داستان اولین بار در سال ۱۹۷۲ منتشر شده و بعدها در مجموعهی کابوسها و مناظر رویایی مجددا منتشر شد. همین ترجمه از داستان به طور اشتباه با نام مترجم دیگری در ماهنامهی «همشهری داستان» به چاپ رسیده است و حالا و به مناسب هفتهی خوانش آثار وحشت، در آکادمی فانتزی منتشر میشود.
نامش دوشیزه سیدلی[۱] بود و سرگرمیاش تدریس.
زنی ریز جثه بود. باید روی نوک پایش بلند می شد تا بتواند روی بلندترین نقطهی تخته سیاه بنویسد؛ حالا هم داشت همین کار را میکرد. پشت سرش، هیچکدام از بچهها نه میخندیدند نه پچ پچ میکردند و نه یواشکی به شیرینی که توی مشتشان قایم کرده بودند، گاز میزدند؛ آنها خلق و خوی زهرماریِ خانم سیدلی را خوب میشناختند. خانم سیدلی همیشه خبر داشت چه کسی در یک گوشهی اتاق دارد آدامس میجود، چه کسی یک شاهدانه پرتابکن توی جیبش دارد، یا چه کسی قصد دارد به دستشویی برود که به جای استفاده از امکانات دستشویی کارت بیسبال رد و بدل کند. خانم سیدلی درست مثل خدا همیشه از همه چیز خبر داشت.
موهایش داشتتند خاکستری میشدند، برای محافظت از ستون مهرههایش کمربند محافظتی میپوشید، کمربند روی پیراهنش خط انداخته بود. زنی بود ریزجثه، همیشه در رنج و با نگاهی خیره. اما بچهها ازش میترسیدند. زبانِ تیزش افسانهی بچههای مدرسه بود. اگر نگاه خیرهاش به یک بچهی خوش خنده میافتاد یا به بچهای که درگوشی حرف زده بود، زانوهایش به لرزه درمیآمد.
حالا داشت فهرستی از لغات را روی تخته مینوشت، لغاتی بودند که باید آن روز هجی میشدند، در حال نوشتن با خودش فکر میکرد موفقیتآمیز بودنِ دورانِ طولانیِ تدریسش را میتوان با همین کارِ روزمره جمعبندی و اثبات کرد: او میتوانست با خیال راحت رویش را از دانشآموزانش برگرداند.
گفت:«تعطیلات» و در حال تلفظِ کلمه، آن را با دستخطِ محکم و جدیاش نوشت. «ادوارد، لطفا با کلمهی تعطیلات یک جمله بساز.»
ادوارد بریده بریده گفت: «من تعطیلات به نیویورکسیتی رفتم.» و بعد کلمه را با دقت هجی کرد، درست همانطور که خانم سیدلی یادش داده بود: «تع-طی-لات»
خانم سیدلی سراغ کلمهی بعدی رفت و گفت: «آفرین ادوارد.»
البته او چند تا کلک کوچک هم بلد بود، اعتقاد راسخ داشت که موفقیت علاوه بر مسایل بزرگ، به خردهکاریها هم بستگی دارد. اصول اعتقادیاش را مدام در کلاس به کار میبست و هیچوقت هم تا حالا شکست نخورده بود.
به آرامی گفت: «جِین.»
جین با نگاهی پر از گناه بالا را نگاه کرد، آخر داشت از روی کتابچهاش پنهانی میخواند.
«لطفا آن کتاب را همین حالا ببند.» کتاب بسته شد و جین با چشمانی بیحال و سرشار از نفرت به پشت خانم سیدلی خیره شد. «و پانزده دقیقه پس از خوردن زنگ هم پشت میزت میمانی.»
لبهای جِین میلرزید: «بله خانم سیدلی.»
یکی از حقههای کوچکش استفادهی ماهرانه از عینکش بود. تمام کلاس در عدسیهای کلفتش بازتاب مییافت، وقتی مچ بچهها را هنگام شیطنتهای کوچک و کثیفشان میگرفت، از دیدنِ چهرههای وحشتزده و گناهکارشان کیف میکرد. و حالا تصویر کمرنگ و کج و معوجی از رابرت را در ردیف اول میدید، رابرت چینی به بینیاش انداخته بود. چیزی نگفت. هنوز وقتش نبود. رابرت شناگر خوبی بود، باید بهش آب کافی میداد.
خانم سیدلی کلمهی «فردا» را شمرده تلفظ کرد: «رابرت لطفا با کلمهی فردا یک جمله بساز.»
رابرت اخمی به چهره آورد. کلاس در آفتاب بعد از ظهر سپتامبر خوابآلود و خفه بود. ساعت الکترونیکِ کنار در میگفت تنها نیمساعت با زنگِ تعطیلی ساعت سه فاصله دارند؛ تنها چیزی که سرهای جوان را از چرت زدن روی کتابچههای هجیشان باز میداشت، پشتِ تهدیدآمیز و شوم خانم سیدلی بود.
