«ساحر پیری میشناسم سیه چرده، با بینی عقابی و چشمان ورقلمبیده، به نام آجندرای [7] بلند بالا که به تازگی از مولوانی [8] به چینگان نقل مکان کرده است. او برای ادارهی زندگی ناچیزش معجون عشق میفروشد و با فرورفتن در عالم خلسه طلای گمشدهی زنان را مییابد. ساحر مدعی است که سلاحی دارد از جادو، با قدرتی که ایستادگی در برابرش بر کسی ممکن نیست.»
«موجودیت سلاحش از چیست؟»
«دم برنمیآورد.»
«با وجود چنین سلاح توانگری، چرا به پادشاهی بر نمیخیزد؟»
«چگونه حکمرانی کند وقتی تا این حد پیر است؟ او در رهبری سپاه و جنگآوری بیش از حد ناتوان است. به علاوه، او ادعا میکند پیرو مکتب مقدسی است (تمام جادوگرهای مولواری خودشان را مردان مقدس میدانند، همانا شارلاتانهایی مانند آنها وجود ندارد) که تمام ساحران نیک مولواری را از استفادهی شریرانهی این جنگ افزار باز میدارد، مگر آن که به منظور دفاع از خود باشد.»
تسوتوگای [1] چهارم، امپراطور کورومان [۲]، در پانزدهمین سال حکمرانیاش در تالار ممنوعهی کاخ مخفی، در شهر سلطنتی چینگان [3] لم داده بود و با رفیق شفیقش ریروی [4] متکدی به بازی ساکی [5] مشغول بود. مهرههای یک سوی تخته از زمردهای یک تکه و سوی دیگر از یاقوتهای سرخ یکتکه ساخته شده بودند. تختهی بازی را با مکعبهایی از عقیق و طلا ساخته بودند. قفسهها و چهارپایههای بیشمار تالار مملوء بود از آثار کوچک هنری؛ خردهریزهایی ساخته شده از طلا، نقره، عاج، آبنوس، چینی، مفرغ، یشم و عقیق سبز.
تسوتوگا، پیچیده در ردایی ابریشمین منقش به زنبقهایی بافته شده از طلا و نیلوفرهای آبی بافته شده از نقره، بر روی شبهسریرش نشسته بود. سریری طلاکاری شده، از چوب ماهون، با دستههایی به شکل سر دو اژدها که چشمانی از الماس داشتند. امپراطور آشکارا به خوبی تغذیه شده بود. ساعتی پیش هم حمامش کرده بودند و به عطر آغشته بودندش، با این حال هیچ احساس شادمانی نمیکرد. حتا پیروزی در بازی ساکی هم کمکی به او نکرد.
«مشکل اصلی تو رفیق...»
ریروی متکدی نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
«این است که آن قدرها که باید با خطر واقعی سر و کار نداری، به همین خاطر برای خودت مخاطرات خیالی میسازی.»
خاطر امپراطور از حرف دوستش مشوش نشد. هدف اصلی ساخت تالار ممنوعه این بود که او بتواند به دور از آداب و رسوم خفقانآور دربار با رفیق شفیقش اختلاط کند، درست مثل دو انسان معمولی.
این واقعیت که رفیق شفیق او یک گدا بود نیز به هیچ وجه تصادفی نبود. چنین فردی هیچگاه به فکر دسیسهچینی و کشتن رفیق سلطنتیاش و در نهایت تصاحب تاج و تخت نمیافتاد.
تسوتوگا با وجود شایستگی و عدالت زبانزدش در حکمرانی، از شخصیت جذاب و محبوبی برخوردار نبود. در حقیقت به جز آن وقتها که کنترل اعصابش را از دست میداد، آدم خستهکنندهای بود. در این اوقات هر کس دور و برش بود را به سرنوشتی محتوم مکافات میکرد؛ اما پس از آن که آرام میشد، از ناعدالتی روا داشته پشیمان میشد و گاه حتا برای جبران به وابستگان فرد محتوم مستمری میپرداخت. تسوتوگا صادقانه میخواست حکمران عادلی باشد؛ اما بیعنانی خشم و کمبود مناعت طبع مانعش میشد.
ریرو توانسته بود به خوبی با امپراطور کنار بیاید. ریرو خیلی اهمیتی به هنر نمیداد، مگر این که بتواند یک تکه از آثار هنری را کش برود و بفروشد، اما از شنیدن افسانههای دور و دراز حاکم دربارهی مجموعهاش در عوض ضیافتهای مجلل و آنچنانی لذت میبرد. از وقتی که شروع به وقت گذرانی با حاکم کرده، بیست پوند اضافه وزن پیدا کرده بود.
تسوتوگا گفت:
«پس این طوری است، هان؟ گفتنش برای تو راحت است. این تو نیستی که شبانه شکار روح پدرت میشوی تا به عقوبتی مخوف تهدیدت کند.»
ریرو در جواب شانه بالا انداخت.
«وقتی داشتی پدر پیرت را مسموم میکردی، از جوانبش هم آگاه بودی. همهی اینها بخشی از بازی است رفیق. اگر اجرتش را بدهی، حاضرم هر تعداد از کابوسهایت راکه بخواهی بر عهده بگیرم. مگر هاریوی پیر در خوابهایت به چه شکل و شمایلی در میآید که تو را تا این حد ترسانده؟»
«او همان مرد مستبد و خونخوار همیشگی است. خودت میدانی، مجبور بودم سلاخیاش کنم، وگرنه امپراطوری را به نابودی میکشاند. اما سعی کن حواست به آن زبان بی ملاحظهات باشد.»
«چیزهایی که میشنوم فراتر از این دیوارها نخواهد رفت، هر چند اگر تصور میکنی داستان سرنوشت شوم هاریو به گوش دیگران نرسیده، فقط خودت را گول میزنی.»
«یقین دارم که شک کردهاند، اما با این حال، مضنون شدن به چنین عمل شنیعی در هنگام مرگ یک امپراطور امری طبیعی است. همان طور که در افسانهها نقل است، دوئاهای حکیم به پرندهی بزدل گفت؛ هر شاخهی کوچکی میتواند یک مار باشد. با این حال...»
امپراطور نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
«مشکل من اینها نیست. در زیر ردایم زره بر تن میکنم، روی تشکی میخوابم که بر روی حوضچهای از جیوه قرار دارد، از هم آغوشی با زنانم دست کشیدهام، مبادا در میان بازوانشان توطئهگری غافلگیرم کند و بر من خنجر بزند. امپراطریس آشکارا از پرهیز و خودداری من خشمگین است. با این حال هاریو تهدید و پیشگویی میکند و اخطار ارواح چیزی نیست که شوخی گرفته شود. من به دفاعی جادویی و شکستناپذیر نیازمندم. آن کوزیمای [6] ابله هم جز بیهودهکاری و جنگیری چیزی سرش نمیشود. گرچه این کار شر شیاطین را از سرمان کم میکند، اما از کُند کردن فولاد شمشیر دشمنان عاجز است. ژندهپوش، بگو ببینم چارهای در ذهن تو نیست؟»
ریرو خودش را خاراند.
