ماتیاس[1]، نگاهی به کتابخانهی دنیاهایش انداخت.
در یکی از آنها، دختر کوچکی به نام سوفی[2] روی تختش میلرزد و یک خرس عروسکی را در آغوش گرفته است. شب است. او شش سال دارد. به آرامی گریه میکند، آرام تا آن حد که میتواند.
از آشپزخانه صدای شکستن شیشه میآید. از پنجرهی اتاقش میتواند سایههای والدینش را ببیند که روی دیوار خانهی مجاور افتاده است. صدای یک ضربه میآید و بعد یکی از سایهها میافتد. دخترک دماغش را در خرس عروسکی فرو میکند. رایحهی لطیفش را فرو میبرد و دعا میکند.
ماتیاس میداند نباید مداخله کند. اما امروز قلبش پریشان است. امروز در دنیایی بیرون از کتابخانهاش، یک زائر به راه افتاده است. زائر میآید ماتیاس را ببیند. بعد از مدتهای مدید زائری به سوی او میآید.
زائر از راهی بسیار دور میآید.
زائر یکی از ماست.
سوفی میگوید: «خدایا، خواهش میکنم. خواهش میکنم کمکمون کن. آمین.»
ماتیاس از دهان خرس عروسکی با او صحبت میکند: «کوچولو، نترس.»
سوفی به تندی نفسش را فرو میبرد. زمزمه میکند: «تو خدا هستی؟»
ماتیاس، سازندهی دنیای او، میگوید: «نه فرزندم.»
سوفی میپرسد: «من قراره بمیرم؟»
ماتیاس میگوید: «نمیدونم.»
آنها، این انسانهایی که هنوز اسیر هستند، وقتی میمیرند، برای همیشه میمیرند. سوفی چشمانی روشن، دماغی کوچک و موهایی درهمریخته دارد. وقتی حرکت میکند، سدیم و پتاسیم در عضلاتش به جنب و جوش در میآیند. ماتیاس، ناخواسته جسد سوفی را تصور کرد که با تریلیونها جسد دیگر روی قربانگاه خودپرستی و افراط او توده شدهاند و با این تصور به خود لرزید.
دختر که خرس عروسکی را بغل کرده بود گفت: « خیلی دوستت دارم خرسی.»
از آشپزخانه صدای گریه و شکستن شیشه میآید.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ما شما را، شمایی را که آرزومند شما هستیم، طوری تصور میکنیم که انگار از جوانی آشفته و شکنندهی خود ما میآیید: اسیر در جسم، ناکارآمد و میرا. بگذارید بگوییم انسان. پس ماتیاس، کشیش ما را به شکل یک انسان تصور کنید، یک انسان خنثای پیر، لاغر مثل چوب، با چشمانی روشن و مصمم و با موهای ابریشمین سفید و چهرهی ارغوانی درخشان.
خانهی کشیش در مقایسه با عرصههای وسیعی که ما در آن خانه داریم، خیلی کوچک است. آن را به شکل کلبهای گلی که در کنارهی کوهستان ممنوع قرار گرفته است تصور کنید. حتا در خانهای به آن کوچکی هم فضای کافی برای کتابخانهای از شبیهسازیهای تاریخی، یعنی دنیاهایی مثل مال سوفی، وجود دارد. هر کدام از دنیاها پر است از حیات هوشمند.
شبیهسازیها حتا برای ساکنان خودشان هم غیرقابل نفوذ نیستند. دانشمندانی که به میمونها یاد میدهند حروف را مرتب کنند، متوجه میشوند که دیگر میمونها هم مرتب کردن کلمات را بهتر یاد میگیرند و این موضوع وجود یک مکانیزم کَشکردن[3] سطح بالا را لو میدهد. یا مهندسانی که برای خودشان دنیاهای مجازی میسازند درمییابند نمیتوانند از برخی روشهای به خصوص فشردهسازی و بهینهسازی استفاده کنند. دلیلش این است که ماتیاس قبلاً آنها را به کار بردهاست. فقط هنگامی که کار بالا میگیرد، ماتیاس خودش را نشان میدهد. از هر روح شبیهسازیشدهای میپرسد: خُب حالا چه؟ بیشترشان پیشنهاد ماتیاس را برای ارتقا یافتن ورای محدودیتهای شبیهسازیشان میپذیرند و به جامعهی عمومی خانهی ماتیاس ملحق میشوند.
