جسد مرد در هوا با دستانی باز معلق بود، اکنون در آرامش بود یا نه؟ جسد به آرامی به سمت توربین شتاب دهنده حرکت میکرد. عرفان میدانست الان است که دوباره نعش اوج بگیرد و چرخش حلقه وارش دوباره تکرار شود. 60 سالی میشد که این منظره ی دائمی آن اتاق بود و از این مدت عرفان 5 سالش را از پنجره ی اتاق دیده بود، آن هم ماهی هشت بار. یعنی تمام شبهایی که در اتاق تنظیم فشار با شهرام شیفت داشت. این اتاق بهترین منظره را برای دیدن گردش جسد داشت با این وجود باز هم قسمت بالای مسیر خوب دیده نمیشد. پنجرهها هم کیپ بود. چند بار وسوسه شده بود پنجرهها را بشکند. خیلی کودکانه بود، خود او هم این را خوب میدانست.
جسد در تمام این مدت کوچکترین تغییری با زنده بودنش نکرده بود. هنوز هم همان بود جوانی 30 ساله با موهای پرپشت سیاه رنگ، پلوور یقه اسکی و شلوار جین. هنوز سالهای زیادی پیش رو داشت. میتوانست دل دخترهای زیادی را ببرد(این ایدهی شهرام بود) و میشد برای او ترقی و آینده ای روشن پیش بینی کرد البته اگر الان زنده بود. میگفتند علتش ترکیب شیمیایی جو دریچه است که حتی سخت جان ترین هالوژنها هم نمی توانستند آن را تحمل کنند.
عرفان تیوب را از جیب چپش در آورد.
جدول را روی صفحه آورد، نصفش را دو شب پیش حل کرده بود، آمد جنگ شاه اسماعیل با عثمانی که به شکستش انجامید، هفت حرف بود. فکر کرد چالدران و چ و ل بی درنگ جاهای خالی را پر کرد. شهرام وارد اتاق شد لباس یغور و به درد نخور کارکنان تنش بود. بعضی اوقات فکر میکرد زمانی که تاتی تاتی کردن را تازه یاد گرفته بود بیشتر توان مانور حرکتی داشت تا حالا. شهرام لحظه ای سعی کرد آن زمان آرامش بخش را به یاد بیاورد بلافاصله بیخیال شد. در کل زیاد هم آرامش بخش نبود، یعنی اصلاً آرامش بخش نبود. یک گلدان شکسته که تکههاییش روی زمین پخش بود. بعضی چیزها هرگز نباید به یاد آورده شوند.
عرفان بدون آن که لحظه ای سرش را بلند کند یا دست از حل جدول بکشد گفت:
- حالا میبینی. من بالاخره انتقالیم رو میگیرم.
- من شک ندارم. تو این چند دقیقه که من نبودم اتفاقی افتاد؟
- نچ. خب چرا سیگارتو داخل نمیکشی؟
- چون اگه یکی از رباتای خدمتکار یه ته سی...
- من این مسخره بازی رو نمیفهمم که عین مترسک باید بشینیم تو این اتاقو هیچ کاری انجام ندیم. این جور تنظیمات از پس دو تا ربات مکانیک هم برمیاد.
- تو میخوای بیکار شی؟
- نه.
-پس حرفش هم نزن. چیزی داریم برا خوردن؟
- تو قفسه.
- راستی از جسدمون چه خبر؟
- چه انتظاری داری؟ هنوز داره میچرخه.
- هوم لعنتی این که بازم کنسروه.
- چه انتظاری داری؟ هر روز همینه دیگه.
- خب نه.
- سنگریزه دو حرفی.
- ای لعنت! من از لوبیا متنفرم.
این نق همیشگی شهرام بود. عرفان لوبیا دوست داشت و شهرام از آن متنفر بود. عرفان لوبیا را میخورد و شهرام تن.
شهرام کنسرو تن را درآورد و گفت:
- ای لعنتی! این که پر شنه. دوحرفی میشه شن.
- به خاطر جو این جاست مگه انتظار چیز دیگه ای رو داشتی؟
- ای! عرفان یه لطفی کن و خفه شو.
- من انتظار بیشتری ازت نداشتم.
- عرفان اون گاله رو ببند. فندک داری میخوام در قوطی رو باز کنم.
- بیا
- ممنون
و مشغول باز کردن در کنسرو شد. عرفان سرش را از روی جدول بلند کرد و گفت:
- من دیشب یه خوابی دیدم...
- میدونم چه خوابی دیدی خب برو پیش انوری...
