يک هفته بعد، تيان با در کوبیدن مصرانه از رویای ضيافت دیگری با میمونشاه بیدار شد. در را که باز كرد، با لی شیاویی روبهرو شد که آنجا ایستاده بود و رنگ به چهره نداشت.
«موضوع چيست؟ باز پسرخالهات...»
«استاد تيان، به كمكتان نياز دارم.» صدایش تنها نجوایی بود. «به خاطر برادرم است.»
«بدهی قمار است؟ نبرد با مردی ثروتمند؟ معامله بدی کرده؟ یا...»
«خواهش میکنم! باید با من بیایید!»
تيان قصد داشت بگويد نه، زيرا یک سونگشی زیرک خود را درگير پروندههایی كه نمیشناخت نمیكرد— چنین کاری کوتاهترین مسیر برای پایان زندگی شغلی بود. اما حالت چهرهی لی تصمیمش را سست کرد. «بسیار خوب، راه را نشان بده.»
قبل از اين که تیان به كلبهی لی قدم بگذارد، مطمئن شد کسی در حال تماشا نيست. البته آبرویی نداشت كه نگرانش باشد، اما شیاویی نیازی به فک زدن خالهزنکهای ده هم نداشت.
در درون کلبه، خط سرخ بلندی روی زمینی از خاک کوبیده دیده میشد که از درگاه به تخت کنار دیوار روبهرویی میرفت. مردی روی تختخواب خوابیده بود، با نوارهای زخمبندی خونی دور پاها و شانهی چپش. دو فرزند شیاویی، هر دو دختر، به گوشهی تاریکی در کلبه خزیده بودند و چشمان بیاعتمادشان نگاههای دزدانهای به تیان میانداخت.
یک نگاه به چهرهی مرد هر چه را كه لازم بود، به تیان گفت: همان چهرهی روی اعلانی بود که سربازان آویزان میکردند.
تيان آه كشيد: «شیاویی، این بار مرا به چه دردسری انداختهای؟»
شیاویی به نرمی برادرش شیاوجینگ را تكان داد تا بیدار شود. او تقريباً در همان آن هشيار شد، مردی که به خوابِ سبک و خطر جادهها عادت داشت.
مرد با دقت به چهره تیان خیره شد. «شیاویی میگويد تو میتوانی به من کمک كنی.»
تيان همانطور که شیاوجینگ را تخمین میزد، چانهاش را میمالید. «نمیدانم.»
«من میتوانم پول بدهم.» شیاوجینگ تقلا کرد که روی تخت برگردد و گوشهی بقچهای را بلند کرد. تيان میتوانست برق نقرهی زیر آن را ببيند.
«من قولی نمیدهم. نه هر بيماری درمان پیدا میکند، نه هر فراری راه دررو. بستگی دارد که چه کسی پی توست و چرا.»
تيان نزديكتر رفت و دولا شد تا دستمزد وعده شده را سبکوسنگین کند، اما خالکوبیهای صورت پرشیار شیاوجینگ، نشانههای محکوم بودن او، توجهش را جلب کرد. «تو را به تبعید محکوم کرده بودند.»
«بله، ده سال پیش، درست بعد از ازدواج شیاویی.»
«اگر پول كافی داری، دكترهايی هستند كه میتوانند برای آن خالكوبیها كاری انجام دهند، گرچه بعد از آن چندان دلربا نخواهی بود.»
«من الان زياد نگران قیافه نيستم.»
«علتش چه بود؟»
شیاوجینگ خنديد و با سر به ميز كنار پنجره اشاره كرد، جايی كه كتاب نازکی باز بود. باد صفحاتش را ورق میزد. «اگر آنقدر ماهر باشی كه خواهرم میگويد، خودت میتوانی بفهمی.»
تيان نگاهی به كتاب انداخت و سپس به سوی شیاوجینگ برگشت.
تيان همانطور که خالکوبیها را رمزگشایی میکرد، با خود گفت: «تو به مرزی نزدیک ويتنام تبعيد شده بودی. يازده سال پیش... باد صفحهها را ورق میزند... آه، بايد خدمتكار شوجون بوده باشی، عالمِ مدرسهی عالیهی هانلين.»
يازده سال پیش در دورهی سلطنت امپراطور یونگجنگ، کسی در گوش امپراطور زمزمه كرد كه عالم بزرگ شوجون در حال توطئه برای شورش بر فرمانروایان ماناچو است. اما وقتی گارد امپراطوری به خانه شوجون یورش برد و آن را جستجو كرد، نتوانست هیچ مدرک مجرمانهای علیه او بیابد.
