به ادعای مجلهی لوکاس، مایک رزنیک یکی از پیشروترین نویسندگان داستان کوتاه است که بیشتر آثار او در مجلهی آسیموف چاپ شدهاند. در این داستان او نگاه خواننده را به سمبلی فرهنگی برای همیشه تغییر میدهد.
چهارم آوریل:
کجا میروم؟
خدمتکار نداریم، هرگز بیرون نمیرویم، هیچ همراهی هم نداریم. اسباب اثاثیه، همه قدیمی و بیریخت هستند. کل ساختمان بوی نا میدهد و با این که تمام دهکده برق دارند، ویکتور اجازه نمیدهد تا توی قلعه را برق بکشند. در نور شمع کتاب میخوانیم و با آتش شومینه گرم میشویم.
این آن آیندهای نیست که تصورش را کرده بودم.
باشد، میدانم، همان معاملهی متداول را انجام دادهام. او پول و بدن من را در اختیار دارد و من هم عنوانش را. هیچ خبر نداشتم بارونس فرانکناشتاین بودن چه جوری است، اما موضوع این نیست. میدانستم یک قصر صد ساله دارد که هیچ بازسازی نشده، اما نمیدانستم قرار است همیشه توی آن زندگی کنیم.
ویکتور گاهی اوقات خیلی روی اعصاب میرود. مدام یک آهنگ بی سر و ته را سوت میزند و وقتی بهش اعتراض میکنم، عذرخواهی میکند و باز دوباره شروع به زمزمهی همان آهنگ میکند. هیچ موقع مقابل آن گوژپشت بینزاکت که دنبال کارهایش میفرستد، نمیایستد. ویکتور یک بزدل است. هرگز جرأت ندارد سراغ من بیاید و بگوید: «من باز پول میخواهم.» آه، نه، نه ویکتور. عوضش آن چاپلوس بیریخت را میفرستد که همیشه به من بیاحترامی میکند و چنان بوی گندی میدهد که انگار هیچوقت خودش را نشسته.
و وقتی میپرسم این بار دیگر پول را برای چه میخواهد، میگوید برو از ویکتور بپرس و ویکتور هم فقط مِن مِن میکند و هیچوقت هم جواب نمیدهد.
دیروز ایگور را فرستاد یک ژنراتور بخرد. خیال کردم بالاخره فهمیده که قلعه نیاز به بازسازی دارد. اما باید میدانستم. اما باید میدانستم. ژنراتور را برای زیرزمین گرفته. آنجا ازش برای آن آزمایشهای بیخودش استفاده میکند؛ آزمایشهایی که نه برایمان شهرت میآورد، نه پول. میتواند از ژنراتور برای تکان دادن پای یک قورباغهی مُرده استفاده کند، اما زورش میآید از آن برای گرم کردن قلعهی کسالتبارِ متروک و بیریختش استفاده کند.
من از این زندگی بیزارم.
سیزدهم مه:
«مخلوقِ من زنده است!»
نیمهشب با این صدای هولناک از خواب بیدار میشوم. البته که جانور لعنتیاش زنده است. لعنتی امروز دوباره از من پول میخواست.
چهاردهم مه:
بالاخره امروز نتیجهی ماهها کار را دیدم. ویکتور بابت درست کردن آن هیولای وحشتناک خیلی به خودش میبالد. به زشتی گناه است و به زور میتواند حرف بزند؛ ضریب هوشیاش در حد یک گیاه است و بوی گندش از ایگور هم بدتر است. تمام پول من را روی این خرج کرده؟
میپرسم: «این چیه؟»
ویکتور شرح میدهد که «این» نیست و «او» است. روی لبهی میز نشسته و مثل احمقها به دیوار زُل زده. ویکتور بازویم را میگیرد (همیشه دستهایش به مواد شیمیایی آغشته است، متنفرم از این که به من دست بزند) و من را به سمت جانور میبرد. میپرسد: «خودت چی خیال میکنی؟»
میگویم: «راست راستی میخواهی بدانی؟» ویکتور میگوید بله و من هم پنج دقیقه زمان صرف میکنم تا به او بگویم دقیقاً چه فکر میکنم. یک کلمه هم حرف نمیزند، همانجا میایستد و لب پایینش میلرزد. قیافهاش شبیه قیافهی برادرم است، وقتی سالها پیش تولهسگش غرق شده بود.
