بازرس دفترچهی یادداشتش را کنار گذاشت و گفت: «وضع پیچیدهای است، آقای لمان. قضیهی عجیبی است.»
رئیس انستیتو پاسخ داد: «من که این طور فکر نمیکنم.»
«جداً؟»
«بله، از نظر من همه چیز مثل روز روشن است.»
صدای رئیس انستیتو خشک بود و چشمانش با دقت میدان خالی و غرق در نور خورشید را از پشت پنجره میکاوید. دیر زمانی بود گردنش درد گرفته بود. در میدان هیچ چیز خاص و جالبی به چشم نمیخورد. با وجود این، رئیس انستیتو نگاه از میدان برنمیداشت. گفتی میخواست بدینسان اعتراضش را به دخالت بازرس ابراز کند. رئیس مردی جوان و مغرور بود و به خوبی میدانست منظور بازرس چیست. اما به او حق نمیداد در این جنبه از قضیه دخالت کند. از پافشاری ملایم بازرس لجش میگرفت و با خشم به خود میگفت: میخواهد از همه چیز سر در بیاورد. همه چیز مثل روز روشن است و باز دست برنمیدارد.
بازرس گفت: «اما از نظر من همه چیز روشن نیست.»
رئیس انستیتو شانههایش را به نشانهی بیتفاوتی بالا انداخت، ساعتش را نگاه کرد و گفت: «خیلی معذرت میخواهم اما من پنج دقیقهی دیگر جلسهی مهمی دارم. بنا بر این اگر دیگر امری نباشد...»
«خواهش میکنم شما بفرمایید. اما اگر ممکن است میخواستم با این یارو، دستیار «خصوصی» کوملین هم حرف بزنم. اسمش چی بود؟»
«گورچینسکی. هنوز برنگشته. میگویم وقتی برگشت او را بفرستند پیش شما.»
رئیس انستیتو سری خم کرد و بیرون رفت. بازرس همان طور که خروج او را از اتاق نظاره میکرد، ابروها را گره انداخت و در دل گفت: هنوز خیلی بچهای جوان. صبر کن تا نوبت خودت برسد.
اما هنوز نوبت رئیس انستیتو نرسیده بود. اول باید اصل قضیه روشن میشد. ظاهراً حق با لمان بود و نکتهی مبهمی وجود نداشت و ریبنیکوف، بازرس ادارهی حفاظت از کار میتوانست نگارش گزارش خود را راجع به قضیهی آندری کوملین، رئیس آزمایشگاه فیزیک انستیتو مرکزی مغز آغاز کند. کوملین دست به آزمایشهای خطرناکی روی خودش زده بود و از چهار روز پیش در حالت نیمهاغما در بیمارستان بود: سرِ گرد و پر از موهای ریز او غرق در خونمردگیهایی عجیب و مدور بود. کوملین نمیتوانست حرف بزند و پزشکان عجالتاً فقط داروهای تقویتی به او میدادند. در گزارش هر پزشکی که به بالین او میرفت، این کلمات نگرانکننده تکرار میشد: خستگی شدید اعصاب، آسیب کانونهای حافظه، اختلال در کانونهای گفتاری و شنوایی.
در قضیهی کوملین نکتهای نبود که برای ادارهی حفاظت از کار مهم باشد و روشن نباشد. نه دستگاهها معیوب بودند، نه در کاربرد ابزارها بیمبالاتی شده بود و نه کارکنان فاقد تجربهی کافی بودند. واضح بود که هیچ یک از مقررات ایمنی کار نقض نشده بود— دستکم در تصور رایج از نقض مقررات— و این نیز روشن بود که کوملین پنهان از همه و حتی الکساندر گورچینسکی، دستیار «شخصی»اَش دست به آزمایشهای خطرناکی روی خودش زده بود. البته برخی از کارکنان آزمایشگاه اعتقاد داشتند گورچینسکی از این آزمایشها اطلاع داشت.
آن چه توجه بازرس را جلب میکرد چیز دیگری بود. این را نیز ناگفته نباید گذاشت که ریبنیکوف یک بازرس ساده و معمولی نبود: پژوهشگر بود و شمّ علمیش به او میگفت که در پس اطلاعات پراکندهای که از کار کوملین و حادثهی عجیبی که اتفاق افتاده بود گرد آورده کشفی بزرگ پنهان است. شهادت کارکنان انستیتو هم مؤید این امر بود.
سه ماه پیش از بروز حادثه، دستگاه تازهای به انستیتو رسید: یک مولّد نوترینو، یعنی دستگاهی برای تولید و تابش کانونی پرتوهای نوترینو. همهی رویدادهای بعدی که در وقت مقتضی کسی توجهش به آنها جلب نشد پس از تحویل دستگاه اتفاق افتاد. نتیجهی این رویدادها سانحهای بود که کوملین قربانیش شده بود.
پس از تحویل دستگاه، کوملین اتمام طرحی را که در دست داشتند با خوشحالی به دستیارش سپرد و رفت و خودش را در اتاق مولد نوترینو حبس کرد ت— به ادعای خودش— دست به چند آزمایش مقدماتی بزند. پس از چند روز از اتاق در آمد، طبق معمول گشتی در آزمایشگاه زد، سه نفر از کارکنان را جلوی همه توبیخ کرد، کاغذهای لازم را امضا کرد و نگارش گزارش ششماهه را به دستیارش سپرد. روز بعد کوملین دوباره به «اتاق نوترینو» رفت، اما این بار دستیارش الکساندر گورچینسکی هم با او بود.
