زیر نور رنگپریدهی چهار ماهِ زیکارف[2]، تیگلاری[3] از میانِ مرداب بیانتهایی گذشت که هیچ خزندهای در آن ساکن نبود و هیچ اژدهایی در آن فرود نمیآمد، ولی لجنی به سیاهی قیر در آن زنده بود و پیوسته نفس میکشید. علاقه نداشت که از روی ساحلِ مرتفعِ سنگفرش که مرداب را در بر گرفته بود، عبور کند، و راهش را با رنجِ بسیار از جزیرهای به لبهی جزیرهی دیگری که چون ژلاتین زیر پایش میلرزید، باز کرد. وقتی به زمین سخت ساحل و کنار نیهایی رسید که به بلندای نخل بودند، به پلههای ساخته از سنگِ آذرین که از روی پرتگاههای سرگیجهآور و از کنار سراشیبیهای صیقلی سر به آسمان میکشید و به خانهی مآل دوئب میرسید، نزدیک نشد. ماشینهای بی صدا و عظیم مآل دوئب، از ساحلِ سنگفرش و راهپله محافظت میکردند، ماشینهایی که دستهایشان در انتها به تیغههای هلالی از جنس فولاد آبدیده ختم میشد و اگر کسی بدون اجازهی اربابشان به آنجا نزدیک میشد، بی هیچ احساسی او را درو میکردند.
بدن برهنهی تیلگاری آغشته به شیرهی گیاهی بود که همهی جانداران زیکارف از آن متنفر بودند. به همین خاطر امیدوار بود بتواند به سلامت از جلوی موجودات وحشی و گوریل شکلی که در میان باغهای صخرهای سلطانِ ظالم میچرخیدند، عبور کند. یک ریسمان نیرومند و سبک از الیاف به هم پیچیده به همراه داشت که با توپی برنزی یک سر آن را سنگین کرده بود تا بتواند با کمک آن از شیب بالا رود. روی پهلو، در میان غلافی از جنس پوست شیمرا، خنجری نوکتیز به همراه داشت که در سم افعی بالدار خیس خورده بود.
قبل از تیگلاری، افراد زیادی با همان رویای باشکوهِ نابودی یک ستمگر، تلاش کرده بودند از مرداب بگذرند و از پلکانِ پرشیب صعود کنند. ولی هیچ کدام بازنگشته بودند؛ و سرنوشت کسانی که به کاخ مآل دوئب رسیده بودند، هنوز مورد بحث و مشاجره بود. ولی تیگلاری، شکارچی ماهر جنگل، از ناشناختههای وحشتناک مقابلش هراسی نداشت.
بالا رفتن از آن شیب زیر نور سه خورشید زیکارف کار غیرممکنی بود. با چشمانی به تیزی چشمان پتروداکتیلهای شب پرواز، تیگلاری سر سنگین ریسمان خود را به سمت گوشهها و برجستگیهای باریک پرتاب کرد . به آسانی، همچون یک میمون، از یک جای پا به جای پای دیگری بالا رفت؛ و زیر آخرین صخره، پیش آمدگی کوچکی پیدا کرد. از این مکان، پرت کردن ریسمانش به سمت یک درخت خمیده که شاخ و برگهای شمشیرمانندش، از سمت باغ به سوی خلیج خم شده بودند، کار آسانی بود.
در حالی که تلاش میکرد از برگهای تیز و فلزگونی اجتناب کند که با خم شدنِ درخت زیر بار وزن او، رو به پایین چون تیغ حرکت میکردند، ایستاد و با احتیاط روی شیب ترسناک و افسانهای خم شد. گفته میشد در اینجا بدون کمک هیچ انسانی، جادوگرِ نیمه اهریمن، رئوس یک کوه را تبدیل به دیوار، گنبد و مناره کرده و باقی کوه را دور تا دور آن، مسطح کرده است. بعد تمام آن قسمت را با خاک رسی جادویی پوشانده؛ و درون آن، درختهای عجیب و زهرآلودی از دنیاهای بیگانه و گلهایی کاشته است، که احتمالاً از دنیایی جهنمی، ولی حاصلخیز آورده شده بودند.
دانستنیهای اندکی از این باغها موجود بود؛ ولی اعتقاد بر این بود گیاهانی که در شمال، جنوب و نواحی غربی کاخ میرویند، کمتر از درختانی که رو به طلوع سه خورشید دارند، مرگبار هستند. بر طبق افسانهها، بیشتر این گیاهان آموزش دیده و به شکل هزارتویی که به طرز تهدیدآمیزی هوشمند بود آرایش یافته بودند؛ هزارتویی که دامهایی شرارتبار و نفرینهایی نامعلوم را در خود پنهان داشت. تیگلاری با توجه به همین هزارتو، از سمت غروب آفتاب به کاخ نزدیک شد.
