پرفسور فایربرنر[1] با دقت موضوع را توضیح میداد: «ادراک از زمان بر ساختار جهان استوار است. وقتی جهان منبسط میشود در نظر میگیریم که زمان به جلو میرود؛ وقتی هم جهان منقبض میشود، تصور میکنیم که زمان به عقب برگشته است. اگر به نوعی جهان را واردار کنیم تا در حالت سکون قرار بگیرد، بدون این که منقبض یا منبسط شود، زمان هم از حرکت خواهد ایستاد.»
آقای اتکینز[2] با شیفتگی گفت: «ولی شما نمیتوانید جهان را به حالت سکون درآورید.»
پرفسور گفت: «با این وجود من میتوانم بخشی از جهان را به حالت سکون در آورم. فقط کافی است یک سفینه را نگه داریم. زمان از حرکت خواهد ایستاد و ما میتوانیم مطابق میل خود به جلو یا عقب حرکت کنیم؛ کل سفر هم کمتر از یک لحظه طول میکشد. اما همهی جهان در حینی که زمان برای ما ایستاده است حرکت خواهد کرد. در حالی که ما به کالبد جهان نزدیک میشویم، زمین به دور خورشید حرکت میکند، خورشید به دور مرکز کهکشان حرکت میکند. کهکشان هم به دور یک مرکز جاذبه که همهی کهکشانها به دور آن حرکت میکنند، میچرخد.»
«من این حرکات را محاسبه کردم و فهمیدم که در بیست و هفت میلیون و پانصد هزار سال آینده، خورشید ما به یک کوتولهی سرخ تبدیل خواهد شد. اگر ما بیست و هفت میلیون و پانصد هزار سال در آینده به جلو برویم، در کمتر از یک لحظه آن کوتولهی سرخ نزدیک فضاپیمای ما خواهد بود و ما میتوانیم بعد از این که اندکی در مورد آن مطالعه کردیم به خانه برگردیم.»
اتکینز پرسید: « چنین کاری ممکن است؟»
«من چند تایی جانور را به طور آزمایشی از میان زمان عبور دادهام، اما نمیتوانم کاری کنم که آنها خودشان بازگردند. اگر من و شما برویم، باید کنترلها را دستکاری کنیم تا بتوانیم بازگردیم.»
«یعنی شما میخواهید که من تنها بروم؟»
«البته که باید دو نفر باشیم! دو نفر راحتتر از یک نفر به نتیجه میرسند. بیا، این یک ماجراجویی افسانهای خواهد بود...»
***
اتکینز سفینه را بازرسی میکرد، سفینه یک گلنفوزیون[3] مدل 2217 بود و زیبا به نظر میرسید.
او گفت: «گمان میکنم که داخل کوتولهی سرخ فرود بیاید.»
پرفسور گفت: «این طور نمیشود. اما اگر این طور شد، فرصتی است که باید از آن استفاده کنیم.»
«اما وقتی ما برگردیم، زمین و خورشید جابهجا شدهاند. ما در فضا سرگردان خواهیم شد.»
«درست است، اما زمین و خورشید در طول چند ساعتی که طول میکشد تا ما ستاره را بررسی کنیم چقدر جابهجا میشوند؟ با این سفینه ما ستاره مورد علاقهمان را به چنگ خواهیم آورد. تو آمادهای آقای اتکینز؟»
اتکینز آهی کشید و گفت: «آمادهام.»
پرفسور فایربرنر تنظیمات لازم را انجام داد و سفینه در حالی که بیست هفت میلیون و پانصد هزار سال گذشته بود به درون کالبد جهان رسید و سپس در کمتر از یک لحظه زمان دوباره در مسیر طبیعیاش شروع به جلو رفتن کرد و همه چیز در جهان با آن به سمت جلو حرکت کرد.
از میان دریچه سفینهشان پرفسور فایربرنر و آقای اتکینز میتوانستند گوی کوچک کوتوله سرخ را ببینند.
پرفسور لبخندی زد و گفت: «شما و من، آقای اتکینز، اولین کسانی هستیم که تا کنون ستارهی دیگری به غیر از خورشید خودمان را چنین نزدیک و دمدست دیدهاند.»
آنها دو ساعت و نیم ماندند و در این حین از ستاره و طیفهای آن و بسیاری از ستارگان مجاور که میتوانستند عکس گرفتند. ملاحظات ترسیمی حلقههای خورشید را انجام دادند، ترکیبهای شیمیایی گازهای بین ستارهای را تست کردند و سپس پرفسور فایربرنر با بی میلی گفت: «فکر میکنم بهتر است الان برویم خانه.»
دوباره کنترلها تنظیم شدند و سفینه به درون کالبد جهان حرکت کرد. آنها بیست هفت میلیون و پانصد هزار سال در زمان به عقب بازگشتند و در کمتر از یک لحظه آنها به جایی که از آن شروع کرده بودند بازگشتند.
آسمان تاریک بود، هیچ چیز آنجا نبود. اتکینز گفت: «چه اتفاقی افتاده است؟ زمین و خورشید کجا هستند؟»
پرفسور چهرهاش را در هم کشید و گفت: «برگشتن در زمان باید متفاوت باشد. کل جهان باید حرکت کرده باشد.»
«کجا میتواند رفته باشد؟»
«من نمیدانم. سایر چیزها درون جهان جابهجا میشوند، ولی جهان به عنوان یک کل باید در جهت یک بعد بالاتر جابهجا شود. ما اینجا در خلاء کامل هستیم، در بی نظمی اولیه.»
«اما ما اینجا هستیم. این دیگر نمیتواند بی نظمی اولیه باشد.»
«دقیقاً. این به این معنی است که ما مطرح شدهایم و بیثباتی در این مکانی که ما وجود داریم حاکم است و مفهوم آن این است که...»
در حالی که پرفسور این حرف را میزد یک مهبانگ[4] آنها را محو کرد. یک جهان تازه به وجود آمد و شروع به منبسط شدن کرد.
[1] Firebrenner
[2] Atkins
[3] Glennfusion
[4] Big Bang