افزونهای بر «فقر: دومین گزارش از اِلِون-سورو»، تهیه شده توسط گزارشگر Entselenne temharyonoterregwis Leaf، به قلم دخترش، سرنیتی.
برای مادرم که یک فرهنگشناسِ عملی بود، مرارت یادگرفتن هر چیزی دربارهی مردمان الون سورو به منزلهی یک نبرد شخصی بود. این حقیقت که او از فرزندانش برای رویارویی با این نبرد استفاده کرد، ممکن است تعبیر به خودخواهی یا از خودگذشتگی شود. حالا که گزارشش را خواندهام، میدانم که در نهایت فکر میکرد مرتکب اشتباه شده. حالا که میدانم چقدر برایش گران تمام شده، آرزو میکنم کاش میدانست چقدر بابت این که اجازه داد من مثل یک «فرد» بزرگ شوم، قدردان او هستم.
کمی پس از آن که یک کاوشگر روبوتی، وجود مردمانی از تبار هاینیها [١] را روی یازدهمین سیاره از منظومهی سورو گزارش کرد، او در نقش پشتیبان برای سه مشاهدهگر اولیه که روی سیاره بودند، به خدمهی مداری ملحق شد. او چهار سال را در درخت-شهرهای یک هوثو در همان نزدیکی گذرانده بود. برادرم «این جوی بورن» [٢] در آن زمان هشت سال داشت و من پنج سال؛ مادرم یک یا دو سال خدمت در سفینه میخواست تا ما بتوانیم مدتی در یک مدرسه به سبک هاینی تحصیل کنیم. برادرم از جنگلهای بارانی هوثو بسیار لذت برده بود، و اگر چه میتوانست کلمات را هجی کند، خیلی کم خواندن میدانست و سرتاسر بدنمان از قارچهای پوستی، آبی روشن شده بود. وقتی بورنی خواندن یاد میگرفت و من یاد میگرفتم لباس بپوشم و همگی تحت درمان ضدقارچ بودیم، مادرم به همان اندازه که مشاهدهگرها از الون سورو به ستوه آمده بودند، فریفتهی آن شد.
تمامش در گزارش مادرم هست، اما من آن را همان طور که از او یاد گرفتم بازگو میکنم؛ این کار به من کمک میکند به خاطر بیاورم و درک کنم. کاوشگر زبان را ضبط کرده و مشاهدهگران یک سال وقت صرف کرده بودند تا آن را یاد بگیرند. فراوانی لهجههای مختلف، بهانهای برای خطاهای زبانی و لهجهی آنها بود و همگی گزارش دادند که مشکلی با زبان ندارند. اما در عین حال یک مشکل ارتباطی وجود داشت. دو مرد گزارشگر متوجه شدند تنها هستند؛ با خصومت و شک و تردید با آنها رفتار شد و قادر نبودند هیچگونه ارتباطی با مردان محلی برقرار کنند؛ تمام مردان محلی یا در خانههایی تک نفره همچون تارکدنیاها یا دو به دو زندگی میکردند.
با یافتنِ گروههایی از پسران نوجوان، تلاش کردند با آنها ارتباط برقرار کنند؛ اما به محض ورود به قلمروی چنین گروههایی، پسران یا فرار کردند یا با سرعت هر چه تمامتر به طرفشان حمله کردند تا آنها را بکشند. زنها که در چیزهایی به نام «دهکدههای متفرق» زندگی میکردند، به محض این که یکی از مشاهدهگران نزدیک خانههاشان میشد، با باران سنگ فراریاش میدادند. یکی از آنها گزارش داد که: «به نظر من، تنها فعالیت ارتباطی اهالی سورو، سنگ پرت کردن به طرف مردان است.»
هیچکدامشان موفق نشده بود مکالمهای بیش از رد و بدل کردن سه جمله با یک مرد داشته باشد. یکی از آنها با زنی که نزدیک اردوگاهش شده بود، همبستر شد. او گزارش داد که به گمان او، آن زن حرکاتی مصرانه و خاص انجام داده که طور دیگری نمیشد آن را برداشت کرد، ولی به نظر میرسید که از تلاشهای مشاهدهگر برای برقراری گفتگو ناراحت شده و از پاسخ به سؤالهای او سرباز زده و به گفتهی مشاهدهگر: «به محض آن که به خواستهاش رسید، رفت.»
