در آخرین سالهای پیش از انقلاب، کانال ۱ تلویزیون ملی ایران جمعهها گیکپسند میشد. اول از حدود ۱ بعد ظهر برنامهی کودک پخش میشد که وقت تماشای کارتونهایی مثل آکوئامن و اتم و سوپرفرندز (برداشت تلویزیونی جاستیس لیگ) بود. بعد از یکی-دو برنامهی غیرگیکی هم نوبت به سریالهای تلویزیونی بزرگسال میرسید. در سالهای 1350 و 51 مجموعهی تکنوتریلر عالی مأموریّت: ناممکن را بهخاطر دارم که به اسم بالاتر از خطر روی آنتن میرفت. بعد هم سریال بریتانیایی خوشساختی بهنام بشقاب پرنده پخش شد. خلاصه این که چسبیدن به صفحهی تلویزیون در ساعت ۳ برای تماشای یک فیلم علمیتخیلی برایم عادت شده بود.
تا این که اوایل تابستان 1352 بشقاب پرنده به پایان رسید و برای دو هفته هیچ مجموعهی دیگری جایگزینش نشد، طوری که هفتهی سوم، با اطمینان از این که باز هم از فیلم فضایی خبری نیست، سرگرم بازی شدم و چند دقیقه بعد از ساعت ۳ تلویزیون را روشن کردم... و در همان آن به عرش صعود کردم. مقدمهی فیلم را از دست داده بودم. تازه تیتراژش آغاز شده بود. سفینهای که نمیشد تصمیم گرفت که آیا بشقاب پرنده است یا موشک، از جلوی سیارهها میگذشت و در فضا با سرعت به این طرف و آن طرف قاب تصویر سیاه و سفید پرت میشد. بر خلاف اغلب فیلمهای علمیتخیلی دیگر، این سفینه مثل اسباببازی نبود؛ یک سفینهی واقعی بود. سیارههایش هم شبیه به عکسهایی بود که فضانوردها از زمین گرفته بودند، نه شبیه کرهی جغرافیایی. روی متن هم صدایی میگفت: «این سفرهای سفینهی فضایی اینترپرایز است...»، بعد اسم فیلم را گفت: «پیشتازان فضا!» و بعد هم بازیگران را معرفی کرد: «با شرکت ویلیام شاتنر، و لئونارد نیموی به نقش آقای اسپاک.» یک اسم سوم هم بر صفحه ظاهر شد که دوبلور هرگز اسمش را به فارسی نگفت. بیچاره دیفارست کلی فقید که به همین دلیل، بسیاری از مخاطبان مجموعه در ایران نام واقعیاش را یاد نگرفتند و او را فقط به اسم دکتر مککوی شناختند.
اما چرا؟ چون در بین سه بازیگر اصلی مجموعهی پیشتاران فضا (یا صحیحتر، سفر ستارهای)، تنها لئونارد نیموی برای ایرانیها نامآشنا بود. همان مأمور مخفی خونسرد و قدبلندی که با اسم رمز «پاریس» از شخصیتهای ثابت بالاتر از خطر بود؛ همان سرخپوست عبوس در مجموعهی پرطرفدار وسترن بههم پیوستهی ویرجینایی و مزرعهی شایلو. اما اسم ویلیام شاتنر و دیفارست کلی را کسی نشنیده بود. با این حال، شاید اگر نام شاتنر بعد از نیموی در عنوان درج میشد، شاید دوبلور اسم او را هم فاکتور میگرفت و نسل من او را هم فقط بهنام کاپیتان جیمز تی کرک میشناخت.
