در مبارزه علیه تروریستهایی که از قمست غربی چین - مسلمانان ترکتبار و اویغور زبان - به پاخاسته بودند و به منظور استقلالطلبی باعث ایجاد هرج و مرج در چین شده بودند، با یکدیگر همکاری میکردند. بدون شک اویغورها شکست میخوردند. همه، حتا خود اویغورها هم این را میدانستند. اما تا موقعی که شکست خوردند، در پکن و شانگهای و سانفرانسیسکو و لندن بمب منفجر کردند، اغلب این بمبها را در مذاکرات مهم ارزی و بیانیههای بلندمرتبهی سیاسی منفجر میکردند و گاهی، به نظر میرسید از سر ناامیدی و عدم امکان رسیدن به هدفشان، این کار را انجام میدادند. تن دیپلماتها از دیدن این کشت و کشتارها، حتا در چنین سدهای که به خون و خونریزی عادت داشت، میلرزید. ژنرال چوو در رابطه با همهی این وضیعتها با تجربه و کارکشته بود. خبرنگارهایی مثل من که مثل خر کار میکنند، نمیتوانند در اطلاعات محرمانهای مثل این سرک بکشند، اما شایعههایی سر زبانها افتاده بود که ژنرال چوو را با عملیات سرسختانهای مرتبط میکرد. او خانهای در ایالت مینهسوتا داشت و هنوز هم دارد، چون از این خانه، میتوانست به راحتی به موشکهایی که قادرند از قطب بپرند، دسترسی داشته باشد.
و کایرا فکر میکرد رابطهی عاشقانهی «خاصی» بینشان وجود دارد؟
در کمال ناباوری به نظر میرسید که همین طور است. وقتی در مورد ملاقاتش با چوو و زندگیاش با او صحبت میکرد، هیچگونه تمسخر، شک و آشفتگی در صدایش حس نکردم. هیچ چیزی که نشاندهندهی شرمندگیاش باشد در لحنش نبود. اما به عصبانیتش پی بردم، و این جالب توجهترین چیزی بود که در رفتارش وجود داشت. او از چه کسی عصبانی بود؟ از چوو؟ از مادرش، همان زن مقرراتی و بی عیب و نقصی که نمیخواست او را ببیند؟ از آدم فضاییها؟ از سرنوشت؟
وقتی زمان سؤالهای سیاسی میرسید، حرف را عوض میکرد: «کایرا، آیا تو با روشی که متحدان چینی-آمریکایی در پیش گرفتند موافقی؟»
با خندهای مستانه مخلوط با عصبانیت جواب داد: «من با روشی که زندگیم داره پیش میره موافقم.»
ما از همهی خانهی ییلاقی دیدن کردیم و او به من این اجازه را داد که از همه جا عکس بیاندازم، حتی از اتاق خوابشان. اتاقی تزیین شده با یک تختخواب بزرگ طاقدار، چند صندوقچهی نقشدار و تعدادی کوزهی دهانگشاد که پر بودند از شکوفههای درخت آلو. به نظر میرسید چوو یا یک متخصص علوم روابط عمومی،به این نتیجه رسیده بودند که شریک زندگی یک دولتمرد چینی، نه باید خیلی ساده و بی تجملات باشد، نه زیادی آمریکایی. حتا با این که کایرا فردی آیندهنگر بود، گذشتهی چین به وجود او مدیون بود - این همان پیامی بود که من قصد داشتم آشکارش کنم. من همه چیز را ثبت کردم. موقعی که هر دو مشغول گشتن در خانه بودیم، کایرا هیچ چیز نگفت، اغلب حتا به من نگاه هم نمیکرد. در مقابل آیینهی پرنقش و نگاری موهایش را شانه زد، با وسایلش ور رفت، سپس نشست و به فکر فرو رفت. انگار از یاد برده بود که من آنجا هستم.
فقط وقتی که من را به سمت دروازه بدرقه میکرد سکوت را شکست. ناگهان با لحنی تند گفت: «اِمی... موقعی که تو دبیرستان کارتر فالز بودیم رو یادته؟ جشنوارهای که تو آزمایشگاه واقعیت مجازی گرفته شده بود؟»
من با احتیاط جواب دادم: «آره،»
کایرا گفت: «من و تو و دوستپسرهامون توی اتاق جنگلی بودیم. یه مبارزهی مجازی پرتاب نارگیل بود. من یه نارگیل به سمتت انداختم، خورد بهت، اما تو جوری وانمود کردی که انگار حتا اونو ندیدی.»
گفتم: «آره» از بین همهی آن کارهای وحشتناک، رنجآور و ظالمانهای که من در دوران نوجوانی با او کرده بودم، داشت این یکی را یادآوری میکرد.
او گفت: «اما تو اونو دیدی، تو میدونستی که من اونجام.»
گفتم: «آره. منو ببخش، کایرا.»
او گفت: «مهم نیست.» و با چنان لبخند جذابی جوابم را داد که به طور ناگهانی به این پی بردم که عصبانیت او چه کسی را هدف گرفته است. فهمیدم که او به خاطر نسبتهای فامیلی، یا به دلیل نشان دادن برتری موقعیتهای خانوادگی یا هر چیز دیگری اجازهی صورت گرفتن این مصاحبه را نداده بود، اما به طور قطع او از من عصبانی بود. و همیشه هم خواهد بود.
با حس عذاب وجدان شدیدی دوباره گفتم: «منو ببخش.» کایرا بدون این که جوابی بدهد، به همین بسنده کرد که برگردد و به سمت شهر ممنوعهی کوچکش برود.
داستان من با موفقیت بزرگی روبهرو شد. مجلهی تایمز آن را در یک نمودگر تخت، یک نمودگر سهبُعدی و یک صفحهی واقعیت مجازی به نمایش گذاشت، و طولی نکشید که میزان تبادل اطلاعاتی آن به جدول پرفروشترینها رسید. این برای اولین بار بود که کسی موفق شده بود به حصار چوو راه یابد، دوستدختر آمریکاییِ یک ژنرال مرموز را ببیند و از نزدیک شاهد سبک زندگیای از این نوع باشد. رودررویی اسرارآمیز کایرا با آدمفضاییها در شانزده سال پیش، به این موضوع جذابیت خاصی بخشیده بود. حتا آن دسته از کسانی که از داستان آدمفضاییها بیزار بودند – و تعداد زیادی از آدمها بودند که این داستان را وابسته به استثمار، غیر اخلاقی، نابهنجار، وابسته به نشانههای بیماری و این و آن میدانستند - مصاحبهی من را مورد توجه قرار دادند. نرمافزار پیامرسان من در اثر ازدحام پیامهای تبریک، پیامهای منتقدانه و درخواستهای شغلی متعدد تقریباً از کار افتاد.
روز بعد، کایرا لاندن یک مصاحبهی مطبوعاتی ترتیب داد. او همه چیز را انکار کرد. گفت من در خانهی ییلاقی چوو پذیرفته شده بودم، بله، اما فقط به عنوان یک فامیل و فقط به صرف چای. گفت قرار بر این بود که من هیچ چیزی را ضبط نکنم. گفت من مرتکب خلاف شده و همه چیز را مخفیانه ضبط کرده بودم و علاوه بر این ها، روابط بین آمریکا و چین را به خطر انداخته بودم. در هنگام گفتن این حرفها، اشک در چشمان کایرا جمع شده بود. سفارت چین اتهامی عمومی و شدید منتشر نمود. وزارتخانهی ایالات متحده نیز هیچ دل خوشی از این قضیه نداشت.
مجلهی تایمز من را اخراج کرد.
دستهگلهایی که دیروز برایم فرستاده شده بودند، هنوز دور و اطرافم بودند و من در حالی که در آپارتمان خود ایستاده بودم، خیره به جایی نامشخص ماتم برده بود. رایحهی نفرتانگیز گلها حالم را به هم میزد. فکرها و ایدههای احمقانه و وحشیانهای در سرم آشوب به پا کرده بودند. میتوانستم شکایت کنم. میتوانستم خودکشی کنم. مغز کایرا واقعاً توسط آدمفضاییها دستکاری شده بود. او دیگر انسان نبود، بلکه تصویری وحشتناک و خیالی از یک انسان بود، و این وظیفهی من بود که دست او را رو کنم.
همهی فکرهایم احمقانه بود. فقط یکی از آنها حقیقت داشت.
بعد از این همه سال، کایرا راهی پیدا کرده بود تا از من انتقام بگیرد.
۲۰۲۸
در دومین سال از جنگ، آدمفضاییها برگشتند.
این را دیوید[22] وقتی که داشتم بچه را در سینک ظرفشویی حمام میکردم، به من گفت. دوقلوها، لوسی[23] و لیم[24]، مثل یک جفت پیک مرگ دور آپارتمان کوچک میدویدند و جیغ و داد میکردند. خانهمان یک آپارتمان فکسنی کثیف بود اما، فاصلهاش از محل کار دیوید زیاد نبود و ما شانس آورده بودیم که توانسته بودیم اینجا را گیر بیاوریم. مخصوصاً در این دوران جنگ.