به هر روی، محال بود که امپراطور هرگز اشتباه نکند، پس مشاوران حقوقیش باید تدبیری میاندیشیدند تا شوجون را محکوم کنند. راهحلشان این بود که روی یکی از شعرهای به ظاهر بیآزار شو انگشت بگذارند:
نسیم، تو که خواندن نمیدانی
پس چرا صفحههای کتابم را پس و پیش میکنی؟
اولین حرف واژه نسیم، کینگ، با نام سلسله یکی بود. حقوقدانان زیرکی که به امپراطور خدمت میکردند -و تیان از نظر حرفهای، در دل تحسین رشکآمیزی نسبت به تواناییشان داشت- آن را به عنوان سرایش خیانتباری تفسیر کردند که فرمانروایان مانچو را به عنوان بیفرهنگ و بیسواد استهزا میکرد. شو و خانوادهاش به مرگ محکوم شدند، خدمتکارانش به تبعید.
«جرمِ شوجون بزرگ بود، اما از آن بیش از ده سال گذشته است.» تيان كنار تختخواب قدم میزد. «اگر تو فقط پا روی مقررات تبعيدت گذاشتهای، شاید یافتن مقامی که اهلش است چندان سخت نباشد و بتوان به او رشوه داد تا به روی خود نیاورد.»
«به مردانی که در تعقیب من هستند نمیشود رشوه داد.»
«اوه!» تيان به زخمهای باندپیچی شدهای كه بدن مرد را پوشانده بود، نگریست. «میخواهی بگویی... قطرههای خون.»
شیاوجینگ سر را به نشانهی تأیید تكان داد.
قطرههای خون چشمان و چنگهای امپراتور بودند. مثل شبح از کوچههای تاریک شهرها میگذشتند و در جادهها و کانالهای آب محو میشدند؛ در شکار نشانههایی از خیانت بودند. آنها دلیل تابلوهایی بودند که چایخانهها نصب میکردند تا مشتریها را از بحث سیاسی منع کنند و همسایهها اول دور و بر خود را میپاییدند و بعد نجواکنان از گرانی مالیات شکایت میکردند. قطرههای خون میشنیدند، مینگریستند و گاهی نیمهشب به در خانهی مردم میآمدند و آنهایی که به سراغشان میرفتند، ناپدید میشدند.
تیان دستانش را با بیصبری تکان داد. «تو و شیاویی وقت مرا تلف میکنید. اگر قطرههای خون دنبالت هستند و اگر بخواهم سرم به بدنم وصل بماند، کاری از دست من بر نمیآید.» تیان به سوی در کلبه راه افتاد.
شیاوجینگ گفت: «من نمیخواهم مرا نجات بدهی.»
تيان مكث كرد.
«يازده سال پیش، وقتی كه آمدند استاد شو را دستگير كنند، به من یک کتاب داد و گفت از جانش، از خانوادهاش مهمتر است. من كتاب را پنهان کردم و با خود به تبعيد بردم. یک ماه پیش دو مرد به خانهام آمدند و از من خواستند هر آنچه از آقای مردهام داشتم، تحویل بدهم. از لهجهاشان معلوم بود كه اهل پکن هستند و در چشمانشان نگاه سرد و خيرهی شاهينهای امپراتور را میدیدم. به آنها اجازه دادم كه وارد شوند و گفتم كه خانه را بگردند، اما همانطور كه سرگرم كمدها و كشوهایم بودند، با كتاب گریختم. از آن موقع در فرار بودهام. چند بار نزدیک بود مرا بگیرند و اين زخمها را به جا گذاشتند. كتابی كه دنبالش هستند روی ميز است. آن كتاب چيزی است كه از تو میخواهم نجاتش بدهی.»
تيان مردد جلوی در ایستاده بود. او عادت داشت به كارمندان دادگاه امپراتوری و نگهبانان زندان رشوه بدهد و با قاضی یی جدل کند. بازی با واژهها را دوست داشت و نوشيدن شراب ارزان و چای تلخ را. چنین سونگشی حقيری را با امپراتور و توطئههای دادگاه چه کار؟
میمون شاه گفت، من هم زمانی در کوه میوه و گُل شاد بودم و تمام روز را به بازی با دوستان میمونم میگذراندم. گاهی اوقات آرزو میکنم کاش دربارهی آنچه كه در دنيای بزرگ میگذرد این همه كنجكاو نبودم.
اما تيان كنجكاو بود، و به طرف ميز رفت و كتاب را برداشت. عنوانش این بود: «گزارشی ده روزه از يانگجو» نوشتهی وانگ شیوچو.
***
صد سال پیش از آن، در سال ۱۶۴۵، ارتش مانچو پس از مطالبهی پايتخت مينگ در چین، پکن، مصمم بود که غلبهاش بر چين را کامل کند.
شاهزاده دودو و نیروهایش به يانگجو آمدند، شهر ثروتمند تجارِ نمک و سایهبانهای رنگین در تقاطع رودخانه يانگتسه و كانال بزرگ. فرمانده چينی، منشی اعظم شیكفا قسم خورد که تا پای جان مقاومت کند. او ساكنان شهر را گرد هم آورد تا از ديوارهای شهر محافظت كنند و سعی كرد كه بقایای افسران نظامی مينگ و جنگجويان غيرنظامی را متحد كند.
