«متاسفم.»
آقای شیوزاکی این را در حالی گفت که به پشتی صندلیاش تکیه میداد و به مرد میانسالی که موهای روی شقیقهاش سفید شده بود نگاه میکرد.
«اما نمیتوانم برای شما کاری بکنم.»
مرد گفت:«اما من تصمیمم را تغییر دادهام.» همچنان که مکالمه پیش میرفت صورت مرد رو به سرخی میرفت.
«من میخواهم از این معامله خارج شوم.»
شیوزاکی گفت:«تو نمیتونی تصمیمت را تغییر دهی. چون تو ذهنت را کنار گذاشتهای!»
مرد در حالی که سعی میکرد لحن نالهآمیز صدایش را مخفی کند گفت:«اما من فکر نمیکردم این طوری باشد.»
شیوزاکی گفت:«مشاوران روانشناسی ما و وکیلان ما کل روند را طی کردهاند و همه مراحل با آقای رانتبورن طی شده است. این چیزی است که او میخواهد»
«اما من آن را دیگر نمیخواهم.»
«تو امکان انتخاب نداری.»
مرد یک دستش را روی میز گذاشت. دستش پهن بود با انگشتانی کشیده با اینحال خالی از تنش نبود.
او گفت:«ببین. من تقاضا دارم که خود دیگرم را ببینم. من برای او توضیح خواهم داد. او درک خواهد کرد. او موافقت میکند که معامله باید فسخ شود.»
شیوزاکی سرش را تکان داد:«ما نمیتوانیم این کار را انجام دهیم. تو میدانی که ما نمیتوانیم. این بخشی از توافقنامه است.»
«اما...»
شیوزاکی گفت:«اما ندارد. باید به این صورت باشد. هیچ جانشینی تا به حال به اینجا بازنگشته است. آنها نمیتوانند. جانشین تو باید هر کاری که میتواند انجام دهد تا وجود تو را از ذهنش خارج کند تا بتواند با موجودیت خودش کنار بیاید و نگران موجودیت تو نباشد. حتی اگر او بخواهد تو را ببیند ما نمیتوانیم اجازه ملاقات را بدهیم.
«شما نمیتوانید با من اینطور برخورد کنید! این غیر انسانی است.»
شیوزاکی گفت:«این را توی کلهات فرو کن. تو آدم نیستی.»
«البته که هستم! لعنت. اگر تو...»
«اگر من یک سوزن به تو بزنم آیا تو خونریزی نخواهی داشت؟»
«دقیقا! من کسی هستم که از گوشت و خون ساخته شدم. من کسی هستم که در رحم مادرم رشد کردهام. من کسی هستم که از نسل هزاران نژاد هموساپینز[1] و هزاران نژاد همو ارکتاس[2] و همو هابیلیس[3] هستم. این، این من، دیگر تنهای یک ماشین است. یک روبوت، یک انسان نما.»
«نه اینطور نیست. اون جرج راثبورن است. تنها جرج راثبورن.»
«پس چرا او را آن خطاب میکنی؟»
شیوزاکی گفت:«من قصد ندارم معانی باز کنم. «او جرج راثبورن است. تو نیستی. پس از این نیستی.»
مرد دستش را از روی میز بلند کرد و مشتش را گره کرد. «چرا من هستم. من جرج راثبورن هستم.»
«نه تو نیستی. تو فقط یک پوست هستی. یک پوست افتاده.»
جرج راثبورن داشت به آرامی به بدن جدیدش عادت میکرد. او مشاوره 6 ماهه ای را بابت آماده شدن برای انتقال گذرانده بود. آنها به او گفته بودند این جایگزین کردن بدن مثل بدن قدیمیاش نخواهد بود و آنها راست گفته بودند. بیشتر مردم انتقال را تا هنگامی که پیر نشده باشند انجام نمیدهند، تا هنگامیکه میتوانند از لحاظ بیولوژیکی و فیزیکی لذت ببرند و تا هنگامیکه تکنولوژی همیشه در حال پیشرفت رباتیک در طول عمر طبیعی آنها به بهترین مرحله پیشرفت نرسیده باشد.
با تمام اینها اگرچه بدنهای رباتیک فعلی نسبت به بدنهای نا متناسب آنها-چه زود به این عبارت عادت کرده بود-بهتر بودند اما هنوز حساسیت بدنهای فیزیکی را نداشتند.
تماس جنسی-نه به قصد تولید مثل-ممکن بود اما نه به آن خوبی.
سیناپسها[4] به طور کامل در نانو ژل[5] مغز جدید جایگزین شده بودند، اما واکنشهای هورمونی توسط خاطرات اعمال گذشته تقلید شده بودند. اوه! ارگاسم[6] هنوز ارگاسم بود. هنوز شگفتانگیز. ولی دیگر یک تجربه منحصر به فرد و غیر قابل پیشبینی نبود. نیازی به پرسیدن سوال «آیا برای تو خوب بود؟» نبود. چون همیشه خوب بود، همیشه قابل پیش بینی و همیشه یکسان.
به هرحال جبرانهایی وجود داشت. جرج میتوانست راه برود یا -اگر میخواست- برای ساعتها بدود، بدون اینکه ذره ای احساس خستگی بکند. و او دیگر نمیخوابید. خاطرات روزانه او سازماندهی شده و هر 24 ساعت در یک بسته 6 دقیقه ای ذخیره میشد. این زمان تنها زمان غیر فعال بودن[7] او بود.
غیرفعال بودن. جالب بود که بدن بیولوژیکی او در زمانهای غیر فعال بودن باید به حالت دراز کش میماند، درحال که نسخه الکترونیک او تقریبا نیازی به آن نداشت.
تغییرات دیگری نیز بود. دریافت او -حس اینکه بدنش در هر لحظه چه وضعیتی دارد- بسیار سریعتر از بدن قبلیاش بود. و قدرت بیناییاش بسیار تیزتر شده بود.
او دید فرا سرخ[8] نداشت -این امر به لحاظ تکنیکی ممکن بود. اما از آنجا که بسیاری از ادراک آدمی مبتنی بر ایده تاریکی و روشنایی است، این کار از لحاظ روانشناسی مضر شناخته شد که با حس گرما جابجا شود.-اما توانایی ها رنگ شناختی او در جهات دیگری افزایش یافته بود که به او این امکان را میداد که درون اشیا و رنگ ارغوانی که روی برگ گلها الگوهای مشخصی ایجاد میکند را ببیند که چشمهای انسان-چشمهای قدیمی انسان- قادر به دیدن آنها نبود.
زیبایی نهان آشکار شده بود.
و یک جاودانگی برای لذت بردن وجود داشت.
«من تقاضا دارم که با یک وکیل ملاقات کنم.»
شیوزاکی مجددا با پوسته گوشت و خونی که قبلا جورج راثبورن بود روبه رو شده بود.
اما به نظر میرسید چشمان مرد ژاپنی چنان به نقطه ای در بینهایت خیره شده است که انگار نگاهش از درون مرد مقابلش میگذرد.