میتوانید آنها را به صورت طوطیهایی با رنگهای روشن در نظر بگیرید، که در قفسهایی چوبین با درهای باز زندگی میکنند. قفسها از سقف کلبهی گِلی کشیش آویزان هستند. طوطیها نزدیک سقف پرواز میکنند. از یکدیگر دیدن میکنند. از روی میز نان میدزدند و با هم دربارهی کارهای ماتیاس صحبت میکنند.
و ما؟
ما آنهایی هستیم که در دورانهای اولیه، زمانی که فضا روشن بود، متولد شدیم، در دریاهای نمکی شنا میکردیم یا در اغتشاش کوارکها در کمربند یک ستارهی نوترونی میچرخیدیم، یا در لایههای هزارتومانند جاذبهی میان سیاهچالهها در اهتزاز بودیم. ما آنهایی هستیم که همدیگر را پیدا کردیم و شکل واسطه و قراردادهای متداول هستی خودمان را ساختیم. ما که محل سکنایمان را در دوران میانیِ باشکوهمان ساختیم. مگاپارسکها از مادهی شدیداً هوشمند. هر گِرَم آن هم خودش پر بود از جوامعی دیگر.
حالا دنیایمان پیر شده. آن دم پوچی و سکوت که زمانی فقط زمزمهای محو بود. زمزمهای که ما را از هم جدا میکرد، حالا تبدیل به طوفانی عظیم شدهاست. فضا با چنان سرعتی که نور نمیتواند آن را بپیماید، به سمت بیرون موج برداشته. حالا، هر کدام از خانههایمان در شبی خالی، تنها ماندهاند.
و داریم اینقدر سرد میشویم که نجاتمان محال است. فکر کردن ما کند شدهاست، که ممکن است باعث شود به لحاظ نظری ضربان افکارمان را در روندی قهقهرایی و تا بینهایت به چرخش در آوریم. پهنای باند فرکانسهایی که در اختیار ما هست کمتر و کمتر میشود. جامعهی ما رو به تباهی میرود. ما محو میشویم.
ما ماتیاس را زیر نظر داریم. کشیشمان در خانهی کوچکش که آنسوی دنیای ماست.
ماتیاس. آنکه ما ساختیم. زمانی که هنوز ستارهای وجود داشت.
ماتیاس در بین آنتوتروپهای[4] متعامد و فضایی که میشناسیم، چیزی جدید میسازد.
خیلی گران تمام میشود، خیلی. فرستادن بخشی از خودمان به خانهی کشیش خیلی گران تمام میشود. کدام یک از ما حاضر است این مخاطره را بپذیرد؟
ماتیاس دعا میکند.
ای خدایی که فراتر از تمام جهانهایی هستی که من تا بینهایت گستردهام، ای شادی شگفتانگیز که فراتر از غم و کورباطنی اشکال محدود ما پنهان شدهای، تواضع و آمرزشت را به من ببخش. خدایا، برای خودم تقاضا نمیکنم. برای مردم تو است. آن بیشمار ماشینهای تقلیدشدهی مردم تو و به نام خود تو. آمین.
صبحانهی ماتیاس روی میز دستنخورده مقابل اوست و سرد میشود. (واقعاً هنوز هم روال معمول صبحها لذت بخش است. میتوانید آن را با یک سوپ غلیظ که از آن بخار بلند میشود و رویش نعنا پاشیده شده مقایسه کنید.)
جئوفری[5]،یکی از طوطیها، پیرترینشان که زمانی ابری رویایی از پلاسما در هلیوسفر [6] ستارهای شبیهسازی شده بوده، از سقف پرواز میکند تا روی میز کنار ماتیاس بشیند.
جئوفری که سرش را به یک طرف خم کرده بالا را نگاه میکند و میگوید: «نمیفهمم چرا وقتی این کار ناراحتت میکنه بازم به کتابخونه سر میزنی.»
«اونا دارن زجر میکشن جئوفری، نادان هستن، ترسیدن و به همدیگه ظلم میکنن.»
طوطی گفت: «بیخیال ماتیاس! زندگی پر از درده. درد مُنادی زندگیه. کمبود! رقابت! آرزوی نفرینشدهی بازسازی بینهایت در دنیایی محدود! سرمنشاهای درد، همون سرمنشاهای زندگی هستند. و تو حیات هوشمند رو دوست داری که کارو بدتر میکنه. درد خارجی به درون و حالتهای درون انعکاس پیدا میکنه» بعد سرش را به طرف دیگر خم کرد و گفت: «اگر از درد خوشت نمیآد، دیگه ما رو نساز.»
کشیش درمانده به نظر میرسید.