تلاشهای او در بیستم مه ۱۶۴۵ به شکست انجاميد؛ یعنی وقتی كه نيروهای مانچو ديوارهای شهر را پس از محاصرهای هفت روزه شكستند. شیكفا از تسليم سر باز زد و اعدام شد. برای تنبيه ساکنان يانگجو و دادن درس عبرتی به بقيهی چينیها دربارهی بهای مقاومت در برابر ارتش مانچو، شاهزاده دودو دستور قتلعام همهی مردم شهر را داد.
يكی از ساکنان، وانگ شیوچو، زنده ماند و از يک مخفیگاه به مخفیگاهی ديگر و رشوه دادن به سربازان با هر چه داشت، گریخت. او همچنين آنچه را كه ديده بود، ثبت كرد.
يک سرباز مانچو با شمشیری بقیه را هدایت میکرد، سربازی دیگری با نیزه در پس بود و سرباز سومی در میان قدم میزد تا جلوی فرار اسیران را بگیرد. آن سه تن دهها اسیر را میپاییدند، چنان که سگان گوسفندان را. اگر اسيری آهسته راه میرفت، بلافاصله او را میزدند يا در جا میکشتند.
زنان را با طناب به همديگر بسته بودند، مانند رديفی مرواريد. روی گل و لای راه میرفتند و سکندری میخوردند و بدن و لباسهايشان را کثافت پوشانده بود. نوزادان همه جا روی زمين افتاده بودند و اسبها و مردم آنها را لگد مال میكردند. مغزها و امعاء و احشایشان با خاک مخلوط شده بود و زوزهی احتضار هوا را پر میکرد.
هر جوی يا بركهای را كه رد كرديم، پر از اجسادی بود با بازوان و پاهای در هم پيچيده. خون آميخته با آب سبز تبديل به لوح نقاشی شده بود. آبرو آنچنان مملو از جسد شد که با زمین همسطح بود.
قتلعام، تجاوز، غارت و سوزاندن شهر شش روز طول كشيد.
در روز دوم ماه قمری، حکومت جديد به همهی معابد دستور داد اجساد را بسوزانند. معابد زنان زيادی را پناه داده بودند، اما بسياری از گرسنگی و وحشت جان سپردند. آخرين مدارک جسدسوزانی از خاكسترهای صدها هزار جسد را در بر میگرفت، اما اين رقم شامل همهی آنهایی نمیشد كه با پريدن به چشمهها یا آبروها، قربانی كردن خود و حلقآویز کردن، خودکشی کرده بودند تا از سرنوشت بدتری اجتناب کنند...
در روز چهارم ماه قمری، هوا سرانجام آفتابی شد، اجساد انباشته كنار جاده که در باران خیس خورده بودند آماسیده بودند و پوستشان به رنگ آبی متمایل به سیاه درآمده و مانند چرم روی طبل کش آمده بود. گوشت درون فاسد شده بود و بوی تعفن غیرقابل تحمل بود. وقتی خورشید اجساد را پخت، بو بدتر شد. در سراسر یانگجو بازماندهها اجساد را ميسوزاندند. بو به درون همهی خانهها نفوذ كرده بود و بخاری سمی ایجاد میکرد. بوی اجساد فاسد تا صد لی قابل تشخیص بود.
دستهاي تيان وقتی صفحهی آخر را ورق زد، میلرزيد.
شیاوجینگ با صدای ضعيفی گفت: «حالا میدانید چرا قطرههای خون در پی من هستند. مانچوها اصرار دارند که قتلعام یانگجو افسانه است و هر کس دربارهاش سخن بگوید، خائن محسوب میشود. اما این گزارش شاهدی عینی است که آشکار میکند تاج و تختشان بر پایهی خون و جمجمهی انسان بنا شده.»
تيان چشمانش را بست و به يانگجو اندیشید، با چایخانههای پر از خردمندان کاهل در حال جدل با دختران آوازخوان دربارهی شکلهای قافیه. با عمارتهای قصرمانند پر از تاجرانی با رداهای فاخر كه فصل معاملات پرسود دیگری را پاس میداشتند، با صدها هزار اهالی شهر كه شادمانه برای سلامتی امپراتور مانچو دعا میكردند. آیا میدانستند هر روز که به بازار میرفتند و میخندیدند و آواز میخواندند و این عصر طلایی را میستودند که در آن میزیستند، روی استخوانهای مردگان قدم میگذاشتند، فریاد مرگ رفتگان را به سخره میگرفتند، یاد ارواح را انکار میکردند؟ خود او حتا داستانهایی را که دربارهی گذشتهی یانگجو در زمان کودکیش زمزمه میشد، باور نکرده بود و تقریباً مطمئن بود که بیشتر مردان جوان امروز در یانگجو هرگز چیزی از آن نشنیده بودند.