هنوز کوچکتر و نادانتر از آن بودم که مفهوم و اهمیت تنوع شخصیتهای اصلی سریال را درک کنم و بفهمم که جین رادنبری، خالق مجموعه، با قرار دادن یک روس، یک ژاپنی و یک زن سیاهپوست در کنار هم، به عنوان افسران ارشد یک فضاپیمای پیشرفته، در زمان خود چه کار بدیع و شجاعانهای انجام داده، چون در ۸ سالگی از جنگ سرد و کینههای بهجا مانده از جنگ جهانی دوم و تبعیض جنسیتی و نژادی هیچ ذهنیتی نداشتم. از نظر من کرک، مککوی، اسکات، سولو، اوهورا و چکوف، همهی انسانهای معمولی بودند. اما آقای اسپاک چیز دیگری بود. اصلاً داد میزد که آدم فضایی است. ابروهایی بسیار سربالا داشت که گاهی یکی را خیلی بالاتر میبرد، و گوهایش نوکتیز بود. بهخصوص این یک مورد خیلی گیجم کرد، چون رسم بر این بود که گوش شیاطین و هیولاها و موجودات پلید تیز باشد. ولی اسپاک گوش نوکتیز داشت و مثبت بودن شخصیش هم ردخور نداشت، چون معلوم بود که جزو بازیگرهای ثابت مجموعه است. (در آن دوران به ندرت در مجموعههای آمریکایی شخصیت ثابت منفی پیدا میکنید. اگر هم بود، اسم بازیگران کاراکترهای بدجنس همیشه بعد از ستارههای اصلی و با فونت کوچکتر نمایش داده میشد.)
خلاصه ای نکه اسپاک بیتردید جذابترین عضو گروه بود. اهل سیارهای به اسم وُلکان بود، خونش سبز بود، حدود ۱۵۰ سال عمر میکرد، فاقد هر نوع عاطفه و احساس بود، شوخی نمیکرد، همیشه مؤدب و رسمی بود، خیلی خیلی باهوش بود، دوست داشت تا جایی که میتواند هر نکتهای را با اعداد و ارقام شرح بدهد، زورش خیلی زیاد بود و میتوانست آدمها را با فشار سه انگشت روی شانه بیهوش کند، تنها کار شبیه به سرگرمی هم که انجام میداد، نواختن نوعی چنگ فضایی بود که بهمرور معلوم شد آن هم نوعی مراقبه است و هیچ ربطی به تفریح ندارد. شاید از همه غیرانسانیتر این که دروغ نمیگفت. اما مطلقاً هم بیاحساس نبود، چون مادرش یک انسان معمولی (یعنی یک زن بلوند با لهجهی آمریکایی) بود و پدرش، سارِک، که ولکان خالص بود، از خودش هم بداخلاقتر و بیاحساستر بود. در واقع، ظاهر و رفتار اسپاک چنان مثل سنگ مرمر ثابت و بیتلاطم بود که هر نشانهای از بر هم خوردن این ثبات و آرامش، ببینده را بیشتر از هر اتفاق دیگری غافلگیر میکرد و حتا گاهی موضوع اصلی داستان میشد. در یکی از قسمتها (که نامش را فراموش کردهام)، یک بیگانهی پلید تلهپاتیک با واداشتنش به گریه و خنده، او را شکنجه میداد، که خشنترین و تأثربرانگیزترین صحنهی داستان بود.
«وقت جنون»[i] هم به این دلیل یکی از بهیادماندنیترین داستانهای مجموعهی اصلی پیشتازان فضا است که تمام چهارچوبهای ثابت شخصیت اسپاک را خرد میکند. ولکانها که علاوه بر همهی عواطف، امیال شهوانی را نیز ترک کردهاند، بهطور طبیعی و برای بقای نسل، باید بهطور منظم هر ۷ سال یکبار جفتگیری کنند. در پایان هر هفت سال، دورهای از احساسات و عواطف شدید را تجربه میکنند که «پانفار» مینامند و اگر نتوانند در موعد مقرر زوجی برای خود بیایند، دمای خونشان به نقطهی جوش میرسد و موجب مرگشان میشود. ضمناً صحبتکردن و نام بردن از پانفار نزد نژادهای دیگر، برای ولکانها تابو است. در نتیجه، این اپیزود از ابتدا با خشم اسپاک آغاز میشود، با کارهای بهظاهر غیرمنطقیاش، مثل پنهانکاری و دروغگویی و سرپیچی از دستور، و بعد با التماس کردنش، جریحهدار شدن غرورش و با وادار شدن به اعتراف به یک نقطهضعف مرگبار وراثتی نژادش ادامه مییابد، و در نهایت بر سر تصاحب زنی که میخواهد بههمسری برگزیند، به نبردی تنبهتن و بسیار خشن میان او کرک منتهی میشود که عاقبت نیز (لااقل به تصور خودش) به کشتن فرمانده و بهترین دوستش میانجامد. درست در آخرین سکانس هم وقتی کرک را زنده و سالم در اینترپرایز مییابد، از فرط خوشحالی، تنها خندهی صادقانه و حقیقیاش را در کل سریال به نمایش میگذارد.