«اون تلسکوپه تصویر یه سفینهی فضایی رو گرفته که داره به سمت زمین میاد.» دیوید این جملهی هیجانانگیز را با بیتفاوتی، یعنی با همان حالتی که تازگیها با من صحبت میکند، گفت. بعد از دو هفته، این اولین بار بود که او سر صحبت را با من باز میکرد.
دستم روی بدن صابونی رابین[25] لیز خورد و او را محکمتر گرفتم، به دیوید خیره شدم و گفتم: «کِی... چطوری...»
با همان بهانهگیری افراطی و بیتفاوتیای که این روزها به هر چه که من میگفتم، نسبت میداد، گفت: «اِمی، چقدر خوب میشد اگه میتونستی یه جمله رو کامل بگی.» اوضاع همیشه این طور نبود. دیوید هیچوقت این گونه نبود. افسردگی، دکترش این را به من گفته بود، متأسفانه داروهایی که الان داریم، به دردش نمیخورن. خب، عالیه، پس دیوید افسرگی دارد. همهی مردم کشور افسردگی داشتند. همچنین همه از این حملههای غیر قابل پیشبینی بیولوژیکی، بمبهای کوارکی[26] و بمبهای الکترومغناطیسی که به نظر میرسید بدون نقشهی قبلی بر سرمان فرود میآیند، تا حد مرگ میترسند و نگراناند. همهی ما افسرده هستیم، اما همهمان این افسردگی و ناراحتی را بر سر کسانی که همراهشان زندگی میکنیم، خالی نمیکنیم.
من با متانت تمام جواب دادم: «اون تلسکوپه کِی تصویر اون سفینهی فضایی رو گرفته، و این که آیا به نظر دانشمندا این همون سفینهای هست که تو جولای سال ۲۰۰۲ به زمین اومده بود؟»
«دیروز. آره. تو هم به جای این که این طوری وسط وظیفهی مادریت لنگ در هوا بمونی، بهتره یا رابین رو حموم کنی یا کلاً بیخیال حموم کردنش بشی.» او این را گفت و از آشپزخانه بیرون رفت.
من رابین را زیر شیر آب گرفتم، او را میان یک حولهی بزرگ و کهنه پیچاندم و بعد او را روی زمین گذاشتم. او به من خندید؛ چه بچهی شیرینی بود. با عجله دو شیرینی کوکی به لوسی و لیم دادم و بعد شبکهی جهانی را روشن کردم. پیکرهی شیپورنواز، پیکرهای که یک نفر آن را طراحی کرده بود تا خیلی زیرزیرکی، تماشاچیان را به یاد اَب لینکلنِ[27] درستکار بیندازد، درست وسط نمودگر ظاهر شد و با چیزی مثل یک سکانس از قبل فیلمبرداری شده توسط رسانههای منسوخ شدهی کشوری که تا به حال بایگانی شده بود، در هم آمیخت.
تصویر سفینهی فضایی کوچک و سربی رنگ در میدان بازی با گاومیش عمو جان در بیست و پنج سال پیش نشان داده شد، و کایرا که حالتی سردرگم بر صورتش نشسته بود، به سوی آن میرفت. خدایا، آن موقع او فقط یکی دو سال از لوسی و لیم بزرگتر بوده است. سپس سفینهی فضایی با عبور از کنار هلیکوپتر نظامی ارتفاع گرفت و بالا رفت. در آن زمان، هیچ تلسکوپ یا ماهوارهای تصویر آن یکی سفینهی بزرگتر که مدام میرفت و میآمد را نگرفته بود... امروزه یا تکنولوژی ما پیشرفت کرده بود، یا آدم فضاییها نقشهی دیگری در سر داشتند. در حال حاضر، نمودگر عکسهایی از همان تلسکوپی که من و دیوید در موردش حرف میزدیم را نشان داد، که البته مثل یک نقطه به نظر میرسید، تا این که کامپیوترها فاصلهی دید را کمتر کردند، دورش نمودارهای فنی رسم کردند و بعد به طرزی هنرمندانه شروع به ارائه دادن تصاویرهای مختلف و مجازیای از زاویهها، مسیرهای فضایی و حدس و قیاسها نمودند. درحالی که آبراهام[28] لینکلن با آن صدای غمزده که سعی میکرد آن را شاد نشان دهد، شروع به سخنرانی کرد، من متوجه شدم که مسیر سفینه مثل دفعهی قبل، به سمت همان گاوداری میرود - البته، این اتفاق نیافتاد - و تا سیزده ساعت و هفت دقیقهی دیگر به زمین میرسد.
یک ژنرال چینی روی آنتن آمد، و با ترجمهی زبان چینی اعلام کرد که چین آماده است تا به آن مهاجم مزاحم شلیک کند.
لوسی جیغ کشید: «مامان، شیرینیم تموم شد.»
گفتم: «الان کار دارم عزیزم.»
گفت: «اما لیم هنوز شیرینی داره و با من تقسیم نمیکنه.»
گفتم: «یه دقیقه دیگه میام.»
گفت: «اما ماااماان ... »
شبکهی جهانی ناگهان از کار افتاد. اینترنت!
صدای وحشتزده، آرام و شوکزدهی لیم که فقط کمی آرامتر از صدای خواهرش بود، به گوش رسید.
او گفت: «مامان، داره صدای آژیر خطر مییاد.»
سه روز آشوب و هرج و مرج. هیچوقت باور نمیکردم که وحشت – آن هم از نوع شورشهای قرون وسطایی، کاملاً خارج از کنترل، وحشت در حد مرگ - بتواند در آمریکا، در شهرهای نامشخصی مثل راچستر[29] اتفاق بیافتد. بله، شورشهای دورهای از نوع شورشهای نژادی در آتلانتا یا چپاولگریهای وحشیانه در نیویورک و حتا تشنجهایی حاکی از فشار جنگ در سانفرانسیسکو اتفاق افتاده بود اما گاردهای ملی سریعاً آنها را در نطفه، در مکانهایی که درشان وحشیگری جزیی از زندگی بود، خفه میکردند. اما این وحشت، در ماه سرد فوریه، همهی شهر – راچستر - را فرا گرفته بود و هنگامی که پوشش خبری یک سایت خبری در اینترنت پخش شد، معلوم شد که این شورش، از نوع فرا راستینی است. اینجا قرار بود آمریکا باشد.
سرِ مردم، در ملأ عام و در محوطهی بیدرخت موزهی هنر زده میشد، و نفسهایشان، یک ثانیه قبل از این که خونِ برخاسته از سرهای بریدهشان به طرف دوربین بپاشد، در این هوای سرد زمستانی بخار میکرد. هیچکس نمیدانست آنها به چه دلیل اعدام میشوند، البته اگر واقعا دلیلی وجود داشت. ساختمانهایی که گاردهای ملی تا به حال از آنها در مقابل بمبگذاریهای تروریستهای چینی محافظت میکردند، حالا توسط آمریکاییهای از پا درآمده و غیر قابل کنترل بمبگذاری میشدند. به هر کسی که دو رگهی آمریکایی-چینی بود، یا به نظر میرسید باشد، یا شایعه شده بود که هست، چنان وحشیانه حمله میشد که قرن چهاردهم را رو سفید میکرد. یک کودک مردهی لت و پار شده در طبقهی چهارم پلههای اضطراری ما انداخته شده و سه روز تمام همانجا ماند و طعمهی کلاغها شد.
من بچهها را در حمام، در جایی که هیچ پنجرهای وجود نداشت که شیشههایش در اثر انفجار خرد شده یا بیرون دیده شود، نگه داشتم. برقها رفت، دوباره آمد و دوباره رفت، چه بهتر. سیستم گرمسازی خانه از کار افتاد. دیوید در هال و در کنار پنجره ایستاده بود تا اگر ساختمان دچار آتشسوزی شد، در حالی که هیچ چارهی دیگری نداشتیم، آن را تخلیه کنیم. حتا در این اوضاع و احوال وحشتناک، مرا مورد بازخواست و شماتت قرار داد و گفت: «اِمی اگه غذاهای بیشتری جمع کرده بودی، شاید دیگه بچهها مجبور نمیشدن سِرِآل بخورن. هیچوقت نتونستی درست و حسابی آروم و ساکت نگهشون داری.»
آروم و ساکت. کلاغها چشمهای بچهی روی پلههای اضطراری را از حدقه درآوردند.