به یک زن مشاهدهگر اجازه داده شد در یک خانهی خالی در یک «دهکده» با هفت خانه، ساکن شود. او مشاهدات بسیار خوبی از آن بخشهای زندگی روزمره که میتوانست ببیند، انجام داد و با زنان بزرگسال و کودکان گفتگوهایی داشت؛ اما دریافت که هرگز به خانهی زن دیگری دعوت نمیشود و هرگز از او انتظار نمیرود به کسی کمک کند یا در هیچ کاری از او درخواست کمک نمیشود.
زنان دیگر از گفتگو دربارهی فعالیتهای روزمره خوششان نمیآمد؛ کودکان که تنها منبع اطلاعاتی او بودند، «خاله دیوونهی ورورو» صدایش میکردند. رفتار نادرست او باعث رشد بیاعتمادی و بیعلاقگی میان زنان شد و آنها کمکم بچههایشان را از او دور کردند. پس او آنجا را ترک کرد. به مادرم گفت: «راهی برای یک بزرگسال وجود ندارد تا چیزی یاد بگیرد؛ آنها سؤال نمیکنند و سؤالی را جواب نمیدهند. هر چه که بلدند، همگی را در زمان کودکی یاد گرفتهاند.»
مادرم همانطور که به من و بورنی نگاه میکرد، با خودش گفت: آهان! و برای انتقال خانوادگی در موقعیت مشاهدهگر به الون سورو درخواست داد. افراد مستقر در پایگاه از طریق انسیبل [٣]، مفصل با او مصاحبه کردند و با بورنی و حتا من هم حرف زدند (من گفتگو را به خاطر ندارم، اما مادرم گفت با پایگاه دربارهی جورابهای تازهام صحبت کردم)؛ سپس با درخواست مادرم موافقت شد. سفینه در مداری نزدیک باقی ماند و مشاهدهگران قبلی هم جزو خدمه بودند و قرار شد در صورت امکان، مادرم ارتباط رادیویی روازنه را با آنها حفظ کند.
من خاطرهای محو از درخت-شهر و بازی با گربه یا چیزی شبیه به آن در سفینه به یاد دارم؛ اما اولین خاطرات واضحم مربوط به خانهمان در «خالهسرا» است. خانه نیمی در زمین و نیمی دیگر بیرون زمین است و دیوارهای چوبی دوغاب زده دارد. من و مادر بیرون زیر آفتاب گرم ایستادهایم. میانمان یک گودال گل است که بورنی از یک سطل به داخلش آب میریزد و بعد به سمت نهر میدود تا باز آب بیاورد. من با لذت، گل را با دستهایم ورز میهم تا این که نرم و حالتدار میشود. یک مشت از آن را برمیدارم و روی دیوار، جایی که میان ترکهها فاصله افتاده است، میکوبم. مادر به زبان جدیدمان میگوید: «خوبه، درسته!» و من میفهمم این یک کار است و من در حال انجامش هستم. دارم خانه را تعمیر میکنم. دارم درستش میکنم، دارم کار را درست انجام میدهم. من یک فرد شایسته هستم.
تا زمانی که آنجا زندگی میکردم، هرگز نسبت به این موضوع شکی نداشتم.
ما داخل خانه هستیم و بورنی دارد از طریق رادیو با سفینه صحبت میکند، چون دلش برای زبان قدیمیمان تنگ میشود و به هر حال قرار است مسایل را گزارش دهد. مادر دارد سبد میبافد و به نیهای دو نیم شده بد و بیراه میگوید. من دارم آواز میخوانم تا صدای بورنی را در صدایم محو کنم و کسی در خالهسرا این زبان مضحک بورنی را نشنود؛ و به هرحال، خودم هم آواز خواندن دوست دارم. این آواز را همین امروز بعدازظهر در خانهی هیورو [٤] یاد گرفتم. من هر روز با هیورو بازی میکنم. میخوانم: «آگاه باش، گوش کن، گوش کن، آگاه باش.» مادر دست از بد و بیراه گفتن میکشد، گوش میدهد و بعد دستگاه ضبط را روشن میکند.
