این داستان در سال ۲۰۰۸ جوایز هوگو و نبولا برای نولت را به خود اختصاص داده است.
ای خلیفهی توانمند و یا امیرالمونین، در شکوه محضرتان خوارم. انسان نمیتواند برکتی بیشتر از این خواستار باشد. داستانی که باید بگویم، به راستی عجیب است و اگر به تمامی در گوشهی چشم کسی حک شود، اعجاز نمایش از اتفاقات بازگو شده فراتر نرود چرا که هشداری است آنان را
که اندرز گیرند و درسی است آنان را که فراخواهند گرفت.
نام من فواد بن عباس [1] است و در اینجا، بغداد، مدینه السلام، به دنیا آمدهام. پدرم با تجارت حبوبات زندگی میگذراند، اما من بیشتر عمر خویش را به بازرگانی قماش اعلا گذراندهام ، به تجارت ابریشم از دمشق و کتان از مصر و حمایل از مراکش که همگی مزین به طلایند. کامیاب بودم، اما دلم آشفته بود و نه خرید کالای زرق و وبرق دار مرهمی بر آن بود، نه دادن صدقه. اکنون بدون حتا یک درهم در برابر شما ایستادهام، اما آرامش بر دلم حکمفرماست.
الله ابتدای هر چیزی است، اما با اذن شما اعلیحضرت، داستان خود را از روزی آغاز میکنم که در محدودهی آهنگران گام گذاشتم. باید برای مردی که قصد تجارت با او داشتم، تحفهای میخریدم و شنیده بودم که سینی سیمین او را خرسند خواهد ساخت. پس از کاوشی نیمساعته دریافتم که یکی از بزرگترین دکانهای بازار را بازرگانی جدید خریده است. آنجا مکانی ارزشمند بود و خریدن چنین دکانی، بهایی گران داشت. چنین شد که به قصد دیدن متاعهایش وارد گشتم.
پیشتر هیچگاه چنین مجموعهی حیرتانگیزی به چشم ندیده بودم. نزدیک ورودی اسطرلابی بود آراسته به هفت دوری مزین به سیم. ساعتی آبی که بر سر ساعت مینواخت و بلبلی از برنج که هنگام وزش باد میسرود. داخلتر، دستگاههای پیشرفتهتری بود و من چون کودکی در تماشای تردستی، به آنها چشم دوختم تا این که پیرمردی از راهرویی در عقب بیرون آمد و گفت: «به حجرهی حقیر من خوش آمدید. نام من بشارت [2] است. چه خدمتی از من برمیآید؟»
«اشیای فروشیِ شما چشمگیرند. من با بازرگانانی از هرگوشهی دنیا داد و ستد کردهام و هنوز هرگز چنین چیزی ندیدهام. میتوانم بپرسم که مالالتجارهی خود را از کجا به دست آوردهاید؟»
او گفت: «از کلمات پرلطفتان سپاسگزارم. هرچیزی که در اینجا میبینید، به دستِ خویش در کارگاهِ خود ساختهام و یا دستیارانم زیر نظر من ساختهاند.»
این که این مرد در این همه هنر تبحر داشت، بر من تأثیر گذاشت. از او دربارهی وسایل متعدد درون دکانش پرسیدم و به سخنان حکیمانهاش دربارهی نجوم، ریاضیات، رمل و طبابت گوش فرا دادم. بیش از ساعتی را به سخن گذراندیم و شیفتگی و ارجنهادن من به او لحظه به لحظه افزایش یافت، همچون شکفتن غنچهای در سپیدهدم، تا این که او به تجربیاتش در زمینهی کیمیا اشاره کرد.
این گفتهاش شگفتزدهام کرد زیرا که به نظر چنان شخصی نمیرسید که چنین ادعای دغلکارانهای داشته باشد. پرسیدم: «کیمیا؟ منظورتان این است که میتوانید فلز پایه را به طلا بدل کنید؟»
«میتوانم سرورم، اما در واقع این غایتی نیست که بیشترِ افراد از کیمیا میجویند.»
«پس بیشتر افراد در کیمیا چه میجویند؟»
«آنها در پویش منبعی از طلایند که از استخراج سنگ معدن از دل زمین آسانتر باشد. کیمیا روشی برای ساختن زر دارد، اما پردازهی آن چنان دشوار است که در قیاس با آن، حفر کردن زیر کوه به آسانی چیدن هلو از درخت است.»
لبخند زدم. «جوابی هوشمندانه. در این که انسانی فرهیختهاید شکی نیست، اما من بیشتر از آن میدانم که به کیمیا اعتقادی داشته باشم.»
بشارت مرا نگریست و اندیشید. «اخیراً چیزی ساختهام که شاید بتواند عقیدهتان را تغییر دهد. شما اولین کسی خواهید بود که آن را به او نشان میدهم. آن را خواهید دید؟»
«افتخار بزرگی خواهد بود.»
«لطفاً به دنبالم بیایید.» او مرا به درون راهروی پشت مغازهاش راهنما شد. اتاق بعدی یک کارگاه بود، آراسته با وسایلی که کاراییشان بر من پوشیده بود. میلههای فلزی که به اندازهای رشتهی سیم به دورشان پیچیده شده بود که بتوان با آن به افق دست یافت آینههایی که روی تکهی دایرهای شکل، از جنس سنگِ خارا قرارگرفته و در جیوه شناور بودند (؟). اما بشارت بدون نیمنگاهی به هیچیک، از کنار آنها گذشت.
در عوض، مرا به سوی پایهای راهنمایی کرد که بر رویش حلقهای ستبر بنا شده بود. میانهی حلقه به اندازهی دو دست کاملاً باز پهنا داشت و دورش چنان ضخیم بود که حتاِ قویترین مردان هم برای حملش به مشقت میافتادند. فلز به تیرگی شب بود اما چنان برق انداخته شده بود که اگر از رنگی دیگر میبود، میشد از آن به عنوان آینه استفاده کرد. بشارت به من امر کرد تا به گونهای بایستم که نگاهم به لبه باشد و خود در برابر شکاف آن قرار گرفت.
او گفت: «لطفاً نظاره کن.»
بشارت دستش را از سمتِ راست به درون شکاف فرو برد اما دست او از سمت چپ بیرون نیامد. چنان مینمود که دستش از آرنج قطع شده باشد. انتهای دستش را بالا و پایین برد و سپس دستش را بی هیچ نقصی و به سلامت بیرون آورد.
انتظار نداشتم که چنین فرهیختهای حقهی دغلکارانهای این چنین انجام دهد، اما کارش خوب بود و من برای رعایت ادب تحسینش کردم.
او درحالی که به عقب گام برمیداشت، گفت: «اکنون اندکی شکیبا باش.»
به انتظار ایستادم و ناگهان دستی از سمت چپ حلقه، بی هیچ پیکری که آن را نگاه دارد، بیرون آمد. آستینِ آن دست به سان ردای بشارت بود. دست بیپیکر بالا و پایین رفت و سپس به درون حلقه بازگشت و ناپدید شد.
اولین حقه را نمایشی زیرکانه پنداشته بودم، اما این یکی بسیار عالیتر به چشم میآمد، چرا که پایه و حلقه به وضوح نازکتر از آن بودند که کسی بتواند در آنها مخفی شود. با هیجان ابراز داشتم: «بسیار زیرکانه بود!»
«سپاسگزارم اما این تنها تردستی نیست. سمت راست حلقه چند ثانیهای پیشتر از سمت چپ است. گذشتن از حلقه به معنای گذر از آن چند لحظه است.»
گفتم: «درک نمیکنم.»
«اجازه بده تا این تجربه را باری دیگر تکرار کنم.» بشارت دوباره دستش را به میان حلقه برد و اینچنین آن را ناپدید ساخت. لبخندی زد و چنان دستش را عقب و جلو برد که انگار طنابی را میکشید. سپس بار دیگر دستش را بیرون آورد و کف دستش را بر من آشکار کرد. آنجا، انگشتری بود که میشناختمش.
«حلقهی من است!» فوراً دست خود را بررسی کردم و به چشم دیدم که حلقهام همچنان بر انگشتم بود. «با جادو آن را دو تا ساختهای.»
«نه، این به راستی حلقهی شماست. شکیبایی پیشه کنید.»
دوباره، دستی از سمت چپ بیرون آمد. به آرزوی کشف ساز و کار آن حقه شتاب کردم تا دست را بگیرم. دستی دروغین نبود که هیچ، مانند دست خودم کاملاً گرم و زنده بود. آن را کشیدم و او به عملم واکنش نشان داده، دستم را کشید. به ناگاه و به مهارت یک جیببر، دست، حلقه را از انگشتم برداشت و با بازگشت خود به درون حلقه کاملاً ناپدید شد.
فریاد زدم: «حلقهام را برد!»
او گفت: «خیر سرورم. حلقهتان اینجاست. پوزش مرا به خاطر بازیام بپذیرید.» و حلقهای را که در دست داشت به من واگذار کرد.
آن را به انگشتم بازگرداندم و گفتم: «قبل از این که حقله ازمن گرفته شود، آن را در دست داشتی.»
درست در همان لحظه دست دیگری، اینبار از سمت راست حلقه بیرون آمد. با تعجب پرسیدم: «این دیگر چیست؟»
بار دیگر از روی آستین دریافتم که دست اوست، اما فروبردن دستش را در حلقه ندیده بودم.
او گفت: «برای بار دوم، سمت راست حلقه چند ثانیهای پیشتر از سمت چپ است.» سپس به طرف چپ حلقه رفت و دستش را از آن سو به درون فرستاد تا باری دیگر ساعدش ناپدید شود.