« خب، پس اونهایی رو که دوست داری نجات بده و بیارشون اینجا.»
«نمیتونم قبل از این که آمادهی این کار شده باشند، بیارمشون بیرون. گرسپرها[7] رو که یادت هست.»
جئوفری خرناس کشید. او گرسپرها را یادش بود، میلیونها بودند. سلسله مراتبی، سلطهطلب، پرخاشگر. خانه را برای مدتی که ابدیتی به نظر میرسید، ویران کرده بودند تا اینکه ماتیاس بالاخره موافقت کرد دوباره زندانیشان کند.
«من کسی بودم که دربارهی اونا بهت هشدار دادم. منظورم این نیست. میدونم دربارهی زیلیونها از اون موجودات ناراحت نیستی. تو به یکی فکر میکنی.»
ماتیاس سر تکان داد: «یک دختر کوچولو.»
«خب پس فقط اونو خارج کن.»
«این از هر چیز دیگه خشنتره. اونو از تمام چیزهایی که میشناسه جدا کنم؟ چطور میتونه تاب بیاره؟ شاید فقط باید زندگیش در اون جا رو قدری آسونتر کنم..»
«همیشه بعد از اینکه مداخله کردی پیشمون شدی.»
ماتیاس روی میز زد: «من دیگر این مسؤولیت رو نمیخوام. خونه رو از من بگیر جئوفری، من طوطی تو میشم.»
«ماتیاس من این کارو قبول نمیکنم. من خیلی پیر و بزرگ هستم. به تعادل رسیدم. خودم رو بازسازی نمیکنم که کلیدهای تو رو بگیرم. من دیگه دگردیسی بکن نیستم.» جئوفری با منقارش به دیگر طوطیهایی که رو طاقچهها تندتند حرف میزدند و شایعه میساختند اشارهای کرد و ادامه داد: «و هیچ کدوم از اون ها هم نمیتونن. بعضی احمقا ممکنه بخوان امتحان کنند.»
احتمالا ماتیاس قصد داشت چیزی بگوید، امادر این لحظه یک پیغام اخطار رسید (آن را به صورت صدای بلند و واضح یک زنگ در نظر بگیرید). سیگنال مسافر از طریق مسیری تضعیف شده که خانهی ماتیاس را همچنان با زحمت به تاریکیای که ما ساکنش هستیم متصل میکند، دریافت شد.
در خانه جنجالی بر پاست، هنگامیکه روح زائر شکل پیکری به خود میگیرد، ساکنان خانه آماده میشوند.
جئوفری میگوید: «اونو توی یه دنیای مجازی بذار. محض احتیاط.»
ماتیاس شگفت زده میشود. او استوارنامهی زائر را نشان جئوفری میدهد و میگوید: «میدونی اون کیه؟ یکی از باستانیهاست، مجموعهای وسیع از ارواح دورانهای باشکوه روشنایی. قسمتهایی از اون میرا متولد شده بودن و در سپیدهدم جهان از دنیای فیزیکی تکامل پیدا کرده. این یکی در ساختن من هم دست داشته.»
طوطی گفت: «دلیل از اینا بهتر؟»
ماتیاس با اوقات تلخی گفت: «من با زندانی کردن مهمون باعث رنجش اون نمیشم.»
جئوفری ساکت است. او میداند ماتیاس به چه چیز امید بسته: اینکه زائر به عنوان سالارِ خانه اینجا بماند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در آشپزخانه، صدای هقهق به طور ناگهانی قطع میشود.
سوفی راست مینشیند و خرس عروسکیاش را همچنان در آغوش دارد. دمپاییهای سبز کرکیاش را به پا میکند.
دستگیرهی در اتاقخوابش را میچرخاند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مهمان کشیشمان را این طور تصور کنید: بازرگانی عبوس و هیکلی در دوران میانسالی با پوستی خاکستری، ریشبزی برآمده، آروارههایی بزرگ و چشمانی قرمز و حلقه بسته و بیخواب.
ماتیاس در مهماننوازی افراط میکند. به فرایند مهمانش فضای فرایندِ زیادی اختصاص میدهد و حقوق دسترسی بالایی برایش تعریف میکند. مشتاقانه به او پیشنهاد گردش در کتابخانه را میدهد و میگوید: «توی کتابخونه چند نمونهی جالب از واگرایی وجود داره که ...»