حالا که حقيقت را میدانست، آيا میتوانست اجازه دهد صدای ارواح همچنان مسکوت بماند؟
اما بعد به زندانهای مخصوصی هم اندیشید که قطرههای خون داشتند. به شكنجههای غيرمستقيمی که طراحی شده بودند تا سفر زندگی تا مرگ را به درازا بکشانند، به این که چطور امپراتورهای مانچو در پایان، هر آنچه را که میخواستند به دست میآوردند. پرچمهای باشکوه امپراتور در مجبور کردن همهی چینیها در تراشیدن سر و بافتن گیسو برای اثبات سرسپردگی به مانچوها و در عوض کردن هانفوهایشان با لباس مانچو با تهدید به مرگ، پیروز شده بودند. آنها چينیها را از گذشتهشان جدا كرده بودند، آنها را تبدیل به مردمی بیریشه کرده بودند. بدون تکیهگاه خاطراتشان. آنها از امپراتور یشم سبز و ده هزار سرباز آسمانی نیرومندتر بودند.
برای آنها خيلی آسان میبود كه اين كتاب را محو كنند؛ او، این سونگشی پست را از دنیا محو کنند، مانند موجی آنی در برکهای آرام.
بگذار دیگران سهم خود را از ماجراجوییهای دلاورانه داشته باشند، او در زنده ماندن تخصص داشت.
تیان با صدایی آهسته و خشدار به شیاوجینگ گفت: « از دست من کمکی بر نمیآيد.»
***
تیان هائولی پشت میزش نشست تا کاسهای رشته بخورد. آن را با بذر نیلوفر آبی و جوانهی خیزران معطر کرده بود و رایحهاش معمولاً نشاطآور بود، ایدهآل برای ناهاری دیرهنگام.
میمونشاه در صندلی روبروی او پدیدار شد، چشمانی آکنده از خشم، دهانی باز، شنلی ارغوانی که نشان میداد دارای ردهی دانای همپایهی بهشت است، یاغی علیه امپراتور یشم سبز.
چنین چیزی زیاد پیش نمیآمد. معمولاً میمون با تیان تنها در ذهنش سخن میگفت.
میمونشاه گفت: «تو گمان میکنی قهرمان نیستی.»
تیان پاسخ داد: «صحیح است.» تلاش داشت صدایش حالت تدافعی نداشته باشد. «من تنها مردی عادی هستم که سعی دارد با ناخنک به خردهنانهایی که در شکافهای قانون پیدا میشود، اموراتش را بگذراند. شاد است که به قدر کافی نان دارد و چند سکهی مسی که برای مشروب باقی میماند. من فقط میخواهم زندگی کنم.»
میمونشاه گفت: «من هم قهرمان نيستم. من فقط زمانی که لازم بود، کارم را انجام میدادم.»
تيان گفت: «ها! میدانم چه قصدی داری، اما موفق نخواهی شد. کار تو محافظت از مقدسترین راهب در سفری مخاطرهآمیز بود و نقاط قوتات هم قدرتی بینظیر و جادویی بیحد و مرز. تو میتوانستی هر وقت که لازم بود بودا و گوانین، الههی بخشش را به کمک بطلبی. خودت را با من مقایسه نکن.»
»بسیار خوب. آیا تو هیچ قهرمانی را میشناسی؟»
تيان مقداری رشته هورت كشيد و پرسش را سبکوسنگین کرد. آنچه كه آن روز صبح خوانده بود، در ذهنش زنگ میزد. «به گمانم منشی اعظم شیکفا قهرمان بود.»
»چطور؟ او که به مردم یانگجو قول داده بود تا وقتي زنده است، اجازه نمیدهد به آنها آسيبی برسد. با این حال زمانی كه شهر سقوط كرد، سعی كرد به تنهایی فرار كند. به نظر من بيشتر بزدل است تا قهرمان.»
تيان كاسهاش را زمين گذاشت. «این منصفانه نيست. او وقتی هيچ قوا و كمكی نداشت، از شهر دفاع کرد. فرماندهان نظامی را که به مردم یانگجو آزار میرساندند، آرام کرد و برای دفاع گرد آورد. در نهایت، به جز لحظهای ضعف، داوطلبانه جانش را برای شهر داد. نمیشود بیش از این توقع داشت.»
میمونشاه خرناس تحقیرآمیزی كشيد. «البته که میشود. بايد میفهمید كه نبرد بيهوده است. اگر در برابر مهاجمان مانچو مقاومت نكرده و به جای آن شهر را تسلیم کرده بود، شايد این همه نمیمردند. اگر از کرنش به مانچو سر باز نزده بود، شايد كشته نمیشد.» نیش میمونشاه باز شد. «شاید آنقدرها زیرک نبود و نمیدانست چطور زنده بماند.»
خون به صورت تيان دويد. برخاست و انگشت را به سوی میمونشاه اشاره رفت: «دربارهاش اینطور حرف نزن. چه کسی گفته كه اگر او تسليم هم میشد، مانچوها در شهر قتلعام راه نمیانداختند؟ گمان میکنی بر خاک افتادن در برابر ارتشی فاتح برخاسته از تجاوز و غارت کار درستی است؟ عکس استدلالت را فرض کن، مقاومت سنگین در یانگجو حرکت ارتش مانچو را کند کرد و شاید به بسیاری از مردم امکان فرار به جنوب و نجات را داد. شاید مقاومت شهر مانچوها را وادار کرد شرایط بهتری برای آنهایی فراهم کنند که بعدتر تسلیم شدند. منشی اعظم شی، قهرمانی واقعی بود!»
