سالی[1] و ترنت[2] مرا به سمت پرتگاه بردند
به کمک نیاز داشتم. لباسم در جاذبهی زمین خیلی سنگین بود. در آمریکا با گرانش 1.18 وزنی تقریبا غیر قابل تحملی داشت. سالی دیگر تلاش نمی کرد در این باره با من حرف بزند، تمام چیزی که توانست بپرسد این بود:«چه احساسی داری؟»
و من گفتم:«خیلی عالی»
نمیخواستم حال و حوصلهی خودم را با این حرفهای اضافی خراب کنم. من ترس را از ذهنام بیرون کرده بودم و در مهیجترین لحظهی زندگیام بودم. چند نفر آدم در دنیا وجود دارد که بتواند بگوید اولین کسی بوده است که کاری را برای اولین بار انجام داده است؟ خیلی کم ولی میخواهم از همانها باشم. حمایت ترنت از من کاملا واضح بود...
«این عالیه، تو.... رو گرفتی؟»
«همین جا»
ترنت اصرار داشت دستگاه موسیقی ای با تنوع آهنگهای مورد علاقهام را همراهم ببرم. دستگاه کمتر از یک گرم بر وزن لباس مخصوصام اضافه میکرد. سالی و ترنت با هم در مقابل دمای کمتر از 50 درجه بودند. از میان ماسک های اکسیژنشان به هر دو نگاه کردم. ترنت لبخند زد ولی سالی نه. میخواستم هر دو شان را در آغوش بگیریم. ولی لباس فشار هوای من خیلی حجیم بود، برای همین ضربهای به شانهی هر دو زدم چهرهی مرا به خوبی در کلاه محافظ پلاستیکیام دیدند. با قوت قلب لبخند زدم و در جواب سالی سرش را تکان داد.
مرا برای روبه رو شدن با پرتگاه به آنسوی فلات بردند. در زیر آسمان ارغوانی عظیم سیاره پیدا نبود. حتی روشن ترین نور صبح لوتا[3] هم نمیتوانست سایهی خارج شده از شکاف صخره را ناپدید کند.
این صخره بلندتر از همه چیزی که روی زمین استوار است بود و از هر چیز در مریخ هم بلند تر. هر چیزی در سیستم خانههایمان در مقابلش ناچیز بود. شکاف روی سطح آمریکا عمیق ترین گودال شناخته شده در هر سیستمی بود. از فلات خشک معروف مثل کوهستان باتلرین[4] گرفته تا پایینترین قسمت سطح سیاره. دو هزار کیلومتر – اندازهی فاصلهی بین نیویورک[5] تا میامی[6] – راهی طولانی به سمت پایین. شخصی با احساس تیره ای از شوخ طبعی اسم این عمق بی پایان را سیاه چال جهنم گذاشته بود.
من با تمام قدرتی که در توان داشتم به سرعت به سمت پرتگاه دویدم و به هوا پریدم.
مثل هر کسی که عضو سیستم لوتا باشد، من هم جاذبهی زمین را به یاد آوردم. درآن بزرگ شده بودم. بیشتر زمان عمرم را در آن گذرانده بودم. هر ثانیه، جاذبهی این زمین یازده و نیم متر در ثانیه سریعتر مرا میکشاند.
ذهن هوشمند من معتقد بود، مشکل لباس فشار است که مرا به سمت پایین، درون سایهی تیرهی پرتگاه عظیم میکشاند. من باید لباس را بر میداشتم و با سرعت منطقیتری سقوط میکردم. ولی من هوشام را نادیده گرفتم.
بعد از اولین دقیقه، سرعت من به 700 متر در ثانیه رسید.
اوه...سقوط بر روی زمین، سر انجام در این سقوط سرعتت برابر با سرعت حد میشود. سریعتر از این هم میشود سقوط کرد. درست زمانی که فشار هوا کاملا برابر کشش جاذبه است سرعتت تقریبا 50 متر در ثانیه است. با چنین سرعتی خیلی خوب کنار آمده بودم. به زمان چتر بازی ام در زمین باز میگشت. در پنجاه متر در ثانیه، زمین را مشاهده میکنید که به دیدارتان میآید. سریع تر از این حرف ها سقوط میکردم. اتمسفر ارتفاعات آمریکا به مراتب رقیق تر از جو زمین بود. در این ارتفاع زیاد درست چند هزار متر پایین تر از کوهستان، هوا همچنان رقیق تر بود. اصابت با کشش عجیبی که فشار هوا خوانده میشود. من نمیخواستم میزان قابل ملاحظه ای از این کشش را تقریبا در مدت 6 دقیقه تجربه کنم. عامل دیگری هم بود که می بایست در نظر میگرفتم. فشار هوا در حال گسترش بود. استفاده از انرژی خورشیدی، بله.
