فرزندان سایه (1)
نویسنده: گارث نیکس (2)
مترجم: فرزین سوری
انتشارات: کتابسرای تندیس
نوبت چاپ:1390
تیراژ: 1500 نسخه
قیمت: ؟
از پشت جلد کتاب: «مکان، خرابههای شهر نیویورک. زمان نامعلوم. حادثهای عظیم امپراتوری انسانها را از میان میبرد و زمین در وضعیتی نامعلوم است. پسری چهارده ساله به نام چشمطلایی (3) در خرابههای این شهر عظیم برای زنده ماندن تلاش میکند.
به زودی او با گروهی از نوجوانان روبرو میشود که توسط شخصی مشکوک به نام «سایه» رهبری میشوند و در صدد برانداختن اربابها (4) و بازسازی انسانیت هستند.
چشم طلایی با آنها همراه میشود تا راز ترسناک اربابها را کشف کند.»
دربارهی نویسنده
گارث نیکس (متولد 19 جولای 1963 در ملبورن استرالیا) نویسندهی داستانهای فانتزی نوجوانانه است که از مهمترین آثار او میتوان به مجموعه «پادشاهی کهن» (5)، «برج هفتم» (6) و «کلیدهای پادشاهی» (7) اشاره کرد. او مدرک نویسندگی حرفهای از دانشگاه کانبرا دارد و قبل از این که یکی از ویراستاران ارشد انتشارات معظم هارپر کالینز شود، مدتی به عنوان نمایندهی فروش و ناشر فعالیت میکرد. کتاب «فرزندان سایه» که اولین بار در 1997 و از سوی هارپر کالینز منتشر شد، در همان سال نامزد دریافت جایزه اورلیاس برای بهترین رمان نوجوانان بود، اما رقابت را به «چشم در چشم» (8) از کاترین جینکز (9) و «سرزمینهای خاکستری» (10) از ایزابل کارمودی (11) واگذار کرد.
توجه: یادداشت زیر میتواند بخشی از داستان را لو دهد.
فرزندان سایه داستانی است که در آیندهی نه چندان دور رخ میدهد؛ جایی که پس از حادثهی مرموز «تغییر» تمامی انسانهایی که بیشتر از چهارده سال داشتهاند، ناپدید شدهاند. حالا زمین همان دنیایی است که بچهها آرزو داشتهاند؛ آنها یک روز صبح بلند میشوند و میبینند دیگر بزرگتری نیست که امر و نهیشان کند و مانع کارهایشان شود. اما این تفسیر از ماجرا زیادی خوب به نظر میرسد؛ چون گرچه دیگر بزرگتری وجود ندارد، اما جایشان را «ارباب»های شیطانصفتی پر میکند که بچهها را جمع کرده و درست مثل پیرزن بدجنس قصهی «هانسل و گرتل» آنها را بزرگ میکنند تا چاق و چله شوند و در تولد چهاردهسالگیشان (که به «تولد غمزده» (12) معروف است) آنها را به «کارخانه گوشت» (13) میفرستند تا از عضلات، اعضای بدن و حتا مغزشان در ساخت اسباببازیهای جنگی اربابان استفاده شود.
گرچه این تغییر با خودش اربابان را آورده و زمین را به سوی نیستی کشانده است، اما یکی از اثرات جانبی آن ظاهر شدن قدرتهای خارقالعاده در میان بچهها است. ظاهراً همهی این بچهها دارای قدرتهای ویژه نمیشوند، اما وقتی کسی میگوید: «من میتوانم آینده را ببینم» یا «من میتوانم فکر مخلوقها را بخوانم»، کسی تعجب نمیکند. همین قدرتها است که کمک میکند بعضی از بچهها در گوشه و کنار از خوابگاههای اربابان و سرنوشت محتومی که در چهارده سالگی برایشان رقم میخورد، فرار کنند.
«سایه» یکی از آن رییسدزدهای مرموز و مشکوک (مثل فاگین پیر در اولیور تویست) است که بچههای فراری را دور خود جمع کرده و به آنها رسیدگی میکند و تشویقشان میکند با اربابان و زیردستهایشان بجنگند. سایه به خاطر وضعیت خاص خود، توانایی ایستادگی در برابر دشمن و مجهز ساختن فرزندانش برای جنگ برابر را دارد. اما خاصیت ویژهی اینگونه رؤسای مشکوک و پشت پرده این است که معمولاً خود هیچوقت در صف اول نبرد ظاهر نمیشوند. در نتیجه به نظر میرسد کاسهای زیر نیمکاسه است که کمکم باید آن را کشف کرد.