نمایش هر سه فصل مجموعه بهطور مدام تا اواخر سال 1353 طول کشید. بعد هم یک بار دیگر هم از سال 1۳55با زبان اصلی از کانال بینالمللی سیمای ایران (که جای کانال آمریکا را گرفته بود) پخش شد. اما پیشتازان فضا در ذهن ما بچهگیکهای آن زمان بهعنوان محبوبترین و بهترین سریال تلویزیونی حک شد و حتا تماشای مجموعهی خوب فضای 1999 در کانال ۲ (که تازه رنگی شده بود) هم نتوانست جایش را پر کند. در بین شخصیتهای پیشتازان فضا هم هیچکس جای اسپاک را نگرفت و او همچنان محبوبترین و معروفترینشان باقی ماند. حتا برای بزرگترها اسپاک جذابیت خاص خودش را داشت. یک روز که سر کلاس ریاضیات یک محاسبهی ذهنی سریع انجام دادم، معلممان برای تشویقم گفت: «دیگه مثل آقای اسپاک حساب میکنی!» یکی از همکلاسیها که گوشهای نسبتاً بزرگی داشت، خیلی زود به لقب «آقای اسپاک» مفتخر شد. حتا دستور همیشگی کاپیتان کرک برای تلهپورت شدن، «اسپاک، انرژی!» به یک شوخی متداول تبدیل شده بود که بچهها قبل از صادر کردن صدای مشکوک، برای اخطار به اطرافیانشان استفاده میکردند.
به هر صورت، بهسبب محدودیتهای رسانهها و ارتباطات آن زمان خبر نداشتم که آن سر دنیا هم صدها هزار هوادار مشتاق پیشتازان فضا که خود را «ترِکی» مینامند، در حسرت ادامهی مجموعهاند و خبر نداشتم که یکی از دلایل ادامه نیافتنش، اکراه لئونارد نیموی به تکرار ایفای نقش اسپاک است. حضور نیموی در سه فصل مجموعه از 1966 تا 1969 و صداپیشگیاش در دو فصل انیمیشن ادامهاش از 1973 تا 1974، او را نیز مانند بقیهی بازیگران در برابر پدیدهای تجربه نشده قرار داد: موج انبوه هوادارانی از هر سن و جنس و طبقه که برای آنها همان طور جیغ میزدند که دخترهای تینایجر برای سوپراستارهای پاپ. محبوبیت و شهرت اسپاک برای نیموی خوشایند نبود. کسی نیموی شاعر یا عکاس یا خواننده را نمیشناخت. کسی بازی ستایش شدهی او در اولین اجرای نمایش موزیکال ویولنزن روی بام در نقش تِویه را بهیاد نداشت. در خیابان او را نه آقای نیموی، بلکه آقای اسپاک صدا میزدند. او به قدری از این نکته دلچرکین بود که برای نخستین زندگینامهاش در سال 1975 عنوان من اسپاک نیستم را انتخاب کرد که به شرح دوران بیستسالهی پرتنوع حرفهایاش تا آن زمان میپردازد و در آنجا به صراحت میگوید که اصلاً نمیخواهد دوباره اسپاک شود.
اتفاقاً از همان سال 1975 پروژهی پیشتولید فیلم سینمایی پیشتازان فضا آغاز شده بود. چون نیموی حاضر به مذاکره نبود، ابتدا یک شخصیت ولکان به نام زورن را جایگزین اسپاک کردند. اما جین رادنبری که هیچ تمایلی به این کار نداشت و مصر بود که داستان نمیتواند بدون اسپاک باشد، خیلی زود خبر را از طریق رابطهای خودش بین ترکیها بخش کرد و آنها هم چنان اعتراض کردند که کمپانی عقبنشینی کرد و حتا تصمیم گرفتند به جایش یک مجموعهی جدید با شخصیتهای جدید بسازند که این ایده 12 سال بعد به مجموعهی سفر ستارهای: نسل بعدی تبدیل شد. عاقبت با فراز و نشیبهای فراوان و با ورود رابرت وایز، فیلمساز اسطورهای بهعنوان کارگردان، نیموی راضی شد فقط یک بار دیگر با گوش نوکتیز جلوی دوربین ظاهر شود و سرانجام پیشتازان فضا- فیلم سینمایی در ۱۹۷۹ روی پرده رفت، و با استقبال فراوان روبهرو شد.