وقتی لوسی، لیم و رابین بالاخره خوابشان برد، من رادیو را روشن کردم. شورشها داشتند از کنترل خارج میشدند. نه، نباید این اتفاق بیافتد. رئیسجمهور مرده بود. نه، او نباید بمیرد. رئیسجمهور اعلام فعالیت نظامی کرده بود. اسلحههای عظیم بیولوژیکی در نیویورک به کار انداخته شده بودند. نه، در لندن. نه، در پکن. چینیها در این حملهها دست داشتند. اما نه، چینیها خودشان شورشهای بدتری از شورشهای ما داشتند، شورشهای در حال حاضرشان، با جنگ داخلی پیشینشان درهم آمیخته شده بود. همین جنگ داخلی در چین بود که سه سال پیش همبستگی بین آمریکا و چین را از بین برده بود. و بعد در میان همین آشوبهای داخلیای که برایشان پیش آمد، به آلاسکا حمله بردند. حتا شبکهی هوشمند داخلی هم هیچوقت نفهمید چه کسی با حمل موش به درون شهر آنکورج باعث شیوع طاعون شد. اما کاخ سفید اعلام کرد که اضافات چین آنقدر زیاد شده است که دیگر دنیای غرب قادر به تحمل آن نیست.
من نمیدانستم این اضافات چطور ممکن است از اینی که هست، بدتر شود.
و بعد همه چیز به پایان رسید. ارتش موفق شد. یا شاید هم شورش مثل طاعون به خودی خود پایان گرفت. هرکسی که از معرکه جان به سالم در برده بود، دیگر در امن و امان بود. بعد از یک هفته، من و دیوید - اما نه بچهها - از ساختمان بیرون رفتیم و در میان پارهسنگها قدم گذاشتیم تا دوباره به روشی مقرون به صرفه آن را تعمیر کنیم. ما هیچوقت بچهها را تنها نمیگذاشتیم اما تا این اتفاق نایاب پیش آمد، دیوید در حالی که ناخشنودی در همهی اعضای بدنش رخنه کرده بود گفت: «تو بودی که دلت میخواست بچهدار شی. دیگه نمیدونم چقدر میتونم با تصمیمای نابهجای تو کنار بیام.»
همان موقع بود که ایمیلی از طرف کایرا دریافت کردم.
کایرا گفت: «چرا اومدی اینجا؟»
ما در زندان فدرال که در ارتفاعات کَتاِسکیل[30] در شمالیترین نقطهی نیویورک بنا شده بود، با هم رو در رو شدیم. این زندان که در سال ۲۰۰۲ ساخته شده بود، به بهترین و پیشرفتهترین تجهیرات و تکنولوژیها مجهز بود. هیچچیز نمیتوانست به دیوارهای این زندان نفوذ کرده یا از آن خارج شود، نه باکتریها و ویروسها و نه حتا اشعههای تابشی. آن دختر، آن زن وحشتزده، کایرا مقابل من نشسته بود و دقیقاً دو مایل از من فاصله داشت و در سلول حبس شده بود که هیچ شباهتی به آن عکس سهبُعدیای که من در مرکز ملاقاتکنندگان از او دیده بودم نداشت.
من آرام جواب دادم: «نمیدونم چرا اومدم.» این حقیقت داشت. یا بهتر بود بگویم تقریباً حقیقت داشت اما با چنان دلیلی در آمیخته بود که او قادر به درک کردنش نبود. چون من میبایست در این دو روز از دیوید دور میشدم. چون در زمان کودکیمان که با یکدیگر سپری شد، با آن که آن همه اتفاق تلخ درش افتاد، با همهی اینها، پشیمان نبودم و همهشان برایم خوشایند بود. چون دوست داشتم کایرا را، هما نطور که خودش من را به بدبختی انداخت، در درد و بینوایی ببینم. چون من فکرهای پلید و دیوانهواری در سر داشتم، به همان پلیدی و دیوانهواریای که در این دو هفته هرج و مرج تجربهاش کردم، شاید او کلیدی برای باز کردن و فهمیدن همهی این چیزهای غیر قابل فهم همراه داشت. چون.
او گفت: «اومدی با دیدن من تو این وضع لذت ببری؟»
گفتم: «یه جورایی آره.»
گفت: «باشه، حق داری. فقط کمکم کن.»
گفتم: «راسشتو بخوای، کایرا، به نظر نمیرسه که به کمک زیادی احتیاج داشته باشی. به نظر میرسه که خوب غذا میخوری، تمیزی و حسابی پشت دیوارهای زندان در امن و امانی.» و از بچههای من هم وضعت بهتر است. «اصلاً چطوری سر از اینجا دراوردی؟»
او با صدایی تلخ گفت: «تا سر و کلهی اون سفینه عجیب و غریب پیدا شد منو آوردن اینجا.»
گفتم: «به چه جرمی؟»
گفت: «هیچ جرمی. من برای صلاح ایالاته که بازداشت شدم.»
من با صدایی محکم گفت: «برای سفینهی فضایی انداختنت زندان یا برای این که با او دشمن چینی خوابیدی؟»
او با عصبانیت گفت: «چینیها اون موقع دشمن محسوب نمیشدن.» و فهمیدم با خشمی که من باعثش بودم، دلش میخواست به من بگوید دهانم را ببندم. اما جرأت نکرد این کار را بکند.
ظاهرش بد نبود. همان طور که گفته بودم، به نظر میرسید خوب تغذیه میشود و حمام میکند. با این حال، او دیگر زیبا نبود. خب، بالاخره از آخرین باری که او را دیده بودم هفت سال دشوار میگذشت. پوست صاف و براقی که قبلاً داشت، حتا بیشتر از پوست من زمخت و لک و پیس شده بود، انگار که مدت زیادی را زیر نور خورشید مانده بود. مویش که قبلاً بلوند و براق بود، حالا به رنگ قهوهای خستهکننده با رگههای خاکستری درآمده بود. خاله جولی، مادر او، پنج سال پیش در یک سانحهی رانندگی جانش را از دست داده بود.
او در حالی که کاملاً واضح بود که سعی میکرد صدایش را آرام نگه دارد، گفت: «امی، میترسم که اونا یواشکی تا آخر عمرم منو اینجا نگه دارن. دیگه هیچ ارتباطی با چینیها ندارم، هیچ چیز در مورد اون سفینهی فضایی نمیدونم، من فقط داشتم تحت پوشش یه اسم ساختگی، خیلی آروم زندگیم رو میکردم که یهو اونا نصفه شب به آپارتمانم هجوم آوردن و بهم دستبند زدن و آوردنم اینجا.»
من با بیرحمی گفتم: «خب جرا با ژنرال چوو تماس نمیگیری؟»
کایرا با چنان ناامیدیای مرا نگاه کرد که باعث شد نفرت وجودم را پر کند. او همیشه همی نقدر احساساتی بود. به خاطر دارم که چطور فکر میکرد آن هیولای نظامی عاشقش شده است.
«بهم بگو از سال ۲۰۱۸ تا حالا چه اتفاقایی افتاده؟» من این را گفتم و دیدم که او چطور به این امید یأسآور چنگ انداخت.
او گفت: «بعد از این که گزارش تو منتشر شد و... امی، منو ببخش، من...»
من با خشونت گفتم: «هیچی نگو» و او آن قدر حالیش بود که دیگر چیزی در آن مورد نگوید.
در حالی که درد بر صورتش سایه انداخته بود، آن طرف را نگاه کرد و گفت: «من چانفو رو ترک کردم، یا بهتره بگم اون منو انداخت بیرون. ضربهی خیلی بدی بهم خورد، به نظرم خیلی احمق بودم که اینو پیشبینی نکرده بودم، که نفهمیده بودم...» و من با خودم فکر کردم که آن «احمق» زحمت قایم کردن این مسئله را به خودش نداد.
او ادامه داد: «به هرحال، چندتا دوست قدیمی داشتم که کمکم کردن. بیشتر مردم دلشون نمیخواست با من کاری داشته باشن، اما تعدادی از دوستهای باوفام یه شناسنامهی جدید و یه شغل تو یه پرورشگاه لابستر برام جور کردن. میدونی، شغلمو دوست داشتم. فراموش کرده بودم که کار کردن توی محیط بیرون چقدر میتونه لذتبخش باشه. البته اونجا با مزرعهی لبنیات بابام فرق داشت اما باد و بارون و دریا...» مکث کرد، انگار چیزهایی را به یاد آورده بود که من ازشان آگاهی نداشتم.
ادامه داد: «من با یه پرورشدهندهی لابستر، دانیل[31] آشنا شدم و ما با همدیگه زندگی کردیم. هیچوقت اسم واقعیم رو بهش نگفتم. ما یه دختر داشتیم، اسمش جِین[32] بود ... »
فکر کردم آنی که قبلاً روی صورتش دیده بودم درد بود، اما اشتباه میکردم.
من با لحنی مهربان که دست خودم نبود گفتم: «دانیل و جین الان کجان؟»
او گفت: «مردن. به دست یه ویروس بیولوژیکی. فکر نمیکردم بعد از اون قضیه بتونم به زندگیم ادامه بدم، اما البته که تونستم. آدما میتونن. تو متأهلی اِمی؟»
گفتم: «آره، ازش متنفرم.» این را بدون فکر قبلی گفته بودم. انگار چیزی در غصهی او، ناراحتی مرا هم روی آورده بود. کایرا تعجب نکرد.
گفت: «بچه داری؟»
گفتم: «سه تا بچهی دوست داشتنی. دوقلوهای پنج ساله و یه شیرخوارهی شش ماهه.»