موضوع آزمایشهایشان دو روز پس از سانحه و با گزارش تکاندهندهی کوملین و گورچینسکی راجع به پزشکی سوزنی با نوترینو که «شالودهی پزشکی را میلرزاند» معلوم شد. اما در طول سه ماه کار آن دو با مولد نوترینو، کوملین سه بار توجه همکارانش را جلب کرده بود.
یک روز آندری کوملین با سری طاس و کلاه سیاه استادی به آزمایشگاه آمد. این رویداد به خودی خود هیچ اهمیت نداشت. اما کمتر از یک ساعت بعد، گورچینسکی رنگپریده و وحشتزده از اتاق نوترینو بیرون آمد و به تعبیر یکی از کارکنان آزمایشگاه هر چه سر راهش بود واژگون کرد و به داروخانه دوید، چند نوار زخمبندی برداشت و با همان سرعت به اتاق نوترینو برگشت و در را پشت سر خودش بست. در این فاصله یک نفر از لای در باز آندری کوملین را دید که با کلهی براق پشت پنجره ایستاده و دست چپش را با دست راست نگه داشته است. دست چپ او غرق لکههای سیاه خون بود. شب کوملین و گورچینسکی بیصدا بی آن که کسی را نگاه کنند از اتاق نوترینو درآمدند. چهرهی هر دو گرفته بود و دورِ دست چپ کوملین نواری کثیف بود.
یک ماه پس از این رویداد، ودنیف، یکی از پژوهشگران جوان آزمایشگاه، یک شب کوملین را در یکی از گذرگاههای فرعی پارک انستیتو دید. رئیس آزمایشگاه با کتابی کهنه و قطور روی زانوها بر نیمکتی نشسته بود، زیر لب چیزهایی میگفت و خیره روبرو را نگاه میکرد. ودنیف پس از سلام کنار او نشست و کوملین بیدرنگ دست از زمزمه برداشت، گردن را دراز کرد و به طرف او برگشت. چشمانش به قول ودنیف «شیشهگون» مینمود، طوری که ودنیف خواست برود. اما از سر ادب پرسید: «مشغول مطالعه بودید؟»
«بله داشتم کتاب دستآویزهای رود را میخواندم. نوشتهی چی نای آن است. کتاب خیلی جالبی است. مثلاً به این تکّه توجّه کنید...»
ودنیف بسیار جوان بود و کمترین اطلاعی از ادبیات چینی نداشت و از این رو احساس ناخوشایندی کرد. اما کوملین کتاب را بست، به ودنیف داد و از او خواست آن را از هر کجا که میخواهد باز کند. ودنیف با ناراحتی اطاعت کرد. کوملین نگاه تندی به صفحه انداخت، سر را پایین انداخت و گفت: «شما حواستان به متن باشد.»
سپس با صدای روشن و پرطنین همیشگیش داستان هویان جه را گفت که چگونه مسلح به ساقههایی از فولاد به هه چنگ و سه بائو حمله برد و چگونه وان این ملقب به «ببر پاکوتاه» و همسرش به نام «سبزه»... ودنیف متوجه شد که کوملین دارد متن را از بر میخواند. کوملین یک سطر که سهل است، حتی یک کلمه را هم جا نیانداخت و جابهجا نگفت. آنگاه پرسید: «اشتباهی داشتم؟»
ودنیف متعجب سر را به نشانهی نفی تکان داد. کوملین قهقهه زد، کتاب را از او گرفت و رفت. ودنیف روز بعد ماجرا را با چند نفر در میان گذاشت و همه به او توصیه کردند از خود کوملین در این باره توضیح بخواهد. اما کوملین از شنیدن پرسش او و اشاره به دیدارشان در پارک چنان متعجب شد که ودنیف از پیگیری بیشتر قضیه چشم پوشید.
آخرین رویداد نیز چند ساعتی پیش از سانحه اتفاق افتاد.
آن شب کوملین از همیشه شادتر و بذلهگوتر بود و تردستی میکرد. تماشاگرانش چهار نفر بودند: الکساندر گورچینسکی با ریش نتراشیده و سه دختر از کارکنان آزمایشگاه که مانده بودند مونتاژ طرحی را که باید روز بعد رویش کار میکردند تمام کنند.
تردستیهای کوملین بامزه بود.
اول کوملین گفته بود حاضر است کسی را که داوطلب باشد هیپنوتیسم کند، اما داوطلبی پیدا نشد و کوملین یک شوخی راجع به هیپنوتیسم تعریف کرد. آنگاه رو به یکی از دخترها کرد و گفت: «من میدانم توی کشو میزت چه قایم کردی.»
کوملین از سه شیئی که دختر در کشوی میز خود داشت دو تا را گفت، اما متهم به گشتن کشوها شد. کوملین گفت که چنین نیست، اما دخترها مسخرهاش کردند. کوملین گفت که میتواند با نگاه کبریتها را خاموش کند. یکی از دخترها یک قوطی کبریت برداشت، به گوشهی دیگر اتاق رفت و کبریتی روشن کرد. کبریت خاموش شد. همه با تعجب کوملین را نگاه کردند که مانند شعبدهبازهای حرفهای دستها را روی سینه چلیپا کرده بود و ابروها را گره زده بود. دستکم میان دختر و کوملین شش قدم فاصله بود. دختر گفت: «عجب نفسی!»