جانور صدای آرامی از خودش در میآورد و به سوی ویکتور دست دراز میکند، انگار میخواهد تسکینش دهد. دستش را پس میزنم و به او میگویم، هرگز دست یک انسان را لمس نکند. ناله میکند و دستهایش را جلوی صورتش میگذارد، انگار منتظر است یک سیلی به او بزنم. حتا اگر میتوانستم هم این کار را نمیکردم. همینطوری هم تمیز کردن لباسهایم کار سختی است، چه برسد به این که به کثافت هیولا آلوده شوند.
ویکتور میگوید: «نترسانش.!»
از همینجا معلوم میشود چقدر از عالم واقعیت دور است. اگر شش فوتبالیست و یک وزنهبردار را با هم مخلوط کنیم، شبیه به این جانور میشود و من فقط یک زن بی دفاع هستم و دائم به این فکر میکنم که چرا با برونو اشمیت ازدواج نکردم. بسیار خب، او کچل و چاق است و دندانهایش پوسیده، یک چشمش هم شیشهای است؛ اما او بانکدار است و یک هیولا توی زیرزمین خانهاش زندگی نمیکند.
بیست و پنجم مه:
امروز برای ماهیگیری به رودخانه رفتم. ویکتور آن قدر مشغول یادداشت برداشتن است که یادش رفته غذا نداریم بخوریم.(اگر یک یخچال داشتیم، این قدر زود به زود غذایمان ته نمیکشید، اما اگر هم یخچال داشتیم، برق نداشتیم.)
بنابراین با چکمهی پلاستیکی در پا و یک قلاب ماهیگیری در دست، اینجا ایستادهام که صدایی از پشت سرم میشنوم. برمیگردم که نگاهی بیاندازم. یک زن تنها هیچوقت نمیتواند درست و حسابی مراقب خودش باشد و ماجرا از این قرار است که ویکتور گذاشته جانور برای هواخوری و ورزش، یا برای هر امر دیگری که هیولاها به آن میپردازند، بیرون بیاید.
جانور میلرزد و در یک دایرهی بزرگ به دور من میچرخد؛ بعد دور میشود و سی متر به سمت رودخانه میرود. آنجا میایستد و به ماهیها زل میزند. ماهیها انگار خبر دارند او قصد ندارد صیدشان کند، وقتی به آب میزند همهشان دور مچ پایش جمع میشوند و او هم مثل یک احمق لبخند میزند و به ماهیها اشاره میکند.
میگویم: «خیلی خُب. اگر چهار تا برای شام صید کنی، شاید یکی هم برای تو بپزم.»
تا آن لحظه مطمئن بودم او حتا یک کلمه هم نمیفهمد و فقط به لحن صدا واکنش نشان میدهد؛ اما او پس از حرفم خم میشود، چهار ماهی میگیرد و روی علفها پرتشان میکند. ماهیها روی خاک وُل میخورند.
میگویم: «بدک نبود. حالا آنها را بکش که به قصر ببریمشان.»
او با صدای غرغر مانند وحشتناکی میگوید: «من چیزی را نمیکشم.» تازه آن موقع است که میفهمم او میتواند حرف بزند.
میگویم: «باشد، پس مال خودت را زنده بخور، به من چه!»
یک دقیقه به من خیره میشود و بالاخره میگوید: «من اصلاً گرسنه نیستم.» و به سوی قلعه به راه میافتد.
پشت سرش داد میزنم. «باشد! ما بیشتر میخوریم!»
تحمل یک هیولای مغرور را ندارم.
بیست و هفتم مه:
ویکتور سینهي لاغرش را با غرور جلو داده و دارد میگوید: «عزیزم متوجه نیستی؟ تا حالا هیچکس موفق به انجام همچون کاری نشده!»
میگویم: «باور میکنم.» به جانور نگاه میکنم که انگار هر روز دارد زشتتر میشود. «اما با اینحال چیزی نیست که دربارهاش لاف بزنی.»
ویکتور میگوید: «نه، انگار متوجه نیستی.» حالا لبهایش را جمع کرده است؛ هر وقت چیزهای واضح و بدیهی را به او گوشزد میکنم، این ریختی میشود. «من از تکههای جدا از هم و مرده زندگی خلق کردهام.»