از نفسافتاده به دلیل صعودش، میان سایههای باغ قوز کرد. اطرافش، شکوفههای هزارپر با سستیِ کینهتوزانه به جلو خم شده بودند، چندک زده با دهانهای بازی که عطری سرگیجهآور منتشر میکرد و یا گردههای دیوانه کننده پخش میکردند. به نظر میرسید درختهای غیرعادی و چند شکل مآل دوئب با سایههایی که خون را منجمد میکرد یا کابوس را به یاد میآورد، دور هم جمع شده و بر علیه او توطئهچینی میکنند. برخی منحنی شکل به صورت افعیهای بالدار یا اژدهایان پوشیده از پر قد برافراشته بودند. برخی دیگر با شاخههای درخشان، چون پاهای پشمالوی عنکبوتهای غول آسا سر خم کرده بودند. به نظر میرسید دارند دور تا دور تیگلاری را احاطه میکنند. داشتند تیغهای پیکان مانند و وحشتناک خود و برگهای داسی شکلشان را تکان میدادند. آنها نور چهار ماه را با سایههای تهدید آمیز، چهل تکه میکردند.
شکارچی، با احتیاطِ بیپایان راهش را به جلو باز کرد، در آن پرچینِ هیولاوار به دنبالِ شکافی میگشت. قوایِ ذهنیِ همیشه هوشیارش، به واسطهی ترس و نفرت بیش از پیش تسریع شده بود. ترسش برای خودش نبود، برای آن دختر، آتله[4] بود، معشوقهاش و زیباترین دختر قبیلهاش، او آن روز غروب با احضار مآل دوب، تنها از ساحلِ سنگفرشِ ساخته از سنگ سنباده و از راهپلهی سنگِ آذرین، بالا رفته بود. نفرتش، نفرتِ عاشقی هتکحرمت شده بود، نفرت از سلطان قدرتمند و وهمناکی که هیچ مردی هرگز ندیده بودش و هیچ زنی هرگز از مسکنش بازنگشته بود، کسی که با صدایی آهنین سخن میگفت که در شهرهای دوردست و دورترین جنگلها شنید میشد، کسی که نافرمانان را با نفرینِ آتشی که سریعتر از رعد فرو میافتاد، مجازات میکرد.
مآل دوب، همیشه از میان دوشیزگان سیارهی زیکارف، زیباترینها را برده بود و هیچ عمارتی در شهرهای محصور یا غارهای دوردست، از بررسی موشکافانهی او مستثنی نبود. در دوران پادشاهیاش حداقل پنجاه دختر را انتخاب کرده بود، و اینها که دلدادگان و خویشانِ خود را به ارادهی خویش رها کرده بودند تا مبادا خشم مآل دوب بر آنها فرود نیاید، یکی یکی به دژ کوهستانی رفته و پشت دیوارهای مرموزش ناپدید شده بودند. آنجا به عنوان کنیزان جادوگرِ سالخورده، بنا بود در تالارهایی اقامت داشته باشند که با هزاران آینه زیباییشان را چند برابر میکرد و گفته میشد که زنانی مفرغین و مردانی از جنس آهن به آنان خدمت میکردند.
تیگلاری، غنایم شکارش را همراه با ستایشی خامدستانه به آتله عرضه کرده بود، اما از آنجا که رقیبان بسیار داشت، از مرحمت او مطمئن نبود. آتله، به زیبایی نیلوفرِ رودخانه، ستایشهای او و دیگران را پذیرفته بود که شاید در میانشان جنگجو موکایر قویترینشان بود. تیگلاری در بازگشت از شکار، قبیله را در سوگواری یافت و با دانستن این که آتله به سوی حرمسرای مآل دوب رفته، به سرعت به دنبالش رفته بود. از قصدش با کسی سخن نگفته بود، چون گوشهای مآل دوئب همهجا حاضر بودند، و نمیدانست آیا موکایر یا کسی دیگر در سلحشوریِ از جانگذشتهاش از او پیشی خواهد گرفت یا نه. اما غیرمحتمل نبود که موکایر جرات رو به رو شدن با رنجهای هولناک و ناشناختهی کوهستان را برخود هموار کرده باشد.
همین تفکر کافی بود که تیگلاری را با سرعت و با نادیده انگاشتنِ گلهای خزندهسان و برگهایی که به او چنگ میانداختند، به جلو براند. به شکافی در بیشهی وحشتناک رسید و نورهای زعفرانی رنگ پنجرههای جادوگر را دید. نورها همچون چشمان اژدها گوش به زنگ بودند، و با هوشیاریِ شیطانی، او را میپاییدند. اما تیگلاری از میان شکاف، به سویشان جهید و صدای برخورد برگهای شمشیرسان را شنید که پشت سرش به هم خوردند.
در مقابلش علفزاری وسیع، پوشیده از نوعی علفِ غریب، گسترده بود که همچون تعداد بیشماری کرم زیر پایش وول میخورد. هیچ ردپایی روی علف نبود، اما، به ایوان قصر که نزدیک میشد، تودهای طناب باریک دید که کسی به کناری انداخته بود و گمان برد که موکایر از او پیشی گرفته.
راههایی از مرمر خالدار اطراف قصر وجود داشت و فوارههایی که از گلوی هیولاهای حکاکی شده، فرو میریختند. دروازههای باز، بدون محافظ بودند و کل ساختمان همچون مقبرهای ساکت بود که با فانوسهایی بیرمق، روشن شده بود. اما تیگلاری به این آرامش و سکونِ ظاهری اعتماد نکرد و پیش از آن که جرات کند به قصر نزدیکتر شود، مسافتی روی مسیرهای حاشیه طی کرد.
