کلبهی کوچک در حاشیهی روستای سانْلی، دور از خانههای پرسر و صدای روستاییان و معابد شلوغ قبایل، کنار تالاب سرد آکنده از زنبقهای آبی و نیلوفرهای صورتی و کپورهای بازیگوش، میتوانست نهانگاهی تابستانی، رمانتیک و ایدهآل، دور از هیاهوی یانگجو، برای شاعری بداخلاق و بانوی ابریشمپوشش باشد.
چنین آوردهاند که داشتن چنین کلبهای روستايی میان ادیبان نواحی یانگتسهی سفلی در دههی دوم حکومت باشکوه امپراتور کیانلانگ مرسوم بوده است. ادیبان کذا هنگامی که در خانههای ییلاقیشان به دیدار یکدیگر میرفتند و جرعهجرعه چای مینوشیدند، بر سر این موضوع توافق داشتند که او بهترین امپراتور سلسلهی کینگ است. چنین باتدبیر، چنان برومند و اینقدر دلواپس رعایایش! و از آنجایی که سلسلهی کینگ که خردمندان مانچو آن را بنیان نهادند بدون شک تاکنون بهترین سلسلهی فرمانروایان چین بود، ادیبان برای سرودن شعرهایی رقابت میکردند که به بهترین وجه سپاسشان را بابت شاهد این دوره طلایی بودن نشان میداد، هدیه به بزرگترین امپراتوری که تاکنون زیسته بود.
افسوس، هر عالم علاقمند به این کلبه بیشک ناامید میشد، چرا که کهنه و قدیمی بود. بامبوی سبز شده دور کلبه وحشی و نامنظم بود. دیوارهای چوبی کج، پوسیده و پر از سوراخ بود؛ کاهپوش روی سقف ناهموار، با لایههایی قدیمی که از میان سوراخهای لایههای جدید دیده میشدند...
... در واقع شبیه مالک و ساکن تنهای کلبه بود. تیان هائولی در دههی ششم زندگی خود به سر میبرد، اما ده سال پیرتر به نظر میرسید. لاغر بود و رنگپریده و بافهی مویش به باریکی دم خوک، نفسش اغلب بوی ارزانترین شراب برنج و چای را میداد که حتا از آن هم ارزانتر بود. در سانحهای در جوانی پای راستش لنگ شده بود، اما ترجیح میداد به آهستگی این سو و آن سو برود تا اینکه از عصا استفاده کند. سراسر ردایش وصله داشت، هر چند ردای زیرینش از پس سوراخهای بیشمار نمایان بود.
برخلاف بیشتر مردم دهکده، تیان بلد بود بخواند و بنویسد، اما تا آنجا که همه میدانستند، او هرگز در هیچ مرحله از آزمونهای سلطنتی قبول نشده بود. هر از چند گاهی در ازای نصفهای جوجه یا یک کاسه کوفته نامهای برای بعضی خانوادهها مینوشت یا اطلاعیهای رسمی را در چایخانه میخواند.
اما این روش واقعی گذران زندگیش نبود.
* * *
صبح مانند هر روز دیگری آغاز شد. همان زمان که خورشید کاهلانه طلوع کرد، مه معلق بر فراز آبگیر مانند جوهر نامریی محو شد. تکه به تکه، نیلوفرهای صورتی باز شد، بامبوی سبز یشمی قد کشید و بام زرد طلایی کلبهای روستایی از مه سر بر آورد.
تق، تق.
تیان جابجا شد، اما بیدار نشد. میمونشاه داشت سور میداد و تیان بر آن بود که شکمش را حسابی سیر کند.
از وقتی که تیان پسر کوچکی بود، فکر و ذکرش ماجراجوییهای میمونشاه بود، شیطان شیادی که هفتاد و دو چهره داشت و صدها هیولا را شکست داده بود، کسی که تخت پادشاهی امپراتور یشم سبز را با دستهای میمون به لرزه درآورده بود.
میمون غذای خوب را هم دوست داشت و شیفتهی شراب خوب بود، اصلی ضروری برای میزبانی خوب.
تق، تق.
تیان صدای در را ناشنیده گرفت. میخواست تکهای جوجهی غرق در چهار سس مختلف مرغوب را گاز بزند...
میمون گفت، نمیخواهی ببینی کیست؟
زمانی که سن تیان بالاتر رفت، میمون او را در رویاهایش ملاقات میکرد. یا اگر تیان بیدار بود، با او در ذهنش حرف میزد. آن موقع که دیگران به درگاه الههی بخشش یا بودا دعا میکردند، تیان از صحبت با میمون لذت میبرد، کسی که احساس میکرد از آن اهریمنانیست که به مذاق او خوش میآید.