اعلیحضرت بدون شک تا کنون فهمیدهاند که ماجرا از چه قرار بوده اما تنها آن موقع بود که من ماجرا را دریافتم: هر چه در سمت راست حلقه روی میداد لحظاتی بعد، با حادثهای در سمت چپ کامل میشد. از بشارت پرسیدم: «این افسونگری است؟»
«نه سرورم. من هرگز جن ندیدهام و اگر میدیدم نیز به او اعتمادی نداشتم تا اوامرم را انجام دهد. چیزی که دیدید طریقهای از کیمیاست.»
او به شرح پرداخت و از پویشش به جستجوی منافذی در پوستهی واقعیت سخن گفت؛ منافذی همچون سوراخهایی که کرمها در چوب ایجاد میکنند. و این که چطور قادر بود وقتی یکی از این منافذ پیدا میکند، آن را مانند شیشهگری که شیشههای مذاب را به لولههای دراز تبدیل میکند، گسترش دهد و اینکه چه طور پس از آن زمان را میگذاشت تا مانند آب به یک دهانه جاری شود و در عین حال از سوی دیگر مانند شهد غلیظ شود. اعتراف میکنم که به واقع حرفهایش را نفهمیدم و از تصدیق حقیقت آنها عاجزم. تنها توانستم در پاسخ بگویم: «چیزی به واقع متحیرکننده ساختهاید.»
او گفت: «سپاسگزارم اما این تنها پیشدرآمدی است بر آنچه قصد نمایشش به شما را دارم.» او از من خواست تا به دنبالش به اتاقی دیگر در قسمت پسین بروم. آنجا درگاهی دایرهای شکل قرار داشت، که قاب عظیمش از همان فلز براق سیاه ساخته شده بود و در وسط اتاق قرار داشت.
«آنچه پیش از این نشانتان دادم دروازهی ثانیهها بود، اما این یکی دروازهی سالها است. میانِ دو سوی درگاه، بیست سال فاصله است.»
اعترافم این است که سخنش را فوراً نفهمیدم. او را تصور کردم که دستش را از سمت راست وارد کرده و بیست سال انتظار میکشید تا آن را در سمت چپ ببیند و این حقهی جادویی عجیب به نظر میآمد. آنچه در ذهن داشتم بر زبان راندم و او خندید و گفت: «اینگونه نیز میتوان از آن استفاده کرد، اما بپندار که چه خواهد شد اگر کسی در آن پا بگذارد.» بشارت در سمت راست ایستاد، مرا فراخواند که نزدیکتر بیایم و سپس به سمت درگاه اشاره کرد و گفت: «ببین!»
من نگریستم و به نظرم چنین نمود که در سمت دیگر اتاق، فرشهایی متفاوت از آنچه هنگام ورود دیده بودم وجود داشت. سرم را از این سو به آن سو تکان داده و آن گاه بود که دریافتم تصویر درون درگاه، اتاقی متفاوت از اتاقی که در آن ایستاده بودم نشان میداد.
بشارت گفت: «شما اتاق بیست سال بعد از این را نظارهگر هستید.»
پلک زدم، همچون کسی که با دیدن خیال آب در بیابان پلک میزند، اما آنچه دیدم تغییری نیافت. پرسیدم: «یعنی میتوانم به درونش قدم بگذارم؟»
«میتوانید و با آن گام، بغداد بیست سال آینده را میبینید. میتوانید به جویش خویشتن بزرگترتان رفته و با او گفت و گویی داشته باشید. پس از آن قادرید از دروازهی سالها برگشته و به روز حاضر بازگردید.»
با شنیدن سخنان بشارت، احساس گیجی میکردم. پرسیدم: «آیا خودتان این کار را کردهاید؟ خود به درون آن گام گذاشتهاید؟»
«آری، و همینطور بسیاری از مشتریانم.»
«پیش از این گفتید که من نخستین کسی هستم که این را بدو نشان میدهید.»
«این دروازه آری، اما سالهای بسیاری در قاهره حجرهای داشتم و آنجا بود که اولین بار یک دروازهی سالیان ساختم. بسیارند افرادی که به آنها آن دروازه را نمایاندم و از آن استفاده کردند.»
«آنها از دیدار خویشتن بزرگترشان چه برگرفتند؟»
«هر کس چیزی متفاوت. اگر بخواهید، میتوانم داستان یکی از این افراد را برایتان نقل کنم.» بشارت به نقل داستان برایم پرداخت و اگر اعلیحضرت مایل باشند، اکنون آن را در حضورتان باز
خواهم گفت.
افسانهی ریسمانتاب نیکبخت
روزگاری، مرد جوانی به نام حسن [3] به بافتن طناب روزگار میگذراند. او به درون دروازهی سالیان قدم گذاشت تا قاهرهی بیست سال بعد را ببیند و به محض ورود با دیدن تغییر شهر در شگفت ماند. احساس میکرد که به تصویر یک تابلوفرش قدم نهاده و گرچه شهر همان قاهره بود، به عادیترین چیزها نیز همانند اشیایی شگفت مینگریست.
حسن اطراف باب زویله [4] جایی که رقصانندهی مارها و شمشیربازها نمایش میدادند پرسه میزد، که به ناگهان منجمی او را خواند: «جوان! میخواهی که آینده را بدانی؟»
حسن خندید و گفت: «خود از قبل از آن باخبرم.»
«بیشک میخواهی بدانی که ثروت در انتظارت است یا نه، مگر نه؟»
«من یک ریسمانتاب هستم. میدانم که چنین نخواهد شد.»
«به راستی میتوانی اینقدر مطمئن باشی؟ پس حسن الحبول [5]، بازرگان شهیر را که روزی تنها یک ریسمانتاب بود، چه میگویی؟»
حسن با کنجکاوی برانگیخته، از دیگر اهالی بازار دربارهی این بازرگان غنی پرسید و دریافت که نام او بر سر زبانهاست. میگفتند که او در محلهی غنینشین حبانیه [6] زندگی میکند و چنین شد که حسن بدانجا رفت و از مردم نشانی خانهی او را خواست. خانهای که در خیابانش، بزرگترین از آب درآمد.
او بر در کوبید و خدمتکاری او را به سرسرایی فراخ با فوارهای در میان هدایت کرد. حسن به انتظار ماند تا خدمتکار اربابش را بیاورد، اما با نگریستن به مرمر و آبنوسِ براق اطرافش، احساس کرد که به چنین جایی تعلق ندارد و قصد رفتن داشت که خویشتن پیرترش پدیدار گشت.
«در نهایت اینجایی! منتظرت بودم!»
حسن با حیرت پرسید: «به راستی؟»
«البته، چراکه من خویشتنِ پیرترم را همانطور که تو مرا میبینی دیدم. دیرزمانی از آن هنگام گذشته و روز دقیق از خاطرم پر کشیده بود. بیا، شام را با من بخور.»
آن دو به اتاق غذاخوری رفتند. خدمتگزاران مرغهای پر شده با پسته، کلوچههای عسلین و برهی بریان آوردند. حسن بزرگتر جزئیاتی از زندگیاش را گفت: او به سود تجاری انواع مختلفی اشاره کرد، اما از این که چهطور بازرگان شده است، سخنی نگفت. از همسری نام برد اما گفت که برای حسن جوان، ملاقات او زمان مناسبی نیست. در عوض، از حسن جوان خواست تا شیطنتهای کودکیاش را برایش بازگو کند و از شنیدن داستانهایی که از خاطر خودش محو شده بود، به خنده افتاد.
تا بالاخره حسن از خود پیرترش پرسید: «چه طور چنین تغییرات عظیمی در بختت پدید آوردی؟»
«تنها یک چیز به تو خواهم گفت و آن این که: وقتی به خرید کنف از بازار میروی و بر خیابان سگان سیاه [7] گام برمیداری، مطابق معمول از سمت جنوب نرو. مسیر شمالی را در پیش گیر.»
«و این مرا قادر به ارتقاء زندگیام خواهد کرد؟»
«تنها آن را بکن که تو را گفتم. اکنون به خانه برو. باید ریسمان بتابی. خود خواهی دانست که بار دیگر مرا کی ملاقات کنی.»
حسن جوان به دوران خویش بازگشت و آن کرد که خویشتن پیرش او را گفته بود. حتا هنگامی که سایهای وجود نداشت، مسیر شمالی را در پیش میگرفت. تنها چند روز بعد بود که اسبی دیوانه دید که در جناح جنوبی خیابان و درست بر خلاف جهت حرکت او دیوانهوار میتاخت. اسب چندی از مردم را لگد زد، با انداختن کوزهی سنگینی از روغن خرما یک نفر را مجروح و حتا شخصی را زیر سمهایش لگدمال کرد. پس از فرونشستن آشوب، حسن به درگاه الله دعا کرد که مجروحین شفا یافته و مرده آرامش یابد و او را برای چشمپوشی از خود سپاس گفت.
روز بعد، حسن از دروازهی سالیان گذشت و خویشتن پیرترش را جویید. از او پرسید: «اسب به تو آسیب رساند؟»
«نه، من اندرز خویشتن پیرترم را به عمل بستم. فراموش نکن، من و تو یکی هستیم. هر رویدادی که برای تو اتفاق افتاد، زمانی بر من اتفاق افتاده.»
و بدینترتیب حسن بزرگتر به جوان راهکار نشان میداد و او آنها را به کار میبرد. او از خرید تخم مرغ از محل معمولش خودداری کرد و اینچنین از یک بیماری گریخت، بیماری مشتریانی را که از سبد فاسدی تخممرغ خریده بودند، مبتلا کرد. او کنفی بیشتر از حد معمول خرید و با این کار هنگامی که دیگران از کمبودی که به خاطر کاروانی به تأخیر افتاده رنج میبردند، مواد لازم را داشت. حسن با دنبال کردن راهنماییهای خویشتن بزرگترش از گزندهای بسیاری در امان ماند اما نمیدانست چرا حسن بزرگتر به او بیشتر نمیگوید. او با که ازدواج میکرد؟ چگونه ثروتمند میشد؟
سپس یک روز، پس از فروختن تمام طنابهایش در بازار و حمل کیفی که به طور نامعمولی پُر بود، در حال راه رفتن به پسری برخورد کرد. اندکی بعد متوجه شد که کیفش گم گشته و با فریادی چرخید تا در میان شلوغی به دنبال جیببر بگردد. پسر با شنیدن فریاد حسن، فوراً شروع به دویدن کرد. حسن متوجه پارگی لبادهی پسر در ناحیهی آرنج شد اما بعد فوراً او از نظرش دور گشت.
