سام عزيز،
نظر من هم همين است که نبايد بگذاريم رابطهمان قطع شود. رفقای قديمی بايد هوای همديگر را داشته باشند، به خصوص که هر دوی ما در کار حمل و نقل فضايی هستيم.
نامهات به دستم رسيد، همانی که با قسمتهايی از دفتر خاطراتت همراه بود، درباره سفر فروغ ستاره با آن آدم لجوج. از قرار معلوم کپسول نصف جهان آشنا را به دنبالم پشت سر گذاشته است. آن را بلافاصله در دستگاه خوانش گذاشتم. باور کن انگشتانم میلرزيد، با اين دردسرهايی که خودم در حال حاضر میکشم. قبول دارم که تو روزهای سختی پشت سر گذاشتهای، اما باور کن سام، مکافاتی که من به آن دچارم بدتر است.
همان طور که تو ناوبان يکم در فروغ ستاره هستی، من در تيز و فرز به عنوال ناوبان يکم استخدام شدم. از اين اسم میتوانی بفهمی که ما مثل تو آن قدرها باکلاس نيستيم، اما قضيه اين نيست. میتوانست از اين هم بدتر باشد. اسم يکی از سفينههای ما آر.تی.اف. چُلُفتی است. میپرسی اين اسمها از کجا میآيد؟ خيلی ساده. پيرمرد اسناد باربری سفينهها را نگاه میکند، ناگهان سرخ میشود، با مشت روی ميز میکوبد و نعره میزند: «يکی به اين سندهای گُه نگاه کند! اسم اين قوطی حلبی ستاره فضاست؟ زرشک! اين اواخر حتی نتوانستهاند طبق برنامه برسند! ارواح شکمشان، ستاره فضا! از حالا به بعد اسم اين قراضه، ماتحتِ فراخ است!»
همين. دفعه بعد که سفينه در مرکز بارکشی پايين بيايد، يک گروه کارگر با قلم مو و رنگ میآيد بيرون، روی ستاره فضا را با رنگ میپوشاند و به جايش مینويسد ماتحتِ فراخ.
برای پيرمرد تنها بازده مهم است، آن هم بازده مثبت. اگر بدبياری پشت سر هم گريبانت را بگيرد، يا اگر حتی تمام خدمه بدون هيچ تقصيری مبتلا به آبله شنی سبز گوگردی شود و در درمانگاه دراز به دراز بيفتد، هنوز هم عذر مناسبی نيست. تنها حرفی که از پيرمرد میشنوی اين است:
«عذر و بهانههای شما برايم مهم نيست. طبق برنامه پرواز رسيديد يا طبق برنامه پرواز نرسيديد؟»
و آن وقت به نفعت است که جواب بدهی: «معلوم است رئيس، مسلماً طبق برنامه سفر کرديم!»
«باشد. بيشتر از اين نمیخواهم بدانم.»
متوجهی که چه میخواهم بگويم. اگر بدون کوتاهی از جانب تو دستگاه گرانشگر قبل از اتمام گارانتی از کار بيفتد، يا اگر يک نقطه جهش از تجانس جابهجا شود و سفينه يک ماه در هيچ گير کند، بيچاره میشوی. اینکه اين جور چيزها همان قدر دست توست که سرعت نور، اصلاً مهم نيست. چيزی که مهم است، اين است: «طبق برنامه پرواز رسيديد؟»
به گمانم لازم نيست بيشتر از اين توضيح بدهم. از آن شرکتها نيست که بعد از هر سفر امواج مغزی خدمه را معاينه کنند يا روانشناس و پرستار و آبنبات مجانی همراهمان بفرستند تا سرحال بمانيم.
حالا از خودم و مشکلاتم برايت بگويم. اول بايد شرح بدهم که روش کاری پيرمرد کمی قرون وسطايی است، بسته به اين که چطور ارزشيابی شود. مبادا فکر کنی چيز مسخرهای است. هفت تير جيبی ۴۵ ميلیمتری هم خيلی قرون وسطايیست، اما وقتی از تويش از آن پشکلهای گنده دربيايد، پسر، آنوقت ديگر جای شوخی ندارد. اين را داشته باش تا بقيه اش را بگويم.
پيرمرد وقتی واکنش قديمی و از مد افتاده نشان میدهد که مثلاً کسی سرش کلاه گذاشته باشد. مدتی پيش ناوبان سومی بود که يک محموله خز ببر درجه يک را به آدرس اشتباهی تابانده بود. طرف در مرکز بارگيری بعدی پياده شد و شيرين هشتادهزار چوق بابت خزها و کانتينر اجناس به جيب زد. آنوقت ناکس نالوطی سرجمع سی هزار تا خرج کرد تا رد پای کج و کوله خود را محو کند. اينطوری بايد ثروت هنگفتی برای پيدا کردن چنين کسی سرمايهگذاری کرد. خوب، اگر مدير باربری فضايی امروزی و زرنگی بود، نمیگذاشت عقلش تحت تأثير احساساتش قرار بگيرد. مشکل را به خورد کامپيوتر میداد تا بر حسب مقايسه سود و زيان تصميمی عقلانی بگيرد.
آن وقت پيرمرد چه کرد؟
خوب، من شنیدهام که اول پشت ميز تحريرش از جا پريده، صندليش را قاپ زده و از بالای سر به ديوار پرت کرده، آن هم ديواری که با او ده متر فاصله داشته.
«اين بی شرف را گير میآورم، حتی اگر به قيمت جانم تمام بشود!»
نمیدانم بعدش دقيقاً چه اتفاقی افتاده، من آنجا نبودم. اما ده ماه بعد دزد خز پيدا شد، در سفينهای در مدار سيارهای. نفله شده بود، با ميلهای آهنی توی گردنش.
گفتم که، واقعاً روشی کهنه است. خيلی بچگانه است که آدم کسی را که سرش کلاه گذاشته تعقيب کند و به ديوار بکوبد، به معنی واقعی کلمه. به خصوص اگر طرف برای پنهان شدن اين همه زحمت کشيده باشد و پيدا کردنش زيان اصلی را چندبرابر کند.
از مد افتاده. اما باور کن سام، بر تبهکار بعدی که بخواهد سر پيرمرد کلاه بگذارد، تأثير نااميدکنندهای دارد.
بله، در اين دکان اگر کسی بخواهد سر رئيس کلاه بگذارد بايد اشهدش را بخواند. آدمهای صادقی که اشتباه احمقانهای بکنند تقريباً همانقدر در خطرند. به عنوان مثال مسئول کنترل محمولهای در يکی از سفينههای باربريمان داشتيم (حالا اسمش شده ابوطياره ابلهان) که سه بار پشت سر هم اشتباه کرده بود، آن هم تنها در يک سفر.
اول لکههای سردکپک به چشمش نخورده بود، در محموله لوبيای فندقی. کپک به خورد لوبياها رفت، گرما و رطوبت توليد کرد و لوبياها شروع کردند به جوانه زدن. دفعه بعد که کانتينر از هيچ ظاهر شد، ديواريش ترکيده بود و از شکافها همين طور سس سبزرنگ میچکيد.