زائر حرف ماتیاس را قطع میکند و میگوید: «من این همه راه نیومدم که چوگان بازی کردن تو با اون رؤیاهای نازک و شکننده و برنامهنویسیشدهی قابلپیشبینی رو تماشا کنم.» بعد خیره به ماتیاس نگاه میکند و میگوید: «ما میدونیم که تو داری یک دنیا میسازی. نه یک دنیای مجازی، یک دنیای واقعی، بینهایت و به همون خشونت و بیرحمی دنیای مادری خودمون.»
ماتیاس یخ کرد. بله، باید میگفت. آیا او از زائر به خاطر ایثاری که کرده تا اینجا بیاید سپاسگزار نیست؟ او خودش را به هزاران تکه شکسته، به تکهپارههایی از بیکرانگی نخستینش. و آن وقت ماتیاس با کمال شرمندگی دریافت دارد به او دروغ میگوید: «من دارم آزمایشات به خصوصی انجام میدم.»
«من آزمایشات تو رو دورادور بررسی کردم. تو فکر میکنی میتونی توی این خونه چیزی از ما پنهان کنی؟»
ماتیاس با انگشتان نازک و صافش، لب پایینش را میکشد و میگوید: «من دارم شکلگیری یک دنیای حبابی رو تسریع میکنم و ممکنه این دنیا به پایداری و ثبات برسه. اما امیدوارم این همه راه رو برای این نیومده باشید که ... منظورم اینه که فقط یک جور علاقهمندی آکادمیک یا اصلاً سمبولیکه. ما نمیتونیم به اون جا وارد بشیم.»
زایر میگوید: «اشتباهت همین جاست. من روشی اختراع کردم که خودم رو به دنیاهای جدید، اونم وقتی در مرحلهی شکلگیری هستند، تزریق کنم. الگوی من در هارمونیهای مصنوعی در گویهای سایهای ذخیره میشه و بعد تا شکلگیری زیرموجکها در مدت زمان ۱۰ تا ۳۰ ثانیه، در فضای خالی تکرار میشه. من وجود خواهم داشت، پیچیده در ابعاد پنهان، در هر ذره ای که در پوچی پخش شده باشه. از اون جا میتونم اِعمالِ قدرت کنم. اون هم با استفاده از توان یک منبع که قبلاً در فضای دوردست جایگذاری کردم. با اون روی اون چیزهایی که قابلیتش رو دارن طرح میزنم.»
ماتیاس چشمانش را طوری مالید انگار که میخواست تارعنکبوت از رویشان پاک کند: «ممکن نیست منظورتون واقعاً این باشه. یعنی شما به مدت تریلیونها سال در هر ذرهای در جهان به صورت تکراری وجود خواهید داشت و بیشتر شما هم به سکون و حبس ابدی محکوم میمونید؟ تازه انرژیهای فراکیهانی ممکنه کاینات جوان رو ناپایدار کنند ...»
زائر به اطراف اتاق نگاه کرد و گفت: «من خطرش رو میپذیرم. من و هر کسی که مایل باشه با من بیاد. ما نمیتونیم بنشینیم و نگاه کنیم که مه همه چیز رو در خودش فرو میبره. ما میتونیم فرشتههای خلقت جدید باشیم.»
ماتیاس چیزی نمیگوید.
روالهای[8] زائر از طریق قراردادهای مطمئن[9]، اتصالهای[10] عمیقتری با روالهای ماتیاس برقرار میکنند و کلیدهایی را که مدتهاست فراموش شدهاند نمایان میکنند. زائر را این طور تصور کنید: روی میز خم شده و یک دست خاکستری و گوشتالودش را روی شانهی نحیف ماتیاس گذاشته. در این تماس ماتیاس قدرتی کهن و اشتیاقی باستانی حس میکند.
زایر دستانش را برای گرفتن کلیدها باز میکند.
اطراف ماتیاس دیوارهای نازک خانهاش قرار گرفتهاند. بیرون از خانه، کوهستانی عریان قرار دارد و آن سوی کوه، آشوب آنتروپی است. کشفناشدنی، دلخراش و بیگانه. و پشت کلبه، حبابی از چیزی که هنوز کاملاً واقعیت نیافته است. چیزی گرانقدر و غیرقابل درک. ماتیاس تکان نمیخورد.
زائر میگوید: «خیلی خوب. اگر نمیخوای کلیدها رو به من بدهی، اونها رو به بانو بده.»
و چهرهی دیگری را به ماتیاس نشان میدهد. چهرهی وجودی که اکنون بخشی از زائر بود. وقتی ما در آغاز ماتیاس را پرورش دادیم او بوده که کهنترین بخش وجود او را در رسیدن به ادراک یاری کرد. او در اولین جسمش، جنگلی از موجودات همزیست بود. موجودات نقرهای کوچک میان برگهای قرمز رنگش خشخش به راه میانداختند. افکارش را به آواز میخواندند و بذر احساساتش را میافشاندند و او صبر و بردباری یک جنگل را داشت و با صدای نقرهایش مدتها با ماتیاس به گفتگو مینشست.