حیواناتِ بزرگ و سایهواری که او هیولاهای میمونوار مآل دوئب فرضشان کرد، در تاریکی دنبالش رفتند. برخی از آنها چهار دست و پا دویدند و برخی دیگر شکلِ نیمایستادهی انسانهای میموننما را حفظ کردند، اما همهشان پشمالو و نخراشیده بودند. قصدِ آزار تیگلاری را نکردند، به عوض در حالی که با پریشانی ناله میکردند، دزدانه از او دور شدند، انگار که از او اجتناب میکردند. با این نشانه، دانست که آنها جانوران واقعی هستند و نمیتوانند رایحهای را که او دست و پا و بدنش را به آن آغشته کرده، تحمل کنند.
سرانجام به ایوانی بدون فانوس و پر از ستون رسید، و در حالی که چون یک مار جنگلی بیصدا میخزید، به سرای مرموز مآل دوئب وارد شد. پشت ستونهای تاریک، دری باز بود و آن سوی در حدودِ نامشخص یک تالار خالی را تشخیص داد.
تیگلاری با احتیاطی دوچندان داخل شد و شروع کرد به دنبال کردن دیوارِ پوشیده از پردههای قلابدوزی شده. قصر پر بود از رایحههای ناشناخته، خوابآور و سست کننده، بخاری رقیق همچون دودهایی برخاسته از مجمرهایی در آلاچیقهای پنهانیِ عشق. رایحهها را دوست نداشت، و سکوت بیشتر و بیشتر آزارش میداد. به نظرش رسید که تاریکی انباشته از نفسهایی ناشنیده و زنده از حرکاتی نادیدنی بود.
شعلهها به رنگ زرد، به آرامی، همچون باز شدن چشمانی بزرگ و زردرنگ، در فانوسهای مسی در امتداد تالار، روشن شدند. تیگلاری خودش را پشت یک پردهی نقاشی پنهان کرد و به سرعت به جلو خیره شده، دید که تالار همچنان تهی است. در نهایت جرات کرد، حرکتش را از سر بگیرد. همه سو در اطرافش، پردههای پرنقش و نگار، با تصاویر گلدوزی شدهای از مردان بنفش و زنان آبی رنگ در میدانی خونگرفته، با حالتی ناخوشایند از حیات، در بادی که او قادر به حس کردنش نبود، به جنبش در آمده بودند. اما هیچ نشانی از حضور مآل دوئب یا خدمتگذاران فلزیاش و یا کنیزان انسانیاش نبود.
درها، در هر دو سوی تالار، با لنگههایی از آبنوس و عاج که ماهرانه جفت شده بودند، همگی بسته بودند. در انتها، تیگلاری باریکهای از نور روی پردهیِ دلگیرِ دوتکهای دید. در حالی که به آرامی دو تکهی پرده را از هم میگشود، به تالار عظیمی که از نور میدرخشید خیره شد که به نظر میرسید حرمسرای مآل دوئب باشد و پر بود از تمام دخترانی که ساحر به سرای خویش احضار کرده بود. در حقیقت، صدها نفر آنجا حضور داشتند، روی تختهای آراسته تکیه داده یا دراز کشیده بودند یا با حالتهایی حاکی از ضعف و ترس ایستاده بودند. تیگلاری در آن جمعیت، زنان اومو-زاین[5] را که پوستشان از نمکِ صحرا سفیدتر است تشخیص داد و دخترانِ باریکِ اوتمایی[6] که از جریان آبِ زنده و پرتپش، تراشیده شدهاند، دخترانِ یاقوتیِ ملکهسانِ نواحی استوایی زالا[7] و زنان کوچک ایلاپ[8] که بدنهایی همچون برنز بدون زنگار داشتند. اما میان آن همه، نتوانست زیبایی نیلوفروار آتله را بیابد.
از شمار زنان، و سکونِ کاملی که با آن ژستهای گوناگونِ خود را حفظ کرده بودند، بسیار در حیرت شد. همچون الههگانی بودند که در یک تالار طلسمشدهی جاودانگی به خواب رفتهاند. تیگلاری، شکارچیِ دلیر، ترسان و هراسناک شده بود. این زنان -البته اگر آنها واقعا زن بودند و نه تنها تعدادی مجسمه- به طور قطع در بند طلسمی همچون مرگ بودند. این مکان، یقیناً مدرکی بود بر اثبات جادوگری مآل دوئب.
به هر حال، تیگلاری اگر میخواست به جستجویش ادامه دهد، باید آن تالار افسون شده را میپیمود. او که احساس میکرد ممکن است هنگام عبور از آستانه، خوابی همچون سنگ مرمر بر او فرود آید، با نفسی در سینه حبس شده و با گامهایی آهسته همچون پلنگ، داخل شد. اطرافش، زنها در سکون ابدیشان باقی ماندند. به نظر میرسید هر کدامشان، درست در لحظهی یک احساس به خصوص، مقهور طلسم شده، خواه آن احساس ترس بوده باشد، یا شگفتی، یا کنجکاوی، یا سادهگی، یا ضعف یا عصبانیت یا شهوترانی. تعدادشان کمتر از آنی بود که برآورد کرده بود، و اتاق هم کوچکتر از تصورش، اما آینههای آهنین، که بردیوارها کوبیده شده بودند، توهمی از عظمت و جمعیت ایجاد کرده بودند.
