نام کتاب: | خواهران کوچک ایلوریا و مرد کتشلوار مشکی |
نویسنده: | استیفن کینگ[۱] |
مترجم: | ماندانا قهرمانلو |
ناشر: | انتشارات افراز |
چاپ اول: | بهار ۱۳۸۸ |
شمارگان: | ۱۶۵۰ |
قیمت: | ۳۸۰۰ تومان |
۲۰۰ صفحه | |
گونه: | وحشت، فانتزی |
استیون کینگ متولد سال ۱۹۴۷ آمریکا است. او نویسندهی بیش از ۵۰ اثر است که در کشورهای مختلف جهان از آثار محبوب به شمار میروند. نام استیون کینگ با ژانر وحشت اجین است. او نخست داستانهای کوتاهش را به مجلات میفروخت. در حالی که معلم زبان انگلیسی دبیرستان بود، شبها و آخر هفتهها به نگارش داستانهای کوتاه میپرداخت. سال ۱۹۷۴ پس از موفقیت رمان کری[۲](که از آن فیلمی هم افتباس شده)، تمام وقتش را به نویسندگی اختصاص داد و پس انتشار رمان تلالؤ[۳] به اوج شهرت خود رسید. از آثار معروف او میتوان به چند نمونه اشاره کرد: مسیر سبز[۴]، فصول گوناگون[۵]، هفتگانهی برج تاریک[۶]، پنجرهی مخفی[۷]، تلالؤ و... . همچنین کینگ از دسته نویسندگانی است که بیشترین اقتباسهای سینمایی از کارهای او صورت گرفتهاست.
کتاب حاضر شامل دو داستان به همراه بررسی آنها است. یکی رمانی کوتاه با نام خواهران کوچک ایلوریا[۸] و دیگری داستان کوتاهی با نام مرد کتشلوار مشکی[۹]. هر دوی این داستانها در کتابی با نام همهچیز ممکن است[۱۰] در سال ۲۰۰۲ به چاپ رسیدهاست. همهچیز ممکن است، شامل ۱۴ داستان از استیون کینگ است. ماندانا قهرمانلو چهار داستان دیگر از کتاب همهچیز ممکن است را ترجمه کرده و نشر افراز آن را با نام هر آنچه دوست داری از دست خواهی داد[۱۱] -که یکی از داستانهای همین مجموعه است- به چاپ رساندهاست. همچنین رمان مسیر سبز کینگ نیز با ترجمهی ماندانا قهرمانلو، توسط نشر افراز به چاپ رسیدهاست.
خواهران کوچک ایلوریا
این داستان نخستین بار در مجموعهی اساطیر: داستانهای کوتاه از استادان فانتزی مدرن[۱۲] در سال ۱۹۹۸ به چاپ رسید. خواهران کوچک ایلوریا در واقع پیشدرآمدی بر هفتگانهی برج تاریک و دربارهی جوانی رولند دشین اهل گیلیاد[۱۳] است. برج تاریک بازگوکنندهی ماجراهای رولند، آخرین بازماندهی نسل هفتتیرکشهای شریف است که در دنیایی متفاوت با دنیای آشنای ما زندگی میکند و به دنبال برج تاریک میگردد. جهان برج تاریک دنیایی است که به دلایل مختلف از جمله جنگ در جهت منفی تغییر کردهاست. انسانها از یکدیگر دور شدهاند و هیچ نام و نشانی از شهرها و کشورها نیست. گذر زمان در این دنیا مثل گذر زمان در دنیای ما نیست. حتا طلوع و غروب خورشید هم متفاوت است. موجوداتی با نام عجیبالخلقه[۱۴] این دنیا را فراگرفتهاند که موجوداتی نیمحیوان و نیمانساناند. این دنیا از طرفی حال و هوای نظام فئودالی را دارد و از طرفی مثل دنیای غرب وحشی گذشتهی آمریکا است.