حسن از روی دادن این ماجرا بی هیچ اخطاری از خویشتن بزرگترش هراسان شد. اما دیری نپایید که این هراس جای خود را به خشم داد و او به تعقیب رفت. در میان ازدحام و درحالی که به آرنج لبادهی پسران مینگریست، میدوید تا این که بر حسب اتفاق، جیببر را زیر ارابهی میوهای پیدا کرد. حسن او را گرفته و خطاب به همه بانگ برآورد که دزد گرفته بود و از آنان میخواست تا پاسداری را بیابند. پسر، نگران از بازداشت شدن، کیف را انداخته و به زاری پرداخت. حسن مدتی طولانی به پسر چشم دوخت، سپس خشمش فروکش کرده و او را رها ساخت.
وقتی دفعهی بعد خود بزرگترش را دید، از او پرسید: «چرا به من دربارهی جیببر اخطار ندادی؟»
خویشتن بزرگترش پرسید: «از آن تجربه لذتی نبردی؟»
حسن میخواست انکار کند اما خود را متوقف ساخت و اعتراف کرد: «آری، به راستی که لذت بردم.» در تعقیب پسر با فقدان علم از این که موفق خواهد شد یا شکست خواهد خورد، خروش خونش را حس کرد، هفتهها بود که چنینی حسی را تجربه نکرده بود، و دیدن اشکهای پسر او را به یاد تعالیم رسول دربارهی ارزش بخشش انداخت و حسن در رها ساختن پسر، تقوا پیشه کرده بود.
«اکنون آیا ترجیح میدهی که برایت آن را آشکار ساخته بوده باشم؟»
درست همانگونه که ما با رشد خود، هدف سنتهایی که در جوانی برایمان بیاستفاده مینمایند را درمییابیم، حسن دریافت که در نگهداشتن برخی اسرار و برملا ساختنِ برخی دیگر از آنها ارزشی نهفته است. او گفت: «نه، خوب کردی که مرا هشیار نساختی.»
حسن بزرگتر دانست که او فهمیده بود. «اکنون تو را چیزی بسیار مهم خواهم گفت. اسبی کرایه کن. به تو مسیری نشان خواهم داد که تو را به سوی نقطهای در پایکوههای غرب رهنمون خواهد شد. آنجا در میان درختان، درختی را خواهی دید که صاعقه به آن زده. در اطرافِ شالودهی درخت، به دنبال سنگینترین سنگی که میتوانی واژگون کنی بگرد و سپس زیر آن را حفر کن.»
«به جستجوی چه باید باشم؟»
«آن گاه که آن را بیابی خواهی دانست.»
روز بعد، حسن به سوی کوهپایهها روانه گشت و به جستجو پرداخت تا درخت مورد نظر را پیدا کرد. محوطهی اطراف آن از سنگ پوشیده بود، بنابراین حسن یکی را واژگون ساخت تا زیر آن را حفر کند و بعد یکی دیگر و سپس یکی دیگر. در نهایت بیلچهاش به چیزی در میان صخره و خاک برخورد کرد. او خاک را کنار زد و صندوقی برنزی را پر از دینارهای طلا و جواهر یافت. حسن هرگز مانند آن را در عمرش ندیده بود. او صندوق را روی اسب بار زد و به قاهره بازگشت.
وقتی دفعهی بعد با خویشتن بزرگترش سخن گفت، پرسید: «از کجا محل گنج را میدانستی؟»
حسن بزرگتر گفت: «خویشتنم مرا از آن خبر داد. همانگونه که به تو. این که چگونه محل آن را دانستیم، توضیحی ندارم جز این که خواستهی الله بود و جز این چه توضیحی تواندم بود؟»
حسن جوان گفت: «سوگند میخورم که از غنائمی که الله مرا با آن متنعم ساخته بهترین استفاده را بکنم.»
حسن بزرگتر گفت: «و من نیز عهد خود را تجدید میکنم. این آخرین باری است که ما سخن خواهیم گفت. اکنون راه خود را پیدا خواهی کرد. بدرود.»
و بدین ترتیب حسن به خانه بازگشت. با طلا، قادر بود تا به مقدار بسیاری کنف تهیه کرده، کارگرانی اجیر کند و به آنها مزدی عادلانه بدهد و سودمندانه به آنان که ریسمان میجستند، بفروشد. او زنی زیبا و زیرک اختیار کرد و به توصیهی او به تجارت دیگر کالاها نیز پرداخت تا این که بازرگانی ثروتمند و محترم شد. در تمام این مدت سخاوتمندانه به فقیران بخشید و زندگی انسانیِ نیکوکارانهای را در پیش گرفت. اینگونه حسن به شادترین گونهها زیست تا این که مرگ، بازکنندهی گرهها و نابودکنندهی خوشیها او را دربرگرفت.
بنده گفتم: «این داستانی شگفت است. مطمئناً برای کسی که در استفاده از دروازه در شک است، به سختی انگیزهبخشی بهتر از این پیدا خواهد شد.»
بشارت گفت: «شک شما از سرِ فراست است. الله به هر که بخواهد پاداش میدهد وهر کس را اراده کند عقوبت میدهد. [8] دروازه بر گونهای که او بر شما مینگرد تأثیری ندارد.»
به تصدیق سرم را جنبانده و پنداشتم که منظور او را فهمیدهام. «یعنی حتا اگر بتوان در بداقبالیهایی که خویشتن پیرتر تجربه کرده است اجتناب ورزید، تضمینی بر این نیست که با بداقبالیهای دیگری مواجه نشد.»
«خیر، این پیرمرد را به خاطر کژتابی سخنش عفو کن. استفاده از دروازه به سان کشیدن قرعه نیست که هر بار مهرهای که میکشید، متفاوت باشد. در عوض، استفاده از دروازه مانند استفاده از گذرگاهی مخفی در یک کاخ است که اجازه میدهد تا به جای گذشتن از سرسرا سریعتر به یک اتاق دست یافت. اتاق همانطور خواهد ماند و به دری که از آن استفاده میشود، وابسته نیست.»
این سخنش مرا در شگفت فرو برد. «پس آینده ثابت است؟ به تغییرناپذیری گذشته؟»
«گفتهاند که توبه و کفاره گذشته را پاک میگرداند.»
«من نیز آن را شنیدهام اما آن را حقیقت نیافتهام.»
بشارت گفت: «از شنیدن آن متأسفم. تنها میتوانم بگویم که آینده با آن فرقی ندارد.»
اندکی این فکر را در سر پروراندم. «اینچنین، اگر کسی بداند که بیست سال بعد مرده، برای اجتناب از مرگ از او کاری ساخته نیست؟» بشارت به تصدیق سر جنباند. این موضوع برایم دلسردکننده میآمد، اما سپس در این فکر فرو رفتم که شاید این کار بتواند تضمینی فراهم کند و گفتم: «چنین بپندار که شخصی دانسته که بیست سال آینده زنده است. پس چیزی قادر به کشتن او در آن بیست سال نیست. از آن پس میتواند بی هیچ اظطراب و اندیشهای در جنگها شرکت جوید چرا که بقایش تضمین یافته.»
او گفت: «چنین امکانی هست. اما امکان این نیز هست که فردی که از چنین تضمینی استفاده میبرد، خویشتن پیرترش را در همان اولین بارِ استفاده از دروازه هم زنده نیابد.»
گفتم: «آه، پس این تنها افراد محتاطند که قادر به ملاقات خویشتن بزرگترشاناند؟»
«بگذار تا داستان شخص دیگری را برایت بگویم که از دروازه استفاده کرد و آن گاه خود میتوانی تصمیم بگیری که آیا او محتاط بوده یا نه.» بشارت به شرح داستان پرداخت و اگر اعلیحضرت مایل باشند، اکنون آن را بازگو خواهم کرد.
افسانهی بافندهای که از خودش دزدید
بافندهی جوانی بود به نام عجیب [9] که با بافتن قالی زندگی سادهای را میگذراند، اما آرزو داشت که طعم رفاه و ثروت را بچشد. عجیب پس از شنیدن داستان حسن، فوراً به درون دروازهی سالیان گام گذاشت تا خویشتن بزرگترش را که مطمئن بود مانند حسن بزرگتر، غنی و سخی خواهد بود، بپوید.
به محض رسیدن به قاهرهی بیست سال بعد به محلهی غنینشین حبنیه رفت و از مردم محل اقامت عجیب بن طاهر [10] را پرسید. خود را آماده کرده بود تا اگر کسی که عجیب پیرتر را میشناخت را دید و به شباهت آنان ظنین شد، خود را پسر عجیب معرفی کند که به تازگی از دمشق آمده است. اما او هرگز برای ارائهی این مطلب فرصتی نیافت زیرا هیچیک از کسانی که او از آنها پرسید، آن نام را نمیشناختند.
در نهایت او تصمیم گرفت تا به محلهی قدیمش رفته و جویا شود تا ببیند که آیا کسی میداند که او به کجا رفته یا نه. وقتی به خیابان قدیمش رسید، پسری را متوقف ساخته و از او فردی به نام عجیب را جویا شد. پسر به سمت خانهی قدیم عجیب اشاره کرد.
