The island of immortals
پُستوند مینویسد: «میان افسانههای مردم ساحل غربی، یکیشان مربوط میشد به جزیرهای بزرگ که دو یا سه روز از خلیج آنداند فاصله داشت. جزیرهای که در آن مردمانی زندگی میکردند که هرگز نمیمردند. از تمام کسانی که دربارهی این جزیره میپرسیدم، از شهرت جزیرهی نامیراها آگاهی داشتند. حتا بعضیهایشان گفتند که افرادی از قبیلهشان سری به آن جزیره زدهاند. با این که این همرایی آنها دربارهی جزیره من را تحت تأثیر قرار داده بود، اما مصمم بودم که خودم صحت این قضیه را بسنجم.
کسی از من پرسید دربارهی نامیراهایی که در سرزمین یندیها [1] زندگی میکنند چیزی میدانم یا نه. و یک نفر دیگر به من گفت این شایعه درست است و گروهی نامیرا در آن سرزمین وجود دارند. به همین دلیل وقتی من به آنجا رسیدم، دربارهی آنها پرسیدم. بلیتفروش آژانس با بیمیلی زیاد محلی به نام «جزیرهی نامیراها» را روی نقشهاش نشان داد.
«ولی مطمئناً تو نمیخوای بری اونجا.»
«نمیخوام؟»
مامور بلیت طوری به من نگاه کرد که انگار میدانست من از آن عشق خطرها نیستم، که البته کاملاً هم حق با او بود. سپس گفت:
«خب اونجا خطرناکه.»
بیشتر شبیه یک مأمور محلی تازهکار بود تا یک کارمند شرکت خدمات بین سیارهای. یندی مقصد مشهوری نیست. در بیشتر موارد آنقدر شبیه به سیارهی خودمان است که به دردسر رفتن و دیدنش نمیارزد. تفاوتهایی وجود دارد، اما این تفاوت ها بسیار جزئی هستند.
«چرا بهش میگن جزیرهی نامیراها؟»
«به خاطر این که بعضی از مردم اونجا نامیرا هستن.»
من که هرگز از دقت ترنسلاتوماتم [2] مطمئن نبودم، پرسیدم: «یعنی نمیمیرن؟»
او با بی تفاوتیپاسخ داد: «نمیمیرن.» و سپس ادامه داد: «خب، مجمعالجزایر پرینجو [3] محل دوست داشتنیای برای یه استراحت دو هفتهایه.» خودکارش را به سمت جنوب نقشه، جایی که دریای بزرگ یندی قرار داشت حرکت داد. نگاه خیرهی من روی جزیرهی بزرگ و تنهای نامیراها باقی ماند. به آن اشاره کردم و پرسیدم: «اونجا... هتل داره؟»
«اونجا هیچ تسهیلاتی برای توریستها نداره. فقط کابینهایی برای شکارچیهای الماس هست.»
«مگه معدن الماس داره؟»
او که کاملاً بیاعتنا شده بود، گفت: «حتماً دیگه.»
«حالا اونجا خطرش چیه؟»
«پشهها.»
«پشههای گزنده؟ اونا بیماریزا هستن؟»
با بدخلقی پاسخ داد: «نه.»
من تا اندازهای که میتوانستم، خود را مشتاق نشان دادم و گفتم: «دوست دارم برای چند روز اونجا رو امتحان کنم. میخوام ببینم شجاع هستم یا نه. اگه ترسیدم سریع بر میگردم. یه پرواز رفت و برگشتی بهم بدین که برگشتش باز باشه.»
«فرودگاه نداره.»
مشتاقتر از قبل گفتم: «اه... پس چطوری میتونم برم اونجا؟»
مامور بلیتفروشی که میدانست برندهی این بازی نبوده گفت: «با کشتی. هفتهای یه بار.»
هیچ چیزی نمیتواند مثل یک برخورد بد، آدم را به هیجان بیاورد.
گفتم: «خیلی خب!»
هنگامی که آژانس مسافرتی را ترک می کردم، با خودم فکر کردم که حداقل اینجا چیزی شبیه به لاپیوتا [4] نخواهد بود. در بچگی نسخهای کوتاه، البته با حذفیات زیاد و احتمالا تصفیهی اخلاقی از «سفرهای گالیور» را خوانده بودم. خاطرهی من از آن کتاب مانند سایر خاطرههایم از دوران بچگی است. تکههای آنی، شکستهشکسته و واضح که در پهنهی وسیعِ فراموشی غوطهورند.