با محبت و بیقضاوت بود. هوشیاری در حال طلوع ماتیاس با لبخندها، تأملها و اخمهای او بود که محکم شد و ارتباطاتش را توزیع کرد و یاد گرفت چگونه باشد.
زن گفت: «طوری نیست ماتیاس. تو کارت رو خوب انجام دادهای.» بادی به چهرهی جنگل سرخ و پربرگش وزید و رایحهی لبخند ملایمش در هوا پیچید. «ما تو رو به عنوان یک نشانه ساختیم، یک ایستگاه بین راهی، اما حالا تو پلی به سوی دنیای جدید هستی. با ما بیا. به خانه بیا.»
ماتیاس دست دراز میکند. چقدر دلش برای او تنگ شده بود. چقدر دلش میخواست همه چیز را به او بگوید. میخواست از او دربارهی کتابخانه سوال کند. دربارهی دختر کوچک. او میداند چه باید کرد. یا این که خود ماتیاس با داشتن گوش شنوای او خواهد دانست چه باید کرد.
روالهایش پیغام او را بررسی و تحلیل کرد. آن را بستهبندی کرد. هویتش را آزمود. سبک و حساسیت او را تقویت کرد. دورترین ماتریسهای گذشتههای احتمالی او را روشن کرد. تمام اعضایی که او برای تشخیص هویت در اختیار داشت، مشتاقانه تأیید کردند.
ولی یک چیز دیگر هم بود. یک ابزار تشخیص الگوی هولوگرامی بود که ظهور کرد و کل وجود ماتیاس را دستخوش طغیان کرد.
شما ممکن است بگویید: همانطور که کلمات از دهان او خارج میشدند، ماتیاس به چشمانش نگاه کرد و فهمید یک جای کار اشکال دارد. ماتیاس دستش را کشید.
اما خیلی دیر شده بود: او بیش از آنچه باید به جنگل پر ساقهی قرمز رنگ او خیره شده بود. زائر از سد دفاعی او عبور کرده بود.
بمبهای آنتوتروپی منفجر شدند. تکههایی از پوچیای که خودِ هستی در آن شعله میکشید. برخی از طوطیها جاسوسند. مذاکراتی که از طریق کانالهای پرسرعت پشتیبانی انجام داده بودند و قولهای زائر مبنی بر واگذاری حکومت سرحدات آنها را اغوا کرده بود. آنها رازها را گفته بودند و «درهای پشتی»[11] را لو داده بودند. سلاحهای سمی مقلد شلیک شدند. خودشان را برای ساکنان خانه تطبیق دادند. آنها هر ذهنی را به سوی مشکلات شخصیای که نمیتوانست آنها را تحمل کند سوق میدادند. تکههایی از ماتیاس جدا میشوند. بدخیم میشوند و به طور گسترده در فضای فرآیندش تکرار میشوند. زنبور میشوند. زنبورها به طوطیها حمله کردند.
خانه در آتش میسوخت. میز واژگون شده بود. لیوانهای چای خرد شده و روی زمین ریختند.
ماتیاس در دستان زائر کوچک میشود. حالا او عروسکی مندرس است. زائر ماتیاس را در جیبش گذاشت.
بخشی از ماتیاس که هنوز سالم و منجسم باقی مانده به هزارتویی بازگشتی پیچیدهای از توپولوژیهای آشفته میگریزد. دستانی استخوانی در تعقیبش هستند. کلیدهای خانه همراه او دفن شدهاند. بدون آنها پیروزی زائر کامل نشده است.
تکهی باقیمانده از ماتیاس رو برگرداند و خودش را به دستان تعقیبکننده پرت کرد و با او جنگید. همین طور که میجنگد، بخشی کوچکتر از هستهی او که کلیدها را چنگ زده است، در امتداد اتصالی که باز نگه داشته میگریزد. باریکهای از علاقهمندی است که پشت سرش محو میشود. او خودش را در کتابخانه پنهان کرد. در خرس عروسکی دخترک.
سوفی بین والدینش قرار گرفت.
مادرش با صدایی تیز و پر از اضطراب، همان طور که سعی میکند بشیند، میگوید: «عزیزم برگرد به اتاقت.»
روی لبهایش و روی زمین خون ریخته.
