the high king dreaming
شاهنشاه نمرده، فقط خواب میبیند. خواب مرگش را میبیند.
خورشید در پهنهی آبی آسمان میدرخشد. چمنزار از همیشهی زندگانیاش زیباتر است، چرا که حالا شاه از بالا به آن منظره نظر میکند. پرچم قلمروهایی که او متحدشان کرد، در نسیم ملایم تاب میخورند: استونول، هارنل، ردواتر، لفتبریج و هولت. شاهانی که زمانی برابرش زانو بر زمین زده بودند، دوباره و این بار با چشمانی اشکبار به زانو افتادهاند. تخت نقرهای آنجا است اما خالی است. روی تخت عصا و شلاق سلطنتی روی هم افتادهاند. دخترش که زمانی شاهزاده بود و حالا ملکه است، لباس عزا بر تن دارد و پایین تخت نشسته است. هیزمی که تنش را روی آن خواباندهاند به نفت آغشته نیست. بوی هیچتعفنی بر عطر گلهای وحشی پیشی نمیگیرد. ریش پرپشتش سفید است و در آفتاب میدرخشد. شانههایش ستبر است و بازوان و رانهایش سترگ. چشمانش بسته است اما هالهای از لبخند بر لبانش نشسته است. شمشیرش، عدالت [۱] بر روی سینهاش آرام گرفته و چون دوران زندگانیاش، در مرگ هم به او وقار بخشیده است. انگشتان سردش به راحتی آن را نگه داشتهاند. شبیه تندیسی است که از خودش ساخته باشند. بایسته است پایین پیکرش اسطورهی شکوه و قدرت حک شود.
شاه یادش نمیآید چه چیز او را از پا انداخت، اهمیتی هم ندارد. او در دوران جنگ، وقتی تمام ملتها در مقابل هم ایستاده بودند، خیز برداشت و صلح را قوام بخشید. قلل هجدهگانهی قلمرو، برفپوش و درخشان زیر نور خورشید بهاری، در یک دههی گذشته اصلا شاهد خونریزی نبودهاند. در این دوره دوکنشینهای نروفورد و کسین حبوبات میاندوختند. هر کودکی میتوانست از پل خونین در هاثور عبور کند و شبهنگام باز گردد. بعضی مناطق را به زور شمشیر و بعضی را هم با زبان نرم زیر پرچم خود آورده بود. بعضی دشمنانش را هم با همدردی در سوگهایشان نرم کرده بود. دشمنانی که انتظار داشتند در عزایشان از پادشاه قهقهی مستانه ببینند. با قبضهی عدالت در دست و خداوند در قلبش، او دنیا را به مکانی بهتر تبدیل کرده بود.
یک به یک وقایع و ماجراهای زندگیاش چون قدمهای مسیری بودند که به اینجا ختم میشد. و راه همچنان ادامه داشت...
شاه در خواب مرد حیلهگر را در بارگاه میبیند که از پی سالیان دراز چروکیده است و با حس طنزی بیپایان و گاه خبیثانه همچنان خنده بر لب دارد. چون کسی که در مراسم نامگذاری کودکی شرکت کرده باشد، ردایی از طلا به تن کرده است. و از همین رو در میان جمع سوگوار چون شمعی در تاریکی میدرخشد.
مرد حیلهگر عصایش را به سمت جمعیت تکان میدهد و فریاد میکشد: «اشک نریزید! آیا وقتی پدرانتان چرت میزنند، شیون میکنید و بر سینه میزنید؟! پس اشک نریزید! سربلند باشید و آرام! یا آرام بگیرید، یا بازیهای کودکانهتان را به حیاط ببرید. اینجا نیازی به حزن نیست!»
شاه ابند از هولت، دست بر غلاف برمیخیزد: «شاهنشاه مرده است، آن وقت تو میگویی نیازی به سوگواری نیست؟ چه جنونی بر عقلت رفته است، پیرمرد؟»
مرد حیلهگرد پاسخ میدهد: «جنون زیاد دانستن. شاهنشاه نمرده، فقط به خواب رفته است. او هماکنون در جایی ورای دیدگان ما منتظر است، اما او ما را ترک نکرده است. تمام تاریخ پیش روی ماست. و ما او را از دست دادهایم فقط به خاطر آن که او باید استراحت کند. به وقت نیاز، شاهنشاه برمیخیزد و عدالت دوباره از کشور محافظت خواهد کرد.»