میگویم: «خیلی هم خوب میفهمم. خیال میکنی چه کسی صورتحساب این کارها را داده؟» به هیولا اشاره میکنم که سخت به فضای خالی خیره شده است. «آن بازوی چپش باید اجاق گاز جدید من میشد، بازوی راستش میتوانست یک فرش باشد. پای چپش ماشین است. پای راستش یک سیستم گرمایش مرکزی. بدنهاش هم اسباب اثاثیهی جدید. سرش هم باید لولهکشی داخلی میشد.»
ویکتور میگوید: «عزیزم، تو خیلی مادی هستی. کاش میتوانستم کاری کنم ارزش فوقالعادهی این مخلوق برای دنیای علم را درک کنی.»
به آزمایشگاه درهم ریختهی شوهرم نگاه میکنم. میگویم: «اگر میخواهی نگاهش داری، حداقل یک تی به دستش بده و یادش بده چطور از آن استفاده کند.»
اول ژوئن:
روی یک صندلی که از خانه بیرون کشیده و توی باغچه آوردهام، مینشینم. تحمل بوی مواد شیمیایی را که ویکتور با آنها کار میکند، ندارم و امروز خودم را با روزنامهی «نگاه و زندگی» سرگرم میکنم؛ نسخهي باواریایی «والاستریت ژورنال» امروز با تاخیر منتشر میشود. مجبور شدم تمام پساندازم را خرج کنم که هزینهی آزمایشهای بیپایانِ ویکتور را بپردازم، اما هنوز هم روی آنها حساب کتاب میکنم که ببینم اگر با برونو اشمیت ازدواج کرده بودم، حالا چقدر شده بودند. شاید هم به جای برونو باید با یک دکتر ازدواج میکردم. اگر یک مریض بمیرد، دکترها میگذارند مرده باقی بماند.
به هر حال، یک میز کوچک هم بیرون آوردهام که روزنامهها و آیستی را رویش بگذارم. میتوانستم از ایگور درخواست کنم، اما ترجیح میدهم بمیرم و از او چیزی نخواهم. پس نشستهام و چیز میخوانم و میتوانم صدایی شبیه زمینلرزه بشنوم؛ کلامپ، کلامپ، کلامپ و مطمئنم که زیر سر آن جانور است که برای هواخوری روزانهاش بیرون آمده.
میغرد که: «روز به خیر بارونس.»
فقط به او خیره میشوم.
نگاهش به مجله میافتد. میپرسد: «دارید میخوانید؟»
به سردی میگویم: «نه، دارم با یک کابوس متحرک از اعماق جهنم صحبت میکنم.»
میگوید: «قصد ندارم حواستان را پرت کنم.»
میگویم: «خوب است. برو دور قلعه بگرد و حواسم را پرت نکن.» آهی میکشد و دور میشود و من هم دوباره مشغول خواندن میشوم. پس از چند دقیقه، سایهی عظیمی روی مجله میافتد؛ بالا را نگا میکنم و میبینم جانور کنارم ایستاده.
«گمانم بهت گفتم که...»
دستش را با گل طلاییِ زیبایی جلو میآورد و میگوید: «تقدیم به شما.»
میگویم: «متشکرم.» از او میگیرم و روی زمین پرتش میکنم. «حالا برو گمشو.» شاید به خاطر تابش نور آفتاب در آن لحظه باشد، اما میتوانم قسم بخورم آن زمان که برمیگشت و دور میشد، یک قطره اشک روی گونهاش دیدم.
سوم ژوئن:
امروز توی کتابخانهی چوبی مچش را گرفتم. بنا بود این کتابخانه مایهی غرور و شادمانیام باشد، اما حالا فقط گریزی از واقعیت کسالتبار زندگیام شده.
در همان حال که وارد میشوم، میپرسم: «اینجا چی کار میکنی؟»
میگوید: «از نشستن خسته شدم، اجازه گرفتم به شهر بروم اما ارباب...» منظورش ویکتور است. «نمیخواهد هنوز کسی من را ببیند. گفت عوضش اینجا بیایم و چند تا کتاب بخوانم.»