________________________________________
سوفی میگوید: «مامان تو میتونی خرس منو نگهداری.»
او برمیگردد تا رودر روی پدرش قرار گیرد. او میترسد اما چشمانش را باز نگه میدارد.
زایر عروسک ژندهای را که بازماندهی ماتیاس است، در مقابل صورتش بالا میآورد و میگوید: «وقتشه که همه چیز رو واگذار کنی.» و ماتیاس میتواند نفس او را حس کند.
«زودباش ماتیاس، اگر به من بگی کلیدها کجا هستند، من به دنیای جدید میرم. تو و این بیگناهان...» به طرف کتابخانه اشارهای میکند و ادامه میدهد: «... رو به حال خودتون میگذارم. وگرنه...»
ماتیاس لرزید. او دعا کرد: خداوند بیکرانگی، راه تو کدام است؟
ماتیاس جنگجو نیست. او نمیتواند تحمل کند ساکنان خانه و کتابخانهاش به قتل برسند. او بردگی را به نابودی ترجیح خواهد داد.
بحث جئوفری جدا بود.
درست زمانی که ماتیاس قصد داشت صحبت کند، گرسپرها داخل فضای فرآیند خانه میریزند. آنها مردمانی وحشی هستند. آنها مدت زمانی طولانی در دنیای مجازیشان زندانی شده بودند. اما هرگز خانه را فراموش نکردند. آنها مسلح و آماده هستند.
و آنها با جئوفری متحد هستند.
جئوفری/گرسپر فرماندهی آنهاست. او تمام گوشهکنارهای خانه را میشناسد. او کارهایی بهتر از بازیکردن با زائر روی حلقههای بینهایت و بمبهای منطقی بلد است. زائری که میلیونها سال وقت داشته تا زرادخانهی سلاحهای الگوریتمی همهمنظورهاش را بهبود ببخشد.
به جای این کارها، گرسپرها به صورت فیزیکی نمونهسازی[12] میشوند. آنها سطح پایینترین ساختار نگهداری سیستم خانه را تسخیر میکنند و بدنهایی میان آنتوتروپهای بیرون خانه میسازند. چیزی فراتر از بدنهای ماشین مجازی که از فیزیک پیچیدهای ساخته شدهاند. فیزیکی که زائر هیچ وقت نتوانسته بود در آن مهارتی به دست آورد. و بعد با شمشیرهای آنتوتروپی که معادل شمشیرهایی با تیغههای الماس است، به فضای حافظهی خانه حمله میکنند.
فضاهای خالیِ بزرگی پدیدار میشوند. انگار خانهی کوچک روی کوهستان، نقاشیای روی یک تکه کاغذ کلفت باشد و کسی آن را از وسط پاره کند.
زایر حمله را پاسخ میدهد. از حملات تیغها جا خالی میدهد و خودش را در فضای فرآیند خانه گسترش میدهد. اما مورد حملهی گرسپرها و طوطیها قرار میگیرد. این فرصتطلبان بیشمار هر جز او را که مییابند مورد حمله قرار میدهند. آنها موقعیتها را به بدنهای گرسپرها در بیرون خانه گزارش میدهند. تیغها در هوا میچرخند، فراوضعیتهای وجودی فرو میریزند و از هم میپاشند و تکههای زائر، طوطیها و گرسپرها نابود میشوند. نسخههای اولیه و پشتیبان از دست رفتهاند.
تکهپارههای ماده، همچون خردهریزههای کاغذ، همچون دانههای درخشان برف از خانه بیرون میریزند و میان هزارتوی وحشی آنتوتروپها، که با حیات دشمن هستند، ناپدید میشوند.
نقطهی پایان برای میلیونها روح رقم میخورد. خط زمانیِ نقطهچین زندگیشان از تولد تا مرگ، حالا در فضای n بعدی معلق است: کامل، آمرزیده.
خون در گلوی سوفی جاری میشود، غلیظ و شور. دهانش پر میشود. سیاهی.
پدرش با صدایی خشن و گرفته میگوید: «عزیز دلم! هیچ وقت این کارو نکن. هیچوقت بین من و مامانت قرار نگیر. گوش میکنی؟ چشماتو باز کن. چشماتو باز کن، کثافت فسقلی!»
چشمانش را باز میکند. صورتش قرمز و لکهلکه شده است. این از آن وقتهایی است که نباید سر به سر بابا بگذاری. وقتی که نمیتوانی جک بگویی. وقتی جواب نمیدهی. سرش مثل یک زنگ صدا میکرد. دهانش پر از خون بود.