بعدش چراغ سبز داد به يک کانتينر سيلو با ديوار ضدفشار که حاوی گندم بود. اما قاطی گندم تخم سوسک متهای هم بود. از تخمها لارو درآمد که حسابی گندم میخوردند و تبديل به شفيره زرهی شدند. آنها هم دنبال صخره قشنگی میگشتند تا آن را سوراخ کنند و برای مرحله بعدی تکاملشان تويش بخزند. بهترين جايگزين، صفحههای ضدفشار در ديوارهای سيلو بود، در نتيجه کانتينر مثل آبکش از هيچ بيرون آمد و در ابری از گندم و آرد که از سوراخهايش بيرون میريخت گم شده بود.
حالا شايد بگويی هر کس که باشد اين قدر بدشانسی ديگر بسش است، اما اين مأمور کنترل استثنا بود.
محموله بعديشان کارخانه کامل اتوماتيکی بود که خود به خود هدايت میشد، ساخته شده برای سيارهای سرشار از منابع زيرزمينی که در آن، شرايط محيط زيست برای زندگی انسانها زيادی سخت بود. تو که میدانی اين کارخانههای کامل چطور کار میکنند. اين يکی، ساده بگويم، يک قسمت حفاری داشت با مته و ماشينهای خردکن و حمل و نقل، بعد قسمت پردازش با تفکیککن و کوره ذوب و دستگاه ساخت آلياژ و شستشو، بعد آمادهسازی برای توليد میآيد و دست آخر هم توليد نهايی برای محصول موردنظر. بخشی هم هست که جای هيدراکتور و ژنراتور و تعادل انرژی است و در پايان، مرکز هدايت اتوماتيک. غير از اين يک قاقارکی هم دارد که حين اين که کارخانه، معادن را به تدريج يکی بعد از ديگری میخورد، آهسته به جلو میراند.
يک قسمتی هم دارد که بخش پذيرش و رمزبرداريش است که با آن کارخانه از بيرون فرمان میگيرد. وقتی بخواهی محصولی را توليد کند، يک علامت میفرستی. میخواهی چيز ديگری توليد کند، يک علامت ديگر میفرستی. اين که اينها چه علامتهايی است و چه شکلی، حسابی محرمانه است.
دستگاه هدايت کننده در قسمتهای مختلف توليد میشود، آن هم به صورتی که هر سازنده تنها نقشه همان قسمت را میشناسد و سازنده ديگر فقط نقشه قسمت خود را و هيچ کس نمیداند تمام قسمتها در آخر چگونه با هم کار میکند.
اما اين کارخانه کامل چيز عجيبی بود. وقتی فرامين مربوط به چک کردن محموله به دست مأمور کنترل رسيد، به او چنين دستوری داده شده بود:
توجه! اين کاراخود-۶۲الف طی مراحل خاص شيميايی با پوشش ضد ويروس فلسی حفاظت شده است.
از اسکنر الکترونيکی برای تست فلس استفاده نکنيد
کلمه «نکنيد» با خط قرمز نوشته شده بود و زيرش را سه بار خط کشيده بودند.
خوب، اولاً با وجود تقاضای فراوان هنوز پوشش شيميايی عليه اين ارگانيسمهای فلسی وجود ندارد. اگر کسی واقعاً چنين چيزی اختراع کرده بود، انگار معدن طلا پيدا کرده باشد. مگر آن را مخفی نگه میدارد؟
و ثانياً چرا اينها اين قدر با استيصال میخواستند مانع استفاده مأمور کنترل از اسکنر الکترونيش بشوند؟ چطور ممکن است چنين اسکنری به پوشش شيميايی لطمه بزند؟
متوجهی که. اين اخطار به نظر بودار میآمد. از طرف ديگر، بايد دليلی برای حرفشان داشته باشند.
فکر میکنی اين مأمور کنترل چکار کرد؟
درست است.
سه چهار بار اخطار را خواند، زير لب غريد «اينها هم به سرشان زده» و رفت و با اين حال از اسکنرهای خود استفاده کرد.
اين را از منبع دست اول میدانم، از ناوبان يکم ابوطياره ابلهان که او را در قصر هوسی در سيارهای مرزی به نام جهنم مارها ملاقات کردم.
در ضمن ابوطياره ابلهان در خطی پرواز میکند که از جهنم مارها به بيرون میرود. اين اولين بار است که میشنوم بيرون از اين ماتحت جهان هستی اصلاً چيزی وجود دارد. اما از قرار معلوم پيرمرد بهانهای پيدا کرده که چنين خط پروازی برای ابوطياره ابلهان راهاندازی کند.
بگذريم. همان طور که میدانی، اين کارخانههای اتوماتيک در اندازههای مختلفی وجود دارند. بزرگترهايشان بايد در قسمتهای جداگانه حمل و نقل شوند و همراهشان چند متخصص هم پرواز میکنند که دستشان را بگيرند تا آب توی دلشان تکان نخورد.
اما اين کارخانهای که ابوطياره ابلهان میبرد (در ضمن تا آن موقع نامش رکوردشکن بود) از آن انواع کوچکترش بود. طولش حدود ۳۰ متر بود و وسطش به عرض تقريباً ۲۵ متر. از بالا کارخانه بگويی نگويی شکل خرچنگهای زمينی است.
برای حفاظت در برابر عناصر خارجی، اين مدل در کانتينری گذاشته میشود، از آنهايی که در آغاز، خودِ سفينه باربری را تشکيل میدهند، تا به تدريج در طول سفر يکی بعد از ديگری به هرکدام از مراکز بازپديداری تابانده شوند. در اين مورد، در قرارداد محموله دستور استفاده از کانتينر خاصی داده شده بود که بايد شکلش با کارخانه مطابقت داشته باشد. جنس: آلياژ سطح بالای پولاد با بهترين کيفيت با قطر ديوار خارقالعاده.
هر فضانوردی بلافاصله میبيند که با اين زحمت و پولاد بيش از حد نياز، چنين کانتينری مبالغهآميز است. اما خوب مهندسان سازنده کارخانه دستور استفاده از اين کانتينر را داده بودند و آن چه را که آنها از چنين چيزی سرشان میشود، میتوان با تبر روی مدار ميکروالکترونيکی نوشت. متأسفانه اين را کاريش نمیشود کرد، دستور دستور است.
برگرديم سراغ مأمور کنترلمان در ابوطياره ابلهان. بعد از اين که همه چيز را طبق فهرست کنترل کرده بود و ديده بود، از ستونهای الاستوچوب تا تشکهای بادی و فنرها و ضدضربه ها و جلدهای ابری، به اخطاری که حرفش را زدم برخورد. اخطار که از اسکنرش استفاده نکند. با اين حال اين کار را کرد. اسکنر چيزی نشان نداد، پس روی فهرست نوشت او.کی. و در زمان معين کانتينر تابانده شد.
رديابها نشان دادند که جهش از ميان ابرفضا با موفقيت انجام شده است. پس دليلی برای نگرانی وجود نداشت.
فقط يک چيز کوچک. کانتينر به ابرفضا رفت، اما از آن سر بيرون نيامد.
حدس اين که چه مشکلی به وجود آمده بود سخت نيست.
وقتی مأمور کنترل به اخطار بیتوجهی کرد و اسکنر را به کار برد، بدبختی را دستی دستی به ميان کشاند.
معلوم است، ساحران سازنده کارخانه بايد دليلی برای اخطاری غيرمنطقی مانند اين داشته باشند. اگر استفاده از اسکنر را در نزديکی کارخانه ممنوع کردهاند، پس بايد اين اسکنرها يک جور تأثير نامطلوب داشته باشند. دليلی که گفته بودند مسلماً صحيح نبود، پس بايد دليل ديگری وجود داشته باشد.