او مانند گیاهی که تشنهی نور خورشید باشد، به جلو خم شد و گفت: «اسمشون چیه؟»
گفتم: «لوسی. لیم. رابین. کایرا... به نظرت چطوری میتونم کمکت کنم؟»
گفت: «در موردم بنویس. تو یه خبرنگاری.»
گفتم: «نه نیستم. تو باعث شدی واسه همیشه حرفهام رو از دست بدم.» کایرا واقعاً این را نمیدانست؟
او گفت: «پس یه مصاحبه مطبوعاتی ترتیب بده. به خبرنگارها اطلاعات بده. به کنگره نامه بنویس. فقط نذار اونا به این دلیل که نمیدونن با من چی کار کنن، منو واسه همیشه اینجا نگه دارن تا بپوسم.»
او واقعاً از اوضاع و احوال خبر نداشت. هنوز یک موجود پاک و ساده بود. من هنوز آمادگی این را نداشتم که به او بگویم همهی نگرانیهایش احمقانه است. به جای گفتن این، گفتم: «آدمفضاییها از سفینهشون باهات ارتباط برقرار کردن؟»
گفت: «البته که نه!»
گفتم: «میدونی، سفینههه رفت.»
از صورتش کاملاً مشخص بود که او این را نمیدانست. گفت: «رفتن؟»
گفتم: «دو هفته پیش. از ماه جلوتر نیومدن. اگه یه پردازشنامهی بهدردبخور داشتیم، یا اگه یکی داشت، سعی میکردیم باهاشون ارتباط برقرار کنیم. اما اونا فقط از اون فاصله ما رو پاییدن، یا هر کاری، نمیدونم. بعدش هم رفتن.»
او گفت: «به درک، برن به جهنم! کاش بهشون شلیک کرده بودیم.»
من هم از طرز حرف زدن او متعجب شدم و هم از نفرتی که در صدایش موج میزد. او همیشه، به غیر از مواقعی که به مسائل جنسی مربوط میشد، خیلی ادا و اطواری و باادب بود. تعجبم باید روی صورتم خودش را نشان داده باشد، چون او گفت:
«امی، اونا زندگی منو نابود کردن. اگه وقتی ده سالم بود اونا منو ندزدیده بودن...» به نظرم کلمهی «دزدیدن» خیلی در خور این ماجرا نبود. «اون وقت هیچوقت پدر و مادرم از هم جدا نمیشدن. هیچوقت تو مدرسه از طرف بچهها طرد نمیشدم. هیچوقت با چوو آشنا نمیشدم، یا هیچوقت مثل یه... باهام رفتار نمیشد. و مطمئناً هیچوقت توی این زندان لعنتی گیر نمیافتادم. آدمفضاییها فقط به قصد نابودی زندگی من اومده بودن و موفق هم شدن!»
من با بیتفاوتی گفتم: «خودتو مسئول هیچ چیز نمیدونی.»
کایرا از روی خشم چشمغرهای به من رفت و گفت: «تو اجازه نداری منو قضاوت کنی، امی. بچههای عزیز تو زندهان و زندگیت با یه سری سوءظن که تو رو بدیمن و خطرناک نشون بده، آغشته نشده، اونم به خاطر چند ساعت از دوران کودکیت که اصلاً خودتم هیچی ازش یاد نمییاد...»
گفتم: «یادت نمییاد؟ پس اون کلاهخود و اون تصاویر نامشخص و اون آدمفضاییهای ناظر چی شدن؟ نکنه همه اینارو از خودت درآوردی کایرا؟»
او که از عصبانیت غیر قابل کنترل شده بود، به طور ناگهانی به جلو خم شد تا به من سیلی بزند. البته هیچ چیز برای سیلی زدن جلویش نبود. ما فقط به طور مجازی با هم روبرو شده بودیم. من برای این که نقش خود را در این نمایش فکاهی بازی کنم، بلند شدم و ایستادم.
گفت: «خواهش میکنم امی... خواهش میکنم! بگو که کمکم میکنی.»
گفتم: «تو یه آدم احمقی کایرا. هیچوقت یاد نمیگیری. فکر میکنی اگه مسئولای زندان واقعاً بخوان تو رو واسه صلاح آمریکا اینجا مخفی نگه دارن، میذارن تو با من این به اصطلاح "مصاحبه" رو داشته باشی؟! به نظرت اصلاً میتونی به من ایمیل بزنی؟! تو همین الانش هم هیچ فرقی با وقتی که بیرون بودی، نداری. و یادت باشه، اگه تونستی بیای بیرون، این بار سعی کن مثل ده سالهها رفتار نکنی.»
ما با عصبانیت و حس تحقیر از هم جدا شدیم. آرزو کردم دیگر نه او را ببینم، نه چیزی از او بشنوم.
۲۰۴۷
دفعهی بعدی که آدمفضاییها برگشتند، روی زمین فرود آمدند.
من با نوهام لیانی[33] در زمین بازی جانگِل تایم[34] بودیم. او عاشق زمین بازی جانگلتایم بود. من هم خیلی از آن خوشم میآمد؛ بعد از دوران طولانی و دراز بازسازی بعد از جنگ، سازمان واقعیت مجازی بالاخره توانسته بود زمین بازی جانگلتایم، جایی که رابین، لوسی و لیم، پدر لیانی هم قبلاً در آن بازی میکردند را تبلیغ کند. البته مداومتهای دولت در رابطه با صوری کردن این برنامهها، از جمله واقعیت مجازی، هولومورفیک و هوش مصنوعی مقولهی دیگری بود، اما من کاری به کار این مسائل نداشتم. من برای خودم زندگی کوچک و شادی ساخته بودم.
لیانی با همان شور و شوق برخاسته از دوران کودکی که صورتش را برق انداخته بود، سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد. همان دورانی که در آن هر آرزویی که برآورده میشد، دنیا به بهشت و هر آرزویی که تحقق نمییافت، دنیا به ناراحتیای ابدی بدل میگردید. او گفت: «میخوام برم یوونگ لَن.»
من گفتم: «آره عزیز دلم، میتونی بری به جانگلتایم اما اول باید صبر کنیم نوبتمون شه.»
بنابراین او در صف کنار من ایستاد و در حالی که دستم را گرفته بود، از یک پا، بر پای دیگرش میپرید. هیچکس هیچوقت به من نگفته بود مادربزرگ شدن این قدر شیرین است.
وقتی بالاخره به اول صف رسیدیم، او را نامنویسی کرده و برچسب را بر گردنش چسباندم. این برچسب علاوه بر این که هر حرکت او را به من خبررسانی میکرد، از احساساتی که در تکتک ثانیهها بر پوست رسانایش ظاهر میشد نیز باخبرم مینمود. اگر او احساس ترس یا گیجی میکرد، من میفهمیدم. هیچ بزرگسالی اجازهی ورود به جانگلتایم را ندارد؛ در غیر این صورت هیجان بازی از بین میرفت. لیانی در حالی که نیشش تا بناگوش باز شده بود، دوید و از میان پردهی مجازی عبور کرد. من نقشهی هماهنگ شده با برچسب او را در دست گرفته و پشت یک میز در سالن انتظار که در آن بچههای سن بالاتر در صفهایی منتظر ایستاده بودند تا برای وارد شدن در دیگر بازیهای واقعیت مجازی نامنویسی کنند، نشستم.
داشتم جرعهجرعه چایام را مزهمزه و ایمیلم را چک میکردم که ناگهان نمودگر موجود در سالن انتظار روشن شد.
«فوری! فوری! یک سفینهی فضایی در حال نزدیک شدن به زمین دیده شده است. منابع دولتی از شباهتهای این سفینه با سفینهای که در سال ۲۰۰۲ در ایالت مینهسوتا فرود آمد و در سال ۲۰۲۷ نیز تا مدار ماه پیش آمد، خبر دادند.»
ناگهان همهی آدمهای دور و اطرافم به تشویش افتادند. با بچههایشان تندتند حرف زدند و یا به آنها علامت دادند تا برگردند. در این میان، یک زن احمق، به طرزی بیهوده شروع به جیغ کشیدن نمود. تحت پوشش این همه سر و صدا، قبل از این که راه ارتباطی به طور کامل قطع شود، از طریق فرستندهی کوچکم با مرکز ارتباط برقرار کردم.
به فرستنده گفتم: «کتابخانه، اسناد عمومی، ایالت مِین، جستجوی اطلاعات.»
بر نمودگر کوچک فرستنده این کلمات ظاهر شد: «جستجوگر آماده است.»
ادامه دادم: «در سالهای ۲۰۲۰ تا ۲۰۲۶، تصدیق مرگ، با اسم کوچک دانیل، تصدیق مرگی دیگر در همان تاریخ، با اسم کوچک جِین.»
«در حال جستجو... .»