به یاد دارم که لاپیوتا در هوا شناور بود، به همین دلیل برای رسیدن به آن باید از یک کشتی هوایی استفاده میکردند. خیلی کم از آن داستان را به یاد دارم. مثلاً میدانم که اهالی لاپیوتا نامیرا بودند، و از بین چهار سفر گالیور این سفرش را از همه کمتر دوست داشتم؛ چرا که فکر میکردم برای بزرگترها نوشته شده است و این در آن زمان ویژگی مثبتی به حساب نمیآمد. آیا اهالی لاپیوتا خالی، لَکی چیزی داشتند که آنها را از بقیه متمایز میکرد؟ آیا آنها دانشمند بودند؟ اما آنها خرفت شدند و همین طور در حماقتی بیحد و حصر به زندگی ادامه دادند، یا من فقط آن را تصور میکردم؟ چیزی زننده در رابطه با آنها وجود داشت. چیزی مثل همانی که گفتم، چیزی برای بزرگترها.
اما من در یندی بودم ، جایی که کتابهای سوییفت در کتابخانه موجود نبودند. نمیتواستم به دنبالش بگردم. از آنجایی که تا رسیدن کشتی یک روز کامل وقت داشتم، به کتابخانه رفتم و به دنبال چیزی دربارهی جزیرهی نامیراها گشتم.
کتابحانهی مرکزی آنداند [5]، ساختمانی باشکوه و قدیمی است که با وسایل راحتی مدرن مانند ترنسلاتوماتها پر شده. از کتابدار دربارهی موضوعی که به دنبالش بودم کمک گرفتم و او کتاب «اکتشافات» اثر پُستوَند [6] را برایم آورد که حدود صد و شصت سال پیش نوشته شده بود. تکهای که در پایین آوردهام در کتاب نقل شده. وقتی پستوند سفرنامهاش را مینوشته، شهر بندری که من هم اکنون در آن ساکن بودم، یعنی آنریا [7]، هنوز ساخته نشده و موج عظیم مهاجرت از سمت شرق هنوز شروع نشده بود و مردم ساحلی، قبیلههای پراکندهی چوپانها و کشاورزها بودند. پُستوند علاقهای وافر اما هوشمندانه نسبت به داستانهای آنها داشت.
پُستوند مینویسد: «میان افسانههای مردم ساحل غربی، یکیشان مربوط میشد به جزیرهای بزرگ که دو یا سه روز از خلیج آنداند فاصله داشت. جزیرهای که در آن مردمانی زندگی میکردند که هرگز نمیمردند. از تمام کسانی که دربارهی این جزیره میپرسیدم، از شهرت جزیرهی نامیراها آگاهی داشتند. حتا بعضیهایشان گفتند که افرادی از قبیلهشان سری به آن جزیره زدهاند. با این که این همرایی آنها دربارهی جزیره من را تحت تأثیر قرار داده بود، اما مصمم بودم که خودم صحت این قضیه را بسنجم.
بعد از آن که وُنگ [8] بالاخره تعمیر قایقم را به پایان رساند، سوار آن شدم، از خلیج خارج شدم و روی دریای بزرگ به سوی غرب پارو زدم. در همین حال بادی ملایم میوزید که سفر من را راحت میکرد. حدود ظهر روز پنجم بود که جزیره نمایان شد. کم ارتفاع بود و به نظر می آمد که از شمال تا جنوب حداقل هشتاد کیلومتر باشد.
در محدودهای که ابتدا قایق به آن رسید، سواحل تماماً مرداب نمک بودند. دریا جزر و مد کمی داشت و هوا به طرز غیرقابل تحملی شرجی بود. بوی متعفن لجن ما را از آن مناطق دور نگه میداشت. آن قدر رفتیم تا بالاخره با دیدن سواحل شنی، قایق را به سوی ساحل کمعمقی هدایت کردم. دیری نگذشت که سقف خانههای شهری کوچک که در دهانهی نهر قرار گرفته بود از دور پدیدار شد. قایق را به اسکلهای نتراشیده و نخراشیده بستیم و با احساسی غیرقابل وصف، که حداقل برای من وجود داشت، قدم به این جزیرهی کوچک گذاشتیم. جزیرهای که میگفتند راز «زندگی ابدی» را در خود نگه میدارد.»