«ساحر پیری میشناسم سیه چرده، با بینی عقابی و چشمان ورقلمبیده، به نام آجندرای [7] بلند بالا که به تازگی از مولوانی [8] به چینگان نقل مکان کرده است. او برای ادارهی زندگی ناچیزش معجون عشق میفروشد و با فرورفتن در عالم خلسه طلای گمشدهی زنان را مییابد. ساحر مدعی است که سلاحی دارد از جادو، با قدرتی که ایستادگی در برابرش بر کسی ممکن نیست.»
«موجودیت سلاحش از چیست؟»
«دم برنمیآورد.»
«با وجود چنین سلاح توانگری، چرا به پادشاهی بر نمیخیزد؟»
«چگونه حکمرانی کند وقتی تا این حد پیر است؟ او در رهبری سپاه و جنگآوری بیش از حد ناتوان است. به علاوه، او ادعا میکند پیرو مکتب مقدسی است (تمام جادوگرهای مولواری خودشان را مردان مقدس میدانند، همانا شارلاتانهایی مانند آنها وجود ندارد) که تمام ساحران نیک مولواری را از استفادهی شریرانهی این جنگ افزار باز میدارد، مگر آن که به منظور دفاع از خود باشد.»
«تا به حال کسی سلاح را دیده؟»
«نه رفیق. با این حال زمزههایی هست بر استفادهی آجندرا از سلاحش.»
«که این طور. داستانش چیست؟»
«تا به حال اسم افسر جاسوس، نانکا [9]، به گوشت خورده؟»
امپراطور ابروهایش را در هم کشید.
«گمانم همان مردی بود که به طور ناگهانی غیبش زد. آن طور که پیداست همپالگیهایش به مشغولیت راستین او پی برده و کلکش را کندهاند.»
مرد متکدی زیر لب پوزخندی زد.
«نزدیک بود، ولی به هدف نزدی. نانکا از آن هفت خطهایی بوده که تمام مایملکش را با آدمفروشی و اخاذی به چنگ آورده. او به قصد شکستن گردن پیرمرد و تصاحب اسلحهی افسانهایاش به آلونک او راه پیدا میکند و...»
«خوب بعد؟»
«خوب، نانکا هیچ وقت از آلونک پیرمرد بیرون نمیآید. یکی از افسران گشت آجندرا را در حالی دیده که چهار زانو و در حالت مراقبه قرار داشته و هیچ نشانی از آن مرد جاسوس و بدکار در کلبهاش به چشم نمیخورده. از قرار معلوم، آلونک پیرمرد هم برای پنهان نگه داشتن جسد بزرگ او بیش از حد کوچک است، پس نمیتواند جسد را در کلبهاش پنهان کرده باشد. همان طور که میگویند؛ چاهکن عاقبت در چاه خودش میافتد.»
«هوم...»
تسوتوگا سرش را تکان داد.
«باید در این باره کمی جستجو کنم. عجالتا بازی ساکی کافی است. بگذار یکی از آخرین متعلقاتم را نشانت بدهم.» ریرو زیر لب غرولندی کرد و خودش را برای یک ساعت سخنرانی کسل کننده در باب اعجاب و قدمت یک زلم زیمبوی زیرخاکی آماده کرد. گرچه تنها تصور غذاهای آشپزخانهی سلطنتی بود که توانست او را سر جایش نگه دارد.
تسوتوگا که با باد بزن چیندارش به پیشانی خود ضربه میزد گفت: «بگذار ببینم کجا گذاشتمش...»
گدا پرسید: «حالا چه هست؟»
«تندیسکی از زبرجد است از ربالنوع آماراسوپی [1۰]، که از سلسلهی جومبُن [11] باقی مانده است. نفرین بر من که روز به روز خیالم پریشانتر میشود.
«خوبیاش این است که کلهات به طور ثابت به تنهات چسبیده. همانطور که آشورازی دانا گفته است؛ امید یک شارلاتان است، احساس یک خطاکار و خاطرات خیانتکارند.»
امپراطور با حواسپرتی زمزمه کرد: «مشخصاً به خاطر دارم با خود گفته بودم جای خاصی بگذارمش که از یادم نرود. اما حالا آن جای خاص هم از یادم رفته.»
«کاخ ممنوعه باید هزاران جای خاص داشته باشد. از برکات فقر این است که آن قدر کم داری که برای جُستن داشتههایت هیچ به زحمت نمیافتی.»
«وسوسهام میکنی جایم را با تو عوض کنم. افسوس که وظایفم چنین چیزی را اجازه نمیدهد. لعنت! لعنت! آن شئ ابلهانه را کجا گذاشتهام؟! مهم نیست. بیا یک دست دیگر بازی کنیم. این بار قرمز را تو بردار، من سبز خواهم بود.»
دو روز بعد، امپراطور تسوتوگا بر روی تختش در تالار حضار نشسته بود و تاج حکمرانی پردارش را بر سر گذاشته بود. تاج با پر طاووس و سنگهای با ارزش و قیمتی تزئین شده بود و بیش از ده پوند وزن داشت. حتا یک محفظهی مخفی هم در آن تعبیه شده بود. به خاطر وزن زیاد تاج، تسوتوگا هر بار که رسوم درباری مانع نمیشد از بر سر گذاشتن آن خودداری میکرد.
یساولان آجندرا را به تالار حضار فراخوانده بودند. جادوگر مولوانی پیرمردی بود دراز، نحیف و خمیده که خودش را به زحمت یک تکه چوب سر پا نگه داشته بود. سوای ریش بلند و سفیدی که از صورت ماهونی رنگ و پرچروکش آویزان بود، سر تا پای پیرمرد به رنگ قهوهای بود؛ از دستار پیچ در پیچ قهوهای رنگش گرفته تا قبای غبارآلود و پاهای کثیف و برهنهاش. هارمونی بدرنگ مرد با رنگهای طلایی، سرخ شنگرف، سبز، آبی و بنفش تالار حضار به وضوح در تضاد بود.
آجندرا، با صدایی شکسته و لهجهای غریب احترامات رسمی را به جا آورد:
«وجود ناچیز این کرم حقیر در مقابل اعلیحضرت وصف ناشدنی است. »
سپس آهسته و آمیخته با درد بر روی دستان و زانوانش فرود آمد، اما امپراطور با حرکت دستش او را از این کار بازداشت.
«به احترام سالهای عمرت از مراسم ادای احترام صرف نظر میکنیم. حال برایمان از سلاح شکست ناپذیرت بگو.»
«امپراطور شکوهمند بیش از حد نسبت به این کرم بیمقدار رعوفند. اعلیحضرتا این را ببینید...»