عجیب گفت: «این جایی بود که در گذشته او در آن اقامت داشت. اکنون کجا زندگی میکند؟»
پسر گفت: «اگر او از دیروز تا کنون نقل مکان کرده باشد، از مکان زندگیاش بیخبرم.»
عجیب بر باور این موضوع عاجز بود. آیا امکان این وجود داشت که خویشتن پیرترش پس از بیست سال در همان خانه زندگی کند؟ این بدان معنا بود که او هرگز ثروتمند نشده بود و خویشتن پیرترش نصیحتی برای گفتن به او نداشت یا حداقل چیزی برای گفتن نداشت که او با اندرز گرفتن از آن به سودی دست یابد. چه طور ممکن بود سرنوشتش تا این حد از سرنوشت ریسمانتاب متفاوت باشد؟ عجیب به امید این که پسر اشتباه کرده باشد بیرون خانه به انتظار ایستاد و نظارهگر شد.
بالاخره مردی را در حال ترک خانه دید و با دلی شکسته خویشتن پیرترش را شناخت. عجیب پیرتر را زنی دنبال کرد که عجیب او را همسرش پنداشت اما کوچکترین توجهی به زن نکرد، زیرا تنها چیزی که در ذهنش جولان میداد شکست در داشتن خویشتنی بهتر بود. او با ناامیدی به لباسهای سادهای که زوج پیرتر پوشیده بودند چشم دوخت تا این که آن دو از نظرش پنهان گشتند.
کنجکاویای که انسانها را به نگریستن بر معدومها وا میدارد، عجیب را بر آن واداشت که به سمت در خانهاش برود. کلید خودش با شکاف قفل تناسب داشت و این چنین وارد خانه شد. اثاثیه تغییر کرده بود اما ساده و مستعمل بودند و عجیب از دیدنشان آزرده بود. آیا امکان داشت که پس از بیست سال حتا نتوانسته باشد بالشهای بهتری فراهم آورده باشد؟
انگیزهای ناگهانی او را به سمت صندوقی چوبی راند که معمولاً پساندازش را در آن نگه میداشت. آن را باز کرد و پر از دینارهای طلا یافتش.
عجیب متحیر بود. خویشتن بزرگترش صندوقی پر از طلا داشت و هنوز چنین لباسهای سادهای میپوشید و بیست سال را در همان خانهی کوچک سپری کرده بود! عجیب با خود چنین پنداشت که خویشتن بزرگترش باید خسیس باشد که با وجود ثروت از آن لذتی نمیبرد. عجیب خوب میدانست که کسی قادر نیست مال خود را به درون قبر ببرد. آیا این چیزی بود که با سالخورده شدن از خاطرش برود؟
باخود اندیشید که این ثروت باید متعلق به کسی باشد که قدر آن را بداند و آن کس خودش بود. خود را متقاعد کرد که بردن ثروت خویشتنِ پیرترش دزدی نیست زیرا دریافتکنندهی آن خودش میبود. او صندوق را بر شانه گرفت و با تلاش بسیار توانست آن را از دروازهی سالیان به قاهرهی زمان خودش بازگرداند.
او چندی از ثروت تازه به دستآمدهاش را به یک صراف سپرد، اما همیشه کیفی سنگین پر از طلا با خود حمل میکرد. او ردایی دمشقی بر تن و کفشهایی قرطبهای بر پا کرد و عمامهای خراسانی مزین به جواهر بر سر گذاشت. خانهای در منطقهای غنینشین اجاره کرد، آن را با بهترین فرشها و اثاثیه پر کرد و آشپزی را اجیر کرد تا برایش غذاهای مجلل تهیه کند.
سپس به سراغ برادرِ زنی رفت که دیرزمانی آرزوی آن را در سر پرورانده بود، زنی به اسم طاهره [11]. برادرش داروساز بود و طاهره او را در مغازهداری یاری میداد. عجیب گهگاهی به خرید دوا میرفت تا فرصت صحبت با او را بیابد. یکبار کنار رفتن حجاب او را دیده بود. چشمان طاهره به زیبایی چشمان آهو بودند. برادر طاهره به ازدواج او با یک بافنده رضایت نمیداد اما اکنون عجیب میتوانست خود را همتایی مناسب معرفی کند.
برادر طاهره با ازدواج موافقت کرد و طاهره، خود، به آسانی رضایت داد چراکه او نیز آرزوی عجیب را داشت. عجیب از هیچ هزینهای برای ازدواجشان چشمپوشی نکرد. او یکی از کرجیهای تفریحی را که در کانالِ جنوبیِ شهر شناور بود، کرایه کرد و جشنی همراه با خنیاگران و رقاصان برگزار کرد و در آن گردنبند مروارید باشکوهی به طاهره هدیه کرد. موضوع جشن در سرتاسر ناحیه دهان به دهان گشت.
عجیب در خوشی لذتی که ثروت برای او و طاهره به ارمغان آورد غوطهور شد و به مدت یک هفته، هر دوی آنها دلپذیرترین زندگی را داشتند و سپس یک روز عجیب به خانه آمد تا در خانهاش را شکسته و نقره و طلاهای درون آن را چپاول شده بیابد. آشپز وحشتزده از مخفیگاهش بیرون آمد و به او گفت که دزدان طاهره را برده بودند.
عجیب به درگاه الله پناه برد تا این که خسته از نگرانی به خواب رفت. صبح روز بعد با صدای کوبش روی در بیدار شد. غریبهای آنجا بود. او گفت: «پیامی برای تو دارم.»
عجیب پرسید: «چه پیامی؟»
«همسرت در سلامت است.»
عجیب لرزش خشم و ترس را مانند صفرای سیاه در شکمش حس کرد و پرسید: «چه قدر میخواهید؟»
«ده هزار دینار.»
عجیب بانگ برآورد که: «این بیشتر از آنچه که دارم است!»
دزد گفت: «با من چانه نزن. خود تو را دیدهام که چه طور خرج میکنی.»
عجیب به زانو افتاد. «من افراط کار بودهام. به رسول سوگند که آنقدر ندارم.»
دزد با دقت او را نگریست و گفت: «هر چه داری گرد بیاور و فردا در همین هنگام آن را اینجا داشته باش. اگر بدانم که چیزی را پیش خود نگاه داشتهای، همسرت خواهد مرد. اگر صداقتت را باور کنم، افراد من او را به تو باز خواهند گردانید.»
عجیب چارهای نداشت. «باشد، قبول.» دزد رفت.
روز بعد عجیب نزد صراف رفت و هر چه پول که باقیمانده بود بازستاند. او آن را به دزد واگذار کرد. دزد با دیدن ناامیدی در چشمان عجیب خرسند شد. او آن کرد که عهد بسته بود و شب هنگام طاهره بازگشته بود.
پس از آن که آن دو یکدیگر را در آغوش گرفتند، طاهره گفت: «فکر نمیکردم برای من اینهمه بپردازی.»
عجیب گفت: «بی تو آن ثروت لذتی برایم نداشت.» و خود در شگفت آمد وقتی دریافت که این سخنش حقیقت داشت. «اما اکنون حسرت میخورم که نمیتوانم برای تو آنچه را بخرم که تو را میسزد.»
طاهره گفت: «هرگز حاجتی نیست که تو برای من دوباره چیزی بخری.»
عجیب سرش را پایین انداخت. «احساس میکنم که انگار به گناهانم مجازات شدهام.»
طاهره پرسید: «چه گناهانی؟» اما عجیب چیزی نگفت. «پیش از این از تو نپرسیدم اما میدانم که تمام ثروتت را به ارث نبردی. به من بگو، آن را دزدیدی؟»
عجیب بیمیل به اعتراف به حقیقت به او یا به خودش گفت: «نه، به من داده شده بود.»
«پس وام بود؟»
«نه، نیازی به بازپرداخت آن نیست.»
طاهره شوکه شده بود. «و تو قصد بازپرداخت آن را نداری؟ یعنی میگویی این فرد خرج عروسیمان را داده است؟ یعنی من آزادی خود را مدیون او هستم؟» به نظر میرسید که او در آستانهی اشکریختن است. «پس آیا من همسر تو هستم یا این فرد؟»
«تو همسر من هستی.»
«چه طور میتوانم همسر تو باشم وقتی زندگیام را به فرد دیگری مدیونم.»
عجیب گفت: «تو را در دین نمیگذارم، عشق من. بر تو سوگند یاد میکنم که پول را تا آخرین درهم بازبپردازم.»
و بدین ترتیب عجیب و طاهره به خانهی قدیم عجیب بازگشته و شروع به پسانداز پولشان کردند. هر دوی آنها نزد برادر طاهره مشغول کار شدند و وقتی برادر طاهره عطاری ثروتمند شد، عجیب و طاهره کار فروش دوا را به دست آوردند. زندگی خوبی بود، اما آنها تا جایی که میتوانستند کم خرج میکردند، زندگی سادهای را میگذراندند و به جای خرید اثاثیهی جدید، آنها را تعمیر میکردند. سالهای سال، عجیب هنگامیکه سکهای به درون صندوق میانداخت لبخند زنان به طاهره میگفت که آن سکه یادآوری است بر ارزشی که برای او قائل بود. او میگفت حتا بعد از این که صندوق پر شد، هنوز هم همانقدر برایش ارزش خواهد داشت.
اما پر کردن صندوق با هر از گاه اضافه کردن چند سکه کار آسانی نیست و بنابراین آنچه به عنوان صرفهجویی شروع شد، رفته رفته به لئامت بدل گشت و تصمیمات محتاطانه جایشان را به خساست دادند. بدتر از آن این که، مهربانی عجیب و طاهره نسبت به یکدیگر در طی زمان محو گشت و هر کدام کمکم به خاطر ثروتی که از خرج کردنش عاجز بودند از دیگری منزجر شد.