میپرسم: «تو میتوانی بخوانی؟»
پاسخ میدهد: «البته، کجایش عجیب است؟»
شانهای بالا میاندازم و میگویم: «بسیار عالی، مشغول شو. کتابهای علمی ویکتور روی آن یکی دیوار هستند.»
میگوید: «هیچ علاقهای به آنها ندارم.»
میگویم: «آن دیگر مشکل من نیست. اما خوب، میبینم کنار یک ردیف آثار رومنس جین آستین ایستادهای. تو آنها را هدر میدهی.»
میگوید: «گمانم از قصههای رومانتیک خوشم بیاید.»
«نفرت انگیز است.»
با کنجکاوی میپرسد: «جدی این طور فکر میکنید؟»
میگویم: «همین را گفتم، مگر نه؟»
میگوید: «شاید به همین خاطر ارباب شبها در آزمایشگاه میخوابد.»
کتاب قطوری از قفسه برمیدارم. دوست دارم با کتاب او را بزنم، اما خیال نمیکنم درد احساس کند. بالاخره کتاب را توی دستانش میگذارم و به او میگویم از جلوی چشمم دور شود.
چهارم ژوئن:
بیرون نشستهام و ژورنالی را میخوانم که بالاخره منتشر شده است. او سلانه سلانه به طرفم میآید.
با تمسخر میپرسم: «باز چه شده؟»
میگوید: «آمدهام ازت تشکر کنم.»
میپرسم: «برای چی؟»
کتاب را روی میز میگذارد.«برای این. دیشب سرود کریسمس را خواندم. خیلی تکاندهنده بود.» یک لحظه مکث میکند و با چشمهای کرویاش، به چشمانم خیره میشود. «دانستنِ این که حتا اسکروج هم میتواند تغییر کند، خوب است.»
میپرسم: «یعنی داری من را با اسکروج مقایسه میکنی؟»
پاسخ میدهد: «البته که نه.» دوباره مکث میکند. «اسکروج مرد بود.»
میایستم و به جلو خم میشوم. دستانم را روی میز میگذارم و به او خیره میشوم. قصد دارم قدری از مقاصدم را به او بگویم و برایش شرح بدهم که از ویکتور درخواست خواهم کرد او را برای تحقیقات علمی به یک دانشگاه اهدا کند؛ اما در همین حین یک عنکبوت پشمالو از ناکجا پیدایش میشود و روی دستم میدود و از بازویم بالا میرود. فریاد میکشم و بازویم را تکان میدهم، عنکبوت روی زمین میافتد.
فریاد میکشم: «بکشش.»
زانو میزند و عنکبوت را برمیدارد. میگوید: «چند روز پیش به شما گفتم که، من چیزی را نمیکشم.»
به تندی میگویم: «مهم نیست چه گفتی، با دست یا پا لهش کن، فقط یک جوری از شرش خلاص شو.»
پاسخ میدهد: «من مُرده بودم بارونس. دوست ندارم هیچ موجود دیگری آن تجربه را از سر بگذارند.»
در حالی که حرفش را به اتمام میرساند، عنکبوت را پنجاه متر دورتر میبرد و روی شاخهی یک نهال جوان میگذارد.
وقتی باز میگردد که کتاب را بردارد، اصلاً متوجهش نمیشوم. سخت مشغول فکر کردن به چیزی هستم که گفته.
هفتم ژوئن:
روز بعد «بلندیهای بادگیر» است و بعد هم سراغ آناکارنینا میرود و بالاخره «بر باد رفته» را میخواند که توی کتابفروشیها غوغا کرده و حتا اگر ویکتور هم باشد، نمیتواند تمامی درآمد این کتاب را یک شبه به باد بدهد.
وقتی دوباره در کتابخانه میبینمش، میگویم: «حسابی به رومنس علاقهمند شدیها.» اولین بار است که من سر مکالمه با او را باز کردهام. نمیدانم چرا. گمانم اگر به قدر کافی تنها مانده باشید، با هر چیزی میتوانید صحبت کنید.
با نگاهی از سر اندوه میگوید: «قلب آدم را میشکنند. خیال میکردم رومنسها هم مثل «سرود کریسمس» پایان خوشی دارند، اما این طور نیست. هیتکلیف و کاترین مردند. آنا و ورونسکی هم همینطور. اسکارلت هم اشلی را از دست داد و بعد دوباره رِت را از دست داد.»