پیرمرد مولوانی از درون آستین ژندهاش بادبزنی پوشیده از نقوش خیره کننده بیرون کشید. مانند بقیهی حضار، او نیز از نگاه کردن به چهرهی پادشاه امتناع میورزید. گفته میشد شکوه بیبدیل چهرهی امپراطور هر نگاه خیرهای را نابینا میکند. آجندرا ادامه داد:
«این شئ، به دستان توانگر تسوجینای ساحر، به سفارش حکمران جزایر گوالینگ [1۲] ساخته شده است و پس از ماجرایی بس طولانی که موجب کسالت خاطر همایونی میگردد، به دستان بی مقدار این موجود حقیر رسیده است.»
در چشم امپراطور، پیرمرد مولوانی احترام گذاری مودبانهی کورامانی را به خوبی آموخته بود. بسیاری از اهالی مولوانی از رعایت آداب غافل بوده و در گفتار خود بی نزاکت بودند. او با صدایی رسا گفت:
«به نظر که شبیه بقیه ی بادبزنها است. چه قدرتی دارد؟»
«قدرتی ساده، و در عین حال ورای تصور. هر موجود زندهای که توسط این شئ باد زده شود ناپدید میگردد.»
«صدای شگفتزدهی امپراطور برخاست: «اوه! پس این بلایی است که بر سر نانکای گمشده آمده!»
آجندرا ظاهری معصوم به خود گرفت. «این خزندهی نفرتانگیز از درک کلام پُرگهر شما عاجز است.»
«فراموشاش کن. قربانیها به چه ورطهای فرستاده میشوند؟»
«یکی از نظریات مکتب من میگوید آنها به بُعدی ورای این بُعد منتقل میشوند، اما نظریهای دیگر معتقد است که آنها به اتمهای سازندهی خود تجزیه میشوند. گرچه ماهیت درونی آنها حفظ شده و میتوان با فراخواندن ذرات تجزیه شده...»
«میگویی میتوان تاثیر را وارونه کرد و موجودات ناپدید شده را بار دیگر سر هم کرد؟!»
«این چنین است اعلیحضرتا، به شکل یک انسان تمام و کمال. تنها کافی است بادبزن را ببندید و با رمزی ساده به مچ دست و پیشانی خود ضربه بزنید... و بفرمایید! فرد ناپدید شده باز پدیدار میگردد. پادشاه تمایل دارند نمایشی از این کار ببینند؟ خطری برای شخص غیب شونده نیست، چرا که این موجود خوار و زبون فیالفور برش میگرداند.»
«بسیار خوب جادوگر نیک. حواست باشد که آن شئ را رو به ما تکان ندهی. میخواهی بر روی چه کسی امتحانش کنی؟»
آجندرا سرتاسر تالار حضار را از نظر گذراند. جنب و جوشی در میان یساولان، پاسداران و صاحبمنصبان افتاد. هر کدام در حالی که سعی میکرد خود را پشت دیگری و یا یکی از ستونها پنهان کند، با درخشش نور تالار بر روی زره طلاکاری شده و ردای نقرهدوزش بیشتر به چشم میآمد.
«چه کسی داوطلب است؟»
امپراطور به سمت مردی اشاره کرد. «دزاکوسان [13]؟»
نخست وزیر عاجزانه به سجده افتاد.
«امپراطور بزرگ تا ابد زنده باشند! این جرثومهی بیمقدار اخیرا قدری ناخوشاحوال است. علاوه بر این، او باید از نُه فرزندش حمایت کند. عاجزانه تقاضا میکند او را مورد رفعت بیحد خود قرار دهد.»
و به همین ترتیب، سوال مشابه از باقی کارگزاران پاسخ مشابهی به همراه داشت. عاقبت آجندرا گفت:
«اگر اجازه بدهید این پستسیرت به درگاه بیبدیلتان پیشنهادی دهد. بهتر است ابتدا بر روی، چطور بگویم، سگی یا گربهای این کار امتحان شود.»
تسوتوگا گفت:
«آهان! همین است! حیوانش را هم سراغ داریم. سوراکای [14]، برو و آن سگ نفرین شدهی امپراطریس را بیاور. میدانی که، همان هیولای کوچک پُر سر و صدا را میگوییم.»
پیامرسان بر روی کفشهای چرخدار درباریاش سر خورد و رفت، کمی بعد قلادهی توله سگ سفید و پشمالویی در دست، به تالار بازگشت. توله سگ یک ریز پارس میکرد سر و صدایش تمام تالار را برداشته بود.
«این هم از این. کارت را شروع کن.»
آجندرا که باد بزن را باز میکرد گفت: «این پستسیرت میشنود و فرمان میبرد.»
به محض برخورد اولین جریان هوای حاصل از باز شدن بادبزن به سگ، سر و صدای به راه افتاده در تالار قطع شد. سوراکای قلادهی رها شده را بر روی زمین کشید و همهمهی درباریان به اوج رسید. امپراطور بانگ برداشت:
«پناه بر دیوانسالاران آسمانی! مبهوت کننده بود! حال آن جانور را بازگردان. از شکست مپرهیز که آن موجود دو بار ما را گاز گرفته است و با باقی ماندنش در بُعدی دیگر امپراطوری از هم نمیپاشد.»
آجندرا کتابچهی پوسیدهای را از آستین راستش بیرون کشید و عینک مطالعه بر چشم زد.
«یافتمش.»و زیر لب زمزمه کرد. «سگ. دو تا چپ، سه تا راست، و یکی بر روی سر.»
پیرمرد بادبزن را بست، آن را در دست راستش گرفت و بر روی مچ چپش دو بار ضربه زد. سپس بادبزن را به دست چپش سپرد و مچ راستش را سه بار، و پیشانیاش را یک بار نواخت. بلافاصله بعد از این کار، سگ واق واقکنان پدیدار شد و در زیر تخت امپراطوری خودش را مخفی کرد.
امپراطور سرش را تکان داد گفت: «بسیار خوب. بگذارید جانور همانجا بماند. این چیست که در دست داری؟ کتاب رموز؟»
«این چنین است اعلیحضرتا. این کتاب شامل عناوین تمام اشیای واجد حیاتی است که در سلطهی قدرت بادبزن قرار میگیرند.»
«خوب است. بیایید این بار بر روی یک انسان امتحانش کنیم، بر روی یک شخص بیاهمیت. میشوهو [15]، بگو ببینم آیا متهم محکوم به مرگی در میان متهمان وجود دارد؟»
وزیر دادگستری پاسخ داد:
«امپراطور بیهمتا تا ابد زنده بمانند! قاتلی داریم که بنا است فردا سرش را از دست بدهد. این موجود ناتوان اجازهی فراخوانی او را دارد؟»
قاتل به دربار آورده شد، و به دست آجندرای ساحر ناپدید، و باز پدیدار شد.
قاتل تلوتلو خوران رو به امپراطور ایستاد و گفت: «ووهوو! این فرد محقر باید تحت یک طلسم سرگیجه قرار گرفته باشد!»
امپراطور پرسید: «پس از ناپدید شدنت به کجا برده شدی؟»
«از ناپدید شدن خود بیخبرم ای امپراطور بزرگ! سرم گیج رفت، انگار که حواس خود را از دست داده باشم، و لحظهای بعد اینجا بودم. در کاخ ممنوعه.»
