در هفدهمین جلسهی انجمن مفتخر آنانیاس، ترسی عظیم را مشترکاً تجربه کردیم و بهدنبال آن، گیلبرت هایس را بهعنوان رئیس همیشگی مجمع انتخاب کردیم.
این انجمن آنقدرها هم بزرگ نبود. پیش از انتخاب هایس، فقط چهار نفر بودیم: جان سباستین، سایمون مورفری، موریس لِوین و من. در ظهر اولین یکشنبهی هر ماه همدیگر را ملاقات میکردیم و در این مراسم ماهانه با قمارکردن روی صورتحساب شام، هم از اعتبار نام انجمن دفاع میکردیم و هم قابلیت خودمان در دروغگویی را میسنجیدیم.
این رویه، هم پیچیده بود و هم قواعد پارلمانی سفت و سختی داشت. هر یک از اعضا، به نوبت باید داستان تعریف میکرد. توی این داستان باید دو شرط رعایت میشد. اول اینکه داستانش باید دروغی بیدادگرانه، پیچیده و خارقالعاده میبود؛ و دوم آنکه باید عین حقیقت به نظر میرسید. دیگر اعضا مجاز بودند – و این کار را میکردند – که به هر نقطه از داستان که مایلند حمله کنند، سوال بپرسند و از راوی توضیحات بخواهند.
وای بر راویای که تمام سوالات را فوراً پاسخ نمیداد، یا کسی که در پاسخهایش دچار تناقض می شد. پول شام به حسابش بود! ضرر مالیاش کم بود؛ اما رسواییاش عظیم.
و بالاخره نوبت به هفدهمین جلسه و گیلبرت هایس رسید. هایس یکی از چند غیرعضوی بود که گاهگداری برای شنیدن دروغِ بزرگ بعد از شام آنجا حضور مییافتند. پول شام را خودش باید میداد و البته حق شرکت یا دخالت در بحث را نداشت؛ اما در این روز خاص، او تنها غیر عضوِ جمع بود.
شام تمام شده بود، به کرسی ریاست تکیه زدم. (این بار نوبت من بود که ریاست جلسه را به عهده بگیرم.)، لحظات سپری شدند و در این هنگام، هایس به جلو خم شد و آرام گفت: «آقایان، من میخوام امروز شانسم رو امتحان کنم.»
اخمهایم را در هم کشیدم و گفتم: «جناب هایس، از دید انجمن شما وجود خارجی ندارید. شرکت شما در جلسه امکانپذیر نیست.»
در پاسخ گفت: «پس بگذارید فقط یک چیز بگم. امروز بعد از ظهر، درست ساعت دو و هفده دقیقه و سی ثانیه، کار منظومهی شمسی به آخر میرسد.»
جنبشی ناخواسته ایجاد شد، به ساعت دیجیتالی روی تلویزیون نگاه کردم، داشت یک و چهارده دقیقه را نشان میداد.
با تردید گفتم: «اگه برای ثابت کردن چنین چیز فوقالعادهای که گفتید، دلیل و مدرک کافی دارید. امروز نوبت آقای لوینه، اما اگه ایشون و بقیهی اعضای انجمن اجازه بدن...»
لوین لبخندی زد و سرش را به نشانه موافقت تکان داد، دیگران نیز به او پیوستند.
چکش را کوبیدم. «آقای هایس، این گوی و این میدان.»
هایس سیگارش را روشن کرد و با تفکر به آن خیره شد. «آقایان، کمی بیش از یک ساعت وقت باقی مانده. اما من از همان ابتدا شروع میکنم... ماجرایی که حدود پونزده سال پیش اتفاق افتاد. آنموقعها، قبل از اینکه استعفا بدم، در رصدخانهی یرکس، متخصص فیزیک نجوم بودم. جوون و پرکار. سرم درد میکرد برای یافتن جواب یکی از سوالهای همیشگی فیزیک نجوم... منبع اشعههای کیهانی... خیلی جاهطلب بودم.»