بدین شیوه، سالها سپری شد و عجیب به انتظار لحظهای که طلا برای بار دوم از او گرفته شود، پیرتر گشت.
گفتم: «چه داستان عجیب و ناراحت کننندهای.»
بشارت گفت: «به راستی که چنین است. به نظرت عجیب محتاطانه عمل کرد؟»
قبل از سخن لحظهای تأمل کردم. «من در جایگاهی نیستم که در مورد او قضاوت کنم. او باید با عواقب اعمالش زندگی میکرد، همانطور که من باید با عواقب اعمالم زندگی کنم.» لحظهای را در سکوت به سر بردم و سپس گفتم: «من خلوص عجیب را تحسین میکنم که هر چه کرده بود را برایتان بازگفت.»
بشارت گفت: «آه، اما عجیب جوان این داستان را برایم شرح نداد. پس از بیرون آمدن از دروازه به همراه صندوق، او را تا بیست سال بعد ندیدم. عجیب بسیار مسنتر بود وقتی که برای بازدید دوبارهی من آمد. او به خانه آمده و صندوقش را ندیده بود و علم بر این که قرضش را پرداخته بود باعث شد، تا او بتواند به من هر آنچه را بر او روی داده بود، شرح دهد.»
«به راستی؟ حسن پیرتر داستان اول هم به دیدنتان آمد؟»
«خیر، من داستان حسن را از حسن جوانتر شنیدم. حسن پیرتر هرگز به حجرهی من بازنگشت اما به جای او من مشتری دیگری داشتم. کسی که داستانی را دربارهی حسن با من در میان گذاشت که خود او هرگز نمیتوانست آن را شرح دهد.» بشارت به نقل داستان آن مشتری پرداخت و اگر اعلیحضرت مایل باشند، آن را اینجا بازگو خواهم کرد.
افسانهی زن [12]و معشوقش
رانیه [13] سالهای بسیاری را در عقد حسن بود و آنها شادترین زندگی را داشتند. یک روز شوهرش را در حال شام خوردن با مرد جوانی دید که به نظرش بسیار به حسن هنگام ازدواج شباهت داشت. حیرتش چنان عظیم بود که به سختی توانست خودش را از مداخله در گفت و گوی آنها باز دارد. پس از رفتن مرد جوان، از حسن خواست که به او بگوید که مرد جوان که بوده و حسن افسانهای باورنکردنی را برایش بازگو کرد.
او پرسید: «از من به او گفتهای؟ هنگامی که برای اولین بار آشنا شدیم میدانستی چه در پیش است؟»
حسن لبخندزنان گفت: «از لحظهای که دیدمت دانستم که با تو ازدواج خواهم کرد اما نه بدین خاطر که کسی مرا مطلع کرده باشد. همسرم، مطمئناً تو نمیخواهی که مزهی آن لحظه را برایش از بین ببری!»
این چنین شد که رانیه به همسرِ جوانترش چیزی نگفت اما گفت و گوی او را دزدانه گوش کرد و نگاههای دزدکی به او انداخت. با دیدن چهرهی جوانش نبضش شدت گرفت؛ گاهی اوقات خاطرات با شیرینیشان ما را فریب میدهند. وقتی او دو مرد را رو به روی هم نشسته دید، میتوانست زیبایی جوانتر را تشخیص دهد. شبهنگام، بیدار دراز میکشید و بدان میاندیشید.
چند روزی بعد از بدرود حسن به خویشتن جوانترش، او قاهره را ترک کرد تا به بازرگانی در دمشق بپردازد. در غیاب او رانیه حجرهای که حسن برایش شرح داده بود را یافت و از دروازهی سالیان به قاهرهی دوران جوانیش رفت.
او مکانی که در آن زمان حسن اقامت داشت را به یاد آورد و این چنین به آسانی قادر بود تا حسن جوان را یافته و او را تعقیب کند. با نظارهی او، اشتیاقی قویتر از آنچه در طی سالیان برای حسن پیرتر حس کرده بود، احساس کرد و خاطراتی زنده را از معاشقهی جوانیشان به یاد آورد. او همیشه همسری وفادار بود اما اکنون فرصتی داشت که دیگر هرگز نمییافت. رانیه، مصمم برای عمل به این آرمان، خانهای کرایه کرد و در روزهای آتی برای آن اثاثیه خرید.
وقتی خانه آماده بود، درحالی که سعی میکرد برای نزدیک شدن به حسن، دل و جرات پیدا کند ، محتاطانه به تعقیب او پرداخت. در بازار جواهرفروشان، او را نگریست که وارد یک جواهر فروشی شده و به جواهر ساز گردنبندی با ده سنگ قیمتی نشان داد و از او پرسید که چه قدر بابت آن میپردازد. رانیه گردنبند را همان یافت که حسن در روزهای بعد از ازدواجشان به او داده بود. نمیدانست که او زمانی قصد فروش آن را داشته است. رانیه در فاصلهی کمی ایستاد و در حالی که وانمود میکرد به انگشترها نگاه میکند، گوش فرا داد.
جواهرساز گفت: «فردا آن را بازآور تا هزار دینار بابتش بپردازم.» حسن جوانتر با قیمت موافقت کرد و رفت.
رانیه که رفتن او را تماشا میکرد، به طور اتفاقی صدای دو مرد را شنید که در آن نزدیکی سخن میگفتند: «آن گردنبند را دیدی؟ یکی از اموال ما بود.»
دیگری پرسید: «اطمینان داری؟»
«آری. این همان حرامزادهای است که صندوقمان را از زیر زمین بیرون کشید.»
«بگذار راجع به او به رئیس بگوییم. پس از این که این مردک گردنبدش را فروخت، پول و بقیهی اموالش را میگیریم.»
آن دو مرد بدون توجه به رانیه رفتند. رانیه مانند آهویی که از دست پلنگ گریخته باشد با قلبی شتابان و پیکری ساکن، ایستاده بود. فهمید که گنجی که حسن با حفرکردن به دست آورده بود، باید متعلق به دستهی دزدان باشد و این مردان دو نفر از اعضای آن بودند. آنها اکنون جواهر قاهره را بررسی میکردند تا فردی که ثروتشان را برده بود را شناسایی کنند.
رانیه میدانست که چون گردنبند را در اختیار دارد، حسن جوان نمیتوانسته آن را فروخته باشد. علاوه بر این میدانست که دزدان نمیتوانستند حسن را کشته باشند. اما خواست الله نبود که رانیه کاری نکند. الله او را آورده بود تا به حسن یاری رساند.
رانیه از دروازهی سالیان به روزگار خودش بازگشت و در خانه گردنبند را در جعبهی جواهرش یافت. سپس باری دیگر از دروازهی سالیان استفاده کرد، اما به جای ورود به آن از سمت چپ، از سمت راست بدان وارد گشت تا قاهرهی بیست سال بعد را ببیند. آنجا خویشتن پیرترش را جست که اکنون زنی سالخورده بود. رانیهی پیرتر به گرمی از او استقبال کرده و گردنبند را از جعبهی جوهراتش بازآورد. دو زن بر سر این که چگونه میتوانند حسن جوان را یاری کنند به بحث پرداختند.
روز بعد، دو دزد با مردی دیگر که رانیه آن را رئیسشان میپنداشت، بازگشتند. آنها همگی حسن را تماشا کردند که گردنبند را به جواهرساز نمایاند.
درحالیکه جواهرساز آن را بررسی میکرد، رانیه پیش رفته و گفت: «چه تصادفی! جواهرساز، من نیز میخواهم گردنبندی درست مانند این را بفروشم.» او گردنبندش را از کیفی که با خود داشت بیرون آورد.
جواهرساز گفت: «شگفتانگیز است. هرگز دو گردنبند را اینقدر شبیه ندیده بودم.»
سپس رانیهی سالخورده به پیش رفت. «چه میبینم؟ به یقین چشمانم مرا فریب میدهند!» و اینگونه گردنبند همسان سومی را بیرون آورد و ادامه داد: «فروشنده با این تضمین آن را به من فروخت که بیهمتاست. کذب او بر من آشکار گشت.»
رانیه گفت: «شاید باید آن را بازپس دهید.»
رانیهی سالخورده گفت: «بستگی دارد.» او از حسن پرسید: «او برای آن چه قدر میپردازد؟»
حسن، سردرگم گفت: «هزار دینار.»
«واقعاً! جواهرساز، این را نیز میخری؟»
جواهرساز گفت: «باید دوباره بر پیشنهادم بیندیشم.»
در حالی که حسن و رانیهی سالخورده با جواهرساز مذاکره میکردند، رانیه به اندازهی کافی عقب آمد تا سرزنش سرکرده بر دیگر دزدان را بشنود.
او گفت: «احمقها. این یک گردنبند معمولی است. اینگونه باعث میشدید نیمی از جواهرسازان قاهره را کشته و پاسداران را بر سر خود بیاوریم.» او بر سر آنها زد و به راهشان انداخت.
رانیه توجه خود را به جواهرساز برگرداند که پیشنهادش برای خرید گردنبند حسن را پس گرفته بود. رانیهی مسنتر گفت: «بسیار خوب. سعی خواهم کرد تا گردنبند را به مردی که آن را به من فروخت پس دهم.» درحالیکه زن مسنتر میرفت، رانیه میتوانست بگوید که زیر حجابش لبخند میزند.
خطاب به حسن گفت: «آن طور که پیداست هیچیک از ما امروز گردنبندی نخواهد فروخت.»
حسن گفت: «شاید روزی دیگر.»
رانیه گفت: «من گردنبند خود را برای حفاظت به خانه میبرم. مایلی تا با هم قدم بزنیم؟»
حسن موافقت کرد و با رانیه به خانهای که کرایهکرده بود رفت. آن گاه رانیه او را به داخل دعوت کرده، به او شراب پیشنهاد کرد و پس از این که هر دو مست شدند، او را به اتاقخوابش راهنمایی کرد. او پنجرهها را با پردههایی تیره پوشاند و چراغها را خاموش کرد تا این که اتاق به سیاهی شب شد. تنها پس از آن بود که حجابش را برداشت و او را به تخت برد.
