این داستان، ادامهای است بر کتابِ خون که پیشتر در بخش فانتزی قرار گرفته بود.
در خیابان اورشلیم
وایبرد[1] به کتاب نگاه کرد و کتاب هم نگاهش را پاسخ داد. هرآنچه قبل از این در مورد پسر شنیده بود حقیقت داشت.
مکنیل[2] پرسید: «چه طوری اومدی تو؟» نه خشمی در صدایش بود و نه آشفتگی. فقط یک کنجکاوی معمولی.
وایبِرد پاسخ داد: «از روی دیوار»
کتاب سر تکان داد و گفت: «آمدی ببینی شایعات درست بودند یا نه؟»
«یه چیزی تو همین مایهها»
در میان خبرگان حوادث ناگوار و وحشتناک، ماجرای مکنیل با احترام خاصی نقل میشد. این که چه طور پسرک خود را به عنوان یک مدیوم جا زده بود، چگونه برای نفع شخصیِ خود از قول مردگان داستانهایی سرهم کرده بود، و در آخر این که چگونه مردگان از تمسخر او خسته شده، مرز میان دنیای مردگان و زندگان را شکسته و انتقامی تمیز و بیعیب و نقص گرفته بودند. آنها روی پسرک نوشته بودند، واقعیتشان را بر پوست پسر خالکوبی کرده بودند تا دیگر کسی اندوهشان را به سخره نگیرد. آنها بدن پسر را به یک کتاب زنده تبدیل کرده بودند، یک کتاب خون. کتابی که بر هر سانتیمتر آن داستانهاشان را ریز ریز حک کرده بودند.
وایبرد مرد سادهلوحی نبود. او تا الان هیچوقت داستان را کاملاً باور نکرده بود. اما حالا گواهی زنده بر صحت ماجرا در پیش چشمانش بود. هیچ تکه از پوست مکنیل باقی نمانده بود که بر روی آن کلماتی ریز حک نشده باشد. اگرچه چهار سال از آمدن ارواح سر وقت پسر میگذشت، پوست و جراحات هنوز شفاف و تازه بود کما این که جراحات هیچوقت به طور کامل بهبود نیافت.
پسر پرسید: «به اندازهی کافی دیدی؟ بیشتر هم هست. از سر تا پایش پوشیده از همینهاست. بعضی اوقات در عجب است نکند درون پوستش هم به همین صورت نوشته باشند.» آهی کشید و گفت: «نوشیدنی میل داری؟»
وایبرد تصدیق کرد. مگر این که ارواح از لرزش دستانش جلوگیری میکردند.
مکنیل برای خودش یک لیوان ودکا پر کرد، سپس لیوان دوم را برای میهمانش ریخت. همین طور که پسر ودکا میریخت، وایبرد متوجه شد که پس گردن پسر هم مثل صورت و دستانش نوشته شده است و نوشتهها همینطور به درون موهایش هم نفوذ میکردند. به نظر میرسید حتا فرق سرش هم از دیدِ نویسندگان پنهان نمانده.
در حالی که پسر با لیوانهای پر برمیگشت، وایبرد از او پرسید: «چرا وقتی در مورد خودت صحبت میکنی از ضمیر سوم شخص استفاده میکنی. مگر خودت اینجا نیستی؟»
مکنیل گفت: «منظورت پسرک است؟ او اینجا نیست. مدتها است که دیگر اینجا نیست»
نشست و ودکایش را نوشید. وایبرد کمی بیشتر احساس ناراحتی میکرد. آیا واقعاً پسر خل بود یا باز داشت یک نقش احمقانه را بازی میکرد؟
پسر جرعهای دیگر از ودکایش را پایین داد و سپس اصل موضوع را پرسید: «چقده واست میارزه؟»
وایبرد اخم کرد: «چی چقده میارزه؟»
پسر بلادرنگ گفت: «پوستش. این چیزیه که تو براش اومدی مگه نه؟» وایبرد با دو قلپ ودکایش را تمام کرد و جوابی نداد. مکنیل شانهای بالا انداخت و گفت: «هر کسی حق داره ساکت بمونه. البته به جز پسر. سکوتی برای او وجود نداره.» به دستش نگاه کرد و سپس دستش را چرخاند تا کف دستش را نگاه کند، ادامه داد: «داستانها شب و روز ادامه دارند و هیچ وقت متوقف نمیشوند. میبینی که آنها خودشان را تعریف میکنند. همینطور مدام خونریزی میکنند. هیچوقت نمیتوانی ساکتشان کنی. نمیتوانی آرامشان کنی»
وایبرد فکر کرد او دیوانه است و به نوعی همین واقعیت کاری که او میخواست انجام دهد را آسانتر میکرد. کشتن یک حیوان مریض بهتر از کشتن سالم آن است.