کوملین خواست دهانش را با پارچه ببندند. کبریت دوم هم خاموش شد.
«نکند با بینی فوت میکنید؟»
کوملین قهقهه زد و دو تردستی دیگر نشان داد. کبریتی برداشت و ول کرد تا روی زمین بیفتد، اما کبریت به جای آن که عمود پایین برود، اُریب رفت. این آزمایش را چند بار تکرار کرد. باز یکی از دخترها، اما با صدایی نامطمئن گفت: «فوت میکنید؟»
کوملین سپس یک سیم مارپیچ ولفرام (سیمهای داخل لامپ) برداشت و روی میز گذاشت. سیم ولفرام روی شیشه میز به پرش افتاد، تا کنار میز رفت و از آنجا به روی زمین غلتید. البته همه این بار جداً متعجب شدند و گورچینسکی از کوملین خواست توضیح بدهد چطور این کار را میکند. اما کوملین بی آن که جوابشان را بدهد گفت حاضر است ذهنی اعداد چندرقمی را در هم ضرب کند.
یکی از دخترها گفت: «654 ضرب در 231.»
کوملین گفت: «بنویسید.» و با صدایی خفه ادامه داد: «چهار، هشت، یک...»
صدایش تقریباً ساکت شد: «هفت، یک، چهار، دو... از راست به چپ.»
آنگاه کوملین به همه پشت کرد و همه از دیدن او که شکسته و خسته مینمود تعجب کردند. کوملین پاکِشان به اتاق نوترینو رفت و در را روی خود بست. گورچینسکی نگران به نظر میرسید. با وجود این گفت نتیجهی عمل ضرب درست بوده است: ارقامی که کوملین از راست به چپ گفته بود، از چپ به راست نتیجهی صحیح ضرب را میداد: 2417184.
آنان تا 10 شب در آزمایشگاه ماندند و کار کردند. گورچینسکی هم آنجا بود و هر چند دستش به کار نمیرفت کمک میکرد. ساعت 10 همه رفتند و از پشت در به کوملین شب به خیر گفتند. روز بعد کوملین به بیمارستان برده شد.
نتیجهی «مشروح» سه ماه پژوهش کوملین «پزشکی سوزنی با نوترینو» بود، یعنی درمان پزشکی با پرتوتابانی نوترینوها به مغز. این روش به خودی خود روش جالبی بود، اما چه ربطی به دست مجروح کوملین، حافظهی عجیب او و تردستیهایش داشت؟
بازرس زیر لب با خود گفت: «چیزی را از همه پنهان میکرد. چرا؟ چون هنوز به نتیجهی کار مطمئن نبود یا چون کار خطرناکی بود؟ قضیهی پیچیده و عجیبی است.»
ویدیوفون زنگ زد و چهرهی منشی بر تلویزیون ظاهر شد.
«میبخشید آقای ریبنیکوف، آقای گورچینسکی آمدهاند.»
«بیاید تو.»
( 2 )
مردی بلندقد با پیراهن چهارخانه و آستینهای بالازده ظاهر شد. شانههایی توانمند، گردنی کلفت و سری پُرمو داشت. اما بازرس در سرش آثار تاسی را دید ( آن هم نه یک تکه تاسی بلکه دو تکه که عجیب بود). پَسپَسَکی وارد شد و پیش از آن که بازرس فرصت کند از این حرکت او ابراز تعجب کند، گفت: «بفرمایید یوسف پتروویچ.» و کنار کشید تا مدیر انستیتو وارد شود. آنگاه در را با دقت بست و بیشتاب برگشت، کمی خم شد و سلام کرد. بازرس سبیل کوتاه اما کلفت و تیره رنگ او را دید. این مرد آلکساندر گورچینسکی، دستیار «شخصی» کوملین بود.
رئیس انستیتو رفت و بر صندلیش نشست. بی آن که چیزی بگوید از پنجره به بیرون خیره شد. گورچینسکی جلوی بازرس ایستاد.
ریبنیکوف گفت: «بفرمایید، بنشینید.»
گورچینسکی تشکر کرد و نشست. دستها را روی زانوها گذاشت و نگاه چشمان خاکستریش را که از هر گونه محبت تهی بود به بازرس دوخت.
«گورچینسکی؟»
«بله. آلکساندر بارسوویچ گورچینسکی.»
«خوشبختم. من هم ریبنیکوف، بازرس ادارهی حفاظت کارم.»
گورچینسکی همان طور که کلمات را میکشید گفت: «خوشبختم.»
«شما دستیار «شخصی» کوملین بودید؟»
«من منظور شما را از این کلمه نمیفهمم. من دستیار آزمایشگاه فیزیک انستیتو مرکزی مغزم.»
بازرس زیر چشمی نگاهی به رئیس انستیتو انداخت. به نظرش رسید لبخند تمسخر چشمهای او را تنگ کرده است.
«خیلی خب، سه ماه گذشته روی چه چیزی کار میکردید؟»
«روی پزشکی سوزنی با نوترینو.»
«لطفاً بیشتر توضیح بدهید.»