در انتها، یک پردهی دو تکهی دیگر را باز کرد و به تالاری تاریکروشن خیره شد. دو مجمر که نوری چند رنگ ایجاد میکردند، اندکی روشنش کرده بودند. مجمرها روی دو سهپایه، رو به روی یک دیگر قرار داشتند. میان آن دو، زیر سایهبانی ساخته شده از مادهای تیرهرنگ و در حالِ دودکردن که اتصالاتی همچون موی در هم بافته زنان داشت، نیمکتی به رنگ بنفشِ اعماق شب بود و پرندگانی نقرهای دورهاش کرده بودند که با مارهایی طلایی میجنگیدند.
روی نیمکت، مردی با لباسهایی موقر دراز کشیده بود، انگار بیمار یا خواب باشد. چهرهی مرد با سایههای در حال اعوجاج تاریک شده بود، اما هیچ از ذهن تیگلاری نگذشت که این مرد کسی به جز پادشاه سهمناکی باشد که او برای ریختن خونش آمده. میدانست این مآل دوئب است، کسی که هیچ مردی رو در رو با او ملاقات نکرده بود ولی قدرتش بر همهکس آشکار بود، او حاکمِ پنهان و بر همه چیز واقف زیکارف بود، ارباب سه خورشید و تمام سیارهها و ماههایش.
همچون نگهبانان روحمانند، نشانههای عظمت مآل دوئب، نمادهای امپراطوریِ ترسناکش به پا خواستند تا مقابل تیگلاری بایستند. اما فکر آتله، غباری قرمز رنگ بود که همهی آنها را زدود. هراسهای عجیبش را فراموش کرد و احترامش به آن مکان جادویی را. خشمِ یک عاشق داغدیده، عطشِ یک شکارچی زیرک به خون، در او بیدار شد. به ساحر بیهوش نزدیک شد، و دستش روی قبضهی خنجر نوکتیز که در زهر افعی آب دیده بود، محکم بسته شد.
مردی که مقابلش بود، با چشمان بسته و ضعفی مرموز در دهان و پلکهایش دراز کشیده بود. بیشتر به نظر میرسید در حال مراقبه باشد، تا این که خوابیده باشد، مثل کسی که در هزارتوی خاطرات دوردست و یا تصوراتی عمیق سرگردان باشد. اطرافش، دیوارها با پردههای سوگواری پوشانده شده بودند، تصاویری تاریک. بالای سرش، مجمرهای دوگانه، ابری درخشان تشکیل داده بودند و رایحهی خوابآورشان را در اتاق پخش میکردند که باعث میشد، حسهای تیگلاری در گنگیِ غریبی شناور شوند.
در حالی که مثل یک پلنگ قوز کرده بود، برای حمله آماده شد. سپس بر سرگیجهی لطیف ناشی از رایحه فائق آمد و برخاست و بازویش با حرکتی همچون یک افعی بزرگ ولی منعطف، با قوت به قلب سلطان حمله برد.
مثل این بود که تلاش کرده باشد دیواری سنگی را سوراخ کند. خنجر در هوا، درست پیش روی ساحرِ خوابیده، به چیزی نادیدنی و غیرقابل نفوذ برخورد کرد، نوکش شکست و با سر و صدا روی زمین، جلوی پای تیگلاری ریخت. گیج و مبهوت به کسی خیره شد که در طلب کشتنش بود. مآل دوئب، تکان نخورده و یا چشمانش را باز نکرده بود، اما ضعفِ رمزآلودِ ظاهریاش، تهرنگی از سرخوشیِ بیرحمانه داشت.
تیگلاری دست دراز کرد تا فکرِ عجیبی را که به ذهنش رسیده بود، بیازماید. همانطور که گمان میبرد، نیمکت یا سایهبانی میان دو مجمر در کار نبود، تنها یک سطحِ عمودی به شدت صیقلی و آسیبندیده بود که ظاهراً نیمکت و ساکنش، در آن منعکس شده بودند. اما در کمال شگفتی، خود او در آینه پدیدار نبود.
دور خودش چرخید، داشت فکر میکرد مآل دوئب باید جایی در اتاق باشد. در همان لحظه که چرخید، پردههای سوگواری با زمزمهای ابریشمین و شیطانی از دیوارها کنار رفتند، انگار با دستهایی ناپیدا عقب زده شده باشند. تالار ناگهان با نوری خیره کننده روشن شد، دیوارها به شکلی باورنکردنی عقب رفتند، و غولهای برهنه که دست و پای قهوهایِ مایل به زرد و تنههاشان طوری میدرخشید انگار که آغشته به روغن باشد، با ژستی تهدید آمیز در هر طرف ایستادند. چشمانشان مانند جانوران جنگل میدرخشید، و هر کدامشان خنجری عظیم در دست داشت که نوکش شکسته بود.
تیگلاری فکر کرد، این جادویی ترسناک است، و محتاطانه، همچون جانوری به دام افتاده قوز کرد تا منتظر یورش غولها بشود. اما این جانوران، بلافاصله قوز کرده و هر حرکت او را تقلید میکردند. به ذهنش رسید چیزی که میبیند، بازتاب خودش است که در آینهها تکرار شده.