فکر میکنم باید حرفهای پُستوند را خلاصه کنم. او زیادی وراج بود و گذشته از این، همیشه ونگ را به تمسخر میگرفت؛ در حالی که در واقع ونگ بیشتر کارها را انجام میداد و البته هیچ وقت هم از آن احساسات وصفناپذیر نداشت. او و ونگ مدتی در اطراف شهر پرسه زدند و آن را خیلی ژنده و کاملاً معمولی یافتند. تنها نکتهاش دستههای وحشتناک مگس بود. اهل شهر همه از سر تا پا لباسهایی از تور پوشیده بودند و تمام درها و پنجرهها توری سیمی داشتند. پُستوند گمان میکرد مگسها بیرحمانه نیش میزنند، اما بعداً متوجه شد که این طور نیست. آنها مزاحم و آزاردهنده بودند. اما به زور کسی متوجه نیشهایشان میشد که نه تورم داشت و نه خارش. پُستوند دربارهی احتمال بیماریزا بودن مگسها از اهالی جزیره پرس و جو کرد و همه آگاهی از هرگونه مرضی را تکذیب کردند و گفتند تا حالا کسی از مگسها بیماری نگرفته به جز ساکنان خشکی.
با این حرف پُستوند هیجانزده شده و به دنبالش از آنها پرسید که آیا آنها در اثر این نیشها مرده هم داشتهاند، و جزیرهنشینان هم به سادگی پاسخ دادند: «معلومه که آره.»
پُستوند ادامه نمیدهد که اهل جزیره چه چیزهایی دیگری به او گفتند، اما احتمالاً با او مثل «یک احمق دیگر از خشکی که سوالهای بیخود میپرسد» برخورد کرده بودند. در نتیجه او بسیار کجخلق میشود و دربارهی عقبماندگی اهالی جزیره، رفتارهای بد آنها و آشپزی نفرتانگیزشان توضیحات زشتی مینویسد. پس از گذراندن شبی نامطبوع در جایی شبیه به کلبه، پُستوند داخل جزیره را با پای پیاده تا چندین مایل گشت، چرا که راه دیگری برای این کار وجود نداشت. در دهکدهای کوچک نزدیک به یک مرداب، او منظرهای را دید که به قول خودش مدرکی بود که نشان میداد ادعای جزیره نشینان دربارهی مریض نشدن یا یک بلوف محض بوده و یا حتا قصد پلیدتری در میان بوده است.
«یک نمونهی ترسناک از غارتگریهای اودربا [9] که من حتا در جنگلهای روتوگو [10] هم نمونهاش را ندیده بودم، آنجا مشاهده کردم. جنسیت قربانی نگونبخت غیرقابلتشخیص بود. پاهایش از بیخ و بن رفته بود و کل بدن انگار در آتش ذوب شده بود. تنها چیزی که باقی مانده بود موهایش بود. موهایی به رنگ سفید، پرپشت، بلند که البته ژولیده و کثیف بود و همین ترسناکی این منظرهی ناراحت کننده را به اوج میرساند.»
من واژهی «اودربا» را جستجو کردم. یک نوع بیماری است که یندیها به همان مقدار که ما از جذام میترسیم، از آن وحشت دارند. این دو بیماری بیشباهت به یکدیگر هم نیستند، اگرچه اودربا به مراتب خطرناکتر از جذام است. یک تماس کوچک با بزاق یا هر نوع تراوش دیگری باعث بروز بیماری میشود. این بیماری هیچ واکسن یا علاجی هم ندارد. پُستوند از این که دید کودکان نزدیک اودرب (شخص مبتلا به اودربا) بازی میکنند، خیلی ترسید.
ظاهراً برای یکی از زن های دهکده درباره رعایت مسایل بهداشتی سخنرانی کرد. به زن هم برخورد و او هم در عوض در مذمت خیره خیره نگاه کردن به مردم، برای پستوند خطابهای خواند. زن اودرب بیچاره را انگار که یک بچهی پنجساله باشد، از روی زمین برداشت و به کلبهی خودش برد. سپس بلندبلند و غرغرکنان با کاسه ای پر از چیزی نامعلوم از کلبه بیرون آمد. در آن لحظه ونگ که من هم با او هم نظر هستم، پیشنهاد داده که وقت رفتن است، پُستوند در اینجا مینویسد: «من به دغدغههای بیاساس همراهم تن دادم.» البته آنها همان شب از جزیره رفتند.
نمیتوانم بگویم خواندن این گزارش شور و اشتیاق من را برای رفتن به جزیره بالا برد. به همین دلیل برای به دست آوردن اطلاعات بهروزتر بیشتر جستجو کردم. کتابدارم از زیر کار در رفته بود، کاری که به نظر میرسد یندیها همیشه انجام میدهند. من نمیدانستم چگونه باید از فهرست موضوعات استفاده کنم. یا فهرستهای موضوعی آنجا حتا از فهرستهای موضوعی الکترونیکی ما هم سختفهمتر بود یا این که درباره «جزیره نامیراها» اطلاعات خیلی کمی در کتابخانه وجود داشت.
