آنلیک[1] بنامیدش.
نخستین بار که بیدار شد،در ویرانههای یک معدن جاذبهی متروک بود.
انجمن در ابتدا اطراف لایههای بیرونی ساختار عظیم کمنور را جستجو کرده بود. اما در نهایت نزدیکیهای هسته به حلقهای بسته رسید. اینجا جاذبهی سیاهچالهی مرکزی به قدری شدید بود که خود نور هم در مدارهای بسته به دور خود میپیچید.
گویی تونل حلقوی[2] بیانتهایی بود. و آنها میتوانستند با آخرین سرعتی که جرأتش را داشتند، مسابقه بدهند.
در حالی که با سرعت تمام از کنار دیوارهای ساخته شده از کربن متبلور[3] میگذشتند، میتوانستند تصاویری چند گانه از خودشان ببیند، حلقهی درخشان طلایی رنگی در مقابل و پشت سرشان بود، زیرا بازتابهای نورشان حول نقطهی مرکزی فضازمان تا بینهایت میچرخید. آنها با هیجان فریاد زدند: «مثل روزگار قدیم، مثل پسفروزش[4].»
شادمانه، به مانع نوری فشار آوردند و تصاویر چرخان به دام افتاده، به رنگ قرمز یا آبی در آمد.
همان وقت بود که آن اتفاق افتاد.
این انجمن تنها یک انشعاب کوچک از جریان اصلی بود و در این مکان باستانی مهجور افتاده بود، چگالی ذهنی کاهش یافته بود، و اکنون درحالی که در نزدیکی سرعت نور، این انجمن مهجور افتاده به نقطهی گسست رسیده بود.
...از استراحت برخاست، هوشیاریاش از جریان بزرگتر اذهان و خاطرات جدا شد و گسست.
سرعتش را کم کرد. دیگران بدون او با شتاب رفتند، همچون طوفانی چرخان و خیره کننده که دور سیاهچاله رو به تباهی میچرخیدند. مثل بیدار شدن بود، مثل برخاستن از یک رویا.
پرسشهایش بلافاصله پیش آمدند و ذهن ناپختهاش را انباشتند. «من چه کسی هستم؟ چگونه به اینجا آمدم؟» و سؤالاتی از این دست. سؤالاتش ساده و حتا پیش پا افتاده بودند .و در عین حال بیپاسخ.
دیگران با کنجکاوی و حس دلسوزی دورش جمع شدند و مسابقهی تعقیب نور پیوستگی خود را از دست داد.
یکی از آنها به سویش آمد.
اسم چندان اهمیتی نداشت، این "موجودیت"، تنها شکل یافتن هویتی موقت از هویت بزرگتر و یکنواختی بود که انجمن را تشکیل میداد.
به هر حال او اینجا بود. گیدور[5] بنامیدش.
«...آنلیک؟...»
او گفت:« حس غریبی دارم.»
«نگران نباش.»
«من چه کسی هستم؟»
«به سوی ما باز گرد.»
گیدور دستش را به سوی دراز کرد و او ژرفای گرم یاری، خاطرات و لذت مشترکی را که آنسوی گیدور وجود داشت، حس کرد. ژرفا منتظر بود تا او را درخود فروبرد و پرسشهایش را محو کند.
با پرخاش گفت:«نه!» و خودسرانه در حالی که از کنار دیوارههای نازک تونل میگذشت، بالا رفت و خارج گشت و دور شد.
در ابتدا خارج شدن از این چاه پیچان جاذبه سخت بود. اما به زودی در حال خارج شدن از لایههای ساختار بود.
اینجا قفس الکترومغناطیسی تنگی قرار داشت که زمانی سیاهچالهی چرخان را مانند یک دینام به گردش درآورده بود. ابر اجرام فشردهای که در مدارهای پیچیده از میان ارگوسفر سیاهچاله پرتاب میشدند تا انرژی گرانش استخراج گردد، در اینجا قرار داشت. مهندسی باستانیای بود که مدتها پیش منسوخ شده بود.
او به آسمانی تهی وارد شد، آسمانی که با انبساط بیپایان فضازمان کشیده و نازک شده بود.