میگویم: «همهی رومنس ها پایان خوش ندارند.» خیال میکنم دارم با او بحث میکنم، اما بعد به ذهنم میرسد که نکند دارم تسکنیش میدهم؟
«خیلی گنگ ماجرای آرتور و گوئینهور را یادم میآید.» آهی تکان دهنده میکشد. «خوب تمام نشد. رومئو ژولیت هم همینطور.» سر عظیمش را تکان میدهد. «اما خیلی چیزها را توضیح میدهد.»
میپرسم: «یک مشت نوشتهی رومانتیک چه چیزی را توضیح میدهد؟»
جانور پاسخ میدهد: «این که چرا شما این قدر تلخ و ناشاد هستید. ارباب مرد فوقالعادهای است. درخشان، بخشنده، متفکر و همیشه هم میگوید چقدر شما را دوست دارد. مشخصاً شما هم همین حس را نسبت به او داشتید، وگرنه با او ازدواج نمیکردید؛ و چون همهی رومنسها پایان تلخی دارند، شما طوری رفتار میکنید که ماجرا ختم به تراژدی شود.»
میگویم: «دیگر کافی است. هرکتابی میخواهی بردار و تا آخر روز دیگر جلوی چشم من نیا.»
کتابی برمیدارد و از در بیرون میرود.
درست پیش از این که برود، میپرسم: «ویکتور خودش گفت من را دوست دارد؟»
هشتم ژوئن:
امروز وقتی هنوز در رختخواب هستم، صبحانهام را روی یک سینی چوبی برایم میآورد. یک لحظه به بدن از ریختافتاده و صورت زشتش خیره میشوم، سپس میگذارم سینی را روی پاتختیام بگذارد.
میپرسم: «ماجرا از چه قرار است؟»
ایگور پاسخ میدهد: «هیولا نگران است نکند احساسات شما را جریحهدار کرده باشد. سعی کردم برایش توضیح دهد غیرممکن است، اما او احساس کرد باید برایتان صبحانه درست کند. بعد در آخرین لحظه جرأت نکرد خودش آن را بیاورد.»
میگویم: «منظورت چیه که غیرممکن است کسی احساسات من را جریحهدار کند؟»
پاسخ میدهد: «بارونس، هرگز خیال نمیکردم همچون اتفاقی بیفتد. من خیلی بیشتر از شما با ارباب بودهام.»
با تلخی میگویم: «شاید وقتش شده کاری در این زمینه انجام بدهیم.»
«لطفاً کاری نکنید.» چنان با صداقت صحبت میکند که مبهوت میشوم و خیره نگاهش میکنم. «شما از من سؤاستفاده کردید، کلامی و جسمی، آن هم درست از روزی که ارباب شما را به قلعه آورد؛ اما من هرگز شکایت نکردم. اگر اخراجم کنید، یک گوژپشت بیسواد که در سن هشت سالگی مدرسه را ترک کرده که به مادر بیمارش کمک کند، از کجا کار پیدا کند؟ مردم شهر به من میخندند و بچهها مسخرهام میکنند و آوازهای وحشتناک برایم میسازند. حتا به طرفم چیز پرتاب میکنند.» مکث میکند و میفهمم دارد تلاش میکند جلوی احساساتش را بگیرد. «هیچکس در شهر، در هیچ شهری، هرگز به من کار نخواهد داد.»
میپرسم: «هنوز هم خرج مادرت را میدهی؟»
سرش را تکان می دهد: «و خواهر بیوهام و سه بچهی کوچکش.»
فقط به او خیره میشوم، بالاخره میگویم: «از اینجا برو بیرون، بیریخت کوچک.»
با اصرار میگوید: «دربارهی اخراج من که چیزی به ارباب نمیگویید؟»
میگویم: «من با ویکتور صحبت نمیکنم.»
با قدردانی میگوید: «متشکرم.»
میگویم: «حتا اگر میگفتم هم گوش نمیکرد.»
ایگور میگوید:«اشتباه میکنید.»
«دربارهی چی؟»
ایگور با لحنی متقاعد کننده میگوید: «اگر بحث انتخاب باشد، او همیشه طرف زنی را میگیرد که دوستش دارد.»