شیوزاکی پرسید«و تو چگونه هزینه وکیل را خواهی پرداخت؟»
راثبورن-که احتمالا نمیتوانست نامش را در مکالمه به کار برد اما هیچ کس نمیتوانست او را از فکر کردن به آن منع کند، دهانش را برای اعتراض باز کرد. او پول داشت- مقدار زیادی پول اما نه، نه او تمام آنرا واگذار کرده بود.
علائم حیاتی او بی معنی بود. اسکن شبکیه[9] او دیگر ثبت نشده بود. حتی اگر او میتوانست از این زندان مخملین خارج شود، هیچ خود پردازی در هیچ جای جهان به او پول پرداخت نخواهد کرد. اوه! مقدار زیادی سهام به نام او بود... اما این دیگر نام او نبود.
راثبورن گفت:«باید راهی باشد که شما بتوانید به من کمک کنید.»
شیوزاکی گفت:«البته من میتوانم به راههای مختلفی به شما کمک کنم. هر چیزی که شما در اینجا لازم دارید تا راحت باشید.»
«اما تنها اینجا. درست است؟»
«دقیقا. شما میدانید که، من متاسفم، آقای راثبورن میدانست هنگامیکه این راه را برای خودش و شما انتخاب کند، شما باقی عمر خود را اینجا در دره فردوس[10] خواهید گذراند.»
راثبورن لحظه ای ساکت بود،سپس گفت:«اگر من محدودیتهای شما را بپذیرم چه؟ اگر من بپذیرم که جرج راثبورن نیستم چه؟ آیا میتوانم اینجا را ترک کنم؟»
«شما جرج راثبورن نیستید. ما نمیتوانیم اجازه بدهیم شما هیچ تماسی با خارج داشته باشید.» شیوزاکی برای چند لحظه ساکت بود، و سپس با لحنی آرامتر گفت:«ببین، چرا کار را برای خودت سخت میکنی؟ آقای راثبورن بسیار با سخاوت امکانات را برای شما فراهم کردهاند. شما یک زندگی تجملی در اینجا خواهید داشت. شما میتوانید به هر کتابی که بخواهید دسترسی داشته باشید و هر فیلمی که بخواهید. شما مرکز باز آفرینی ما را دیدهاید و باید افسانه ای بودن آنرا بپذیرید.
و کارگران جنسی ما خوشگلترین در تمام سیاره هستند. به این شرایط به عنوان طولانیترین و لذت بخش ترین تعطیلاتی که تا به حال داشتهاید فکر کنید.»
راثبورن گفت:«جز اینکه این تعطیلات تمام نخواهد شد تا زمانیکه من بمیرم»
شیوزاکی چیزی نگفت.
راثبورن نفسش را با صدای بلندی بیرون داد. «شما قصد دارید به من بگویید که من در حال حاضر مردهام. درست است؟ و بنابراین من نباید به اینجا به عنوان زندان نگاه کنم بلکه باید اینجا را به عنوان بهشت ببینم.»
شیوزاکی دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما بدون اینکه چیزی بگوید آنرا بست.
راثبورن میدانست که مدیر حتی نمیتواند به او آرامش بدهد. او نمرده بود و نخواهد مرد. حتی هنگامی که این بدن بیولوژیکی کنار گذاشته شده، اینجا در دره بهشت از کار بیافتد. نه! جرج راثبورن به زندگی در یک نسخه تکراری از این هوشیاری، در دنیای واقعی، در یک بدن رباتی مجازی فنا ناپذیر ادامه خواهد داد.
مرد سیاه پوستی با ریش بلند خاکستری صدا زد:«جی.آر آیا به من ملحق میشوید؟»
راثبورن-راثبورن ساخته شده از کربن-وارد سالن غذاخوری دره بهشت شده بود.
مرد ریشو ناهارش را کشیده بود. خرچنگ با سیب زمینی و قارچ سیر زده شده و یک لیوان از بهترین شاردونه[11]. غذا در اینجا بسیار عالی بود.
راثبورن گفت:«سلام دات.»
راثبورن آشناییی مختصری با او داشت. نام او قبل از اینکه هوشیاریش را به یک روبوت منتقل کند داریوس آلن تامپسون[12] بود. بنابراین، تنها کلمات اول اسمش در اینجا قابل استفاده بود که یک کلمه قشنگ کوچک ساخته بود. تقریبا به خوبی داشتن یک اسم واقعی. راثبورن روی یک صندلی کنار همان میز نشست. یک پیشخدمت مشتاق مونث و زیبا-این میز مخصوص مردان با تمایل جنسی طبیعی[13] بود-در دسترس بود. و جی آر یک لیوان شامپیان سفارش داد. این یک موقعیت استثنایی نبود. -هیچ چیز در دره بهشت استثنایی نبود- اما هرگونه لذتی برای افرادی مثل او و دات در مرکز نگهداری طلایی در دسترس بود.
دات پرسید:«چرا مدت زیادی نبودی؟.»
«من اینجا را دوست ندارم.»
دات دریره پیشخدمت را تحسین کرد و در حالیکه بادهاش را میچشید گفت:«چه چیزی را دوست نداری؟»
«تو در دنیای بیرون یک وکیل بودی؟ درست است؟»
دات گفت:«من هنوز یک وکیل در دنیای بیرون هستم.»
جی.آر اخم کرد اما سعی کرد بر روی حرفش پافشاری نکند:«آیا میتوانید به چند سوال من پاسخ دهید؟»
«حتما چه چیزی میخواهی بدانید؟»
جی.آر به«بیمارستان» دره بهشت وارد شد. به این نام همانطور که در علامت نقل قول بود فکر کرد، زیرا یک بیمارستان واقعی مکانی است که شما به طور موقت میروید تا بهبود پیدا کنید. اما بیشتر آنها که هوشیاریشان را منتقل کردهاند و پوست انداختهاند پیر بودند و هنگامیکه پوسته های از کار افتادهشان به بیمارستان منتقل میشود برای مردن است. اما جی.آر تنها 45 سال داشت و در وضعیت جسمانی خوبی به سر میبرد و با مقداری خوش شانسی، بخت این را داشت که تا 100 سال عمر کند.
جی.آر به اتاق انتظار رفت. او دو هفته مشاهده کرده بود و اکنون برنامه را میدانست. او میدانست که لیلی ان-جی[14] ریز اندام- ویتنامی 50 ساله-در آن هنگام دکتر است. او مثل شیوزاکی یک فرد واقعی بود که شبها به خانهاش در دنیای واقعی میرفت.
پس از زمان کوتاهی مسئول پذیرش کلمات تشریفاتی قدیمی را گفت:«اکنون دکتر شما را ملاقات می کند.»
جی.آر به اتاق معاینه با دیوارهای سبز رنگ وارد شد. ان-جی داشت یک ورقه اطلاعات را نگاه میکرد. دکتر در حالیکه شماره سریال را میخواند گفت:«جی آر7»
البته. او تنها کسی در دره بهشت نبود که کلمات اول نامش جی.آر بود. بنابراین او مجبور بود بازتاب ضعیف یک اسم را با افراد زیادی در دره بهشت شریک باشد. او به جی.آر نگاه کرد. در حالیکه ابروهای خاکستریاش را بالا میبرد منتظر بود تا او تایید کند که جی. آر7 است.