دوباره چرخید. سایهبان منگولهدار، نیمکت به رنگ بنفشِ اعماق شب، رویابینِ دراز کشیده، همگی ناپدید شده بودند. تنها مجمرها مانده بودند، مقابل به دیواری شیشهای که مانند دیگر دیوارها بازتابِ خود تیگلاری را مینمایاند.
تیگلاری، مبهوت و وحشتزده، حس کرد مآل دوئب، جادوگر همه بینا و توانا، داشت با او بازی میکرد، داشت با مسخرهبازیهای استادانه، فریبش میداد. تیگلاری مهارتِ جنگلی و عضلانیِ سادهی خود را بیمحابا علیه موجودی که توانایی چنان هنرنماییهای شیطانیای دارد، به کار انداخته بود. جرات تکان خوردن نداشت، به سختی جرات کرد نفس بکشد. گویی بازتابهای عظیمالجثه او را همچون هیولاهایی که مراقب یک کوتولهی به دام افتاده هستند، نگاه میکنند. نور که گویی از فانوسهایی نامرئی در آینهها میآمد، زرق و برقی ترسانندهتر و بیرحمانهتر به خود گرفت. به نظر میرسید کرانههای اتاق در حال گسترش باشد و در دوردستها، در سایهها میتوانست جمع شدن بخاراتی با چهرههای انسانی را ببیند که فرو میریختند و پیوسته شکل میگرفتند و هیچگاه مثل دفعهی قبل نبودند.
پرتوِ عجیب پیوسته روشنتر میشد، و مهِ صورتها پیوسته چون بخاری جهنمی محو میشد و دوباره خودش را پشت غولهای بیحرکت و در کرانههای در حال گسترش، شکل میداد. تیگلاری چه مدت منتظر شد؟ نمیدانست، وحشتِ درخشان و منجمد آن اتاق چیزی ورای زمان بود.
حالا، در هوای روشن، صدایی شروع به سخن گفتن کرد، صدایی که بدون لحن، کاوشگر و جدا از جسم بود. اندکی تحقیرآمیز بود، اندکی بیحال، قدری بیرحم. نزدیک بود، همچون ضربان قلب تیگلاری و در عین حال تا بینهایتها دور بود.
صدا گفت: «در جستجوی چه هستی تیگلاری؟ گمان میکنی میتوانی بدون مجازات وارد قصر مآل دوئب شوی؟ دیگران، بسیاری از آنها با چنین مقاصدی قبل از تو آمدهاند. اما همهشان بهای بیپرواییشان را پرداختهاند.»
تیگلاری گفت: «در جستجوی دوشیزه آتله هستم، با او چه کردهای؟»
صدا پاسخ داد: «آتله بسیار زیباست. قصد مآل دوئب بر این است که از دلانگیزیِ او استفادهای خاص ببرد. آن استفاده چیزی نیست که یک شکارچیِ حیوانات وحشی از آن سر در بیاورد...تو نادانی تیگلاری.»
شکارچی اصرار کرد: «آتله کجاست؟»
«او رفته تا سرنوشتش را در هزارتوی مآل دوئب بیابد. خیلی نگذشته که جنجگو موکایر، که او را تا قصر من دنبال کرده بود، به توصیهی من رفت که جستجویش را میان پیچ و خمهای آن هزارتوی بیمسیر و تمام نشدنی دنبال کند. حالا برو تیگلاری و تو هم آتله را بجوی. رازهای بسیاری در هزارتوی من هستند و در میانشان شاید یکی باشد که مقدر شده تو حلش کنی.»
در دیوار آینه کوب، دری باز شد. دو تا از بردههای آهنی مآل دوئب انگار که از آینهها خارج شده باشند، ظاهر شدند. از مردانِ زنده بلندتر بودند و از سر تا به پا با برقی کینهتوزانه، همچون شمشیرهای جلاداده میدرخشیدند؛ جلو آمدند، به سوی تیگلاری. در دست راست هر کدامشان یک داس بزرگ بود.
شکارچی، با شتاب از در باز عبور کرد و پشت سرش صدای به هم خوردن لنگههای در را شنید.
شبِ کوتاه سیارهی زیکارف هنوز به پایان نرسیده بود و تمام ماهها پایین رفته بودند. اما تیگلاری در مقابلش، ورودیِ هزارتوی افسانهای را دید که با میوههای کروی شکلی روشن شده بود که چون فانوس از طاقیِ شاخ و برگ درختان آویخته بودند. او که تنها راهنمایش نور آنها بود، وارد هزارتو شد.