داستان از جایی شروع میشود که رولند به همراه اسب رو به موتش، تاپسی[۱۵]، در جستجوی اثری از والتر[۱۶]، وارد شهر کوچک و متروکهای با نام ایلوریا[۱۷] میشود. خواهران کوچک راهبهها و پرستارهای وقف بیمارستاناند. پرستارانی که به جای مراقبت در راستای زندگیبخشی در راه دیگری تلاش میکنند. به گفتهی خود کینگ، خوبی این داستان این است که لازم نیست برج تاریک را خوانده باشید تا از نوشته لذت ببرید. البته در خلال داستان، ارجاعات نسبتاً زیادی به شخصیتها و اماکنی دارد که در برج تاریک نقش بازی میکنند که البته مترجم در پانویس شرح مختصری از هریک آوردهاست به طوری که واقعاً نیاز چندانی به دانستن ماجراهای برج تاریک نخواهید داشت، هرچند شاید خواندن این داستان لذت متفاوتی برای طرفداران برج تاریک داشته باشد.
نوشتن هرگونه خلاصهای از این داستان ممکن است آن را لو بدهد و از هیجان خواندن آن کم کند. به همین دلیل از ذکر بیش از این دربارهی داستان خودداری میکنم.
گفتنی است، در پایان کتاب، مترجم جداگانه به بررسی این دو داستان پرداختهاست. به دلیل ارتباط این داستان با هفتگانهی برج تاریک –که به گفتهی مترجم، کینگ آن را مهمترین اثر خود میداند- قهرمانلو در بررسیاش بیشتر به معرفی دنیای جهان تاریک میپردازد.
البته قبل از داستانها نوشتهای از خود کینگ دربارهی داستان آمدهاست که احتمالاً اگر قبل از خواندن خود داستان به آنها ارجاع داشته باشید کمی از هیجان ماجرا برایتان کم شود.
مرد کتشلوار مشکی
کینگ این داستان را با الهام از حکایتی نقل شده توسط دوستش نوشتهاست.
مرد کتشلوار مشکلی برندهی بهترین داستان کوتاه جایزهی اُ.هنری در سال ۱۹۹۶، برندهی بهترین داستان کوتاه مجلهای و برندهی بهترین داستان کوتاه World Fantasy Awards در سال ۱۹۹۵ است که اولین بار در سی و یکم اکتبر سال ۱۹۹۴ در مجلهی نیویورکر به چاپ رسید. سپس در سال ۲۰۰۲ در کتاب همه چیز ممکن است نیز مجدداً چاپ شد. گفتنی است، از این داستان در سال ۲۰۰۳ اقتباسی سینمایی به عمل آمد.
این داستان به نظر نمیرسد ایدهی جدیدی در خود داشته باشد. در این داستان کینگ از جانمایهای معمول استفاده میکند که در طی آن شخصیتهای داستان و همچنین خواننده به اصطلاح از سایهی خود نیز میترسند و به نحوی از وقایع ساده و معمولی چون نیش زنبور، حوادثی بسیار وحشتناک میسازد که مهارت او در این سبک را به رخ میکشد. شخصیت اصلی داستان الان پیرمردی است که در آسایشگاه سالمندان است و شاید آخرین روزهای زندگی خود را سپری میکند. او با بازگو کردن دقیق خاطرهای کابوسوار از دوران کودکیش که تا دوران پیری نیز او را در تسخیر خود دارد، وحشت و هراس فعلیاش از شیطان را بیان میکند و از این میترسد که قبل از مرگ در دام او بیفتد. مخصوصاً الان که پیر و فرتوت شده و توان مقابله و فرار از دست شیطان را ندارد. ترسی که هرچند شاید در حالت عادی چندان به نظر نرسد یا حتا مضحک باشد، اما برای پیرمردی از کار افتاده که حافظهاش درست کار نمیکند ولی این خاطرهی دوران کودکیاش به وضوح و مو به مو بر لوح خاطرش حک شده، تبلوری پرقدرت دارد. هراس از شاید به نوعی انتقامی، که اگر در پیش باشد، هیچ راه گریزی از آن نیست.
قهرمانلو در انتهای بررسی این داستان چنین بیان میکند:
«با خواندن این داستان این احساس به انسان دست میدهد که وحشتی عظیم از دل فیلمهای سیاه و سفید قدیمی بیرون آمده، وحشتی متعلق به گذشتههای دور و مدلقدیمی.»