بچهها که حسابی به خاطر به هم خوردن بازیشان در واقعیت مجازی دلخور شده بودند، شروع به سرریز شدن از زمینهای بازی کردند. کایرا هیچوقت اسم فامیل دانیل را به من نگفته بود. همین طور از این که خودش در حال حاضر از چه اسم فامیلی استفاده میکرد، هیچ اطلاعی نداشتم. اما اگر میخواست بدون شناسایی شدن بین مردم عام جامعه در رفت و آمد باشد، اسم دانیل به کارش میآمد، و من میدانستم که کایرا همیشه احساساتی بوده است. به طور قطع، دولت از محل قرارگیری او با خبر بود و مهم نبود که او پشت چه نام جعلی و یا مدارک قلابی پنهان شده است. دیاِناِی کایرا به ثبت رسیده بود. اگر دولت تصمیم میگرفت این مشکل را در دست بگیرد، رسانهها نیز میتوانستند جای کایرا را لو بدهند. و حالا فرود آمدن آدمفضاییها بر زمین به این معنا بود که آنها میخواهند مشکل را در دست بگیرند.
فرستنده ی جیبی من این اطلاعات را به نمایش گذاشت: «دانیل اِتان پارمانی، کشته شده در تاریخ ۱۶ ژوئن ۲۰۲۵، در چهل و دو سالگی، و جین جولیا پارمانی، کشته شده در تاریخ ۱۶ ژوئن ۲۰۲۵، در سه سالگی.»
«جستجو برای بار دوم. ایالات متحده آمریکا. جایگاه قرارگیری کایرا پارمانی، در سنِ...» کایرا فکر میکرد چه سنی به او میخورَد؟ بیست سال پیش، در زندان، به نظر میرسید سنی بیشتر از سن واقعیاش دارد. ادامه دادم: «در سنینی بین پنجاه تا هفتاد.»
«در حال جستجو... .»
سر و کلهی لیانی درحالی که عصبانی به نظر میرسید زیر سردر جانگلتایم پیدا شد. من را پیدا کرد و به طرفم دوید و گفت: «اون خانومه گفت که دیگه نمیشه بازی کنم.»
گفتم: «میدونم عزیزم. بیا بشین رو پای مامانبزرگ.»
او از من بالا آمد، سرش را روی شانهام گذاشت و از روی عصبانیت شروع به گریه کرد. من سرم را بالاتر گرفتم تا بتوانم از ورای بدن او، فرستندهی جیبی را ببینم.
نمودگرِ آن نتیجههای جستجو را ظاهر کرده بود. «شش نتیجه یافت شد.» شش تا؟! شش تا اسم کایرا با فامیلیِ «پارمانی» وجود داشت؟ من آهی کشیدم و لیانی را بالا کشیدم.
«با همهشان به نوبت تماس بگیر.»
دومین نفر خود کایرا بود. با صدایی خونسرد، خودش جواب داد. پس خبر تازه را نشنیده بود. گفت: «بفرمایین؟»
گفتم: «کایرا، منم اِمی، دخترخالهات. گوش کن، اونا همین الان یه سفینهی فضایی رو رؤیت کردن. دوباره شروع میکنن که تو رو پیدا کنن.» سکوتی از طرف او پیش آمد. ادامه دادم: «الو کایرا؟»
گفت: «چطوری منو پیدا کردی؟»
گفتم: «شانسکی حدسایی زدم. اما اگه میخوای خودتو از فدرالیها و خبرنگارها مخفی کنی...» ممکن بود دوباره او را در زندان بیاندازند، و از کجا معلوم که این بار چه زمانی آزاد میشد؟ رسانهها میتوانستند زندگی او را، حالا هر طوری که بود، به یک بدبختی تبدیل کنند. گفتم: «جایی رو داری بری؟ یه جایی که خیلی نزدیک خونهی خودت نباشه و حسابی هم مورد اعتماد باشه؟ مثلاً اتاق پشتی خونهی دوستت یا یه بنای عجیب و غریب توی گاوداری؟»
کایرا نخندید. او هیچوقت خیلی حس شوخطبعی نداشت. البته حالا هم زمان مناسبی برای شوخی کردن نبود.
گفت: «چرا اِمی. دارم. چی شده که تو داری بهم هشدار میدی؟»
گفتم: «اوه خدایا، کایرا، آخه من چطوری به این سؤالت جواب بدم؟»
شاید منظورم را فهمید. شاید هم نه. او فقط گفت: «باشه. و ممنونم. امی...»
گفتم: «چیه؟»
گفت: «دارم دوباره ازدواج میکنم. من خوشبختم.»
این دقیقاً از همان کارهایی بود که او میکرد: بدون این که کسی از او بپرسد، بی اختیار از کسی حرف زده بود. برای یک لحظه، من هم به همان اِمی قدیمی تبدیل شدم، تلخ و حسود. بعد از طلاق وحشتناکم از دیوید، هیچوقت دوباره ازدواج نکردم، حتا از آن موقع به بعد دیگر عاشق نشدم. به نظرم هیچوقت هم عاشق نمیشدم. اما این لحظه گذشت. من رابین و لیم و لیانی و در مواقعی که لوسی در شهر بود، لوسی را داشتم.
گفتم: «تبریک میگم کایرا. حالا راه بیافت. میدونی، اونا اگه بخوان میتونن در عرض چهل ثانیه پیدات کنن.»
او گفت: «میدونم. بعد از این که این قضیه تموم شد باهات تماس میگیرم اِمی. تو کجایی؟»
گفتم: «تو ایالت مِریلند، تو بخش پرنس جورج. به اسم اِمی سوییتِر پارکر[35]. خداحافظ کایرا.» و خط ارتباطاتی را قطع کردم.
لیانی که ظاهراً فهمیده بود اشکهایش کاری از پیش نخواهد برد، پرسید: «کی روی خط بود؟»
گفتم: «یکی که مامان بزرگ قدیم میشناختش، عزیز دلم. پاشو، بیا بریم خونه، بعدش میتونی با گربهی آقای گیریندل[36] بازی کنی.»
گفت: «آخ جون، آخ جون.»
همیشه پرت کردن حواس او آسان بود.
سفینهی فضایی برای سه روز در مدار ماه توقف کرد. طبیعتاً، ما هیچ کسی را آن بالا نداشتیم؛ حتا دیگر یک ملیت هم در زمین یافت نمیشد که چیزی به اسم برنامهی فضایی داشته باشد. اما ماهوارههایی در آنجا وجود داشتند. شاید ما با آدمفضاییها ارتباط برقرار کردیم، یا شاید آنها با ما ارتباط برقرار کردند، یا شاید ما سعی کردیم آنها را نابود کنیم، یا سعی کردیم آنها را به سویی دیگر بکشانیم، یا تهدیدشان کردیم. یا شاید هم همهی کارهایی که در بالا گفتم را با ملیتهای مختلف، و به وسیلهی ماهوارههای گوناگون انجام دادیم. شهروندان معمولیای مثل من هیچوقت از این کارها خبردار نمیشدند. و البته که آدمفضاییها میتوانستند با سفینهشان هر کاری بکنند: نمونهبرداری از برنامههای پخش شده، فرستادن علایم نظامی در هوا، بارور کردن ابرها، فرستادن پیغام به دندانهای عقبی معتقدان! من از کجا میدانستم؟
در روز دوم، سر و کلهی دو وکیل از طرف کمیسیون حفظ امنیت، آخرین بازتنیابی سیاسی آن شرکت، پیدا شد تا از من مکان احتمالی کایرا را بپرسند. من از روی صداقت جواب دادم که بیست سال است که او را ندیدهام و به هیچ وجه خبر ندارم که او کجاست. آنها محترمانه از من سپاسگزاری کردند و رفتند. دوربینهای خبرنگاری به طور محرمانه خانهاش را زیر نظر گرفتند؛ یک خانهی ساده و محقر کوچک در یکی از شهرهای کوچک ایالت پنسیلوانیا، و آنها زندگی فعلیاش را موشکافی کردند، اما به واقع هیچوقت او را پیدا نکردند، بنابراین داستانی خسته کننده از این جستجو بیرون آمد.
بعد از سه روز توقف در مدار ماه، یک ناو فضایی کوچک در فلاتچهی ساوانا، جایی در آفریقای شرقی فرود آمد.
این ناو به طریقی، دزدانه از مقابل هر نظارتگری که ما داشتیم عبور کرده بود، انگار نه انگار که اصلاً وجود خارجی داشت. این سفینه در جایی خارج از دید دهکدهی کیکویو[37] بر زمین نشست. دو پسربچه که مشغول چراندن بزها بودند، آن را دیدند، و یکی از آنها به درونش رفت.
وقتی دنیا، از طریق تماسی از آن دهکده که از تنها فرستندهی موجود در آنجا فرستاده شده بود از این موضوع با خبر شد، آن بچه دیگر درون سفینهی فضایی رفته بود. خبرنگارها و شخصیتهای سیاسی به سرعت خودشان را به آنجا رساندند. آفریقای شرقی، طبق معمول در معرض جنگهای داخلی، خشکسالی، و بیماریهای جانفرسا قرار داشت. به همین دلیل، مرزهای آن تقریباً مهر و موم و پلمپ شده بودند. هر چند که این موضوع هیچ تغییری در اوضاع ایجاد نکرد. به طور ناگهانی تیراندازی کردند، دروغ پراکنیها همهگیر شدند، و آخرین هشدار (اولتیماتوم) نیز داده شد. دوربینهای روبوتیک شروع به ضبط کردن نمودند.
