بعد از آن هجمهی نور تصورِ یک ساحلِ داغ را داشت یا یک چراگاهِ پر از چارپایانِ رام نشده که باز به حقیقت بازگشت تا سنگینی لاشه ی آن مردِ مردهِی روی سینهاش، خیلی بیملاحظه بیدارش کند. گیجِ گیجْ، با یک سردردِ بد، مشامی گند و کرکرهی سنگینی که افتاده روی چشمها. پارههای ویرانِ ذهنش را به هم دوخت و جنازهی افتاده را برنگردانده پس زد تا دورنمای تارِ عقابهای در طَیرانْ و برآمدنهای دلفریبِ سیمین، بلورین و مفرغی، روزنِ نیمهبازِ تاریکیعادتکردهی نگاهش را شکنجه کند. با گردنی یخبسته ولی دمکرده، خیره شد به چشماندازِ آشنای آن پرچمهای رقاصه و آن برج های چوبیِ چرخدار برافراشتهی نزدیکِ دروازه و آن پلهای بالارفتهی روبروی خندق.
حالا گنگیاش میرفت تا بین بانگها و زنگهای درهم ببیند که مردان در چالهی پدیدارشوندهی پُرگِلولای روبرویش نوبتی به جان هم ناخنک میزنند و مشغولِ تکرارِ یک کُشتیِ بیمعنای دائمْدرچرخش، به هم گلاویزند. طوری که جنازهها با شریانهایی دریده در فشردگی صفهای نبرد بی فرصتِ افتادن ایستاده شوند، جز خود او که در هیاهوی کرکسها هنوز بیقدرتِ سرپاشدن، آنقدر به زمین چسبیده که انگار زانوهای زنگزدهاش در خاک ریشه دواندهاند:
-تُف ...
تا که دانست خاکِ زیرِ پایشْ پیکانِ حمله شده، سر چرخاند و برقِ شمشیر را دید زد و تهماندهی جانش را گرد کرد و غلتید و ایستاد. شمشیر را با مشتهایی لَمْس برداشت اما هر چه تابش داد، فولادِ بامُچْغریبه به دستش جا نخورد. شمشیرزنیاش به دلپیچههای میانِ همآغوشی با یکی از آن فاحشههای خرسِ «اُدِسا» شبیه شده بود و تنش بدون هیچ چالاکیای و خیلی ننگین و مثل راهبهای کلیسایی چپ و راست میشد. به همان سنگینی و به همان کرختی:
-لعنت ... لعنت...
پاداش آنهمه جلبِ توجهِ بدهنگامش زبانههای آتشِ یورشِ یک دشمنِ تهمتن شد. ظلم بود چون در همان حالی که اولین حدس ها دربارهی جناح و جبههی خودی به خیالش جلوس میکرد، باید به جانِ آن بی پدرِ چَموشْ با چشمهای سرمهکشیده میافتاد.
پای راستش جلو تر و کمر خم. دست راستش بالا و شمشیرْ سِفتْ جلو. عصبی و ناامید، زیر لب خواند:
- چرا ؟...
چشمان دو سرباز به هم خیره شد . این لحظهی آشنا با آن چشمهای لوچیده و گرد و غبارهای هوانورد. آن اندازه ترسیده که نزدیک است مثانهاش سرریز شود. یک جورْ عِشق به زندگی.
جوان دشمن با نگاهِ شرقی، ابروان پرپشت، ریشی نیمه بلند، کلاهخودی نوکْ تیز و جوشن بلندی که از زیر زره رفته تا خودِ زانوها و طنینِ قدم هایشْ هم هم راستا با زلزله ی منجنیقها که می لرزاند.
خودش لباسی از چرم به تن که رویش قطعات برنزی به هم دوختهاند. سخت و استخواندار ولی در این محنت به جای محافظت بیشتر خراش میدهند. حالا دقیقهای از هشیاریاش نگذشته که یکی با قدرتِ تمام، با تیغِ بالا برده، روبرویشْ مُتلاقیست.