رانیه با انتظار این لحظه به وجد آمده بود، و شگفتزده بود وقتی حرکات حسن را زمخت و ناشیانه یافت. او شب عروسیشان را به وضوح به خاطر میآورد. حسن در آن شب بیپروا بود و ملامسهاش نفس را از ریهی رانیه گرفته بود. رانیه میدانست که اولین ملاقات حسن با رانیهی جوان چندان دور نیست و برای لحظهای متوجه نشد که چه طور این پسر خامدست، میتواند اینقدر سریع تغییر یابد. و البته سپس پاسخ واضح بود.
بدینترتیب عصرگاه بسیاری روزها، رانیه حسن را در خانهاش میدید و او را در هنر عشق راهنمایی میکرد و با چنین عملی نشان داد همانطور که اغلب گفته میشود، زنان شگرفترین مخلوق خدایند. رانیه به او گفت: «لذتی که میبخشی با لذتی که دریافت میکنی پاسخ داده میشود.» و وقتی بدان اندیشید که سخنانش چه قدر حقیقت داشتند، از درون لبخند زد. دیری نپایید که حسن مهارتی که او به یاد میآورد را به دست آورد و رانیه لذتی بیشتر از آنچه در جوانی تجربه کرده بود، یافت.
بسیار زود، روزی که رانیه به حسن جوان رفتنش را اعلام کرد، فرا رسید. حسن آنقدر عاقل بود که او را تحت فشار نگذارد اما از او پرسید تا بداند که آیا میتوانند دوباره یکدیگر را ملاقات کنند یا خیر. رانیه به نرمی به او نه گفت. پس از آن اثاثیه را به صاحب منزل فروخت و از درون دروازهی سالیان به قاهرهی دوران خودش بازگشت.
وقتی حسن بزرگتر از سفر به دمشق بازگشت، رانیه در خانه به انتظار او بود. رانیه به گرمی از او استقبال کرد اما اسرارش را پیش خود نگاه داشت.
وقتی بشارت این داستان را خاتمه داد، در افکار خودم غرق بودم تا این که او گفت: «آن طور که پیداست این داستان به طور بیسابقهای شما را فریفته ساخته.»
اعتراف کردم که: «حق با شماست. اکنون درمییابم که اگرچه گذشته تغییرناپذیر است، هنگام دیدن آن امکان مواجهه با چیزهای پیشبینی نشده نیز وجود دارد.»
«به راستی که چنین است. اکنون درک میکنید که چرا میگویم آینده و گذشته یکی هستند؟ ما توانایی تغییر هیچکدام را نداریم اما هر دو را میتوانیم بهتر بشناسیم.»
«درک میکنم؛ شما چشمانم را باز کردهاید و اکنون میل دارم تا از دروازهی سالیان استفاده کنم. چه بهایی باید بپردازم؟»
او دستش را تکان داد و گفت: «من مسیر درون دروازه را نمیفروشم. الله آنها را که میخواهد به حجرهی من رهنمون میشود و من از ابزار خواستهی او بودن، خرسندم.»
اگر مرد دیگری بود، حرفهایش را وسیلهی مذاکره میپنداشتم اما پس از تمام آن چیزهایی که بشارت به من گفته بود، میدانستم که او بیریاست. تعظیم کردم و گفتم: «سخاوتتان به سان آموزشتان بی حد و حصر است. اگر خدمتی از یک بازرگان قماش برآمد، بر من حساب کنید.»
«سپاسگزارم. اکنون اجازه دهید تا راجع به سفرتان سخن بگوییم. موضوعاتی هست که باید قبل از دیدارتان از بغداد بیست سال آینده دربارهشان صحبت کنیم.»
به او گفتم: «من نمیخواهم آینده را ببینم. از طرف دیگر میروم تا جوانیم را بازببینم.»
«آه، عمیقاً پوزش میطلبم. این دروازه شما را بدانجا نخواهد برد. میدانید، من این دروازه را تنها هفتهای پیش بنا نهادم. بیست سال پیش اینجا درگاهی وجود نداشت تا از آن بیرون بیایید.»
ناامیدیام چنان شدید بود که باید همچون کودکی درمانده به نظر آمده باشم. گفتم: «اما طرف دیگر دروازه به کجا منتهی میشود؟» و دور درگاه دایرهای چرخیدم تا با طرف مخالفش رو در رو قرار گیرم.
بشارت نیز دور درگاه چرخید و کنار من ایستاد. چشمانداز درون دروازه مانند بیرونش بود اما وقتی او دستش را پیش برد تا از آن عبور کند، گویی که دستش به دیواری نامرئی برخورده باشد متوقف شد. من موشکافانهتر نگریستم و متوجه چراغی برنجی بر روی یک میز شدم. شعلهاش نمیلرزید، چنان ثابت بود که گویی اتاق در روشنترینِ کهرباها گیر افتاده باشد.
بشارت گفت: «آنچه اینجا میبینید اتاق به همان شکلی است که هفتهی پیش بود. پس از بیست سال، سمت چپ این دروازه اجازهی ورود خواهد داد و افراد میتوانند از این سمت وارد شده و گذشتهشان را ببینند. یا...» او مرا به سمتی از درگاه که ابتدا نشانم داده بود برد و ادامه داد: «میتوانیم اکنون از این طرف وارد شویم و خودمان آنها را ببینیم. اما نگرانم که این دروازه هرگز به شما اجازهی دیدار از روزهای جوانیتان را ندهد.»
پرسیدم: «دروازهی سالیانی که در قاهره داشتید چه؟»
او سر تکان داد. «آن دروازه همچنان پابرجاست. اکنون پسرم مغازهام را در آنجا میگرداند.»
«پس من قادرم به قاهره سفر کرده و از دروازه برای بازدید قاهرهی بیست سال گذشته استفاده نمایم. از آنجا میتوانم به بغداد بازگردم.»
«آری، اگر میخواهید میتوانید به آن سفر بروید.»
گفتم: «آری میخواهم. به من خواهید آموخت که چگونه حجرهتان را در قاهره بیابم؟»
بشارت گفت: «ابتدا باید راجع به چند چیز سخن بگوییم. من از مقصودت نخواهم پرسید و تا وقتی آماده باشید آن را برایم شرح دهید شکیبایی پیشه میکنم. اما مایلم یادآوری کنم که آنچه روی داده، غیرقابل بازگشت است.»
گفتم: «من میدانم.»
«و این که نمیتوانید از سختیهایی که بر شما واگذار شده اجتناب بورزید. آنچه از جانب الله بر شما میرسد را باید بپذیرید.»
«هر روز عمرم آن را بر خودم یادآور میشوم.»
او گفت: «پس باعث افتخار من است که در آنچه میتوانم یاریتان کنم.»
او با تکهای کاغذ، یک قلم و دوات شروع به نوشتن کرد. «برای کمک به شما در سفرتان نامهای برایتان مینویسم.» او نامه را تا کرد، مقداری موم شمع روی لبهی آن ریخت و حلقهاش را بر آن فشرد. «وقتی به قاهره رسیدید، این را به پسرم بدهید و او به شما اجازهی ورود به دروازهی سالیانِ آنجا را خواهد داد.»
بازرگانی مانند خود من در بیان قدردانی مهارت دارد اما من قبلاً هرگز چنان سپاسگزاری پرحرارتی که نسبت به بشارت داشتم را تجربه نکرده بودم و تکتک کلمات از دلم برمیآمد. او مرا به حجرهاش در قاهره راهنمایی کرد و من به او اطمینان دادم که با بازگشت خود همه چیز را برایش تعریف خواهم کرد. هنگامیکه در آستانهی ترک مغازهاش بودم، اندیشهای به ذهنم خطور کرد. «چون دروازهی سالیانی که اینجا دارید به آینده باز میشود، اطمینان دارید که دروازه و این حجره تا بیست سال آینده یا بیشتر پابرجا خواهند بود؟»
بشارت گفت: «آری، درست است.»
میخواستم از او بپرسم که آیا خویشتن پیرترش را ملاقات کرده است یا نه اما فوراً حرف خود را خوردم. اگر پاسخ نه میبود، مطمئناً بدین خاطر بود که خویشتن پیرتر او مرده بود و این بدان معنا بود که من از او تاریخ مرگش را سؤال کرده باشم. من که بودم که چنین سؤالی کنم آن هم هنگامیکه این مرد بدون پرسیدن مقصودم نسبت به من لطف داشت؟ از سیمایش دانستم که میدانست قصدِ پرسیدن چه سوالی را داشتهام و من سرم را به نشانهی معذرتخواهی پایین آوردم. او پذیرش پوزشم را با جنباندن سرش اعلام کرد و به خانه بازگشتم تا آماده شوم.
رسیدن کاروان به قاهره دو ماه طول کشید. اعلیحضرت، برای آن که بدانید در طول سفر چه چیز فکرم را مشغول کرده بود، اکنون به شما آن را میگویم، این چیزی است که به بشارت نگفتم. بیست سال پیش همسری داشتم به نام ناجیه [14]. پیکرش چون شاخهی بید در رقص بود و چهرهاش همچون مهتاب دوستداشتنی بود، اما این عطوفت و لطافتش بود که قلبم را تسخیر کرد. تازه شغلم را به عنوان بازرگان آغاز کرده بودم که ازدواج کردیم. ما ثروتمند نبودیم اما فقدانی را احساس نمیکردیم.