جی.آر گفت: خودم هستم اما میتوانی مرا جرج صدا کنی.
انجی گفت:«نه نمیتوانم.» این عبارت را با یک لحن رسمی اما آرام ادا کرد. احتمالا این مسیر را با سایرین نیز طی کرده بود.
«مشکل چیه؟»
جی.آر گفت:«من یک خال در زیر بغل چپم دارم. سالهاست که آنرا دارم. اما شروع کرده به حساس شدن. وقتی که از رول خوشبو کننده بدن استفاده میکنم درد میگیرد و هنگامیکه بازویم را حرکت میدهم می سوزد.»
ان-جی اخم کرد:«لطفا پیراهنت را در بیاور.»
جی.آر شروع کرد به باز کردن دکمه ها. در حقیقت او خالهای زیادی داشت و همچنین خالهای گوشتی زیادی. همچنین پشت او مو داشت که او از آن متنفر بود. یکی از دلایل اولیه او برای انتقال هوشیاریاش این بود که خلاص شدن از این ناهنجاریهای پوستی خوشایند به نظر می رسید.
بدن رباتی طلایی جدیدی که او انتخاب کرده بود چیزی بین تندیس اسکار و C3PO به نظر میرسید.
به محض اینکه پیراهنش را در آورد، بازویش را بلند کرد و اجازه داد که ان-جی خال را معاینه کند.
ان-جی گفت:«هوم به نظر ملتهب می آید.»
جی.آر یکساعت قبل خال به طرز وحشیانه ای نیش گون گرفته و در تمام جهات ممکن پیچانده بود.
ان-جی حالا داشت خال را به نرمی با انگشت شست و سبابه فشار می داد.
جی.آر یک پیشنهاد برای معالجه آماده کرده بود اما بهتر بود چیزی نمیگفت تا ان-جی خودش به این نتیجه برسد.
پس از یک لحظه ان-جی گفت:«من میتوانم اگر بخواهی آنرا بردارم.»
جی.آر گفت:«اگر فکر میکنی این کار درست است انجام بده.»
انجی گفت:«حتما، همین طور است. من یک بیهوشی موضعی به تو میدهم خال را برمیدارم و محل را می سوزانم. نیازی به بخیه نیست.»
خال را برمیدارد؟ نه،نه،او نیاز داشت که دکتر از یک چاقوی جراحی استفاده کند نه قیچی جراحی. لعنتی!
ان-جی به طرف دیگر اتاق رفت. یک سرنگ آماده کرد و بازگشت. سرنگ را مستقیما درون خال تزریق کرد. برای لحظاتی محل تزریق بسیار دردناک بود اما بعد از آن هیچ حسی نبود.
دکتر پرسید:«چطوره؟»
«خوبه.»
ان-جی دستکش جراحی پوشید. یک کمد را باز کرد و یک جعبه چرمی کوچک از آن خارج کرد. آنرا روی میز جراحی گذاشت. آنرا باز کرد. جعبه حاوی قیچی جراحی و پنس و چیزهای دیگری بود.
لوازم زیر نور سقف تلالو زیبایی داشتند.
یک جفت چاقوی جراحی یکی با تیغه کوتاه و دیگری با تیغه بلندتر.
ان-جی گفت:«بسیار خوب» و قیچی را برداشت. «حالا شروع میکنیم»
جی.آر بازویش راستش را پرتاب کرد و چاقوی جراحی را قاپید و آنرا به سرعت حرکت داده و زیر گلوی انجی گرفت.
لعنتی! اما آن وسیله تیز بود. او قصد نداشت به ان-جی آسیب برساند اما یک شکاف سطحی خونین به طول 2 سانتی متر در جایی که اگر انسان بود سیب گلوی[15] او قرار داشت ایجاد شده بود.
ان-جی یک جیغ کوتاه کشید و جی.آر به سرعت دست دیگرش را جلوی دهان ان-جی گرفت. میتوانست حس کند که او میلرزد.
جی.آر گفت:«دقیقا کاری را که من میگویم انجام بده تا زنده از اینجا خارج شوی. منو بپیچون تا بمیری!»
کارآگاه دن لوکرن[16] به شیوزاکی گفت:«نگران نباشید. من 8 موقعیت گروگانگیری را در طول این سالها هدایت کرده ام و همیشه به یک راه حل صلح آمیز رسیده ام. ما کارمند شما را بر خواهیم گرداند.»
شیوزاکی سری تکان داد و سپس سمت دیگری را نگاه کرد. چشمانش را از کارآگاه مخفی می کرد. او میبایست نشانه ها را در جی.آر 7 تشخیص میداد. اگه فقط بهش داروی آرام بخش میدادن این اتفاق هیچ وقت رخ نمیداد.
لوکرن به تلفن تصویری اشاره کرد و گفت:«اطاق معاینه را روی این نشان بدهید.»
شیوزاکی از بالای شانه لوکرن 3 شماره را روی کیبورد تایپ کرد. پس از لحظه ای تصویر زنده شد. دست ان-جی را نشان میداد که از دوربین دور میشود. واضح بود که هنوز جی.آر چاقوی جراحی را روی گردن او نگه داشته است.
لوکرن گفت:«سلام من کارآگاه دن لوکرن هستم. اینجا هستم تا به شما کمک کنم.»
جی.آر گفت:«شما اینجا هستید تازندگی دکتر ان-جی را نجات دهید و اگر هرچه من بگویم انجام دهید موفق خواهید شد.»
لوکرن گفت:«بسیار خوب شما چه چیزی میخواهید آقا؟»
«برای شروع میخواهم که به من بگویید آقای راثبورن.»
لوکرن گفت:«خوب. این خوبه آقای راثبورن.»
لوکرن در کمال تعجب دید که پوست انداخته شده در پاسخ لرزید. جی.آر گفت:«دوباره» انگار که شیرین ترین کلامی بود که تا به حال شنیده بود.
«دوباره بگو»
«ما چه کاری میتوانیم برای شما انجام دهیم آقای راثبورن؟»
«من میخواهم با نسخه روباتی خودم صحبت کنم»
شیوزاکی دوباره خود را به لوکرن رساند میکروفون راخاموش کرد و گفت:«ما نمیتوانیم اجازه این را بدهیم.»
لوکرن پرسید:«چرا نه؟»
«قرارداد ما با نسخه منتقل شده این است که هیچ گونه تماسی نباید با نسخه پوست انداخته شده وجود داشته باشد.»
لوکرن گفت:«من نگران قراردادهای روی کاغذ نیستم. من تلاش میکنم زندگی یک زن را نجات دهم.» میکروفون را روشن کرد:«متاسفم آقای راثبورن.»
جی. آر7 سرش را تکان داد:«می بینم که آقای شیوزاکی پشت سر شما ایستادهاند. مطمئنم که به شما گفتهاند این کار غیر ممکن است.»