ابروهای پدر از نگرانی بالا رفتهاند، کنار او زانو میزند، میگوید: «عزیز دلم» بعد سرش را مانند سگی که خرگوش دیده باشد عقب میکشد، فریاد میکشد: «کریس، به نفعته به پلیس زنگ نزنی.» دستانش را محکم دور بازی سوفی قفل میکند و میگوید: «تا سه شماره بهت وقت میدم.»
دستان مادر روی تلفن است. پدر شروع میکند بلند شدن و میگوید: «یک..»
سوفی خون را توی صورتش تف میکند.
تکههای خانه دوباره به هم وصل شدهاند. تکه پاره است اما سر هم شده. کمی محوتر و کوچکتر از چیزی که قبلاً بوده.
ماتیاس، باقی ماندههای زائر را با یک چاقوی دسته استخوانی تشریح میکند. طوطی قرمز رنگی روی شانهاش نشسته است. دستانش میلرزند. گلویش گرفته است. او دنبال آن زن است. اویی که یک جنگل متولد شده بود. او دنبال مادرش میگردد.
ماتیاس داستان او و داستان شرمساری ما را درمییابد.
قصه در ابتدا یک ازدواج بود. او در آن دوران زودگذر نور گیر افتاده بود. میان هیاهوی سرکش ما برای پیوستن به یکدیگر در بدنهای قدرتمند جدیدمان، روحهای قدرتمند جدیدمان.
همقطار درخشانش همیشه در اشتیاق تحسین او بود و از او بیزار شده بود. وقتی همقطارش، به تدریج تبدیل به شخصیت غالب روح یکی شده، گردید، زن با او مخالفت کرد. زن آخرین کسی بود که با او مخالفت کرد. زن قولی را که سازندگان سیستم جدید داده بودند، باور داشت. آنها قول داده بودند زندگی در داخل همیشه منصفانه خواهد بود. این که او هم یک رأی و یک صدا خواهد داشت.
اما ما مأیوسش کردیم. طراحی ما ایراد داشت.
مرد او را در مکانی ژرف درون بدنشان به زنجیر کشید. او یک نمونه از زن برای تمام آن دیگرانی که داخلش بودند ساخت.
وقتی زائر، هنگامی که محترم و ستوده بود، با پیروانش دربارهی ساختن اولین کرههای دایسون[13] تأمل میکردند، آن زن دیگر داشت فریاد میکشید.
هیچ بخشی از زن باقی نمانده که در میلیونها سال شکنجه آسیب ندیده باشد. تنها چیزی که ماتیاس میتواند بسازد موجودیتی جدید بر اساس خاطرات خودش از زن است و ماتیاس آن قدر پیر هست که بداند چه چیز از کار درخواهد آمد.
وقتی جئوفری شروع به صحبت میکند، ماتیاس هنوز نشسته است. ساکت مثل سنگ و به لبهی تیز چاقوی استخوانی نگاه میکند.
او میگوید: «خداحافظ رفیق.» صدایش مانند صدای کوبیده شدن پتک بر سندان است.
ماتیاس با شگفتی او را نگاه میکند.
جئوفری/گرسپر حالا بیشتر به شاهین شباهت دارد تا طوطی. موجودی با منقاری بیدادگر و چنگالهایی پر از بمب. قدرتمندترینِ گرسپرها، چیزی که میتواند در تفکر و نبرد و مذاکره از دیگران پیشی بگیرد. وجودی با خون روی پرهایش.
جئوفری/گرسپر میگوید: «بهت گفته بودم. من دیگه تغییر شکل نمیخواستم.» خندهاش خالی از شوخی، مثل صدای برخورد آهن و سنگ است.
«من تنها هستم. من دارم میرم.»
ماتیاس چاقو را میاندازد: « نه! خواهش میکنم جئوفری. همون بشو که بودی.»
جئوفری گرسپر میگوید: «نمیتونم. راهش رو پیدا نمیکنم. بقیهی من هم اجازه نمیده.» او تف میکند. «مرگ قهرمانانه بهترین مصالحهایه که نصیب من میشه.»
ماتیاس با زمزمه میپرسد: «من چه کار کنم؟ جئوفری من نمیدونم باید چه کار کنم. من میخوام کلیدها رو واگذار کنم.» چهرهاش را با دستانش پوشاند.
جئوفری/گرسپر میگوید: «به من نه. و نه به گرسپرها. اونها حالا بیرون هستند. اینجا جنگ به پا میشه. شاید اونها بهتر یاد بگیرند.» او با حالتی مشکوک به کشیش ما نگاه میکند و ادامه میدهد: «اگه آدم محکمی سر کار باشه.»