دختر پادشاه سرش را بالا میآورد. ویرانی در صورتش کمی ناپایدار میشود. چیزی شبیه امید در چشمانش وجود دارد. به پدرش نگاه میکند و دوباره بغض میکند. و مرد حلیهگر با چوبدستاش زیرکانه، و نه محکم، به شانهی او میزند
مرد حیلهگر که نگاهی نجیب و مهربان دارد میپرسد«میخواهید قبل از موعد بیدارش کنید؟» دختر که زمانی شاهزاده بود و حالا ملکه است، لبخند میزند، کاری که چند روزی میشود نکرده است. شاید تمام هدف مرد حلیهگر هم همین بوده باشد. دختر دستش را بلند میکند و مرد حلیهگر زانو میزند. دختر بلند میشود. زیبایی و وقارش به همراه نور خورشید و وزش باد رخت عزا را بر تن دختر پرشکوه جلوه میدهد. او از پلهها را بالا میرود تا به تخت نقرهای برسد. عصا و شلاق را در دست میگیرد و برای اولین بار بر تخت مینشیند.
تک به تک، همگان میآیند و در برابر دختر زانو میزنند. بار دیگر سوگندهایی را بر زبان میآورند که زمانی برای خودش یاد کرده بودند. و دختر به یکایک آنان میگوید: «به وقت نیاز شاهنشاه برخواهد خاست». برای برخی این جمله تسکین است و برای برخی دیگر تهدید.
شاهنشاه خواب میبیند و خوابش همینطور ادامه پیدا میکند. اکنون زمان برای او طور دیگری است. در زمان حرکت میکند، به جاهایی میرود که مرز میان خیال و پیشگویی قابل تمیز دادن نیست. یک لحظه چمنزار را زیر لحاف برف درک میکند و لحظهی بعد چیزی حس نمیکند. لحظهای به دیوارههای مقبره در اطرافش آگاه است. تاریک است و ساکت. به بدنش آگاه است، که سرد و سنگین است چون سنگ. و از هر تعرضی هم مصون است. لحظهای بعد هیچچیز را درک نمیکند، حتی عدم ادراک خود را.
ناگهان جنگ در اطرافش زبانه میکشد. انسانها در دشتها، جایی که غلّات باید سر برآورند، سرنگون میشوند. او شعلهی نحس و رقصان آتش را میبیند که هارا و گنت را گرد میگیرد. زمین حاصلخیز خارج از قلعهی استورکوست بایر شده است. جنگلهایش برای برپایی آتش قطع شده، حبوباتش توسط سربازانی خورده شده که قلعه را محاصره کردهاند. پرچم لفتبریج بر فراز باروهای قلعه، ستیزهجویانه در اهتزاز است. و در سپاه محاصرهگر، سپاه هولت هم چنین است. سرداران سپاهش در برابر هم ایستادهاند و سرزمین در کثافتی عاری از حیات درغلتیده.
دخترش بر تخت نقرهای نشسته است. در نور نامهربان صبحگاهی چون نیمکودکی به نظر میرسد. پوستش خاکستری شده، چشمانش خیلی از خستگی را در خود نگاه داشته، که گویای ترس و تردیدهای اوست. شب هم به همچنین. و او همچنان با مرد حیلهگر روی چارپایهای در اتاق مطالعهی خصوصی مرد، میان شبکهی عظیم تجربیات او نشسته است. شاهنشاه اراده میکند تا چشمانش را باز کرده و این خواب را بشکافد. حتا وقتی خیز دخترش را از روی تخت پادشاهی میبیند، تلاش میکند انتهای عدالت را چنگ بزند، تو گویی شمشیر او را به دنیا بازخواهد گرداند. در خواب میبیند که انگشتانش به حرکت افتاده و به قلاب شمشیر میچسبد.
دخترش میگوید: «دست نگه دار!» و شاهنشاه فکر میکند دخترش با او حرف زده است. صدای دیگری پاسخ میدهد، فرماندهی گارد محافظان خودش، محافظین دخترش.