«منتظرم رابرت.»
رابرت گفت: «فردا اتفاق بدی خواهد افتاد.» کلماتِ کاملا بیعیب و ایراد بودند، اما خانم سیدلی از آن کلمات اصلا خوشش نیامد، به خاطر حس هفتمش بود که خاصِ آدمهای سختگیر است. رابرت حرفش را به اتمام رساند: «فَ-ر-دا» دستانش را مرتب روی میز گذاشته بود، دوباره چینی به بینیاش انداخت. لبخندی کج و یکوری هم بر لب آورد. ناگهان خانم سیدلی مطمئن شد که رابرت از حقهی کوچک او با عینکش خبر دارد.
بسیار خوب، که این طور.
خانم سیدلی بدون این که به رابرت آفرین بگوید، نوشتنِ کلمهی دوم را شروع کرد، و گذاشت کمر صافش پیغام را برساند. یک چشمی و با دقت نگاهی انداخت، الان است که رابرت زبانش را بیرون بیاورد و یا با انگشتش آن علامت نفرتانگیز را نشان دهد، همان علامتی که همهشان بلدند،(این روزها انگار حتا دخترها هم آن علامت را بلدند.) این کار را میکرد فقط برای این که بفهمد خانم سیدلی واقعا از کارهایی که میکند با خبر است یا خیر. بعد تنبیه میشد.
بازتابِ چهرهاش بیرنگ، کوچک و کج و معوج بود و خانم سیدلی فقط گوشهی چشمش به کلمهای بود که داشت مینوشت.
رابرت تغییر کرد.
خانم سیدلی فقط یک لحظه نگاهش به بازتابِ ترسناک چهرهی رابرت افتاد، چهرهی رابرت که به چیزی دیگر...چیزی متفاوت تغییر کرد.
با چهرهای رنگپریده و بدون این که توجی به درد تیز کمرش بکند، سریع به سمت کلاس چرخید.
رابرت با گستاخی نگاه متعجبش را به او دوخت. دستانش مرتب مقابلش بودند. بعد از روزی طولانی، موهای پشت سرش اندکی به هم ریخته بودند. به نظر نمیرسید ترسیده باشد.
خانم سیدلی با خودش فکر کرد، حتما میخواستم به یک چیزی گیر بدم و وقتی هیچی در کار نبود، ذهنم برای خودش خیالپردازی کرده، دستش هم درد نکنه.
گفت: «رابرت؟» قصد داشت صدایش مسلط باشد و بدون بازخواست اعتراف بگیرد. اما آن جور که میخواست نشد.
رابرت گفت: «بله خانم سیدلی؟» چشمانش قهوهای بسیار تیره بود، مثل گِلی که ته یک جریانِ کُند تهنشین شده باشد.
«هیچی»
دوباره به سمت تختهسیاه بازگشت. زمزمهی گنگی در کلاس به راه افتاد.
سریع گفت: «ساکت.» و دوباره چرخید که با آنها رو به رو شود. «یک کلمهی دیگر بگویید، همه با هم بعد از کلاس پیش جین میمونیم.» طرف صحبتش کل کلاس بود، اما صاف به رابرت نگاه کرد. رابرت هم با معصومیت بچهگانه او را نگاه کرد. کی، من؟ من نبودم خانم سیدلی.
به طرف تخته برگشت و شروع کرد به نوشتن و دیگر از گوشهی عینکش جایی را نگاه نکرد. نیمساعت باقی مانده هم گذشت، به نظرش رسید رابرت هنگام بیرون رفتن نگاه عجیبی به او انداخت. نگاهش میگفت حالا ما یک راز داریم، مگر نه؟
نگاهش از ذهن خانم سیدلی بیرون نمیرفت. توی ذهنش گیر کرده بود، مثل یک تکه گوشت که میانِ دو دندان گیر کرده باشد، یک چیز کوچک بود اما انگار به بزرگی یک تخته الوار باشد.
خانم سیدلی ساعت پنج تنهایی سر میز شام نشست، شامش تخممرغ نیمرو روی نان تست بود، هنوز داشت به ماجرا فکر میکرد. میدانست دارد پیر میشود و با خونسردی با این قضیه کنار آمده بود. قصد نداشت یکی از آن خانممعلمهای عجوزهای شود که باید در سن بازنشستگی، جیغ و داد کنان از کلاس درسشان بیرون کشیده شوند. این جور آدمها او را یادِ قماربازهایی میانداختند که حتا هنگام باخت هم قادر نبودند میز قمار را ترک کنند. اما او در حال باخت نبود. او همیشه یک برنده بود.
به نیمرویش نگاه کرد.