گورچینسکی با قاطعیت گفت: «همه چیز در گزارش هست.»
بازرس خیلی ملایم گفت: «با وجود این من از شما خواهش میکنم برایم بیشتر توضیح بدهید.»
چند ثانیه نگاههایشان در هم خیره ماند. بازرس سرخ شد و سبیلهای گورچینسکی لرزید. عاقبت این یک ابروها را گره انداخت و گفت: «حالا که اصرار دارید... ما مشغول بررسی تأثیر پرتوهای متمرکز نوترینو بر روی مادهی خاکستری و مادهی سفید مغز و همچنین تأثیر آن بر مجموع ارگانیسم جانوران آزمایشگاهی بودیم.»
گورچینسکی با لحنی یکنواخت حرف میزد و حتی چنین به نظر میرسید که هنگام حرف زدن خودش را به نرمی روی صندلیش تاب میدهد.
«ما به موازات ضبط تغییرات آسیبشناختی و سایر تغییرات مجموع ارگانیسم، جریان مؤثر و منحنیهای آن در بافتهای گوناگون و همچنین مقادیر نسبی نوروگلوبولین و نوروسترومین را اندازه میگرفتیم و...»
بازرس با خشم و در همان حال که از دیدن وفاداری گورچینسکی به کوملین احساس ستایش میکرد به پشت صندلی تکیه داد و در دل گفت: جداً که... رئیس انستیتو همچنان بیرون را نگاه میکرد.
ریبنیکوف که دوست نداشت در حال تدافعی باقی بماند ناگهان پرسید: «چه بلایی سر دستهایتان آمده؟»
گورچینسکی از حرف زدن بازماند و نگاهش بر دو دستش نشست که بر روی دستههای صندلی بود. دستهایش غرق زخم و خونمردگی بود. اول خواست آنها را در جیب پنهان کند اما سرانجام فقط مشتها را گره کرد.
«یک میمون چنگم زده.»
«شما فقط روی جانوران آزمایش میکردید؟»
«بله! من فقط روی جانوران آزمایش میکردم.»
«دو ماه پیش چه بلایی سر کوملین آمد؟»
«یادم نمیآید.»
«پس یادتان میآورم. کوملین دستش را برید. چطور شد دستش برید؟»
گورچینسکی با خشم فریاد کشید: «دستش را برید که برید. به شما چه ربطی دارد!»
رئیس انستیتو اخطارکنان گفت: «آلکساندر باریسوویچ!»
«چرا از خودش نمیپرسید؟»
بازرس چشمانش را تنگ کرد و گفت: «باعث تعجب است، گورچینسکی. شما طوری رفتار میکنید انگار من هدفم ضربه زدن به کوملین یا شما یا رفقایتان است. اما قضیه خیلی سادهتر از این حرفها است. من در سلسلهاعصاب هیچ تخصّصی ندارم و تخصصم در اپتیک رادیویی است. من اجازه ندارم بر پایهی احساس شخصی خودم داوری کنم. اگر این وظیفه را به من سپردهاند، برای این نبوده که من به خیالپردازیهای ذهنی خودم میدان بدهم. پس من باید بدانم چه اتفاقی افتاده است. اما شما به جای این که کمکم کنید، مسخرهبازی در میآورید. حقیقتاً شرمآور است...»
سکوت سنگینی افتاد و رئیس انستیتو ناگهان فهمید رشتهی قدرت این بازرس آرام و لجوج در چیست. ظاهراً گورچینسکی هم فهمید؛ چون گفت: «بفرمایید سؤالتان چیست؟»
«میخواستم بدانم پزشکی سوزنی با نوترینو چیست؟»
گورچینسکی با لحنی خسته گفت: «یک فکری به نظر کوملین رسیده بود: پرتوتابانی نوترینو به بعضی بخشهای قشر مغز موجب تحریک.... درستتر بگویم موجبِ افزایشِ بسیارِ قدرتِ مقاومتِ ارگانیسم در برابر انواع زهرهای شیمیایی و بیولوژیکی میشود. سگهایی که قبلاً زهر خورانده شده بودند پس از چند جلسه پرتوتابانی معالجه شدند. میان پرتوهای نوترینو و سوزنهای پزشکی سوزنی نوعی مشابهت وجود دارد و به همین دلیل اسم این روش را گذاشتیم پزشکی سوزنی با نوترینو. البته این مشابهت فقط ظاهری است.»
«شیوهی کار چگونه است؟»
«اول کلّهی جانور را میتراشیم، بعد روی پوست سر نوعی گیرهی مکنده میچسبانیم.... به کمک همین گیره پرتوهای نوترینو را میتوان به شکل متمرکز بر لایهی مشخصی از مادهی خاکستری تاباند. شیوهی کار خیلی پیچیده است. اما مشکلتر پیدا کردن آن نقطههایی از قشر مغز است که فاگوسیتها را در جهت مطلوب تحریک کند.»