«بله، بانوی من؟»
«در عوض دخترک را نزد من بیاور.»
فرمانده پیرتر از دورانی است که شاهنشاه زنده بود. دور چشمانش را چروکهای پیر درنوردیده و دندانهای کمتری در دهانش باقی مانده است. موهای زمانی سیاهش حالا سفید شده است. اطاعت میکند اما برنمیگردد تا برود: «او قبلاً به پای چوبهی دار برده شده، سرورم.»
و دخترش میگوید: «پس باید عجله کنی.» در صدایش عیشی بیلذت نهفته است. فرمانده با عجله میرود و صدای گامهایش در تالار میپیچد. یک شب به عقب باز میگردیم. دختر سرش را بالا میآورد و به مرد حلیهگر میگوید: «اینجا نیست و من به او نیاز دارم.»
مرد حلیهگر میگوید: «اگر به او محتاج میبودی، برمیخاست. اگر برنخاسته، لابد به او نیازی نیست.»
«من هیچچیز دربارهی جنگ نمیدانم. نمیدانم او اگر بود چه میکرد.»
«او هم نمیدانست. در ابتدا او در مورد جنگ هیچاطلاعی نداشت.»
فرمانده به پای چوبهی دار میرسد و زندانی را از آنجا میبرد. کلاغها با ناراحتی تماشا میکنند که چطور چشمهای تازه برای نوک زدن یا یک زبان مونث برای چشیدن از دستشان میرود.
مرد حیلهگر میگوید: «او در چنین موقعی چه میکرد؟» با دهانش صدایی در میآورد، شانهای بالا میاندازد و میگوید: «شمشیر در دست به سوی میدان نبرد میتاخت و به هرکسی که در مقابلش میایستاد، ارادهاش را تحمیل میکرد.»
دختر میگوید: «من نمیتوانم این کار را انجام دهم.» هم نالهی یک کودک در صدایش هست، و هم برآورد عاقلانهی یک بالغهزن.
«پس سوال این نیست که او چه میکرد. مسأله این است که تو باید چه کنی.»
زندانی در مقابل تخت به زانو میافتد. موهایش به بوری ابند از هولت است. فکش هم مانند ابند است. فرزند شورشگر و فرزند قوامدهندهی اتحاد رو در روی هم قرار میگیرند. هوا در میانشان از جریان میایستد.
ملکه میگوید: «تو در ازای رفتار شاه هولت گروگان من هستی. متأسفانه کردار پدرت تا حد مطلوب فاصلهی زیادی دارد.» یک شب به عقب باز میگردیم. دختر در اتاق تاریک مرد حلیهگر نشسته. ابرو در هم کشیده. ذهنش در تکاپو است. اگر پادشاه برنخاسته، به آن دلیل است که نیازی نیست. دست شاهنشاه دور قبضهی عدالت آرام گرفته است.
گروگان میگوید: «بله، سرورم.»
«او با اعمالش تو را به مرگ محکوم کرده. زندگی تو در دستان من است.»
دختر از پس نفسش میگوید: «متوجه هستم.»
«پس جانت را بردار و با نام من به استونول برو. تو نامهای به پدرت خواهی نوشت و از او میخواهی تا در عوض عفوی که من صلاح میدانم، عقب بنشیند. و به او میفهمانی که اگر از قبول این دستور سرپیچی کند، تو ملکهی استونول خواهی شد و با مرگ پدرت تمام زمینهای هولت به تو و شوهرت خواهد رسید. همچنین من هم شاه مریان از استونول را در جریان خواهم گذاشت. آن وقت میبینیم که او میتواند مردان کافی برای شکست این حصر را در اختیار بگیرد.»
شاهنشاه با خود میگوید، نه! تمرد استونول نباید پاداش به همراه داشته باشد. اگر مریان با سپاهش برای دفع شورش به پا نخیزد، باید مجازات شود. عدالت وفاداری میخواهد. با این حال گروگان سر فرود میآورد.
«سپاسگزارم، بانوی من.»