میمونشاه خنديد. «به خودت گوش بده، طوری جدل میکنی انگار که دادستان دستگاه امپراتوری یی باشی. دست و دلت بدجوری برای مردی که صد سال پیش مرده میلرزد.»
«من نمیگذارم تو اینطور خاطرهاش را لکهدار کنی، حتا اگر دانای همپایهی بهشت باشی.»
چهرهی میمونشاه جدی شد. «تو از خاطره حرف میزنی. نظرت درباره وانگ شیوچو چیست، کسی که کتابی را نوشت که خواندی؟»
«او مردی عادی مانند من بود که با رشوه دادن و پنهان شدن از خطر زنده ماند.»
«با این حال چیزی را که میدید ثبت کرد تا صد سال بعد مردان و زنانی که در آن ده روز مردند به یاد آورده شوند. نوشتن آن کتاب کاری شجاعانه بود. ببین چطور امروز مانچوها کسی را فقط به جرم خواندن آن تعقیب میکنند. به گمان من او هم قهرمان بود.»
پس از لحظهای تیان به تأیید سر تکان داد. «دربارهاش اینطور فکر نکرده بودم، اما حق با توست.»
«تیان هائولی، قهرمانی وجود ندارد. منشی اعظم شی هم دلیر بود و هم بزدل، هم لایق و هم احمق. وانگ شیوچو هم زندهماندهای فرصتطلب بود هم مردی با روحی بزرگ. من بیشتر خودخواه و مغرورم، اما گاهی حتا خودم را غافلگیر میکنم. ما همه تنها مردانی عادی هستیم -خوب، من اهریمنی عادی هستم- رودررو با گزینههایی غیرعادی. در چنین لحظههایی گاه آرمانهای قهرمانانه طلب میکنند که ما بدل به نمایهی آنها شویم.»
تیان نشست و چشمانش را بست. «میمون، من فقط مردی پیر و وحشتزده هستم. نمیدانم چه کنم.»
«معلوم است که میدانی. فقط باید آن را بپذیری.»
«چرا من؟ اگر نخواهم چه؟»
چهرهی میمونشاه محزون شد و صدایش آهسته گشت. «تیان هائولی، آن مردان و زنان یانگجو صد سال پیش مردند و هیچ کاری نمیتواند این را تغییر دهد. اما گذشته به شکل خاطرات زنده میماند و صاحبان قدرت همیشه خواهند خواست که گذشته را محو و ساکت و ارواح را مدفون کنند. حالا که تو دربارهی گذشته میدانی، دیگر نظارهگری معصوم نیستی. اگر عمل نکنی، همدست امپراتور و خونریزیاش در این خشونت تازه، این پاکسازی هستی. مثل وانگ شیوچو، تو حالا شاهدی. مثل او باید انتخاب کنی چه کار باید کرد. تو باید تصمیم بگیری که روز مرگت از انتخابت پشیمان خواهی بود یا نه.»
تصویر میمونشاه به آهستگی ناپدید شد و تیان در کلبهاش تنها ماند، با یادها.
*
تیان گفت: «من نامهای به رفیقی قدیمی در نینگبو نوشتهام. آن را با خود به همان نشانی ببر که روی پاکت است. جراح خوبی است و این خالکوبیها را به خاطر من از صورتت پاک خواهد کرد.»
لی شیاوجینگ گفت: «ممنونم. من همین که بتوانم نامه را نابود خواهم کرد، چرا که میدانم چقدر برای تو خطر دارد. لطفاً این را به عنوان دستمزد بپذیر.» به سوی بقچهاش برگشت و پنج سکهی نقره بیرون آورد.
تیان دستش را بالا گرفت: «نه، تو به هر پولی که بتوانی جور کنی نیاز خواهی داشت.» بقچهی کوچکی را به او داد. «چیز زیادی نیست، اما همهی پساندازم است.»
لی شیاوجینگ و لی شیاویی هر دو به استاد حقوق خیره شدند، ناتوان از فهم.
تیان ادامه داد: «شیاویی و بچهها نمیتوانند اینجا در سانلی بمانند، چون وقتی قطرههای خون شروع به پرسوجو کنند، قطعاً کسی گزارش خواهد داد که او به یک فراری پناه داده است. نه، همهی شما باید بلافاصله اینجا را ترک کنید و به نینگبو بروید. آنجا سوار کشتی خواهید شد و به ژاپن خواهید رفت. از آنجایی که مانچوها سواحل را بستهاند، باید به قاچاقچی پول زیادی بدهید.»
«به ژاپن؟»
«تا وقتی آن کتاب با شماست، هیچ جا در چین نیست که در آن در امان باشید. از تمام کشورهای همسایه تنها ژاپن است که جرات درافتادن با امپراتوری مانچو را دارد. فقط آنجا شما و کتاب در امنیت خواهید بود.»