حالا فکر کن: علامتهای الکترونيکی اسکنرها اصلاً بر کدام قسمت از کارخانهها ممکن بود تأثير بگذارند؟ روشن است که نه بر بخش حفاری، نه بر کورهها. اما اين چطور است: بعد از اين همه تهيه و برنامهريزی خيلی محرمانه برای دستگاه هدايت از راه دورِ بدجوری وحشتناک محرمانه، آيا ممکن
نيست که اين دستگاه تصادفاً، کاملاً تصادفی تحت تأثير اشعههای اسکنر قرار بگيرد؟
معلوم است، همين طور که نمیمانْد. قرار بوده تغييرات و سپرهای حفاظتی اضافه شود، اما وقتی ناگهان قراردادی چرب و چيلی آمد، مجبور بودند کارخانه را همينطور که بود راه بيندازند، بدون سپر.
اين بايد دليل مزخرفاتی باشد که درباره پوشش شيميايی جديد عليه ويروس فلسی گفته بودند. هر مأمور کنترلی که حتی يک سوراخ دماغ برای بو کشيدن چيزهای بودار داشته باشد اين اخطار را به هر حال درک میکرد. حتی در ازای پول هم با اسکنر به سراغ کارخانه نمیرفت.
اما همانطور که يادت مانده، مأمور کنترل ما دقيقاً همين کار را کرد.
و همان طور که راه و رسم فلک است، با اسکنرش واقعاً دستگاه هدايت کننده را راه انداخت. کارخانه شروع به کار کرد.
خوب، وظيفه کارخانه اين بود که از معدن، فلز بهرهبرداری و ذوب کند و چرخه توليدی درونش، محصولات فلزی تحويل بدهد. و تمام سی متر کارخانه در اين کانتينر از جنس پولاد بسته بندی شده بود. متهها، خردکنها و دستگاههای حمل و نقل بر اساس اين ماده خام برنامهريزی شده بود، يعنی فلز.
حالا متوجه هستی که فلزی به سختی پولاد کارخانه را با مشکل روبه رو میکرد. و در نهايت کارخانه طوری برنامهريزی شده بود که خودش به سوی معدن بعدی حرکت کند، اما رديابها در اين مورد به کارخانه نشان میدادند که ماده خام، يعنی کانتينر پولادين، در تمام جهات پيدا میشد و دور تا دور کارخانه را گرفته بود.
از قرار معلوم کامپيوتر کارخانه مدتی لازم داشت تا مشکل را حل کند. به همين دليل همه چيز به نظر آرام و مرتب به نظر میرسيد تا کارخانه در ابرفضا از نظرها پنهان شد.
بايد مدت کوتاهی بعد مشکل را حل کرده باشد. متههای جديدی اختراع کرد، خود را با منگنههای مغناطيسی در جايش محکم کرد و افتاد به جان کانتينر.
در ابرفضا جريان زمان کمی متفاوت است. وقتی موقع بازگشت کانتينر به فضای عادی فرارسيد، ديگر چيز زيادی برای اين کار از آن باقی نمانده بود. کارخانه آن را خورده بود.
هنگامی که قسمت پذيرش آژير خطر را به صدا درآورد چون کانتينر نرسيده بود، هيچ کس درست نمیدانست چه اتفاقی افتاده. به نظر میآمد کسی فهميده که چطور میشود از درون ابرفضا محموله دزديد.
اول از همه قضيه تبديل به دغدغهای برای ارتش فضايی شد. تمام بخشداریهای فضا به حالت آمادهباش درآمدند.
حتماً آن موقع از جريان آمادهباش عمومی خبردار شدهای. و لابد تعجب کردهای که چرا ارتش فضايی ناگهان آژير را قطع کرد، بدون اين که دليلی ارائه کند.
اين که نگفتند چرا، قابل درک بود. خجالت میکشيدند.
آخر سر کارخانه را در ميان انبوهی از اجسام کوچک فلزی پيدا کردند. استوانههای کوچکی بود که يک سرش بسته بود و سر ديگرش به طرف بيرون تاب داشت. همه اش تقريباً ابعاد يک جوهردان بزرگ عهد بوق را دارا بود. از بيرون، يک طرف آن يک دسته منحنی داشت و روی آن طرفش دسته گل رز کوچکی حکاکی شده بود. ميليونها عدد از اين اجسام، هرکدام از چدن نازک، مانند ابری دور کارخانه را گرفته بود.
ارتش فضايی که در حالت آمادهباش قرار داشت در آغاز حسابی دستپاچه بود. هيچ کس نمیدانست که اين چیچيزها قدرت چه کارهايی دارند. در نهايت آرام شدند و میخواستند کارخانه را از توی دست و پا بردارند. کانتينر جديدی آوردند. هيچ کس نمیدانست که کارخانه حالا تنها يک هدف دارد: اين يکی کانتينر را هم بخورد و دوباره ميليونها از اين اجسام استوانهای درست کند. از آنجايی که کل قضيه در ابرفضا اتفاق میافتاد، وقتی کارخانه دفعه بعد از ابرفضا بيرون آمد و طبيعتاً دوباره توسط ابری از اين اجسام احاطه شده بود، همه داشتند پاک ديوانه میشدند.
اين وسط هرکس که وقت فکر کردن داشت، سعی میکرد کاربرد اين استوانههای فلزی را پيدا کند. معنی آن چه بود؟
خودت میتوانی مجسم کنی که وقتی حقيقت را فهميدند، چه حالی داشتند. کارخانه کامل اتوماتيک، اين معجزه تکنولوژی مدرن، موفق شده بود کانتينر گران قيمت پولادين را به کوه بزرگی از آفتابههای* چدنی فسقلی تبديل کند.
از همه بدتر اين بود که نمیشد کارخانه را خاموش کرد. آن دستگاه هدايت کننده خيلی بدجور محرمانه را آن موقع با خط پرواز متفاوت شرکت باربری رقيب فرستاده بودند. و بعد که سر و کله يکی از متخصصان شرکت پيدا شد، فهميدند که فرامين تصادفی و ضد و نقيض اسکنرها و مشکلاتی که کارخانه برای اجرايشان پيدا کرده بود، يعنی پولاد را تا حد کيفيت چدن پايين آوردن، در کارخانه نوعی «جنون سرکشی» به وجود آورده است. ديگر نمیشد با آن حرف زد و «منحرف» شده بود.
اينطور بگويم: متخصص ديگر نمیتوانست خاموشش کند. برعکس... کارخانه، دستگاه هدايتکننده را از دستش قاپ زد و پانزده يا بيست آفتابه کوچک از آن ساخت. بعد از آن ديگر متخصص جرأت نزديک شدن به کارخانهها را نداشت، چه برسد به اينکه به درون آنها برود، از ترس اين که آنها با او هم همان کار را بکنند.
همانطور که میبينی، تا مدتی سيرک مسخرهای راه افتاده بود.
خوب، در نهايت نتيجهاش برای هرکسی که در شرکت ما کار میکرد اين شد: اول از همه ابوطياره ابلهان نام خود را به دست آورد، بعد به آن خط پرواز پشت جهنم مارها تبعيد شد. مأمور کنترل ناگهان بدون به جای گذاشتن هيچ اثری ناپديد شد و از بالا تا پايين ده درصد از حقوق همه ما کسر شد (شامل
خود پيرمرد هم میشد، فقط برای او آن قدر مسئلهای نبود که برای ديگران). اين کسر حقوق لازم شد، چون شرکت ما بايد بهای کانتينری را که کارخانه خورده بود میپرداخت. به خاطر خود کارخانه و جنونش هم دعوای بزرگی به پا شد. تهديد به گرفتن خسارت کردند، اما پيرمرد به سازندگان کارخانه فهماند که اگر قضيه آفتابی شود چه گند بزرگی به سر تا پايشان زده میشود.