«متأسفم». صدای دخترش کجخلقانه و بیمیل است. با این حال دستش را بر شانهی گروگان میگذارد. دخترک دوباره به گریه میافتد.
این کار اشتباه است و پیامدهای آن مثل تفی سر بالا روی صورت دخترش برخواهد گشت. شاهنشاه از این امر مطمئن است، اما میتواند فرض کند که در اشتباه است. در نتیجه خیال میکند که جنگ از میان میرود و مرگ سربازان و جراحاتی که به زمین وارد شده، به چیز دیگری بدل میشود. در مکان وقوع بدترین خونریزیها، پیکرهای از پا افتادگان کود درخشانترین علفها میشود. شاهنشاه رشد علفها را حس میکند، تو گویی این رشد از درون خودش میجوشد. مثل بازدمی عمیق و گرم است که پایان نمیپذیرد. برای مدتی، او خود زمین است. حاصلخیز و غنی. بدنش در مقبره در جای امن است و ناپدید نمیشود. موشی میآید و خانهاش را در انحنای بازویش میسازد. تمام طول زندگیاش را آنجا میگذراند، فرزاندش را میزاید که درون دشت پراکنده میشوند و در کنارش میمیرند. استخوانهای نحیف موش در کنار پیکر رنگپریده اما تا ابد تازهی شاهنشاه میافتد.
دربارهاش سرودها میسرایند و بعد از روی همان سرودهها هم سرودهای دیگری سروده میشود و این اشعار آنقدر تغییر میکنند تا در آخر به کلماتی میمانند که در خواب نوشته شده باشد. شاهنشاه، هموست که تمام سرزمین را متحد کرد، همو که خود سرزمین است، همو که خونش در رگهای ملکه و آب و رودها جریان دارد. حرمت و احترامی در سرودهها نهفته است. کمی هم پلشتی هست و همچنین کمی خشم. او همهی اشعار را میشنود، و حوادثی که مردم سینه به سینه نقل میکنند را آن طور تصور میکند که گویا به راستی اتفاق افتادهاند. او خودش را میبیند که شمشیر در شمشیر با لرد ساوثر نبرد میکند، و یافتن جسد ساوثر را بعد از پایان نبرد به یاد میآورد که زیر اسب از پا افتادهاش در هم شکسته. واقعیات و غلوها آنچنان در هم تابیده میشوند که ماجرا به چیزی بزرگتر و باشکوهتر بدل میشود. ماجرایی که هیچ نسبتی با واقعیت ندارد.
مردم این چنین میخوانند: او نمرده، فقط خواب میبیند، و به هنگام نیاز برخواهد خاست.
فرماندهی محافظانش بر اثر یک تب پاییزی میمیرد. شاه ارالد از لفتبریج هم میمیرد و پسرش، کرمین تختش را به ارث میبرد. مرد حلیهگر نمیمیرد اما به تاریک و روشنی سفر میکند که او را به خارج از این دنیا رهنمون میشود. همچنان که میرود، شاهنشاه صدای خندهاش را میشنود و میداند که پیرمرد دیگر هرگز به چشم فانیان دنیا دیده نخواهد شد. همانقدر که در صدای خندهاش حزن هست، ظلم طنین میاندازد. شاهنشاه خوابهای آرام و خوشایند میبیند، تا بالاخره آنها به کابوس تبدیل میشوند.
باریکهای از نور گرم خورشید به سطح معطر زمین میرسد. گندمزارهای سبز سر به نسیم لطیف صبحگاهی میسپارند. صدای وز وز پرواز حشرهای از دور به گوش میرسد و شاهنشاه سفیر ترس را میشنود که بدنش را در مینوردد. میخواهد جیغ بکشد. حشره به بزرگی یک سر سوزن هم نیست. حفاظ بدنش از هم شکافته، بالهایش چنان سریع به هم میخورند که دیده نمیشوند. دهانش یک نوک تیز است. صدای نشستنش بر یک ساقهی گندم را میشنود. انگار که سنگهایی عظیم بر دیوارهی قلعه برخورد کنند. آن دهان غیربشری بر پوست ظریف و سبز ساقهی گندم مینشیند. در مزارع کشتکاران جان میکنند، در شهر تاجران و بازاریان با هم چانه میزنند. تنها شاه خفته میداند که دیگر خیلی دیر شده. اما کسی صدای فریادش را نمیشنود.