لیم که کنار من به تماشای خبر مشغول بود، به آرامی گفت: «مثل همون سفینهای هست که تو دیدیش؟» همسرش امالی[38] همراه با لیانی در آشپزخانه بودند. صدای خندهشان را میشنیدم.
گفتم: «شکل همونه.» چهل و پنج سال پیش در مقابل چشمانم ظاهر شد و من خودم را دیدم که در گاوداریِ عمو جان ایستاده و کایرا را در حالی که به درون سفینهی مسی رنگ میرود و بعد به عنوان مشهورترین دختر کوچولوی دنیا از آن بیرون میآید، تماشا میکنم.
لیم گفت: «به نظرت اونا چی میخوان؟»
من به او خیره شده و گفتم: «به نظرت این همون چیزی نیست که من برای چهار دهه و نیم بهش فکر کردم؟ نه فقط من، بلکه همه؟»
لیم چیزی نگفت.
یک هلیکوپتر در آسمان، بالای سفینهی فضایی ظاهر شد. این هلیکوپتر هم برایم آشنا بود - تا این که نشست و آن موقع بود که جثهی عظیمش را دیدم. تعداد زیادی سرباز در حالی که با اسلحههاشان سفینه را نشانه گرفته بودند از آن شروع به بیرون آمدن کردند، و بعد فرماندهها فریاد زدند. یک خبرنگار، بر نمودگر ظاهر شد، شاید برنامهی او زنده بود، اما به طور قطع مجازی ضبط شده بود. او گفت: «به ما دستور دادن که هر گونه خبررسانی دربارهی این موضوع رو متوقف کنیم... .» و او ناپدید شد.
قبل از این که دودی سیاه از هلیکوپتر خارج شده و همه چیز را پنهان کند، یک دوربین روبوتیک صحنهای را نشان داد که در آن تعداد بیشتری جنگافزار از هلیکوپتر تخلیه شد. لیم گفت: «خدای من، فکر کنم اون یه بمبه!» از واری ابر سیاهرنگ تعداد بیشتری گلوله شلیک شد.
و بعد دیگر هیچ چیز خبررسانی نشد.
دور از انتظار نبود که داستانهای مختلفی از آن واقعه شنیده شد. حداقل شش سازمان مختلف از سه کشور مختلف مورد شماتت قرار گرفتند. صد و سه نفر در آن واقعه جان باختند و به دنبال آن تعداد بیشتری در شورشهای بعد از آن کشته شدند. یکی از کشتهشدگان، همان پسرک دومی بود که شاهد فرود آمدن سفینهی فضایی بود.
پسربچهی اولی همراه با سفینهی فضایی در آسمان اوج گرفت. این تنها فیلمی بود که بعد از اینکه دولت خبررسانی را ممنوع کرد، نشان داده شد: ناو فضایی کوچک، بدون این که صدمهای دیده باشد، از میان دود سیاه برخاست، در آسمان به پرواز درآمد و در نور درخشان خورشید ناپدید شد.
آن پسرک کیکویویی حدود صد مایل آن طرف تر، نزدیک دهکدهی دیگری آزاد شد، اما مدت زیادی گذشت تا این که مردم عادی از این اتفاق باخبر شدند.
بعد از تمام شدن این غوغا و کشمکش، کایرا دیگر با من تماس نگرفت. من به جستجوی او پرداختم اما او این بار در رابطه با انتخاب اسم جعلیاش وسواس بیشتری به خرج داده بود. اگر دولت او را دستگیر کرده بود، که من فرض را بر همین گذاشته بودم، هیچکس به من اطلاع نداد.
چرا باید اطلاع میدادند؟
بعضی اوقات، آن دنیایی که در آرزویش هستی، خیلی دیر سر میرسد.
البته که این دنیا، دنیایی نبود که کسی در آرزویش باشد. کشورهای جهان سومی، نه فقط کشورهایی که در آفریقا هستند، هنوز به طور قابل ملاحظهای عنانگسیخته بودند. محلههای شهری فقیرنشین و متعفن، انواع و اقسام بیماریها، و فعالیتهای تروریستی از طرف اربابهای ظالم محلی. نیازمندیهای روزانه، وحشیگری، مصیبت و درد و رنج، همهی اینها این فشار عظیم را بدتر کرده و از سر ناچاری، سبب قتلعامهای دیوانهوار میگشت. حالا اکثر مردم دنیا این گونه زندگی میکردند و امید ناچیزی در رابطه با یک تغییر ناگهانی در دنیا داشتند.
اما در داخل مرزهای به سختی تحت مراقبت قرار گرفته و به شدت حفاظت شدهی ایالات متحدهی آمریکا، معجزهای رخ داده بود. نان و ماهی، چیزهایی که در ازایش چیزی خواسته نمیشد، ناهاری رایگان که به تعداد زیاد یافت میشد. فناوری نانوتکنولوژی.
این فناوری هنوز در دوران آغازین خود به سر میبرد. اما باعث رشد سریع رفاه گشته بود. و به همراه رفاه، چیزهایی میآیند که قرار نیست خرجی روی دست بگذارند اما همیشه این کار را میکنند. چیزهایی مثل: صلح، سخاوت، مدنیت. و یک چیز دیگر: یک برنامهی فضایی، یا به عبارتی دیگر، دلیل آشوبانگیزی خبرها، خبرهایی که من علناً تماشایشان نمیکردم.
لوسی پرخاشکنان گفت: «این عادلانه نیست که بگیم نانوتکنولوژی باعث مدنیت شده.» او از یک ماموریت خبری در سودان که باعث شده بود پای چشمهایش گود بیافتد، پاهایش بلنگد و نصفی از موهایش از غصه بریزد، برگشته بود. لوسی وارد جزییات نشد و من هم چیزی نپرسیدم. از نگاه وحشتزدهای که در چشمهایش وجود داشت، میفهمدیم که جوابهایش در حد تحمل من نیستند.
من گفتم: «مدنیت خودش وسیلهای است برای پول درآوردن، مردم گرسنه با همدیگه متمدنانه رفتار نمیکنن.»
او، در حالی که انگار در خاطرهای فرو رفته بود که من قادر به دیدنش نبودم، گفت: «اغلب وقتها میکنن.»
من پافشاری کردم: «منظورت یه موقعهای خیلی کمه؟»
«نه، خیلی کم نه.» لوسی این را گفت و طور ناگهانی از اتاق بیرون رفت.
درست همان طور که او یاد گرفته بود کماکان آرامش خود را حفظ کرده و صبر کند تا برای برگشتن به نقاطی از جهان که درشان برای خود زندگی دست و پا کرده است آمادگی پیدا کند، من هم یاد گرفته بودم در آرامش کامل صبر کنم تا او خودش، وقتی حس کرد آمادگی برای روبرو شدن با من را دارد، پیش من برگردد. سن دختر من، برای کاری که انجام میدهد زیاد است، اما او یک جورهایی نمیتواند آن را رها کند. او همیشه صدمه دیده، بیمار و تقریباً بیمو دوباره میرود.
اما لوسی تا حدودی حق داشت. فقط ثروتِ در حال حاضر آمریکا نبود که باعث ایجاد تمدن در آن شده بود. فرهنگ موجود در این دهه – خوشبینی در رابطه با آینده، دگراندیشپذیری، رفتار منصفانه - نیز واکنشی محکم به وضعیتی است که قبل از این پابرجا بود. کاری که باید انجام شود، انجام میشود و چیزی جلودارش نیست.
تا وقتی که لوسی برگردد، دوباره سر گلدوزیام رفتم. امروزه آن تکنولوژی نانو قادر بود به آسانی همه چیز برایمان تهیه کند، چیزهایی که درست کردنشان مشکل است، دوباره رواج پیدا کردهاند. چشمان من دیگر برای نقشدوزی یا حتا سوزندوزی چپراست خیلی پیرند، اما هنوز میتوانم سوزندوزی بالاپایین را انجام دهم. قبلاً زیر انگشتان من، رزها روی یک جفت روفرشی شکوفه میدادند. پرندهای به طرف درخت کناری من پرواز کرد، روی شاخهای از آن نشست و موقرانه به من خیره شد.