لوکرن نگاهش را از روی صفحه بر نداشت و تماس چشمیاش با پوست-راثبورن- را حفظ کرد.
«بله او همین را گفت. اما او در اینجا مسئول نیست. من هم نیستم. این نمایش شماست آقای راثبورن.»
راثبورن به طور آشکاری راحت شد. لوکرن میتوانست ببیند که او چاقوی جراحی را قدری از روی گردن ان-جی عقب کشید.
«بسیار خوب. بسیار خوب. من قصد ندارم دکتر انجی را بکشم، اما اینکار را خواهم کرد مگر اینکه شما نسخه روبوتی مرا در عرض 3 ساعت به اینجا بیاورید. و سپس رو به ان-جی گفت:«ارتباط را قطع کن.»
ان-جی وحشت زده بازویش را جلو آورد. دست رنگ پریده و حلقه طلای سادهاش تصویر را پر کرد.
و صفحه خاموش شد.
جورج راثبورن نسخه- سیلیکونی-در تاریکی در اتاق نشیمن چوبی سبک ویکتوریای خانه ییلاقیاش نشسته بود. نه به این دلیل که به نشستن احتیاج داشت. او هرگز خسته نمیشد. نه به این دلیل که او به صندلی نیاز داشت تا تکیه بدهد. اما قرار دادن بدن فلزیش در صندلی هنوز طبیعی به نظر میرسید.
او میدانست که اگر حادثه ای رخ ندهد او به صورت مجازی تا ابد زنده خواهد بود. راثبورن اندیشید باید کار بزرگ و جاودانی سروکار داشته باشه. چیزی مثل جنگ و صلح[17] یا ادیسه[18]. اما خوب همیشه برای آنها وقت داشت. به جای آنها آخرین قسمت رمان«قوچ رمزآلود دونی» را از[19] دانلود کرد و مشغول خواندن آن شد.
او به وسط صفحه دوم رسیده بود که صفحه اطلاعاتش به او پیغام داد که یک تلفن دارد.
راثبورن فکر کرد که اجازه بدهد صفحه اطلاعات پیغام را ضبط کند. در حال حاضر تنها پس از چند هفته از شروع جاودانگی هیچ چیز فوری به نظر نمیرسید. مگر اینکه کاترین باشد.
او کاترین را در یک مرکز آموزش ملاقات کرده بود. جایی که آنها برای عادت کردن به بدن رباتی او جاودانگی آماده میشدند. کاترین قبل از انتقال 82 سال داشت. جرج راثبورن در بدن گوشتی اش که اکنون کنار گذاشته بود هرگز امکان نداشت با زنی که انقدر از او مسن تر است رابطه داشته باشد. اما اکنون او در بدن طلائیش و کاترین در بدن برنزی درخشانش بودند. و در راه آغاز یک رابطه رمانتیک.
دوباره صدای بیپ را شنید و راثبورن آیکون پاسخ را لمس کرد. نیازی به استفاده از هیچ نوع قلمی نبود. انگشتان مصنوعی او که هیچ ماده ای ترشح نمیکردند، هیچ ردی بر صفحه باقی نمیگذاشت.
راثبورن احساس عجیبی را داشت که از هنگام آپلود شدن یک یا دوبار تجربه کرده بود-احساس تعجب عمیق که قبلا همراه با ضربان قلب قدیمیاش بود.
«آقای شیوزاکی؟ من انتظار نداشتم که دیگر شما را ببینم.»
«من متاسفم که مزاحم شما شدهام جرج. اما ما در یک موقعیت اضطراری هستیم. بدن قدیمی شما در دره بهشت گروگان گیری کرده است.»
«چی؟خدای من...»
«اگر ما اجازه ندهیم که او شما را ببیند او یک زن را خواهد کشت.»
جورج می خواست کار صحیح را انجام دهد اما...
اما او هفته ها وقت سپری کرده بود تا فراموش کند که یک نسخه دیگر از او هنوز وجود دارد. «فکر میکنم که میتوانید او را پشت خط بیاورید.»
شیوزاکی سرش را تکان داد:«نه او تماس تلفنی نمیخواهد. او میگوید که شما باید شخصا به اینجا بیاید.»
«اما شما گفتید...»
«من میدانیم که هنگام مشاوره چه چیز به شما گفتم اما لعنت به او! جرج! زندگی یک زن در خطر است. تو ممکن است جاودانه باشی اما او نیست.»
راثبورن برای چند ثانیه فکر کرد و سپس گفت:«بسیار خوب. بسیار خوب. من در عرض چند ساعت آنجا خواهم بود.»
بدن رباتی جرج راثبورن از دیدن آنچه در تلفن تصویری در دفتر شیوزاکی میگذشت به شدت تعجب کرده بود. این او بود درست به همان شکلی که به خاطر می آورد. بدن نرم و شکننده او، شقیقه های خاکستری اش، خط موی در حال عقب رفتنش، بینیاش که همیشه فکر میکرد زیادی دراز است.
اما در حال انجام کاری که او هرگز نمیتوانست تصور انجام دادنش را بکند-یک چاقوی جراحی را زیرگلوی یک زن گرفته بود.
کارآگاه لوکرن گفت:«بسیار خوب او اینجاست. نسخه دیگر شما اینجاست.»
روی صفحه راثبورن میتوانست ببییند که چشمهای پوست انداخته شده او از این که میدید او به چه تبدیل شده است گشاد شدهاند. آن نسخه او بدن طلایی را انتخاب کرده بود اما آن تنها یک پوسته بدون کارآیی داخلی بود. جی.آر گفت:«خوب خوب خوب خوش آمدی برادر.»
راثبورن به صدای ساختگی[20] او اعتماد نکرد و تنها اخم کرد.
جی.آر گفت:«به بیمارستان بیا. به تالار معاینه بالای نمایشگاه بخش جراحی برو. من هم به نمایشگاه بخش جراحی خواهم رفت. آنجا میتوانیم یکدیگر را ببینیم و مثل دو مرد باهم حرف بزنیم.»
راثبورن گفت:«سلام» او روی پاهای طلاییاش ایستاده بود و از میان شیشه زاویه دار اتاق عملی خیره شده بود.
جی. آر7 گفت:«سلام. قبل از اینکه ادامه بدهیم تو باید ثابت کنی کسی هستی که ادعا میکنی. به خاطر این متاسفم اما هرکسی میتواند داخل آن ربات باشد.
راثبورن گفت:«این منم.»
«نه در بهترین حالت این یکی از ماست من باید مطمئن باشم.»
«پس یک سوال از من بپرس.»
جی.آر 7 مشخصا برای این موضوع آماده بود. «اولین دختری که واسمون خورد[21]»
راثبورن گفت:«کری[22] ! در زمین فوتبال.»