میگویم: «اگر این قدر عاشق من است، چرا همیشه توی آن آزمایشگاه لعنتی کار میکند؟»
ایگور میگوید: «شاید به همان دلیل که هیولا خودش سینی را برای شما نیاورد.»
مدتها پس از رفتنش به آنچه گفته فکر میکنم، تا این که قهوه و تخم مرغ سرد میشوند.
پس از این که ویکتور هیولا را درست کرد، امروز اولین روزی است که به خواست خودم به آزمایشگاه میروم. همه جا به هم ریخته و بوی مواد شیمیایی افتضاح است. ویکتور از دیدن من حیرت کرده و میپرسد چه اتفاقی افتاده.
میگویم: «هیچ اتفاقی نیفتاده.»
«هنوز مردم شهر نیامده اند که قعله را بسوزانند؟»
میگویم: «خار چشم همه است، اما هنوز که نیامدهاند.»
میپرسد: «پس این پایین چی کار میکنی؟»
«فکر کنم وقتش شده نشانم بدهی روز و شب اینجا چی کار میکنی.»
ناگهان چهرهی غمگینش از هم میشکفد. «راست میگویی؟»
میگویم: «آمدهام دیگر، مگر نه؟»
و بعد یکی از کسالتبارترین بعدازظهرهای زندگیم را میگذارنم. ویکتور همینطور با غرور تمام آزمایشهایش را به من نشان میدهد، شکستهایش را هم کنار موفقیتهایش نشان میدهد و تمام یادداشتها و محاسباتش را. بعد با عباراتی که قاعدتاً هیچکس از آنها سردر نمیآورد، برایم شرح میدهد چطور آن هیولا را درست کرده و به زندگی بازگردانده است.
به دروغ میگویم: «خیلی جالب است.»
انگار راز بزرگی را برملا کند، میگوید: «همینطور است، مگر نه؟»
ساعت مچیام را نگاه میکنم. «حالا باید برگردم بالا.»
با دلخوری میگوید: «اِه؟ چرا؟»
«برای این که غذای مورد علاقهات را درست کنم.»
او لبخند میزند و مانند بچهای است که منتظر باز کردن کادوهای کریسمس باشد. سعی میکنم یادم بیاید او چه غذایی دوست دارد.
چهاردهم ژوئن:
در کتابخانه به جانور بر میخورم.
«ایگور از شما متشکر است.»
میگویم: «کاری نکردم که.»
«حقوقش را زیاد کردید و حالا مادرش میتواند در همان منزل بماند. خیلی کار بزرگی است.»
میگویم: «حساب معین را چک کردم. پانزده سال بود حقوقش زیاد نشده بود.»
جانور میگوید: «خیلی متشکر است.»
میگویم: «اگر اخراجش میکردم، ویکتور میرفت و یک دستیار بیریختتر و شلختهتر پیدا میکرد. ویکتور بلد نیست پولش را درست خرج کند و زندگیش را به روش مناسب اداره کند.»
«این هفته خیلی خوشحالتر به نظر میرسد.»
میگویم: «مشخصاً از نتایج آزمایشهایش راضی است.»
جانور به من خیره میشود، اما چیزی نمیگوید.
میپرسم: «هیچ رومنسی با پایان خوش پیدا کردی؟»
میگوید: «نه.»
«پس اگر این تراژدیها غمگینت میکنند، چرا میخوانیشان؟»
«چون باید امیدوار بود.»
میخواهم بگویم الکی به امید این همه بها دادهاند، اما به جایش و برخلاف میلم او را برای باور داشتن به امید تشویق میکنم.
میگوید: «برای هر رومئو باید یک ژولیت باشد، برای هر تریستان یک ایزولد.» مکث میکند. «بعضیها میگویند ما فقط برای تولیدمثل به این دنیا آمدهایم، اما ارباب نشان داد راههای دیگری هم برای ایجاد زندگی وجود دارد. بنابراین ما برای هدفی والاتر اینجا هستیم. و چه هدفی والاتر از عشق؟»
یک لحظه به او خیره میشوم و بعد «غرور و تعصب» را از قفسه بیرون میآورم و به او می دهم. وقتی انگشتانش به انگشتانم خوردند، اصلاً به خود نلرزیدم.