در هر دقیقه هزاران تن گاز اکسیژن و نیتروژن درون آسمان آمریکا فشرده میشد. این گازها درست مثل مایعات؛ سعی در پیدا کردن راهی به ایمن ترین نقطهی سیاره داشتند. جریان هوا از کوهستانها به درون گودال، روندی رو به پایین را آفریده بود. در ابتدای ثانیههای دوم سقوط از بلندی پرتگاه توسط این روند به خوبی جا به جا شدم. زمانی که مدت سقوط به مرز 5 دقیقه رسید اتفاقاتی در حال روی دادن بود؛ گودال به دره ای عمیق و تنگ تغییر شکل می داد.
از 2500 کیلومتر شمالی به 3000 کیلومتر جنوبی رسیده بود و امتداد داشت.
همینطور که پایینتر بروی، فاصلهی کنارههای گودال در حال کاهش است و جریان هوای کاملا آرام از سطح کوهستان به درون فضایی کیپ و تنگ چپانده میشود و به همین دلیل سرعت افزایش مییابد. طبق محاسبات من بعد از 5 دقیقه و 10 ثانیه سرعت جریان هوای رو به پایین را در بر میگیرد تا با پیوستن به جاذبهی زمین، باعث شود حتی سریعتر هم سقوط کنم. و من این را پیش بینی کرده بودم اما حدس نزده بودم که مثل ضربهای دردناک آن را در پشتم احساس کنم. برای این قسمت از سقوطام مجبور بودم استراتژیام را عوض کنم. به پایین روی آوردم و دستهایم را در کنار پهلویم قرار دادم. پاهایم را کنار هم کشیدم و موشک وار به سمت پایین سقوط کردم.برای یک چتر باز زمینی این کار جنون است ولی باید فشار حاصل از هوای سنگین که مرا به پایین می کشید را کم می کردم و این بهترین راهی بود که ذهن می رسید.بارها شده بود که با دوستانم در زمین مسابقه میدادم و قبل از اینکه شکستشان بدهم، تشویقشان میکردم تا به بهترین نحوی که میتوانند این کار را انجام بدهند. نیم میلیون متر پایین تر، در حال سفر کردن با سرعت 3500 متر در ثانیه بودم. یک چهارم راه را طی کرده بودم.
از این نقطه؛ گودال باریک به تاریکی یک غار بود.
لباس فشارم مجهز به رادار بود که با انگشت اشارهام از درون دستکش دست راستم کنترلاش میکردم. در هر طرف از صفحهی کلاه ایمنی، دیوارهای بدون مرز و محکم هوا پدیدار بود. میدانستم که هنوز چند صد متر از سطح غربی و نزدیک یک کیلومتر با سطح شرقی فاصله دارم ولی تصاویر رادار نشان میدادند که خیلی سریعتر از این حرفها حرکت میکنم گویی که با شرق و غرب یک سانتی متر فاصله دارم. میخواستم خودم را به آن راه بزنم و توجه نکنم ولی در این موقعیت خیلی مهم بود که تصویر واضحی از محیطام را به خاطر داشته باشم.
در دقیقهی هفت و شانزده ثانیه ناگهان چندین اتفاق افتاد. اول اینکه به نیمهی راه رسیدم. یک هزار متر پایین تر از کوهستان.و از آن جایی که من تمایل به سقوط بر سطح سیاره را داشتم کاهش کشش جاذبه در هر ثانیه نشان میداد در آستانهی خاک طبیعی هستم. به طور خلاصه شتابام 9.8 متر در ثانیه بود. از آن جایی که نزدیک به 5 هزار متر در ثانیه یا به عبارت دیگر 18000 کیلومتر در ساعت در حال سقوط بودم، شتاب فوق العادهای بود.