کمی مکث کرد، و سپس با آوای دیگری ادامه داد. «میدونین، خیلی عجیبه که با وجود این همه پیشرفت تکنولوژی توی دو قرن اخیر، دانشمندای ما هنوز نتونستن دلیل قانعکنندهای برای انفجار یک ستاره یا این منبع رمزآلود پیدا کنن. ما از این معماهای همیشگی همونقدر میدونیم که در زمان انیشتین، ادینگتون و میلیکان میدونستیم.»
«معذلک، همونطور که گفتم، یه موقعی فکر کردم که سر نخ اشعههای کیهانی دستم آمده، برای همین زدم بیرون تا با مشاهدهی مستقیم بتونم ایدهام رو بررسی کنم. از این رو رفتم فضا. البته به این آسانیها هم نبود. سال 2129 بود، خودتون میدونین که، بعد از جنگ آخر، رصدخانه هم مثل همهی ما داشت برشکست میشد.»
«بهترین انتخاب ممکن رو کردم. یکی از آن مدلهای 07 ـِ دست دوم کرایه کردم، بار و بندیلم رو بقچه کردم و تنهایی زدم بیرون. مجبور بودم بدون برگهی مجوز از فرودگاه خارج بشم، نمیخواستم درگیر اون همه کارهای فرمالیتهی اداریِ ارتش بشم. کارم غیرقانونی بود، اما من اطلاعات میخواستم. خلاصهی مطلب اینکه با زاویهی صحیحی نسبت به خورشید در جهت قطب جنوب سماوی حرکت کردم و یک میلیارد مایل از خورشید دور شدم.»
«مسئلهی مهم نه سفرکردنم است و نه اطلاعاتی که جمع کردم. من حتی یکی از اینها را به دیگران گزارش ندادم. مسئلهی مهمی که این ماجرا رو ساخت، سیارهای بود که کشفش کردم.»
در این لحظه، مورفری آن ابروهای پرپشتش را بالا برد و غرید: «به این آقا هشدار میدهم، جناب رئیس. هیچ عضوی تا حالا نتوانسته با یک سیارهی قلابی از این جمع جان سالم بدر برد.»
لبخند مهیبی روی لبهای هایس نشست. «من شانس خودم رو امتحان میکنم... داشتم میگفتم... روز هجدهم سفرم بود که برای اولین بار آن سیاره را تشخیص دادم. مثل یک برش پرتقال در اندازههای لوبیا بود. طبیعتاً در آن نقطه از فضا، تعجبم برانگیخته شد. به سمتش حرکت کردم و فوراً فهمیدم که حتی سطح عجیب و غریب آن سیاره را خراش هم ندادهام. بودنش در آنجا تماماً یک پدیده بود، اما از آن هم بیشتر این بود که سیاره میدان گرانش نداشت.»
گیلاسِ شراب لوین از دستش افتاد و تکه تکه شد. نفسنفسزنان گفت: «جناب رئیس. عدم صلاحیت این آقا را فوراً خواستارم. هیچ جِرمی در فضا نمیتونه بدون تأثیرگذاشتن بر اطرافش وجود داشته باشه و میدان گرانش هم ایجاد نکنه. این آقا جملهای غیرقابل باور گفته و باید رد صلاحیت بشه.» صورت لوین از عصبانیت قرمز شده بود.
اما هایس دستش را بالا گرفت و گفت: «جناب رئیس، من زمان میخوام. توضیحات در ادامه خواهد آمد. الآن اگه بخوام بگم، فقط موضوع پیچیدهتر میشه. خواهش میکنم، میتونم ادامه بدم؟»
او را مورد خطاب قرار دادم و گفتم: «به خاطر طبیعت داستان شما، ترجیح میدهم کمی ملایمتر برخورد کنم. کمی تأخیر به شما داده شد، اما لطفاً یادتان باشد که بالاخره باید توضیح بدهید. بدون توضیحات باختید.»
هایس گفت: «بسیار خب، در حال حاضر، باید این جمله را از طرف من قبول کنید که سیاره بههیچوجه گرانش نداشت. این موضوع مطلقه. چون به واسطهی تجهیزات کامل ستارهشناسیای که در سفینه داشتم و ابزارهایی بسیار حساس آن را سنجیدم و فقط یک چیز بدست آمد: صفر مطلق.»