تا اين جا همه چيز روشن است، جز اين که کسر حقوق ما هنوز هم سر جايش است، با اين که بهای کانتينر مدتها پيش پرداخت شده.
سام، چيزی که میخواهم با نقل اين داستان برايت توضيح بدهم، اين است که ممکن است آدم چقدر سريع به خاطر يک اشتباه له بشود. غير از اين، میخواستم برايت روشن کنم که اين مأمور کنترل چه منبع خطری است. همانی که بعد از تغيير نام رکوردشکن به ابوطياره ابلهان ناپديد شد. اگر يک نفر باشد که بدشانسی را مانند آهنربا به سوی خود بکشد همين مرد است. وقتی کار را شروع کرد مسلماً بهترين معرفینامهها را داشت، اما آنها را رئيس بخش کارگزينی در شرکت ترابری سريع بينستارهای امضا کرده بود و آنها بزرگترين رقبای ما هستند. متوجه شدی؟
حالا میرسيم به مشکلات خودم. همان طور که در آغاز گفتم، دردسری که آن آدم لجوج برايت درست کرده ناجور بود، اما در مقايسه با آنچه که من پيش رو دارم، به قدم زدن در مرخصی میماند.
فکر کنم قبلاً به تو گفتم که پيرمرد برای بيرون آمدن از کنجی که ديگران او را به آن راندهاند، راه و روش خاص خودش را دارد. اگر فکر میکنی که برای بهبود سود و پايين نگه داشتن ضرر به کامپيوتر اتکا میکند، پس تا به حال منظورم را به اندازه کافی نرساندهام. به هر حال، برای پيشرفت کار قيمت را از هر شياد حراملقمهای پايينتر میآورد، ما را به برنامههای پروازی که روز به روز کوتاهتر و فشردهتر میشوند میراند و بدون کوچکترين توجهی به وضع ما هر معامله کثيفی را قبول میکند.
معمولاً مواظبيم که به ما چه محمولهای میدهند. خودت میدانی، هميشه رؤسای باغ وحش ديوانهای هستند که به هر قيمتی میخواهند يک کانگابار نر شصت متری قوی هيکل (و گرسنه) داشته باشند، يا يکی از آن انستيتوهای تحقيقاتی که هر جور شده میخواهد ته و توی رموز اين تودههای باکتری مقاوم در برابر اشعه راديواکتيو را درآورد که بعد از انفجار سايرن ۵ به وجود آمدهاند. محمولهای که پيرمرد اين بار قبول کرده بود به اندازه دو مثالی که زدم واضحاً بودار نبود. با نگاهی سطحی به نظر میآمد در محدوده قابل قبول باشد. معلوم است، کسی که واقعاً به پول احتياج نداشت خود را درگيرش نمیکرد. اما در نگاه اول ممکن بود تصور کرد که میشود بدون زيان فراوان و صحيح و سالم از معرکه جان به در برد. بدبختانه موقعی که قرارداد محموله بسته شد سفينه ما تيز و فرز همان نزديکیها بود و هنوز جا داشت.
اولين چيزی که شنيدم زمانی بود که ناوبان دوم ما فولر که به «قلاب» معروف است آمد و پيام را روی ميزم گذاشت. خواندم:
قرارداد محموله بسته شد حمل پنجاه کرکس بانجو نقطه زنده نقطه به انستيتوی تحقيقاتی در اولتيما نقطه جزئيات داده میشود نقطه به شما اطمينان میکنم نقطه آبرويمان را حفظ کنيد
زيرش نام پيرمرد نوشته شده بود.
گفتم: «پنجاه کرکس بانجوی زنده. کرکس بانجو چيه؟»
قلاب زياد از دستور زبان سردرنمیآورد، اما کارش را بلد است و پوستش هم به اندازه کافی کلفت است.
با شک و ترديد گفت: «چه میدونم. اما خيال نکردم چيز خوبی باشه. من با ناخدا حرف میزنم که فيوز گرانشگرا رو بسوزونه و عذر ما رو بخواد، اما ناخدا میترسه پيرمرد میفهمه.»
پيت اسنايدر، ناوبان سوم، پيشنهادی داد.
«شايد بتونيم قسمتی از مکانيسم اتصال بار رو بشکنيم. همين حالا هم نصفش جوشکاری شده و پوسيدهاس. بعد بايد برای تعمير برگرديم و محموله میافته گردن تُفدون.»
قلاب گفت: «فايده نداره. مرکز تحقيقاتی اولتيما برامون کانتينر مخصوصی میفرسته که به حالت معمول متصل نمیشه، با سيم و ستونهای فاصله محکم میشه.»
در طول نيم ساعت بعد آن جا نشسته بوديم و توی سرمان میزديم که بهترين راه شانه خالی کردن کدام است. اما راهی وجود نداشت و سر موعد مقرر به سيارهای تازه کشف شده رسيديم که در اطلس کهکشانی، راستور ۳ نام داشت و پيشگامان شجاع آن را «فقر» میناميدند. کانتينر مخصوص هم از راه
رسيده بود. ديگر بهانهای نداشتيم.
قلاب، ناخدا و من آخرين تلاش خود را کرديم. شايد بارتون، مأمور کنترلمان، حقهای بلد بود.
ناخدا به او گفت: «گوش کن، من کشته و مرده اين محموله نيستم. از اين جا تا نقطه تابش محموله، نيم دوجين جهش ابرفضا هست و يکی از اونا احتمالاً ما رو به خط پرواز پشت جهنم مارها میبره. بايد جهشها رو با کانتينری که با کابل بسته شده انجام بديم. بايد در تمام طول سفر پرستاری پنجاه پرنده غولآسا رو بکنيم. و نه فقط بايد قبل از پرواز معاينهاشون کنيم، بلکه بايد تمام مراحل رو قبل از هر جهش تکرار کنيم. غير از اين، نمیتونيم برای اين کار راحت از راهرو بگذريم، چون نمیشه اين کانتينر رو سر جاش محکم کرد. بايد با کابل وصل بشه. از اونم بدتر: ستونهای فاصله اونقدر بلنده که راهرو حتی اگر تا آخر هم باز بشه جا نداره. راه ديگهای از سفينه به کانتينر نيست جز پوشيدن لباس فضايی. يک کلام، بارتون، اين محموله بوی گند میده. تو چيزی، هر چيزی، در اين کانتينر پيدا نکردی که بشه بهانهاش کرد؟»
بارتون گفت: «آقا، من کانتينر رو جزء به جزء و با دقت تموم و با توجه به تمام قوانين، حتی خاکخوردهترينهاشون، معاينه کردم. اين بهترين، ايمنترين و تميزترين کانتينريه که از سالها پيش تا به حال ديدهام.»
«ويروس فلسی؟»
«دريغ از يک ذره. تازه برای اين سفر مهم هم نيست.»
«چرا نه؟»
«ما بايد پرندهها رو تحويل بديم، نه بقيه رو. ويروس فلسی به پرندهها منتقل نمیشه. به هر حال وجود هم نداره.»