گیدور اینجا بود. «چه میبینی؟»
«هیچچیز.»
«بیشتر دقت کن.» گیدور به او نشان داد چگونه اینکار را بکند.
نقاط قرمز تیرهای در تمام آسمان پراکنده بودند.
گیدور گفت: «آنها بقایای ستارهها هستند.»
گیدور به او دربارهی پس فروزش گفت. آن دوران کوتاه و درخشان بعد از مهبانگ، زمانی که ماده برای مدت کوتاهی به شکل توده در آمده بود و توسط نور جوشش هستهای میسوخت. «آن یک آتشبازی بود و تقریباً به همان سرعتی که آغاز شد، خاتمه یافت. جهان بسیار جوان بود. جهان از آن موقع تا کنون چیزی حدود ده هزار تریلیون بار بزرگتر شده... به هر حال، در آن دوران باشکوه بود که نسل انسان به وجود آمد. نسل ما آنلیک.
آنلیک به روحش مراجعه کرد، خاطرات گرم پس فروزش را جستجو کرد و هیچ نیافت.
دوباره به معدن جاذبه نگاه کرد.
نقطهای نورانی به رنگ زرد-سفید در مرکزش بود. بازوهای پیچان نور که به باریکی تیغ بودند، از قطبهایش به طرف بیرون چرخیده بودند. جرقههای نور با ابری مسطح، ناهمگون و خوشهخوشه به رنگ قرمز تیره احاطه شده بودند. نور بزرگ مرکزی سایههایی روی فضای شلوغ اطرافش میانداخت.
زیبا بود، ساختاری از نور و دود به رنگ قرمز خونین.
گیدور به آرامی گفت: «این معدن شماره یک است. اولین معدن است و روی ویرانههای کهکشانی باستانی ساخته شده، کهکشانی که نسل بشر در آن بوجود آمد.»
«اولین کهکشان؟»
گیدور به او نزدیکتر شد. «اما این مربوط به مدتها قبل است. آنقدر قدیمی که این معدن انرژیاش تمام شده. به زودی به طور کامل تبخیر خواهدشد و از بین خواهد رفت، از آن زمان مدتهاست که مجبور به جابهجایی بودهایم.»
اما این قبلاً اتفاق افتاده بود. بعد از اینکه انسانها از یک ستاره منفرد شروع کردند و در نصف جهان پراکنده شدند، حتا قبل از اینکه درخشش ستارهها پایان یابد.
آن موقع انسانها انرژی را اداره میکردند، انرژیای که از معادن جاذبه عظیم به دست میآمد، انرژی در مقیاسی که برای اجدادش غیر قابل تصور بود. البته معادن تمام میشدند- مثل این یکی- اما معادن دیگری وجود داشت. وقتی هم که قرار میشد آخرین معدن به اتمام برسد، تدبیر دیگری میاندیشیدند.
آینده در مقابلشان قرار داشت، آیندهای طولانی و با شکوه. اذهان در رودخانهای عظیم از هوشیاری به یکدیگر میپیوستند. جاودانگی بود که باید به آن دست مییافتند، نوعی انجمن از هویتها که از راه تکثیر و اتصال در طول تریلیونها تریلیون سال به وجود میآمد.
این جریان اصلی بود.
سرچشمه بسیار بسیار دور بود.
ناهنجاری مرگ و زندگی حتا قبل از اینکه پس فروزش به اتمام برسد هم از بین رفته بود. هنگامی که سرچشمه بیولوژیکی انسانها به طور کامل کنار نهاده شده. بنابراین هر ذهنی که امروزه تشکیل دهندهی انشعابی از این جریان است، ریشه در آن روزگار درخشان و دور دست دارد.
هیچکس بعد از پسفروزش متولد نشده بود.
هیچکس به جز آنلیک.
گیدور گفت:«برگرد.»
مقاومتش داشت از بین میرفت.
هیچچیز دربارهی خودش درک نمیکرد. اما او نمیخواست متفاوت باشد. او نمیخواست ناراضی باشد.