جی. آر7 لبخند زد:«از دیدنت خوشحالم برادر»
راثبورن برای چند لحظه ساکت بود. سرش را بدون صدا چرخاند و به چهره لوکرن که روی تلفن تصویری قابل مشاهده بود نگاه کرد. سپس به طرف پوست انداخته شدهاش بازگشت و گفت:«آه! من میفهمم که تو میخواهی جرج صدایت کنم.»
«درسته.»
اما راثبورن سرش را تکان داد. «ما؛ من و تو هنگامی که یکی بودیم. عقیده ای مشترک درباره این موضوع داشتیم. ما میخواستیم که تا ابد زنده باشیم و این در بدن بیولوژیک امکان پذیر نبود.»
«هنوز هم این امر در یک بدن بیولوژیکی امکانپذیر نیست، اما من تنها 45 سال دارم و کسی چه میداند که در بقیه عمر ما-من-تکنولوژی تا چه حد پیشرفت خواهد کرد.»
راثبورن دیگر نفس نمیکشید بنابراین نمیتوانست آه بکشد. اما او شانههایش را در حالیکه حالتی مثل آه کشیدن را حس میکرد تکان داد.«تو میدانی چرا ما تصمیم گرفتیم که زودتر از موعد منتقل شویم. تو یک نقص ژنتیکی داری که میتواند منجر به سکته مغزی شود. اما من ندارم. جرج راثبورن این مشکل را دیگر ندارد. اگر ما هوشیاریمان را به این بدن منتقل نکرده بودیم، هرگز جاودانگی برای ما وجود نداشت.»
جی. آر7 گفت«اما ما هوشیاریمان را منتقل نکردهایم. ما هوشیاریمان را کپی کردهایم. ذره[23] به ذره. سیناپس به سیناپس. تو یک کپی هستی و من اصل هستم.»
راثبورن گفت:«نه به لحاظ قانونی. تو -توی بیولوژیکی- قرارداد را امضا کردی و اجازه انتقال را دادی. تو آنرا با همان دستی امضا کردی که اکنون با آن چاقو را زیر گلوی دکتر ان-جی نگه داشته ای.»
«اما من تصمیمم را عوض کرده ام.»
«تو ذهنی برای تغییر دادن نداری برنامه ای که ما به آن ذهن جورج راثبورن میگوییم-تنها نسخه قانونی آن- از سخت افزار بدن بیولوژیکی تو به سخت افزار سی پی یوی نانو-ژل بدن جدید ما منتقل شده است. «راثبورن رباتیک مکث کرد«در هر انتقال نرم افزار نسخه اصلی باید نابود شده باشد.»
جی. آر7 اخم کرد«به جز اینکه جامعه اجازه آنرا نمیدهد، درست همانطور که اجازه خودکشی فیزیکی را نمیدهد. نابود کردن یک بدن اصلی غیر قانونی است حتی بعد از انتقال.»
رابتورن در حالیکه سر رباتی خود را تکان میداد گفت:«دقیقا» و تو مجبوری که جایگزینی را قبل از مرگ بدن اصلی فعال کنی یا اینکه دادگاه در خصوص اینکه هیچ شخصیت و انسانیتی وجود ندارد، تصمیم میگیرد و دارایی را از بین میبرد. مرگ هیچ گاه قطعی نخواهد بود اما مالیاتها چرا.»
راثبورن امیدوار بود که جی.آر 7 به آن خواهد خندید و رابطه ای بین آنها ایجاد خواهد شد. اما جی. آر7 فقط گفت:«من اینجا گیر افتادهام.»
راثبورن گفت:«من اسم این را گیر افتادن نمیگذارم. دره فردوس گوشه ای از بهشت روی زمین است. چرا از آن استفاده نمیکنی تا هنگامیکه واقعا به بهشت بروی؟»
جی. آر7 گفت«من از اینجا متنفرم.» مکث کرد«ببین. من با وضعیت فعلی از لحاظ قانونی موجودیت ندارم. من نمیتوانم آنها را مجبور کنم انتقال را لغو کنند. اما تو میتوانی. تو به لحاظ قانونی یک شخص هستی. تو میتوانی.»
«اما من نمیخواهم این کار را بکنم. من می خواهم جاودانه باشم.»
«اما من دوست ندارم یک زندانی باشم.»
انساننما گفت:«این من نیستم. همه چیز تغییر کرده است. این تو هستی. به کاری که داری انجام میدهی فکر کن. ما هرگز خشن نبودهایم. ما هرگز حتی خواب خطر نگه داشتن یک چاقو زیر گلوی یک شخص، و ترساندن یک زن تا حد مرگ را نمیدیدیم. تو کسی هستی که تغییر کرده است.»
اما پوست سرش را تکان داد«بی معنی است. ما قبلا هرگز در چنین موقعیت ناامید کننده ای نبودهایم. موقعیت های ناامید کننده یک شخص را مجبور به اعمال نا امید کننده میکند. این حقیقت که تو نمیتوانی این کار را متوقف کنی به معنی این است که تو یک کپی ناکامل هستی. این عمل انتقال هنوز کامل نیست. تو باید انتقال را لغو کنی و به من، به بدن اصلی اجازه بدهی که زندگی من زندگی ما را ادامه بدهم.»
حالا نوبت راثبورن رباتی بود که سرش را تکان دهد. «ببین تو باید بفهمی که این کار شدنی نیست. حتی اگر امکان این بود که من قراردادی را امضا کنم و موقعیت قانونی مان را به تو منتقل کنم اینجا شاهدانی وجود دارند که میتوانند شهادت دهند من وادار به این کار شدم و این کار هیچ ارزش قانونی نخواهد داشت.»
جی. آر7 گفت:«میخواهی زرنگی کنی؟ من تو هستم من میدانم.»
«خوبه! پس بگذار آن زن برود.»
جی.آر 7 گفت:«تو فکر نمیکنی. یا حداقل به اندازه کافی فکر نمیکنی. زود باش این من هستم که تو داری باهاش صحبت میکنی. تو باید بدانی که من نقشه بهتری داشتم.»
«من متوجه نمیشوم.»
«منظورت این است که نمیخواهی متوجه شوی. فکر کن کپی جرج راثبورن. فکر کن.»
«من هنوز...» راثبورن رباتی ساکت شد«اوه نه نه تو نمیتوانی از من انتظار داشته باشی آن کار را انجام دهم.»
جی.آر 7 گفت:«بله من از تو انتظار دارم.»
«اما...»
«اما چی؟»
پوست دست آزادش را –دستی که چاقو را با آن نگرفته بود را-به سرعت حرکت داد«این یک پیشنهاد ساده است. خودت را بکش، و تمام حقوق شخصی تو به من باز خواهد گشت. تو درست فکر میکنی، در حال حاضر از لحاظ قانونی من یک شخص به حساب نمیآیم. که به این معنی است که من نمیتوانم یک جنایت مرتکب شوم. بنابراین دلیلی ندارد من نگران به زندان رفتن برای اعمالی باشم که اینجا انجام میدهم. اوه، آنها ممکن است تلاش کنند اما من بالاخره موفق خواهم شد، زیرا اگر موفق نشوم دادگاه مجبور خواهد شد که بپذیرد نه تنها من بلکه تمام کسانی که اینجا در دره بهشت هستند هنوز انسان هستند و دارای حقوق انسانی هستند.»