«تکليف اين دستگاههای عجيب غريب بيهوشی چيه که قراره کرکسها رو بیحال کنه؟ نقطه ضعفی نداره؟»
«من که چيزی نديدم. تازه همهاش گارانتی داره.»
«معنيش اين نيست که خرابی به بار نمياد.»
«اين که نه. اما معنيش اينه که اگر از کار بيفته خسارت میگيريم. غير از اين من چيزی پيدا نکردهام که نشون بده خسارتی در کاره. فقط اميدمون به يک چيزه.»
«که اون چيه؟»
«اگر ژنراتور جهش کانتينر با مال ما دقيقاً در يک فاز نباشه، میتونيم بگيم اين خطر رو نمیپذيريم.»
«تف به اين شانس. اين رو قبلاً چک کردهايم.»
«پس بايد محموله رو قبول کنيم.»
من و قلاب ريختيم به سر بارتون تا بلکه راهی پيدا شود و ناخدا هم کمکمان کرد، اما بارتون متقاعد نشد که نشد.
و چشم به هم نزده بوديم که در معبر تردد کالا در حال بالا آوردن کرکسهای بانجو از سياره و جا دادنشان در کانتينر بوديم، جايی که در واقع هرکدام از پرندهها بايد روی تخت مخصوص خود بسته شود تا لوله حاوی مواد بيهوشکننده روی سوراخهای دماغش را بگيرد. گفتنش آسان است، اما بايد اين را در نظر بگيری: هر کدوم از اين هيولاها بزرگتر از يک متر است، حدود سی کيلو وزن دارد، يک جفت بال نيرومند دارد که مجهز به قلابهای تيز است، پشت هر پايش يک شاخ ۲۰ سانتيمتری تعبيه شده و در آخر چنين پرندهای مسلماً چنگال هم دارد، آن هم چه چنگالهايی. میتوانی تصور کنی که چه تفريحی کرديم تا هيولاها سر جای خود دراز کشيدند و گذاشتند بيهوششان کنيم.
اما از بهترين قسمت اين کرکسها هنوز حرفی نزدهام: منقارشان. در تمام جهان هستی پرندههايی که چنين بدنی دارند صاحب منقاری کوتاه، سنگين و کج هستند، اما اينها نه. اينها منقارهايی صاف و نازک دارند به بلندی حدود ۶۰ سانتيمتر که نوکش مانند سوزن تيز است. نرها از منقار خود مانند شمشير دودَم استفاده میکنند و يکی از تجربياتی که آرزو دارم نصيب بدترين دشمنم بشود درگير شدن با يکی از اين کرکسهای نر است.
آخ، داشت يادم میرفت. پرهای زرد نرها (البته تصور من از پر چيز ديگریست) از قلابهای ريز بیشماری تشکيل شده که وقتی به پوستت فرو میرود میشکند. بعد عميقتر وارد پوست میشود و چرک میکند.
پيشگامان پرندهها را در کيسههايی چرمی تحويل دادند. تنها سرشان بيرون بود، اما منقارشان و همينطور پاهايشان در درون کيسه محض خاطرجمعی بسته شده بود. در نتيجه توانستيم پرندهها را نسبتاً به آسانی به درون سفينه و بعد به داخل کانتينر ببريم. بدبختانه راهی برای بستن جک و جانورها روی
تختهای شخصيشان نبود جز بيرون آوردنشان از درون کيسه. از همين جا درست و حسابی شروع شد.
میدانم، میدانم، میخواهی بپرسی چرا قبلش آنها را بيهوش نکرديم. خوب، گاز بيهوشی قرار بود پرندهها را تنها در بخش اعظم سفر در نوعی بیحالی سطحی نگه دارد. چيز ملايم و سبکی بود و تا ماسک دست کم پنج دقيقه محکم روی منقار پرندهها نمیماند تأثيری نشان نمیداد. اما برای محکم نگه
داشتن سر کرکسها بايد اول آنها را به تخت بست. و برای بستنشان بايد اول آنها را از کيسه بيرون آورد. و با اين کار، بالهايشان آزاد شد.
خوب. اولين کاری که اين پرنده با بالهای آزادش میکرد اين بود که بند را از منقارش پايين بکشد. با اين اسلحه ديگر بر سطحی با شعاع ۳۶۰ درجه و قطری نزديک به دو متر حکم میراند.
وقتی کرکس بانجو با منقارش به چيزی نوک میزند، تمام قدرت خود را بر نوک منقار متمرکز میکند. بعد منقار از لباس فضايی معمولی رد میشود، از وسط پای مردی که در آن لباس فضايی است هم رد میشود، از آن سرش از لباس فضايی دوباره رد میشود و بيرون میآيد. ما اين را از طريق تجارب شخصی فهميديم.
تنها چيزی که جلوی چنين کرکسی را میگرفت بندهايی بود که محکم به پاهايش بسته شده بود. قدرتش را نداشت که اين بندها را پاره کند و منقار تنها برای سوراخ کردن مناسب بود، نه پاره کردن. دست کم پرنده میتوانست کمی به اين سو و آن سو بجهد که آن هم با جاذبه مصنوعی ضعيف حاکم در کانتينر کاملاً کافی بود.
خوب، میتوانی تصور کنی که چه شد. يک اتفاق به دنبال اتفاق ديگر آمد و بعضی از خدمه که از ترس حمله منقار به عقب پريده بودند کيسههای چرمی خود را رها کردند. اين منجر به آزادی چند کرکس ديگر شد.
به زودی فهميديم که پرندهها با منقار خود فقط به ما حمله نمیکردند، بلکه با همديگر هم میجنگيدند. نرها يک جور مسابقات شمشيرزنی به راه انداخته بودند، به اطراف میخراميدند و سعی میکردند يکديگر را نفله کنند، در حالی که مادهها جيک جيک میکردند و پنهانی به هر ماده ديگری که نزديکشان بود لگدهای محکمی میزدند.
بدبختانه قرارداد ما بر مبنای تحويل ۵۰ پرنده زنده بود، پس نمیتوانستيم بگذاريم که همديگر را بکشند. اما مشکلی داشتيم که حتی در خواب هم به فکرمان نرسيده بود.
از قرار معلوم چيزی که نرها را به جنگ ترغيب میکند، رنگ زرد پرهايی (يا هر اسمی که آن پرها دارد) است که نرهای ديگر دارند. متوجه شديم که مادهها پرهايی با رنگ ملايم ماسه مانند دارند.
بدبختانه رنگ لباسهای فضايی ما زرد روشن است، به دلايل ايمنی. ما لباس فضايی پوشيده بوديم تا پرندهها را راحتتر تحت کنترل درآوريم. عجب اشتباهی.
چون زبانم از شرح کامل آن چه که در اين کانتينر گذشت قاصر است بگذار تنها بگويم که در نيم ساعت اول پرندهها وضعيت را کاملاً زير سلطه خود داشتند.
بالأخره يکی از ما موفق شد يک ثانيه بدون فرار کردن و جا خالی دادن فکر کند. و آن جا اين فکر به ذهنش رسيد که از حمله پرندهها به هر چيزی که زرد است بايد بتوان سودی برد.