«خوب، تو ناپدید شده بودی. میشوهو، به پاسداشت خدمت این شخص به امپراطوری، حکم مجازاتش را به بیست و پنج ضربه شلاق تقلیل دهید و رهایش کنید. و حال تو ای آجندرای طبیب!»
«آری ای حکمران تمام جهان!»
«محدودیتهای این بادبزن چیست؟ آیا ممکن است روزی قوای آن به پایان برسد و نیاز به کسب قوای جدید پیدا کند؟»
«این چنین نخواهد شد، ای بلند مرتبه. قوای بادبزن از هنگام ساخته شدنش به دست تسوجینگ، در طی قرنها حتا اندکی کاهش نیافته است.»
«آیا بر روی یک حیوان بزرگ هم موثر است؟ یک اسب، یا مثلا یک فیل؟»
«بسیار بزرگتر از اینها! نوادهی پادشاه گوالینگ که بادبزن برای او ساخته شده بود یعنی پرنس وانگر [16]، در حین مقابله با اژدها در جزیرهی بانشو [17]، با استفاده از سه ضربهی شکست ناپذیر این بادبزن پیکر آن هیولا را از روی زمین پاک کرد.»
«هوم، به قدر کافی پرقدرت است. حال، ای آجندرای نیک، به گمانم میتوانی آن افسر جاسوس، نانکا را، که چند روز پیش در معرض هنرنماییات قرار دادی بازگردانی. »
ساحر مولوانی یک نگاه به چهرهی امپراطور انداخت و با این کار همهمهی درباریان در باب بینزاکتی او به هوا برخاست، اما تسوتوگا انگار متوجه جسارت ساحر نشد. ساحر که در نهایت متقاعد شده بود امپراطور ماجرای نانکا را فهمیده است، با انگشت شستش کتابچه را ورق زد تا به «جاسوس» رسید. سپس بادبزن بسته را چهار بار به مچ دست چپ و دو بار به پیشانیاش کوبید.
به ناگاه مردی پرهیبت، با ردای ژندهی گدایان بر تن، از غیب ظاهر شد. او که هنوز همان کفشهای چرخدار درباری را به پا داشت که هنگام ورود به کلبهی آجندرا پوشیده بود، او که آمادهی این ظهور نبود، در بدو ظهور تعادلش را از دست داد، از پشت محکم بر زمین افتاد و سرش به مرمر سفید-قرمز و موزاییک مشکی کف تالار برخورد کرد. امپراطور با صدای بلند خندهای سر داد و درباریان نیز مطیع و با احتیاط به لبخندی بسنده کردند. به محض این که خبرچین، با چهرهای برافروخته از خشم و حیرانی بر روی پاهایش بلند شد، تسوتوگا کفت:
«میشوهو، ده ضربه شلاق به دلیل تلاش برای دزدی یک شئ، مجازات این مرد است. به او بگو دفعهی بعد، اگر در روغن داغ سرخش نکنند، دست کم سرش را بر باد میدهد. حال از اینجا دورش کنید.»
سپس رویش را به سمت آجندرا برگرداند.
«و تو، ای ساحر ارجمند، در ازای این سلاح و کتابچهی رموزش از من چه میخواهی؟»
آجندرا در پاسخ گفت: «ده هزار اژدهای طلایی، و محافظی که در بازگشت به کشورم مرا همراهی کند.»
«هوم، به نظرت این مبلغ برای زاهدی تارک دنیا زیاد نیست؟»
«این موجود پست و خوار چنین پولی را برای خودش نمیخواهد. قصد دارم برای خدایان محبوبم در دهکدهی مادریام معبدی بنا کنم و روزهای باقیماندهی عمرم را به مکاشفه و مراقبه در "آن" هستی بپردازم.»
امپراطور گفت «غایتی است بسیار شایسته. چنین باد! چینیگتو [18]، برای آجندرای طبیب محافظی مطمئن فراهم کن، و در بازگشت از او شهادتنامهای طلب کن از جانب پادشاه مولوان، که ساحر در طی راه به خاطر طلای همراهش کشته نشده است.»
وزیر جنگ در پاسخ گفت: «این موجود حقیر میشنود و اطاعت میکند.»
از آن روز به بعد به مدت یک ماه، آرامش در دربار حاکم شد. امپراطور نیز توانسته بود بر خوی تند خود فائق بیاید. با وجود بادبزن شگفتانگیزی که در اختیار حکمران کجخلق قرار داشت، جسارت برانگیختن او در کسی پیدا نمیشد. حتا امپراطوریس نانسوکو [19]، با وجود کینهای که از رفتار سنگدلانهی شوهرش با سگ محبوبش در دل داشت، زبان تند و تیزش را غلاف کرده بود. امپراطور نیز که توانسته بود محل پنهانی تندیسک آماراسوپی را به یاد بیاورد، خوشحال بود و اوقاتش را به خوبی سپری میکرد. اما همان گونه که از فیلسوف سلسلهی جومبون، دائوهای [۲۰] خردمند نقل است، هرچیزی عاقبت درمیگذرد.
روزی در کتابخانهی امپراطور، وزیر امور مالی، یائوبو [۲1]، مشغول توضیح کارایی اختراع نو و شگفتآور پول کاغذی بود. امپراطور بر آن بود که راه حلی جهت لغو کلیهی مالیاتها، کسب رضایت عموم و پرداخت مخارج دربار با استفاده از این برگههای چاپی قیمتدار بیابد. او که به تازگی یکی دیگر از آنتیکهای قیمتیاش را گم کرده بود، کمی کجخلق شده بود.
یائوبو با آه وناله گفت: «اما ای پادشاه آسمانی، این روش نیم قرن پیش، در سلسهی گوالینگ امتحان شده است. ارزش این کاغذها چنان سقوط کرد که به هیچ تبدیل شد! هیچ تاجری تمایل به دریافت یک برگهی بیارزش نداشت، به همین خاطر هیچ کالایی مبادله نمیشد. در نهایت نیز مبادلهی کالا به کالا جای این روش را گرفت.»
امپراطور غرید: «گمان میکنیم چند تایی سر بر روی نیزه مشکل را حل کند.»
«پادشاه وقت گوالینگ همین کار را هم کرد، اما باز عایدش همان هیچ بود. مغازهها خالی از کالا شد و گرسنگی تمام شهر را فرا گرفت و...»
مجادله به همین ترتیب ادامه یافت و امپراطور که چیزی از اقتصاد سر در نمیآورد، به مرور صبر و حوصلهاش را از کف داد. یائوبو نیز، بیتوجه به تمام این علائم، بر روی سخنانش سماجت میورزید.
عاقبت صبر امپراطور سرآمد و به درجه ی انفجار رسید. «لعنت به تو ای زباننفهم! حال نشانت میدهیم نتیجهی تمام آن "نه" گفتنها و "نمیشود"ها و "غیرممکن است"ها به سرورت چیست! غیب شو جانور!»