آتش کوچکی از پخت و پز شام باقی مانده؛ شام ریشهی لذیذ پیگی [۵] بود. من هیچوقت از پیگی خسته نمیشوم. پیگی گرم و تیره است و بوی پیگی و سوختن دوهور میدهد که بویی تند و مقدس برای دور کردن جادو و احساسات منفی است و همانطور که میخوانم «گوش کن، آگاه باش»، خوابم میگیرد و به مادر تکیه میدهم که تیره و گرم است و بوی مادر، بویی تند و مقدس و سرشار از احساسات مثبت میدهد.
زندگی روزانهمان در «خالهسرا» بدون تغییر بود. بعدها در سفینه یاد گرفتم کسانی که در شرایط پیچیدهی مصنوعی زندگی میکنند، به این نوع زندگی میگویند «ساده». هر جا که بودهام، کسی را ندیدهام که زندگی را ساده بداند. فکر میکنم وقتی جزییات را نادیده بگیری، آن وقت زندگی یا یک مقطع زمانی ساده به نظر میرسد؛ درست مثل یک سیاره که از مدار، صاف و یکدست دیده میشود.
قطعاً زندگیمان در خالهسرا، از این نظر که نیازهامان راحت برآورده میشد، ساده بود. غذا برای جمعآوری یا پرورش و پختن فراوان بود، تِماس [٦] زیاد بود که میشد جمع کرد و برای لباس و رختخواب ریسید و بافت، مقدار زیادی نی برای بافتن سبد و درست کردن کاهگل وجود داشت؛ ما بچهها همبازیهای زیاد، مادرانی که مراقبمان باشند و دانش گستردهای برای آموختن داشتیم. هیچکدام اینها ساده نیستند، گرچه وقتی بدانی چطور انجامشان دهی، وقتی که از جزییاتشان آگاه باشی، خیلی خیلی راحت هستند.
برای مادرم ساده نبود. برای او سخت و پیچیده بود. مجبور بود تظاهر کند که از جزییات آگاه است، در حالی که تازه داشت آنها را یاد میگرفت و مجبور بود فکر کند چطور این روش زندگی را برای کسانی که در مکانی دیگر زندگی میکردند و آن را درک نمیکردند، گزارش دهد. در ابتدا برای بورنی راحت بود، اما بالاخره سخت شد؛ چون او پسر بود. برای من همیشه راحت بود. من کار کردن را یاد گرفتم و با دیگر بچهها بازی کردم و به آواز مادران گوش دادم.
حق با اولین مشاهدهگر بود: یک زن بالغ به هیچ وجه نمیتوانست متعالی کردن روحش را یاد بگیرد. مادر نمیتوانست برود و به آواز یک مادر دیگر گوش دهد؛ این کار خیلی غیرعادی بود. خالهها میدانستند او خوب تربیت نشده و برخیهاشان بدون این که خودش بفهمد، خیلی چیزها به او یاد دادند. آنها به این نتیجه رسیده بودند که حتماً مادرش بیمسئولیت بوده و به جای ساکن شدن در یک خالهسرا، به گشت و گذار پرداخته و بنابراین دخترش به خوبی تربیت نشده است. به همین خاطر حتا منزویترین خالهها هم همیشه به من اجازه میدادند همراه بچههایشان گوش دهم و بتوانم یک فرد تعلیم دیده بشوم. ولی خوب، نمیتوانستند یک شخص بزرگسال دیگر را به خانههایشان دعوت کنند. من و بورنی باید تمام آوازها و داستانهایی را که یاد میگرفتیم به مادر میگفتیم و بعد او آنها را با رادیو گزارش میداد؛ یا ما با رادیو صحبت میکردیم و او به ما گوش میداد. اما او هیچوقت معنایشان را درست متوجه نمیشد، هیچوقت. حالا که دیگر بالغ بود و بعد از آن همه وقتی که با جادوگران زندگی کرده بود، چطور میتوانست یاد بگیرد؟
«آگاه باش!» او آهنگ جدید من و احتمالاً خالهها و موهبتهای عظیم را مسخره میکرد. «آگاه باش! چند بار در روز این را تکرار میکنند؟ از چی آگاه باش؟ آنها از ویرانهها، از تاریخ خودشان آگاه نیستند ... حتا از وجود یکدیگر هم آگاه نیستند! حتا با هم حرف نمیزنند! پس حتماً آگاه باش!»