تیان گفت، هر چه هست، میتواند صبر کند.
میمون گفت، به گمانم مشتری داری.
تق— تق— تق—
در زدنِ مصرانه جوجهی تیان را پراند و ناگهان به رویایش پایان داد. شکمش قار و قور کرد و همانطور که چشمانش را میمالید، فحش داد.
»یک لحظه!» تیان کورمالکورمال از تخت بیرون آمد و تقلا کرد ردایش را بپوشد و در تمام این مدت با خودش غرغر میکرد. «چرا نمیتوانند صبر کنند تا کامل بیدار شوم و بشاشم و غذا بخورم؟ این ابلههای بیسواد مدام نامعقولتر میشوند... این دفعه باید یک جوجهی درسته بخواهم... چه رویای قشنگی بود...»
میمون گفت، برایت شراب آلو کنار میگذارم.
پس چه.
تیان در را باز کرد. لی شیاویی، زنی چنان خجالتی که حتا وقتی کودکان لگامگسیخته به او تنه میزدند عذرخواهی میکرد، لباس سبز تیرهای به تن، آنجا ایستاده بود و موهایش را آنگونه که برای زنان بیوه مقرر بود با سنجاق بالا برده بود. مشتش بالا بود و کم مانده بود به دماغ تیان کوبیده شود.
تیان گفت: »آی! تو بهترین جوجهی مست یانگجو را به من بدهکاری!»
اما قیافه لی، ترکیبی از استیصال و وحشت، لحن او را تغییر داد: «بیا تو.»
در را پشت سر زن بست و یک فنجان چای برایش ریخت.
مردان و زنان به عنوان آخرین چاره به تیان رجوع میکردند، چرا که وقتی جای دیگری را برای رفتن نداشتند –یعنی وقتی سر و کارشان با قانون میافتاد- او به آنان کمک میکرد.
شاید امپراتور کیان لانگ همهچیزدان و همهچیزبین بود، اما او همچنان به هزاران دادگاه اداری امپراتوری نیاز داشت تا واقعاً حکومت کند. مدیریتشان در دست دادرس بود، قاضیالقضاتی که تصمیم زندگی و مرگ شهروندان منطقهی نفوذش را در دست داشت. دادگاه اداری امپراتوری جای مرموز و تیره و تاری بود، وحشتزا برای مردان و زنان معمولی.
چه کسی رمز قوانین کینگ کبیر را میدانست؟ چه کسی میدانست چگونه اقامهی دعوی، اثبات، دفاع و جدل کند؟ وقتی قاضی شبهایش را در مهمانیهای اشرافزادگان محلی میگذراند، چه کسی میتوانست پیشبینی کند موردی که توسط فقرا علیه ثروتمندان مطرح میشود چه سرانجامی خواهد داشت؟ چه کسی میتوانست بفهمد باید به کدام متصدی برای جلوگیری از شکنجه رشوه داد؟ چه کسی میتوانست بهانهی صحیحی دست و پا کند تا برای یک زندانی ملاقاتی بگیرد؟
نه، هیچکس نزدیک دادگاه امپراتوری نمیرفت، مگر اینکه چارهی دیگری نداشته باشد. کسی که به دنبال عدالت بود، هستی خود را به خطر میانداخت.
و نیاز به کمک مردی مثل تیان هائولی داشت.
لی شیاویی که با گرمای چای آرام شده بود، داستانش را با جملههای بریدهبریده برای تیان تعریف کرد.
او تلاش میکرد شکم خود و دو دخترش را با محصولات یک قطعه زمین کوچک سیر کند. یک بار که محصول کمتر بود، برای زنده ماندن زمینش را در گروی جی گذاشته بود، فامیل دور و پولدارِ شوهر مردهاش که قول داده بود هر وقت خواست میتواند زمینش را بدون بهره از گرو درآورد. از آنجایی که لی نمیتوانست بخواند، با حقشناسی فراوان اثر انگشت شصت خود را پای قراردادی گذاشته بود که فامیلش به دستش داده بود.
لی توضیح داد: «گفت فقط برای این است که برای مامور مالیات فرم رسمی داشته باشد.»
میمون شاه گفت، آها، داستانی آشنا.
تیان آهی کشید و به نشانه تأیید سر تکان داد.