سپس بادبزنش را بیرون کشید، با یک ضربه آن را گشود و جریان هوایی به سمت یائوبو فرستاد. وزیر در جا ناپدید شد. تسوتوگا با سرخوشی گفت: «هوم. پس واقعا کار میکند. بسیار خوب، باید هرچه سریعتر او را باز گردانم. درست است که یائوبو با اماها، اگرها و نمیشودهایش خونم را به جوش میآورد، اما قصد من نابودی یک رفیق وفادار نیست. بگذار ببینم، کتاب رموز را کجا گذاشتهام؟ مطمئنم جایی پنهانش کردم که یافتنش برایم آسان باشد. اما کجا؟»
امپراطور ابتدا به جستجو درون جیب عریض و طویل ردای نقرهدوزش پرداخت، که به اندازهی تمام جیبهای کورامان عمیق بود، اما به نتیجهای نرسید. سپس از روی سریرش برخاست و به جامهسرای سلطنتی شتافت، جایی که صدها دست ردا به صورت منظم از روی جارختیها آویزان بود. رداهای نقرهدوز مخصوص امور رسمی دربار، رداهای نازک برای تابستان و لاییدار برای زمستان، رداهای پشمی برای فعالیتهای زمستانی بیرون از قصر و کتانی برای گشت و گذار در تابستان. رداهایی به رنگ سرخ زمردی، زعفرانی، لاجوردی، کرم، ارغوانی و تمام رنگهایی که در رنگرزی زرادخانهی سلطنتی میتوان یافت.
تسوتوگا به ترتیب آستین تمام رداها را میکاوید و پیش میرفت، که یکی از خدمتگزاران با عجله وارد جامهسرا شد.
«آه ای حاکم مطلق تمام جهان، بگذارید این گدای نفرتانگیز شما را از انجام چنین عمل پایینمرتبهای وا رهاند!»
«چنین نیازی نیست، شاکاتابی [۲۲] نیک. این وظیفه تنها از عهدهی ما برخواهد آمد.»
و به همین ترتیب، با مشقت بسیار تسوتوگا به جستجو ادامه داد تا تمام رداها کنار گذارده شد. پس از آن، کنکاش در گوشه و کنار کاخ ممنوعه ادامه یافت. امپراطور با شتاب محتویات کشوهای منبت کاری و کمدهای عظیم لباس را بیرون میریخت، دستش را در هر محفظهای فرو میکرد و با فریاد کلید گنجهها و گاوصندوقها را میخواست.
پس از چند ساعتی خستگی توان امپراطور را گرفت و او را از ادامهی جستجو بازداشت. او در حالی که خودش را بر روی شبهسریرش در دالان ممنوعه میانداخت زنگ را به صدا در آورد. بلافاصله پس از این که تالار مملو از خدمتکاران گوش به زنگ شد، امپراطور با رخوت به حرف آمد: «ما، تسوتوگای چهارم، به کسی که بتواند کتابچه ی رموز مفقود شده را بیابد صد اژدهای طلایی پاداش میدهیم. همان کتابچهای که متعلق به بادبزن معجزهآسای ما است.»
آن روز کاخ ممنوعه شاهد حجم عظیمی از جنب و جوش و کند و کاو بود. صدای تق تق دمپاییهای چوپی، به همراه تلق و تلوق به همریختن اشیا و خش خش سرک کشیدن به تمام محفظههای کاخ، همه جا را پر کرده بود. شب که فرار سید، کتاب هنوز پیدا نشده بود. تسوتوگا با خودش زمزمه کرد: «نفرین بر من! یائوبو ی بیچاره تا هنگامی که ما آن کتابچهی ملعون را نیافتهایم در ناکجاآباد میماند. باید با دقت بیشتری از آن بادبزن استفاده میکردم.»
باز، با فرا رسیدن بهار، اوضاع کاخ به آرامش سابق رسید، اما این آرمش هم عمری کوتاه داشت. روزی، امپراطور و وزیر جنگ، چینگیتو، در کوچه باغهای کاخ مشغول سُر خوردن با کفشهای چرخدار درباریشان بودند. امپراطور با تندی در بارهی شکست اخیر ارتش کورامان در نبرد با چادرنشینان جلگه زار از او سوال کرد. چینگیتو به بهانههایی متوسل میشد که به نظر تسوتوگا نادرست و پوچ میآمد. عاقبت خون امپراطور به جوش آمد و غرید: «خودت میدانی دلیل اصلی این شکست چه بوده است. پسر عموی تو، ژنرال پیشتاز، بهترین جایگاهها و امکانات را به اقوام خودش میسپرده، به همین خاطر ارتش از سلاح کافی برخوردار نشد و تو هم در تمام مدت به خوبی در جریان این قانونشکنی بودی. این هم برای تو!»
موجی هوا از بادبزن برخاست و لحظهای بعد دیگر چینگیتویی در کار نبود. اندکی پس از آن نیز رفتاری مشابه، نخست وزیر، دزاکوسان را به همان عقوبت دچار کرد.
نیاز به وزیرهای کارآمد به زودی خودش را نشان داد، تسوتوگا نمیتوانست خود به تنهایی هزاران دیوان سالار هر وزارتخانه را، که به تازگی بدون وزیر رها شده بودند، اداره کند. این چنین شد که این خدمتگزاران ملت خود را هر چه بیشتر وقف جدال داخلی، شانه خالی کردن از زیر وظایف، استخدام خویشاوندان و حیف و میل پول حکومتی کردند. عرصهی اجتماعی کورامان نیز، به علت تورم حاصل از سیاست استفاده از پول کاغذی به هم ریخته بود و کل دم و دستگاه حکومتی داشت به یک کشتارگاه تمام و کمال تبدیل میشد.
امپراطوریس ناساکو گفته بود: «شما باید خود را سر پا نگه دارید سرورم. در غیر این صورت دزدان دریایی جزایر گوالینگ و یاغیهای جلگه زار کورامان را از وسط دو پاره میکنند، درست مثل پرتقالی که از وسط نصف بشود.»
امپراطور بانگ زد: «پناه بر پنجاه و هفت خدای بزرگ، مگر چه کاری از دست من ساخته است؟ نفرین! اگر کتابچهی رموز به دستم میرسید میتوانستم یائوبو را بازگردانم. او میتوانست به این وضعیت اقتصادی دهشتناک سر و سامان بدهد.»
«آه! شما را به خدا آن کتاب را فراموش کنید! اگر جایتان بودم قبل از این که دردسر جدیدی برایم فراهم کند آن بادبزن را هم میسوزاندم.»
«تو عقلت را از دست داده ای زن! هرگز چنین کاری نخواهم کرد!»
نانسوکو آهی کشید و گفت: «همان طور که از سوئیجی [۲3] حکیم نقل شده،کسی که یک پلنگ را در جایگاه یک سگ نگهبان برای محافظت از مالش میگمارد، دیری نخواهد پایید که دیگر نه پلنگ به کارش میآید و نه مالش. دست کم نخستوزیری منصوب کنید تا کمی به این هرج و مرج سامان ببخشد.»