بازرس که توجهش به مسئله جلب شده بود گفت: «خیلی جالب است. اما چه بیماریهایی را میتوان به این ترتیب درمان کرد؟»
گورچینسکی اندکی سکوت کرد و بعد پاسخ داد: «بیماریهای بسیاری را. به اعتقاد کوملین پزشکی سوزنی با نوترینو آن نیروهایی از ارگانیسم را که هنوز برایمان ناشناختهاند بسیج میکند. منظور نه فاگوسیتها است و نه محرکهای عصبی است، بلکه نیرویی است بسیار قویتر و هنوز ناشناخته... متأسفانه او فرصت کافی پیدا نکرد. کوملین میگفت با نوترینوها میتوان هر بیماری را درمان کرد: انواع مسمومیتها، ناراحتیهای قلبی، تومورهای بدخیم...»
«سرطان؟»
«بله... انواع سوختگیها. میگفت شاید بتوان اعضای از دست رفته را از نو ساخت. به اعتقاد کوملین نیروهای حافظ ثبات بدن بیشمارند و کلید محرک آنها در قشر مغز است. و فقط کافی است نقطههای صحیح در قشر مغز پیدا شود.»
بازرس چنان که گویی میخواهد کلمهها را مزهمزه کند، به آرامی گفت: «پزشکی سوزنی با نوترینو.» آنگاه افزود: «خیلی ممنون گورچینسکی! (گورچینسکی لبخندی زد.) و حالا برایم تعریف کنید وقتی کوملین را پیدا کردید در چه حالی بود؟ شما اول پیدایش کردید، نه؟»
«چرا. صبح که آمدم سر کار دیدم کوملین روی صندلی دفترش از حال رفته...»
«در اتاق نوترینو؟»
«بله در اتاق دستگاه مولّد نوترینو. کلاه گیرههای مکنده روی سرش بود و دستگاه مولد روشن بود. اول فکر کردم مرده. پزشک را صدا زدم.»
صدای گورچینسکی در هم شکست و این در هم شکستن چنان نامنتظره بود که بازرس پیش از طرح سؤال بعدی کمی صبر کرد.
«شما خبر ندارید کوملین میخواست به چه آزمایشی دست بزند؟»
گورچینسکی با صدای خفهای پاسخ داد: «نه، نمیدانم. روی میزش ترازوی آزمایشگاهی و دو قوطی کبریت بود. کبریتهای یکی از قوطیها روی میز بود...»
«صبر کنید ببینم...»
بازرس نگاهی به رئیس انستیتو انداخت و دوباره متوجه گورچینسکی شد. «کبریت؟ کبریت... با کبریت چه کار داشت؟»
«بله، کبریت بود. کبریتها روی هم ریخته شده بود. کبریتها دو تا به هم و سه تا به هم چسبیده بود. روی یکی از کفههای ترازو شش تا کبریت بود. کنار ترازو یک برگ کاغذ بود که رویش چند رقم نوشته شده بود. یقیناً کوملین کبریتها را وزن میکرد، چون خودم شخصاً کنترل کردم. ارقام وزن کبریتها بود.»
«خیلی دلم میخواهد بدانم این کبریتها به چه کارش میآمد... شما چیزی به نظرتان نمیرسد؟»
«نه.»
«از همکارانتان هم چیزهایی شنیدهام راجع به شعبدهبازیهایش با شعلهی کبریت و... احتمال دارد کوملین گذشته از پزشکی سوزنی با نوترینو راجع به مسائل دیگری هم تحقیق میکرد. اما چه مسائلی؟»
گورچینسکی چیزی نگفت.
«روی خودش هم آزمایش میکرد. سرش غرق آثار این گیرههای مکنده است.»
گورچینسکی باز هم چیزی نگفت.
«شما قبل از آن شعبدهبازی متوجه نشده بودید کوملین ذهنی و با سرعت ضرب و تقسیم میکند؟»
«نه، چنین چیزی را قبلاً ندیده بودم. البته کوملین روی خودش هم آزمایش میکرد و به خودش با نوترینو «سوزن» میزد. دستش را هم با تیغ برید تا ببیند چطور نوترینو دستش را درمان خواهد کرد، اما موفق به درمان نشد. داشت همزمان راجع به مسئلهی دیگری هم تحقیق میکرد، اما هیچ کس نمیداند چه مسئلهای، حتی من. تنها چیزی که من میدانم این است که آن مسئله هم به پرتوتابانی با نوترینو مربوط میشد.»
«آیا غیر از شما کس دیگری هم در این مورد چیزی میداند؟»
«نه.»
«هیچ نمیدانید کوملین در غیاب شما چه آزمایشهایی میکرد؟»
«نه.»
«دیگر سؤالی ندارم.»
گورچینسکی بلند شد و بدون این که چشمها را از زمین بلند کند به طرف در رفت. نگاه بازرس به پس کلّهی او و دو تکّهی تاسی وسط موها بود.
رئیس انستیتو از پنجره بیرون را نگاه میکرد. هلیکوپتر کوچکی داشت بر روی میدان مینشست. هلیکوپتر همچنان که برق میزد و با آرامی تاب میخورد، دور خود چرخید و بر روی زمین نشست. در باز شد و خلبان با لباسی خاکستری در مدخل آن ظاهر شد، با چابکی بیرون پرید و در همان حال که سیگاری روشن میکرد به طرف انستیتو آمد. رئیس انستیتو هلیکوپتر را شناخت. هلیکوپتر بازرس بود. با خود گفت: حتماً رفته بود بنزین بزند.
صدای بازرس را شنید: «پزشکی سوزنی با نوترینو از نظر روانی آسیب نمیزند؟»
رئیس گفت: «به ادعای کوملین، نه.»