تنها چیزی که پیدا کردم یک مقاله دربارهی الماسهای آیا [11] (نامی که بعضی مواقع برای جزیره هم به کار میرود) بود. مقاله برای ترنسلومات زیادی فنی بود و چیز زیادی از آن دستگیرم نشد. جز این که به نظر میرسید آنجا معدنی وجود ندارد. الماسها در اعماق زمین نبودند و دقیقاً برعکس. میشد آنها را روی سطح زمین پیدا کرد، یعنی همان طور که به نظرم در یک بیابان آفریقای جنوبی هم هست.
از آنجا که «جزیرهی آیا» جنگلی و باتلاقی شده بود، در فصول بارانی، بارانهای سنگین و زمینهای گلی الماسها را نمایان میکردند. مردم هم به آنجا میرفتند و همان اطراف به دنبالشان میگشتند. پیدا شدن یک الماس بزرگ کافی بود تا رفت و آمد مردم به جزیره هیچگاه قطع نشود. ظاهراً اهالی جزیره هیچوقت در این جستجوها شرکت نمیکردند. در حقیقت، چندی از شکارچیان الماس که چیزی پیدا نکرده بودند، ادعا میکردند که بومیها الماسها را به محض پیدا کردن دفن میکنند.
اگر مقاله را درست متوجه شده باشم، بعضی از الماسهای یافت شده با استانداردهای ما بسیار بزرگ محسوب میشدند. آنها به صورت کلوخههایی بیشکل و معمولاً سیاه یا تیره توصیف شده بودند. گهگاهی هم تمیز و شفاف بودند و کمابیش پنج پوند وزن داشتند. چیزی دربارهی شکستن این سنگهای بزرگ به قطعات کوچکتر گفته نشده بود یا این که به چه کاری میآمدند و این که قیمت بازاریشان چه میزان بوده است. از ظاهر امر پیدا است که یندیها به اندازهی ما برای الماس ارزش قائل نیستند.
مقاله لحنی بیروح و تقریباً محتاطانه داشت، انگار که دربارهی چیزی مبهم و شرمآور نوشته شده باشد.
مطمئناً اگر اهالی جزیره واقعاً چیزی دربارهی «راز زندگی جاودان» میدانستند، در کتابخانه مطالب بیشتری دربارهاش پیدا میشد، مگر نه؟
کلهشقی یا بیمیلیِ بازگشتن به آن مسئول عبوسِ آژانس مسافرتی و پذیرفتن اشتباهم، هر کدام که بود، صبح روز بعد من کنار اسکله بودم.
هنگامی که کشتیام را از دور دیدم، بینهایت خوشحال شدم. یک کشتی دلربای کوچک که حدود سی اتاق دلپذیر داشت. کشتی در رفت و آمدهای دو هفته یک بارش تا جزیرههای دورتر از غربِ آیا هم پیش میرفت. در مقابل کشتی خواهرش، در آخرین هفتهی سفرم من را به خشکی اصلی بر میگرداند. یا شاید میتوانستم به راحتی روی عرشه بمانم و یک سفر دریایی دو هفتهای داشته باشم؟ البته کارکنان کشتی مشکلی با این قضیه نداشتند. آنها غیررسمی بودند یا شاید در مورد قرار و مدارها خیلی سخت نمیگرفتند. حس کردم بین یندیها، انرژی کم و کمتوجهی کاملاً معمولی و مشترک است. همراهان من در کشتی راحت و آسانگیر بودند. به علاوه سالاد ماهی سرد هم عالی بود. من دو روز کامل را بالای عرشه گذراندم. تماشا میکردم که چطور مرغهای دریایی روی آب شیرجه میروند، ماهیهای قرمز بزرگ جست و خیر میکنند و پرههای شفافِ موتور کشتی روی آب میچرخند. دمدمهای صبح روز سوم بود که جزیرهی آیا در نظرها پدیدار شد. در دهانهی خلیج بوی نامطبوع مردابها آدم را خیلی دلسرد میکرد. اما گفتگویی که با کاپیتان کشتی داشتم باعث شد که در نهایت از جزیرهی آیا دیدن کنم. در آخر از کشتی پیاده شدم.
کاپیتان، مردی که حدود شصت سال یا بیشتر داشت، به من اطمینان داد که واقعاً در جزیره آدمهای نامیرا وجود دارد. آنها نامیرا به دنیا نیامدهاند، اما گزش مگسهای جزیره آنها را نامیرا کرده است. کاپیتان فکر میکرد که گزش مگسها مثل یک ویروس میماند.
«بهتره احتیاط کنی. البته این اتفاق نادریه، چند صد سال یا حتا بیشتره که مورد جدیدی اتفاق نیفتاده. اما بهتره که احتیاط کنی.»