وقتی قصههای دوران پیش از آغاز زمان را بازگو میکردم که خاله سَدنه [٧] و خاله نویت [٨] برای دخترانشان و من تعریف میکردند، مادر همیشه به نکات فرعی داستانها دقت میکرد. من از مردمان میگفتم و مادرم میگفت: «آن مردمان، پیشینیان مردم این زمان هستند.» وقتی میگفتم: «اینجا دیگر مردمی وجود ندارد.» او متوجه نمیشد. به او میگفتم: «حالا اینجا افراد وجود دارند.» و او باز هم متوجه نمیشد.
بورنی قصهی آن مردی را دوست داشت که با زنهای زیادی زندگی میکرد؛ این که چطور آن مرد زنها را در قفس نگاه میداشت، همانطور که برخی افراد موشها را برای خوردن در قفس نگاه میدارند، و همهی زنها باردار شدند و هر کدام صد بچه به دنیا آوردند و بچهها بزرگ شده و تبدیل به هیولاهای وحشتناکی شدند و آن مرد و مادرانشان و همدیگر را خوردند. مادر برایمان شرح داد که این یک تمثیل از ازدیاد جمعیت انسانی این سیاره در هزاران سال گذشته است. من میگفتم: «نه، این طور نیست. این یک داستان اخلاقی است.» مادر میگفت: «خوب، بله. نتیجهی اخلاقی این است که بچههای زیادی نداشته باشید.» من میگفتم: «نه، نتیجه این نیست. چه کسی میتواند صد تا بچه داشته باشد؟ حتا اگر خودش بخواهد؟ آن مرد یک جادوگر بوده. او جادو میکرده و زنان هم کمکش میکردند. پس منطقی است که بچههایشان هیولا شده باشند.»
البته کلید قضیه، کلمهی «تِکِل» [٩] است که به راحتی به کلمهی هاینی «جادو» ترجمه میشود؛ یعنی هنر یا قدرتی که قوانین طبیعت را مختل کند. برای مادر سخت بود که بفهمد برای برخی افراد، بیشتر روابط انسانی حقیقتاً غیرعادی هستند؛ مثلاً ازدواج یا حکومت را میتوان به مثابه طلسمی دید که جادوگران ادا کردهاند. برای مردمان او اعتقاد به جادو سخت است.
از سفینه مرتب حالمان را میپرسیدند و هر از گاهی یکی از افراد پایگاه، انسیبل را به رادیوی ما مرتبط میساخت و با ما و مادرم صحبت میکرد. مادر همیشه متقاعدشان میساخت که میخواهد بماند، که علیرغم اینکه به ستوه آمده، باز مشغول کاری است که اولین مشاهدهگران قادر به انجامش نبودهاند؛ من و بورنی هم تمام آن سالهای اول به اندازهی ماهیهای کوچک، شاد بودیم. فکر میکنم مادر هم وقتی که دیگر به ضربآهنگ آهسته و روش غیرمستقیم آموختن خودش عادت کرد، شاد شد. او تنها بود و دلش برای صحبت با بزرگسالان تنگ میشد و میگفت اگر ما نبودیم، دیوانه میشد. حتا اگر فقدان رابطهی جنسی آزارش میداد، هیچوقت آن را بروز نمیداد. با این حال فکر میکنم چون گزارشش دربارهی این امور چندان کامل نیست، پس حتماً این مسئله آزارش میداده است. میدانم آن اوائل که در خالهسرا زندگی میکردیم، دو تا از خالهها، هدیمی [١٠] و بهیو [١١] به یکدیگر عشقورزی میکردند و بهیو به مادرم اظهار عشق کرده بود؛ اما مادر متوجه نشده بود، چون بهیو آن طور که مادر انتظار داشت صحبت نمیکرد. مادر نمیفهمید چطور میشود با فردی که نمیتوان وارد خانهاش شد، رابطهی جنسی داشت.