بازرس به پشتی صندلی تکیه داد و به سقف سفید اتاق خیره شد. رئیس انستیتو گفت: «کار بدی کردید با گورچینسکی این طور حرف زدید. او امروز دیگر مرد کار نیست.»
«نه، کار بدی نکردم. ببخشید جناب لمان، اما میخواستم از شما یک سؤالی بکنم. شما فکر میکنید یک انسان معمولی چند جای سرش تاس میشود و چقدر جای زخم روی دستهایش میباشد؟... گورچینسکی هم شاگرد کوملین است.»
«خب، کارشان را دوست دارند.»
بازرس برای چند ثانیهای بی آن که چیزی بگوید به رئیس انستیتو خیره شد: «کارشان را دوست دارند، اما بدشکلی دوست دارند، به شکل منسوخ قدیم. شما امروزه هر چه بخواهید دولت در اختیارتان میگذارد: وسیله، مصالح، حیوان... دیگر چرا انسان را هدر میدهید؟ چرا با زندگی انسان بازی میکنید؟»
«من...»
«چرا از رهنمودها اطاعت نمیکنید؟»
«این اولین بار است در این انستیتو که...»
«در انستیتوی شما اولین مورد است. در بقیهی جاها چطور؟ و در پژوهشکدههای صنعتی؟ کوملین هشتمین مورد در شش ماه گذشته بود. اسم این کار قهرمانی نیست، وحشیگری است! دنبال کوتاهترین راه برای کشف حقیقت گشتن است و در این راه بسیاری جانشان را هم از دست میدهند. آخر چرا؟»
«گاهی گریزی نیست. مگر یادتان رفته پزشکانی را که ناچار خودشان را به وبا و طاعون مبتلا میکردند تا...»
«از تاریخ مثال میزنید؟ مگر نمیدنید روزگارتان عوض شده است؟»
دوباره سکوت شد. شب فرو میافتاد و بر کنجهای دورافتادهی دفتر رئیس انستیتو سایههای خاکستری و شفاف قد برمیافراشت.
ناگهان رئیس انستیتو گفت: «راستی دادم درِ گاوصندوق کوملین را باز کردند. یادداشتهایش را برایم آوردهاند. فکر کردم شاید برایتان جالب باشد.»
«حتماً.»
«اما مسئله اینجا است که این یادداشتها مملو از اصطلاحات فنی است. فکر نمیکنم برایتان زیادی... آسان باشد. میخواهید من امشب یک نگاهی به آنها بیندازم و فردا برایتان خلاصهشان کنم؟»
«با کمال میل.»
«با این همه زیاد امیدوار نباشید. چون واقعیتش پزشکی سوزنی با نوترینو در اینجا برای همه غیرمترقبه بود. کوملین پیشآهنگ و پیشگام این رشته بود. شاید من هم زیاد متوجه قضایا نشوم.»
بازرس به سنگینی از جا برخاست و به طرف در رفت. بیشتاب راه میرفت. پایش اذیتش میکرد. اتاق انتظار خالی بود. لنگلنگان از آنجا گذشت و زیر لب گفت: «لعنت بر این زخم قدیمی!»
( 3 )
روز بعد، در همان ساعتی که پزشکان بی آن که هنوز به علت بیماری کوملین پی ببرند با خوشحالی دیدند حال او بهبود بسیار یافته است، ریبنیکوف و لمان در دفتر این یک نشسته بودند و رئیس انستیتو با چشمانی سرخ که از بیخوابی شب گذشتهی او حکایت داشت خلاصهی ماوقع را بر اساس یادداشتهای کوملین باز میگفت.
اگر کوملین به فکر تاباندن پرتوهای نوترینو به مغز افتاد، بیعلت نبود. نخست آن که به تازگی شیوهی ایجاد پرتوهای نوترینو به نحوی که شدتشان در عمل قابلاستفاده باشد به دست آمده بود. کوملین نیز به محض اطلاع از این امر دستگاه مولد نوترینو را سفارش داد. دوم آنکه کوملین به نتیجه آزمایشها امید بسیار داشت. تابش پرتوهای دارای انرژی بالا (نوکلئونها، الکترونها، پرتوهای گاما) ساختار مولکولی و درون هستهای پروتئینهای مغز را آشفته و مغز را نابود میکند و تنها تغییری که در بدن میدهد، این است که آسیب میرساند. حال آن که باید قاعدتاً با نوترینو که ذرهای است خنثی و بیجرم و بینهایت کوچک نتیجهی دیگری به دست میآمد. کوملین عقیده داشت که نوترینو نه موجب فرایند انفجاری در درون هستهی پروتئینهای مغز خواهد شد و نه ساختار مولکولی را تغییر خواهد داد، بلکه فقط با تحریک ملایمی همراه خواهد بود، میدانهای هستهای را تشدید خواهد کرد و شاید میدانهای کاملاً نو از نیرو را در ماده مغز برانگیزد. آزمایش همهی این فرضها را تأیید کرد.
به محض آغاز آزمایشها فکر پزشکی سوزنی با نوترینو هم به مغز کوملین رسید: دست میمون آزمایشگاهی زخم شده بود و نه تنها این زخم با سرعت تمام خوب شد که حتی سل ریوی جانور نیز بهبود یافت.