هیچکس نبود که تمام مدت در نهایت خوشحالی به سر نبرد. آیا این هدف هستی نبود؟
بنابراین، در حالی که به دردسر افتاده بود خودش را به گیدور، به جریان اصلی تسلیم کرد، و همراه با هویتش، شکها و سؤالاتش نیز از بین رفتند.
پیش از اینکه او دوباره بیدار شود، جهان بسیار پیر میشد.
* * *
«...فرار کنید! تندتر! با آخرین سرعتی که میتوانید...!»
آشفتگی در رودخانهی عظیم اذهان در حال شتاب پیش آمده بود. و در این آشفتگی، اینجا و آنجا ارواحی از رودخانه پس زمینه جدا میشدند. هر نقطهی کوچک قبل از اینکه دوباره به اجتماع بزرگتر اذهان بپیوندد، لحظهای کوتاه از وحشت را تجربه میکرد.
یکی از آن نقطهها آنلیک بود.
در تاریکی ناگهانی به خودش پیچید. ایستاد.
هویتهای گذرا اطرافش جمع شدند. «چکار میکنی؟ چرا اینجا ایستادهای؟ آسیب میبینی.» تلاش کردند او را به سمت خود بکشند، اما در حالی که از مقاومت او پریشان شده بودند، عقب کشیدند.
انجمن داشت با ترس فرار میکرد. چرا؟
او به عقب نگاه کرد.
در سیاهی عظیمتر چیزی آنجا بود. او توانست الگوهایی بسیار مبهم را تشخیص دهد، خاکستری ذغالی رنگ بر زمینهی مشکی، تقریباً فراتر از درک او بود، حلقهای از مثلثهای منظم داشتند آسمان را میپوشاندند. چیزی که از ورای فاصله قابل دیدن بود، جدار بافتدار و پیچیدهای از نور صورتی-خاکستری بود.
ساختاری بود که در طول جهان گسترش مییافت.
احساس بهتزدگی و پریشانی کرد. محیط بسیار متفاوت از معدن شماره یک، یعنی آخرین خاطرهی واضح او بود. باید از صحرای وسیعی از زمان عبور کرده باشد.
اما هنگامی که به روحش مراجعه کرد، دریافت که پرسشهایش بیپاسخ ماندهاند.
صدا زد: «گیدور.»
موجی از حیرت و تعجب در انجمن گسترش یافت.
«...تو آنلیک هستی.»
«گیدور؟»
«من خاطرات گیدور را دارم.»
با خشم فکرکرد، همین هم کافی است، در انجمن خاطرات و شخصیتها سیال و توزیع شده و مبهم بودند.
«ما در خطر هستیم آنلیک. تو باید بیایی.»
او با لجاجت از موافقت سر باز زد. او به شبکهی بزرگ اشاره کرد. «آیا آن معدن شمارهی یک است؟»
گیدور با اندوه گفت: «نه فرزندم. معدن شمارهی یک مربوط به مدتها قبل است.»
«چقدر قبل؟»
«زمان در هم پیچیده.»
از این دیدگاه برتر، دورهی اولین امپراطوری سیاهچالهی انسان، فصل بهار بوده که به طرز باور نکردنی دور دست بود. و خود پسفروزش- زمانی که ستارهها میدرخشیدند- فراموش شده بود، آنها فقط جزییات بیاهمیت مهبانگ بودند.
«چه اتفاقی دارد میافتد گیدور؟»
«وقت این حرفها نیست.»
«به من بگو.»
جهان منبسط شده بود، سوختش زمان بود و فرآیندهای فیزیکیاش بیرحمانه پیش رفته بودند.
وقتی ستارههای هر کهکشان نابود میشدند، بقایایی از آنها برجا میماند که در خود فرو میریخت و یک سیاهچالهی مرکزی را تشکیل میداد، بنابراین خوشههای کهکشانها در هم شکستند و بقایای آنها در خود فرو ریختند و سیاهچالههایی در ابعاد خوشهها تشکیل دادند و خود خوشهها نیز در خود فرو ریختند وسیاهچالههایی در ابعاد ابرخوشهها ساختند- بزرگترین سیاهچالههایی که به صورت طبیعی شکل گرفتهاند و شامل جرم صدها تریلیون ستاره هستند.