«تمام نامزدهای قابل توجه را مرور کردهام. کسی نیست که لکهی سیاهی در پیشینهاش نداشته باشد. یکیشان با فرقهای در ارتباط است که نُه سال پیش در برنامهریزی ترور من شرکت داشته، دیگری، گرچه هنوز اثبات نشده، اما به اختلاس متهم است، یکی دیگر هم در بستر بیماری است و...»
«آیا نام زامبن [۲4] از اهالی جومپای در فهرست شما قرار دارد؟»
«تا به حال نامش به گوشم نخورده! او کیست؟»
«سرپرست پُلها و راهها، در شهرستان جید [۲5]. میگویند سابقهی درخشانی در آن ناحیه دارد...»
تسوتوگا با شک و تردید به میان حرف امپراطوریس پرید: «چگونه است که تو او را میشناسی؟»
«این مرد یکی از عموزادگان ندیمهی ارشد من است. در وصف پرهیزگاریاش بارها از ندیمه سخن شنیدهام. اما چون میدانستم سرورم از ندیمانی که با سوء استفاده از جایگاه خود راه وابستگانشان را به دربار باز میکنند دل خوشی ندارد، دست رد به سینهی او زده بودم. گرچه در مخمصهی پیش آمده، گمان نمیکنم بررسی این مرد زیانی برساند.»
«بسیار خوب. چنین خواهم کرد.»
این گونه بود که زامبن، از اهالی جومپای به مقام نخستوزیری رسید. سرپرست سابق پُلها و راهها ده سالی از امپراطور کوچکتر بود. او جوانی بود خوش بر و رو، سر حال و خوش برخورد که به آنی تمام دربار را فریفتهی خلق و خوی خود کرده بود، مگر آنها که همیشه از کسی که محبوب است بیزار هستند. در نظر امپراطور، زامبن برای مقام پر طمطراقی که بر دوش داشت بیش از حد سبکسر و خوشقلب بود، اما او ثابت کرد وزیر قابلی است و به زودی ماشین عظیم امپراطوری را با مدیریت خود به سوی آرامش هدایت کرد.
با این حال، همان طور که میگویند، سقف خانهی پوشالکار از همهی سقفهای روستا بیشتر آب میدهد. امپراطور بیخبر بود که زامبن و امپراطوریس نانسوکو، حتا پیش از ترفیع زامبن، در خفا به عشقورزی مشغولند. شرایط اما طوری بود که دو معشوق به دشواری میتوانستند عطش و اشتیاقشان را سیراب کنند، به جز در مواردی خاص، که یکی از آنها استقرار امپراطوریس در یکی از عمارتهای تابستانی دربار بود.
در کاخ ممنوعه رفع این نیاز حتا دشوارتر هم میشد. کاخ مملو از نوکرانی بود که در هر موقعیتی با کمال میل به افسانهبافی و شایعهپراکنی میپرداختند. دو عاشق نیز به ناچار برای میسر شدن دیدارهایشان به حیلهگری روی آوردند. نانسوکو اعلام کرد که تمایل دارد تمام تابستان را به حال خود سپری کند و به شاعری بپردازد. زامبن شاعرپیشه نیز، پیش از آن که خودش را در عمارت تابستانی ملکه پنهان کند شعری به عنوان مدرک آماده کرده بود.
در عمارت تابستانی، امپراطوریس در حالی که ردایش را بر تن میکرد گفت: «ارزش انتظارش را داشت. آن تسوتوگای پیر و خرفت یک سالی هست که به من دست هم نزده. زنی با نژادی اصیل چون من به چنین حرارتی نیاز مکرر دارد. او با این که هنوز پنجاه سال هم ندارد حتا از آن رفیقهی زیبا و جوانش سراغی نمیگیرد.»
«به چه دلیل؟ پیری پیش از موعد ناتوانش کرده؟»
«این طور نیست. او میترسد به قتل برسانندش. پیشتر، برای مدتی در حالت نشسته به معاشقه میپرداخت تا بتواند از حملهی مهاجمان احتمالی آگاهی یابد، اما با آن زره سنگین بر تن به سختی میتوان مایهی خوش آمد کسی را فراهم کرد. پس در نهایت از این کار دست کشید.»
«تصور خنجری در پشت روح و روان هر مردی را میآزارد، مگر این که، خدایان دور بدارند، تصادفی ناگوار بر او حادث گردد...»
نانسوکو به میان حرف زامبن پرید: «چگونه؟ با وجود بادبزن هیچ آدمکشی جسارت نزدیک شدن به او را نخواهد داشت.»
«شبها بادبزن را کجا پنهان میکند؟»
«زیر بالشتش، و در حالی که آن را در چنگالش میفشرد به خواب میرود. در هر حال، با وجود حوضچهی جیوهای که در هنگام خواب در آن شناور است، تنها دست یک شیطان بالدار به او میرسد.»
«کمانی پولادین که از فاصلهای دور به سمت او پرتاب شود.»
«ممکن نیست. نگهبانی از او چنان شدید است که محال است کمانداری بتواند در فاصله ای معقول از او قرار بگیرد. به علاوه او در هنگام خواب نیز زره بر تن دارد.»
زامبن پاسخ داد: «بسیار خوب. خواهیم دید. حال، بگو ببینم، آیا عشق من معاشقهای دوباره طلب میکند؟»
نانسوکو که لباس تازه پوشیدهاش را از تن در میآورد پاسخ داد: «حقا که عجب مردی هستی!»
در طی دوماه بعد، زامبن که در نظر درباریان دومین مرد قدرتمند امپراطوری بود، به معتمد امپراطور نیز تبدیل شد. او چنان به امپراطور نزدیک بود که توانست ریروی متکدی را از مقامش خلع کند و خود در جایگاه رفیق شفیق او قرار گیرد. زامبن حتا به کسب دانش در زمینهی تاریخ هنر روی آورد تا بتواند به شایستگی زلم زیمبوهای امپراطور را ستایش کند.
عدهای از درباریان نیز که به نفرت از نزدیکان امپراطور شهرت داشتند، زمزمههایی مبنی بر این سر دادند که رفاقت شخصی امپراطور با یک وزیر زیر پا گذاشتن رسوم امنیتی دربار است. آنها معتقد بودند این کار نه تنها تعادل بین پنج عنصر اصلی حکومت را به خطر میاندازد، بلکه با این فرض که این رفاقت صمیمانه ممکن است بر قدرت عملکرد امپراطور تاثیر بگذارد، موجبات شادی خاطر دشمنان نیز فراهم میشود .با این حال هیچکس جرأت عنوان این نگرانیها را در برابر تسوتوگای آتشین مزاج نداشت. درباریان شانهای بالا میانداختند و میگفتند: «در نهایت هشدار به امپراطور وظیفهی امپراطوریس است. وقتی او نمیتواند متقاعدش کند، چه کسی میتواند؟»
زامبن همچنان روزها با لبخند و آرامش به ادارهی حکومت میپرداخت شبها به رفاقت با امپراطور.