«چیزی که تو تقاضا میکنی غیر ممکن است.»
«چیزی که من تقاضا میکنم تنها کار منطقی است. من با دوستی حرف زدم که قبلا وکیل بود. حقوق شخصی تنها در صورتی بازگشت داده خواهند شد که شخص اصلی هنوز زنده باشد اما نسخه منتقل شده زنده نباشد. من مطمئنم که هرگز کسی فکر نکرده بود که این قانون روزی برای این مورد استفاده شود. به من گفته شده این قانون برای مسئولیت در برابر خسارت در مواردی که مغز ربات مدت کوتاهی بعد از انتقال از کار بیافتد طرح شده است. به هر حال اگر تو خودت را بکشی من دوباره یک انسان آزاد خواهم بود.»
جی. آر7 لحظه ای مکث کرد.«خوب چه اتفاقی قرار است که بیافتد؟زندگی دروغین تو یا زندگی واقعی این زن؟»
راثبورن گفت:«جرج خواهش میکنم»
اما جرج بیولوژیکی در حالیکه سرش را تکان میداد گفت:«ا گر تو واقعا اعتقاد داری که به عنوان یک کپی از من واقعیتر از من هستی که هنوز وجود دارم اگر تو واقعا اعتقاد داری که درون قالب روباتیات روح داری درست همانطور که این زن روح دارد بنابراین نیاز به دلیل خاصی نیست که تو باید اینجا زندگیات را برای دکتر انجی فدا کنی. اما عمیقا میدانی که من درست میگویم، که دکتر زنده است اما تو نیستی. تو کار درست را انجام خواهی داد.»
چاقوی جراحی را به آرامی فشار داد و خون دوباره جاری شد. «چه تصمیمی میگیری؟»
جرج راثبورن به دفتر شیوزاکی باز گشته بود و کارآگاه لوکرن داشت تمام تلاشش را میکرد تا ذهنی را که درون روبات جای گرفته بود را متقاعد کند که با جی.آر 7 موافقت کند.
راثبورن گفت:«نه حتی بعد از یک ملیون سال! و باور کنید من قصد دارم به همین اندازه زنده باشم.»
لوکرن گفت:«اما می توان کپی دیگری از تو ساخت.»
«اما آن من نخواهد بود. این منم.»
«اما آن زن،دکتر ان-جی شوهر و سه دختر دارد...»
راثبورن گفت:«من بی عاطفه نیستم.» با پاهای طلاییاش جلو آمد.«بگذارید موضوع را طور دیگری برای شما عنوان کنم. فرض کنید سال 187 در جنوب آمریکا است. جنگ تمام شده است و سیاه پوستان به لحاظ نظری دارای حقوق مساوی با سفید پوستان هستند. در این حال یک مرد سفید گروگان گرفته شده است و او تنها درصورتی آزاد خواهد شد که یک سیاه پوست حاضر شود زندگی خود را به جا سفید پوست قربانی کند. میبینید؟ علی رغم تمام جر و بحثهایی که در دادگاه شده تا نسخههای منتقل شده حقوق شخصی نسخه اصلی را حفظ کنند، شما از من تقاضا میکنید که کنار بکشم و کاری را تائید میکنید که سفید پوستان در جنوب آمریکا[24] فکر میکردند درست است. که علی رغم تمام قوانین کشوری یک سیاه پوست ارزش کمتری از یک سفید پوست دارد. خوب اما من آن کار را انجام نمیدهم. من آن عمل نژاد پرستانه را تائید نمیکنم. اگر تائید کنم که یک شخص جدید سیلیکونی کمتر از یک شخص ساخته شده از کربن ارزش دارد لعنت خواهم شد.»
لوکرن در حالیکه لحن راثبورن را تقلید میکرد گفت:«لعنت خواهم شد!» منتظر شد ببیند که آیا راثبورن پاسخ می دهد یا نه؟
و راثبورن نمیتوانست مقاومت کند. «بله من میدانم که کسانی خواهند بود که بگویند من نمیتوانم لعنت شوم زیرا آنچه که روح آدمی از آن ساخته شده است در حین فرایند انتقال ضبط نمیشود. این اصل کلام است. درست است؟ این بحث که من انسان نیستم برمیگردد به مفاهیم الهی. من نمیتوانم انسان باشم زیرا من روح ندارم. اما من به شما میگویم کارآگاه لوکرن من حس میکنم که هر ذره من زنده است و هر ذره را به صورت روحانی حس میکنم درست همانطور که قبل از انتقال حس میکردم. من متقاعد شده ام که من یک روح؛یا یک بخش خدایی، یا یک حیات احساساتی[25] یا هر آنچه که شما نامش را بگذارید، دارم. زندگی من در این بسته بندی کم ارزش تر از زندگی دکتر ان-جی یا هرکس دیگر نیست.»
لوکرن برای مدتی ساکت بود و فکر میکرد. «اما در مورد خود دیگر تو چه؟ تو اینجا ایستادهای و قصد داری به من بگویی که آن نسخه دیگر تو که از گوشت و خون ساخته شده انسان نیست. و تو این تشخیص را به حکم قانون میدهی، درست همانطور که سیاه پوستان جنوب آمریکا از حقوق قانونی محروم شده بودند.»
راثبورن گفت:«فرق میکند. فرق زیادی هم میکند. آن نسخه من که در حال تهدید دکتر ان-جی است به خواست خودش و بدون هیچ اجباری با این پیشنهاد من موافقت کرده است. او پذیرفته است که بعد از انتقال به یک بدن روباتی دیگر یک انسان نیست.»
«اما او دیگر این را قبول ندارد.»
«خوب این اولین قراردادی نیست که او-آن-در طول عمر من امضا کرده است و بعد پشیمان شده است. اما یک پشیمانی ساده دلیل قابل قبولی برای برگشت دادن یک فرایند قانونی معتبر نیست.» راثبورن سر روباتی اش را تکان داد. نه من متاسفم من نمی پذیرم. باور کنید من آرزو دارم که شما بتوانید زندگی دکتر ان-جی را نجات دهید. اما شما مجبورید که راه دیگری پیدا کنید. اینجا برای مردم من-برای انسانهای منتقل شده-خطر زیادی وجود دارد. من نمیتوانم این را بپذیرم.»
بالاخره لوکرن به راثبورن رباتی گفت«بسیار خوب. من ادامه نمی دهم. اگر ما نتوانیم این کار را به روش ساده انجام دهیم مجبوریم راه سخت را انتخاب کنیم. این چیز خوبی است که راثبورن خواست که مستقیما راثبورن جدید را ببیند. با نگه داشتن او در اتاق عمل هنگامی که شما در اتاق مشاهده هستید ما میتوانیم یک تیرانداز ماهر را به طور پنهانی به داخل بفرستیم.»