«من اولِ سال پول او را باز گرداندم، ولی دیروز جی با دو مأمور دادگاه به در خانهام آمد. گفت من و دخترهایم باید بلافاصله خانهمان را ترک کنیم چون قسطهای وام را پرداخت نکردهایم. من شوکه شده بودم، اما او قرارداد را نشان داد و گفت من قول داده بودم که دو برابر مبلغ وام را در مدت یک سال به او باز گردانم، وگرنه زمین تا ابد مال او میشود. قرارداد را جلوی صورت من تکان داد و گفت: همهاش اینجاست، با حروف سیاه روی کاغذ سفید. ضابطها گفتند اگر من تا فردا آنجا را ترک نکنم مرا دستگیر میکنند و با دخترانم برای برآوردن بدهی به خانهی آبی میفروشند.»
مشت خود را گره کرد و ادامه داد: «نمیدانم چه کنم!»
تیان فنجان چای او را دوباره پر کرد و گفت: «باید به دادگاه برویم و او را شکست بدهیم.»
میمونشاه گفت، مطمئنی؟ تو حتا متن قرارداد را ندیدهای.
تو نگران ضیافتها باش، من نگران قانون خواهم بود.
لی پرسید: «چگونه؟ شاید محتوای قرارداد همان است که او میگوید.»
»مطمئنم که همینطور است. اما نگران نباش، من یک فکری میکنم.»
پیش کسانی که برای طلب کمک نزد تیان میآمدند، او سونگشی بود، استاد دعوی قضایی. اما در برابر دادرس امپراتوری و نجیبزادگان محلی او سونگون بود، «عربدهکش قضایی».
عالمانی که جرعهجرعه چای را مزهمزه مینوشیدند و تاجرانی که سکههای نقره خود را نوازش میکردند، به تیان به چشم حقارت نگاه میکردند. چون جرأت میکرد به دهقانان بیسواد کمک کند، شکایات را پیشنویس کند، تدبیر قانونی بیندیشد و آنان را برای شهادت و بازجویی آماده کند. هر چه باشد، به گفته کنفوسیوس همسایهها نباید از هم شکایت کنند. دعوا چیزی جز سوءتفاهم نبود که باید به دست مرد بااصالتی تربیتشده در مکتب کنفوسیوس حل و فصل میشد. اما مردی مانند تیان هائولی جرأت کرد دهقانان حیلهگر را به فکر بیندازد که میتوانند فرادستان خود را به دادگاه بکشانند و سلسله مراتب احترام را مخدوش کنند! قانون کینگ کبیر مشخص میکرد که قرارداد بین وکیل و موکل برای تقسیم مبلغ خسارت پس از اقامهی دعوی، تشویق به اقامهی دعوی، اصرار به اقامهی دعوی به دلایل واهی، تفسیر دلبخواهی قانون -به عبارت دیگر کارهایی که تیان میکرد- جرم محسوب میشود.
ولی تیان میدانست دادگاههای اداری امپراتوری قسمتی از یک دستگاه پیچیده بودند. مانند آسیابهای آبی که رودخانهی یانگتسه را نقطهچین کرده بودند، دستگاههایی پیچیده دارای الگو، چرخدنده و اهرم بودند. اگر طرف زیرک بود، میتوانست به آنها تقهای بزند یا فشاری بدهد تا کار کنند. با اینکه دانشمندان و تاجران از تیان متنفر بودند، گاهی اوقات هم از او کمک میخواستند و بابتش به او سخاوتمندانه پول میدادند.
«من نمیتوانم مبلغ زیادی به شما پرداخت کنم.»
تیان پوزخند زد: «وقتی پولدارها از خدمات من بهره میبرند، دستمزدم را میدهند اما از من متنفرند. در مورد تو ، دیدن مغبونی فامیلِ مایهدارت کافی است.»
تیان، لی را تا دادگاه امپراتوری همراهی کرد. در طول راه آنها از میدان شهر گذشتند، جایی که چند سرباز در حال آویزان کردن پوسترهای مردان تحت تعقیب بودند.
لی نگاهی به پوسترها انداخت و قدمهایش کند شد. «صبرکن! فکر کنم ممکن است او را بشنـ...»
تیان او را دنبال خود کشید: «هیس! دیوانه شدهای؟ آنها ماموران دادگاه نیستند، سربازان واقعی امپراتوری هستند. چگونه ممکن است تو مردی تحت تعقیب امپراتور را بشناسی؟»
«اما...»