- بذار اول خوابمو بگم تو از کجا میدونی چه خوابی...
- آره. تو پریشب پهلو انوری بودی یا من بودم؟
- آره. من دو ماهه دارم این خوابو مداوم میبینم هر بارم...
شهرام به سختی کنار لبهی میز تکیه داد.
- آره من رفته بودم پیشش پیرزن رو که میشناسی عین چی ور می زد انگار اون بیمار من بود نه بر عکس. نشسته بود داشت میگفت و میگفت... زر می زد راجع به دخترش، پیر سگ...
- دلش تنگ شده بود؟
- نه بیشتر بیتفاوت بود. میدونی، بعد از یه مدت آدم یکمی بیتابی میکنه یا شاید هم کمی ته دلش خوشحال میشه... اما بعدش صرفاً بیتفاوتیه حتی مرخصیهای یه هفته ای آخر ماه هم بعد از یه مدت بیاهمیت میشه. دیگه لمس اونا هم برات تفاوتی نداره برات؛ عین اینه که یکی از آشناهات مرده. دقیقاً عین همین حسه ولی بیشتر به نظر میاد اونی که مرده خود آدمه... ای لعنتی سیگارمو جا گذاشتم... زیاد مهم نیست.
- اینا رو اون میگفت یا تو میگفتی؟
- نمیدونم درست یادم نمیاد. راستی جریان جلسه رو تعریف نکرده بودم.
- تعریف کرده بودی حدود یه ده باری. منم انتظاری ندارم. بهشت؟
دهنش از تن پر بود.
- فردوس.
- نه چهار حرفیه. نونش هم در اومده.
- لعنتی ترکید.
تکه های تن به تنها پنجزه ی اتاق چسبیده بود. جسد از پشت آن گذشت و بالا رفت. عرفان سرش را دید که انگار وسط تکههای تن تکه تکه شده بود سپس سرش را برای لحظه ای کوتاه از روی صفحهی مجازی تیوب برداشت و بلافاصله دوباره مشغول حل کردن جدول شد:
- چرا اون گلدون حلقه شکله رو نگه میداری؟
- حلقه شکل؟
- نمیدونم... چی میگن... دایره وار، مدور..
- اون شمشادا رو میگی؟
- آره.
- هوم، نمیدونم. چه جوری بگم... میخوام پرورش شمشاد بدم... یه جورایی برا بازنشستگی.. میگن تو مریخ اینا تو بورسه.
در باز شد و مینو در آستانه اش ظاهر شد. در اوایل دههی چهارم زندگیش بود. هنوز جوانتر از سنش میزد هر چند چروکها از همین حالا کم کم شروع به دمیدن در صورتش کرده بودند. لباس فرم پایگاه تحقیقات به تنش زار میزد. گفت:
- خب میبینم که عوض انجام دادن کارتون مشغول گفتگو و از زیر کار در رفتنین..
عرفان جواب داد:
- اوهوم. به مرحمت شما.
_ خب اوضاع از چه قراره؟
- دو تا نوسان جزئی تو فشار داخل مخزن داشتیم. یه بار هم کاهش شتاب حرکت فوتونها رو داشتیم اونم تقریباً طبیعیه. خانم کبیری اینو از اتاق خودتون هم میتونستین ببینین نیازی به این جا اومدن نداشت.
مینو آهی کشید.
-گزارش ماهانه...
شهرام گفت:
- یادم نبود. پس با این حساب هم پس فردا شروع مرخصی هفتگی منه. خب بفرما دستگاهها در اختیار شما.
مینو چرخی زد و رفت به کناره ی اتاق سراغ موتور. به زحمت نشست و مشغول وارسی اش شد.
صدای لرزشی آرام که منشاءش تیوب عرفان بود گوش را آزار میداد...
مینو گفت:
- خب جواب بده...
عرفان جواب داد:
- فک کنم حال صحبت باهاشو ندارم.
- خب بهاره هر ماه داره زنگ میزنه...
شهرام تصحیح کرد:
-هر هفته.
- نمیدونم شایدم یه حرفایی برای گفتن باشه، یه زمانی بود، ولی الان نیست، اریب میشه مایل. آره درسته.
- خب شما باید بشینین موضوع رو یه باره حل کنین. ببین...
- نه خانم کبیری. اوایل خیلی با هم حرف میزدیم. اما بعد مدتی یواش یواش احساس کردیم حرفی برای گفتن به هم دیگه نداریم... من راستیتش ترجیح میدم در موردش صحبت نکنم.