یک بار وقتی نه سالم بود و حرفهای چند دختر بزرگسال را گوش کرده بودم، از او پرسیدم چرا برای گشت و گذار نمیرود. با امیدواری گفتم: «خاله سدنه از ما مراقبت میکند.» از این که دختر زنِ تعلیم ندیده باشم، خسته شده بودم. دلم میخواست در خانهی خاله سدنه زندگی کنم و مثل بقیهی بچهها باشم.
با لحن سرزنش آمیزی، همچون یک خاله گفت: «مادرها برای گشت و گذار نمیروند.»
من پافشاری کردم که: «چرا، بعضی وقتها میروند. یعنی مجبورند بروند، وگرنه چطور میتوانند بیشتر از یک بچه داشته باشند؟»
«آنها سراغ مردانی میروند که نزدیکی خالهسرا زندگی میکنند. وقتی بهیو یک بچهی دیگر میخواست، پیش مرد تپهی نوک قرمز رفت. سدنه هم هر وقت بخواهد رابطهی جنسی داشته باشد، میرود پیش مرد پاییندست رودخانه. آنها مردان این اطراف را میشناسند. ولی هیچکدام از مادران به گشت و گذار نمیروند.»
متوجه شدم که در این مورد حق با اوست و من اشتباه میکنم، با این حال به ایدهی خودم چسبیدم. «خوب، تو چرا نمیروی سراغ مرد پاییندست رودخانه؟ تو هیچوقت دلت رابطهی جنسی نمیخواهد؟ میگی میگوید خودش همیشه دلش میخواهد.»
مادر با لحنی سرد گفت: «میگی هفده سالش است، پس سرت به کار خودت باشد.» حالا دقیقاً مثل تمام مادرهای دیگر به نظر میرسید.
در زمان کودکی، مردها برایم یک جور معمای بیهیجان بودند. آنها در داستانهای پیش از آغاز زمان زیاد حضور داشتند و دختران حلقهی سرایندگی دربارهشان صحبت میکردند؛ ولی من به ندرت دیده بودمشان. بعضی اوقات وقتی برای جستجو میرفتم، چشمم به یکیشان میخورد؛ اما آنها هیچگاه نزدیک خالهسرا نمیشدند. در تابستان مرد پاییندست رودخانه از انتظار برای خاله سدنه خسته میشد و اطراف خالهسرا میپلکید؛ البته کنار رودخانه یا میان بوتهها نمیرفت تا بعنوان یک مرد رذل اشتباه نگیریمش و سنگسارش نکنیم؛ بلکه در تپهها میگشت، جایی که همهی میتوانستیم ببینیم کیست. هیورو و دیدسو [١٢]، دختران خاله سدنه میگفتند وقتی او برای اولین گشت و گذارش بیرون رفته با این مرد عشقورزی کرده و پس از آن همیشه سراغ او میرود و هیچ وقت مرد دیگری از ساکنان آن ناحیه را امتحان نکرده است.
همچنین خود خاله سدنه به آنها گفته بود که اولین فرزندش یک پسر بوده و او را غرق کرده؛ چون نمیخواسته یک پسر را بزرگ کند و بعد رهایش کند که برود. آنها از این بابت احساس ناراحتی میکردند، من هم همینطور؛ اما این قضیه خیلی نادر نبود. یکی از داستانهایی که یاد میگرفتیم دربارهی پسری بود که غرق شده و بعد زیر آب بزرگ شد؛ سپس روزی که مادرش برای حمام کردن آمده بود، او را گرفت و تلاش کرد آن قدر نگاهش دارد تا غرق شود؛ اما آن زن فرار کرده بود.