بعد از حدود يک ساعت يک دوجين از بانجوهای نر با منقار در تخته چوبی کلفتی گير کرده بود با ابعاد کمی بزرگتر از نيم متر در يک متر که در انبار پيدا کرده و به آن رنگ زرد ماليده بوديم. بايد بگويم، اين کرکسها حالا خيلی آرام شده بودند. بعد يادمان افتاد که هنوز آن جايی که بايد باشند، نيستند. پس بايد اول به طريقی منقارشان را از تخته درمیآورديم.
معلوم شد که سر و کارمان با موضوعی دشوار و وقتگير است: ما که نمیتوانستيم چکش برداريم و از طرف ديگر تخته روی نوک منقارشان بکوبيم. وقتی بالأخره موفق شديم، اگر لباسهای فضاييمان را درست به همان رنگ ماسهای مادهها درنياورده بوديم باز دچار دردسر میشديم. نرها از اين به بعد در برابر ما با خوشرويی بسيار رفتار میکردند و گذاشتند آنها را به تخت ببنديم. حالا اگر میخواستيم مادهها را روی تختهايشان بکشانيم، يا بايد خود را دوباره به رنگ زرد درمیآورديم، يا میگذاشتيم به ما لگد بزنند. بانجوهای ماده با منقار نمیجنگيدند. به جای آن شاخهای چماقمانندی به پاهايشان داشتند و بدون هيچ رحمی آنها را به کار میبردند.
تا کارمان تمام شد ديگر نمیشد ما را بازشناخت. سوراخ، کبودی، عرق، رنگ قهوهای، رنگ زرد، تاولهای چرکين در جايی که قلاب پرهايشان پوستمان را سوراخ کرده بود... حالمان حسابی زار بود.
پزشک سفينه نگران بود که سوراخهای جای منقارها عفونی بشود. معالجهاش اين بود که پنبه آغشته به مواد ضدعفونیکننده را تا ته توی سوراخها فرو کند. يعنی وقتی کار پرندهها تمام شد، بدبختی ما هنوز به آخر نرسيده بود.
سام، بعضی مواقع در پايان سفرهای باربری چنين اوضاعی داشتم، اما هرگز پيش نيامده بود که در اول کار به اين حال و روز بيفتم.
وقتی پزشک در حال بستن کيفش بود، ناخدا که به پشت در درياچهای از عرق خوابيده بود گفت: «خوب، اين اوليش بود. بچهها، يک چيزی به شما بگم، اگر بقيهاش هم مثل اين باشه، مجوزم رو پس میدم و بازنشسته میشم.»
مسلماً تصور کرديم که فقط میخواهد دق دلش را خالی کند، ضمن اين که پربيراه هم نمیگفت.
قلاب فولر با احتياط آماس کبود و قرمز روی ساق پايش را دستمالی کرد: «فکر کنم ديگه موفق شدهايم. هر چی باشه، پرندهها رو حالا بسته بودهايم.»
ناخدا جوری غريد که انگار گوش نداده: «از محموله زنده متنفرم! به خصوص از اين خيلی متنفرم که برای باغ وحش يا موزه يا مرکز تحقيقاتی کار کنم.»
پرسيدم: «چطور مگه؟»
با انگشت به کپی قرارداد محموله اشاره کرد که بالا روی قفسهاش قرار داشت.
«اون يارو رو به من بده تا براتون توضيح بدم. نمیخواستم قبل از اين که شروع قضيه رو پشت سر بذاريم دربارهاش صحبت کنم.»
تای کاغذ را باز کرد، قسمتی از متن را جست و سپس با صدای بلند شروع به خواندن کرد:
«به اين ترتيب شرکت باربری نامبرده موظف است که علاوه بر تسهيلات ياد شده پرندگان را آزاد کرده و تک تک به آنها خوراک برساند و امکان تحرک آنها را فراهم آورد، يک بار در هر ۲۴ ساعت زمينی. هر واحد محموله زنده شامل اين تسهيلات میشود. طول زمان خوراک دادن و تحرک هر واحد نبايد کمتر از ۴۰ دقيقه استاندارد زمينی و بيش از ۸۰ دقيقه استاندارد زمينی باشد.»
قلاب با کف دست به پيشانی خود کوبيد و من با بی حالی پشت به ديوار به پايين لغزيدم.
ناخدا گفت: «ما ۵۰ تا داريم. اگر به هر کرکس بانجو در هر ۴۸ ساعت ۴۰ دقيقه غذا بديم و راهش ببريم، بايد ۲۴ ساعته کار کنيم. چون به اون ۴۰ دقيقه، وقتی که برای بيدار کردنشون و دوباره بستنشون لازم داريم اضافه میشه.»
قلاب با قيافهای که انگار حالت تهوع داشته باشد گفت: «و چرا نمیتونيم بی خيال اين بخش قرارداد بشيم؟»
ناخدا غريد: «چون بعد پرندهها میميرند، چون بعد قرارداد اجرا نشده، چون بعد پيرمرد با چکش دنبالمون میافته.»
پس چارهای برايمان نماند جز دل به دريا زدن. نصف راه را نرفته بوديم که شروع کردم از خودم بپرسم آيا هر کاری که پيرمرد بخواهد با ما بکند، بدتر از بلايیست که پرندهها به سرمان میآورند؟
اولاً راستی راستی زياد بودند. ما دست کم يک ساعت لازم داشتيم تا آنها را باز و بيدار کنيم، خوراک بدهيم، بگذاريم راه بروند، دوباره آنها را ببنديم و بیحال کنيم. ثانیاً اين يک ساعت موقعی بود که اتفاقی نيافتد، که آن هم استثنا بود. از ۱۰ بار ۹ بارش کرکس به پرنده خوابيده ديگری هجوم میبرد يا منقارش را در تن مردی که از او پرستاری میکرد فرو میبرد، يا به هوا میجهيد و شاخهايش را يا به ملوانی میکوبيد يا به کرکس ديگری که بیهوش به پشت دراز کشيده بود. هر دو شاخش را.
بعد از مدت کوتاهی همه ما يا در درمانگاه بوديم، يا داشتيم با زانوان لرزان از آن بيرون میآمديم.
اگر دست کم اين پرندهها در طی اين مدت يک ذره ضعيفتر شده بودند يا رامتر، شايد تحملش را داشتيم. اما به جای آن روز به روز بدجنستر میشدند. اگر از نظر خستگی آمار گرفته بوديم، وضع پرندهها از ما مسلماً بهتر بود.
و به خاطر جريمههای سنگينی که در صورت پا گذاشتن به روی مفاد قرارداد ما را تهديد میکرد، نمیتوانستيم خطر وارد آمدن جراحات جدی به پرندهها را متقبل شويم.
به ناخدا توضيح داده بودند، دليل تمام اين حمل و نقل اين است که پيشگامان آن سياره فهميده بودند جگر خام يا پخته اين کرکسها قابل خوردن است. مسلماً پيشگامان سعی میکردند هرچه را که به چنگشان میافتد امتحان کنند و ببينند خوردنی است يا نه. متوجه شده بودند که بعد از خوردن جگر حس بسيار خوبی دارند و از نظر ظاهری هم سالم بودند. بعد از حدود يک هفته سرحالی ناپديد میشد و خوشخوراکها بسيار خسته میشدند. جز اين احتياج به خواب که باعث میشد مهاجران در عرض دو شب بعد بين ۱۲ تا ۱۴ ساعت خرناس بکشند، هيچ عوارض جانبی ديگری وجود نداشت. وقتی دوباره جگر میخوردند، همه چيز دوباره تکرار میشد، باز بدون هيچ زيانی. مرکز تحقيقاتی در اولتيما در پژوهش مواد غذايی فعاليت داشت و میخواست بداند قضيه چيست.