و در نهایت فرصتی که انتظارش را میکشید فرا رسید. در طی یک بازی ساکی، در حالی که امپراطور با بادبزنش مشغول بازی بازی بود، زامبن یکی از مهرههایش، فیل را انداخت و مهره بر روی زمین غلطید. تسوتوگا گفت: «بگذار من بیاورمش. سمت من است.»
و همان طور که کورکورانه خم میشد، بادبزن از دستش رها شد. بعد، با مهره در دستش صاف نشست و زامبن را دید که بادبزن را به سمت او گرفته است. تسوتوگا بادبزن را از دست او قاپید.
«بینزاکتی من را ببخش، اما من تمایل ندارم که بادبزن از دستم خارج شود. حماقت از من بود. باید هنگام برداشتن فیلت آن را کناری قرار میدادم. بسیار خوب، هنوز نوبت تو است.»
چند روز بعد، در عمارت تابستانی، امپراطوریس نانسوکو از زامبن پرسید. «به دستش آوردی؟»
زامبن در پاسخ گفت: «بله. بی هیچ زحمتی بدل بادبزن را جایگزین کردم.»
«پس منتظر چه هستی؟ آن پیرمرد خرفت را محو کن!»
«صبر! صبر شیرینم! اول باید از وفاداری طرفدارانم مطمئن شوم. همان طور که میگویند هر آن کس که یک کدو حلوایی را در یک لقمه ببلعد، جزای شکمپرستیاش را میپردازد. به علاوه، هنوز مرددم.»
«آه! مزخرف است! آیا تو از آن دسته جنگآوران هستی که تنها در نبرد با یک بالشت پیروزند؟ آنهایی که در محوطهی خانهشان قدرتمندند اما در زره رزم ضعیف؟»
«چنین نیست! من فقط مرد محتاطی هستم که سعی دارم به درگاه خدایان بیاحترامی نکنم و لقمهای بزرگتر از دهانم برنگزینم. به علاوه، بر آنم که تنها بر کسی باد بزنم که در حق من ناروایی کرده است. و بانو، با شناختی که من از همسر سلطنتی تو دارم، مطمئنم که به زودی مرا بر آن میدارد که از خود دفاع کنم.»
عاقبت یک بعد از ظهر در طی بازی ساکی، زامبن، که تا آن روز هیچ بارقهای در این بازی از خود نشان نداده بود، پنج دست متوالی امپراطور را شکست داد.
امپراطور، پس از شکست پنجمش فریاد زنان گفت: «نفرین بر تو! آیا به یادگیری ساکی مشغولی؟ یا این که در تمام این دوران از آنچه که نشان میدادی مهارت بیشتری داشتی؟»
زامبن نیشش را باز کرد و دستانش را از هم گشود. «دیوانسالاران آسمانی باید حرکتهایم را هدایت کرده باشند!»
تسوتوگا از شدت خشم به نفس نفس افتاد. «تو!... تو!... حالا نشانت میدهیم جزای استهزای امپراطورت چیست! از این جهان محو شو!»
امپراطور باد بزن را بیرون کشید و زامبن را باد زد، اما او بر سر جایش باقی ماند. تسوتوگا به باد زدن ادامه داد. «لعنت! آیا این شئ قوایش را از دست داده است؟ مگر این که... واقعی...»
زامبن بادبزن جادویی را بیرون کشید و امپراطور را باد زد. با محو شدن امپراطور جملهی او نیز ناتمام ماند.
بعدها زامبن برای امپراطوریس توضیح داد: «میدانستم به محض این که بادبزن خود را بدون قوا ببیند به بدل بودن آن شک میکند، پس چارهای نمیماند جز استفاده از بادبزن حقیقی.»
«به مردم و درباریان چه بگوییم؟»
«فکرش را کردهام. گرمای هوای تابستان و پریشانی خاطر امپراطور، و در نهایت او یک لحظه خودش را باد میزند.»
«آیا بادبزن به چنین حرکتی پاسخ میدهد؟»
«نمیدانم! چه کسی تا این حد بیاحتیاط است؟ در هر حال، پس از بازهی قابل قبولی از زمان تو میتوانی دست از عزاداری بکشی.»
«بسیار عاقلانه است، عشق من.»
این گونه شد که پس از مدتی زامبن، از اهالی جومپای، امپراطوریس بیوه را به همسری گرفت و مطابق خواست او دو همسر اول خود را رهانید. نخست وزیر به رسم و آداب از لقب «امپراطور» برخوردار شد، اما با قدرتی کمتر از قدرت حقیقی این مقام. اساسا او همسر و وارث امپراطوریس محسوب میشد، و محافظ و نایب جانشینان او.
همانطور که انتظارش میرفت، وقتی پرنس چهارده ساله، واکومبا [۲5]، به سن تاجگذاری رسید، زامبن هیچ نگران نشد. او اطمینان داشت که با وجود هر رخدادی، میتواند پرنس جوان را تحت سلطه داشته باشد و به حکمرانیاش ادامه دهد. فکر کشتن پرنس از ذهنش گذشته بود اما بیدرنگ آن را کنار گذاشته. میترسید نانسوکو قصد کُشتن او را داشته باشد، چرا که تعداد هواداران نانسوکو بسیار بیشتر از هواداران او بود. در زمان حاضر نیز کنار آمدن با او کاری دشوار مینمود. امپراطوریس در احساس سرخوردگی غوطهور بود، چرا که همسر تازهاش نه یک مرد پرحرارت و آتشین طبع، بلکه تنها یک سیاست مدار جاهطلب بود و چنان خودش را در میان مانورهای سیاسی، جزئیات مدیریتی و آداب و رسوم مذهبی غرق کرده بود که وقت و توان بسیار کمی برای مهار حرارت و اشتیاق او مییافت. وقتی هم که زبان به اعتراض میگشود، با عبارت «پروژهی فوق ضروری» مواجه میشد.
«چه جور پروژهای؟»
«دیگر زمانم را برای جستجو به دنبال کتابچهی رموز حرام نمیکنم. به جایش تصمیم دارم کتاب را از نو بسازم، با آزمون و خطا.»
«چگونه؟»
«ترکیبی از ضربات مختلف را امتحان میکنم و نتیجه را هر بار یادداشت میکنم. در طی قرنها استفاده از بادبزن، صدها موجود زنده باید محو شده باشند.»
روز بعد، زامبن، احاطه شده توسط شش نگهبان زره پوش کاخ، در تالار حضار نشسته یود. تالار به جز دو منشی، از بقیهی حاضران خالی شده بود. زامبن با بادبزن بسته یک بار بر روی مچ دست چپش زد. یک گدا در مقابل او بر روی زمین پدیدار شد، و پس از ثانیهای با وحشت فریادی سر داد و از هوش رفت. پس از به هوش شدن مرد ژندهپوش مشخص شد که حدود یک قرن پیش، در یک روستای ماهیگیری در کنار اقیانوس او را محو کرده بودند. گدا از این که در قصر امپراطوری قرار داشت بسیار گیج و مبهوت بود.