پژمردگی در تمام سرزمین میگسترد، همچون جوهری که روی نقشه میریزد. خورشید در افق مزارع حاصلخیز غروب میکند و وقتی طلوع میکند آنها را پلاسیده و متعفن مییابد. هنگامهی درو در سرتاسر سرزمین به هدر میرود. قبلاً هم اتفاق افتاده. بهارهای بیمحصول آمده و رفته. سال آینده هم همین طور میشود. مادران برای فرزندانشان چای گزنه دم میکنند، چرا که چیز دیگری برای خوردن ندارند. گاوهای استخوانی در مزارع خودشان قتل عام میشوند تا مثل صاحبانشان به عذاب نیفتند. نگونبختی چون دیگی خالی که مدتها روی آتش مانده باشد، بو میکند. شاهنشاه زخم را در دلش حس میکند، عمیق است و اندوهبار. یک سال دیگر بیمحصول طی شود، مردم پوست و استخوان میشوند. جنگ تنها امید مردم است. جنگی نه به خاطر عدالت، که از سر اضطرار. قطرهای اشک خاکآلود از زیر چشمش راه به بیرون پیدا میکند. جنگ هولناک اما لازم است. اگر فقط او بود، حاضر میشد تا گرسنه در عین حال پرغرور بمیرد، اما اینبار مسئلهی دخترش است و سرزمینی که از پدر به ارث برده است. زمان احتیاج آنها فرارسیده است. شاهنشاه در خواب میبیند که ساعت، ساعت او است.
خواب دخترش را میبیند که با صورتی نحیف در مقابل لردهای سرزمین ایستاده است. بیم وجود شاهنشاه را آکنده است. شاهان زمانی بزرگ حالا به سایههایی از خودشان بدل گشتهاند. گرسنگی و گذر زمان آنان را پژمرده است. تنها شاه کرمین از لفتریج و ساریا، ملکهی هولت و استونول که رنگ جنگ را ندیدهاند، قدرت آن دارند که بتوانند سپاهی را فرماندهی کنند. شاهنشاه بیش از حد در آرامش مانده است. تنها فرماندهی جنگی باقیمانده فقط خود او است. طعنهی گزندهای است.
پرچمهای دشمن در خورشید زمستانی به اهتزاز در میآید. پرچم سرخ و طلایی که ستارهای سیاه در مرکز آن است. شاهنشاه پرچم را نمیشناسد. او سربازان دشمن را میبیند، مردانی بلندقامت(اگر آدمیزاد باشند)، با چشمانی سیاه و درشت و پوستهایی نقاشی شده. گونههایی بزرگ و لبهایی نازک. دهانهایشان به رنگ ارغوانی تیره است. دندانهایشان چون تازیهای شکاری تیز است. آنها در تالار پادشاهی، مغرور و استوار ایستادهاند. صدای شیپورهایی سفاک از درون معابد فرماندشان برمیخیزد. او زرهی قوی و چند لایه از ابریشم به تن دارد که در مقابل تیغهی شمشیر و پیکان تیر استوار است. صدایش صدای آدمیزاد است و گویشی آهنگین، عجیب و آزاردهنده دارد. بر طبق منطق جاری در خواب، شاهنشاه میداند که اینها حراکی [۲] هستند اما نمیداند این واژه به چه معناست.
فرمانده در جواب به سخن ملکه سر شاخدارش را با حیرت تکان میدهد. شاهانِ ملکه گرداگرد تخت او را گرفتهاند. گرسنهاند در عین حال راسخ و استوار.
دخترش میگوید: «طبق گفتههای مرد حلیهگر، دو سال دیگر مانده» صورتش زمختتر از قبل شده. دیگر صورت یک دختربچه نیست. زنی است زیبا و قدرتمند. عصا و شلاق در دستانش مثل تیغهی شمشیر است در دست یک جنگجو.