«البته روشهای دیگه رو هم امتحان کردم، چون سیاره هم تحت تأثیر جاذبهی دیگر اجرام قرار نمیگرفت. دوباره به همین جواب رسیدم. مسئلهای که نتوانستم آن موقعها تشخیص دهم نیز این بود که به همین علت، سیاره در مداری مستقیم و با سرعتی ثابت در حرکت بود. حتی این حقیقت که وجود خورشید، باعث نمیشد مدار این سیاره هذلولی یا بیضوی شود، باز هم نشان میداد که این سیاره کاملاً از میدان گرانش منظومه مستقل بود.»
سباستین رو ترش کرد و نور ضعیفی از دندانعقلهای طلاییاش دیده شد. «هایس، چند لحظه صبر کن. چی باعث شد اجزای این سیارهی شگفتانگیز کنار هم بمونه؟ بدون گرانش، چرا خرد نشد و پراکنده نشد؟»
جوابش را فوراً داد. «فقط یک چیز، اینرسی. هیچ چیز نبود که این سیاره رو از هم باز کنه. تصادفی با جرمی به همان اندازه شاید باعث این کار میشد – اما حالا از فکر غیرممکن وجود نیروی مشابه گرانش در سیاره صرف نظر میکنیم.»
آهی کشید و ادامه داد. «این پایان ویژگیهای جرم نبود. رنگش قرمز-نارنجی بود و آلبدو (نیروی بازتابش) کمی داشت، من رو تحریک کرد که باز هم بروم جلوتر و بعد این موضوع متحیرکننده رو کشف کردم که سیاره کاملاً در مقابل طیف الکترومغناطیس، از امواج رادیویی گرفته تا اشعههای کیهانی، کاملاً شفاف عمل میکند. فقط در ناحیهی قرمز و بخشی از اکتاو زرد، کمی کدر بود. که رنگش هم از همینجا نشأت میگرفت.»
مورفری پرسید: «چرا اینطوری بود؟»
هایس به من نگاه کرد. «سوال غیرمنطقیای بود، جناب رئیس. انگار از من بپرسند چرا شیشه در مقابل هرچیزی ماورا و مادون ناحیهی ماوراءبنفش شفاف عمل میکنه، بهطوری که گرما، نور و اشعهی اکس از آن عبور میکنه، اما با این وجود در مقابل خود اشعهی ماوراءبنفش کدره. این چیزها از خواص مادهان و باید بدون توضیح قبول بشن.»
چکش کوبیدم. «سوال مطرح شده به جا نبود!»
مورفری داد زد: «من اعتراض دارم. هایس سوال من رو دور زد. هیچ چیز به طور کامل شفاف نیست. حتی شیشه با ضخامت مناسب میتونه جلوی اشعههای کیهانی رو بگیره. منظورت اینه که مثلاً نور آبی یا گرما از درون تمام سیاره رد میشه؟»
هایس پاسخ داد: «چرا نه؟ اگه چنین شفافیتی در تجارب شما نیست، دلیل نمیشه که اصلاً وجود خارجی نداشته باشه. هیچ قانون علمیای هم برای این پدیده وجود نداره. سیاره بهجز ناحیهی کوچکی از طیف الکترومغناطیس، کاملاً شفاف بود. این حقیقت مطلق مشاهدات من بود.»
چکشم دوباره کوبیده شد. «توضیحات کامل داده شد. ادامه بده، هایس.»
سیگارش تمام شده بود و مکثی کرد تا یکی دیگر روشن کند. سپس گفت: «در بقیهی موارد، سیاره کاملاً معمولی بود. اندازهاش تقریباً به زحل میرسید، شاید قطرش بین زحل و نپتون بود. تجربیات بعدی نشان داد جرمش ثابته. اگرچه فهمیدن میزانش خیلی سخت بود – شاید جرمش دوبرابر زمین بود. با چنان جرمی، اینرسی و جنبش مولکولیاش عادی بود – اما هیچ گرانشی نداشت.