در هر حال، وقتی مرد پاییندست رودخانه چند روزی روی تپهها مینشست و آوازهای طولانی میخواند و موهایش را که خیلی هم بلند بود و در نور خوشید به رنگ سیاه میدرخشید، دائم میبافت و باز کرد و باز میبافت، خاله سدنه میرفت و یکی دو شبی پیش او میماند و بعد هشیار و قبراق باز میگشت.
خاله نویت برایم توضیح داد که آوازهای مرد پاییندست رودخانه، جادو هستند؛، نه همان جادوی بد و همیشگی، بلکه همان چیزی که آن را افسونهای متعالی خوب مینامید. خاله سدنه هیچگاه نمیتوانست در مقابل این افسونها مقاومت کند. ولی بعد خاله نویت با یادآوری خاطراتش لبخند میزد و گفت: «اما او حتا نصف افسون بعضی مردانی را که من ملاقات کردهام هم ندارد.»
رژیم غذاییمان اگرچه خیلی خوب بود، اما روغن کمی داشت و مادر فکر میکرد همین باعث به تعویق افتادن علائم بلوغ است؛ دخترها به ندرت قبل از پانزده سالگی عادت ماهانه میشدند و پسرها تا خیلی بعد از آن هم بالغ محسوب نمیشدند. اما به محض این که پسرها کوچکترین علائمی از بلوغ را نشان میدادند، زنها چپچپ نگاهشان میکردند. اول خاله هدیمی که همیشه گرفته و در خود فرو رفته بود، بعد خاله نویت و بعد حتا خاله سدنه هم از بورنی روی برگرداندند و تنهایش گذاشتند و وقتی حرف میزد، پاسخش را نمیدادند. یک بار خاله دنهمی [١٣] پیر چنان با خشونت از بورنی پرسید: «واسه چی داری با بچهها بازی میکنی؟» که او اشکریزان به خانه برگشت. آن موقع حتا چهاردهسالش هم نشده بود.
دختر کوچکتر سدنه، هیورو بهترین دوستم بودم؛ میشود گفت که نیمهی گمشدهی من بود. خواهر بزرگترش دیدسو که حالا در حلقهی سرایندگی بود، یک روز آمد و با من صحبت کرد؛ خیلی جدی به نظر میرسید. گفت :«بورنی خیلی خوش قیافه است.» من با غرور تأیید کردم.
گفت: «خیلی بزرگ و خیلی قوی، قویتر از من.»
دوباره با غرور تأیید کردم و بعد یواش یواش از او فاصله گرفتم.
او گفت: «رن، من جادو نمیکنم.»
گفتم: «چرا، داری همین کار را میکنی. به مادرت میگویم.»
دیدسو سرش را تکان داد و گفت: «دارم تلاش میکنم صادقانه صحبت کنم. اگر هراس من تو را به هراس میاندازد، تقصیر من نیست. باید این طوری باشد. ما در حلقهی سرایندگی دربارهاش صحبت کردیم. من از این حس خوشم نمیآید.» و من میدانستم که راست میگوید؛ او چهرهای آرام و چشمانی آرام داشت و همیشه آرامترین کودک میان ما بود. گفت: «کاش میشد بورنی باز هم بچه بود، کاش من هم بچه بودم، اما خب دیگر نیستیم.»
به او گفتم:«پس برو یک پیرزن خرفت باش.» و دوان دوان از او دور شدم. به محل پنهانیام در پاییندست رودخانه رفتم و گریه کردم. مقدسات را از کیفروحم بیرون آوردم و ردیفشان کردم. یک مقدس -اشکالی ندارد اگر برایتان تعریف کنم- کریستالی بود که بورنی به من داده بود؛ بالایش شفاف بود و پایینش بنفش مهآلود. مدت زمانی طولانی نگاهش داشتم و بعد سرجایش گذاشتم. زیر یک تختهسنگ، سوراخی کندم و مقدس را در برگهای دوهور داخل یک تکه پارچه که از دامن زیبایم کنده بودم، پیچیدم؛ پارچهی خوبی بود که هیورو برای من ریسیده و دوخته بود.