او همیشه برنده بود، مگر نه؟ به چهرههای تر و تمیزِ کلاس سومیهایش فکر کرد و چهرهی رابرت را درخشانتر از همه یافت.
بلند شد و یک چراغ دیگر روشن کرد.
کمی بعد، درست قبل از این که خوابش ببرد، چهرهی رابرت، با لبخندی شوم، در تاریکی پشت پلکهایش و مقابل رویش شناور شد، و شروع به تغییر کرد.
اما قبل از این که ببیند چه شکلی میشود، تاریکی او را در بر گرفت.
خانم سیدلی شب بدی را از سر گذراند و در نتیجه روز بعد، از دندهی چپ بلند شده بود. انگار با اشتیاق منتظر یک پچپچ، یا خنده یا رد و بدل شدنِ یک یادداشت بود. اما کلاس ساکت بود، خیلی ساکت. همهشان بی احساس به او خیره شده بودند .حس میکرد میتواند وزن نگاههایشان را روی خودش احساس کند؛ نگاههاشان مثل مورچههای کور روی او میخزیدند.
با خشونت به خودش گفت، بس کن! داری مثل یک دختربچهی ترسو رفتار میکنی که تازه از کالج معلمی بیرون آمده.
دوباره به نظرش رسید که روز دارد کش میآيد، و وقتی زنگ به صدا درآمد، مطمئن بود خودش از بچهها خوشحالتر است. بچهها، دخترها و پسرها به ترتیب قد، مرتب کنار در صف بستند و منظم، دست همدیگر را گرفتند..
خانم سیدلی گفت: «تعطیلید»، بچهها با سر و صدا از راهرو بیرون رفتند و وارد روشنایی روز شدند، خانم سیدلی با بدخلقی به صدایشان گوش کرد.
وقتی رابرت تغییر کرد، چی دیدم؟ یک چیز چند لایه، یک چیزی که میلرزید. چیزی که به من خیره شده بود، بله به من خیره شده بود و نیشخند میزد و اصلا هم یک بچه نبود. چیزی بود پیر و شیطانی و ...
«خانم سیدلی؟»
سرش را سریع بالا آورد و بیاختیار یک «اوه» از گلویش بیرون پرید.
آقای هانینگ[۲] بود. لبخندی پوزشطلبانه زد. «قصد نداشتم مزاحمتون بشم.»
خانم سیدلی گفت: «اشکالی نداره.» لحنش گستاخانهتر از چیزی بود که در نظر داشت. چی توی کلهاش بود؟ چه مرگش شده بود؟
«میشه خواهش کنم، یک نگاهی به دستمال کاغذی دستشویی دخترها بندازید؟»
«حتما.» بلند شد و دستانش را روی انحنای کمرش گذاشت. آقای هانینگ نگاهی از سر همدلی به او انداخت. خانم سیدلی با خودش فکر کرد، پیشکشت. پیشخدمت پیر خوشحال نیست، هیچ علاقهای هم نداره.
از کنار آقای هانینگ رد شد و به سمت انتهای راهرو رفت، دستشویی دختران انتهای راهرو بود. یک گروهِ پر سر و صدا از پسرها با دیدن او ساکت شدند و گناهکارانه از در بیرون رفتند، وسایلِ قُر و خش افتادهی بیسبال همراه داشتند؛ بعد از بیرون رفتن دوباره صدای جیغ و فریادشان بلند شد.
خانم سیدلی پشت سرشان اخم کرد، با خودش فکر کرد بچههای دور و زمانهی او جور دیگری بودند. مودبتر نبودند، بچهها هرگز مودب نبودهاند و حتا احترام بیشتری هم برای بزرگترها قائل نبودند، اما این بچهها دورو بودند، سکوتشان یک جورایی سرشار از پوزخند جلوی چشم بزرگترها بود، سرشار از تنفر ناراحت کننده و اعصابخورد کن، قبلا این طوری نبودند. انگار ...
پشت ماسکها قایم شده بودند ؟موضوع همین بود؟
این فکر را از سرش بیرون کرد و داخل دستشویی رفت. اتاقی کوچک و به شکل اِل بود. ردیف توالتها در ضلع درازترش قرار داشتند و دستشوییها در سمت کوتاهترش.
در همانحال که داشت ظرفهای دستمال کاغذی را بررسی میکرد، نگاهش به چهرهی خودش در آینهها افتاد و از این که چهرهی خودش را این قدر از نزدیک میدید، جا خورد. حتا یک ذره هم به چیزی که میدید اهمیت نمیداد؛ اما نگاهی در چهرهاش بود که دو روز پیش نبود، نگاهیِ وحشتزده و مضطرب. ناگهان دریافت که بازتابِ محوِ چهرهی رنگپریده و مطیعِ رابرت در عینکش، به وجودش نفوذ کرده و داشت چرک میکرد.