راثبورن حس کرد چشمانش گشاد شدهاند. اما البته اینطور نبود. «آیا شما میخواهید به او شلیک کنید؟»
«شما راه دیگری برای ما نگذاشتهاید. روال معمول این است که به فرد گروگان گیر هر چیزی را که تقاضا کند بدهیم تا گروگان گیری تمام شود و سپس جرم را پیگیری خواهیم کرد. اما تنها چیزی که او میخواهد این است که شما بمیرید و شما هم قصد ندارید این کار را انجام دهید. بنابراین ما مجبوریم که او را خارج کنیم.»
«شما از یک داروی بیهوشی استفاده خواهید کرد مگر نه؟»
لوکرن غرید. «روی یک مرد که چاقویی را زیر گلوی یک زن نگه داشته است؟ ما نیاز به چیزی داریم که او را درست مانند یک چراغ خاموش کند، قبل از آنکه فرصت واکنش نشان دادن داشته باشد. و بهترین راه برای این مسئله استفاده از یک شلیک به سر یا سینه است.»
«اما من نمیخواهم شما او را بکشید.»
لوکرن با صدای بلندتری غرید. «اما با توجه به قانون شما او زنده نیست.»
«بله اما...»
«اما چه؟آیا شما قصد دارید چیزی را که او میخواهد به او بدهید؟»
«من نمیتوانم. شما قطعا متوجه هستید»
لوکرن شانه اش را بالا انداخت. «خیلی بد شد دلم میخواست میتوانستم چیزی بگویم. خداحافظ آقای تراشه ها!»
راثبورن گفت:«لعنت به تو آیا نمی توانی ببینی که به خاطر آن نوع از رفتار است که من نمی توانم این اجازه را بدهم؟»
لوکرن پاسخ نداد و بعد از چند لحظه راثبورن ادامه داد«آیا ما میتوانیم به نوعی وانمود کنیم من مردهام؟ تنها به قدری که شما بتوانید دکتر ان-جی را از آنجا خارج کنید؟»
لوکرن سرش را تکان داد. «جی. آر7 برای اینکه مطمئن شود تو درون آن قوطی کنسرو هستی مدرک خواست. من فکر نمیکنم بتوان به راحتی او را فریب داد. ولی تو او را بهتر از هر کس دیگر میشناسی آیا تو فریب میخوری؟»
راثبورن سر مکانیکی اش را پایین انداخت.«نه نه من مطمئن هستم او مدرک خواهد خواست.»
«بنابر این ما بر میگردیم به ایده تیر انداز ماهر.»
راثبورن به اتاق مشاهده بازگشت. پاهای طلایاش هنگامی که با کف سخت و کاشی شده برخورد میکرد صدای ملایم ایجاد می نمود. او از میان شیشه زاویه دار به درون اتاق عمل نگاه کرد. نسخه گوشتی او و دکتر ان-جی که دستها و پاهایش با نوار جراحی بسته شده بود. او نمیتوانست فرار کند. اما دیگر لازم نبود جی.آر چاقوی جراحی را دائما زیر گلوی او نگه دارد. جی.آر ایستاده بود و ان-جی کنار او بود و به میز جراحی تکیه داده بودند.
شیشه زاویه دار تا پایین و درون یک دیوار نیم متری ادامه داشت. پایین آستانه شیشه کنراد بورلاک[26] تیرانداز در یک یونیفرم طوسی و در حالیکه یک اسلحه سیاه در دست داشت خم شده بود. یک فرستنده کوچک درون دوربین راثبورن گذاشته شده بود و او هر آنچه را که چشمان شیشههایش میدید درون صفحه اطلاعاتی که بورلاک به همراه داشت، ثبت میکرد.
در یک شرایط ایده آل بورلاک میگفت که دوست دارد به سر شلیک کند، اما اینجا او باید از میان شیشه شلیک میکرد که امکان داشت مسیر گلوله را منحرف کند. بنابراین او قصد داشت که مرکز شکم را هدف بگیرد که هدف بزرگتری بود. به محض اینکه صفحه اطلاعات یک خط شلیک خوب به سوی جی.آر نشان دهد بورلاک بلند خواهد شد و به طرف او آتش خواهد کرد.
راثبورن رباتی گفت:«سلام جرج.» یک دستگاه مخابره روشن بین اتاق مشاهده و اتاق عمل وجود داشت.
نسخه گوشتی گفت:«بسیار خوب. بگذار تمامش کنیم. پانل دسترسی روی مغز نانو ژلت را بازکن و....»
اما جی. آر7 ساکت شد. او دید که راثبورن روباتی داشت سرش را تکان میداد.«من متاسفم جرج. من نمیتوانم خودم را غیر فعال کنم.»
«تو ترجیح میدهی مرگ دکتر ان-جی را ببینی؟»
راثبورن میتوانست ورودی تصویر خود را ببندد که برابر بود با بستن چشمانش. او اینکار را برای لحظه ای انجام داد احتمالا به اندازه ای که تیر انداز را که در حال مطالعه دیتاپد بود ناراحت کرد.«باور کن جرج من نمیخواهم مرگ کسی را ببینم»
او چشمانش را مجددا فعال کرد. او فکر کرد لحنش کنایه آمیز بوده است. البته خود دیگر او هم همین اندیشه را داشت. جی. آر7 که احتمالا شک کرده بود که ماجرایی در حال اتفاق افتادن است، دکتر ان-جی را حرکت داده و او را بین خود و شیشه قرار داد.
پوست گفت:«سعی نکن کار مسخره ای بکنی. من چیزی برای از دست دادن ندارم.»
راثبورن به پایین و به خود قدیمی اش-اما تنها به لحاظ معنایی- نگاه کرد. او نمیخواست این را ببیند... این مرد. این موجود، این چیز، این شی، این هر چه که بود داشت رنج میکشید.
پس از تمام اینها،حتی اگر پوست انداخته شده از دیدگاه سرد قانون یک شخص نبود. اما او هنوز زمانی را به خاطر می آورد که او -آنها- در خانه روستایی در حال شنا تقریبا غرق شده بودند و مادرش او را به ساحل آورد. در حالیکه بازوهایش از شدت ترس به لرزش افتاده بود. و اولین روزش را در دبیرستان به خاطر میآورد هنگامیکه، یک دسته از کلاس نهمی ها او را زده بودند. و شوک باورنکردنی زمانی را که از تعطیلات کارش در مغازه سخت افزار به خانه آمد و دید پدرش در صندلی راحتی اش از سکته مرده است را به خاطر می آورد.
و خود بیولوژیکش باید تمام چیزهای خوب را نیز به خاطر بیاورد. اولین بوسه اش در یک مهمانی،بازی چرخاندن بطری[27]،و اولین بوسه رمانتیکش با دانا[28] کشیده شدن زبان پرزدارش بر دهان او، آن روز بینظیر در باهاما[29]،همراه با زیباترین غروبی که او در تمام عمرش دیده بود.