تکه پارچه را درست از قسمت جلوی لباسم، جایی که در معرض دید بود، پاره کردم. کریستال را سر جایش گذاشتم و مدت زمانی طولانی کنارش نشستم. وقتی به خانه برگشتم، چیزی از حرفهای دیدسو را بازگو نکردم. اما بورنی خیلی ساکت بود و مادرم نگاهی نگران داشت. از من پرسید: «با لباست چه کردی، رن؟» سرم را قدری بلند کردم و پاسخ ندادم. او خواست دوباره حرفی بزند، اما منصرف شد. در نهایت یاد گرفته بود با فردی که تصمیم گرفته سکوت کند، نباید حرف بزند.
بورنی نیمهی گمشدهای نداشت، اما حالا بیشتر اوقات با دو پسری که تقریباً همسنش بودند، بازی میکرد. ادنده [١٤] پسری آرام که یکی دو سال از او بزرگتر بود و بیت [١۵] که فقط یازده سال داشت، اما شلوغ و بیپروا بود.
هر سه تایی، همیشه جایی میرفتند. من چندان توجهی نداشتم که تا اندازهای به این دلیل بود که بابت خلاص شدن از شر بیت، خوشحال بودم. من و هیورو تمرین آگاهی میکردیم و همیشه آگاهی از بیت که فریاد میکشید و بالا و پایین میپرید، خسته کننده بود. او هیچگاه نمیتوانست کسی را ساکت به حال خود رها کند؛ انگار سکوت دیگران، چیزی از او کم میکرد. مادرش، هدیمی او را آموزش داده بود؛ اما او مانند سدنه یا نویت، آوازخوان و قصهگوی خوبی نبود و بیت آنقدر ناآرام بود که حتا به آنها هم گوش نمیداد. هر وقت من و هیورو را میدید که تلاش میکردیم آرام-گام برویم و یا بنشینیم و آگاه شویم، آنقدر آن اطراف میپلکید و سر و صدا میکرد تا اعصاب ما خرد میشد و به او میگفتیم که از آنجا برود؛ بعد ما را مسخره میکرد که: «دخترهای خُل.»
از بورنی پرسیدم که او و بیت و ادنده چه کار میکنند و او پاسخ داد: «کارهای پسرانه.»
«مثل چی؟»
«تمرین.»
«تمرین آگاهی؟»
پس از یک مکث گفت :«نه.»
«پس تمرین چی؟»
«کُشتی، قوی شدن برای گروه پسران.» او غمگین به نظر میرسید، اما پس از چند لحظه گفت: «ببین.» و چاقویی را که زیر رختخوابش پنهان کرده بود به من نشان داد. «ادنده میگوید آدم باید چاقو با خودش داشته باشد، این طوری دیگر کسی کاری به کار آدم ندارد. قشنگ نیست؟» چاقو از آهن ساخته شده بود، آهنی قدیمی از مردمان که به شکل نی بود و به طرف بیرون خم شده و هر دو لبهاش تیز بود و یک نوک تیز هم داشت. یک تکه چوب کندهکاری شدهی صیقلی هم جای دستهاش بود تا از دست محافظت کند. گفت: «در خانهی خالی یک مرد پیدایش کردم. قسمت چوبیاش را من ساختم.» با عشق و علاقه رویش دست کشید. با این حال آن را در کیفروحش نگاه نمیداشت.
همانطور که با خودم فکر میکردم چرا هر دو لبهاش تیز است، این طوری در صورت استفاده دست آدم را میبرد، پرسیدم: «با آن چه کار میکنی؟»
گفت: «مهاجمان را دور میکنم.»
«خانهی خالی مرد کجا بود؟»
«خیلی دورتر از تپهی سنگی.»
«اگر بخواهید دوباره به آنجا بروید، میشود من هم با شما بیام؟»
او گفت: «نه.» پاسخش خشن نبود، اما قاطع بود.