تازه یک سال از ازدواجمان گذشته بود که مجبور شدم به بصره سفر کنم تا با ناخدای یک کشتی ملاقات کن. فرصتی یافته بودم تا با خرید و فروش برده سودی به جیب بزنم اما ناجیه موافقت نکرد. من به او یادآوری کردم که قرآن بردهداری را تا زمانی که با آنها خوب رفتار شود ممنوع نکرده است و خود حضرت رسول نیز بردگانی داشته است. اما او گفت که من نخواهم دانست که آیا خریداران برده با بردههایشان خوب رفتار میکنند یا نه، و بهتر این است که به جای برده کالا داد و ستد کنم.
صبح روز عزیمتم، ناجیه و من منازعه داشتیم. من به درشتی با او سخن گفتم و از کلماتی استفاده کردم که یادآوری آنها مرا به شرم وا میدارد و از اعلیحضرت پوزش میطلبم که آنها را اینجا تکرار نمیکنم. با خشم او را ترک گفتم و دیگر دوباره او را ندیدم. چند روز پس از رفتن من، هنگام فروریختن دیوار مسجد، آسیب بدی دید. او را به شفاخانه برده بودند اما طبیبان از پس نجات او بر نیامدند و او اندکی پس از آن جان سپرد. من تا وقتی که هفتهی بعد بازگشتم از مرگ او چیزی ندانستم و پس از آن چنان بودم که گویی خود، او را با دستانم کشته بودم.
آیا عذابهای جهنم میتوانند از روزهای بعد از مرگِ ناجیه، برایم بدتر باشند؟ غم آن چنان مرا به مرگ نزدیک کرد که به نظر میرسید پاسخ این سؤال را به زودی مییافتم. و مطمئناً تجربه ای مشابه را نیز داشتم زیرا اندوه همانند آتش دوزخ میسوزاند و اما از بین نمیبرد و در عوض دل را برای رنج بیشتر آسیب پذیرتر می سازد.
در نهایت دورهی سوگواری پایان یافت و من، مردی اندوهگین ماندم. تنها پوستی تهی از من مانده بود. بردههایی که خریده بودم را آزاد کردم و تاجر قماش شدم. در طول سالها، ثروتمند گشتم اما هیچگاه دوباره پیمان ازدواج نبستم. بعضی از کسانی که با آنها کسب و کار داشتم سعی کردند تا مرا به ازدواج با دختر یا خواهرشان ترغیب کنند و میگفتند که عشق یک زن دردها را از خاطرم میبرد. شاید حق با آنها بود اما با این کار دردی که انسان دیگری را بدان دچار ساخته از خاطرش نخواهد رفت. هرگاه فکر ازدواج با زن دیگری به سرم میزد، نگاه آزردهی چشمان ناجیه را در آن آخرین بار به خاطر میآوردم و دلم نسبت به دیگران بسته میشد.
با ملایی دربارهی آنچه کرده بودم سخن گفتم و این او بود که به من گفت توبه و کفاره گذشته را پاک میگرداند. به بهترین وجهی که می توانستم توبه کرده و کفاره پرداختم؛ بیست سال از زندگیام را در نقش فردی درستکار گذراندم. به عبادت پرداخته و روزه گرفتم و به آنان که از بخت کمتری برخوردار بودند صدقه دادم و برای زیارت به مکه رفتم و با این حال، هنوز گناه مرا در بر داشت. الله بسیار بخشایشگر است، و این چنین میدانستم که تقصیر از خودم بود.
اگر بشارت از من مقصودم را پرسیده بود، نمی توانستم آنچه را آرزوی حصول داشتم برایش بگویم. از داستانهای او پیدا بود که نمی توانستم آنچه میدانستم اتفاق افتاده است را تغییر دهم. هیچ کس خویشتن جوانتر مرا از آخرین نزاع با ناجیه بازنداشته بود. اما افسانهی رانیه که در افسانهی زندگی حسن بدون اطلاع او پنهان مانده بود، امیدی ضعیف به من داد: شاید میتوانستم درحالی که خویشتن جوانترم در سفر به دنبال تجارت بود نقشی در حوادث ایفا کنم.
آیا نمیشد که اشتباهی شده باشد و ناجیهی من جان سالم به در برده باشد؟ شاید هنگامی که در سفر بودم زن دیگری بود که پیکرش را در کفن پیچیده و دفن کرده بودند. شاید میتوانستم ناجیه را نجات دهم و او را با خود به بغداد روزگار خود بازگردانم. میدانستم که تنها در حد رویا بود. بزرگان میگویند: «چهار چیز باز نمیگردد: سخن بر زبان رانده شده، تیر از کمان دررفته، زندگی گذشته و فرصت بر باد رفته.» و من حقیقت آن کلمات را به بهترین وجه درک کردم. امید داشتم که الله بیست سال توبه را کافی پنداشته و اکنون به من فرصتی میداد تا آنچه از دست داده بودم را بازیابم.
سفر کاروان بی هیچ رویداد مهمی سپری گشت و پس از شصت طلوع خورشید و سیصد نماز، به قاهره رسیدم. آنجا باید راه خود را از میان خیابانهایی مییافتم که نسبت به طرح متوازن مدینه السلام همچون هزارتویی سردرگم کننده بود. به سمت بین القصرین [15]، خیابانی اصلی که از میان ناحیه فاطمیون [16] قاهره میگذرد رفتم. از آنجا بود که خیابانی که حجرهی بشارت در آن واقع بود را پیدا کردم.
به مغازهدار گفتم که من در بغداد با پدرش سخن گفتهام و نامهای که بشارت به من داده بود را به او دادم. او پس از خواندن آن مرا به اتاقِ پسین هدایت کرد که در وسطش، دروازهی سالیان دیگری بود و مرا فراخواند تا از سمت چپ آن داخل شوم.
درحالیکه پیشاپیش حلقهی عظیم فلزی ایستاده بودم، سرمایی را حس کردم و خود را به خاطر عصبی بودنم نکوهش. با نفسی عمیق، وارد گشتم و خود را در همان اتاق با اثاثیهای متفاوت یافتم. اگر به خاطر آنها نبود، به ظن میافتادم که دروازه بیتأثیر بوده باشد. سپس متوجه شدم که سرمایی که حس کرده بودم تنها به خاطر خنکی این اتاق بوده چرا که روزهای اینجا به اندازهی روزهای روزگار خودم گرم نبود. میتوانستم نسیم گرم آن روزگار را بر پشت گردنم حس کنم که همچون آهی از نهاد دروازه برمیآمد.
مغازهدار به دنبالم آمده و صدا زد: «پدر، مهمان دارید.»
مردی وارد اتاق گشت، و او چه کسی میتوانست باشد جز بشارتی که بیست سال جوانتر از بشارتی بود که در بغداد دیده بودم. او گفت: «خوش آمدید، سرورم. بنده بشارت هستم.»
پرسیدم: «مرا نمیشناسید؟»
«خیر، شما باید با خویشتن پیرترم ملاقات کرده باشید. برای من، این نخستین آشنایی است، اما به یاری شما مفتخر خواهم شد.»
اعلیحضرت، باید اعتراف کنم که در سفر بغداد به قاهره آنقدر غرق درد و اندوه بودم که نفهمیدم، بشارت همان موقعی که به حجرهاش پا گذاشته بودم مرا شناخته بود. حتا هنگامی که ساعت آبی و پرندهی آوازهخوان برنجیاش را نظاره میکردم، او دانسته بود که من به قاهره سفر خواهم کرد و همین طور میدانست که من به هدفم دست یافتهام یا خیر.
بشارتی که اکنون با او سخن میگفتم، هیچیک از آنها را نمیدانست. گفتم: «بسیار از لطفتان سپاسگزارم، آقا. نام من فواد بن عباس است و به تازگی از بغداد آمدهام.»
پسر بشارت آنجا را ترک گفت و من و بشارت به شور پرداختیم. از او روز و ماه را جویا شدم تا مطمئن شوم که برای بازگشتم به مدینه السلام زمان کافی دارم و با او عهد کردم که هنگامی که بازگشتم همه چیز را به او خواهم گفت. بشارت جوانتر به اندازهی خویشتن پیرترش رئوف بود. او گفت: «به امید سخن گفتن با شما هنگام بازگشتتان خواهم بود و همین طور کمک به شما در بیست سال بعد.»
سخنانش مرا به وقفه واداشت. «آیا پیش از امروز قصد داشتید که حجرهای در بغداد بگشایید؟»
«چرا میپرسید؟»
«در شگفت بودم که ما به طور تصادفی و بسیار به موقع در بغداد ملاقات کردیم تا من به این سفر بیایم، از دروازه استفاده نمایم و بازگردم. اما اکنون بر تصادفی بودن آن ظنینم. آیا آمدن من به اینجا سبب رفتن شما به بغداد در بیست سال آینده است؟»
بشارت لبخند زد. «تصادف و غرض دو روی یک فرشینهاند، سرورم. شاید یک روی آن را چشمنواز بدانید اما نمیتوانید بگویید که یکی از آنها حقیقی و دیگری دروغین است.»
گفتم: «اکنون مانند همیشه چیزهای زیادی را برای اندیشیدن به من واگذار کردهاید.»
سپاس از او را به جای آورده و بدرود گفتم. درحال ترک مغازه، از زنی گذشتم که با شتاب وارد مغازه شد. شنیدم که بشارت او را رانیه خواند و در شگفت ایستادم.
از بیرون در، میتوانستم صدای زن را بشنوم. «من گردنبند را دارم. امیدوارم خویشتن پیرترم آن را گم نکرده باشد.»
بشارت گفت: «اطمینان دارم که آن را در آینده حفظ کردهاید، به امید دیدار.»