حالا، ساعت داشت یک و سی و پنج دقیقه را نشان میداد.
هایس مسیر چشم من را دنبال کرد و گفت: «بله، فقط سه ربع ساعت مونده. عجله میکنم... طبیعتاً، این سیارهی عجیب و غریب من را وادار کرد بیاندیشم. اندیشهای که با جستجوی من برای یافتن نظریهای مطلق برای اشعههای کیهانی و ستارگان همراه شد و به جواب جالبی منتهی گشت.»
نفس عمیقی کشید. «تصور کنید – اگه میتونید – کیهان ما، ابری از اَبَراتمها باشد که...»
سباستین پا شد و ایستاد، داد زد: «عذر میخوام، شما میخوای پایهی توضیحاتت رو بذاری بر مبنای شباهت بین ستارهها و اتمها؟ یا منظومههای خورشیدی و اوربیتهای الکترونی؟»
هایس با آرامش پرسید. «چرا چنین سوالی میپرسی؟»
«چون اگه بخوای این کار رو بکنی، سریعاً درخواست رد صلاحیت میدم. اعتقاد اینکه اتمها خودشون منظومههای خورشیدی مینیاتوری هستن، مال دوران ستارهشناسی بطلیموسه. این عقیده هیچ وقت توسط دانشمندان معتبر، حتی در زمان طلوع نظریههای اتمی تأیید نشد.»
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و گفتم: «این آقا درست میگوید. نباید چنین قیاسی در توضیح وجود داشته باشد.»
هایس گفت: «من اعتراض دارم. دوران مدرسهتون، توی درسهای شیمی و فیزیک، حتماً به یاد میارین که برای مطالعهی خواص گازها و شناختن اونها، اغلب اونها رو با توپ بیلیارد مقایسه میکردن، اما این به این معناس که مولکولهای گاز توپهای بیلیاردن؟»
سباستین تأیید کرد. «خیر.»
هایس در ادامه گفت. «فقط به این معناس که مولکولهای گاز فقط رفتاری مشابه با برخورد توپهای بیلیارد دارن. به همین دلیله که مطالعهی رفتارهای یکی با شناختن رفتارهای ملموس دیگری راحتتره... خب، من هم میخوام به همین پدیده در گیتی خودمون اشاره کنم. فقط برای اینکه تصورش راحتتر بشه. اون رو با پدیدهای سادهتر و صد البته آشناتری به نام جهان اتمها مقایسهاش میکنم. این کار اصلاً به این معنا نیست که ستارهها همان اتمهای بزرگ شده هستند.»
متقاعد شده بودم. گفتم. «نکتهی خوبی بود. شما میتوانید کماکان به توضیحات خود ادامه دهید، اما اگر در مقیاسهای رئیس جلسه، نکتهای اشتباه باشد، رد? صلاحیت خواهید شد.»
هایس موافقت کرد. «خوبه، اما حالا میخوام برم سراغ یک نکتهی دیگه. آیا اولین کاشت نیروی اتمی رو که یکصد و هفتاد سال پیش اتفاق افتاد، به یاد میارید؟»
لوین زمزمه کرد. «بسیار زیاد، یادمه که آنها برای بدست آوردن نیرو از شکافت اورانیوم استفاده میکردن. اورانیوم رو با نوترونهای کندرونده بمباران میکردن و اون رو به مازوریوم، باریم، اشعههای گاما و باز هم نوترونهای بیشتر تقسیم میکردند، بهمین طریق یک چرخه ایجاد میشد.»
«درسته، توضیح خوبی بود. تصور کنین که جهان کهکشانی ما هم همینطور رفتار کنه... توجه کنین که این فقط یک استعاره است و نباید دقیقاً ذکر بشه... مثل جرمی که اتمهای اورانیوم تشکیلش میدهند. تصور کنین که این کیهان منظومهای با اجرامی بمباران بشه که در مقیاس اتمی درست مثل نوترون عمل میکنه.»
«یه جور ابرنوترون، به خورشید میخوره و باعث انفجار خورشید میشه، ابرنوترونهای دیگهای تولید میکنه. به عبارت دیگه، یک نواختر تولید میشه.» به اطراف نگاه کرد تا ببیند کسی مخالفت میکند یا خیر.