مسلماً منطقی ترين کار اين بود که در سياره مستعمره پرندهها را سلاخی کنند، جگرها را منجمد کنند و بعد فقط آنها را به اولتيما بفرستند، اما دانشمندان مرکز تحقيقاتی فهميده بودند که يک عالم پول برای پروژهای عريض و طويل به دست آوردن راحتتر است تا کمی پول برای پروژهای محقر. پس شروع کردند به ولخرجی.
برای دانشمندان عالی بود، اما ما را بيچاره میکرد.
در وقفه بعد از جهش پنجم، زمانی که تهيه مقدمات جهش يکی مانده به آخر در جريان بود، اتفاقی برای بارتون، مأمور کنترل ما افتاد. تازه يکی از گشتهای خود را به اتمام رسانده بود که از کنار يکی از پرندههای نر رد شد. کرکس آستر کيفی را ديد که بارتون داشت دفترچه يادداشت خود را در آن میگذاشت. اين آستر، زردرنگ بود. پرنده برگشت و با منقار سوزنی خود حمله کرد.
منقار به صورت اريب به بالا در سمت چپ شکم بارتون فرو رفت و از پشتش بيرون آمد. بارتون از حال رفت.
مردی که از پرنده مراقبت میکرد کم مانده بود گردن کرکس را بشکند، اما امکانش نبود، چون بايد در اين صورت جريمه سنگينی میپرداختيم.
پزشک سفينه گفت تنها میتواند درد بارتون را کمی التيام دهد، اما بايد هر چه زودتر او را به بيمارستان رساند. خوشبختانه سياره مستعمرهای در همان نزديکی بود. بدبختانه آن جا بيمارستانی نبود.
يکی از سفينههای جنگی ارتش فضايی جواب تقاضای کمک ما را داد که دارای تجهيزات لازم بود. سرهنگ بهداری زبر و زرنگی بارتون را معاينه کرد، بعد دستور داد که او را به سفينه جنگی منتقل کنند و گفت که با معالجه صحيح و آرامش فراوان دوباره سر حال میآيد. آخرين چيزی که از بارتون ديديم، زمانی که روی برانکارد دراز کشيده بود و به خارج سفينه حمل میشد، صورت آکنده از لبخندش بود. خيالش راحت شده بود.
البته خوشحال بوديم که سالم خواهد ماند. اما حالا ديگر مأمور کنترل نداشتيم.
و طبق مقررات قرارداد بايد يک مأمور رسمی کنترل، محموله را پيش از هر جهش در ابرفضا معاينه و سالم بودن آن را تأييد کند، وگرنه جريمه سنگين تخلف از قرارداد تمام سود اين سفر را بر باد میداد.
همين هم بس بود، اما بدبختی تازه از اينجا شروع شد. بعدش ناخدا اعلام کرد که سه روز پيش ۳۰ سال از شروع خدمتش در سفينههای باربری گذشته و حالا بازنشسته میشود. به قانونی اشاره کرد که طبق آن، ناخدای بازنشسته حق دارد بلافاصله در سيارهای در آن حوالی به انتخاب خود با مقدار کافی
اجناس مورد نياز روزمره پياده شود. انتخاب او سياره مستعمره خوش آب و هوايی بود که ما اکنون به سراغش رفته بوديم. هر چه کرديم که او را به ماندن راضی کنيم زير بار نرفت.
«نه بچهها، من از ناخدايی تيز و فرز استعفا میدم. اون قدر کمعقل نيستم که ادامه بدم تا بعد به عنوان ناخدای زبالهدون پرنده يا گاری هالوها يا لگن ببوها بازنشسته بشم.»
خوب، میتوانستيم به خوبی حرفش را درک کنيم. بعد از اين که بدون نتيجه حسابی به گوشش خوانديم، راهی برايمان نماند جز اين که بگذاريم برود.
مسلماً اين وضع مرا به مقام ناخدايی موقت رساند، فولر قلاب شد ناوبان يکم و همين طور به ترتيب تا پايين. فقط اين اتفاق در سفينهای افتاد که چنين ارتقای مقامی آنچنان تأثير باشکوهی برايمان نداشت. ترجيح میدادم ناخدای سفينهای بشوم که دستگاه هدايتش از کار افتاده و به سرعت به سوی تصادم با
ستارهای میتازد.
از آنجايی که بارتون به عنوان آخرين عمل رسمی خود محموله را تأييد کرده بود، میتوانستيم درست يک جهش انجام بدهيم. اما تا پايان حمل و نقل دو جهش باقی مانده بود. قلاب با لحن متقاعدکنندهای گفت: «کاش من هم ۳۰ سال رو تموم کرده بودم.»
با گرفتگی سر را به نشانه تأييد تکان دادم: «درکت میکنم.»
«حالا چيکار کنيم؟»
«چيزی به فکرم نمیرسه، جز اينکه از پيرمرد با پيام فوری کمک بخوايم.»
قلاب با تحقير نفس را بيرون داد: «چطور میخواد کمک کنه؟ فوقش تقصير رو گردن ما میاندازه.»
«مأموران کنترل هم بازنشسته میشن، اما مجوزشون معتبر میمونه. اگر پيرمرد پارتی بازی کنه، شايد بتونه شورای مستعمرات يا انجمن پيشگامان رو متقاعد کنه که جستجويی در بانک اطلاعاتیشون بکنن. ممکنه در يکی از سيارههای اين اطراف مأمور کنترل بازنشستهای زندگی کنه.»
بدون اميد زيادی به انتظار جواب نشستيم و سرمان را به سير کردن و حرکت دادن پرندهها گرم کرديم. پرندهها روز به روز بدجنستر و حيلهبازتر میشدند. حالا که ما در دفاع در برابر ضربههای منقار و لگدهايشان تمرين بيشتری داشتيم، شروع کردند که با زير بالهايشان به ما حمله کنند. در نگاه اول چندان بد نبود، به خصوص که بالها تقريباً تنها جايی هستند که به تن پرندگان پر واقعی میرويد. تنها در امتداد لبه بيرونی سطح تحتانی بالها چند رديف پر خميده روييده، به شکل چيزی شبيه ميل تيز و بلند قلاببافی با قلابهای فراوان. اين آن قلابهايی نيست که قبلاً حرفشان را زدم. اينها را به آنها اضافه کن.
در اين بين ما همه يک جور زره زير لباس فضايی خود میپوشيديم، آن هم با ترس و لرز که نکند منقار پرندگان به آن گير کند و کج شود و تبديل به نمونههای آسيب ديده بشوند که آن هم جريمه سنگين ديگری به دنبال داشت. وقتی جريان اين قلابهای بالها شروع شد، انگار که ما هنوز به اندازه کافی دردسر نداشتيم، ديگر کم مانده بود پاک از کار بيافتيم.