«مطمئنم اشتباه میکنی. اگر یکی از آنها صدایت را بشنود، حتا بزرگترین استاد حقوق چین هم نمیتواند کمکت کند. به اندازهی کافی دردسر داری. وقتی پای سیاست به میان میآید، بهترین کار این است که شر نبینی، شر نشنوی و شر نگویی.»
میمونشاه گفت، این فلسفهای است که بسیاری از میمونهای من سر آن توافق دارند، اما من با آن مخالفم.
تیان هائولی اندیشید، هستی، ای یاغی ابدی، اما اگر سر تو را قطع کنند از نو سبز میشود. این تجملی است که اکثر ما در آن سهیم نیستیم.
بيرون دادگاه امپراتوری، تيان چوبهای طبل را برداشت و شروع به نواختن طبل عدالت كرد، برای دادخواهی از دادگاه تا به او اجازهی طرح شکایت بدهند.
نيم ساعت بعد قاضی خشمگین «یی» به دو فردی مینگریست كه روی سنگفرش جلوی سایهبان زانو زده بودند: بيوه از فرط ترس لرزان و آن دردسرساز، تيان، با کمری راست و نگاهی حاكی از احترام كاذب.
قاضی یی اميد داشت که بتواند آن روز را مرخصی بگیرد و از همنشینی دختری زيبا در یکی از خانههای آبی لذت ببرد، اما به جایش اینجا بود، ناگزیر از کار. بدش نمیآمد فرمان دهد هر دوی آنها را در جا تازیانه بزنند، اما ناچار بود حداقل ظاهر دادرسی دلسوز را حفظ کند، مبادا يكی از زيردستان بیوفایش به بازرس حقوقی گزارش رد کند.
قاضي که دندانهايش را به هم میسایید، پرسید: «رعیت مکار، شكايتت چيست؟»
تيان روی زانوها به جلو خزید و پيشانی بر خاک نهاد. سخن آغاز کرد: «ای محترمترین قاضی -قاضی یی از خود پرسيد چطور تيان قادر است این اصطلاح را طوری ادا کند که دست کمی از فحش نداشته باشد- بیوه لی عدالت میطلبد، عدالت! عدالت!»
«و تو چرا اینجایی؟»
«من پسرعموی بيوه لی شیاویی هستم، اینجایم تا به او کمک كنم سخن بگوید، چون رفتاری که با او کردهاند پریشانش کرده.»
خون قاضی یی از غضب به جوش آمد. اين تيان هائولی هميشه ادعا می كرد با طرف دعوی نسبت دارد تا حضورش را در دادگاه توجیه کند و از زیر جریمهی عربدهکش قضایی بودن در برود. خطكش سختچوبش را كه نشان قدرتش بود روی ميز کوبید. «دروغ میگویی! مگر تو چند دخترعمو و پسرعمو ممکن است داشته باشی؟»
«من دروغ نمیگویم.»
«به تو هشدار میدهم، اگر نتوانی اين رابطه را در مقبرهی خانوادگی لی ثابت کنی، میدهم تو را با چوبدستی چهل ضربه شلاق بزنند.» قاضی یی از خود رضایت داشت، گمان میکرد سرانجام راهی برای فایق آمدن بر استاد حقوق حیلهگر پیدا کرده است. نگاه معنیداری به ضابطانی که در دو سوی دادگاه ایستاده بودند انداخت و آنها شروع کردند به کوبیدن موزون عصاهایشان به زمین، تأکیدی بر تهدیدِ او.
اما تيان اصلاً نگران به نظر نمیآمد. «ای زیرکترین قاضی، این کنفوسیوس بود که میگفت در میان چهار دریا همهی مردان با هم برادرند. اگر در زمان کنفوسیوس همهی مردان با هم برادر بودهاند، پس منطقی است که چون من و لی وارثان آنها هستیم، با هم خویشی داشته باشیم. با همهی احترامی که برای شما قائلم، مسلماً منظور حضرتعالی این نیست که شجرهنامهی خانواده لی موثقتر از کلمههای حکیم بزرگ است؟»
چهره قاضی یی سرخ شد، اما جوابی نداشت. آه، چقدر دلش میخواست بهانهای برای تنبیه سونگون زباندراز پیدا كند، كسی كه هميشه به نظر میرسيد سياه را سفيد و راست را ناراست میكند. امپراتور به قوانين بهتری نیاز داشت تا به حساب کسانی مثل او برسد.
«بگذار ادامه بدهيم.» قاضی نفسی عميق كشيد تا آرام شود. «اين بیعدالتی چيست كه او ادعا میكند؟ پسرخالهاش جی آن قرارداد را برای من خواند، كاملاً مشخص است چه اتفاقی افتاده.»