لوین گفت: «از این نظریه چه برداشتی میکنی؟»
«دوتا؛ یکی منطقی و یکی مشاهدهای. اول منطقی رو میگم. ستارهها اساساً در تعادل انرژی بهسر میبرن. و ناگهان بدون هیچ تغییر محسوسی، چه در طیف و یا چیز دیگر، ناگهان منفجر میشن. انفجار نشان از ناپایداری داره، اما ناپایداری در کجا؟ توی ستاره که نیست، چون ستاره میلیونها ساله که تعادل داره. از نقطهی خاصی در جهان هم که نیست. چون نواخترها به میزان یکسانی توی جهان پراکنده شدن. پس این نابودی، فقط میتونه از نقطهای خارج از کهکشان باشه.»
«برداشت دوم، مشاهدهای... من از سمت یکی از همین ابرنوترونها میآیم.»
مورفری با غیظ گفت: «به خیالم منظورت همون سیارهی بدون گرانشه.»
«درسته.»
«پس چی باعث شد بفهمی اون یه ابرنوترونه؟ از نظریهات که نمیتونی به عنوان یه اصل استفاده کنی، چون داری برای اثبات قضیهی ابرنوترونها از خود ابرنوترونها استفاده میکنی. اینجا جای بحثهای چرخهای نیست.»
هایس با حالتی تصنعی گفت: «خودم میدونم. دوباره پناه میبرم به منطق. توی دنیای اتمها بین الکترون و پروتون جاذبه وجود داره. توی دنیای ستارگان هم به این جاذبه میگویند گرانش. این دو نیرو خیلی شبیه هم هستن، مگر در پارهای مواقع. مثلاً دو نوع نیروی الکتریکی داریم، مثبت و منفی. اما فقط یک نوع نیروی گرانش داریم – البته این تفاوت بسیار جزئی است. با این وجود، هنوز چنین قیاسی رو مجاز میدونم. نوترون در مقیاس اتمی جرمی است بدون نیروی جاذبهی اتمی-الکتریکی. یک ابرنوترون هم در مقیاس منظومهای باید جرمی باشه بدون جاذبهی سیارهای-گرانشی. به همین دلیله که اگه جرمی بدون جاذبه پیدا کنم، کاملاً منطقیه که اسمش رو بگذارم ابرنوترون.»
سباستین با طعنه پرسید: «میخوای بگی که دلیلت علمی و دقیق بود؟»
هایس اعتراف کرد. «نه، اما منطقیه. با هیچ کدوم از حقایق علمیای که میشناسم تضاد نداره و میتونه یه توضیح جامع برای بیان پدیدهی نواخترزایی باشه. این موضوع فعلاً برای هدف ما کفایت داره.»
مورفری سخت به ناخنهایش خیره شده بود. «به نظرت مسیر این ابرنوترونات کجاست؟»
هایس با افسردگی گفت: «میبینم که پیش دستی کردی. این موضوع همان چیزی بود که من آن موقع از خودم پرسیدم. در ساعت 2/1 2:09 به خورشید برخورد میکنه و هشت دقیقهی بعد، تابش حاصل از انفجار، زمین رو به سوی فراموشی میکشونه.»
سباستین داد زد: «چرا اینها رو گزارش نکردی؟»
«استفادهاش چی بود؟ کاری که نمیشد براش کرد. ما که نمیتونیم اجرام آسمانی رو تکون بدیم. تمام نیروهای موجود روی زمین هم نمیتونه چنان جرمی رو از مسیرش منحرف کنه. توی خود منظومه هم هیچ راه گریزی نیست، حتی پلوتو و نپتون هم به همراه سیارههای دیگه به گاز تبدیل میشن و سفرهای بین منظومهای هم هنوز ممکن نشده. تا روزی که انسان نتونه مستقلاً در فضا زندگی کنه، سرنوشتش محکوم به نابودیه.»