در باز شد، دو دختر وارد شدند و صدایشان را شنید، داشتند پنهانی دربارهی چیزی میخندیدند. قصد داشت از آن گوشه بیرون بیاید و از کنارشان بگذرد که نام خودش را شنید. به سمت دستشوییها بازگشت و دوباره مشغول بررسیِ دستمال کاغذیها شد.
«بعدش او...»
خندههایی آرام.
«خانم سیدلی میدونه، اما...»
خندههای بیشتر؛ خندهها ملایم و چسبناک بودند مثل صابونی در حال ذوب شدن.
«خانم سیدلی یه...»
بس کنید، این صداها را بس کنید!
اگر به آرامی میچرخید، میتوانست سایههاشان را ببیند، سایهها در نور پخشی که از پنجرههای یخ زده به داخل میتابید، مبهم شده و با هیجانی دخترانه، به هم چسبیده بودند.
فکر دیگری از ذهنش بیرون خزید.
آنها میدانند او آنجاست.
بله، بله میدانستند. این عوضیهای کوچولو میدانستند.
باید تکانشان میداد، باید آن قدر تکانشان میداد که دندانهاشان به هم بخورد و ریزخندهایشان به شیون تبدیل شود، آنقدر سرشان را به دیوارهای کاشی میکوبید تا مجبور شوند اعتراف کنند از حضورش باخبر بودهاند.
همین موقع بود که تغییر شکل دادنِ سایهها شروع شد. انگار کِش میآمدند، داشتند مثل پیه مذاب جریان پیدا میکردند و اشکالی غریب به خود میگرفتند؛ اَشکال قوز کرده بودند و خانم سیدلی را واداشتند پشت به دستشوییهای چینی از ترس خودش را جمع کند؛ قلبش توی سینهاش میکوبید.
اما آنها همینطور کر کر میخندیدند.
صداهایشان تغییر کرد، دیگر دخترانه نبود، حالا بیجنسیت و بیروح بود، و بسیار بسیار شیطانی. صدای یک جور شوخیِ آرام و گندیده بود که مثل گنداب از پشت گوشهی دستشویی جریان یافته و داشت به طرفش میرفت.
به سایههای قوز کرده خیره شد و بعد ناگهان رو به آنها جیغ کشید. جیغش همین طور ادامه پیدا کرد و آن قدر در سرش پژواک یافت که به مرز جنون رسید. و بعد غش کرد. خندهها، همچون قهقهی شیاطین حتا در تاریکی هم تعقیبش کردند.
البته که نمیتوانست راستش را به آنها بگوید.
این را همان وقتی فهمید که چشمانش را باز کرد و نگاهش به چهرههای عصبیِ آقای هانینگ و خانم کروسن[۳] افتاد. خانم کروسن یک بطری نمک بویایی از بسته کمکهای اولیهی کلاس ورزش زیر بینیاش نگاه داشته بود. آقای هانینگ برگشت و به دو دختر کوچکی که با کنجکاوی خانم سیدلی را نگاه میکردند گفت لطفا به خانه بروید.
هر دوشان به او لبخند زدند، از آن لبخندها که معنایش این بود: حالا ما یک راز داریم، و بعد بیرون رفتند.
بسیارخب، رازشان را حداقل برای مدتی حفظ میکرد. اجازه نمیداد مردم خیال کنند دیوانه است یا اولین علائم سالخوردگی زودتر از موقع سراغش آمده، به روش آنها بازی میکرد، آن هم تا زمانی که بتواند پلیدیشان را آشکار کند و از ریشه بیرون بکشدشان. همان طور که تلاش میکرد بنشنید و درد کُشندهی پشتش را نادیده بگیرد، با خونسردی گفت: «به گمونم لیز خوردم، یک جا خیس بود.»
آقای هانینگ گفت: «وحشتناکه، وحشتناک، شما...»
خانم کروسن میان حرفش پرید: «امیلی وقتی افتادی پشتت که طوری نشده؟» آقای هانینگ با قدردانی به او نگاه کرد.
خانم سیدلی بلند شد و ستون مهرههایش از درد فریاد کشید.
گفت: «نه، راستش انگار ضربهی سقوط یک جور اثر معجزهآسای ماساژ مانند داشته، سالهاست پشتم این قدر خوب نبوده.»
آقای هانینگ دوباره شروع کرد: «میتونیم دکتر خبر کنیم...»
خانم سیدلی لبخندی سرد به او تحویل داد. «لازم نیست.»
«از دفتر زنگ میزنم برات تاکسی بیاد.»
خانم سیدلی به سمت در دستشویی دخترانه رفت و همان طور که بازش میکرد، گفت: «همچون کاری نمیکنی من همیشه با اتوبوس میرم.»
آقای هانینگ آهی کشید و به خانم کروسن نگاه کرد. خانم کروسن جای دیگری را نگاه کرد و چیزی نگفت.