و اکنون اینها اجاقهای سردی بودند که نسل بشر دورش جمع شده بود.
گیدور گفت: «اما سیاهچالههای ابرخوشهای درحال تمام شدن هستند- مثل تمام سیاهچالهها در نجوای کوانتومی ناپدید میشوند. کوچکترین سیاهچالهها از نظر جرم ستاره ای، هنگامی ناپدید شدند که عمر جهان کسری از عمر کنونیاش بود. اکنون بزرگترین سیاهچالههای طبیعی، آنها که جرم ابرخوشهها را دارند، رو به اتمام هستند. و بنابراین ما باید از آنها بهرهبرداری کنیم.
«به شهر نگاه کن.» منظورش همان شبکهای بود که جهان را در بر میگرفت، همان سطوح مواج درونش.
شهر کره مشبکی بود که دربرگیرندهی سیاهچالههای غول آسا، جرم ابرخوشههای کهکشانی و چیزهای دیگر بود. آنها هدفمندانه با یکدیگر ترکیب شده بودند و در حال ادغام شدن به ترتیب سنگینی جرم سیاهچالهها بودند. زندگی میتوانست روی میلههای شهر ادامه یابد و از آخرین ذرههای انرژی آزاد بهره ببرد.
بشر داشت سیاهچالههای ابرخوشهها را جابهجا میکرد، آنها را در تمام نقاط قابل دسترسی جهان، گروهبندی میکرد، بشر در تلاش بود طول عمرسیاهچالهها را افزایش دهد. این یک نبرد بزرگ بود.
خیلی بزرگ.
گیدور با ناراحتی چیزهای بیشتری به او نشان داد.
شبکه از هم گسیخته بود. مثل این بود که شیء عظیمی با کج کردن و شکافتن میلهها از داخل شبکه خارج شده باشد. تکههای شکستهی میلهها اندکی روشنتر از بقیهی شبکه میدرخشید، مثل این بود که میسوخت. آنلیک میتوانست سیاهچالههای غولآسای در حال ادغام را از ورای شبکه آسیب دیده ببیند، افقهایشان مخدوش شده بود، امواج منجمد و عظیم جرم در حال فروریزی در سطح سردشان قابل مشاهده بود.
زمان نبرد بود. زمان ویرانی خاطراتی به قدمت تریلیونها سال، آتشبازی هویتها بود. رودخانهی عظیم اذهان داشت تبدیل به آب باریکهای میشد، داشت خشک میشد.
«مگر این جریان اصلی نیست؟ چطور ممکن است درون جریان اصلی جنگ دربگیرد؟»
گیدور گفت: «ما در حال استفاده از آخرین منابع انرژی موجود هستیم. ما مسئول آینده هستیم. و یک چنین مسئولیتی، تنش، تضاد و تعارض به همراه دارد.» آنلیک شوخطبعی تلخ و نامحسوسی در گفتارش حس کرد. «ما به روزگاری فراتر از پسفروزش آْمدهایم آنلیک. اما از بعضی جهات نقاط مشترک بسیاری با میمونهای پرسر و صدا و اهل استدلال آن دوران کوتاه داریم.»
«میمون ؟ گیدور من چرا اینجا هستم؟»
«تو یک گرداب کوچک در جریان هستی. همهی ما گه گاهی بیدار میشویم. این فقط یک حادثه است. آنلیک خودت را اذیت نکن. تو تنها نیستی. تو ما را داری.»
آنلیک اندیشهکنان از او دور شد. او با اندوه گفت: «اما من مثل شما نیستم. من پسفروزش را به خاطر نمیآورم.من نمیدانم از کجا آمدهام»
گیدور با خشونت گفت: «چه اهمیتی دارد؟ تو تمام تاریخ طولانی جهان را زیستهای و فقط در یک بخش کوتاه آن نبودهای.»
«آیا مثل من دیگرانی هم بودهاند؟»
گیدور لحظهای در پاسخگویی درنگ کرد: «نه!هیچکس دیگری مثل تو نیست. مدت زمان کافی وجود نداشته.»