من هنوز از وجود پرندهها در خانه دل خوشی ندارم. اما، به هر حال به این خانهای هم که پسرم برای خود دست و پا کرده، دل خوشی ندارم. همهی اتاقهای این خانه بدون دیوار هستند و به حیاطی که دو طبقه از ما بالاتر قرار دارد مشرف هستند. بالای این حیاط یک جور طاق نامریی قرار دارد که من هیچ درکی از آن ندارم. این طاق سرما و حشرات را از خانه دور نگه داشته و قابلیتی دارد که هم میتواند اجازه دهد باران در خانه بریزد و هم میتواند آن را همان بیرون نگه دارد. این طاق، پرندههایی که در خانه زندگی میکنند را در محیط خانه نگه میدارد. این چیزی که لیم دارد یک نمونهی کوچک شده، اقلیمسازی شده و گلشنسازی شده است. به عبارتی یک بهشت خانگی. این پرندهای که به من خیره شده بود، به رنگ قرمز روشن بود و دمش یک جور رنگ طلایی افراطآمیز داشت، بدون شک این پرنده به طور ژنتیکی برای داشتن عمری طولانی و سلامت طراحی شده بود. پرندههای دیگری هستند که شبتاب هستند. یکی از آنها چیزی دارد که مثل یک خز مصنوعی آبی رنگ است.
من به پرنده گفتم: «برو گمشو.» هوای تازهی خانه را دوست دارم اما از پرندهها چندشم میشود.
وقتی لوسی برگشت، کس دیگری هم همراهش بود. من سوزندوزیام را کنار گذاشتم، لبخندی بر لبم نشاندم و خودم را برای متمدنانه رفتار کردن آماده کردم. این ملاقاتکننده یک وسیلهی کمکی برای راه رفتن داشت و خیلی آرام راه میرفت. موی کم پشت خاکستری رنگی سرش را پوشانده بود. زیر لب با خودم غر زدم.
من حتا نمیدانستم که کایرا هنوز زنده است.
«مامان، حدس بزن کی این جاست. کایرا، دختر خالهات.»
کایرا گفت: «سلام اِمی.» صدایش هیچ تغییری نکرده بود. هنوز آرام و خسخسی بود.
گفتم: «کجا... تو چطوری...»
گفت: «اوه، پیدا کردن تو همیشه آسون بود، یادته؟ این من بودم که پیدا کردنم سخت بود.»
لوسی گفت: «اونا الانم دنبالت میگردن کایرا؟»
کایرا. لوسی خیلی زودتر از رفتارهای متمدانهی امروزی متولد شده بود. اگر بچههای رابین و لیم بودند، او را خانم لاندن، یا خانم صدا میزدند.
کایرا گفت: «اوه، احتمالاً. اما دخترم اگه پیداشون شد، بهشون بگو پیوند شنواییام دوباره از کار افتاده.» او در یک صندلی فرو رفت، صندلیای که خودش را دور بدن او خمیده کرد. این منظره هم باعث چندش من شد اما به نظر نمیرسید برای کایرا مهم باشد.
ما به هم خیره شدیم، دو خانم سالخورده در لباسهای گل و گشاد و راحت، و ناگهان کایرای بیست و شش ساله در مقابلم شکل گرفت، دختری که روزگاری معشوقهی یک ژنرال دشمن بود. همهی جزییات را به تند و تیزی هوای سرد زمستان به یاد میآوردم: لباس یکسرهی آبی رنگ او که دو ردیف آیینهکاری در جلوی لباس خودنمایی میکرد، مدل موهای نامتقارن او که به رنگ زرورق بود. این اتفاق خیلی وقتها برای من پیش میآید. گذشته از حال حاضر واضحتر گشته بود.
لوسی گفت: «من میرم یکم چایی درست کنم، باشه؟»
من گفتم: «باشه عزیزم، لطفاً.»
کایرا لبخند زد و گفت: «اون به نظر آدم خوبیه.»
من خیلی خلاصه و مفید فقط گفتم: «خیلی خوب. کایرا، چرا اومدی اینجا؟ لازمه که دوباره پنهان شی؟ احتمالاً اینجا، جای خیلی مناسبی واسه این کار نیست.»
او جواب داد: «نه، من قایم نشدم. یا دنبالم میگردن، یا نمیگردن، اما من که فکر نمیکنم بگردن. دیگه حسابی سرشون توی سِلادون گرمه.»
سلادون جدیدترین ایستگاه فضایی فعال و بینالمللی است. وقتی برای اولین بار این اسم را شنیدم، با خودم فکر کردم چرا باید اسم یک رنگ[39] را بر روی یک ایستگاه فضایی بگذارند؟ اما بعداً معلوم شد که این اسم، اسم مهندسی است که موفق شده بود دستگاههایی هستهای طراحی کند که با استفاده از آنها میشد به صورت ارزانقیمت چیزها را از زمین تا مدار زمین بالا کشید و منتقل نمود. از طریق این دستگاهها خیلی چیزها را بالا کشیده بودند. این ایستگاه فضایی هنوز هم در حال بزرگ شدن بود، اما همین الان هم صد و هفتاد دانشمند، تکنسین، و مدیر شبکه را در خود جای داده بود. البته به اضافهی دو آدمفضایی.
سر و کلهی آنها سه ماه پیش در منظومهی شمسی پیدا شد. آژیرهای خطر همیشگی از کار افتادند، اما این بار هیچ آشوب و بلوایی رخ نداد، حداقل در ایالات متحده رخ نداد. خانوادهها بیشتر از قبل از فرزندانشان مراقبت میکردند. اما حالا ما این ایستگاه فضایی را داشتیم، ایستگاهی که آدمفضاییها بدون اینکه لازم باشد به زمین بیایند، میتوانستند از طریق آن با ما ارتباط برقرار کنند. یا شاید هم آن کردار نوین[40] (روزنامهنگارها آن را این طوری مینویسند، با حروف بزرگ) تفاوتی در این مورد ایجاد کرده بود. دقیقاً نمیتوانستم بگویم کدام. به هر حال، آدمفضاییها یک ماه یا بیشتر را در برقراری ارتباط با سلادون سپری کردند، و بعد با سفینهی فضایی خود سر رسیدند، و بعد تعدادی از انسانهای منتخب سوار بر کشتی فضایی اصلی به سمت آنها پیش رفتند، و بعد به نظر رسید که همه چیز مانند یک مهمانی چای که توسط یک گاوصندوق مافوق ملیتی اداره میشود، ترتیب داده شده است.
کایرا داشت مرا نگاه میکرد. گفت: «امی، اصلاً برگشتن آدمفضاییها برات اهمیتی نداره نه؟»
من سوزندوزیام را برداشتم، شروع به دوختن کردم و گفتم: «راستشو بخوای.»
گفت: «پس متحول شدی نه؟ این تو بودی که به مسائل سیاسی علاقهمند بودی، اما من نه.»
گفتن این چیز خیلی عجیب و غریب بود، اما من بحث راه نیانداختم. گفتم: «حالت چطوره کایرا؟»
گفت: «پیر.»
گفتم: «اوه، آره. میدونم چه حسی داری.»
گفت: «بچههات چطورن؟»
خودم را مجبور به دوختن کردم. گفتم: «رابین مرده. قربانی آتیش همبر شد. خاکسترش زیر اون درخت یاس که اونجاست دفن شده. لوسی رو هم که خودت دیدی. لیم و همسرش هم خوبن، دوتا بچهشون هم حالشون خوبه، سه تا نتیجههام هم روبراهن.»
کایرا بدون این که متعجب باشد، سری تکان داد و گفت: «من هم سه تا بچهی ناتنی دارم، دو تا هم نوهی ناتنی. بچههای فوقالعادهایااند.»
گفتم: «دوباره ازدواج کردی؟»
گفت: «دیر. من شصت و پنج ساله بودم و بیل شصت و هفت. یه زوج شل و ول مو سفید روماتیسمی که رفتن ماه عسل. اما ما هم ده سال خوب زندگی کردیم و من به خاطر این ده سال خوشحالم.»
درکش میکردم. بالاخره یک نفر بدون این که به پیامدهای بعد از سالهای خوب زندگیاش اهمیتی بدهد، از آن سالهای خوب راضی بود. گفتم: «کایرا، من هنوزم نفهمیدم چرا اومدی اینجا. البته نه این که از اومدنت خوشحال نشده باشمها، اما چرا حالا؟»
گفت: «بهت که گفتم. میخواستم ببینم نظرت در مورد آدمفضاییهایی که اومدن سلادون چیه.»
گفتم: «میتونستی با فرستنده باهام تماس بگیری.»
هیچ جوابی برای این یکی نداشت. من به دوختن ادامه دادم. لوسی چای را آورد، در فنجان ریخت و دوباره رفت.
کایرا گفت: «امی، واقعاً برام مهمه که نظرتو بدونم.»