روز بعد، خانم سیدلی رابرت را بعد از کلاس نگه داشت. رابرت کاری نکرده بود که مستحق مجازات باشد، اما خانم سیدلی با بهانهی واهی او را نگه داشت. خانم سیدلی هیچ احساس گناهی نداشت، رابرت که یک پسر کوچک نبود، یک هیولا بود. باید کاری میکرد که اعتراف کند.
پشتش به شدت درد میکرد. متوجه شد رابرت هم از موضوع مطلع است. لابد انتظار داشت این موضوع به نفعش بشود. اما این طور نخواهد شد. این هم یکی دیگر از برتریهای کوچک خانم سیدلی بود. در دوازده سال گذشته، پشتش همیشه عذابش داده و دفعات بسیاری بوده که به همین شدت درد میکرده، خُب البته تقریبا همینقدر به همین شدت.
پس در را بست و هر دو نفرشان را داخل محبوس کرد.
یک لحظه راست ایستاد و خیره رابرت را نگاه کرد. منتظر شد رابرت سرش را پایین بیندازد، ولی او این کار را نکرد. او هم یکراست توی چشم خانم سیدلی نگاه کرد و کمکم لبخندی کوچک گوشههای لبش شکل گرفت.
خانم سیدلی به آرامی پرسید: «چرا داری لبخند میزنی رابرت؟»
رابرت گفت: « نمیدونم.» و همینطور به لبخند زدن ادامه داد.
«لطفا بگو.»
رابرت چیزی نگفت.
و همینطور به لبخند زدن ادامه داد.
صدای بازیِ کودکان در بیرون، دوردست بود و همانند یک رویا. فقط صدای هیپنوتیزم کنندهی ساعت روی دیوار حقیقت داشت.
ناگهان رابرت با لحنی پیش پا افتاده، انگار نظری دربارهی آب و هوا بدهد، گفت: «تعدادمون خیلی کمه.»
حالا نوبت خانم سیدلی بود که ساکت بماند.
«یازده تا توی همین مدرسه.»
خانم سیدلی با خودش فکر کرد، بسیار شیطانی، به طرز وحشتناکی شیطانی.
خانم سیدلی شمرده گفت: «پسر کوچولوهایی که چاخان میکنند، به جهنم میروند. والدین زیادی را میشناسم که دیگه ... تولههاشون رو از این واقعیت باخبر نمیکنن اما مطمئن باش دارم راستش رو بهت میگم رابرت. پسر کوچولوهایی که چاخان میکنند به جهنم میروند. دخترکوچولوهای چاخانگو هم همینطور.»
لبخند رابرت آشکارتر شد و حالتی شوم به خود گرفت. «خانم سیدلی دوست داری تغییر کردن منو ببینی؟ میخواهی یک نگاه درست و حسابی بندازی؟»
خانم سیدلی احساس کرد پشتش تیر میکشد. با تندی گفت: «برو گمشو. فردا هم پدر یا مادرت رو با خودت میاری مدرسه. باید این موضوع را حل و فصلش کنیم.» بفرما. حالا خانم سیدلی دوباره مسلط شده بود. منتظر شد چهرهی رابرت جمع شود، منتظر شد اشکش در بیاید.
در عوض لبخند رابرت باز هم بازتر شد، آن قدر که دندانهایش آشکار شود. «درست مثل «بیار و بگو» میشه ، مگه نه خانم سیدلی؟ رابرت، اون یکی رابرت، خیلی «بیار و بگو» دوست داشت. هنوز هم یک جایی تهِ تهِ مغزم پنهان شده.» لبخند گوشههای دهانش را مثل کاغذی که در حال سوختن باشد، جمع کرد.
«گاهی اوقات دور و بر سرم میپلکه...سرم میخاره. میخواد ولش کنم و بذارم بره.»
خانم سیدلی که کرخت شده بود گفت: «برو گمشو.» صدای زنگ ساعت بسیار بلند به گوش میرسید.
رابرت تغییر کرد.
ناگهان چهرهاش مثل مومِ در حال ذوب شدن در هم ریخت، چشمانش مثل زرده تخممرغ دو نیم شده، پهن شده و گسترش پیدا کردند، بینیاش گشاد وگشادتر شد و دهانش ناپدید شد. سرش کش آمد و موهایش در یک چشم به هم زدن، دیگر مو نبودند، بلکه زائدههایی بودند که پیچ و تاب میخوردند.
رابرت شروع کرد به خندیدن.
صدای آرام و پژواکدار از جایی میآمد که قبلا بینیاش بود، اما بینی داشت در بخش پاینی چهرهاش حل میشد، منخرینش داشتند به هم میپیوستند و یک سوراخ در مرکز چهرهاش تشکیل میدادند که دهانی گشاد و فریادکش بود.