«پس من تنها هستم.»
«آنلیک، اگر اینجا بمیری،تمام پرسشهایت با پاسخ یا بیپاسخ تمام خواهند شد. حالا بیا...»
آنلیک میدانست حق با گیدور است.
همراه او پرواز کرد. شهر بزرگ سیاهچاله پشت سرش ناپدید شد، درخشش ضعیفش با سرعت رو به افزایش او محو میشد.
او خودش را به ارادهی گیدور سپرده بود. راه دیگری نداشت. پرسش هایش بلافاصله در غوغای انجمن گم شد. او فقط یکبار دیگر بیدار میشد.
* * *
با یک ثانیه شروع کن.
تصویر را باز کن، اضافاتش را حذف کن تا زندگی زمین را ببینی، با آن یک ثانیهای که یک لحظهی درخشان در دلش جای گرفته. دوباره تصویر را باز کن تا یک دورهی جدید را ببینی، تا اینجا، عمر زمین به اندازهی همان یک ثانیه کوچک شده است. بعد آن را محدود کن. این کار را دوباره انجام بده. دوباره و دوباره و دوباره و دوباره...
آنلیک برای آخرین بار، خودآگاهیاش را بازیافت.
اجتنابناپذیر بود، اگر زمان کافی وجود داشته باشد، او به صورت اتفاقی بیدار خواهد شد و بیدار شد.
او به خودش پیچید و اطراف را نگاه کرد.
اینجا تاریک بود. موجودیتهای پهناور و تنک اطراف پستان متورم فضازمان در حرکت بودند.
هیچ ستاره مردهای، هیچ سیارهی دروغینی وجود نداشت. آخرین اجرام جامد در اثر تباهی پروتونها مدتها پیش از بین رفته بودند، باریکهای از غبار نوترینوها با سرعت نور خارج میشد.
سالیان سال، مهندسین سیاهچالهها کوشیدند شهرهایشان را نگاه دارند، سعی کردند مادهی بیشتری برای جایگزین کردن با آنچه تباه شده بود، فراهم کنند. این کار با شکوه بود، و البته بیهوده.
آخرین ساختارها فرو ریختند، آخرین سیاهچالهها از بین رفتند.
رودخانهی اذهان ناپدید شد، مثل جریان آبی که به یک سنگ برخورد کند، در کهکشان در حال انبساط پخش شد.
البته حتا حالا هم چیزی بیش از هیچچیز وجود داشت. اطراف او را پلاسمایی فراگرفته بود که به طرز باورنکردنی رقیق بود، الکترونها و پوزیترونهای آزادی که از تباهی آخرین هیدروژنهای باقی مانده از مهبانگ حاصل شده بودند و در مدارهای دایرهای شکل غول آسایی به آرامی میچرخیدند. این سوپ سرد، آخرین بازماندهی جامعه انسانی بود.
دیگران پشت سر او چون ابرهایی عظیم، کند و رمزگذاری شده در اتمهای پراکنده در سالهای نوری، میآمدند. حتا حالا هم به تسلای انجمن چنگ انداخته بودند.
اما اینها ربطی به آنلیک نداشت.
آنلیک برای مدتی طولانی به فکر فرو رفت، مصمم بود که به آن رویای ابدی نپیوندد. بالاخره فهمید که چگونه به وجود آمده.
و میدانست که چه باید بکند.
او به جستجوی معدن شمارهی یک رفت، بقایای کهکشان اولیهی انسانها. جستجو به مدت چندین قرن خالی دیگر طول کشید. با احتیاط به آنچه باقی مانده بود، نزدیک شد.
اینجا هیچ شکلی وجود نداشت. هیچ شکلی، هیچ رنگی، هیچ زمانی، هیچ نظمی نبود .با این حال حرکتی وجود داشت، پیچ تاب خوردن بیپایان، موذیانه و آرامی وجود داشت، و با حبابهایی نقطهنقطه میشد که شکل میگرفتند و میترکیدند و تکههای جرم-انرژی را به اطراف پرتاب میکردند.