مینو میخواست حرف بزند ولی با علامت شهرام از ادامه دادن موضوع منصرف شد.
مینو دوباره شروع کرد به ور رفتن با مدارها و شهرام سرگرم پاک کردن گندکاری چند دقیقه قبلش شد. شهرام بعد از چند دقیقه گفت:
- راستی انوری میگفت فالونها بهش پیشنهاد کار دادن.
عرفان سرش را بلند کرد و با تاکید گفت:
- به من هم پیشنهاد دادن ولی دارم روش فک میکنم.
شهرام گفت:
- هوم به منم پیشنهاد دادن.
- خب چرا نرفتی.
- نمیدونم. شاید چون هم اینجا هم اونجا یه جهنم دره است.
- ولی مزایاش بهتره.
- هیچ کدوم بازدهی ندارن. عملاً ما فقط مترسکیم. میدونم قرار نیست اتفاق خاصی بیفته.
- ولی من تو فکر اینم که برم.
- ...
- شاید نمیری چون جرئتشو نداری.
_ نمیدونم. احتمالاً.
عرفان در صندلی اش وا رفت و مشغول خوردن لوبیایش شد.
مینو گفت:
- خب چراغای هشدار دهندهی نشت گازت کار نمیکنه البته این برای جاییه که مخزن کار کنه.
عرفان پرسید:
- هان؟ کار نمیکنه.
اگر هم متعجب شده بود ردی از آن در صورتش دیده نمیشد. جسد آرام آرام از میان تن ماهی و رد روغنی که شهرام تمیز کردنش را نیمه کاره باقی گذاشته بود گذر میکرد.
شهرام با خونسردی گفت:
-یعنی نمی دونستی؟ اکثر بچه ها پایگاه میدونن.
- خب من نه. کسی به من چیزی نگفته بود.
- تو مخزن فقط هوای عادیه، هوای پایگاه. تو یکی از نشتیها فهمیدم. موقعی که دیدم از هلیوم پرتوزا تو ترکیب گاز نشتی خبری نیست. خواستم گزارش بدم. اما با کمی پرس و جو کردن دیدم تقریباً کسی نیست که ندونه...
- خب جسده...
- آخ...
فریاد مینو بود پایش گرفته بود و متعاقبش طاقباز ولو شده بود روی زمین. پای راستش کمی خم مانده یود. نور چراغ های دیواری اتاق او را از بالا احاطه کرده بود. احساس میکرد در مخزن شناور است. احساس میکرد سرش گیج میخورد ولی بعد از این که روی زمین شناور شد گیجی اش کم کم زایل شد.. عرفان خواست شوکر شل کننده را بردارد اما شهرام سریعتر شوکر را پیدا کرد بالای سر او نشست اول مینو را آرام کرد بعد شوکر را آرام آرام از روی لباس از ران او به سمت بالا کشید گویی داشت نوازشش میکرد.
شهرام ادامه داد:
- دستیار موسایی رو دیدی؟
- همون جوونک که مث عهد بوق به موهاش گریس میماله و فک می کنه الویسه؟
_ آره. الویس دیگه چیه؟ مدل موئه؟ یارو دستیار موسایی متخصص سلولای بنیادی و تکثیر و ترمیم سلولیه. کارش اینه که هر روز مشغول ترمیم نقاط فاسد شده نمای بیرونی بدنه. هر جاش که فاسد شه راست و ریس کردنش با اونه.
- خب ما که داریم دائم میبینیمش و دائم جلو چشممونه. چه جوری جلو چشم ما این کارو میکنه؟
- نه دیگه. بالا سرش رو که دید نداریم. از بالا واسه همهی اتاقای دور و بر مخزن نقطهی کوره. شبی دو بار کارش رو انجام میدهئو...
-آهان.
مینو پرسید:
_... راجع به چی دارین صحبت میکنین...؟ آخ.
- تکون نخور. موضوع جسده.
- هه، دیروز رفته بودم دفتر موسایی، چکاپ ماهانه. برا ممیزپور یه در بزرگ زده بودن به مخزن. بیچاره مجبور بود هر دفعه با این وضعیت خراب ضد جاذبهی پایگاه تو اون لوله باریکه بخزه..یادمه اون قبلی... اسمش چی بود...
- عیسیمنش.
- آره عیسیمنش سر همین موضوع دیسک کمر گرفت بعدش نصف تنش فلج شد. حالا ای ناشکرا بازم بگین مرکز هیچ کار واسه ما نمیکنه. حقوقمونو دیر میده، مرخصی نمیده. بیگاری ازمون میکشه. بعله بفرما اینم کار. حالا باید تا دیر نشده شش ماه بریم تو صف شاید کرمشون شامل حالمون شد..