رابرت بلند شد، هنوز هم میخندید، و پشت تمام این تغییرات، خانم سیدلی میتوانست بازماندههای در هم شکستهی رابرت دیگر را ببیند، همان پسر کوچکِ واقعی که این موجود بیگانه در خود بلعیده بود؛ حالا داشت با هراسی دیوانه کننده زوزه میکشید و جیغ میکشید که آزادش کند.
خانم سیدلی فرار کرد.
جیغکشان در طول راهرو دوید، چندتایی از دانشآموزان که داشتند دیرتر از وقت معمول مدرسه را ترک میکردند، برگشتند و با چشمانی گشاد و ناباور نگاهش کردند. آقای هانینگ در اتاقش را به سرعت باز کرد و بیرون را نگاه کرد، درست همان موقع خانم سیدلی به سرعت از درهای بزرگ شیشهای بیرون دوید؛ در پسزمینهی آسمانِ روشن سپتامبر همچون مترسکی بزرگ و لرزان بود.
آقای هانینگ دنبالش دوید، سیب آدمش بالا پایین میپرید. «خانم سیدلی، خانم سیدلی»
رابرت از کلاس بیرون آمد و با کنجکاوی نگاهی انداخت.
خانم سیدلی نه چیزی شنید و نه چیزی دید. همانطور جیغکشان از پلهها پایین رفت و داخل پیاده رو شد و در حالی که جیغهایش پشت سرش به جای میماندند داخل خیابان دوید. صدای بلند و کرکنندهی بوقی بلند شد و بعد اتوبوس رویش سایه انداخت، چهرهی رانندهی اتوبوس مثل گچ سفید شده بود. ترمزهای بادی همچون اژدهایانی خشمگین غریدند.
خانم سیدلی افتاد و چرخهای عظیم اتوبوس در فاصلهی ده سانتیمتری از بدنِ شکننده و پوشیده در کمربند طبی او متوقف شدند و ردیِ دودکنان از خود بر جای گذاشتند. همینطور که میلرزید روی آسفالت باقی ماند و صدای جمعیت را شنید که اطرافش جمع میشدند.
برگشت و بچهها را دید که بالای سرش به او خیره شده بودند. حلقهای کوچک و بسته دورش تشکیل داده بودند، درست مثل عزادارنی در اطراف یک گورِ باز بودند. و درست بالای سر گور رابرت ایستاده بود، همچون یک خادمِ کلیسا که آماده بود اولین مشت خاک را روی صورتش بریزد.
صدای بریده بریدهی رانندهی اتوبوس از دوردست میآمد. «....دیوانهای چیزی شده...خدای من، اگر فقط نیم متر دیگر رفته بود..»
خانم سیدلی به بچهها خیره شد. سایههایشان روی او افتاده بود. چهرههایشان خونسرد بود. برخیهاشان لبخندهای کوچکِ پنهانی بر لب داشتند و خانم سیدلی میدانست خیلی زود دوباره فریاد سر خواهد داد.
بعد آقای هانینگ حلقهی بستهی آنها را شکست و کنار زدشان، خانم سیدلی به آرامی زد زیر گریه.
یک ماه سر کلاسِ سومش حاضر نشد. با خونسردی به آقای هانینگ گفت چند وقتی است حالش خوش نیست و آقای هانینگ پیشنهاد داد پیش یک دکتر خوب برود و مشورت کند. خانم سیدلی موافق بود که این تنها راهحلِ منطقی و عاقلانه است؛ همین طور گفت اگر هیات مدیرهی مدرسه مایل است او استعفا دهد، بلافاصله این کار را خواهد کرد، اگرچه بسیار غمگین میشود. آقای هانینگ که معذب به نظر میرسید گفت شک دارد این کار لازم باشد. نتیجه این شد که خانم سیدلی اواخر ماه اکتبر سر کارش برگشت و دوباره آمادهی بازی بود، و این بار از قواعد بازی هم خبر داشت.
هفتهی اول گذاشت همه چیز مثل سابق باشد. حالا انگار کُل کلاس با چشمانی خصمانه او را نگاه میکرد. رابرت از صندلیِ ردیف اولش، دورادور به او لبخند میزد و خانم سیدلی جرات نداشت از او کاری بخواهد.
یک بار وقتی خانم سیدلی در زمین بازی بود، رابرت به سویش آمد؛ یک توپ وسطی در دست داشت. لبخند زنان گفت: «حالا آن قدر تعدادمون زیاد شده که باورت نمیشه. هیچکس دیگهای هم باور نمیکنه.» با چشمکی بینهایت شوم، خانم سیدلی را بهتزده کرد. «منظورم اینه که اگه بخواهی به کسی بگی.»
دختری از روی تاب آن سوی زمین بازی، صاف توی چشمانِ خانم سیدلی نگاه کرد و به او خندید.