این همان تکینِگی[6] بود که قبلاً داخل افق رویداد سیاهچالهی عظیم جای گرفته بود. حالا برهنه بود، درخشندگی یک نقطه از کف کوانتومی بود، مکانی بود که یگانگی فضا زمان از هم شکافته بود تا تبدیل به کف جوشانی از احتمالات شود.
زمانی این شیء به طرز خشونتباری در نوسان بود، کشش وحشیانهای داشت، پرآشوب و غیرقابل پیشبینی بود و هر مسافر ناآگاهی را که به اندازهی کافی جلو آمده بود، از هم دریده بود .اما با هر کدام از آن برخوردها انرژی تکینگی هدر رفته بود.
هنوز، انرژی هرز رفته به صورت جوشان، مکانیک کوانتومی و تصادفی آنجا بود. و گاهی اوقات، در آن تکههای به بیرون پرتاب شده، کاملاً به صورت اتفاقی نشانههایی از نظم وجود داشت.
ساختار، پیچیدگی.
او در اطراف درخشش سرد تکینگی جای گرفت.
انرژی آزاد داشت به سطح صفر میرسید، زمان به طرف بینهایت میرفت. زمانی که طول کشید تا یک فکر را به پایان برساند، بیشتر از مدت زمانی بود که طول کشیده بود تا گونههای مختلف روی زمین بوجود بیایند و منقرض شوند.
مهم نبود. او وقت زیادی داشت.
او آخرین گفتگویش با گیدور را به خاطر آورد. آیا هیچکس دیگری مثل من وجود داشته؟ نه. نه کس دیگری مثل تو نبود. وقت کافی وجود نداشت.
اکنون آنلیک هر قدر میخواست، زمان داشت. جهان از هر چیز دیگری به جز زمان تهی شده بود.
هر چه بیشتر صبر میکرد، ساختارهای پیچیدهتری از تکینگی خارج میشد. کاملاً شانسی. بیشترش بدون هدف از بین میرفت.
اما برخی تکههای جرم-انرژی آنقدر ساخت یافته بودند که بتوانند تجمع کنند و اطلاعاتی دربارهی جهان رو به نابودی را در خود جمع کنند. برای رشد کافی بودند.
البته کافی نبود. آنلیک همچنان منتظر ماند.
بالاخره- به صورت اتفاقی- کف کوانتومی تکهای را بیرون انداخت که آنقدر ساخت یافته بود تا بتواند واکنش نشان دهد، نه فقط به جهان بیرون، بلکه به ساختار درونی خودش.
آنلیک جلوتر رفت، به طور نامحسوسی هیجان زده بود.
بارقهای از هوشیاری بود، از انسانهای غران پسفروزش که تولید مثل میکردند، زاده نشده بود، او از پیچ و تابهای تصادفی کوانتومی یک تکینگی زاده شده بود.
درست مثل آنلیک.
آنلیک صبر کرد، ساخت یافتگی موجود بیمنشاء را بهبود بخشید و از او مراقبت کرد. و او اطلاعات بیشتری جمعآوری کرد و به مهارت دست یافت.
تا وقتی که آن -او- میتوانست سؤال طرح کند.
«...من چه کسی هستم؟ تو چه کسی هستی؟ چرا فقط دو نفریم و یکی نیستیم؟»
آنلیک گفت: «من چیزهای زیادی برای گفتن به تو دارم.» و بارقههای باقی مانده داخل روح ضعیفاش را گرد آورد.
مادر و دختر، همراه با هم راهی شدند و رودخانهی زمان به آرامی به طرف دریایی ناشناخته جاری شد.
[1] Anlic
[2] Torus tunnel
[3] fullerene
[4] Afterglow ظاهراً به معنای نوری است که پس از مهبانگ در جهان به وجود آمد. در این داستان این کلمه به معنای مهبانگ و دورانی پس از آن که حیات روی سیارات(زمین) شکل گرفت به کار برده شده. زیرا از مفهوم داستان اینطور برمیآید که عمر جهان بهقدری زیاد است که کل آن دوره را میتوان همان یک لحظه مهبانگ در نظر گرفت.
[5] Geador
[6] singularity