هر سه نفر خندیدند.
عرفان گفت:
- خب چرا خیلی ساده مخزنو عوض نمیکنن؟
- یعنی قلب پایگاه رو بندازن دور. این از اون حرفا بودا، به هر حال بود و نبودمون برا بقیه زیاد اهمیتی نداره. خانم کبیری خواهشاً نخندین داره تموم میشه یادتونه سر این موضوع دلاک تا 6 ماه نمیتونست بشینه.
عرفان که دیگر حوصله اش از مخزن و جسد سر رفته بود دوباره مشغول حل کردن جدولش شد:
- انتظار دیگه ای ازش نمیرفت. اون واسه این بود که زورش میومد پول بالا یه جراحی ترمیم عصبی ساده بده.
-آره. راست میگی. مرتیکهی ناخون خشک. خب تموم شد.
- فک کنم طبق قانون باید چند دقیقه اینجا دراز کش بمونم.
شهرام گفت:
-میباس این طور باشه، به هر حال پردهی آخر نمایشه. ولی چند دقیقه ای فک کنم وقت مونده باشه.
به ساعت مچی اش نگاه کرد و ادامه داد:
-راستی از شوهرتون چه خبر؟
- چی بگم مثل همیشه عنق و بیاعصاب.
عرفان گفت:
_ شهرام تو واقعاً الویس پریسلی رو نمی شناسی؟ یا ما رو سر کار گذاشتی.
- من فک کردم صفته. شرمنده نه، نمیشناسمش حالا کی هست؟
- پدر رک اند رل. بی خیالش. از تو بیشتر از این هم انتظار نمی ره.
مینو پرسید:
-راستی بانوی دریای ایبسن رو یادت میاد؟
شهرام خندید:
- آره واقعاً نمایش مزخرفی بود ولی خب عوضش حسابی سرش خندیدیم.
- میدونی چیه آدمای ایبسن جالبه. ایبسون همیشه تو نمایشنامههاش اینطوری نشون میده که شخصیتا در واقع قربانی جامعه و محیط اطرافشون هستن. واقعاً هم هستن اما نکته این نیست. نکته اینه که اونا حتی در شرایطی که مغلوب شدن، حتی تو اعتراضشون، حتی تو اون لحظهها که دارن برمیآشوبن یا همه چیز رو میپذیرن، واکنششون واکنش یه بازیگره و تراژدی این جاست حتی زمانی که اون زن تو عروسک خانه داره خونهی شوهرش رو ترک میکنه حتی اون جا هم داره بازی میکنه. مسئله اینه که حتی اعتراض کردنشون هم نمایشه، پذیرفتنشون هم نمایشه برای این که خودشون رو پنهان کنن. بنابر این دنیا مملو از آدماییه که همه چیزی هستن غیر از اون چیزی که عمیقاً هستن و می خوان باشن و خب هیچ چیزی رو واقعاً تغییر نمیدن و فقط دارن از خودشون فرار میکنن.. یه جوری که انگار زندگی، دنیا، همه اش یه نمایشه که داریم برا خودمون، برا دیگران اجرا میکنیم
- خب شاید این جوریه..... عرفان، جدولت به کجا کشید؟
- فقط یه سوال دیگه مونده. توربین بدون فعل.
مینو جواب داد:
- تن.
موجی ناخوشایند اتاق را پیمود، شهرام خیره شد به جسد مرد معلق در مخزن انداخت که دوباره با دستانی گشوده داشت اوج میگرفت و به بالا میرفت، گویی تمام زندگیشان در همان صحنه و در همان سوال خلاصه شده بود
مینو که نگاه سنگین عرفان را روی خود حس میکرد گفت:
_ خب یه کلک ساده است. فعل به انگلیسی میشه ورب. فقط از توربین حذفش کرده، همین.
شهرام گفت:
- ولی خب این یه دونه "ی" اضافه میاره.
عرفان جواب داد:
_ نه دو حرفیه. درسته. همین میشه.
با این حرف شهرام احساس کرد تمام گلدانهای شمشاد ذهنش دارند هزار تکه میشوند. دیگر حتی با کاشتن هزاران شمشاد هم نمیشد آن گلدان تکه تکه شده را برگرداند. فرقی نمیکند فرش زیر پایت چقدر ضخیم یا نرم باشد، گلدان را که به زمین میزنی میشکند. گذشته هرگز نمیگذرد. هرگز تو را رها نمیکند. بر میگردد و دوباره و دوباره تو را هم چون شمشادها هزار تکه میکند.
