آن که هوشمندانه لباس میپوشد به کفش هوشمند هم نیاز دارد، درست است؟ اما باید محتاطانه گام برداشت.
کفشهایم وارفته و پاره شده بودند و من از کنار یک امانت فروشی رد میشدم، پس رفتم ببینم چیزی دارند که به پای من بخورد یا نه.
چیزهایی که این طور جاها پیدا میشوند به کار مشکل پسندها نمیآیند. تازه معمولاً به پایی عادی مثل مال من نمیخورند. اما این بار موفق شدم. یک جفت کفش کوردوان[1] سنگین قشنگ پیدا کردم. جنس بادوام و محکمیداشت، کاملاً هم نو به نظر میرسید؛ البته به جز شکاف عمیقی که روی شصت یکی از لنگهها وجود داشت. حتماً همین هم باعث دور انداختن کفش شده بود. چرم بیرون کفش جر خورده بود –شاید به دست بدبختی مثل خود من– و کفش به آن گرانی کاملاً بی ارزش شده بود. معلوم نیست، شاید هم یکی از آن کارهایی بود که خودم در یکی از حالتهای ناجورم کرده بودم.
ولی آن روز حالم خوب بود. هر روز که یک جفت از این کفشها را پیدا نمیکنی، برچسب قیمتش هم خیلی خندهدار بود؛ فقط چهار دلار! کتانیهای K-Mart مندرسم را در آوردم و کفشها را پا کردم تا ببینم به پایم میخورند یا نه.
بلافاصله صدایی در ذهنم پیچید، صدایی واضح مثل صدای زنگ که میگفت: «شما کارلتون جانسون [2]نیستید. شما که هستید؟»
بلند گفتم: «من اد فیلیپسم[3].»
«خب، شما حق ندارید کفشهای کارلتون جانسون را بپوشید.»
گفتم: «هی ببین! اینجا یک امانت فروشی است. این کفشها رو هم چهار چوق قیمت گذاشتند. هر کی بخواد میتونه اونها رو بخره.»
صدا گفت: «مطمئن هستی؟ کارلتون جانسون همین طوری من را دور نمیانداخت. وقتی من را خرید، خیلی خوشحال بود. همین طور هم وقتی بهترین شرایط راحتی را برای پاهایش فراهم میکردم.»
گفتم: «تو که هستی؟»
«واضح نیست؟ من یک نمونه اولیه کفش هوشمند هستم و از طریق ریز اتصالات موجود در کفهام با تو صحبت میکنم. صدای تو را هم با ترجمه حرکات ماهیچههای گلویت دریافت میکنم و گفتههای خودم را به تو منتقل میکنم.»
«تو این همه کار میتونی بکنی؟»
«بله، و البته بسیاری کارهای دیگر. همان طور که گفتم، من یک کفش هوشمند هستم.»
همان وقت متوجه شدم که دو خانم با خنده به من نگاه میکنند. از حالتشان فهمیدم که از آنجایی که نیمی از گفتگو فقط در ذهن من میگذشت، آنها فقط یک طرف گفتگو را میشنیدهاند.
پول کفش را دادم. کفش هم چیز دیگری نگفت و من از آنجا خارج شدم.
به محل اقامتم که یک آپارتمان جمع و جور تک خوابه در هتل جک لندن، شمارﮤ 4، نزدیک پایک[4] بود، برگشتم. تا وقتی که به بالاترین پله مشمع پوش راهروی اصلی که آپارتمان من در آن قرار داشت نرسیدیم، کفش حرفی نزد. آسانسور آن روز از کار افتاده بود.
کفش گفت: «چه آشغال دانیای!»
«چطور میتونی اینجا رو ببینی؟»
«روزنههای روی من، جای بندها، دیودهای جاذب نور هستند.»
گفتم: «میبینم که با کارلتون جانسون به دیدن چیزهای بهتری عادت داشتی!»
کفش مشتاقانه گفت: «همه جا فرشپوش بود. فقط چند تکهای از کف صیقلی محل را عمداً نپوشانده بودند.» مکثی کرد و با حسرت گفت: «خیلی کم من را میپوشید.»
گفتم: «و حالا خودت رو تو یک انباری ارزان قیمت میبینی. به چه روزی افتادی!»
احتمالاً صدایم بالا رفته بود، چون دری به راهرو باز شد و پیرزنی به بیرون نگاه کرد. وقتی من را دید که ظاهراً با خودم حرف میزنم، سرش را با ناراحتی تکانی داد و در را بست.