خانم سیدلی لبخندی ملایم به رابرت زد. «یعنی چی رابرت؟ منظورت چیه؟»
اما رابرت همینطور به او لبخند زد و به بازیاش برگشت.
خانم سیدلی اسلحه را در کیف دستیاش به مدرسه برد. مال برادرش بود. درست پس از آخرین حملهی ارتش آلمان، آن را از یک آلمانی مرده بلند کرده بود. حالا ده سالی از مرگ جیم میگذشت. خانم سیدلی حداقل از پنج سال پیش تا کنون جعبه را باز نکرده بود، اما وقتی بازش کرد، اسلحه هنوز هم آنجا بود و درخششی مرگبار داشت. خشابهای گلوله هم هنوز آنجا بودند، اسلحه را به دقت پُر کرد، درست همانطور که جیم یادش داده بود.
با خوشحالی به کلاسش لبخند زد و به خصوص به رابرت. رابرت هم به او لبخند زد و خانم سیدلی میتوانست غرابتِ تیره و تار را ببیند که زیر پوستش جریان داشت، گلآلود بود و پر از کثافت.
خانم سیدلی هیچ خبر نداشت حالا چه چیزی داخل پوست رابرت زندگی میکند و اهمیتی هم نمیداد، فقط امیدوار بود که پسر کوچولوی واقعی حالا دیگر به طور کامل از بین رفته باشد. دوست نداشت یک قاتل باشد. به این نتیجه رسیده بود که رابرت واقعی از زندگی درونِ آن چیز کثیف و چندش آور یا مرده یا دیوانه شده است، همان چیز کثیفی که در کلاس به خانم سیدلی خندیده بود و او را جیغکشان به خیابان فرستاده بود. حتا اگر او هنوز هم زنده باشد، خلاص کردنش از این فلاکت لطف بزرگی است.
خانم سیدلی گفت: «امروز امتحان داریم.»
بچهها غرغر نکردند و یا با نگرانی جا به جا نشدند. فقط نگاهش کردند. میتوانست وزن نگاهشان را حس کند. سنگین و خفهکننده بود.
«یک امتحان ویژه است. یکی یکی به اتاق کپی صداتون میکنم و ازتون امتحان میگیرم. بعد میتونید یک شکلات بردارید و برید خونه، خوب نیست؟»
بچهها لبخندهای بیاحساس تحویلش دادند و چیزی نگفتند.
«رابرت تو اول از همه میآیی؟»
رابرت بلند شد، لبخند کوچکش را بر لب داشت. بدون پنهانکاری، برای او چینی به بینیاش انداخت. «بله خانم سیدلی.»
خانم سیدلی کیفش را برداشت و هر دو در راهروی خالی و پر پژواک، از مقابل کلاسها گذشتند، بچهها پشت درهای بسته در کلاسهای خوابآلوده درس میخواندند. اتاق کپی انتهای راهرو، بعد از دستشوییها بود. دو سال پیش دیوارهایش را عایق صوتی کردهبودند، ماشینهای بزرگ خیلی قدیمی و پر سر و صدا بودند.
خانم سیدلی در را پشت سرشان بست و قفلش کرد.
خانم سیدلی با خونسردی گفت: «هیچکس صداتو نمیشنوه.» اسحله را از کیفش بیرون آورد. «یا صدای اینو.»
رابرت لبخندی معصوم بر لب داشت. گفت: «تعدادمون خیلی زیاده، خیلی بیشتر از اینجا.» دست کوچک و تمیزش را روی محفظهی کاغذِ دستگاه کپی گذاشت. «دوست داری دوباره تغییر شکلمو ببینی؟»
پیش از این که خانم سیدلی بتواند چیزی بگوید، دوباره چهرهی رابرت شروع به لرزیدن کرد و از ریخت افتاد، بعد خانم سیدلی به او شلیک کرد. یک بار توی سرش. رابرت عقب رفت، به قفسهی کاغذها خورد، لیز خورد و روی زمین افتاد، پسر مُردهی کوچکی بود با یک سوراخِ گرد و سیاه بالای چشم راستش.
خیلی رقت انگیز به نظر میرسید.
خانم سیدلی نفسنفس زنان بالای سرش ایستاد. رنگ از چهرهاش پریده بود.
پیکر درهمپیچیده تکان نخورد.
انسان بود.
رابرت بود.
نه!
امیلی همهاش را خیال کردی، همهاش توی ذهنت بود.
نه! نه، نه، نه، نه!
به کلاس بازگشت و یکی یکی به آنجا بردشان . دوازده نفرشان را کشت و اگر خانم کروسن برای یک بسته کاغذ نیامده بود، همه را کشته بود.
چشمهای خانم کروسن خیلی گشاد شدند، دستش را بالا برد و روی دهانش کوبید. شروع کرد به جیغ کشیدن و هنوز داشت جیغ میکشید که خانم سیدلی دستش را دراز کرد و روی شانهاش گذاشت. به خانم کروسن که جیغ میکشید گفت: «مارگرت این کار باید انجام میشد. وحشتناکه، اما باید انجام میشد. همهشان هیولا بودند.»