در ابتدا همچون مکانی برآمده از افسانههای پریان بود. مسیرهایی عجیب وجود داشتند، که با ستونهایی از درختان غریب برپا شده و با چهرههای غیرعادیِ نقوشی که به طرز مضحکی خیره شده بودند، مشبک شده بودند، مسیرهایی که جستجوگر را به سایهبانهای پنهانی و شگفتانگیز اجنه هدایت میکردند. انگار آن هزارتوهای بیرونی تماماً برای فریفتن و به دام انداختن طرح شده بودند. پس از آن به طرز خفیفی به نظر میرسید، حس و حال طراح به ظلمت میل کرده، بدشگونتر و مصیبتبار ترشده. درختانی که با گلهای در هم پیچیده و پر پیچ و تابشان در امتداد مسیر به خط شده بودند، نشان نبرد و شکنجه بودند، و با قارچهای سمیِ عظیمی روشن شده بودند که به نظر میرسد شمعهای سمیِ بدشگون بر خود دارند. مسیر به سمت چالههای هراسناکی پایین میرفت که با آتشهای جادوییِ در پیچ و تاب، روشن شده بودند، و یا از پلکانی با کاشیکاریِ شیطانی از میان حکاکیهای تنگِ شاخ و برگهایی به سمت بالا میرفت، که مانند چشمان اژدها میدرخشیدند. در هر پیچ، مسیر دو قسمت میشد، انشعابها چند برابر میشدند و اگرچه تیگلاری در هنر جنگلیاش ماهر بود، برایش غیرممکن بود که ردِ پرسه زدنهایش را دوباره پیدا کند. او به راه ادامه داد، امیدوار بود بخت او را به سوی آتله رهنمون کند و دفعات بسیاری نامش را بلند صدا زد اما تنها پژواکهایی دوردست و استهزاآمیز و یا غرشهای دردناک جانورانی ناپیدا پاسخش دادند.
حالا داشت از میان علفزارِ مارهایِ نهسرِ بدطنیت بالا میرفت، که اطرافش به شکلی متلاطم در پیچ و تاب بودند، حلقه میشدند و باز میشدند. راه روشنتر و روشنتر شد، میوههای شبتاب و شکوفهها، رنگپریده و بیمارگون بودند، همچون شمعهایِ رو به مرگِ میهمانی یک ساحره. اولین از سه خورشید طلوع کرده بود و اشعههایش که به رنگِ زردِ نارهندی بودند، داشتند از میان شاخ و برگهای زهرآلود و به هم پیچیدهی درختان مو، به داخل نفوذ میکردند.
در دور دستها، همسرایی صداهایی بیپروا را شنید که مانند زنگهایی واضح بودند و به نظر میرسید از ارتفاعی پنهانی، یک جایی در هزارتوی مقابلش فرو می ریختند. نمیتوانست کلمات را تشخیص دهد، اما لهجهها مانند یک اعلان رسمی، مملو از پایانی بدشگون بودند. صداها قطع شدند و هیچ صدایی به جز هیسهیس و خشخش گیاهانِ در حال جنبش نبود.
حالا، همانطور که تیگلاری به جلو میرفت، به نظر میرسید هر قدمش از قبل مقدر شده. دیگر آزاد نبود راهش را انتخاب کند، زیرا بسیاری از مسیرها چنان پوشیده از چیزهایی شده بودند که جرات رو به رو شدن با آنها را نداشت و مسیرهای دیگر با دروازههایی ترسناک از کاکتوس مسدود شده بودند، یا به چالههایی میرسیدند که پر بودند از زالوهایی که از مارهای آبی بزرگتر بودند. دومین و سومین خورشید هم طلوع کردند، با پرتوهای زمردین و خونین خود، وحشتِ توریِ عجیبی را که داشت به طرزی اجتنابناپذیر در اطرافش بسته میشد، افزایش میدادند.
از پلکانی بالا رفت که درختانِ موی خزندهسان تسخیرش کرده بودند و گوشههایش را عودهای آشفته و درهم تنیده، پر کرده بودند. به ندرت میتوانست، حدود پایین را ببیند، یا طبقاتی را که داشت به سویشان میرفت.
یکجایی دربنبست یکی از حیوانات میمونوار مآل دوئب را دید، جانوری تاریک و وحشی، براق و درخشان مانند یک سمورِ خیس بود، انگار در یکی از آن چالهها حمام کرده باشد. با غرشی گرفته از کنارش عبور کرد، به خودش میپیچید، همانطور که دیگران از بدنِ مشمئز کنندهی او احتراز کرده بودند... اما هیچکجا نمیتوانست دوشیزه آتله یا جنگجو موکایر را بیابد که در داخل شدن به هزارتو از او پیشی گرفته بود.
به یک سنگفرش کوچکِ عجیب از عقیقهای رنگارنگ و مستطیل شکل رسید که گلهای عظیم محاصرهاش کرده بودند، گلهایی که پرچمهایی چون برنز و زنگولههای خمیدهی عظیمی داشتند که میتوانست دهانهای شیمراهایی باشد که خمیازه میکشند تا گلوهای سرخشان را به نمایش بگذارند. روی سنگفرش و از میان شکافی باریک در این پرچین منفرد به جلو گام برداشت و بعد با تردید به ردیفِ شکوفهها خیره شد، چون به نظر میرسید راه اینجا به پایان میرسد.
سنگفرش زیر پایش از مایعی ناشخناخته و چسبناک، تر بود. احساسی از خطر درونش به جنبش درآمد و چرخید تا قدمهای آمده را بازگردد. در اولین حرکتش به سوی ورودیای که از آن داخل شده بود، از پرچمِ هر یک از گلها، ساقهای بلند همچون سیمی ساخته از برنز، صاعقهوار خارج شد و دور مچ پایش حلقه زد. به دام افتاده و بیپناه وسط تورِ محکم شده، ایستاد. بعد، در همان حال که با درماندگی تقلا میکرد، شاخهها شروع کردند به خم شدن و کج شدن به سوی او، تا جایی که دهانهای قرمز شکوفههایشان همچون حقلهای از هیولاهای قوز کرده به نزدیکی زانوهایش رسید.