شیاوجینگ و شیاویی سر را به نشانهی تأیید تکان دادند. «پس، تو با ما خواهی آمد؟»
تیان به پای لنگش اشاره کرد و خندید. «اگر من با شما باشم، فقط حرکتتان کند میشود. نه، من اینجا میمانم و بختم را میآزمایم.»
«اگر قطرههای خون شک کنند به ما کمک کردهای، ولت نخواهند کرد.»
تیان لبخند زد. «یک فکری میکنم. مثل همیشه.»
چند روز بعد، وقتی تیان هائولی میخواست بنشیند و ناهارش بخورد، سربازان پادگان شهر به در خانهی او آمدند. او را بی هیچ توضیحی بازداشت کردند و به دادگاه امپراتوری بردند.
تیان دید که این بار قاضی یی پشت میز قضاوت روی سکو تنها نیست. مقام دیگری با او بود که کلاهش نشان میداد مستقیم از پکن میآید. چشمان سرد و هیکل لاغرش تیان را یاد قوش میانداخت.
تیان در ذهنش به میمونشاه گفت، بادا که عقلم باز از من دفاع کند.
قاضی یی خطکشش را روی میز کوبید. «تیان هائولی حقهباز، بدین وسیله اعلام میکنم تو مظنونی به معاونت در گریختن یک یاغی خطرناک و اقدام به توطئهچینی برای خیانت علیه کینگ کبیر. فیالفور به جنایاتت اعتراف کن، بلکه سریعتر بمیری.»
وقتی سخن قاضی تمام شد، تیان سر را به تأیید تکان داد. «ای مشفقترین و دوراندیشترین قاضی، روح من خبر ندارد از چه حرف میزنی.»
«احمق گستاخ! حقههای همیشیگیات این بار دردی دوا نمیکند. من مدرک محکمی دارم که تو به لی شیاوجینگ خائن کمک و یاری رساندهای و متنی ممنوعه، خیانتبار و دروغین را خواندهای.»
«من واقعاً این اواخر کتابی خواندهام، اما چیز خیانتباری نداشت.»
«چه؟»
«کتابی بود دربارهی پرورش گوسفند و به رشته درآوردن مروارید. علاوه بر این، بعضی مباحث دربارهی پر کردن تالابها و روشن کردن آتش.»
مرد دیگر پشت میز چشمانش را تنگ کرد، اما تیان ادامه داد، انگار چیزی برای پنهان کردن نداشته باشد. «بسیار تخصصی بود و بسیار ملالآور.»
«دروغ میگویی!» به نظر میآمد که رگهای گردن قاضی یی در حال انفجار است.
«ای زیرکترین و بیناترین قاضی، چطور میگویی من دروغ میگویم؟ میتوانی محتوای این کتاب ممنوعه را برایم تعریف کنی تا شاید بتوانم تأیید کنم آن را خواندهام یا نه؟»
«تو... تو...» دهان قاضی مثل لبهای ماهی باز و بسته شد.
البته که به قاضی یی گفته نشده بود در کتاب چیست -مفهوم ممنوعیت آن همین بود- اما تیان روی این واقعیت حساب میکرد که آن مرد عضو قطرههای خون هم قادر نبود چیز دیگری بگوید. متهم کردن تیان به دروغگویی درباره محتوای کتاب به معنی اعتراف متهمکننده به خواندن کتاب بود و تیان میدانست که هیچکدام از اعضای قطرههای خون به چنین جنایتی در حق امپراتور مانچوی بدگمان اعتراف نمیکرد.
تیان گفت: «سوءتفاهمی پیش آمده. کتابی که من خواندم هیچ چیز کاذبی نداشت، که نشان میدهد محال است آن کتابی باشد که ممنوع شده است. بدیهی است که حضرتش میتواند این منطق صاف و ساده را ببیند.» لبخند زد. قطعاً او روزنهای پیدا کرده بود که بتواند فرار کند.
مرد عضو قطرههای خون برای نخستین بار لب به سخن گشود. «مسخرهبازی بس است. احتیاجی نیست که به خاطر خائنانی مثل تو خود را با قانون به زحمت بیندازیم. با ارادهی امپراتور، من به این ترتیب تو را بدون حق تجدید نظر، محکوم به مرگ میکنم. اگر نمیخواهی زجر طولانیتری بکشی، بلافاصله اعتراف کن که کتاب و فراریها کجا هستند.»
تیان احساس کرد که چگونه زانوانش سست میشود و یک لحظه تنها سیاهی دید و تنها صدور رأی قطرهی خون در گوشش پیچید: محکوم به مرگ.
اندیشید، به گمانم آخرش کفگیرم به ته دیگ حقهها خورد.
میمونشاه گفت، تو از پیش تصمیمت را گرفتهای. حالا فقط باید آن را بپذیری.
***
با این که قطرههای خون جاسوسان و قاتلان ماهری بودند، اما در هنر شکنجه بیشترین تخصص را داشتند.