تا به خودش بیاید دید که شمشیر را با یک واکنشِ غریزیِ بی مهلتِ بی افتخار در شکمِ شوریدهی شرقی فرو کرده و سرخیِ رها، بی امان شیهه میکشد. آن ردِ خروشناکِ خون مثل یک رودِ عوضی در وسطِ صلحِ برهوت ، بی هیچ شکوهی میپاشید و میجهید و او خوب میدانست که نصرتش به چه ترتیبِ پستی پیدا شده. زنده مانده بود چون فقط لحظهای زودتر از مرگِ محتمل، پایِ دشمنِ هَمنگاه به سنگی گیر کرده بود و در آن تلوتلو خوردن، چشمْبرهمزدنی فرصت برای یادآوری پیشهی همیشگی یک شوالیه کافی شد. آن سو تر از او که به یاریِ بخت غرورش قسطی برمیگشت، یارانِ خونین و مالین با شمشیرهایی خسته و مثلِ نوازش مشغولِ یک بازیِ افسرده یا یک مگسپرانیِ سُکرآور در جستوخیزی ملایم بودند که خوب بود چون به هر حال از پس این فوج هم بر آمده بودند.
خلوت تر شده بود شاید چون باز ابرها در دوبارهشدنی آشکارا، پادشاهِ زخمیِ آسمانها را با تختِ روانی ارغوانی میبردند ، یا چون باد با بدخلقیای سریع، جوابِ تیرها را با خار میداد و یا که چون صحبتِ صامتِ جبالِ «بِیْتْ ایل» با فلات «الخَلیل» بالاخره رو به اتمام بود. در آن آرامش قبل از طوفان نگاهش از اردوی بزرگِ آنسو برگشت و به سمت بیخطرترِ میدان رفت. زخمی و آزرده. چرا صلیبی های خودیِ آن بالای باروها این قدر هاج و واج به ما نگاه میکنند؟ چرا درهای قلعه بسته مانده؟ چرا ما مشغول این خودکشی دستهجمعی شدهایم؟
و قلعه هنوز استوار مثل درفشِ دسته. دو-سه گام برگشت. حالا جنازهی زیرِ پا آن طرفیتر شده بود و شناختنی. آری! دوستش بود . اصلا شاید بهترینشان. که با همین دروغگوی بدمست از جایی دور گسیل شده بودند به نیت ارضِ موعودِ «فلسطین» یا همان ارثیهی عسلیِ پاپ و غسلِ گناهشورِ خانوادههای طاعونزده. مرور گذشتهها یکی دو پلکی طول کشید و بعد از ناراحتی باز نوبتِ خشم رسید.
فوجِ جدیدِ جهادیها در آستانهی رَستن بر می آمدند. اینقدر از آن قاتلینْ عصبانی بود که تابِ رسیدنشان نمی آورد. یکه و تنها یورش برد. یارانِ نزدیکش هم که گویی با دیوانگیِ محضِ این خروسجنگیِ سوزنخورده دوباره جان گرفتهاند، تازیدند. دو صفْ در تصادف. از اینجا فقط صدای شمشیر میآمد و دست و پا و سر به زمین میریخت. با قدرتی افسانهای چون «آشیل»ی بی «پاتروکلوس» سازِ جنگ را میچرخاند و در لهو و لعبی پر از دمشغی و بغدادی و قاهرهای میچرخید و سَلاخی میکرد. شمشیر چالاکش که گیر میکرد، فولادهای رقیب ضایعات آهنگری میشدند و اگرنه مشت محکمش به آن کورههایِ درخشانِ گوشتپزی، تیغهایشان را شل میکرد تا گلوهای چاکزده چون فوارههای دوار به طرب بیفتند.
خیال و واقعیت گم شده، شمشیرش گرگرفته و دستانش میدرخشد. جثهاش به بزرگیِ آتشِ دَمَندان، با قدرتی از نفرت، که همه را خرد کرده و میسوزاند اما سرآخر انگار خودش از همه بیشتر میسوخت.