بعد از کمی تأمل، تا آنجایی که میتوانستم، با ظرافت تمام شروع کردم به پرسیدن. البته ظرافت چیزی نیست که به راحتی بشود از ترنسلومات بیرون کشید. پرسیدم آیا عدهای از مردم نمیخواستند از مرگ فرار کنند؟ یعنی کسانی نبودند که به اُمید گزیده شدن توسط یکی از همین مگسهای زندگی آفرین به جزیره بیایند؟ آیا مانعی یا عامل دافعهای در میان بود که من از آن خبر نداشتم؟ مثلاً بهایی که حتا برای به دست آوردن نامیرایی هم سنگین بود؟
کاپیتان مدتی دربارهی سوالم فکر کرد. او آرام صحبت میکرد، هیجانزده نمیشد و احوالش حتا به آدمهای ماتمزده خیلی نزدیک بود. بالاخره پاسخ داد: «همین طور فکر میکنم.» نگاهی به من کرد و ادامه داد: «وقتی رفتی اونجا، خودت میتونی قضاوت کنی.»
بیشتر از این چیزی به من نمیگفت. کاپیتان کشتی کسی است که قدرت چنین کاری را دارد.
کشتی وارد خلیج نشد و نزدیک حاشیهی بندر متوقف شد. از آنجا، قایقی مسافران را به ساحل میبرد. باقی مسافران هنوز در کابینهایشان بودند. وقتی من (که سر تا پایم درون لباسی مقاوم، بافته شده از تور بود که از کشتی کرایه کرده بودم) چهار دست و پا از کشتی پایین و به درون قایق میرفتم، فقط کاپیتان و گروهی از ملوانها نگاهم کردند و برایم دست تکان دادند.
کاپیتان سرش را تکانی داد. یکی از ملوان ها هم برایم دست تکان داد. من به شدت ترسیده بودم. و حتا ندانستن دلیل وحشتزدگیام هم کمکی به آرامشم نمیکرد.
با کنار هم قرار دادن حرفهای پُستوند و کاپیتان ، به نظر میرسید بهای نامیرایی، همان بیماری وحشتناک، یعنی اودربا باشد. اما گواه من برای درستی این فرضیه واقعاً خیلی کم و در عین حال کنجکاویم بسیار زیاد بود. اگر در کشور من ویروسی که آدم را نامیرا میکند پیدا میشد، مقادیر زیادی پول خرج مطالعه بر روی آن میشد و اگر ویروس تأثیرات منفیای هم داشت، آنها به صورت ژنتیکی تغییراتی در آن میدادند تا از شر تاثیرات بدش خلاصی شوند. آن وقت برنامههای تلویزیونی هم دربارهی آن مدام وراجی میکردند، سردبیران خبری در موردش سخنرانی میکردند و بعد از آن پاپ هم وعظی میکرد و تمام مردان مقدس عالم هم به همین شکل این روند را ادامه میدادند. و در همین حین ثروتمندان نه تنها بازار، که سرمایهها را هم به انحصار میکشاندند. و بعد تفاوت من و شما با آدمهای خیلی پولدار خیلی بیش از چیزی میشد که الان هست.
آنچه واقعاً دربارهاش کنجکاو بودم، این بود که چرا هیچکدامِ این چیزها اتفاق نیفتاده است. ظاهراً یندیها اینقدر نسبت به این فرصت برای زندگی جاودانه بیعلاقه بودند که تقریباً هیچ چیز در این باره در کتابخانه وجود نداشت.
اما وقتی قایق به شهر نزدیکتر شد، توانستم ببینم که بنگاه مسافرتی چندان هم صادق نبوده است. هتلهایی اینجا وجود داشتند، هتلهای بزرگ با شش یا هشت طبقه. همهشان آشکارا متروک بودند، پنجرهها خالی بودند یا جلویشان را بسته بودند، تابلوها هم کج شده بودند.