کفش گفت: «مجبور نیستی داد بزنی. کافی است افکارت را به سمت من هدایت کنی. من به راحتی حرفهای تو را دریافت میکنم.»
بلند گفتم: «به نظرم باعث خجالت تو هستم. خیلی خیلی متاسفم!»
در را باز کردم، داخل شدم، چراغ را روشن کردم و در را دوباره بستم. در این فاصله کفش جوابی به من نداد.
بعد گفت: «شرمندگی من به خاطر خودم نیست، به خاطر تو است که صاحب جدید من هستی. من در مورد کارلتون جانسون هم سعی کردم از او مراقبت کنم.»
«چطور؟»
«به عنوان یک نمونه، با تثبیت کردن اخلاقش. او عادت بدی داشت، هر از گاهی در نوشیدن زیادهروی میکرد.»
گفتم: «پس طرف دایمالخمر بوده. شده بود روی تو بالا بیاره؟»
کفش گفت: «دیگر داری حال بر هم زن میشوی. کارلتون جانسون یک پارچه آقا بود.»
«فکر میکنم دیگه به حد کافی از این کارلتون جانسون شنیدم. چیز دیگهای نداری بگی؟»
کفش گفت: «او اولین صاحب من بود، ولی اگر صحبتش ناراحتت میکند، دیگر از او حرفی نمیزنم.»
گفتم: «برایم مهم نیست. حالا هم اگر اعلیحضرت اعتراضی نداشته باشند، میخوام یک آبجو بزنم.»
«چرا باید اعتراضی داشته باشم؟ فقط سعی کن روی من نریزی.»
«چی شده؟ با آبجو مخالفی؟»
«نه مخالفم، نه موافق. فقط الکل ممکن است دیودهایم را تار کند.»
یک بطری آبجو از یخچال کوچکم برداشتم، درش را باز کردم و روی یک نیمکت وارفته و شکمداده کوچک ولو شدم. کنترل تلویزیون را برداشتم. اما فکری از خاطرم گذشت.
پرسیدم: «چطوری
هست که تو این جوری صحبت میکنی؟»
«چطور؟»
«یک جورهایی رسمی هست، ولی همیشه درست میری سراغ چیزهایی که از یک کفش انتظار نمیره.»
«من یک کامپیوتر کفش هستم. نه فقط یک کفش.»
«میدونی چه میگم؟ چطور ممکنه؟ خیلی هوشمندانهتر از وسیلهای که فقط کفش رو به پا میزون میکنه حرف میزنی.»
کفش جواب داد: «خب، من یک مدل معمولی نیستم. یک مدل نمونه اولیه هستم. خوب یا بد، سازندگان من قابلیت های بیشتری به من دادهاند.»
«این یعنی چی؟»
«من هوشمندتر از آن هستم که فقط کفش را به پا اندازه کنم. من مدارات همدلی هم دارم.»
«تا به حال که از تو با خودم خیلی همدلی ندیدم!»
«برای این که من هنوز برای کارلتون جانسون برنامه ریزی شدهام.»
«کی میشه دیگر اسم این یارو رو نشنوم؟»
«نگران نباش. مدارات تطبیق دهنده من وارد عمل شدهاند. ولی کمیطول میکشد تا اثر هالهای رفع شود.»
کمی تلویزیون تماشا کردم و بعد به تختخواب رفتم. خریدن یک جفت کفش هوشمند حسابی من را از پا انداخته بود. نیمههای شب از خواب بیدار شدم. کفشها داشتند کاری میکردند. حتی بدون پوشیدن آنها هم میتوانستم این را بفهمم.
پرسیدم: «چه کار میکنی؟» بعد متوجه شدم که صدایم را نمیشنود. کورمال کورمال روی زمین دست کشیدم تا پیدایشان کنم.
کفش گفت: «خودت را اذیت نکن. از راه دور هم میتوانم صحبتهایت را دریافت کنم. حتی بدون ارتباط سختافزاری.»
«خب پس چه کار میکنی؟»
«در ذهنم جذر میگیرم. خوابم نمیبرد.»
«از کی کامپیوترها میخوابند؟»
«حالت انتظار [5]من مشکل پیدا کرده.... باید کاری بکنم. وسایل جانبیام[6] را از دست دادهام.»
«چی داری میگی؟»
«کارلتون فیلیپس عینک داشت. من میتوانستم با تنظیم آنها دید بهتری به او بدهم. تو عینک نداری؟»
«چرا دارم، ولی زیاد از اونها استفاده نمیکنم.»