او جدی بود. نظر من برایش مهم بود. فنجان چایم را کنار گذاشتم و گفتم: «خیلی خب. به نظرم اونا دوشنبهها اصلاً توی سلادون نیستن و دولت همه چیزو از خودش درمییاره. به نظرم سهشنبهها میرن اونجا که وانمود کنن که قصدشون از کارهایی که انجام میدن، فقط برقراری ارتباط با زمینیهاست، و این اولین باره که این کار به نظرشون خطری نداره. اون سه دفعهی پیش، دولت رو همراه سرباز و بمب دیدیم و به نظر میرسید عصبانی هستن چون اونها روی سیارهی ما فرود اومده بودن. حالا یه جایی هست که بدون این که مجبور باشن نزدیکمون شن، میتونن باهامون ارتباط برقرار کنن و ما هم با جیغ و ویغ بهشون واکنش نشون نمیدیم و نمیترسیم، و اونا هم منتظر همین بودن تا بتونن باهامون وارد داد و ستد بشن و/یا باهامون برنامههای سیاسی برقرار کنن. فکر میکنم چهارشنبهها قصد دارن مثل کِرم توی ذهنمون رسوخ کنن و اعتمادمونو به دست بیارن، از تکنولوژیهایی که استفاده میکنیم، سر در بیارن تا بتونن مارو بردهی خودشون کنن یا این که اصلاً نابودمون کنن. پنجشنبهها هم اونا مثل بیگانهها میمونن، پس چطوری میتونیم استدلالهاشونو درک کنیم؟ اونا انسان نیستن. جمعهها امیدوار میشم، شنبهها ناامید میشم، و یکشنبهها هم به مخم استراحت میدم.»
کایرا نخندید. این اخلاق او را به یاد داشتم: او زیاد حس شوخ طبعی نداشت. او گفت: «و به نظرت چرا اونا من و اون پسرک کیکویویی رو به داخل سفینههاشون بردن؟»
گفتم: «دوشنبهها...»
وسط حرفم پرید: «دارم جدی حرف میزنم امی!»
گفتم: «مثل همیشه. خیلی خب، فکر کنم اونا میخواستن شخصاً در مورد ما تحقیق کنن، پس دوتا از نمونههایِ در حالِ رشد ما رو انتخاب کردن و بیهوششون کردن تا از این طریق بتونن همهی راز و رمزهای مربوط به ویژگیهای فیزیکیِ ما رو بدست بیارن. میدونی، حتا ممکنه اونا یه کم از دیاِناِی شما رو برداشته باشن. هیچوقت از این قضیه نمیتونی قسر در بری. ممکنه یه جایی توی یه سیارهی دور افتاده چندتا کایرا کوچولویِ تربیت شده وجود داشته باشن که دارن دور سیاره میدوند. شایدم تا الان دیگه کوچولو نباشن.»
اما کایرا در مورد این امکانات مربوط به مهندسی ژنتیک هیچ علاقهای نشان نداد و گفت: «فکر میکنم میدونم اونا چرا اومدن.»
گفتم: «واقعاً؟» یک بار او به من گفته بود که آدمفضاییها فقط برای نابودی زندگی او آمده بودند اما این گستاخی و بیتوجهی ناشی از غرور و احساسات مهار نشده به دوران جوانی مربوط میشد.
کایرا ادامه داد: «آره، فکر میکنم اونا بدون اینکه خودشون بدونن چرا، اومدن. اونا فقط اومدن. امی، وقتی خودمم به این مسأله فکر میکنم، واقعاً نمیتونم برای نصف کارهایی که تو زندگی انجام دادن دلیل و منطق بیارم. اون کارها رو فقط به اقتضای زمان و موقعیتی که توش بودم انجام دادم. آدمفضاییها چرا باید از این مقوله مستثنی باشن؟ تو خودت میتونی برای همهی کارهایی که تو زندگیات انجام دادی دلیل و منطق بیاری؟»
میتوانستم؟ در موردش فکر کردم و گفتم: «آره کایرا. فکر کنم تقریباً بتونم. نمیخوام بگم همهی دلیل و منطقهام خوب بودن، اما اونا قابل درک بودن.»
او با بیاعتنایی شانههایش را بالا انداخت و گفت: «پس تو با من فرق داری. اما به چیزی بهت میگم: هر نقشهای که دولت برای معامله با آدمفضاییها داره، به هیچ دردشون نخواهد خورد. میدونی چرا؟ چون فقط پای یک نقشه و یک سری روشها و ترفندها در میونه، و خیلی زود همه چیز روی زمین یا روی سلادون یا برای آدمفضاییها تغییر میکنه، بعدش دیگه اون نقشه به هیچ دردی نمیخوره ولی باز همه در کمال ناامیدی سعی میکنن کاری کنن که اون نقشه بگیره. سعی میکنن همه چیز رو تحت کنترل نگه دارن، ولی هیچکس هیچ کدوم از چیزهای پراهمیت زندگی رو تحت کنترل خودش نداره.»
او این جملهی آخر را چنان با تاکید و پافشاری گفت که من از سوزندوزیام چشم برداشته و سرم را بالا گرفتم. او واقعاً این مسأله را باور داشت، و این درونبینی را طوری بیان کرد که انگار این نظریه پیشپاافتادهترین و واضح ترین اتفاق و ختم کلام هرچه ادراک و معلومات دیگر است.
و اما، این نظریه واقعاً هم ختم کلام بود، به این دلیل که هر انسانی می بایست در ورای از دست دادن ها و شکستهایی که تجربه میکند، در ورای تولدها و مصیبتها و جنگها و پیروزیهایی که شاهدشان است، یا حتا در ورای زندگیای که در عرض یک ساعت در یک سفینهی فضایی برایش شکل میگیرد، به طریقهی خود و در کمال اندوه به این نظریه دست پیدا کرده و آن را درک کند. به هر دری که بزنی، از یک اتاق سر در میآوری، چه نتیجهی دردآوری. انگار در زندگی، هر چیزی که قدیمی است، دوباره از نو سر از خاک در میآورد.
و اما...
ناگهان حس دلسوزی برای کایرا همهی وجودم را در برگرفت. ما بیشتر زندگیمان را در یک مبارزهی بی نتیجه تلف کرده بودیم. من، طوری که مواظب بودم صدای غیژغیژ مفصلهای زهوار دررفت هام را بیشتر از قبل درنیاورم، خودم را به سمت او کشیدم و دستش را در دستم گرفتم.
گفتم: «کایرا، اگه تو واقعاً به این اعتقاد داشته باشی که نمیتونی چیزی رو کنترل کنی، نتیجهاش این میشه که دیگه سعی نمیکنی چیزی رو کنترل کنی، اگه این طور بشه، یهو سرتو میچرخونی و میبینی که دیگه هیچ چیز تحت کنترلت نیست.»
گفت: «هیچوقت تو زندگیم نتونستم هیچ تغییری توی ... این دیگه چه کوفتیه؟!»
پرندهی پشمالوی آبی رنگ روی سر او نشست، پاهایش برای مدتی در موهای او گره خورد. گفتم: «این یکی از پرندههای تغییر ژنتیک داده شدهی لیمه. جوری برنامهریزی شده که از انسانها نترسه.»
کایرا در حالی که به شدت آن را از سوی سرش میپراند، گفت: «خب، چقدر احمقانه!» پرنده پرواز کرد و رفت. کایرا ادامه داد: «اگه اون چیز یه بار دیگه روی سرم بشینه، خفهاش میکنم.»
من گفتم: «باشه.» و بدون این که به خودم زحمت بدهم تا دلیل خندهام را بازگو کنم، با صدای بلند شروع به خندیدن کردم.
[1]- Kyra
[2]- Julie
[3]-John
[4]- Carter Falls High
[5]- Jack
[6]- Hannah
[7]- Angie
[8]- Carter
[9]- Lunden
[10]- Eleanor Murphy
[11]- معبد بودایی. بنای مذهبیِ بوداییها که در چین، ژاپن و شمالشرقی آسیا دیده میشود.
[12]- Parker
[13]- از زبانهای Turkic. مردمی ترک تبار که در غرب چین و بخشی از ازبکستان زندگی میکنند.
[14]- Brigitte
[15]- Paul
[16]- Times
[17]- Chou
[18]- Carol Perez
[19]- در اینجا نویسنده از کلمهی "preppies" استفاده کرده است. این کلمه به دانشآموزانی داده میشود که متعلق به سطح بالاتری از سطح متوسط در جامعهی امریکا بوده و به مدرسههایی میروند که در آنها، برای رفتن به دانشگاه آماده میشوند. این دانشآموزان عادات خاص خود را داشته و معمولاً در اکثر رشتههای هنری دست دارند.
[20]- Ch’un-fu
[21] - چینیهای هان: یک گروه قومیتی بومی چین هستند که بزرگترین گروه قومی کره زمین محسوب میشوند. هانها حدود ۹۲٪ جمعیت چین و ۱۹٪ کل جمعیت کره زمین را تشکیل میدهند.
[22]- David
[23]-Lucy
[24]-Lem
[25]- Robin
[26] - یک ذره بنیادی و بخش اساسی سازندهی ماده است. کوارکها با هم ترکیب میشوند تا ذرات مرکبی به نام هادرون را بهوجود آورند، پروتون و نوترون از معروفترین آنها هستند.
[27]- Abe Lincoln
[28]- Abraham
[29]- Rochester
[30]- Catskill
[31]- Daniel
[32]- Jane
[33]- Lehani
[34]- JungleTime
[35]- Amy Suiter Parker
[36]- Grindle
[37] - قبیلهای با مردم سیاهپوست در کشور کنیا
[38]- Amalie
[39] - سبز بیدی
[40]- New Civility