«چه اتفاقی برای آن مرد افتاده؟ مرده؟»
«یک جمجمه توی نهر بود، فکر میکنیم پایش لیز خورده و غرق شده.»
مثل بورنی حرف نمیزد. چیزی مثل پریشانی یک بزرگسال در صدایش بود. برای اطمینان خاطر پیشش رفته بودم، اما آشفتهتر برگشتم. پیش مادرم رفتم و از او پرسیدم: «تو گروه پسرها چه کار میکنند؟»
گفت: «انتخاب اصلح [١٦] طبیعی را انجام میدهند.» به زبان من این را نگفت، به زبان خودش و با تلخی گفت. حالا دیگر همهی زبان هاینی را نمیفهمیدم و هیچ ایدهای نداشتم که منظورش چیست، اما لحن صدایش غمگینم کرد و در کمال وحشت دریافتم که دارد گریه میکند. او گفت: «باید این جا را ترک کنیم، سرنیتی.» هنوز بدون این که خودش بداند داشت به زبان هاینی صحبت میکرد. «عیبی ندارد که یک خانواده نقل مکان کند، مگر نه؟ زنها هر وقت دلشان بخواهد میروند و میآیند. هیچکس به کار دیگران توجهی ندارد. هیچ چیز به هیچکس ربطی ندارد. به جز بیرون کردن پسرها از دهکده!»
بیشتر آنچه را که گفت متوجه شدم، اما از او خواستم آن را به زبان من هم بگوید و بعد گفتم: «اما هر کجا که برویم، بورنی به همین سن و سال و همین اندازه و همین شکل خواهد بود.»
او با خشم گفت: «پس از اینجا میرویم، به سفینه باز میگردیم.»
از او دور شدم. قبلاً هیچگاه از او نترسیده بودم، او هیچگاه بر علیه من از جادو استفاده نکرده بود. یک مادر قدرت شگفتانگیزی دارد، اما هیچ کجای این قدرت غیرطبیعی نیست؛ مگر این که از آن بر علیه روح فرزند استفاده شود.
بورنی هراسی از مادر نداشت. او جادوی خودش را داشت. وقتی مادر به او گفت قصد ترکِ آنجا را دارد، بورنی نظرش را تغییر داد. او میخواست برود و به گروه پسران بپیوندد؛ گفت یک سال است که این قصد را دارد. او دیگر به خالهسرا تعلق نداشت؛ خالهسرا پر بود از زنان و دختران و کودکان. او میخواست برود و با دیگر پسران زندگی کند. برادر بزرگتر بیت، ییت [١٧]، عضو یک گروه از پسران در محدودهی چهار رودخانه بود و مراقبت یک پسر از خالهسرا را به عهده میگرفت. و ادنده هم داشت آمادهی رفتن میشد. بورنی و ادنده و بیت اخیراً با چند مرد صحبت کرده بودند. همهی مردها آن طور که مادر فکر میکرد، نادان و دیوانه نبودند. آنها زیاد صحبت نمیکردند، اما چیزهای زیادی میدانستند.
مادر با اندوه پرسید: «چه چیزهایی میدانند؟»
بورنی گفت: «میدانند چطور مرد باشند، و من هم میروم که مرد شوم.»
پانویسها:
[١] Hain: در داستانهای لو گویین، هاین سیارهی زادگاه انسان است و این هاینیها بودند که نسل بشر را در سیارات بسیاری، از جمله زمین پراکنده ساختند.
[2] In Joy Born
[٣] Ansible: دستگاهی خیالی با استفاده از تکنولوژی خیالی که با استفاده از آن میتوان ارتباط آنی در میان هر دو نقطه از کائنات برقرار ساخت.
[4] Hyuru
[5] pigi
[6] temas
[7] Sadne
[8] Noyit
[9] tekell
[10] Hedimi
[11] Behyu
[12] Didsu
[13] Dnemi
[14] Ednede
[15] Bit
[١٦] منظور نظریهی داروین است که طبق آن گونههای غالب و برتر در طول زمان تکامل یافته و بقا مییابند.
[17] Yit