آن زمان، آغاز عصر ادامههای سینمایی بود. پدرخوانده، قسمت ۲ مثل قسمت اولش اسکار درو کرده بود و بلاکباستر شده بود. ادامهی جنگهای ستارهای در حال ساخت بود. حتا سوپرمن ۲ همزمان با سوپرمن ۱ در حال تولید بود. پس طبیعی بود که ساخت یک فیلم دیگر پیشتازان فضا برای هالیوود توجیه اقتصادی داشته باشد. اما نظر مدیران پارامونت این بود که فیلم سینمایی دوم، بر خلاف اولی که حال و هوا و جلوههایی مشابه 2001: اودیسهای فضایی و برخورد نزدیک از نوع سوم داشت (جلوههای ویژهی هر سه فیلم، کار داگلاس ترامبول است)، میبایست بیشتر جنگهای ستارهایتر باشد، و حتماً نیموی هم باید به نقش اسپاک ظاهر شود، تا گیشه را تضمین کند. به این منظور، تولید فیلم را به هاروی بِنِت سپردند که برای جلوههای ویژهی فیلم با لوکاسفیلم قرارداد بست و بعد برای التماس، همراه با پیشنهاد یک دستمزد گزاف نزد نیموی رفت. نیموی سرانجام پذیرفت، ولی فقط به این شرط که اسپاک باید در انتهای فیلم به طرزی پهلوانانه بمیرد، تا برای همیشه ارتباطش با مجموعه قطع شود.
اما باز هم جین رادنبری که هیچ راضی به کشتن محبوبترین شخصیتش نبود و از سوی دیگر، بعد از ورود بنت به جمع تهیهکنندگان فیلم، کنترل سابقش بر مجموعه را از دست داده بود، خبر مرگ قریبالوقوع اسپاک را بین ترکیها پخش کرد. منتها این مرتبه خیلی دیر، و وقتی عمل کرد که پروژهی تولید فیلم در حال اجرا بود. این یعنی که حالا هوادارها از پایان داستان باخبر بودند و تهیهکنندگان برای تغییرش نمیتوانستند هیچ کاری بکنند. نیموی هم به چیزی جز مرگ اسپاک راضی نمیشد. در اینجا بنت با پیشنهاد افزودن سکانس کوبایاشی مارو به ابتدای فیلم به داد همه رسید. کوبایاشی مارو یک آزمون شبیهساز فرماندهی نبرد است که امکان برنده شدن در آن وجود ندارد. بنابراین خشم خان با صحنهای آغاز میشود که یکایک شخصیتهای اصلی داستان، از جمله اسپاک، حین نبرد با کلینگانها در پل فرماندهی اینترپرایز کشته میشوند، که بعد معلوم میشود خودشان را به مردن زدهاند. به این ترتیب، ترکیهایی که منتظر مردن اسپاک بودند، تصور میکردند که شایعهی مرگ او مربوط به همین صحنه بوده و به این ترتیب در پایان فیلم غافلگیر میشدند.
خوشبختانه من از هیچ کدام اینها خبر نداشتم. بنابراین، وقتی با کمال حیرت و در اوج خوشاقبالی، در پاییز 1362، یعنی فقط یک سال بعد از اکران خشم خان یک نسخهی ویدئوی به نسبت آن زمان با کیفیت تصویر و صدای خیلی خوب به دستم رسید، دو بار غافلگیر شدم. یک بار در سکانس کوبایاشی مارو، و یک بار در انتهای فیلم که اسپاک حقیقتاً جان خود را فدای همقطارانش میکند؛ یکی از معدود صحنههایی که مرا واداشت تا پای تلویزیون، بدون خجالت اشک بریزم و زار بزنم.