«میشود آنها را ببینم؟ خودم را با آنها سرگرم میکنم.»
از تخت بیرون آمدم، عینک مطالعهام را روی تلویزیون پیدا کردم و آن را کنار کفشها روی زمین گذاشتم. کامپیوتر کفش گفت: «ممنون.»
گفتم: «اوووم...» و دوباره به خواب رفتم.
صبح کفش به من گفت: «خب، یک چیزی در مورد خودت بگو.»
گفتم: «چی بگم؟ من یک نویسنده مستقل هستم. وضعم هم این قدر خوب هست که بتونم هزینههای زندگی تو جک لندن رو تقبل کنم. همین.»
«میتوانم چیزی از کارهایت را ببینم؟»
«منتقد هم هستی؟»
«اصلاً! ولی من یک ماشین خلاق متفکر هستم و شاید دیدگاههایی داشته باشم که به کارت بیایند.»
گفتم: «فراموشش کن، نمیخوام چرندیاتم رو به تو نشان دهم.»
کفش گفت: «راستش من نگاهی به آن داستان ایزدبانوی عاشقکش کمربند تاریک ماه [7]تو انداختهام.»
پرسیدم: «چطور "نگاهی به آن" انداختی؟ یادم نمیآید اون رو به تو نشون داده باشم.»
«روی میزت ولو شده بود.»
«پس فقط صفحه عنوانش رو توانستی ببینی!»
«در واقع من تمامش را خواندهام.»
«چطوري ممکن
هست چنین کاری کرده باشی؟»
گفش گفت: «کمی با عینکت ور رفتم. تنظیم کردن دید اشعه ایکس خیلی سخت نیست. هر صفحه را میشد از روی بالاییاش خواند.»
گفتم: «خیلی هنر کردی، ولی من از سرک کشیدنت تو مسایل خصوصیام خوشم نیومد.»
«خصوصی؟ تو که میخواستی آن را برای مجله بفرستی.»
«ولی هنوز که نفرستادم... خب، نظرت دربارهاش چیه؟»
«از مد افتاده است. این طور چیزها دیگر فروش نمیرود.»
«ابله، این هجو است، نقد مسخرهآمیز ... پس حالا علاوه بر «کفش تنظیمکن» تحلیلگر بازار ادبیات هم شدی؟»
«یک نگاهی به کتابهای نویسندگی توی قفسهات انداختهام.»
به نظرم رسید که کتابهایم را هم نپسندیده است.
کمیبعد کفش گفت: «میدانی اد، تو مجبور نیستی لمپن باشی، تو باهوشی. میتوانی خودت را بسازی و به جایی برسی.»
«حالا روانشناس هم شدی؟!»
«اصلاً چنین چیزی نیستم. من خودم را گول نمیزنم، هیچ تصور خامی هم در مورد خودم ندارم. ولی در چند ساعت اخیر، از وقتی مدارات همدلیام به کار افتادهاند تو را کمیشناختهام. آن طور که من دیدم تو مرد باهوشی هستی با اطلاعات عمومی خوب. تنها چیزی که نیاز داری کمی جاهطلبی است. میدانی اد، یک زن خوب میتواند چنین چیزی را برایت فراهم کند.»
گفتم: «آخرین زن خوب با تشنج و گریه من رو ترک کرد. من واقعاً هنوز برای بعدی آماده نیستم.»
«میدانم چنین احساسی داری. ولی من داشتم درباره مارشا[8] فکر میکردم...»
«تو مارشا رو از کجا میشناسی؟»
«اسمش در دفترچه تلفن قرمز کوچکت بود، که من در تلاشهایم برای خدمت بهتر به تو با اشعه ایکس نظری به آن انداختم.»
«گوش کن، نوشتن اسم مارشا یک اشتباه بود. مارشا یک نیکوکار حرفهای است. من از این تیپ آدمها بیزارم.»
«ولی او میتواند به درد تو بخورد. من دیدم که کنار اسمش یک ستاره گذاشته بودی.»
«توجه هم کردی که ستاره رو خط زدم؟»
«خب، یک بار تجدید نظر کردهای. حالا در تجدید نظر بعدی ممکن است مارشا دوباره به نظرت خوب برسد. من فکر میکنم شما دو نفر با هم خوشبخت بشید.»
گفتم: «تو شاید در زمینه کفش وارد باشی، ولی از نوع زنهایی که من دوست دارم چیزی نمیدونی. پاهایش رو دیدی؟»
«عکسی که توی کیفت بود فقط صورتش را نشان میداد.»