خانم کروسن به بدنهای کوچک خیره شد که لباسهای کودکانه بر تن داشتند و اطراف اتاق کپی پخش شده بودند؛ و همین طور جیغ کشید. دختر کوچکی که خانم سیدلی دستش را گرفته بود، گریهای یکنواخت سر داد. «اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ....»
خانم سیدلی گفت: «عوض شو، برای خانم کروسن عوض شو، نشونش بده که این کار لازمه.»
دختر کوچک همینطور ناباورانه گریه کرد.
خانم سیدلی فریاد کشید: «لعنتی! عوض شو! عجوزهی کثافت، خزندهی پلید، عوضیِ غیرطبیعی! عوض شو! خدا لعنتت کنه، عوض شو!» اسلحه را بلند کرد، دختر کوچک جست زد و بعد خانم کروسن مانند یک گربه روی خانم سیدلی پرید، ستون مهرههای خانم سیدلی وارفت.
دادگاهی در کار نبود.
روزنامهها یکصدا فریاد کشیدند، والدین داغدیده مقابل خانم سیدلی سوگندهای خونین یاد کردند و اهالی شهر کرخت و شوکه بر جا ماندند، اما در انتها خونسردترها غالب شدند و دادگاهی برپا نشد. ادارهی قانونیِ ایالت، آزمونهای معلمیِ سختتری وضع کرد، مدرسهی خایابانِ سامر یک هفته برای عزاداری تعطیل شد و خانم سیدلی بی سر و صدا به جونیپرهیل[۶] در آگوستا رفت. او را تحت بررسیهای دقیق قرار دادند، مدرنترین داروها را برایش تجویز کردند و به جلساتِ درمانِ گروهیِ روزانه معرفیاش کردند. یک سال بعد، تحت شرایطِ کنترل شده، خانم سیدلی به صورت آزمایشی در یک موقعیت درمان مقابلهای قرار داده شد.
نامش بادی جنکینز[۷] بود، سرگرمیاش روانکاوی.
پشتِ یک شیشهی یک طرفه مینشست، یک تختهشاسی توی دستش بود و به اتاقی نگاه میکرد که شبیه به اتاق بچهها درست شده بود. روی دیوار مقابل، گاوی داشت به سمت ماه میپرید و موشی روی ساعت راه میرفت. خانم سیدلی روی صندلی چرخدارش نشسته بود و کتاب داستانی در دست داشت، گروهی از کودکانِ بسیار عقبافتاده و خندان با آبدهانهای راه افتاده اطرافش ایستاده بودند. بچهها به او لبخند میزدند و آبدهانشان جاری بود، بچهها با انگشتانِ کوچکِ خیس لمسش میکردند و تماشاچیانِ آن سوی پنجره منتظر یک حرکتِ خشونتآمیز بودند.
بادی اولش فکر کرد خانم سیدلی دارد خوب پیش میرود. بلند داستان میخواند، سر یک دختر را نوازش کرد، و به پسر کوچکی که روی یک آجر اسباببازی افتاده بود، رسیدگی کرد. بعد به نظر رسید دارد چیزهایی آزاردهنده میبیند، اخمی روی چهرهاش شکل گرفت و رویش را از بچهها گرداند.
خانم سیدلی با صدایی آرام و بیلحن گفت: «لطفا من را بیرون ببرید.» روی صحبتش با شخص خاصی نبود.
و به این ترتیب او را بیرون بردند. بادی جنکینز بچهها را تماشا کرد که با چشمانی گشاد و بی احساس، اما بسیار متفکر رفتن او را نگاه میکردند، یکی لبخند زد، دیگری به حالتی زیرکانه دستش را داخل دهانش گذاشت. دو دختر کوچک دست همدیگر را گرفتند و زیرلبی خندیدند.
آن شب خانم سیدلی گلویش را با یک تکه آینهی شکسته برید و پس از آن بادی جنکینز بچهها را بیشتر و بیشتر تماشا میکرد. عاقبت کار به جایی رسید که دیگر نمیتوانست چشم از آنها بردارد.
پانوشتها:
[۱]Sidley
[۲]Hanning
[۳]Crossen
[۴]بیار و بگو: یک برنامه برای بچههای مدرسهای که باید چیزی را همراه خودشان به مدرسه ببرند و در موردش برای دیگران توضیح بدهند.
[۵] Battle of the Bulge: آخرین حملهی مهم ارتش آلمان در جنگ جهانی دوم. در جریان این نبرد در سال ۱۹۴۴ ارتش متفقین را در بلژیک محاصره کردند. پیوند به بیرون
[۶]juniper Hill
[۷]Buddy Jenkins