متوجه شدم که این همان رانیهی داستان بشارت است. او میخواست خویشتن پیرترش را با خود همراه سازد تا هر دو به دوران جوانیشان برگشته، با دو گردنبند چند دزد را گیج کنند و جان همسرشان را نجات دهند. لحظهای، در شک بودم که آیا بیدارم یا نظارهگر رویا، زیرا احساس میکردم درون یک افسانه گام برداشتهام و اندیشهی این که با صاحبان آن رؤیا سخن بگویم یا در وقایعش نقشی داشته باشم، گیجکننده مینمود. وسوسه شدم که سخن بگویم و ببینم آیا میتوانم در آن افسانه نقشی پنهان ایفا کنم یا خیر، اما پس از آن به خود یادآور شدم که آرمانم ایفای نقشی پنهان در افسانهی خودم است. بنابراین بیهیچ کلامی آنجا را ترک گفته و به سراغ کاروانی برای سفر رفتم.
اعلیحضرت، میگویند که سرنوشت به طرحهای انسانها میخندد. در آغاز چنین مینمود که من خوششانسترینم، زیرا کاروانی در همان ماه عازم بغداد بود و قادر بودم تا بدان بپیوندم. در هفتههای آتی به بخت خود نفرین میفرستادم زیرا سفر کاروان با تأخیر مواجه شده بود. چاههای شهری نه چندان دور از قاهره خشک بودند و هیأتی مجبور به جستجو به دنبال آب بودند. در روستایی دیگر، سربازان محافظ کاروان به اسهال خونی مبتلا گشتند و ما هفتهها مجبور به انتظار بودیم تا آنها بهبود یابند. با هر تأخیر، من تخمین خود را از زمان رسیدنمان به بغداد نو میکردم و بسیار دلواپس میگشتم.
سپس گرفتار طوفان شن شدیم که به نظر اخطاری از جانب الله میرسید و به حقیقت مرا نسبت به عاقلانه بودن اعمالم به ظن واداشت. اقبال با ما یار بود که هنگام اولین طوفان شن، میتوانستیم در کاروانسرایی در غرب کوفه استراحت کنیم، اما اقامتمان از روزها به هفتهها کشید و به کرات آسمان شفاف میشد تا وقتی بار شترها بسته بودند، بار دیگر تاریک شود. روز حادثهی ز به سرعت نزدیک میشد و من ناامید.
به نوبت از هر شتررانی درخواست کردم تا شترشان را به من کرایه دهند تا تنها بروم، اما در ترغیبشان ناکام ماندم. در نهایت کسی را یافتم که میخواست شتری را با قیمتی گزاف به من بفروشد اما من به شدت خواستار پرداختن بابت آن بودم. پس از آن تنها به راه افتادم.
جای تعجبی نیست که پیشرفت کمی در طوفان داشتم، اما وقتی بادها فرونشستند به سرعت شتاب گرفتم. به هر حال بدون سربازانِ همراه کاروان، هدفی آسان برای راهزنان بودم و پس از دو روز سواری متوقف گشتم. آنها پول و شتری که خریده بودم را بردند اما از جانم در گذشتند. نمیدانم که آیا از سر رحمشان بود یا زحمت کشتن مرا به خود ندادند. پیاده برگشتم تا دوباره به کاروان بپیوندم اما اکنون آسمان با بیابری خود مرا مجازات میکرد و من از گرما رنج میبردم. وقتی کاروان مرا پیدا کرد، زبانم ورم کرده بود و لبانم همچون گل پخته شده توسط خورشید ترکدار گشته بود. پس از آن چارهای نداشتم جز همراهی کاروان با سرعت معمولش.
مانند گل سرخی که دانه به دانه گلبرگهایش میریزند، امیدهایم با گذشت روزها محو میشد. وقتی کاروان به مدینه السلام رسید، میدانستم که بسیار دیر است اما لحظهای که از دروازههای شهر گذشتیم از نگهبانان پرسیدم که آیا از ریزش یک مسجد چیزی شنیدهاند یا خیر. اولین نگهبانی که با او سخن گفتم پاسخش خیر بود و لحظهای امیدوار شدم که تاریخ حادثه را از خاطر برده و در واقع به موقع رسیده باشم.
سپس پاسداری دیگر به من گفت که روز گذشته مسجدی در محدودهی کرخ [17] ریخته بود. کلماتش با قدرت تبر اعدام بر من فرود آمدند. من آنهمه سفر کرده بودم تا بدترین خبر زندگیام را باری دیگر دریافت کنم.
قدمزنان به مسجد رفتم و در جایی که زمانی دیواری قرار داشت، تودههای آجر دیدم. صحنهای بود که رؤیاهایم را بیست سال تسخیر کرده بود اما اکنون تصویر پس از باز کردن چشمهایم باقی ماند، با وضوحی که تحمل آن را نداشتم. برگشتم و بیهدف به راه افتادم. نسبت به اطرافم نابینا بودم تا این که خودم را پیشاپیش خانهی قدیمم، جایی که با ناجیه زندگی میکردم، یافتم. سرشار از خاطره و دلتنگی در خیابان روبروی آن ایستادم.
نمیدانم چه قدر گذشته بود وقتی زن جوانی به سراغم آمد و گفت: «سرورم، من به دنبال منزل فواد بن عباس میگردم.»
گفتم: «پس آنطور که پیداست آن را یافتهاید.»
«شما فواد بن عباس هستید، سرورم؟»
«آری و از شما تقاضا دارم لطفاً مرا به حال خود بگذارید.»
«سرورم، از شما عفو میطلبم. نام من میمونه [18] است و پزشکان شفاخانه را مساعدت میکنم. قبل از مرگ همسرتان من از او پرستاری کردم.»
چرخیدم تا او را بنگرم. «تو از ناجیه پرستاری کردی؟»
«آری، سرورم. سوگند خوردهام تا پیامی را از او به شما برسانم.»
«چه پیامی؟»
«او از من خواست تا آخرین افکارش را دربارهی شما به شما بگویم. او از من خواست تا به شما بگویم که با وجود کوتاهی عمرش، سپری کردن آن دوران با شما آن را شاد ساخته بود.»
او جاری شدن اشکها را بر گونههایم دید و گفت: «مرا عفو کنید اگر کلماتم شما را دردمند ساخت، سرورم.»
«چیزی برای عفوکردن وجود ندارد، فرزندم. کاش طریقی بود که تو را آن قدر که این پیغام میارزید، میپرداختم چراکه عمری سپاس هنوز مرا در دین باقی میگذارد.»
او گفت: «اندوه دینی را شامل نمیشود. بدرود سرورم.»
گفتم: «بدرود.»
او مرا ترک کرد و من ساعتها را به گردش در خیابانها گذراندم و اشکهای خلاصی را گریستم. در تمام این مدت بر حقیقت کلمات بشارت میاندیشیدم: گذشته و آینده یکی هستند و ما از تغییر هریک عاجزیم و تنها میتوانیم آنها را بهتر بدانیم. سفرم به گذشته چیزی را تغییر نداده بود اما آنچه آموخته بودم همه چیز را عوض کرده بود و آموختم که طور دیگر نمیتوانست باشد. اگر زندگیهای ما افسانههایی باشد که الله نقل میکند، آن گاه ما هم اجرا کننده و هم شنوندهایم و با زیستن این افسانههاست که ما درسهای آنها را دریافت میکنیم.
شب فرا رسید و پس از آن پاسداران شهر بودند که مرا بعد از زمان خاموشی در لباسهای گرد و خاک گرفته پیدا کردند و از من پرسیدند که هستم. من نام خود و محل زندگیام را به آنها گفتم و پاسداران مرا نزد همسایگانم آوردند تا ببینند که آیا کسی مرا میشناسد یا خیر اما آنها مرا نشناختند و من را به زندان انداختند.
داستان خود را برای سرکردهی پاسداران گفتم و او آن را سرگرم کننده یافت اما به آن ارزشی نداد؛ چه کسی میداد؟ پس از آن بود که اخباری را از دوران سوگواری بیست سال پیش به یاد آوردم و به او گفتم که نوادهی اعلیحضرتتان، زال به دنیا خواهد آمد. چند روز بعد، خبر شرایط نوزاد به گوش سرکرده رسید و او مرا نزد فرماندار ناحیه برد. وقتی فرماندار داستانم را شنید، مرا به کاخ آورد و وقتی پیشکارتان داستانم را شنید، او نیز به نوبت مرا به اتاق اورنگ آورد تا بتوانم نعمت لایتناهی بازگو کردن آن را به اعلیحضرت داشته باشم.
اکنون داستانم به زندگیام رسیده و جهتی که آن دو در پیش خواهند گرفت به تصمیم اعلیحضرت وابسته است. من چیزهای بسیاری میدانم که در بیست سال آینده، اینجا در بغداد روی خواهند داد اما اکنون هیچچیز انتظار مرا نمیکشد. من پولی برای بازگشت به قاهره و دروازهی سالیان در آنجا ندارم اما خود را خوشاقبال و نیکبخت میدانم زیرا فرصتی برای بازدید دوبارهی اشتباهات گذشتهام یافتم و آموختهام که الله چه چارههایی دارد. اگر اعلیحضرت بپرسند مفتخر خواهم بود که هرچه راجع به آینده میدانم را به ایشان بگویم اما برای خودم، ارزشمندترین دانشی که کسب کردم این است:
هیچ چیز گذشته را پاک نمیگرداند. توبه هست، کفاره هست، مغفرت هم هست. همه این است و این کافی.
========================
پانویسها:
[1] Fuwaad ibn Abbas
[2] Bashaarat
[3] Hassan
[4] Zuweyla
[5] Hassan al-Hubbaul
[6] Habbaniya
[7] Black Dogs Street
[8]به نظر تضمینی از آیهی قرآن میرسد. الله یجزی من یشاء... م.
[9] Ajib
[10] Ajib ibn Taher
[11] Taahira
[12] Wife
[13] Raniya
[14] Najya
[15] Bayn al-Qasrayn
[16] Fatimid
[17] Karkh
[18] Maimuna