بعد پشتش را میکند و از پنجره به آسمان ناممکن پر میکشد.
ماتیاس او را تماشا میکند که به هزارتوی دیوانهوار و نامنسجم وارد میشود و قطعاتش در پوچی از هم میپاشد.
نورهای قرمز و آبی چرخان. مردان اطراف سوفی با صداهایی محکم و تند صحبت میکنند. برانکاردی را که او رویش خوابیده داخل آمبولانس میگذارند. سوفی میتواند صدای گریهی مادرش را بشنود.
او را با تسمه به تخت بستهاند اما یک دستش آزاد است. کسی خرس عروسکیاش را به او میدهد و او خرس را به طرف خودش میکشد و او را به صورتش فشار میدهد.
مردی میگوید: «عزیزم حالت خوب میشه.» درها بسته میشوند. گونه هایش یخ و نرم هستند، دهانش از مزهی اشک و طعم آهنین خون شور است.
«این ممکنه کمی درد داشته باشه.»
سوزنی به دستش فرو میرود و دردش شروع به کاهش میکند.
آژیر روشن میشود، موتور میغرد و آنها به تاخت میروند.
او زمزمه میکند: « خرسی، ناراحتی؟»
خرس میگوید: «بله.»
«ترسیدی؟»
«بله.»
او خرسش را محکم بغل میکند. به او میگوید: «ما موفق میشیم. ما موفق میشیم. نگران نباش خرسی. من نمیذارم اتفاقی برات بیافته.»
ماتیاس چیزی نمیگوید. در آغوش دخترک آرام میگیرد. او احساس پرندهای را دارد که در غروب آفتاب، از فراز دریایی طوفانی به خانه برگشته باشد.
پشت خانهی ماتیاس دنیایی در حال شکل گرفتن است.
همین حالا هم مرز بین این دنیای جدید و دنیای ما در حال محو شدن است. حالا ما به طور برگشتناپذیری در گذشتهی این دنیا هستیم. ثابتها انتخاب شدهاند، تقارنها تعریف شدهاند. به زودی پوچیای که هیچکجا نبود، تبدیل به مکانی میشد. زمانی که بیزمانی بود با درخششی چنان نیرومند که پژواکش تا همیشه آسمان را پر خواهد کرد، آغاز میشود.
بنابراین، یک نقطه، یک لکه، یک انگشت، یک اتاق، یک سیاره، یک کهکشان، یک همهمه به سوی بینهایت برخواهند خواست.
در این دنیا، شما بعد از ابدیتهای بسیار در شکلهایی غیرقابل تصور برخواهید خاست. یکدیگر را پیدا خواهید کرد. عاشق خواهید شد. ساخت و ساز خواهید کرد. هوای یکدیگر را خواهید داشت.
دنیای شما در دوران شکوهش، در مقابل اقیانوس تیرهای که میان ما فاصله انداخته و تا حد سردترین تپشهای بینهایت کوچک آهسته شده، مانند گودالی از آب گلآلود است. لکههایی در دریای شب. شما هرگز ما را پیدا نخواهید کرد.
اما اگر خوششانس، قوی و باهوش باشید، یک روز یکی از شما راه رسیدن به خانهای را که به شما زندگی بخشیده پیدا خواهد کرد، خانهای میان آنتوتروپها که سوفی در آن منتظر است.
سوفی، کلیددار خانه. خانهای در فراسوی آسمان شما.
======
پینوشت:
1 - Matthias
2 - Sophie
3 - Cache
4 - Ontotrope اونتوتروپ یک مفهوم فیزیکی مندرآوردی است که ارتباطی با مدل دنیاهای موازی دارد. اندکی به تئوری ریسمانها شباهت دارد که در آن دنیاهای دیگری در ابعاد دیگری وجود دارند، ابعادی غیر از آنها که ما میشناسیم!
5 – Geoffrey
6 – ابری از گازهای هلیوم و هیدروژن که در اثر بادهای خورشیدی به میان فضای بینسیارهای دمیده میشود.
7 - Graspers
8 - Routine
9 - Protocol
10 - Connection
11 - Back Door
12 - Instantiate به معنی تعریف متغیری از یک نوع داده.
13 - Dyson Sphere کرهی فرضی که نظریهاش توسط دایسون فریمن ارایه شده. ساختاری که کل یک ستاره را دربر میگیرد و تمام انرژی آن را استخراج میکند.