سپس به چند سگ انواع زهرهای بیولوژیکی خورانده شد. آزمایش این بار نیز موفق بود و آزمایش کروماتوگرافیک نشان داد همه سگها زهر را تخلیه کردهاند.
سوزن کوملین (این نامی بود که گورچینسکی به روش او داده بود.) ده بار سریعتر و بهتر از قویترین آنتیبیوتیکها سل میمون را درمان میکرد.
در این مرحله از کار که هدف نه تکمیل شیوههای کاربرد بلکه فقط اثبات این اصل بود که این شیوه میتواند مؤثر باشد. آزمایش روی انسان هنوز مورد نداشت. کوملین در گزارشی که نوشت این فرضیه را مطرح ساخت که در ارگانیسم انسان و حیوان نیروهای درمانی پنهانی هست که هر چند برای علم ناشناخته مانده، اما در جریان آزمایشهای پزشکی سوزنی با نوترینو علایم آنها دیده شده است. کوملین سپس در گزارش خود برنامهی مرحلهبندیشدهی کاملی برای آزمایش روی انسان ارائه داد: آغاز آزمایش با سادهترین و بیخطرترین تابشها و رسیدن به تابشهای بغرنجتر. کوملین پیشبینی میکرد در آزمایشها از پزشکان، فیزیولوژیستها و روانشناسان بهره گرفته شود.
حدس بازرس درست بود: کوملین فقط روی پزشکی سوزنی با نوترینو کار نمیکرد. آزمایشهای بعدی نشان داد که هر چند بیدار شدن نیروهای درمانی خفته در بدن مهمترین پیامد تحریک مغز با نوترینوهاست، اما تنها پیامد آن نیست. جانوران آزمایشگاهی کمکم رفتارهای عجیبی از خود نشان دادند. البته نه همه و نه همیشه. رفتار جانورانی که تحت آزمایشهای کوتاهمدت قرار میگرفتند عادی میماند. اما هر دو پژوهشگر، هم کوملین و هم گورچینسکی، از رفتار جانوران «محبوب» خود یعنی جانورانی که بیشتر مورد آزمایش قرار میگرفتند، متعجب شدند. اما در آنجا که گورچینسکی جوان جز موضوعی برای خنده ندید، کوملین و شَمّ او طلایههای کشفی تازه را دید.
یک روز گلنکا ناگهان بیخبر مشغول اجرای بازیهایی شد که کسی به او یاد نداده بود و معمول سگهای سیرک بود: روی دو پای عقب ایستاد و راه افتاد. یک روز هم کورا که گوریل محبوب کوملین بود فوری پس از یک جلسهی پرتوتابانی به گوشهای از اتاق خیره شد و علایم نگرانی از خود بروز داد و سپس به ناله افتاد و رفت در گوشهی دیگر اتاق پناه گرفت. دفعههای بعد نیز هربار او را برای آزمایش میآوردند، اول نگاهی به همان گوشهی اتاق میانداخت. یک روز دیگر گورچینسکی سرزده وارد دفتر کوملین شد و از او خواست فوری به قفس میمونها بیاید. در یکی از قفسها میمونی داشت به آرامی موز میخورد. اما هم گورچینسکی و هم نگهبان گفتند لحظاتی قبل میمون به ورق کاغذی روی زمین خیره شده بود و ورق کاغذ به حرکت در آمده بود و سپس میمون آن را خورده بود.
کوملین پس از مشاهدهی این اتفاقها در یادداشتهای خود نوشت: «وهم گروهی یا پدیدهای نو؟ وهم گروهی که میمون هم دچارش شود باورنکردنی است. باید روی خودم آزمایش کنم.»
همین کار را هم کرد. کمی بعد گورچینسکی که به قضیه پی برده بود نیز به آزمایش روی خود پرداخت. سر این موضوع بین آن دو دعوا شد و عاقبت گورچینسکی قول داد دیگر پرتوهای نوترینو را روی خودش آزمایش نکند؛ در مقابل کوملین هم متعهد شد فقط به آزمایشهای بیخطر روی خودش بپردازد.
در اینجا رئیس انستیتو لحظهای درنگ کرد و گفت: «بدبختانه یادداشتهای کوملین دربارهی نتایج باورنکردنی این آزمایش اطلاعات خیلی کمی میدهد. این طور به نظر میرسد که کوملین نمیتوانست کلمات مناسب را برای بیان احساس و ادراک خود بیابد. نتیجهگیریهای او ظاهراً غیرمنطقی و به هر حال ناقص است.»
کوملین پس از چندین جلسه پرتو تابانی روی خودش متوجه شد حافظهاش همه چیز را ثبت میکند: «کافی است یک بار به هر شیء نگاه کنم، آن را بعداً با همهی جزئیاتش دوباره میبینم. کافی است نگاه سریعی به یک برگ از یک کتاب بیاندازم. تصویر این برگ با همه نوشتههایش در ذهنم ثبت میشود.»
صفحات آخر یادداشتهای کوملین دربارهی جالبترین و شگفتآورترین کشف او بود. رئیس انستیتو گفت: «در این یادداشتهای آخر جواب همهی سؤالهای شما هست. به نوعی چرکنویس گزارشی است که میخواسته در اینباره تنظیم کند. مایلید آن را برایتان بخوانم؟»
«حتماً.»