«چرا اینها رو نگفتم؟ گیریم که دنیا رو متقاعد میکردم که مرگ حتمی میاد سراغشون. نتیجهاش چی میشد؟ خودکشی، موج جرائم، هرزگی، مسیحها و اونجلیستها و هر چیز بد و بیفایدهای که فکرش رو بکنی. بالاخره، آیا مرگ توسط یک نواختر خیلی بده؟ سریع و تمیز. در ساعت 2:17 دقیقه اینجایی، 2:18 دقیقه تبدیل میشی به جرمی از گازهای رقیق. آنقدر مرگ سریع و آسونیه که حتی میشه تقریباً گفت مرگ نیست.»
بعد از این سخن، سکوت طولانیای حکمفرما شد. احساس ناخوشایندی داشتم. دروغ و دروغ، اما این یکی خیلی شبیه واقعیت بود. از روی فتوح و پیروزی، نه لبهای هایس به لبخند گشوده شده بود و نه چشمهایش برق میزد. کاملاً و شدیداً جدی بود. می توانستم ببینم بقیه هم همین احساس را دارند. لوین داشت قورت قورت شراب مینوشید و دستانش میلرزید.
سرانجام، سباستین با صدای بلندی سرفه کرد، «از کی و کجا قضیهی ابرنوترونها رو کشف کردی؟»
«پونزده سال پیش، یک میلیون مایل یا بیشتر از خورشید فاصله داشتم.»
«در تمام این مدت داشت به خورشید نزدیک میشد؟»
«بله، با سرعت ثابت دو مایل بر ثانیه.»
سباستین تقریباً از روی آسایش خاطر به خنده افتاد و گفت: «خوبه، گیرت انداختم! چرا در تمام این مدت منجمها ندیدنش؟»
هایس با بیصبری پاسخ داد: «خدای من! واضحه که تو اصلاً منجم نیستی. کدوم ابلهی توی قطب جنوب سماوی دنبال یک سیاره میگرده، اونم فقط وقتی که توی خسوف و کسوف معلوم میشه؟»
سباستین اشاره کرد که: «اما این منطقه به همین منظور مطالعه شده، ازش عکسبرداری شده.»
«مطمئناً! من هم کاملاً میدونم، از ابرنوترون صدها و یا شاید هزاران بار عکسبرداری شده... ولو اینکه جنوب پل کمترین ناحیهی تماشا شدهی آسمون باشه. اما چه چیز باعث میشه با یک ستاره فرق بکنه؟ انعکاس نور پائینش، هیچ وقت بیشتر از یازدهمین مقیاس نور رو بر نمیگردونه. با این وجود برای شناخت هر سیارهای چنین نوری کافیه. اورانوس بارها و بارها دیده شد تا هرشل بالاخره فهمید که سیاره است. حتی وقتی هم که دنبال پلوتو بودند، سالها طول کشید که توانستند تشخیصش دهند. یادت باشد که بدون گرانش، هیچ گردش سیارهای هم نیست و در غیاب اینها بیشترین میزان احتمال تشخیص هم ناپدید میشود.»
سباستین با ناامیدی پافشاری کرد. «اما، هر چی به خورشید نزدیکتر بشه، میزان اندازهی معلومش بیشتر میشه و حتی اگه نور بازتابیاش خیلی کم هم باشه، یک لکه رو روی تلسکوپ نشون می ده، و قطعاً ستارههای پشتش رو کدر میکنه.»
هایس تائید کرد. «درسته، من نمیگم که نقشه برداری کامل از ناحیهی دور قطبی کشفش نمیکنه، اما چنین نقشه برداریای سالهای دور انجام شده و درحال حاضر با عجله به دنبال نواخترها میگردن، طیفهای بسیار خاص و چیزهایی که تمام و کمال نیست. پس، هر چه ابرنوترون به خورشید نزدیکتر میشه، فقط موقع غروب و گرگ و میشه که معلوم میشه – در صبح و عصر ستارهی زهره – که مشاهده در چنین موقعی بسیار سختتر میشه. و البته، در حقیقت، مشاهده نمیشه – و این چیزیه که انتظارش میره.»