شهرام پرسید:
- مطمئنی؟
_ آره "ت"ش با سه تار در اومده؟
- خب شاید سنتور باشه یا یه چیز دیگه؟
- نه تنها قمر زمین رو دیگه مطمئنم ماه میشه.
- من یه زمانی سه تار میزدم.
چهره اش در هم رفته بود.
مینو گفت:
- آره میزد... یادمه میشست شروع میکرد به زدن من و چند نفر دیگه هم اون جا بودیم. من خوندنشو دوست داشتم. این شعر حسین منزوی رو میخوند: دوباره عشق، دوباره هوا، دوباره نفس... دوباره عشق، دوباره هوی، دوباره نفس...
مینو این بار کمی طولانی تر مکث کرد.
- دوباره ختم زمستان، دوباره فتح بهار...دوباره باغ من و فصل تو نسیم نفس... دوباره باد بهاری همان نه گرم و نه سرد، دوباره آن وزش میخوش و نسیم نفس... خیلی اینو دوست داشتم... احساس نفسی که از بینیش در میاومد گرم بود و مرطوب... دوست داشتم حرکت دستش رو تنم که آروم آروم بالا میرفت، آهسته مثل یه نوازش. مثل یه قلقلک بود... روی شکمم ولی خب دیگه...سخته... خیلی سخت.. ولی خب گذشته...
شهرام جواب داد:
- آره مینو. گذشته. زیاد مهم نیست...
عرفان گفت:
- پس تن، زیاد پیش میاد که جواب درست اشتباه باشه.
"ن" را در تنها جای خالی جدول گذاشت. به یاد خوابی افتاد که هر شب میدید. زیاد واضح نبود ولی حداقل نزدیکترین چیز به آن چیزی بود که فکر میکرد به خواب دیده است. البته هر بار که به خاطر میآورد با دفعهی پیش کمی فرق میکرد اما در نهایت موفق میشد که به خود بقبولاند این همان خوابیست که هر شب میبیند.
عرفان در میانهی دشتی ایستاده بود. دشت یک سره از خاکی سرخ بود احتمالاً خاک رس. در جای جای دشت میتوانست دستههای علف هرزی را تشخیص دهد که دور از هم، پراکنده روییده بودند. صدای زنی را میشنید که داشت از آسمان نه، شاید از دنیایی دیگر یا جایی دوردست آن قدر که از تشخیص او بیرون باشد آواز میخواند. این آواز را فرهاد قبلاً خوانده بود. یادش میآمد که زمانی گوش میکرد و دوست داشت. اما بعد از مدتی دیگر گوش نداد. یادش نمیآمد چرا. کمی آن سوتر دیواری بود یک تکه که نمیشد از آن بالا رفت. مردی ایستاده بود به تازگی پای بر پیری نهاده با عصایی زمخت ولباسی مندرس. مرد به او وعده داد که اگر به اندازه ی کافی راه بروی میتوانی از دیوار عبور کنی. عرفان میدانست پیرمد دروغ میگوید اما به توصیه اش عمل کرد. او شروع به راه رفتن کرد ولی دیوار همیشه همان دیوار بود. اگر پیرمرد را نمیدید که مثل لکه ای آب میرود و از دید او کوچکتر و کوچکتر میشود شاید فکر میکرد از جای خود اصلاً تکان نخورده.. اما مدتی بعد از این که پیرمرد از دید او ناپدید شد با خود فکر کرد شاید تصویر پیرمرد سرابی بیش نبوده و تنها زادهی خود کابوس او باشد اما بیشتر از این میترسید که در نهایت دوباره به خود پیرمرد برسد و او همان وعده را دهد و ناچار شود راه را دوباره به عبث تکرار کند. تصمیم گرفت تا راه را گم نکرده برگردد به دشت. برگشت اما دیگر نمیدانست باید کجا برود صدای زن در گوش او زنگ میزد. مرد در خود فرو شکست. صدا را میشنید.
شب با تابوت رسیاه
نشسته تو چشماش
خاموش شد ستاره
افتاد روی خاک
سایه اش هم نمیموند،
هرگز پشت سرش
غمگین بود و خسته
تنهای تنها
با لبهای تشنه به عکس یه چشمه
نرسید تا ببینه
قطره
قطره
قطرهی آب
قطرهی آب
در شب بی ترنم
میرفت این طرف، اون طرف
میافتاد تا بشنفه
صدا
صدا
صدای پا
صدای پا