پسر همچنان میگفت و به جلادش حتا نگاه هم نمیکرد: «میدونی، یه جاده هست. جادهای که مردگان از آن میگذرند. او آن را دید. جادهای تاریک و عجیب که مملو از مردم است. روزی نگذشته که او دلش نخواهد به آنجا برگردد»
وایبرد که از ادامه صحبت پسر خوشحال بود پرسید:«برگرده؟» دستش را به جیبش برد تا چاقویش را درآورد. با وجود این جنون و دیوانگی، کارش راحتتر بود.
مک نیل گفت: «هیچچیز کافی نیست. نه عشق نه موسیقی .هیچچیز»
چاقو را در دست گرفت و از جیبش بیرون آورد. چشمان پسر تیغهی چاقو را دید و با دیدن آن امیدوار شد.
او گفت: «هیچ وقت به او نگفتی چقدر میارزه»
وایبرد گفت: «دویست هزار دلار»
«کسی خبر داره؟»
قاتل سرش به به علامت نفی تکان داد. «فقط یه کلکسیونر در ریودوژانیرو»
«کلکسیونر پوست؟»
«آره. کلکسیونر پوست»
پسر لیوان را کنار گذاشت. زیر لب چیزی گفت که وایبرد متوجه نشد. بعد خیلی آرام گفت: «بجنب. سریع انجامش بده»
وقتی چاقو به قلبش رسید، بدنش کمی به رعشه افتاد؛ اما وایبرد آدم کارکشتهای بود. لحظهی مرگ قبل از این که حتا پسر بفهمد دارد چه اتفاقی میافتد، گذشته بود. و بعد دیگر همه چیز به پایان رسیده بود، حداقل برای پسر. برای وایبرد رنج کار تازه شروع شده بود. پوست کندن برای وایبرد دو ساعت وقت برد. وقتی کارش تمام شد، پوست را تا کرد و به درون کیفی که برای همین منظور آورده بود، گذاشت و درش را قفل کرد. خسته شده بود.
وقتی داشت خانه را ترک میکرد به این فکر کرد که فردا به ریودوژانیرو پرواز خواهد کرد و باقی پولش را خواهد گرفت و از آنجا به فلوریدا خواهد رفت.
شب را در یک آپارتمان گذراند. آپارتمانی که برای چند هفتهی ملالآور اجاره کرده بود تا همه چیز را تحت نظر بگیرد و پیش از کار امروز عصرش، نقشه بکشد. از ترک آنجا خیلی خوشحال بود. در این مدت اینجا تنها بود و مضطرب. حالا کار تمام شده بود، او میتوانست این اوقات را به فراموشی بسپارد.
با تصور رایحهی باغ پرتقال، راحت خوابید.
اما وقتی صبح از خواب بیدار شد بوی میوه به مشامش نرسید هر چند بوی مطبوعی بود. اتاق در تاریکی بود. به سمت راستش چرخید و کلید چراغ را زد اما چراغ روشن نشد.
صدای شلپ شلپ عمیقی از آن سوی اتاق میشنید. سر جایش نشست و چشمانش را باریک کرد اما نمیتوانست در تاریکی چیزی ببیند. پاهایش را به لبههای تخت سر داد و خواست بایستاد.
اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که شیر حمام را باز گذاشته و به همین خاطر خانه را آب برداشته. تا زانو در آب ولرم فرو رفت. مبهوت شده بود. به سختی به آب زد و به سمت کلید چراغ اصلی کنار در رفت و آن را زد. این آب نبود که در آن ایستاده بود. خیلی لطیف بود. خیلی دوستداشتنی، خیلی قرمز.
از سر تنفر فریادی کشید و به سمت درب هال چرخید اما آن هم قفل بود و کلیدی هم نبود. با ترس و اضطراب تمام، چند ضربه به دیوار چوبی زد و درخواست کمک کرد اما درخواستش بیجواب ماند.