دوباره سکوت برقرار شد، متوجه شدم که تپش قلبم را میشنوم. ساعت دو بود و ما هیچکدام قادر نبودیم به داستان هایس خدشهای وارد کنیم. یا باید سریعاً ثابت میکردیم که همهی اینها یک دروغه، یا من در بلاتکلیفی محض میمردم.? همهی ما داشتیم به ساعتهایمان نگاه میکردیم.
لوین جنگ را از سر گرفت. «سخت میشه حرکت ابرنوترون رو به سمت خورشید انطباق داد. در مقابل، چه شانسی هست؟ یادت باشد که شانسش مثل حقیقت داستان است.»
پریدم وسط. «اعتراض وارد نیست، آقای لوین. بیان عدم احتمال یک موضوع، هر چقدر هم که بزرگ باشد، کافی نیست. فقط غیرمحتمل بودن و بیان تناقض میتواند باعث رد صلاحیت شود.»
اما هایس دستش را تکان داد. «اوضاع روبهراهه، اجازه بدین من پاسخ بدم. یک ابرنوترون و یک ستاره را در نظر بگیرید، شانس برخورد، آنهم شاخ به شاخ، بینهایت کوچک است. هرچند، از لحاظ آماری، اگر تعداد ابرنوترونهای کافی را به سمت کهکشان شلیک کنید، و وقت کافی هم بدهید، هر ستاره دیر یا زود بالاخره مورد برخورد قرار میگیرد. فضا تحت هجوم همگانی ابرنوترونها قرار میگیرد – در مقیاس هر هزار پارسک مربع – با وجود چنین مقیاسی علیرغم فاصلهی بین ستارهها و فضای خالی بین آنها، میتواند منجر به ایجاد بیش از بیست نواختر در هر کهکشان، آنهم در طول یک سال باشد. یعنی سالانه بیست تصادم بین ابرنوترونها و ستارهها رخ میدهد.
«چنین موقعیتی تفاوت چندانی با اورانیومی که توسط نوترونهای معمولی بمباران میشود، ندارد. از هر یکصد میلیون نوترون، فقط یکی به هدف برخورد میکند، اما در زمان کافی، هر بمبی بالاخره منفجر میشود. اگر هوش فراکهکشانیای این بمباران را کنترل کند. – که کاملاً فرضی است و اصلاً بخشی از صحبتهای قطعی من نیست – یک سالِ ما برای آنها احتمالاً فقط یک بازهی کوچک از ثانیه است. تعداد برخوردها برای آنها احتمالاً با مقیاس ثانیهایشان میلیاردها بار است. انرژی تولید میشود، شاید به حدی که جرم این کهکشان آنقدر گرما تولید کند که به حالت گازی خود برسه – یا شاید حالت گازی رو هم رد کنه. کهکشان در حال گسترشه، شما هم میدونین – عین گاز.»?
«ولی هنوز، اولین ابرنوترون به منظومهی م وارد شده تا صاف بره سراغ خورشید این موضوع...» لوین آخر حرفش را با لکنت خورد.
هایس سریعاً گفت: «خدای من، کی به شما گفته که این اولیش بوده؟ در مقیاس زمانی زمینشناسی، صدها ابرنوترون از منظومه گذشته. احتمالاً در هزار سال گذشته فقط یکی دوتا از منظومه عبور کرده. ما از کجا میدونیم؟ ستارهشناسها نتونستن حتی این یکی رو که صاف میره سراغ خورشید و شاید اولیش بوده، پیدا کنن. و هیچ وقت فراموش نکنین که بدون جاذبه، این ابرنوترونها بدون اثرگذاشتن میتونن وارد سیستم بشن. فقط یک ضربهی کوچک و ثبت در خورشید، و سپس همه چیز خیلی دیر میشود.»
به ساعت نگاه کرد. «2.05! باید دیگر بتوانیم روی خورشید ببینیمش.» بلند شد و کرکره را بالا کشید. نور خورشید جریان داشت و من از اشعههای غبارآلود نور خودم را کنار کشیدم. دهانم عین شنهای کویر خشک شده بود. مورفری به ابروهایش دست میکشید، اما قطرههای عرق بود که مدام از گردن و گونههایش پائین میریخت.