برای آگاهی از آنچه در این داستان میگذرد، کافی است توضیح خود کینگ را که در پشت کتاب به چاپ رسیدهاست را بخوانید:
«روزی از روزها داشتم با یکی از دوستانم صحبت میکردم، او در بین حرفهایش به این نکته اشاره کرد که پدربزرگش اعتقاد داشته –کاملاً ایمان داشته، ایمانی راسخ- که با چشمهای خودش شیطان را در جنگل دیده، سالها پیش، اولیل قرن بیستم میلادی. پدربزرگ دوستم گفته بود، شیطان قدم زنان از داخل جنگل بیرون آمده و درست مثل آدمی معمولی شروع کرده بوده به صحبت کردن با او. پدربزرگ که خودش را از تک و تا نینداخته و خم به ابرو نیاورده بوده، متوجه میشود، مردی که از جنگل بیرون آمده، جفتی چشم سرخ درخشان و شعلهور دارد و بویی شبیه بوی گوگرد نیز از او به مشام میرسیده. پدربزرگ دوستم خودش را متقاعد میکند که اگر شیطان بو ببرد که پدربزرگ حقیقت را فهمیده و از قضیهی شیطان بودن او آگاه شده، درجا میکشدش. بنابراین تصمیم میگیرد وانمود کند که اوضاع روبهراه است و متوجه هیچچیز نشده و به این صورت خیلی عادی مدتی با شیطان حرف میزند، تا این که بالاخره میتواند فلنگ را ببندد و برود. برای نوشتن داستان مرد کتشلوار مشکی از خاطرهی دوستم الهام گرفتم... »
قسمتی از داستان:
«همچنین که در اتاقم واقع در سرای سالمندان دراز کشیده و هنوز در قصر شنی ویران جسمم مسکن گزیدهام، به خود میگویم، نیازی نیست از شیطان بترسی. تو بسیار پاک و شریف زندگی کردهای، نباید از شیطان بترسی. گاهی اوقات با خود میاندیشم، کسی که زیر پای مادرم نشست و تشویقش کرد که تابستان آن سال به کلیسا برود، من بودم، نه پدرم. و این دست افکار و اندیشهها در دل تاریکی نه آرام میگیرند، نه لحظهای رهایم میکنند. هیچ مفری نیست. در تاریکی صدایی را میشنوم که زمرهوار میگوید، وقتی پسربچهای نه ساله بودی هم، هیچکاری نکرده بودی، که دلیل موجهی برای ترس از شیطان داشته باشی... اما علیرغم این حقیقت، شیطان ظاهر میشود. و گاهی اوقات در دل تاریکی همین صدا را میشنوم که بسیار آرام همچنان زمزمه میکند، زمزمهای بسیار بسیار آرام که یکجورهایی غیر بشری به نظر میرسد. چه ماهی بزرگی! زمزمهای خفه و خاموش و سرشار از حرص و آز... و گویی تمام حقایق جهان اخلاقیات و نیکوییها، در برابر میل شدید گرسنگیاش رو به ویرانی و فروپاشی میگذارد. چه ماهییییِ بزرگیییی!»
پانویس:
[۱].Stephen King
[۲].Carrie
[۳].The Shining
[۴].The Green Mile
[۵].Different Seasons
[۶].The Dark Tower
[۷].The Secret Window
[۸].The Little Sisters of Eluria
[۹].The Man in the Black Suit
[۱۰].Everything's Eventual
[۱۱].All That You Love Will Be Carried Away
[۱۲].The Legends: Short Novels by Masters of Modern Fatansy: مجموعهای که به دست است رابرت سیلوربرگ، نویسندهی معروف علمی-تخیلی جمع آوری شد.
[۱۳].Roland Deschain of Gilead
[۱۴].Mutant
[۱۵].Topsy
[۱۶].Walter: مرد سیاهپوش که رولند در یافتن اثری از او است.
[۱۷].Eluria: شهر کوچکی در غرب آمریکا در دوران غرب وحشی که اکنون از بین رفتهاست.