آن قدر کشته بود که دیگر نایِ تکان خوردن نداشت. صاف بر روی زانوها، شمشیر را به خاک فرو کرده مثل یک دارِ چوبی برای دیواری پیشکسته یا حتی صحنهی قصاصِ یک تبهکارِ اعدامی و حتی آن قطرهی خون گنهکارها که همیشه روی تیزیِ در دستِ جلاد سرسرهبازی میکند. دوباره فوجِ دشمن…
تمام قدرت و غرورش ناگهانی رفت. این بار زحمتِ درگیری به خودشان ندادند. یکی لگد زد و رد شد. بعدش دنیا مَحو و خاکستری. مثل خاطرهی دنیا آمدن یا که مردن.
بین لگدها پاره پاره به هوش میآمد ولی از دردِ سینه نفسش به زورْ آسیاب میشد. باز هم جنازهی یارِ قدیمی آن روبرو خشکیده بود که رویای وحشتناکی در آن بی خبری پررنگ و پر رنگ شد و یکدفعه بازداشتش کرد. آیا که راست بود این تصورِ لعنتی؟ مثل یک خیالِ تزریقی از وحشتِ وَحشیُ الوحوشِ ساحرهها؟
خماری رفت و در آن کابوسِ خاطرهگون، آهسته یادش آمد که چرا دروازهی شهر بسته مانده و چشمهای رفیقش نیز...
چون دیشب در استراحتگاه قمارِ تاسها را به همان یارِحالاکبودِ با گونههای آماسیده باخته بود و کنیزِ دلربای گرانقیمتِ چشمبادامیِ عزیز کردهاش را هم. باخته بود و بد باخته بود که خیلی عصبانی با ایمان به خیانتِ آشکارا و دغلبازیِ سخیفِ رفیقِ نامردش بساط را به کینه جمع کرده بود تا در بلبشوی یکدفعهای جمع افسرها سخنرانیِ فرمانده با آن شورِ صدایِ دیوانهوارِ همیشگی شروع شود. فرمانده خبر از نیرویِ کمکیِ عظیمی که پیروزی را حتمی میکرد داد و خبر از دژکوبِهای نحسِ چوبی دشمن با نقابهای فولادی که با تمام قوا و در محافظتی ویژه میآمدند تا همه چیز را خراب کنند. در دلهرهی نگهبانانی که نردبانهای بیشمار آن هنگهای تمامنشدنیِ گزمههای ریشوی ترک و عرب لعنتی را هل میدادند، دژکوبهای چرخدار با سرهای قوچیشان و نگاههای درندهشان با غرشی چون جیغ تازهبیوهشدهگان یا که شیپور قیامت، در ملازمتِ سیاهپوشانی ورزیده از دور میآمدند تا بی قوای کمکی شکست هماناندازه قطعی شود که آتشِ دوزخ.
آن ارابه های چکش دار ساعتی دیگر به دروازه ها میرسیدند و آنقدر میکوبیدند تا دروازههایی که به این همه تلاش تسلیم نشدهاند، به آنی سقوط کنند. تا شهر سقوط کند و با افتادن پرچمها همهی رویاها هم بلغزند… و صدای فرمانده میآمد که "تا نرسیدند در محافظتِ کمانداران تیرآتشیِ من، سوار بر اسبهایتان از دروازههای نیمهبازِ «اُورشَلیم» مقدس بتازید، محافظان را بکشید، دژکوبها را بسوزانید و بازگردید." اینطور به نظر آسان میآمد که یک فکرِ شیطانیِ پَست مثلِ بازیهای آخر یهودا به خیالش رسوخ کرد. چه میشد اگر اَخیِ اَخمرْ، به جُرمِ آن دَلِگیِ نابهجایش جان میداد … مثلا اتفاقی و ما بینِ نبرد… که با خنجری آشنا…
درگیری همان طور که باید پیش رفت. یعنی به شُل و ولی و بیانگیزگیِ دعوای بادهگساران دَمِ میخانه. دوستش با یک خصمِ خستگیناپذیر شمشیر میزد. همدیگررابُرنده در میدان… حالا وقتش بود… تیزی به پشتِ رفیق رفت، از آن جناحی که نباید به ریهاش… همهچیز خیلی سریع… مردِ نگونْبخت، قالب تهی کرد و رویا مبهم شد چون شکلگذاری ابرها و زمان سریع شد چون برگیری لبه .