نزدیکتر آمدند و تقریباً لمسش کردند. ابتدا از لبهایشان مایعی شفاف و بیرنگ به آرامی شروع به چکه کرد و بعد در جویبارهایی کوچک سرازیر شد و روی پنجهها، مچها و ساقهای پایش فرو ریخت. به شکلی وصفناپذیر، گوشت تنش زیر آن چین میخورد، بعد یک کرختی گذرا بود و بعد سوزشی شدید مانند نیش هزاران حشره. میان سرهای بیشمار گلها، دید که پاهایش تغییری هولناک و اسرارآمیز یافتهاند. موهای طبیعیشان زیادتر شده، و شکلی پشمالو مانند پوست میمونها به خود گرفته، ساقهایش هم به نوعی کوتاهتر شده و مچ به پایینش بلندتر شده بود، با پنجههای انگشتمانندِ زمختی همچون حیوانات مآل دوئب.
با آشفتگی از خطری بینام و نشان، خنجر نوک شکستهاش را بیرون کشید و با سرعت شروع کرد به ضربه زدن به گلها. گویی به سرهای زرهپوش اژدهایان حملهور شده، یا به زنگهای نواخوان آهنین حمله کرده باشد. تیغش از قبضه شکست. بعد شکوفهها، که به شکلی هولناک بلند میشدند، داشتند اطراف کمرش خم میشدند، داشتند کفلها و رانهایش را با آبدهان شیطانیشان شستشو میداند.
با احساساتی همچون کسی که در کابوسی غوطهور است، فریادِ وحشتزدهی یک زن را شنید. بر فراز گلهای مواج، نظارهگر صحنهای غریب بود؛ هزارتویی که پیش از این نفوذناپذیر بود، گویی با جادو به دو نیم میشد. پنجاه پا آن سو تر، روی سطحی به موازات سنگفرش عقیق، سکویی منحنی شکل از سنگی به سفیدی ماه قرار داشت؛ در مرکزش، دوشیزه آتله که داشت بر روی پیادهرویی برافراشته از سنگآذرین، از هزارتو خارج میشد، با حالتِ شگفتی مکث کرده بود. مقابلش، در پنجههای تمساحِ سنگیِ عظیمی که پشت به سکو ایستاده بود، آینهای از فلزی سخت به سمت بالا نگاه داشته شده بود. آتله که انگار از یک جور تصویر عجیب شگفزده شده باشد، به قرص خیره شده بود. در میانهی راه بین سنگفرش و سکو، ردیفی از ستونهای باریک برنجی در فواصل زیاد از هم قد برافراشتند، سرستونهایی داشتند که بر آن تصاویری از سرهای شیاطین حکاکی شده بود.
تیگلاری میخواست آتله را صدا کند. اما در آن لحظه او یک قدم به سوی آینه برداشت، انگار چیزی که در اعماق آن میدید، به سوی خود میکشیدش، و به نظر میرسید قرص راکد با نوعی شعلهی تابان درونی روشن باشد. چشمانِ شکارچی از پرتوهای تیزی که یک لحظه از آن به بیرون جستند، نابینا شد، پرتوها دوشیزه را در خود گرفتند و در جا خشک کردند. وقتی تاری چشمش و لکههای چرخان رنگی برطرف شد، آتله را دید در ژستی تندیسوار، که هنوز داشت با چشمان حیرتزده به آینه خیره نگاه میکرد. دیگر تکان نخورد، شگفتی در چهرهاش نقش بسته بود، و به ذهن تیگلاری رسید که او مانند زنانی بود که در تالار طلسم شده در حرمسرای مآل دوئب به خواب رفته بودند. هم زمان که این فکر به ذهنش رسید، زنگ همسرایی صداهایی آهنین را شنید که گویی از سرهای هیولاهای حکاکی شده بر ستونها سرچشمه گرفته باشد.
صدا با لحنی رسمی و بدشگون اعلام کرد: «دوشیزه آتله خود را در آینهی جاودانگی مشاهده کرده و از فساد و تغییر زمان فراتر رفته است.»
تیگلاری حس کرد انگار دارد در مردابی وحشتناک و ناشناخته غرق میشود. نمیتوانست هیچ چیز از اتفاقی که برای آتله افتاده درک کند، سرنوشت خودش هم رازی بود به همان تاریکی و ترسناکی و فراتر از راهحلهای یک شکارچی ساده.
حالا شکوفهها تا شانههایش بالا آمده بودند، داشتند بازوها و بدنش را میشستند. زیر کیمیاگری منزجرکنندهشان، تغییر شکل ادامه داشت. پوستِ خزی بلند، روی سینههایی که ستبرتر میشدند سر برآورد؛ بازوها بلندتر و میمونسان شده بودند، و دستهایش هم شبیه به پاهایش شدند. از گردن به پایین، تیگلاری هیچ تفاوتی با جانوران میمونوار باغ نداشت.