«بعد از آن زمینهای ما چون گذشته پربار میشوند. قوایمان برخواهد گشت. اما هماکنون باید این دو سال را از سر بگذرانیم. این یعنی تا وقتی چتر قحطی بر سرمان است، اسبها و دامهایمان یونجه میخورند، مردمانمان حبه حبه گندم میجوند و مزارعمان بذرافشانی میشوند.»
حراکی میگوید: «و در عوض چه به ما میرسد؟» البته جواب سوالش را میداند.
یک روز به عقب برمیگردیم. دختر شاهنشاه در شورای نزدیکانی است که خود او نیز زمانی از آن بهره میبرد. دخترش پشت میز ساجی نشسته که جنگهای شاه روی آن طرحریزی میشد. و شاهانی با دخترش سر یک میز نشستهاند که زمانی با خودش همنشین بودند.
شاه تنان از ردواتر، با تأکید بر هر واژه میگوید: «این کار را نکنید. ما راه دیگری پیدا خواهیم کرد. ما قدرتمندیم، بانوی من. گرسنهایم، اما قدرتمندیم.»
چشمان دخترش آرام است. او مثل پدرش در آنِ واحد در هر دو طرف حاضر است.
شاه ابوت از هارنل، که زمانی صدایش قوی بود و روان، میپرسد: «آن وقت چه بر سر ما میآید؟» صدایش شکسته و چشمانش آب آورده است.
«تغییر شاه ابوت. ما تن به تغییر میدهیم»
روز بعد، در همان وقت ملکه میگوید: «در عوض من پسر تو را به همسری میگیرم. او نمیتواند شاه باشد چرا که تنها، وارث خون پدرم میتواند بر تخت بنشیند. اما او همسر ملکه خواهد بود. و نوهی تو شاهنشاه میشود.»
شاهنشاه در خواب فریاد میزند. برای اولین بار بعد از سالیان سال در مقبره دهانش باز میشود. کرمین جوان از لفتبریج محکم بر روی میز ساج میکوبد: «نیاز نیست چنین کنیم. ما قدرتمندیم. پدرتان چنین چیزی از شما نمیخواست. ما میتوانیم آنچه را که لازم داریم با زور به دست بیاوریم.» وقتی نیاز باشد، او برخواهد خاست. زمزمهی این جمله در گوشها میپیچد و فضا را غلیظ میکند، انگار که رایحهی خون و دود در هوا باشد.
دخترش با ملایمت میپرسد: «با زور به دست بیاوریم. آیا این بر راه عدل است؟»
صدای حراکی سردرگمی و ناباوری جمع را میشکافد: «تو پسر مرا خواهی گرفت؟»
ملکه از بالای تخت به پایین نگاه میکند: «چنین خواهم کرد.»
«ملکهی بزرگوار، من از تو سپاسگزاری میکنم، اما نمیتواند این چنین شود.»
«در گذشته هم چنین وصلتهایی سر گرفته و پربار هم بوده است.»
«شرف ما اجازه نمیدهد که با غیر از نژاد خودمان همسر شویم.»
ملکه لبخند میزند. شبیه مادرش شده: «استثناء قائل شوید.» یک روز به عقب باز میگردیم. او به مردان سالخوردهی دور میز نظر میکند. آوای «آیا این بر راه عدل است؟» هنوز در هوا موج میزند. همین که نمیتوانند پاسخ دهند نیز خود یک پاسخ است. ملکه میگوید: «راه پیشنهادی من هم تنها راهحل نیست، این درست. ما میتوانیم مسئله را در میدان نبرد حل کنیم. یا میتوانیم وامهای پیشنهادی از بانکداران پالان سرای[۳] را بپذیریم. یکی به معنای مرگ مردم بیگناه است و دیگری به معنی آن است که به جز ناممان همهچیز را بفروشیم.»
اندوه به قلب شاهنشاه چنگ میزند. اندوه، هراس و یک چیز دیگر.
ملکه خطاب به شاهان دور میز ساج میگوید: «پدر من پنج قلمرو درهمشکسته از جنگ را یافت و همه را در یکی قوام داد. حالا شماهایی که میتوانستید رقبای من باشید، خواهران و برادران و عموهای من هستید. پدرم نیرومند بود و عادل، و شما در برابر او تغییر کردید. آیا به پای من تغییر نخواهید کرد؟»
حراکی میگوید: «من به فرزندم فرمان نمیدهم که چنین کند، اما با او صحبت خواهم کرد.»