می گویم: «بخوانش، همهی رومنسها هم پایان غمگین ندارند.»
دارم با خودم فکر میکنم چرا این طوری شدم؟
شانزدهم ژوئن:
ویکتور وقتی سر میز شام مینشیند، غمگین به نظر میرسد.
میپرسم: «مشکلی پیش آمده؟»
اخم میکند. «بله، چیزی گم شده.»
میپرسم: «از روی میز؟» نگاهی به اطراف میاندازم. «چی؟»
سرش را تکان میدهد. «نه، از میز نه. از دفتر آزمایشگاه.»
میپرسم: «کسی یادداشتهایت را دزدیده؟»
متعجب به نظر میرسد. می گوید: «عجیبتر از این حرفهاست. تختخواب سفریام گم شده.»
میپرسم: «تخواب سفری؟»
میگوید: «بله، میدانی که شبها وقتی کارم تمام میشود آنجا میخوابم.»
میگویم: «چه عجیب!»
میپرسد: «چرا کسی باید یک تخت را بدزدد؟»
میگویم: «عجیب است! ولی خوشبختانه یک تخت دیگر هم در قلعه داریم.»
دوباره متعجب به نظر میرسد و بعد مدتی طولانی به من خیره میشود و در آخر لبخند میزند.
دوم ژوئن:
ویکتور میپرسد: «مطمئنی؟»
میگویم: «نمیتوانم ولش کنیم برود، چطوری خرج زندگیش را در بیاورد؟ امروز عصر به شوخی بهش گفتم میتواند کشتیگیر شود و یک کمی هم شبیه به جنایتکارهاست.»
«او چی گفت؟»
«گفت میخواهد دوستش داشته باشند، از او نترسند و نمیخواهد کسی را برنجاند.»
ویکتور سرش را تکان داد. «یعنی ایگور مغز چه کسی را برایم آورده؟»
گفتم: «گمانم از چیزی که انتظارش را داشتی، بهتر باشد.»
ویکتور میگوید: «بله البته، اما مغز خوب هیچ تأثیری روی رفتار مردم با او ندارد.»
می گویم: «میتوانند نابودش کنند.»
ویکتور میگوید: «بله البته.»
میگویم: «اگر بخواهیم بماند، خودت میدانی که باید چه کنیم.»
ویکتور به من نگاه میکند. «حق با توست عزیزم.»
سوم ژوییه:
دوباره او را در کتابخانه میبینم؛ این روزها بیشتر وقتش را آنجا میگذراند. روی یکی از صندلیهای بزرگی که ایگور و ویکتور برایش ساختهاند نشسته، اما به محض دیدن من بلند میشود.
با لحنی عصبی میپرسد: «با ارباب صحبت کردید؟»
«بله.»
«چی شد؟»
«موافقت کرد.»
تمام بدن عظیمش آرام میشود.
میگوید: «متشکرم. هیچ انسانی، هیچ مردی نباید تنها زندگی کند؛ حتا شخصی مثل من.»
به او اخطار میدهم: «آن خانم ظاهرش در نظر زیبا نیست.» میخواستم بگویم از نظر بینی و گوش.
میگوید: «به چشمان من زیبا خواهد بود. چون من زیبایی را که ورای چهرهاش است، خواهم دید.»
میگویم:«از این که همچون چیزی خواستی متعجبم. فکر میکردم آن همه رومنس ناامیدت کرده باشند.»
میگوید: «درست که پایان غمگین داشتند، اما پایان
غمگین بهتر از این است که اصلاً آغازی نباشد، این طور فکر نمیکنید؟»
به ویکتور فکر میکنم و سر تکان می دهم. «بله، موافقم.»
بنابراین دیگر کاری نمانده جز این که ایگور را دوباره بفرستیم بیرون که توی قبرستانها بگردد. امیدارم ویکتور پروژهی جدیدش را تا کریسمس تمام کند. برای این که پنج نفری پشت میز بنشینیم دل تو دلم نیست؛ ما یک خانوادهی خوشحالیم. شاید پایان خوش نداشته باشد، اما همانطور که دوست جدیدم میگوید، دلیلی ندارد که آغازش نکنیم.