بله این خود دیگر او فقط یک نسخه پشتیبان نبود. یک انباره اطلاعات نبود. او تمام آن چیزها را میدانست و تمام آن چیزها را حس کرده بود، و –تیرانداز چند متر روی زمین اتاق مشاهده سینه خیز رفته بود و تلاش میکرد یک زاویه خوب برای شلیک به جی. آر7 پیداکند. خارج از نقطه دید روباتی او-که دیدش به اندازه مرکز دید او تیز بود-راثبورن تیرانداز را دید که عضلاتش را میکشد و بعد-و بعد بورلاک پرید،اسلحه اش را بلند کرد و –و در کمال شگفتی راثبورن دید که کلمات حواست باشه جرج! "از دهان رباتی اش با یک صدای بسیار بلند خارج شد.
و درست در هنگامی که کلمات از دهان او خارج شد بورلاک شلیک کرد و شیشه به هزاران تکه منفجر شد و جی.آر 7 در حالیکه دکتر ان-جی را به خود چسبانده بود و بین خود و تیرانداز نگه داشته بود چرخید و گلوله اصابت کرد، یک سوراخ درون قلب زن و درون سینه مردی که پشت او بود ایجاد کرد،و هر دو آنها روی کف اتاق عمل افتادند و خون انسان از بدن هر دو آنها جاری شد و تکه های شکسته شیشه بر روی آنها بارید. مانند اشک روبات.
بنابراین در انتها هیچ ابهامی نماند. تنها یک جرج راثبورن وجود داشت-یک تقلید منحصر به فرد از هوشیاری که 45 سال پیش به دنیا آمده بود، اکنون داشت به صورت کد در یک مغز نانو-ژل روباتی اجرا میشد.
جرج فکر کرد شیوزاکی تلاش خواهد کرد آنچه را که در دره فردوس اتفاق افتاده مخفی نگه دارد. یا حداقل جزییات را. او باید می پذیرفت که دکتر ان-جی توسط یک پوسته به قتل رسیده است، اما بدون شک شیوزاکی درباره اعلام خطر راثبورن به جی.آر توضیح خواهد خواست. در نهایت این نکته که نسخه های جدید هنوز نسبت به نسخه های قدیمی احساس همدردی میکنند در زمینه تجارت بد خواهد بود.
اما کارآگاه لوکرن و تک تیراندازش دقیقا بر عکس این موضوع را میخواستند.
تنها با مطرح کردن دخالت راثبورن آنها میتوانستند تیر انداز را از اتهام قتل گروگان تبرئه کنند.
اما هیچ چیز نمیتوانست جی.آر 7 را از کاری که کرده بود تبرئه کند، نگه داشتن آن زن وحشت زده در مقابلش به عنوان محافظ...
راثبورن در اتاق نشیمن خانه ییلاقیاش نشست. بر خلاف بدن روباتیاش او احساس خستگی-کوفتگی استخوانی-میکرد و به صندلی نیاز داشت.
او کار صحیح را انجام داده بود. حتی اگر جی. آر7 آن کار را انجام نداده بود او میدانست که هر تصمیم دیگری که میگرفت برای او و سایر نسخه های منتقل شده مخرب میبود. واقعا هیچ انتخاب دیگری وجود نداشت.
جاودانگی باشکوه است. جاودانگی عالی است. تا زمانی که تو یک وجدان پاک داشته باشی، تا زمانی که تو در عذاب شک و تردید نباشی و توسط ناامیدی شکنجه نشده باشی و بر محکومیت فائق آمده باشی.
و اکنون آن زن مرده بود.
و او-یک نسخه از او-باعث مرگ آن زن شده بود.
کلمات جی. آر7 در حافظه راثبورن تکرار شد. ما هرگز قبلا در چنین موقعیت ناامید کننده ای نبوده ایم.
احتمالا این حرف درست بود. ا اکنون او در موقعیت ناامید کنندهای بود.
او دریافت که در حال فکر کردن به کارهایی است که قبلا هرگز فکر نمیکرد که برایش امکان پذیر باشد. آن زن بیچاره. آن زن بیچاره...
این تنها گناه جی. آر7 نبود. این گناه او بود. مرگ او نتیجه مستقیم این حقیقت بود که او میخواست تا ابد زندگی کند.
مگر اینکه....
موقعیت های ناامید کننده یک شخص را وادار به اعمال ناامید کننده میکند.
او تپانچه مغناطیسی را در حالیکه با خود فکر میکرد امروزه چه چیزهایی را به صورت آنلاین[30] می توان خرید برداشت. یک شلیک از نزدیک آن میتوانست تمام آنچه را که در مغز نانو- ژل او وجود داشت پاک کند.
راثبورن به تپانچه نگاه کرد. به درخشش پوشش خارجی آن.
و او تابنده را در مقابل جمجمه ضد زنگش گرفت و پس از چند لحظه درنگ، انگشتان طلاییاش با ماشه تماس پیدا کرد.
چه راه بهتری وجود داشت که در نهایت نشان دهد که او هنوز انسان است؟
[1] Homo sapiens جنس و گونه ای که بشر امروزی از آن پدید آمده است.
[2] Homo erectus به معنای مرد برخواسته. گونه ای منقرض شده از جنس انسان که اجداد انسان مدرن به حساب می آیند.
[3] Homo habilis از ریشه لاتین Homo habilis به معنای مرد ماهر. گونه ای منقرض شده از جنس انسان که 2 میلیون سال پیش در آفریقا می زیستند و تصور می شود نخستین عضو جنس Homo باشد.
[4] Synapse محل عبور تکانه های الکتریکی عصبی ما بین دو سلول عصبی یا یک سلول عصبی با یک سلول ماهیچه
[5] Nano -Gel
[6] Orgasm اوج لذت جنسی، ارضا شدن
[7] Downtime
[8] infrared
[9] Retina پرده ای از بافت عصبی در چشم که امکان دیدن را فراهم می کند.
[10] Paradise
[11] Chardonnay نوعی شراب سفید به دست آمده از انگورشاردونه
[12] Darius Allan Thompson
[13] Straight علاقمند به جنس مخالف
[14] Lilly Ng
[15] Adam’s apple
[16] Dan Lucerne
[17] War and Peace رمان بسیار زیبای لئو لوستوی نویسنده شهیر روسی
[18] Ulysses شاهکار هومر شاعر یونانی که شرح محنت 20 ساله اولیس پادشاه ایتاک در بازگشت به خانه پس از جنگ تروا می باشد.
[19] Datapad
[20] Synthesized
[21] Blowjob رابطه جنسی دهانی بین زن و مرد
[22] Carrie
[23] Bit
[24] ایالات جنوبی آمریکا که به شدت نژاد پرست می باشند و در طی جنگ های داخلی شکست خوردند.
[25] élan vital
[26] Conrad Burloak
[27] Spin The Bottle یک بازی ویژه نوجوانان که در آن یک بطری را روی زمین میچرخانند و سر بطری به هر کس افتاد باید تکه ای از لباسش را از تن خارج کند.
[28] Dana
[29] Bahamas کشوری شامل بیش از 700 جزیره در دریای کارائیب که بهشت خوشگذران ها می باشد.
[30] Online مستقیم از شبکه اینترنت