البته باید توجه داشته باشید که مجموعههایی مثل 24، گمشدگان و اکنون شاید از همه بالاتر، بازی تاج و تخت عادتمان دادهاند که برای شخصیتهای اصلی و محوری داستان هیچ امنیت جانی قائل نباشیم. آن زمان، هنوز طور دیگری بود. فرقی نمیکرد در یک داستان چه بلایی سر این شخصیتها بیاید. حتا اگر دچار 80٪ سوختگی درجهی سه و قطع نخاع هم میشدند، در اپیزود بعد، صحیح و سالم بودند. انگار ریبوت میشدند. مردن یک شخصیت محوری که جای خود داشت؛ آن هم هیچ کس نه، جز آقای اسپاک!
اما همه آخر داستان را میدانیم. نیموی اسپاک ماند، و اسپاک مرد. هاروی بنت با پیشنهاد جذابتری اغوایش کرد و پیشنهاد کارگردانی پیشتازان فضا ۳: در جستوجوی اسپاک را به او داد. نیموی که تا آن زمان به رغم علاقه و تلاشهایش طی دهسال فقط تجربهی کارگردانی چهار اپیزود از چهار مجموعهی تلویزیونی مختلف را کسب کرده بود، برای کسب فرصت کارگردانی یک یک فیلم پرهزینه و پرزحمت سینمایی که کاملاً به حال و هوایش هم آشنا بود، حتا به رستاخیز اسپاک هم رضایت داد. در جستوجوی اسپاک در 1984 اکران شد و فیلم بسیار خوبی از کار درآمد. پیامهای اخلاقی و پرسشّهای فلسفی بغرنجی را مطرح کرد، ایدههای علمیتخیلی خوبی داشت، ایفای نقشها پختهتر از قبل بود، آغازگر زبان کلینگان شد که حالا احتمالاً بعد از اسپرانتو مهمترین زبان مصنوعی دنیاست، و از نظر داستان هم سورپریزهای زیادی داشت. این فیلم از همان ابتدا قانون ریبوت شدن شخصیتها را نادیده میگیرد. در آغاز همهی شخصیتهای اصلی به نوعی ناراضی و ناراحتند. اینترپرایز در نبرد با خان زخمهای کاری برداشته. قهرمانان داستان برای نجات اسپاک دست به تمرد و فرار از خدمت میزنند. عاقبت فیلم برای ترکیها تلخ و شیرین است. اسپاک زنده شده، ولی اینترپرایز باشکوه نابود شده، پسر کرک کشته شده و قهرمانانمان همچنان فراری و بیخانمان و بلاتکلیفند.
نیموی این سنتشکنی را در چهارمین فیلم سینمایی، سفر به خانه (1986) بهعنوان فیلمنامهنویس و کارگردان و ششمینشان، سرزمین کشف نشده (1991) بهعنوان نویسندهی داستان ادامه داد و به این ترتیب سرانجام از حد آقای اسپاک فراتر رفت و به افزایش بعد جدیدی از واقعگرایی به افسانهی محبوب نسل ما کمک شایانی کرد. همین باعث شد که بهمرور بیشتر قدر اسپاک بودن را بداند و درک کند که بهخاطر ایفای نقش او، یک سلبریتی عادی و گذرا و جنجالی عوامپسند نیست، بلکه هوادارانش عموماً افرادی اندیشمند و باهوش و مبتکرند که آقای اسپاک را به چشم نماد هوش و عقل و منطق و راستگویی مینگرند و آن قدر قدردانش هستند که میخواهند عشق و محبتشان به او را با ایفاگری نقشش سهیم کنند. عاقبت دریافت که از روی احترام و تکریم است که او را در کوچه و بازار «آقای اسپاک» مینامند. عاقبت هم برای پاسخ به این هواداران بود که در سال 1995 دومین زندگینامهاش را با نام من اسپاک هستم منتشر کرد. بعد هم ارتباطش با ترکیها و جامعهی گیکها را تنگتر و محکمتر کرد. ابتدا در بازیهای کامپیوتری پیشتازان فضا صداپیشگی کرد، در یکی از بهترین اپیزودهای سفر ستارهای: نسل بعدی در قالب اسپاک 130ساله نقش محوری داشت، در مجموعههای محبوب گیکها مثل سیمپسونز، تئوری مهبانگ و حاشیه ظاهر شد و با حضور در ریبوتهای جیجی آبرامز، و سپردن ادامهی کار به زاکاری کوئینتو، بقای اسپاک را تضمین کرد.
لئونارد نیموی مرد، ولی آقای اسپاک... عمرش دراز و کامروا باد.
[i] . Amok Time.