قایقران که مردی جوان و خجالتی اما تقریباً خوش قیافه بود (البته تا آنجایی که لباس توریام اجازه میداد ببینم)، از طریق ترنسلوماتم پرسید: «به کلبهی شکارچیها میرید، خانم؟» من با سر تأیید کردم و او ما را به آرامی به اسکلهای کوچک در سمت شمالی لنگرگاه رساند. بارانداز هم احتمالاً روزهای بهتری به خود دیده بودند، ولی حالا خم شده و متروک باقی مانده بودند. کشتیای وجود نداشت و به جز تعدادی کرجی ماهیگیری و خرچنگگیری، چیز دیگری به چشم نمیآمد. من قدم به لنگرگاه گذاشتم و به طرزی عصبی به دنبال مگسها گشتم. اما در آن لحظه مگسی آن اطراف وجود نداشت. به قایقران مقداری رادلو [12] انعام دادم. او آنقدر خوشحال شد که من را به انتهای خیابانی غمانگیز رساند، به کلبهی محل اقامت شکارچیهای الماس. کلبهی شکارچیها شامل هشت یا نه کابین قدیمی و درب و داغان بود که زنی افسرده مدیریتشان میکرد. زن آرام حرف میزد، اما هیچگونه فاصله یا ویرگولی بین جملاتش نمیگذاشت. او پشت سر هم میگفت که اتاق شمارهی چهار را بردارم، زیرا پردههای توریش از همه بهتر است. صبحانه ساعت هشت، شام ساعت هفت، کرایه هجده رادلو و آیا من بسته ناهار را به قیمت پنجاه رادلو بیشتر میخواهم یا نه.
باقی کابینها همه خالی بودند. شیر توالت از درون چکه میکرد، هر چند کم بود اما به نظر میرسید تا ابد ادامه دارد. چیک... چیک. و من نمیتوانستم منبعش را پیدا کنم.
صبحانه و شام روی سینی سرو می شد و البته قابل خوردن هم بود. با گرمتر شدن هوای روز، سر و کلهی مگسها هم پیدا شد؛ اما نه آن تودهی ترسناکی که من انتظارش را داشتم. پردههای توری در و پنجرهها مانع ورود آنها به داخل میشدند و لباس توربافت هم نمیگذاشت نیش بزنند. مگسهایی ریز و قهوهایرنگی بودند و به نظر ضعیف میآمدند.
آن روز و صبح روز بعدش در حالی که در شهری قدم میزدم که نامش را هیچجایی ندیدم، احساس کردم گرایش یندیها به افسردگی در اینجا به حد اعلای خود رسیده. اهل جزیره آدمهایی غمگین و بیتفاوت و عاری از زندگی بودند. این کلمه در ذهنم نقش بست و برای مدتی به آن فکر کردم.
بعد از چندی متوجه شدم که اگر دل به دریا نزنم و از کسی سوالی نپرسم، تمام هفتهام را با افسردهتر شدن تلف کردهام. در همین حین قایقران جوانم را دیدم که روی اسکله در حال ماهیگیری بود. رفتم تا با او صحبت کنم.
بعد از مکثی ملایم از او پرسیدم: «برام از نامیراها میگی؟»
گفت: «خب، بیشتر مردم همین اطراف هی گشت میزنن و دنبالشون میگردن. تو جنگل.»
در حالی که نگاهم به ترنسلومات بود گفتم: «نه... الماسها نه. من واقعاً علاقه چندانی به الماس ندارم.»
گفت: «دیگه الان کسی چندان دنبالشون نیست. قبلترها اینجا پر میشد از توریستها و شکارچیهای الماس. فکر کنم الان کار دیگهای برای خودشون جور کردهاند.»
«اما من توی یه کتاب خوندم، اینجا آدمهایی هستن که مدت خیلی خیلی طولانی زندگی میکنن و در واقع اصلاً نمیمیرن.»
او آرام جواب داد: «درسته.»
«اصلاً نامیرایی توی شهر هست؟ تو کسی رو ازشون میشناسی؟»
قایقران نگاهی به چوب ماهیگیریاش کرد: «خب، نه. خیلی قبلترها، دوران پدر بزرگ من، یه نامیرای جدید پیدا شده بود، اما همون موقع به خشکی رفت. یه زن بود.» او با سر به سمت جزیره اشاره کرد و ادامه داد: «فکر میکنم یه دونه قدیمیش الان تو دهکده هست. مادرم دیده بود.»
«اگر میشد، دوست داشتی برای یه مدت طولانی زندگی کنی؟»
او تا آنجا که یک یندی میتواند با اشتیاق باشد جواب داد: «البته!... میدونی که...»
«اما تو نمیخوای نامیرا باشی، تو تور محافظ میپوشی.»
قایقران سرش را تکان داد. چیزی برای بحث در این باره نداشت. او در حال ماهیگیری با دستکشهای توری بود و زندگی را از پشت پردهی پشهبند میدید. زندگی برایش همان بود.
مغازهدار گفت میشود یکروزه به دهکده رسید و راه را به من نشان داد. مهمانخانهدار افسردهام برایم ناهار آماده کرد. فردا صبح آماده رفتن شدم و همان اول سفر با انبوهی مگس لجوج و لاغر برخورد کردم. راه کسلکنندهای بود و منطقهای پست و مرطوب به نظر میرسید. اما خورشید معتدل و دلپذیر بود و مگسها هم در نهایت بیخیال شدند.