وقتی اندام تیان را در آب جوش فرو بردند، فریاد کشید.
تیان به میمونشاه گفت، داستانی برایم تعریف کن. حواسم را پرت کن تا خود را نبازم.
میمونشاه گفت، بگذار جریان آن دفعه را برایت تعریف کنم که مرا در کورهی کیمیاگری امپراتور یشم سبز پختند. من با پنهان شدن در دود و خاکستر زنده ماندم.
پس تیان برای شکنجهگرانش افسانهای سرایید که چطور به لی شیاوجینگ کمک کرده تا کتاب بلامصرفش را بسوزاند و دید که چطور به دود و خاکستر تبدیل میشود. اما فراموش کرده آتش را کجا افروختند. شاید قطرههای خون بتوانند تپههای اطراف را دقیق جستجو کنند؟
او را با سیخهای آهنین سوزاندند که تا سپیدی گداخته شده بود.
در حالی که بوی گوشت جزغاله شده را استنشاق میکرد فریاد زد، داستانی برایم بگو.
میمونشاه گفت، بگذار جریان آن دفعه را برایت تعریف کنم که با شاهزاده خانم بادبزن آهنی در کوههای آتشین جنگیدم. با وانمود کردن به فرارِ وحشتزده سرش کلاه گذاشتم.
پس تیان برای شکنجهگرانش افسانهای سرایید که چطور به لی شیاوجینگ گفته بود به سوجو فرار کند که به داشتن کوچهها و آبروهای فراوان معروف بود و بادبزنهای پوشیده از لاک.
انگشتانش را یک به یک بریدند.
تیان نالید، داستانی برایم بگو. از فرط خونرفتگی بیحال بود.
میمونشاه گفت، بگذار جریان آن دفعه را برایت تعریف کنم که آن سربند جادویی را بر سرم گذاشتند. داشتم از درد میمردم اما ناسزا گفتن را بس نمیکردم.
و تیان به چهره شکنجهگرانش آبدهان انداخت.
***
تیان در سلول تاریک بیدار شد. سلول بوی کپک میداد و گه و شاش. موشها در گوشه و کنار جیرجیر میکردند.
بالاخره قرار بود فردا او را بکشند، چرا که شکنجهگرانش وا داده بودند. بنا بود مرگ با هزار زخم باشد. جلادی ماهر میتوانست قربانی را ساعتها زجر بدهد تا دم واپسینش فرا برسد.
از میمونشاه پرسید، من تسلیم نشدم، نه؟ همهی آنچه را که به آنان گفتم به یاد نمیآورم.
تو به آنها افسانههای فراوانی گفتی که هیچکدام حقیقت نداشت.
تیان اندیشید، باید راضی بود. مرگ رهایی است. اما نگران بود که کارش کافی نبوده باشد. اگر لی شیاوجینگ به ژاپن نمیرسید، چه؟ اگر کتاب در دریا نابود میشد چه؟ اگر فقط راهی بود که میشد کتاب را حفظ کرد تا گم نشود.
آیا تا به حال جریان آن دفعه را تعریف کردهام که با لرد ارلانگ جنگیدم و با تغییر شکلم سردرگمش کردم؟ من به شکل گنجشک درآمدم، به شکل ماهی، به شکل مار و در آخر به شکل معبد. دهانم دروازهی معبد بود، چشمانم پنجرهها، زبانم مجسمهی بودا و دمم تیر پرچم. ها، چقدر مزه داد. هیچکدام از اهریمنان لرد ارلانگ نمیتوانستند تغییر شکلم را تشخیص بدهند.
تیان اندیشید، من در لفاظی زیرکانه مهارت دارم. هر چه باشد، سونگشی هستم.
صدای ضعیف آواز بچهها خارج از سلول زندان به گوشش رسید. با تقلا سینهخیز خود را به دیواری رساند با پنجرهای پوشانده با میله در بالای آن و فریاد زد: «آهای، صدایم را میشنوید؟»
آواز ناگهان قطع شد. بعد از لحظهای، صدایی ترسیده گفت: «ما اجازه نداریم با محکومهای خلافکار حرف بزنیم. مادرم میگوید تو خطرناک و دیوانهای.»
تیان خندید. «من دیوانهام. اما چند آواز خوب بلدم. دوست دارید آنها را یاد بگیرید؟ دربارهی گوسفندهاست و مرواریدها و همه جور چیز جالب دیگر.»
کودکان با هم شور کردند و یکی از آنها گفت: «چرا که نه؟ آدم دیوانه باید چند تا آواز خوب بلد باشد.»
تیان هائولی تمام قدرت و تمرکز باقیماندهاش را جمع کرد. به واژههای کتاب اندیشید.
آن سه تن دهها اسیر را میپاییدند، چنان که سگان گوسفندان را. اگر اسيری آهسته راه میرفت، بلافاصله او را میزدند يا در جا میکشتند. زنان را با طناب به همديگر بسته بودند، مانند رديفی مرواريد.