سرعت 14 ماخ[7]
همین طور که گودال باریک تنگ تر می شد. بارش شدید هوا از سمت کوهستان به پایین به علاوهی فشار گودال غاز مانند سرعتم را تشدید می کرد. در حقیقت سرعت معین من شبیه به فرو رفتن درون سرداب بود. همچنان در وضعیت فشنگ مانند بودم. با اینکه میدانستم باید خودم را دوباره به انجام کاری که از نظر خودم هم غیر عادی بود، وادار کنم، احساس خوبی داشتم گویی که به عمقی استخر شیرجه میزنم. برای استفاده از این کشش میبایست دستها و پاهایم را باز میکردم. باید همین الان آرام این کار را انجام بدهم.
شباهت شیرجه زدن درون استخر مثال مناسبی برای توضیح اتفاق اولیه بود ولی دیری نپایید که بیش تر شبیه به توفان نواحی گرمسیری شد. و من شبیه یک فشنگ شلیک شده در میان توفان بودم. فشنگ به حرکت کردن ادامه می داد ولی توفان سعی داشت فشنگ را از مسیرش منحرف کند. انحراف زیاد هم نه، شاید فقط یک دهم درجه کافی است. کافی است تا مرا درون غرب سیاه چال بیاندازد. در چنین سرعتی کوچکترین حرکتی، مرا و لباس فشارم با}را} به کلی نابود میکند. با انگشت وسطام دومین دکمهی درون دستکشام را فشار دادم و لباس فشار پر شد از صدای ترانه سرای محبوبم جیک جنوسکی[8]. اطراف توفان حاصل از سیاه چال در چرخش بودم و به تصاویر رادار که نزدیک شدنم را به دیوارهی پرتگاه را نشان می داد، نگاه میکردم. شعر جیک درمورد باخت، غم و امیدواری بود، بی صدا از ترنت تشکر کردم. تخمین زدن سرعتم کار سختی بود. توفان مرا در هر جهتی جا به جا میکرد. بالا... پایین، بعضی اوقات چپ، راست یا جلو و عقب.
پیمان کاری که لباس را ساخته بود باور نمیکرد که میخواهم چه کار کنم. فکر کرد که من دیوانهام. پرسید که لباس بافت یا بالشی بال مانند که بتوان مسیرام را کنترل کنم، داشته باشد یا نه؟ به او گفتم:«نه!» این لباس فقط برای سقوط مناسب بود و به درد پرواز پایین سیاه چال جهنمی نمیخورد. می خورد؟
اوه. آیا اشاره کردم لباس چتر نجات ندارد؟ به راست تغییر جهت دادم. دستهایم را کنار هم گذاشتم تا به سمت شرق بروم و بعد به عقب خمشان کردم. واژگون شدن به سمت جلو و حرکت به سمت دیوار، میبایست وضعیت را روشن می کردم؛ سعی کردم حرکات را انجام بدهم. کنترل همه چیز به سادگی، خیلی سخت بود. برای رسیدن به راهی که نیاز داشتم فقط اجازهی چرخیدن با کج شدن را داشتم. یکی از مشخصه های ایمنی رادار لباس فشارم زنگ خطری بود که در 100 متری چیزی محکم صدا می داد. صدای زنگ را که شنیدم به سمت شرق برگشتم تا جلو بروم.
بدون تفکر به عقب بازگشتم تا به غرب نگاه کنم. شماره های درخشان در حال کاهش بود... شمارش معکوس : 45، 64، 87، 95 و من به افسون احمقانهی مرگ که به تدریج به سمتام سر میخورد نگاه کردم. ناسزا گفتم. چشمم به اعداد یک رقمی خورد. 9 یا 6 قبل از اینکه دستهایم را از هم دور کنم یا پاهایم را قفل کنم به درون لایهی اول دیوارهی محکم فرو رفتم. حتی با وجود جو غلیظ تر که باعث افزایش ضریب کشسانی میشود، در این میزان، من با سرعت تنها پنج ماخ در حدود پنج دقیقهی دیگر با پایین پرتگاه برخورد می کردم. اما تعداد زیادی از نقاط آلوده به رادیو اکتیو وجود دارند. جاهایی که شکل اولیهی این مواد در سیاره به آرامی در حال پخش شدن است. چالهی جهنمی یکی از این نقاط است.