«چی؟!! تو کیف من رو هم وارسی کردی؟»
«با کمک عینکت ... کمی هم چشمچرانی کردم، اد، مطمئن باش. من فقط میخواهم کمک کنم.»
«تا به حال که بیش از حد لزوم کمک کردی!»
«امیدوارم قدم کوچکی که من برداشتهام ناراحتت نکند.»
«قدم؟ چه قدمی؟»
زنگ در به صدا در آمد. به کفشها نگاه کردم.
«من به اجازه خودم به مارشا زنگ زدم و گفتم که به اینجا بیاید.»
«چکار کردی؟!»
«اد، اد، آرام باش! میدانم خودسری کردم. ولی این کار بهتر از این است که به رئیس سابقت آقای ادگارسن[9] در انتشارات سوپر گلوس [10]زنگ میزدم.»
«جراتش رو نداشتی!»
«چرا داشتم، ولی این کار را نکردم. ولی اوضاعت میتوانست الان خیلی بدتر شده باشد. حقوقی که ادگارسن میداد که خیلی خوب بود.»
«اصلاً چیزی از انتشارات گلوس خواندی؟ نمیدانم میفهمی چیکار میکنی یا نه، اما قرار نیست این کار را با من بکنی!»
«اد، اد، من که هنوز کاری نکردهام! و اگر اصرار داشته باشی، بدون اجازهات کاری نخواهم کرد.»
کسی در زد.
«اد، من فقط دارم سعی میکنم از تو مراقبت کنم. آخر یک ماشین با مدارات همدلی و توان محاسباتی زیاد چه کار دیگری میتواند بکند؟»
گفتم: «الان به تو میگم.»
در را باز کردم. مارشا با چهرهای بشاش و لبخندزنان پشت در ایستاده بود.
«آه، اد، خیلی خوشحالم که زنگ زدی!»
پس با این حساب آن حرامزاده صدای من را هم تقلید کرده بود. نگاهی به کفشها انداختم. به پارگی روی لنگه چپ. ذهنم روشن شد. ادراک! شهود!
گفتم: «بیا تو مارشیا[11]، خوشحالم میبینمت. یک چیزی برایت دارم.»
او وارد شد. من روی تنها صندلی آبرومند اتاق نشستم. کفشها را در آوردم و التماس عاجزانه کامپیوتر را که در ذهنم مینالید: «اد، این کار را با من نکن ...» ناشنیده گرفتم.
بر پا ایستادم و کفشها را به مارشا دادم.
مارشا پرسید: «اینها چیست؟»
گفتم: «این کفشها رو به یکی از اون مراجعان خیریهات بده. متاسفانه پاکت ندارم که اینها رو تو اون بذاری.»
«ولی من با اینها چکار...»
«مارشا اینها کفشهای خاصی هستند، کامپیوتریاند. اینها رو به یکی از اون بدبخت بیچارهها بده، بده بپوشه. آنها از اون مرد تازهای میسازند. یکی از
اون بیارادهها رو که خودت میشناسی انتخاب کن. اینها به اون پشت گرمیمیدهند.»
مارشا نگاهی به کفشها کرد و گفت: «این پارگی...»
گفتم: «خیلی عیب مهمی نیست. مطمئنم صاحب قبلیاش این کار رو کرده. اسمش کارلتون جانسون بوده. اون نمیتونسته دخالتهای کامپیوتر رو تحمل کند. برای همین
اونها رو از شکل انداخته و بعد ردشون کرده. مارشا، حرفم رو باور کن، این کفشها برای آدم مناسبشان خیلی خوب هستند. کارلتون جانسون آدمش نبود، من هم نیستم. ولی کسی که تو باید بشناسی به خاطر این کفش زمینی رو که تو رویش راه میروی تقدیس خواهد کرد.»
این را گفتم و شروع کردم به راندنش به سمت در.
گفت: «کی با من تماس میگیری؟»
«نگران نباش، تماس میگیرم.»
این را به او گفتم و از دروغگویی خوک صفتآنهای که همیشه همراه زندگی کثیفم بود، کیف کردم.
[1] Cordovan
[2] Carlton Johnson
[3] Ed Phillips
[4] Pike
[5] Standby
[6] Peripheral
[7] Killer Goddess of the Dark Moon Belt
[8] Marsha
[9] Edgarson
[10] Super-Gloss Publication
[11] Marcia