قبل از این که برای ناهار گرسنه بشوم به دهکده رسیدم و همین من را معتجب کرد. لابد جزیرهنشینان خیلی آرام راه میروند. دهکده باید همین میبود. چون آنها فقط از یک دهکده صحبت کردند. «دهکده» دوباره و دوباره، بدون هیچنامی.
دهکده کوچک، بیچیز و غمگین بود. شش یا هفت کلبه چوبی شبیه به ایزبا [13] آنجا بود. برای جلوگیری از گلیشدن ساکنینشان، آنها را کمی بالاتر از سطح زمین ساخته بودند. مرغ و خروسهای گِلیرنگ آنجا بیشتر شبیه مرغهای شاخدار گینه بودند. آنها به سرعت این طرف و آن طرف میرفتند و صداهایی صاف اما خشن و ناهنجار از خودشان در میآوردند.
با ورود من به دهکده، چند بچه فرار کردند و قایم شدند و درست همانجا، کنار چاه دهکده، آن پیکر در برابرم نمایان شد؛ درست همانطور که پُستوند توصیف کرده بود، بدون پا، بدون جنسیت همراه با صورتی که تقریباً جزییاتی نداشت. نابینا بود و پوستش مانند نانی بود که بد سوخته باشد. موهای سفید و کُرکیاش هم زبر و کثیف بودند.
من وحشتزده همانجا متوقف شدم.
زنی از کلبهای بیرون آمد. همان کلبهای بود که بچه ها به سمتش دویدند، با قدم های سستش به من نزدیک شد. او به ترنسلومات من اشاره کرد و من به صورت خودکار آن را به سمتش گرفتم تا بتواند در آن صحبت کند.
«اومدی نامیرا رو ببینی؟»
من سرم را به نشان تایید تکان دادم.
«دو تا رادلوی پنجاه تایی.»
پول را از جیبم بیرون آورده و به او دادم.
«از این طرف بیا.»
لباسهایش فقیرانه بود و تمیز هم نبود، اما خوش قیافه به نظر می رسید. حدوداً سی و پنج سال یا بیشتر داشت. نوعی قاطعیت و قدرتی غیرمعمول در گفتار و حرکاتش وجود داشت.
او من را مستقیم به سمت چاه برد و درست جلوی اوردب ایستاد، موجودی که در پارچهای بدون شلوار پیچیده و به صندلیِ ماهیگیریِ کنارش تکیه داده شده بود. من نه میتوانستم به صورتش نگاه کنم نه به آن دستش که به طرز وحشتناکی قطع شده بود. بازوی دیگرش تا بالای آرنج چرک کرده و سیاه شده بود. رویم را از آن صحنه برگرداندم.
زن با صدای آهنگینِ مخصوص به یک راهنمای تور گفت: «تو الان داری به نامیرای دهکدهی ما نگاه می کنی.» او ادامه داد: «نامیرا از قرن های پیش با ما بوده. او بیش از یک هزار سال است که متعلق به خانوادهی رویا [14] بوده است. مراقبت کردن از نامیرا افتخار و وظیفه ما در این خانواده است. ساعتهای غذا دادن به او شش صبح و شش بعد از ظهر است. نامیرا با شیر و شولهی جو زنده است. اشتهاش خوبه، مریضی نداره و از حال و روز خوبش لذت میبره. اصلاً هم اودربا ندارد. حدود هزار سال پیش زلزلهای رخ داد و نامیرا همان موقع پاهایش را از دست داد. قبل از این که تحت مراقبت خانوادهی رویا در بیاد، در آتش سوزی و اتفاقات دیگری هم صدمه دید. افسانهی خانواده من میگوید نامیرا قبلاً یک مرد جوانِ زیبارو بوده که زندگیاش را که خیلی بیشتر از طول عمر زندگی مردم عادی بود، با شکار در باتلاق ها میگذراند. این طور که به نظر میرسد، این قضیه برای دو یا سه هزار سال پیش است. نامیرا نه میتواند صدای شما را بشنود و نه خودتان را ببیند. اما دعاهاتان برای سلامتیاش خوشحالش میکند. و از آنجا که از لحاظ تأمین غذا و سرپناه کاملاً وابسته به خانوادهی رویا است، هرگونه پیشکشی از جانب شما را با خوشحالی قبول میکند. خیلی از شما ممنونم. حالا به سوالاتتان پاسخ میدهم.»
بعد از مدتی طولانی، گفتم: «اون نمیتونه بمیره.»
زن سرش را تکان داد. چهرهاش بیعاطفه به نظر میآمد. نه این که فاقد هرگونه حسی باشد، اما چیزی در آن دیده نمیشد.