زامبن دستور داد:
«بنویسید: یک ضربه بر روی مچ چپ؛ گدا. یک اژدهای طلایی به او بدهید و به بیرون هدایتش کنید.»
دو ضربه بر روی مچ چپ، یک خوکچران را پدیدار کرد و این اتفاق ثبت شد. و به همین ترتیب، در تمام طول روز مردمانی با خصوصیات و شمایل متفاوت به هستی برگردانده شدند. یک بار حتا یک پلنگ وحشی پدیدار شد. دو محافظ به سمتش پریدند، اما او از پنجرهی باز بیرون پرید و ناپدید شد.
ترکیب برخی ضربات نیز نتیجه ای در پی نداشت. یا این ضربات به هیچ موجود و هیچ گونه ای مرتبط نبودند، یا موجود مرتبط با این رموز تا به حال ناپدید نشده بود.
زامبن شب در کنار امپراطوریس نتیجه را اینگونه توصیف کرد: «تا اینجا همه چیز مرتب بوده است.»
«اگر آزمایشت تسوتوگا را بازگرداند چه؟»
«قسم بر پنجاه و هفت پرورگار عالم، من هیچ نمیدانم! آن طور که حدس میزنم، بازگرداندن یک امپراطور به ترکیب گستردهای از ضربات نیازمند است. لحظهای که او را ببینم، درجا بادش میزنم تا به عدم بازگردد.»
«حواست را جمع کن! اطمینان دارم که دیر یا زود بادبزن برای استفاده کنندهاش عقوبتی شیطانی پیش خواهد آورد.»
«وحشت نکن! محتاط خواهم بود.»
آزمایش در روز بعد نیز ادامه یافت و طول فهرست رموز منشیان بیشتر و بیشتر شد. سه ضربه بر روی مچ راست، مچ چپ و پیشانی وزیر اقتصاد، یائبو را در حالی که به شدت میلرزید باز گرداند. در پی یائبو نیز یک قاطر و یک بنّا پدیدار شدند. بعد از این که قاطر را گرفتند و به بیرون هدایت کردند، و بنا را به همراه مقرریاش راهی کردند، زامبن بر روی مچ راست و چپش سه ضربه وارد کرد و پیشانیاش را چهار بار نواخت. هوا ناگهان با شدت زیادی جابهجا شد و ثانیهای بعد یک اژدها تمام تالار حضار را اشغال کرده بود. زامبن، با فکی افتاده سعی کرد از جایش برخیزد. اژدها شروع کرد به غریدن، آن قدر که محافظان تاب و توان از کف دادند و تلق تلوق کنان از تالار گریختند.
در همان حال، زامبن در پس ذهنش افسانهای مربوط به بادبزن به یاد آورد، افسانهای حاکی از نجات وانگر، شاهزادهی گوالینگ در جزیرهی بانشو. این موجود میبایست همان اژدها باشد.
زامبن شروع کرد به باز کردن بادبزن، اما بهت و وحشت برای چند ثانیهای او را فلج کرد. سر بزرگ و فلسدار اژدها با سرعتی برقآسا جلو آمدند؛ و آروارههایش به هم برخورد کردند.
تنها فرد باقیمانده در تالار یکی از منشیان بود که با ترس و لرز پشت تخت امپراطوری چمپاتمه زده بود. مرد، تنها یک صدای جیغ شنید، و بعد اژدها در حالی که قوز کرده بود سعی کرد از پنجره خارج شود. این کار نه تنها قاب پنجره را از جا در آورد، بلکه بخش قابل توجهی از دیوار را نیز ویران کرد. کاتب که با احتیاط سرش را از پشت تخت بیرون آورده بود، دم فلسداری را دید که از شکاف وسیع روی دیوار، جایی که قبلا پنجره قرار داشت، خارج شد، و ابری از گچ و آجر خرد شده در تالار حضار بر جا گذاشت.
پس از آن ماجرا، یائبو و نانسوکو به عنوان نمایندگان پادشاه به حکمرانی پرداختند. امپراطوریس شهوتران نیز در غیاب مردان، از اسطبل سلطنتی مهتری برگزید، خوش چهره، با نیمی از سن خود، اما توانمند در اغنای اشتیاق سوزان او، بدون این که مشغولیاتی همچون کار از انجام وظیفه بازش دارد.
یائبو که مردی محافظهکار و خانوادهدوست بود و به زناکاری شهوترانی هیچ تمایلی نداشت، به مقام نخستوزیری منصوب شد. او امپراطوری را با تامل، درنگ و محافظهکاری بسیار، اما نه چندان ناموفق اداره کرد.
از آنجایی که هیچ کس در مقام امپراطور، حتا به صورت غیر رسمی قرار نداشت، پرنس واکومبا بیدرنگ بر تخت نشست. پس از جشن مفصلی که یک روز کامل به طول انجامید، پسرک به آرامی تاچ پُرزینت و پردار حکمرانی را از سر برداشت و غرغرکنان گفت: «این تاج از همیشه سنگینتر به نظر میآید.»
و انگشتش را داخل آن فرو کرد.
یائوبو با تردید و اضطراب جلو رفت. «دقت کنید ارباب من. مراقب باشید به این سر آویز مقدس آسیبی نرسد.»
چیزی در تاج صدا داد و تکه فلزی در آن جابهجا شد.
واکومبا با هیجان گفت: «این همان محفظهی مخفی تاج است؟ با یک... ببینم... این یک کتاب است! به پنجاه و هفت پروردگار آسمانی سوگند که این همان کتابچهی رموز است که پدر در جستجویش بود!»
نائبو و نانسوکو ناله کنان و یک صدا گفتند: «بگذار ببینم!»
«خودش است. این همان کتاب است. اما از آنجایی که اژدها بادبزن را به همراه ناپدریام بلعیده دیگر به کاری نمیآید. بگذارید در قفسهی اشیاء کمیاب قرارش دهیم.»
نانسوکو گفت: «باید از کوزیما بخواهیم یک بادبزن جادویی دیگر برایمان بسازد، تا این کتابچه هم به کار آید.»
با این حال، موفقیت ساحران کورامانی در ساخت بادبزن جادویی در هیچ سابقهای ثبت نشده است. تا جایی که من میدانم، کتابچهی رموز همچنان در آرشیو اشیای کمیاب کورامان، در چینگان آرام گرفته، و کسانی چون تسوتوگا و دزاکوسان که محو شده و برنگشتهاند، در عدم انتظار بازگشتشان را میکشند.
1. Tsotug
2. Kuromon
3. Chingun
4. Reiro
5. Sachi
6. Koxima
7. Ajendra
8. Mulvari
9. Nanka
1۰. Amarasupi
11. Jumbon
12. Gwoling
13. Dzakusan
14. Surakai
15. Mishuho
16. Wangerr
17. Banshou
18. Chingitu
19. Nasako
20. Dauhai
21. Yaebu
22. Shakatabi
23. Zuiku
24. Zamben
25. Jade