به تغییر شکل اندیشید. دربارهی طرز تفاوت آواها بین زبان ماندارین و گویشهای محلی و منطقهای، شیوهای که او میتوانست جناس و مترادف و قافیه بسازد و واژهها را تغییر بدهد و آنچنان دگرگون کند که قابل تشخیص نباشند. آواز سرداد:
اون سه تا دهها سیر رو میپاییدن
مثل سگا گوسفندا رو
اگه سيری یواش راه میرفت
بالا فصل می میزدن
يا در جا میکاشتن
زنا رو با تن و آب با هم پسته بودن
مثل رديفی مرواريد.
و بچهها که مهملات شادمانشان کرده بود، ترانهها را خیلی زود از بر کردند.
***
او را به ستونی روی سکوی اعدام بستند و برهنهاش کردند.
تیان جمعیت را تماشا میکرد. در چشمان بعضی ترحم میدید، در بعضی دیگر ترس، و باز در بعضی دیگر، مثل پسرعموی لی شیاویی، شادمانی از دیدن سونگشی عربدهکش که به دیدار سرنوشت میرود. اما بیشترشان در انتظار بودند. این اعدام، این وحشت، سرگرمی بود.
قطرهی خون گفت: «آخرین فرصت. اگر حالا حقیقت را اعتراف کنی، گلویت را صاف میبریم. وگرنه از چند ساعت آینده لذت خواهی برد.»
زمزمهای در جمعیت پیچید. بعضی پوزخند زدند. تیان به خونخواری بعضی مردان نگریست. اندیشید، شما مردم نوکرصفتی شدهاید. شما گذشتهاتان را فراموش کردهاید و تبدیل به اسیران مطیع امپراتور شدهاید. یاد گرفتهاید که در بربریت او شادی بجویید، باور کردهاید که در عصری طلایی به سر میبرید، هرگز به خود زحمت نمیدهید به زیر سطح زراندود امپراتوری بنگرید، به پایههای فاسد و خونینش. شما به یاد آنانی بیحرمتی میکنید که مردند تا شما آزاد باشید.
قلبش از استیصال پر بود. همهی اینها را تحمل کردم و زندگیم را به دور انداختم، برای هیچ و پوچ؟
چند کودک در جمعیت شروع به خواندن کردند:
اون سه تا دهها سیر رو میپاییدن
مثل سگا گوسفندا رو
اگه سيری یواش راه میرفت
بالا فصل می میزدن
يا در جا میکاشتن
زنا رو با تن و آب با هم پسته بودن
مثل رديفی مرواريد.
حالت چهرهی قطره خون تغییر نکرد. چیزی جز مهملات کودکان نمیشنید. درست است، اینطور بچهها به خاطر دانستن ترانه به خطر نمیافتادند. اما در عین حال تیان از خود میپرسید آیا هرگز کسی میتوانست در پس مهملات چیزی تشخیص بدهد؟ آیا حقیقت را در عمق زیادی پنهان کرده بود؟
«کلهشق تا دم آخر، ها؟» قطرهی خون به سمت جلاد برگشت که داشت چاقوهایش را با سنگ تیز میکرد. «تا جایی که ممکن است طولش بده.»
تیان اندیشید، چه کردهام؟ آنها دارند به شیوهی مرگم میخندند، به حماقتم. هیچ موفقیتی نداشتهام جز مبارزه برای هدفی بیامید.
میمونشاه گفت، نه به هیچ وجه. لی شیائوجینگ در ژاپن در امان است و آواز بچهها دهان به دهان خواهد چرخید تا وقتی که صدایشان همهی منطقه، همهی ایالت و همهی کشور را پر کند. روزی، یحتمل نه حالا، شاید نه تا صد سال دیگر، اما روزی کتاب از ژاپن بازخواهد گشت، یا پژوهشگر زیرکی در نهایت به ورای لباس مبدل ترانههایت خواهد نگریست، همانگونه که لرد ارلانگ بالاخره به ورای لباس مبدل من نگریست. و سپس جرقهی حقیقت این کشور را شعلهور خواهد کرد و این مردم از کرختی درخواهند آمد. تو یاد مردان و زنان یانگجو را زنده نگه داشتهای.
جلاد با برشی طویل و آهسته روی ران تیان آغاز کرد که تکهای گوشت را جدا میکرد. فریاد تیان حیوانی بود، خشن، رقتآور، متناقض.
تیان اندیشید، چندان قهرمان نیستم، نه؟ کاش واقعاً شجاع بودم.
میمونشاه گفت، تو مردی عادی هستی که گزینهای غیرعادی داشت. از انتخابت پشیمانی؟
تیان اندیشید، نه. و وقتی درد او را به هذیان وا داشت و منطق داشت رهایش میکرد، سرش را محکم تکان داد. به هیچ وجه.
میمونشاه گفت، نمیتوانی توقعی بیش از این داشته باشی.
بعد در برابر تیان هائولی تعظیم کرد، نه آنگونه که در برابر امپراتور تعظیم میکنند، بلکه آنگونه که در برابر قهرمانی بزرگ.