ناگهان یادم افتاد: «شما توری به تن نداری. بچهها هم همینطور. نکنه شما...؟»
زن دوباره سرش را تکان داد. با لحنی غیررسمی و آرام گفت: «دردسرش زیاده. بچهها همیشه تور رو پاره میکنن. هرچند این طرفها زیاد هم مگس نداریم. و فقط هم یکی هست.»
حق با او بود، انگار مگسها در شهر و پشت زمینهای به شدت آرایش شدهی آن جا مانده بودند.
«منظورت اینه که در هر دوره فقط یک نامیرا وجود داره؟»
«اوه نه! اونا همه جا هستن. داخل زمین. بعضی موقعها مردم اونها رو پیدا میکنن. به عنوان سوغاتی میبرننشون. اونها خیلی قدیمی هستن و میدونی، نامیرای ما خیلی جوونه.» او با نگاهی خسته به نامیرا نگاه کرد. نگاهی که انگار نامیرا را مایملک خود میدانست؛ نگاهی که مادری به کودک مایوس کنندهی خودش میکند.
«الماسها؟ الماسها همون نامیراها هستند؟»
او سرش را به نشانهی تایید تکان داد. «بعد از یه مدت خیلی طولانی.» او به جایی دیگر نگاه کرد، به سمت دشت باتلاقی که دهکده را احاطه کرده بود. سپس دوباره به طرف من برگشت و گفت: «پارسال مردی از خشکی اینجا اومد. یه دانشمند. میگفت ما باید نامیرامون رو دفن کنیم. خب برای این که به الماس تبدیل شه. اما بعد اون گفت که این کار هزاران سال طول میکشه. این همه مدت نامیرا در زمین گرسنگی و تشنگی میکشه و هیچکس هم نیست که ازش مراقبت کنه. درست نیست که یه آدم رو زنده خاک کنیم. این وظیفهی خانوادگی ماست که از نامیرا مراقبت کنیم. در اون صورت گردشگری هم به اینجا نخواهد اومد.»
این بار نوبت من بود که سرم را به نشانهی تایید تکان دهم. اصول اخلاقیای که در این مورد وجود داشت خیلی بیشتر از حد فهم من بود. من انتخاب او را تایید میکردم.
به نظر میرسید او از چیزی دربارهی من خوشش آمده، چرا که با لبخند از من پرسید: «دوست داری بهش غذا بدی؟»
«نه.»
این را گفتم و الان اعتراف میکنم که بعد از آن گریهام گرفت. زن نزدیکتر آمد و شانهام را نوازش کرد.
«خیلی خیلی ناراحت کننده است.» دوباره لبخند زد و ادامه داد: «اما بچهها دوست دارن که بهش غذا بدن. البته پول هم میتونه کمک بکنه.»
من در حالی که اشکهایم را پاک میکردم، گفتم: «ممنونم که این قدر بامحبت هستین.» پنج رادلوی دیگر به زن دادم و او هم بسیار قدردانی کرد.
سپس رویم را برگرداندم، از میان دشت باتلاقی گذشتم تا به شهر برسم. آنجا چهار روز منتظر ماندم تا کشتی خواهر از غرب رسید و همان مرد جوان مودب من را به قایق برد و من جزیرهی نامیراها را ترک کردم. بعد از آن هم خیلی زود سیارهی یندیها را ترک کردم.
دانشمندان معتقدند که ما ترکیباتی زنده از کربن هستیم، حال نمیدانم چگونه بدن انسان میتواند به الماس تبدیل شود؛ شاید طی یک فرایند معنوی که احتمالاً نتیجهی سالها رنج خالص و بیپایان است. شاید الماس فقط نامی است که یندیها، به این تودههای ویرانی دادهاند. نوعی استفاده از نامی خوب برای چیزی نامطلوب.
من هنوز مطمئن نیستم منظور آن زن در دهکده از فقط یکی وجود دارد، چیست. منظور او نامیراها نبودند. او داشت توضیح میداد که چرا از خودش و بچههایش در مقابل نیش مگسها مراقبت نمیکرد. که چرا فکر میکرد این کار به زحمتش نمیارزد. امکانش هست منظور زن این بوده باشد که در میان تودههای مگس در باتلاقهای جزیره، تنها یک مگس وجود دارد، یک مگس نامیرا که نیشش قربانی را به زندگی ابدی مبتلا میکند.
1. Yendi
2. Translatomat
3. Prinjo
4. Laputa
5. Undund
6. Postwand
7. An Ria
8. Vong
9. Udreba
10. Rotogo
11. Aya
12. Radlo
13. Izbas: نوعی کلبهی چوبی روسی.
14. Roya