تيان گفت: «متأسفانه اينجا اشتباهی رخ داده. درخواست میکنم قرارداد را باز بیاورند تا دوباره بررسی شود.»
قاضی یی يكی از ضابطان را فرستاد تا پسرخالهی ثروتمند را با قرارداد برگرداند.
در دادگاه همه از جمله بيوه لی با حيرت به تيان نگاه میكردند، بیخبر از اينكه او چه نقشهای كشيده است. اما تيان به سادگی ريشش را نوازش میكرد. به نظر میآمد هیچ غمی در عالم ندارد.
میمونشاه گفت، نقشهای داری دیگر، نه؟
نه کاملاً. دارم وقتکشی میکنم.
میمون گفت، خوب، من هميشه دوست دارم سلاح دشمنانم را در برابر خودشان به کار ببندم. برایت تعریف کردهام که چطور آن دفعه نجا را با چرخهای آتشین خودش سوزاندم؟
تيان دستش را در ردایش فرو کرد، جايی كه ابزار نوشتنش را نگه میداشت.
نگهبان با جی هاج و واج و عرقریزان برگشت که از سر وعدهی غذای پرتجملی متشکل از سوپ لانهی پرستو بلندش کرده بودند. صورتش هنوز چرب بود، چون حتا فرصت پاک کردن دهانش را پیدا نکرده بود. کنار تیان و لی در برابر قاضی زانو زد و قرارداد را برای ضابط بالای سر برد.
قاضی فرمان داد: «آن را به تیان نشان بده.»
تيان قرارداد را پذیرفت و شروع به خواندنش كرد. هر از چند گاهی سرش را به نشانهی تأیید بالا و پایین میبرد، انگار که قرارداد جذابترين شعر باشد.
هرچند که زبان حقوقی قرارداد طولانی و پيچيده بود، عبارت اصلی تنها از هشت حرف تشکیل شده بود.
ساختار گرونامه از یک فروش با حق بازخريد تشكيل شده بود و ثابت میکرد كه بيوه «محصول فوقالذکر و مزرعه ذیلالذکر» را به پسرخالهاش فروخته است.
تيان همان طور که قرارداد را گرفته بود و سرش را موزون به بالا و پایین تکان میداد گفت: «جالب است. خيلی جالب است.»
قاضی یی میدانست برایش دامی پهن شده، اما کاری از دستش برنمیآمد جز اینکه بپرسد: «چه خيلی جالب است؟»
«ای قاضی معظمِ جلیلالقدر، شمایی كه حقيقت را مانند آینه كامل منعكس میكنيد، شما بايد قرارداد را خود بخوانيد.»
قاضی یی سردرگم از ضابط خواست قرارداد را برایش ببرد. پس از چند لحظه چشمانش از حدقه بیرون زد. درست همانجا، با نقوش واضح سیاه، عبارت کلیدی فروش را توصیف میکرد:
قاضی نجوا كرد: «محصول فوقالذکر. اما نه مزرعه.»
خوب، پرونده واضح بود. قرارداد چيزی را كه جی ادعا میکرد نمیگفت. همهی حق جی فقط محصول بود، اما نه خود مزرعه. قاضی یی هیچ نمیدانست که چطور چنین اتفاقی افتاده، اما خشم آکنده از شرمش نیاز به فوران داشت. صورت عرق كرده و چرب جی اولين چيزی بود كه جلوی چشمش آمد.
یی خطكشش را روی ميز کوبید و فرياد زد: «با چه جرأتی به من دروغ میگویی؟ میخواهی فکر کنند من احمقم؟»
اکنون نوبت جی بود که مانند برگی در باد بلرزد، ناتوان از تکلم.
«آه، حالا دیگر چيزی برای گفتن نداری؟ تو محكومی به جلوگيری از اجرای عدالت، دروغگویی به يك مقام رسمی امپراتوری و اقدام به بالا کشیدن دارایی ديگری. من تو را به صد و بیست ضربه شلاق و مصادرهی نيمی از اموالت محكوم میكنم.»
«رحم کنيد، رحم کنيد! من نمیدانم چه اتفاقی افتاده!» همان طور که ضابطان جی را از دادگاه امپراطوری کشانکشان بیرون میبردند، فریادهای رقتانگيزش دور میشد.
چهرهی استاد حقوق تيان خونسرد بود، اما در درون خود لبخند زد و از میمون تشكر كرد. مخفیانه نوک جوهری انگشتش را به ردایش مالید تا شواهد حقهاش را نابود کند.