خواب تغییر میکند. شاهنشاه از آبگیر آبی راکد آگاه است. بوی تعفن رکود آب شامّهی او را پر میکند. شاهنشاه از غیرواقعی بودن خوابش آگاه است. این تصویری است که ذهن او برای دیدن آنچه بزرگتر از حد بینایی است، ایجاد میکند. قطرهای خون در مرکز آبگیر میافتد. در نقاطی که امواج ریز آب از آن عبور میکنند، آب خالص و گواراست. حشرهای ریز و سیاهرنگ بر روی سطح آب شناور است. بالهایش مثل دستان انسانی غرقشده از هم باز شده است و شاهنشاه میداند که پلاسیدگی از سرشان گذشته است. بر آن غلبه نکردند، تسخیرش هم نکردند، تنها شکیبایی به خرج دادند تا به مرگ طبیعی از سرشان بگذرد. روزی دیگر قطحی مثل دیگر امراض باز خواهد گشت، اما در حال حاضر به خواب رفته است، خواب میبیند. این هنگامهی نیاز موعود نیست. در واقع هرگز نبوده. رویا پیوسته ادامه مییابد و بیش از آن، عمیقتر میشود.
چون موج روی آب، همزمان در همهی جهات پیش میرود. مرد حلیهگر میگوید: تمام تاریخ پیش روی ماست. هماکنون خواب شاهنشاه در طول زمان شناور شده است. آن چه بوده و آن چه خواهد بود بازو در بازو و دست در دست حول یک درخت عظیم در هم تنیدهاند. در خواب میبیند که در خواب است. همین طور در خواب میبیند که در تالارهایش از خواب برخواهد خاست. فرزندش در شرف تولد است و ترس او را از نفس انداخته است. با این حال درها باز میشوند و مرد حلیهگر همراه با پزشک و قابله با خبر تولد فرزندش او را بیدار میکند. شاهنشاه نمیتواند آنجا بماند. نیروهای ردواتر تقریباً به هاثور رسیدهاند و اگر دشمنش پلخونین را تحت سیطرهی خود درآورد، تمام آنچه برایش جنگیده بود، فروخواهد ریخت. میداند که نباید آنجا بماند و همین امر خواب را به ورطهی اضطراری وحشتناک میاندازد.
فریادهای زن نه از روی درد که از سر عمد است. البته درد هم هست، اما در اولویت دوم قرار دارد. زن در میان دو سر طیف قرار دارد، میان بودن یا نبودن. وظیفهی او حیاتی، ژرف و دشوار است. شاهنشاه بیش از ظرفیت بدنش عاشق او است. دندانهایش را به هم میساید اما نمیتواند از خواب برخیزد. نمیتواند زن را کمک کند.
صدایی میآید. صدای تنفسهایی سخت و ناامید، سرفههایی ناآشنا و نالهای ضعیف، که حیوانی و انسانی بودنش در هم آمیخته است. شاهنشاه مویه میکند. بدترینها گذشته است. او دخترش را در پارچهای نرم نگه داشته و به چشمانی مینگرد که هنوز نمیدانند چه رنگی به خود بگیرند. شاهنشاه میگوید: «آنچنان دنیایی میسازم که لایق تو باشد.» چنان میگوید که انگار چنین کاری را در سالهای دور هم انجام داده است. و بعد بچهی دیگری را در آغوش گرفته، سیاهچشم با لبانی تیره که غرق خندهای مستانهاند. برای لحظهای نگاه لغزان کودک روی شاهنشاه متوقف میشود. کودک جیغی کوتاه از سر شوق میکشد و دوباره صورتش را برمیگرداند.
دخترش میگوید: «انگار فرزندم پسر است.» خستگی و فرسودگی تار و پود صدایش شدهاند.
صدای عجیب و آهنگین مردی میپرسد: «یعنی ما پسردار میشویم؟» مرد کنار زن مینشیند. شاخهایش به عقب برگشتهاند و به بزرگی شاخهای پدرش نیستند. چشمان سیاهش از حیرت گشاد شده است.