درگیری ادامه پیدا کرد و پیروزیای که میخواستند رسید. چشمش به قوچهای در آتش و رفیقِ در خون غلتان و قلبش بیامان در تپش. در انتظارِ حریمِ شهر دم فرو بسته اما دروازه بالا نمیرود. رسواییاست چون فریادهای پشت دروازهی شوالیه ها را شنیدند ولی هیچ دری باز نشد و حتی دیگهای روغنِ جوشیده هم در آستانهی واژگونی به شکلی تهدیددار کج شدند که فرمانده از بالای دیوار چیزهای مهیجی درباره ی مرگی قهرمانانه میگوید. وای که نیرنگِ اصلی خودِ آنها بودند! باید به همین حیلت تا تاریکیِ هوا وقت میگذشت تا با سپیدیِ صبحْ نیروهای کمکی برسند. هزار شوالیه کمتر یا بیشتر اورشلیم هنوز اورشلیم بود و همانوقت بود که از رویا برخواست. حالا همهچیز معنی داشت و یادِ دوستش با آن کفرِ همیشگی بیشتر عذابش میداد:
- میدونی رفیق … دنیا دودکشه… جنازهی همه دور و بریامون قراره بسوزه و دود شه و ازش بره بالا… بعدشم خودمون هیزمِشیم… فقط واسه خاطرِ یه گرمای خوشآیندِ... فقط واسه یه خواب زیر پشهبند...
به چشمانش خیره بود. آن آرامش مصنوع. چون طارمیهای شکستهی روستایشان که جلوی هیچ گرازِ واقعیِ عصبانیای مدافع نبودند:
- حداقل مثلِ من مصیبت نکشیدی…
دو دوستِ سابق کنار هم رویِ خاکهایِ ارضِ موعودی نجسِ خون، در شبی تاریک، زخمی و پاره پاره، دراز به دراز افتاده.
از نتیجهی جنگ خبر نداشت و اصلا مهم هم نبود. فقط کولیان را میدید که جنازهها را غارت میکنند. منظرهای بی آرایش و لخت از نبردِ این آدمها. برای برداشتنِ یک انگشتر انگشتی را میبریدند و کتف افسرهای زره زیوری را مثلِ بالِ غاز شبِ عید میکندند. دوباره چهرهی دوستش … معصوم تر از همیشه ... که گفت:
-متاسفم رفیق … واقعا متاسفم…
کسی مهلت نداد که حرفش را کامل کند . کولی با سنگی تیز به سمتش آمد و با تمام قدرت به جمجمه اش کوبید…
هنوز گیر کرده بود مثل یک سربالاییِ پر از خفقانِ لیز که گاری سبزیجاتِ بارکردهیشان لبش هزاران تکرار میشد. مثل زوزهی همان آسیاببادیشان، مثل چرخهای هرزهی همان گاری و مثل مکرراتِ تاریکِ هماندودکشِ لعنتی .
به قُولِ «سُلِیْمانِ یَهُودْ» تازِگی چیزی نیسْت مَگر نِسْیانْ.
بعد از آن هجمه ی نور ، تصورِ یک ساحل داغ را داشت یا یک چراگاهِ پر از چارپایانِ رام نشده که باز به حقیقت برگشت و سنگینی لاشه ی آن مردِ مرده ی روی سینه اش ، خیلی بی ملاحظه بیدارش کرد . گیجِ گیجْ ، با یک سردردِ بد، مشامِ گندْ و کرکره ی سنگینی که افتاده روی چشم ها ، پاره های ویرانِ ذهن را به هم دوخت و جنازه را برنگردانده پس زد تا دورنمای تارِ عقابهای در طَیرانْ و برآمدن های دلفریبِ سیمین ، بلورین و مفرغی ، روزنِ نیمه بازِ تاریکی عادت کرده ی نگاهش را شکنجه کند...