در آن وحشتِ تحقیر آمیز و بیپناه، منتظر تکمیل دگردیسی ماند. بعد آگاه شد که مردی در لباسهای موقر با چشمان و دهانی مملو از بیزاری از چیزهای عجیب، در مقابلش ایستاده. پشت سر مرد، دو تا از ماشینهای داس به دست ایستاده بودند. مرد با صدایی که یکجورهایی سست بود، کلمهای ناشناخته به زبان آورد که با پژواکی مرموز در هوا ارتعاش یافت. دایرهی گلهای خمیده از تیگلاری عقب کشیدند و جایگاه قبلیشان در بیشهای انبوه را بازیافتند. پیچکهای انعطافپذیر از مچهای او عقب کشیدند. در حالی که به سختی میتوانست آزادیاش را درک کند، صدایی برنجین شنید و با گنگی دانست که سرهای هیولاهای ستونها صحبت کرده و گفتهاند:
«شکارچی تیگلاری در شهد شکوفههایِ نخستین عنصرِ زندگی شستشو کرده و از همه جهت، از گردن به پایین به شکل جانورانی در آمده که شکارشان کرده.»
وقتی همسرایی به پایان رسید، مردِ ضعیف در لباس موقر نزدیکتر آمد و او را خطاب قرار داد:
«من، مآل دوئب، تصمیم گرفتهام با تو دقیقاً همان گونه رفتار کنم که با موکائر و دیگران کردهام. موکایر همان جانوری بود که در هزارتو دیدی، با پوستی تازه ساخته شده که هنوز از شهد گلها خیس و براق بود، و برخی از قبلیها را هم در اطراف قصر دیدی. به هر حال، من فهمیدم که هوسهایم همیشه یکجور نیستند. تو، تیگلاری بر خلاف دیگران حداقل از سر به بالا یک انسان باقی میمانی، آزادی که سرگردانیات در هزارتو را از سر بگیری و اگر میتوانی از آن بگریزی. دوست ندارم دوباره ببینمت و بخشندگیام از جایی به جز احترام قائل شدن برای گونهی تو سرچشمه میگیرد. حالا برو، هزارتو پیچ و خمهای بسیار دارد که هنوز باید بپیماییشان.»
احترامی عظیم در وجود تیگلاری بود، درندهخویی بومیاش، خشونت وحشیانهاش با خواستهی بیحال ساحر رام شده بود. با یک نگاه به عقب، از سر نگرانی و شگفتی به آتله، مطیعانه عقب کشید، همچون میمونی عظیم خمیده راه میرفت. در حالی که پوست خزش در مقابل سه خورشید، با حالتی خیس میدرخشید، در میان هزارتو ناپدید شد.
مآل دوئب به خدمتگزاران آهنیاش پیوست و به سراغ پیکر آتله رفت که هنوز با چشمانی حیرتزده به آینه خیره شده بود.
او که ماشینِ نزدیکتر به خود را با نام صدا میزد، گفت: «مونگ لوت، همان طور که میدانی میلم بر این بوده که زیبایی زودگذر زنان را جاودانه کنم. آتله، مثل دیگران پیش از خودش، هزارتوی نبوغآمیز من را اکتشاف کرده بود، و به آن آینه نگاه کرده بود که پرتوهای ناگهانیاش گوشت را به سنگی زیباتر از مرمر که از آن کمطاقتتر نیست، بدل میکند...همچنین تو میدانی هوسم بر این بوده که مردان را با شیرهی گلهای مصنوعی به جانوران بدل کنم، تا صورت ظاهریشان با ذاتِ باطنیشان بیشتر همخوانی داشته باشد. خوب نیست که این کارها را کردهام مونگ لوت؟ آیا من مآل دوئب نیستم که صاحب تمام قدرتها و دانشها هستم؟»
ماشین پاسخ داد: «بله ارباب، شما مآل دوئب هستین، همهدانا و همهتوانمند و خوب است که شما این کارها را انجام دادهاید.»
مآل دوئب ادامه داد: «به هر حال، حتا تکرار عالیترین معجزات هم بعد از چند بار ملالآور خواهد بود. فکر نمیکنم با هیچ زن دیگری به این روش برخورد کنم، یا با هیچ مرد دیگری. بهتر نیست مونگ لوت، که جادوگریهایم را در آینده تغییر دهم؟ آیا من مآل دوئب نیستم، کاردان و مبتکر؟»
«به راستی که شما مآل دوئب هستی، و بدون شک برایتان خوب خواهد بود که جادوهایتان را تغییر دهید.»
مآل دوئب از پاسخهایی که ماشین داده بود، ناراضی نبود. او چندان اهل گفت و شنود نبود، مگر در مورد طنین آهنین صدای خدمتگذاران فلزیاش که همیشه با هر چه او میگفت موافقت میکردند و او را از رنج مباحثه خلاص کرده بودند. و شاید حتا زمانهایی بود که او از این هم خسته شده و سکوت زنان سنگشده را ترجیح میداد یا گنگیِ جانورانی را که دیگر نمیتوانستند خود را مرد بنامند.
--------------------------------------
پانویس:
[1]Maal Dweb
[2]Xiccarph
[3]Tiglari
[4]Athlé
[5]Ommu-Zain
[6]Uthmai
[7]Xala
[8]Ilap