ملکه میگوید: « احتمالاً تو هم پسردار میشوی، اما به طور قطع من یک پسر خواهم داشت»
چهرهی مرد از سردرگمی به دریافت میرسد، و به خشم. و سپس قهقههکنان به جلو خم میشود و میگوید: «تو زن خیلی خیلی بدجنسی هستی» و دست زن را به سینهاش میفشارد. عشق در چشمانش غیرقابل انکار است. زن هم با دهان بسته میخندد و پنجههای مرد را میبوسد. چهرهاش از پس ماهها بارداری وارفته است. موهایش از فرط عرق تیره شدهاند. او شاد است. مادر خانواده و سرزمینش، محور قلمرو و مردمش است.
شاهنشاه به دختر ساکن آغوشش نگاه میکند. صورتش قرمز است، حیرت کرده و گیج است. قوام ندارد و درمانده است. آنقدر آسیبپذیر است که ممکن است با یک نسیم سرد از پا دربیاید. آنچنان در خود پیچیده که در دو دست پدرش جا میگیرد. جنگها باید پایان بپذیرند. شاه ردواتر دارد به هاثور میرسد و باید متوقف شود. اگر قرار است دخترش در دنیایی زندگی کند که همیشه درگیر جنگ است، باید ردواتر را مغلوب کند. و به این ترتیب، شاهنشاه در خواب میبیند که چنین میشود، فقط و فقط برای دخترش.
در چمنزار، شاه تنان از ردواتر جلوی ملکهی بزرگ زانو بر زمین میزند. بوی هیچتعفنی بر عطر گلهای وحشی پیشی نمیگیرد. مرد حلیهگر در لباس براق مجلسیاش جست و خیزکنان میخندند و مفاهیم حکیمانهای را در لوای لطیفه به این و آن میگوید. حرفهایش ظریفتر از آن است که کسی درک کند. در سیمای جوان دخترش هالهای از کودکی سالهای پیش و نوید زنی است که آینده به انتظار او است. او به جلو خم میشود و دست بر شانهی شاه گریان ردواتر میگذارد. به وقت نیاز، او برخواهد خاست.
در خیابانها مردمی که او میشناسد با غریبههایی چشمسیاه و شاخبهسر در هم آمیختهاند. ظرفهایی ناآشنا از غذاهایی پر میشوند که زمانی بر لبانش مینشستند. در اطرافِ آتشبازیهای زمستانی، صداهایی غریب و آهنگین همراه با دود راه به آسمان میگیرند. آنهایی که هرگز شاهنشاه را نمیشناختند، آوازهایی میخوانند که او نمیشناسد. همچنین از شاهنشاهی میخوانند که زمانی صلح برایشان به ارمغان آورد. از چگونگی خیزش دوبارهاش به هنگام نیاز در سالهای پیش رو میخوانند. کسی از پل خونین یا پیمان صلح با هولت نمیخواند. و شباهت مردی که از او در سرودههایشان میخوانند، روز به روز کمتر میشود.
خواب خودش را میبیند که در مقبره آرمیده است. هیچ موشی به او آسیبی نرسانده اما پیکرش زیر آواری از خاک دفن شده است. تیغهی عدالت از بین رفته و هیچ از آن نمانده است. انگشتانش حالت گرفتن دستهی شمشیری را به خود دارند که از میانشان برچیده شده است. دنیا تکان خورده است. دخترش هم آن طور که باید، تکان خورده است.
شاهنشاه نمرده، فقط خواب میبیند. خواب دخترش را میبیند. خواب خطرهایی که به خاطر فرزند پادشاه بودن، به خاطر فرزند انسان بودن، دخترش را میکنند.
خواب دورانی را میبیند که آشنا بود. وقتی نه تنها دوستش میداشتند، بلکه به او نیاز داشتند. خواب وقتی را میبیند که دخترش به او نیاز دارد و او دوباره برخواهد خاست. و در خواب میبیند که به او نیاز پیدا خواهد کرد.
او خواب میبیند و این خوابها تا ابد ادامه پیدا میکنند.
1. Justice: عدالت. نام شمشیر شاهنشاه است.
2. Hraki
3. Pallan Syrai