به سمت اتاق بازگشت، در همان حال که امواج داغ دور رانهایش میچرخیدند، به دنبال سرمنشا آن گشت.
کیف. همان جایی که شب پیش آن را گذاشته بود، پایین جالباسی قرار داشت. از تمام درز و شکافهایش فراوان خون بیرون میزد. از قفل و لولاهایش. انگار صدها عمل قساوتآلود در محدودهی کوچکش رخ داده بود و چون نمیتوانست این سیل را تحمل کند، آنها را آزاد کرده بود.
خون با بخار فراوان از آن بیرون میریخت. در اندک مدتی که از تخت پایین آمده بود، عمق دریاچهی خون چند اینچ افزایش یافته بود و این سیل همچنان ادامه داشت.
در حمام را امتحان کرد اما آن هم قفل بود و کلید نداشت. پنجرهها را امتحان کرد اما دستگیرهها تکان نمیخوردند. خون تا کمرش رسیده بود. بیشتر اسباب اثاثیه در خون شناور بود. میدانست راهی ندارد مگر سریع دست به کار شود. پس به سمت کیف حرکت کرد و با دستانش روی آن فشار آورد تا بلکه جریان سیل را بند آورد. اما بیفایده بود. به محض این که دستش به کیف خورد، خون با شدت بیشتری بیرون زد و امکان داشت کیف را متلاشی کند.
پسرک گفته بود داستانها ادامه مییابند. آنها همین طور خونریزی میکنند. و حالا به نظر میرسید آن داستانها را در سرش میشنود. صداهای گوناگون که هر کدام قصهای غمبار را تعریف میکرد. سیل حالا او را تا سقف بالا آورده بود. او دست و پا زد تا سرش را بیرون از موجهای کف مانند نگه دارد اما با این حال بعد از چند دقیقه به زحمت چند اینچ هوا در بالای اتاق موجود بود. همین که فاصلهی بین خون و سقف کم میشد، صدای او نیز به همهمه پیوست. التماس میکرد تا بلکه این کابوس پایان پذیرد. اما دیگر صداها او را در داستان خود غرق کردند و همین که لبانش به سقف رسید نفسش هم بند آد.
مردگان برای خودشان بزرگراه دارند. بزرگراههایی که بر زمینهای بایر فراسوی زندگی ما کشیده شدهاند، خطوط بیلغزشی متشکل از صفهای شبحگونی از درشکههای رویایی، که خیل بیپایان ارواح سفر کرده را حمل میکنند. این بزرگراهها تابلوهای راهنما دارند، و پل و کنارگذر، حتا تقاطع و عوارضی.
در یکی از همین تقاطعات بود که لئون وایبرد چشمش به مرد قرمز پوش افتاد. ازدحام جمعیت او را به جلو راند و تنها وقتی که نزدیکتر شد متوجه شد اشتباه کرده است. مرد لباسی بر تن نداشت. او حتا پوست خود را هم بر تن نداشت. به هر حال او پسرک مکنیل نبود چرا که مکنیل مدتها پیش از این نقطه عبور کرده بود. این یکی به کلی یک مرد پوست کنده شدهی دیگر بود. لئون با او هم قدم شد و با هم صحبت کردند. مرد پوست کنده شده گفت چگونه به این روز افتاده. از توطئههای شوهر خواهرش گفت و از ناسپاسی دخترش. لئون هم در عوض لحظات آخرش را تعریف کرد.
گفتن داستان، یک رهایی بزرگ بود. نه به خاطر این که میخواست به خاطر بیاورد بلکه به این خاطر که بازگو کردن او را از بند قصهاش رها میکرد. قصه دیگر به او تعلق نداشت، آن زندگی و آن مرگ هم دیگر به او تعلق نداشتند. او الان کارهای بهتری داشت همان طور که بقیهشان هم کارهای بهتری داشتند. راههایی بر سفر وجود داشت و شکوه و جلالی برای بلعیدن. حس کرد منظره وسیع میشود و هوا میدرخشد.
آن چه پسر گفته بود حقیقت داشت. مردگان هم شاهراههای خودشان را دارند.
و این تنها زندگاناند که گم شدهاند.
================================================
پانویس
[1]-WYBURD
[2]-McNeal