هیچ دکمهای نبود که با فشار دادنش بتوانم سرعتم را بخوانم فقط میتوانستم پایین به زمینی که فاصلهام با آن در حال کاهش بود نگاه کنم. میگویند نمیتوان درد را به خاطر آورد. ولی من باور ندارم. من هر استخوان شکسته ای از سن 5 سالگی، وقتی ترقوهی راستم بر اثر سقوط از دوچرخهی کثیف خرد شد، را به خاطر دارم ولی وقتی با آخرین سرعت ممکن به زمین سقوط میکنید، فکر نمی کنم بتوانید ترس را به خاطر بیاورید. یادم می آید ترسیده بودم چون نگران بودم شاید بمیرم.
صد و یک بار پشیمان شدن را تجربه کردم. زندگی را باخته بودم. ولی واقعاً خود ترس را به خاطر نمی آورم برای همین سخت است که حالا وصفش کنم...
با انگشت کوچکم بی سیم را روشن کردم. سریع واکنش نشان دادم
« آماده باش تیم جهنمی »
- «سریع هویتش رو تعیین کنین»
- «من دارم فرود میام خواهش می کنم زمین رو خالی کنین»
- «این دیگه چیه؟»
- «باکستر[9]»
- «باکستر؟ باکستر چیه؟ کیه؟»
- «شاید بخوای، بیایی و ببینی»
سرزمین مسطح و سیاهی با دایره های زرد فلورسنتی[10] نقاشی شده بود. فضا توسط حلقهای نورانی روشن شد. من به گوشهی مرکزی زمین فرود آمدم. درهای آزمایش گاه باز شد. فقط توانستم لباس های سنگینام را بالا نگه دارم. یک نفر به من اشاره کرد.
آهنگ جیک می گفت که فصل بهار بهترین فصل سال است. و من به پایین به زمین سقوط کرده بودم. برای یک بار به زمین آمدم. آمده بودم که استراحت کنم. ضربهی آهسته ای را بر شانه ام حس کردم. پس هنوز زنده بودم. دستم را تکان دادم تا نشان بدهم حالم خوب است. دو نفر جسورانه پشتم ایستاده بودند. یک مرد و یک زن. به خاطر مدل عجیب لباسم نمی توانستم خالی ببندم برای همین بلند شدم و بی سیم را روشن کردم.
مردی فریاد زد : «فکر می کنی چه کار می کنی؟»
«من پریدم پایین !»
«چه کار کردی؟»
مرد عصبانی بود. نمیتوانستم بفهمم چرا تا زمانی که درک کردم که اگر بر روی یکی از ساختمانهای آنها سقوط کنید ممکن است توسط تیم شش نفره کشته بشوید. زن طوری نگاه میکرد که انگار دیوانهام یا دروغ میگویم.
«من از کوهستان به پایین پریدم.»
«این ممکن نیست.»
«حق با شماست»
می دانستم مردم باور نخواهند کرد که حقیقت دارد.
بگذار حداقل خودم باور کنم واقعاً این کار را انجام دادهام. حسگر همه چیز را ضبط کرده بود. برای همین سرانجام مجبور میشدند مرا باور کنند.
شاید صدها تن از مردم به آن اندازه که من خوش شانس بودم، خوش شانس نبودند. بعد از اینکه سیاره گرم باشد و هوا ثابت بماند پریدن ممکن است. من اولین نفری بودم که این کار را انجام دادم. شاید هم آخرین نفر.
زن کمک کرد تا بلند شوم و مرد هم چنان عصبانی بود. زن لبخند زد. من لبخندش را به خودش باز گرداندم.
اوه.... یک معتقد.
گفتم : «شما باید منو ترک کنین.»
مرد وغ وغ کنان پرسید :«چرا؟»
زن هم چنان در جادهی سقوط بود.
«شما نمیتونین اینجا باشین. اینجا محوطهی امنیتیه. من باید به بالا برگردم.»
زن دستانش را در بازوان مرد گره کرد و با هم بازگشتند. دستم را برای زن تکان دادم. دکمهی پنجم را فشار دادم. همان که درنزدیکی انگشت شستم بود. همان که در طول سفر بارها از فشار دادنش خودداری کرده بودم. موشک از پشت لباسم مشتعل شد و مرا همینطور که لوتا وارد صفحهی روشن سیاه چاله میشد به بالای سطح زمین برد. دقایقی زیبا از یک روز جادویی.
[1] Sally
[2] Trent
[3] Lota
[4] Butlerian
[5] New York
[6] Miami
[7] هر ماخ تقریبا معادل 340 متر بر ثانیه است
[8] JAKE CENOVSKY
[9] Baxter
[10] fluorescent