«... نمیتوان فقط با نیروی اراده حتی پلک زد. برای پلک زدن هم یک ماهیچه لازم است. در حقیقت نقش سلسلهاعصاب در این میان فقط نقش یک دستگاه تنظیمکنندهی تکانههاست. تخلیهی حتی مقداری جزئی الکتریسیته موجب انقباضی عضلهای میشود که میتواند دهها کیلو بار را جابهجا کند و در مقایسه با مقدار انرژی تکانه کاری عظیم انجام دهد. سلسلهاعصاب به نوعی چاشنی انفجار، ماهیچه باروت و انقباض ماهیچه خود نوعی انفجار است.
تفکّر شدید موجب افزایش میدانهای الکترومغناطیسی در جایی در یاختههای مغز میشود و جریانهای زیستی را پدید میآورد: وجود این جریانها دلیل آن است که اندیشه بر ماده اثر میگذارد، هر چند این اثر مستقیم نیست. اگر مشغول محاسبه باشم، شدت میدان مغز افزایش مییابد و دستگاهها این افزایش را ثبت میکنند. آیا این موتور محرک روان نیست؟ میدان، ماهیچهی مغز است.
این قدرت را پیدا کردهام که با سرعت بسیار محاسبه کنم. چطور؟ نمیدانم. نمیدانم هم که چطور محاسبه میکنم. 424703 = 237 × 1919 . در کمتر از چهار ثانیه به جواب میرسم. این خیلی خوب است، اما کافی نیست. میدان الکترومغناطیسی ناگهان افزایش یافته است. اما سایر میدانها اگر وجود داشته باشند چطور؟ چطور باید بر ماهیچه فرمان راند؟
نتیجهی خوبی به دست آوردهام. به یک سیم مارپیچ ولفرام به وزن 732/4 گرم که در خلأ از یک سیم نایلون آویزان بود نگاه کردم: از جایش تکان خورد و 15 درجه آنطرفتر رفت.
بنا بر این میدان روانپویایی مغز کار میکند. چطور؟ نمیدانم. اما این مهم نیست. مگر کسی میداند که برای خم کردن دستش باید چه کار کند؟ میخواهد دستش را خم کند و خم میکند. البته عضلهی بازو ماهیچهای مطیع است. ماهیچه را باید به کار عادت داد. باید ماهیچهی مغز را تمرین داد. باید به ماهیچه مغز یاد داد منقبض شود. اما چطور؟
جالب اینجاست که قادر نیستم هر شیئی را از جایش بلند کنم. فقط میتوانم اشیاء را جابهجا کنم. کاغذ و کبریت را به سمت راست و فلزات را به طرف خودم.
میدان روانپویایی از شیشه عبور میکند، اما نه از کاغذ. برای آن که بتوانم روی یک شیء تاثیر بگذارم باید ببینمش. تا جایی که من فهمیدهام در محل کنش میدان، هوا به شکل گردباد جابهجا میشود. شمع را میتوانم خاموش کنم. ظاهراً در محدودهی اتاق نوترینوها فاصله هیچ تأثیری ندارد. یقین دارم امکانات مغز لایزال است و فقط به تمرین و فعالیت نیاز هست. روزی خواهد رسید که انسان بتواند سریعتر از هر کامپیوتری محاسبه کند و در کمتر از چند دقیقه همهی کتابهای کتابخانهی کاملی را بخواند...
... خیلی خستهکننده است. سرم دارد میترکد. گاه نمیتوانم با ادامهی پرتوتابانی به کار ادامه دهم. امروز به آزمایش با چوب کبریت ادامه خواهم داد.»
رییس انستیتو گفت: «تمام شد.»
«بله! تمام شد. حالا دیگر میتوانم گزارشم را بنویسم. علت سانحه روشن است.»
رییس انستیتو خمیازهای کشید و گفت: «بله! کوملین به خاطر خستگی شدید ناشی از تلاش برای بلند کردن شش چوب کبریت از پا در آمد.»
( 3 )
نه. کوملین حق نداشت. انسان حق ندارد با جان خودش بازی کند. حتی در جایی که نه از ماشینها و روبوتها کاری ساخته است و نه از جانوران، باز انسان حق ندارد با جان خودش بازی کند.
بازرس داشت با زحمت سوار هلیکوپتر میشد که گورچینسکی سر رسید. بازرس گفت: «زخم پایم بد جوری اذیتم میکند.»
گورچینسکی گفت: «کوملین حالش بهتر شده است.»
«میدانم.»
«شما گزارشتان را نوشتهاید؟»
«هنوز نه، اما خواهم نوشت.»
«ممکن است بپرسم در گزارشتان چه خواهید نوشت؟»
«عین واقعه را.»
«میبخشید، اما میخواستم از شما سؤالی بکنم: آیا شما با آن ریبنیکوفی که ده سال پیش بدون این که منتظر رسیدن روبوتها بماند، رفت و دیگر یادم نمیآید چه دستگاهی را خنثی کرد نسبتی دارید؟»
«....»
«یادم میآید پایش جراحت داشت.»
ریبنیکوف پاسخی نداد. دقیقهای بعد هلیکوپتر به پرواز درآمد و ریبنیکوف از آن بالا گورچینسکی را دید که هنوز در میدان، پای ساختمان شانزدهطبقهی انستیتو آسمان را نگاه میکند.