هایس چندتایی اسلاید نگاتیو آورد. «من خودم رو آماده کردهام. ببینید.» یکی از آنها را جلوی خورشید گرفت. «اینجاست.» با متانت نقطهای را نشان داد. «محاسبات من نشون می ده که پیش از هنگام برخورد با احترام از کنار زمین عبور میکنه. که کمی مفیده.»
من هم داشتم به خورشید نگاه میکردم و حس کردم ضربان قلبم کمی تندتر شد. آنجا، در مقابل روشنایی خورشید، لکهی کوچک و کاملاً گردی وجود داشت.
مورفری با لکنت گفت: «چرا تبخیر نمیشه؟» «باید دیگه توی جو خورشید باشه.» فکر نمیکنم میخواست داستان هایس را رد صلاحیت کند. دیگر کارش از اینها گذشته بود. صادقانه به دنبال اطلاعات بود.
هایس توضیح داد. «بهتون گفته بودم، در مقابل تمام انرژیهای الکترومغناطیس شفاف عمل میکنه. فقط طیفی که جذب میکنه گرمش میکنه و این مقدار هم درصد بسیار پائینیه. بعلاوه، این موضوع فرق میکنه. شاید این سیاره خیلی کارخانهایتر از هرچیزی روی زمین باشه، و سطح منظومه حداکثر 6000 درجه سانتیگراد گرما داره.»
با انگشتش از بالای شانهاش اشاره کرد و گفت: «ساعت 2.09 1/2 است آقایان. ابرنوترون به خورشید خورد و مرگ در راهه. ما هشت دقیقه وقت داریم.»
از ترس زیاد، همه زبانمان لال شده بود. صدای هایس را به یاد میآورم، که بیپرده میگفت: «عطارد نابود شد!» سپس چند دقیقهی بعد «زهره نابود شد!» و دست آخر «سی ثانیه وقت مانده، آقایان.»
ثانیهها خرامان خرامان، اما بالاخره تمام شدند، بعد سیثانیهی دیگر، و بعد سی ثانیهی دیگر.
و حیرت در چهرهی هایس جوانه زد و رشد کرد. ساعت را بلند کرد و به آن خیره شد، سپس از درون فیلمش به خورشید یکبار دیگر نگریست.
«از بین رفته!» برگشت و به ما نگاه کرد. «این باور نکردنیه. فکرش رو میکردم، اما دیگه جرأت نکردم قضیهی اتمیاش رو هم بیان کنم. میدونین که هستهی اتم در برخورد با نوترون منفجر میشه. بعضی از اتمها، مثلاً کادمیوم، مثل اسفنجی که آب رو به خودش میگیره، اونا رو در خودشون ذخیره میکنن. من...»
دوباره مکث کرد، نفس عمیقی کشید و متفکرانه ادامه داد. «حتی خالصترین قطعهی اورانیوم هم از عناصر دیگه درون خودش داره. و در کهکشانی که تریلیونها ستاره مثل اورانیوم داره، چند میلیون ستارهی کادمیومی در مقابلش چیه؟ هیچ! اما خورشید یکی از همینهاست! نژاد انسان هیچ وقت سزاوار چنین چیزی نبود!»
داشت به صحبت کردنش ادامه می داد، اما بالاخره آرامش سراغمان آمده بود و دیگر به حرفهایش گوش نمیدادیم. با حرکتی نیمهعصبی، ما گیلبرت هایس را بهعنوان رئیس مجمع و با تحسین و شادمانی انتخاب کردیم و این داستان رو دروغگویانهترین داستان تمام دوران نامیدیم.
اما فقط یک چیز بود که مرا اذیت میکرد. هایس نقشش را خوب بازی کرده بود؛ انجمن بیش از هر زمان دیگری موفق بود – اما من فکر میکنم که بالاخره باید رد صلاحیت میشد. داستانش شرط دوم را تمام و کمال رعایت کرد. داستان او عین حقیقت به نظر میرسید. اما فکر نمیکنم شرط اول را رعایت کرده باشد.
فکر میکنم داستانش کاملاً راست بود!