اما بعدش با شگفتی فراوان اين خبر را از پيرمرد دريافت کرديم:
مأمور کنترل به تازگی بازنشسته شده در جهنم زندگی می کند نقطه اين نامی است که پيشگامان از آن برای سياره استفاده میکنند نقطه در اطلس تحت عنوان کاساديلا ۲ ثبت شده نقطه راه دور نمیشود جهنم نزديک به نقطه جهش بعدی شماست نقطه وقت را تلف نکنيد و قول پاداش بدهيد يا مأمور را بدزديد نقطه هر پيشگامی بايد خوشحال باشد که از آن جا میرود به خاطر آب و هوا نقطه مأمور گويا در تنها شهر سياره زندگی میکند نقطه شهر ۵۰۰ نفر جمعيت دارد و يک مرکز تمرينات برزيستی برای ارتش فضايی نقطه نام شهر نمک عرق است نقطه مأمور کنترل جونز نام دارد نقطه بجنبيد برويد به سراغش و بيش از اين وقت را تلف نکنيد
اين را چند بار خوانديم و جهش يکی مانده به آخر را انجام داديم. ابرجهش عادی بود و مشکل ديگری هم پيش نيامد. مرکز ارتش فضايی برای پيدا کردن جونز به ما کمک کرد. جونز از اين که میتواند سياره را ترک کند خوشحال بود. بلافاصله حاضر شد به بازنشستگی خود پايان بدهد و با حقوق استاندارد به استخدام ما دربيايد.
آن قدر شانس آورده بوديم که سرمان گيج میرفت. اما يک چيزی مرا مظنون میکرد. بعد از آن همه بيچارگی که کشيده بوديم، حالا بايد اين قدر آسان بشود؟
وقتی آن مأمور کنترل مثل سگی کتکخورده و بدون اينکه بتواند در چشم ما نگاه کند به عرشه آمد، آژير خطر در گوشم صدا کرد. حرکاتش به نظر يک جوری میآمد که انگار در شلوارش خرابکاری کرده، مثل کسی که به خاطر نداشتن روش کاری درست و حسابی گند بزرگی میزند و بعد سعی میکند با تصميمهای شتاب زده و بدون مشورت گندکاری خود را رفع و رجوع کند. پاسخهايش بدون فکر بود و گاهی پرسشی را پاسخ میداد، قبل از اينکه آن پرسش به پايان رسيده باشد. لابد قرار بود اين کار هوش فوقالعاده او را نشان بدهد، اما چون هميشه حدسهايش اشتباه از آب درمیآمد، تأثير آن چندان مثبت نبود.
بعد از اين که او را به اتاق کنترل فرستاديم، فولر نگاهی به مدارکش انداخت و شروع کرد به فحش دادن.
«اين همون مرتيکهايه که سر ابوطياره ابلهان اون بلا را آورد! بعد از اون پيرمرد براش بهترين معرفینامهها رو نوشته و طرف تو سفينه باربری شهاب استخدام شده.»
پيت اسنايدر قدش را راست کرد: «هميشه از خودم میپرسيدم اون موقعها اون جا چی پيش اومده بود! جريان اون دو فاجعه و انفجار رو يادتون هست؟»
قلاب گفت: «اووووه...»
من که دستپاچه شده بودم، پرسيدم: «بعدش چی شد؟»
«مثل قبل. شهاب براش معرفینامهای عالی نوشت و به استخدام ترابری ويژه فضايی دراومد. باهاشون يک بار به سفر رفت و اينجا نوشته که بعدش داوطلبانه بازخريد شده.»
«داوطلبانه بازخريد شده؟»
«اين جا اين طور نوشته.»
چنين چيزی تا به حال نشنيده بودم. از سوی ديگر هرکس میداند که خدمه ترابری ويژه فضايی آدمهای خشنی هستند. سام، تو که میدانی مردم چه میگويند و چه شايعههايی هست که در هر کدام از سفينههايشان جمعاً دست کم ۵۰ سال سابقه زندان به جرم ضرب و شتم پرواز میکند.
«عجيبه که پيرمرد نفرستاده بودتش اونجا.»
«اون موقع آدمهای شهاب دشمن شماره يک پيرمرد بودند. امروز ديگه نيستند.»
«اما امروز وبال گردن ماست.»
«ددم وای. امروز مال ماست.»
سام، همانطور که در آغاز نامهام گفتم، تو حتماً دوران سختی را با آن آدم لجوج داشتهای، اما من در خطر بزرگتری هستم. اينطور که وضع را میبينم، برايم فقط ۴ راه باقی میماند:
۱) از اين مأمور شب و روز، در هر قدم مراقبت میشود و غير از اين برنامه پرواز خود را دنبال میکنيم. فقط مشکل اين است که وقتی همچين آدمی را در سفينه داری، معمولاً چيزهايی اتفاق میافتد که در خواب هم به آن فکر نکردهای.
۲) او را بلافاصله به کاساديلا ۲ پس میفرستيم، قبل از اين که بتواند خرابی به بار آورد. بعد بدون مأمور کنترل راه میافتيم، جريمه سنگين را میپردازيم و میگذاريم پيرمرد ما را تکه تکه کند.
۳) من قرارداد استخدام خود را زير پا میگذارم، از حقوق اين سفرم صرف نظر میکنم و در کاساديلا ۲ ماندگار میشوم. معنيش حسابی روشن است، با توجه به نامی که پيشگامان برای سياره انتخاب کردهاند.
۴) همه میرويم دزد فضايی میشويم.
سام، نمیدانم اگر در وضع من بودی، چه میکردی، اما بعد از فکر و تأمل بسيار به اين تصميم رسيدم: يارو تحت مراقبت سنگين در ايمنترين بخش سفينه زندانی میشود تا وقت آخرين جهش برسد. بعد تحت سختگيرانهترين اصول امنيتی تنها در مدتی که برای بررسی محموله نياز دارد، اجازه میدهيم که بيرون بيايد و بعد دوباره زندانی میشود. به اين صورت قاعدتاً نبايد بتواند چندان خرابی زيادی به بار آورد. بعد از اين آخرين جهش در ابرفضا، کانتينر خود را میتابانيم و سفينهای محلی آن را تحويل میگيرد و تا اولتيما میرساند. از راهی که آمدهايم برمیگرديم و وقتی دوباره از اين جا رد شديم، اجازه میدهيم که رفيقمان دوباره «داوطلبانه» بازخريد بشود. و بعد میرويم که تعمير بشويم. پسر، بدجوری به تعمير احتياج داريم!
خوب، سام، حالا اين کار را میکنم: اين نامه را اینجا میگذارم و سفارش میکنم که وقتی برگشتنی از اينجا رد شدم، دوباره به خودم بازگردانده شود. فقط اگر به سر تيز و فرز بلايی آمد، يا اگر ناگهان ناپديد شديم و مدت زيادی سر و کلهامان پيدا نشد، نامه برای تو فرستاده خواهد شد.
اما اگر صحيح و سالم برگشتيم، از اين جا دوباره به نامهام ادامه میدهم و برايت میگويم که چه اتفاقاتی بعد از اين افتاده است. به اين ترتيب از قطع شدن يا نشدن نامه در اينجا بلافاصله میفهمی که ما موفق شدهايم يا اين که يکی از آن فاجعههای غيرقابل تصور به سرمان آمده است.
فکر نکنم که اين مسئول کنترل بتواند بلای زيادی به سرمان بياورد، اگر شب و روز مراقبش باشيم.
ولی خوب معلوم نيست.
گفتم که، سام، وضعيت بدجوری خر تو خر است.
با سلامهای گرم
مثل هميشه
رفيقت آلبرت
پايان
پانوشت
* : در متن اصلی از chamber pot صحبت شده، لگنی که در قديم برای قضای حاجت از آن استفاده میشد. چون آفتابه به فرهنگ ما نزديکتر است و جنبه طنز ماجرا را ملموستر می کند، آن را به کار بردم.