دربارهی داستان
اگر «سه پایهها»ی (14) جان کریستوفر (15) را خوانده باشید، در حین مطالعهی «فرزندان سایه» ناخودآگاه آن را به یاد آورده و دست به مقایسه میزنید. در دنیای سه پایهها هم جهان بر اثر تغییری نابود شده است (خصوصیات داستانهای پساآخرالزمانی – پستآپوکالیپتیک – جان کریستوفر این است که در اغلب موارد، عاقبت معلوم نمیشود جهان چرا نابود شده) و حالا گروههایی از انسانها به صورت پراکنده در سطح زمین و به شیوهی قرون وسطایی زندگی میکنند. سه پایهها هم همان دشمنان مرموزی هستند که با استفاده از قدرت و تکنولوژی خود بر انسانهای باقیمانده و بیچاره حکمفرمایی میکنند و حق دارند طی مراسمی، از میان دختران و پسران شایسته انتخاب کنند و با خود ببرند و این ماجرا آنقدر تکرار شده که انسانها را شرطی کرده است و نه تنها حالا کسی در مقابل این زورگویی سه پایهها مقاومت نمیکند، بلکه دختران و پسران با هم رقابت میکنند که به دست سه پایهها انتخاب شوند!
و گره این داستانها (چه به شکل نوجوانانه و چه به شکل بزرگسالانه) وقتی رقم میخورد که بلاخره یک نفر تصمیم میگیرد در مقابل این جریان و رسم ایستادگی کند و «نه» بگوید. و بعد این فرد میبیند قبل از او بودهاند کسانی که نه گفتهاند و به آنها میپیوندد و الی آخر. ویژگی دیگر این خط داستانی آشنا، روبرو شدن با برخی حقایق تلخ در راه مبارزه با دشمن است؛ یعنی گرچه برخی به پا میایستند و در مقابل زورگویی بالادستیها مقاومت میکنند، اما در این راه چیزهایی میفهمند که شاید اگر از اول میدانستند، چنان ناامیدی به وجودشان چنگ میانداخت که اصلاً اعتراضی نمیکردند. اما چون این درکها و الهامات در میانههای خط سیر نبرد اتفاق میافتد و فرد حالا فقط و فقط به جنگیدن فکر میکند، سکتهای در ماجرا رخ نخواهد داد.
نکته قابل توجه در مورد «فرزندان سایه» این است که قهرمان منحصر به فردی در داستان وجود ندارد. چشمطلایی، الا (16)، نیند (17)، درام (18)، سایه، اربابان و سایر شخصیتها همگی به نوعی نقش اول داستان به حساب میآیند و ماجرا تنها از دریچهی چشمان یک طرف گزارش نمیشود. البته این مسئله گاهی به پیچیدگی ماجرا میانجامد و مثلاً به شخصه فصل نخست را که از زبان اولشخص تعریف میشود، تا مدتها ماجرای فرار چشم طلایی میپنداشتم! اما بعد فهمیدم که دقیقاً به این صورت نیست.
مسئلهی دیگری که در داستانهای پساآخرالزمانی باید مد نظر قرار داد، نگاه به آینده است. در شرایط سختی که زمین و تکنولوژی و قسمت اعظم جمعیت آن نابود شدهاند، بازماندهها چارهای ندارند جز این که با امکانات ابتدایی زندگی کرده و به شکلی به دوران ابتدایی تمدن انسانی باز گردند. دیگر از الکتریسیته و آب تصفیه شده و وسایل ارتباطی گسترده خبری نیست؛ غذا را نمیتوان نیمآماده از سوپرمارکت خرید و سر اجاقهایی که به شیر گاز شهری متصل هستند، پخت. و به این شرایط سخت – برای انسانی که به حاضر و آماده بودن همه چیز عادت کرده – مسئلهی تعقیب و گریز و جنگ با دشمنان انسان هم افزوده میشود.
اما از آنجایی که حس بقای انسان بسیار قدرتمند است، بازماندهها با تمامی این شرایط میسازند و در تمامی لحظات فقط به پیروز شدن و دیدن روز تازه فکر میکنند. البته گاهی این تصاویر سادهلوحانه میشود؛ مثلاً در تصویر نهایی چشم طلایی از آیندهای بدون حضور اربابان، همه چیز آنقدر به خوبی و خوشی به پایان رسیده و ماجرا آن چنان اختتامیهی گل و بلبل و دیزنیلندی پیدا کرده است که خواننده حتا به خنده میافتد و صدالبته که تصویر سیاهی که از این دنیای واقعگرایانه ارائه شده، زیر بار پایانبندی خوشبینانه ناپدید میشود. البته خوشبینی بد نیست، اما واقعگرایی از آن هم بهتر است!
قطعهای از متن داستان
هفت در علامتدار وجود داشت و سه در بدون علامت و سفید. الا همهی اربابهایی را که میشناخت به یاد آورد و دانست که هر در متعلق به کدام یکی است. این که اربابی به رنگ سفید وجود داشت یا نه را نمیدانست. اگر وجود نداشت، پس هفت ارباب وجود داشتند؛ هفت اَبردشمن نوع انسان.
در سرخ مثل بقیه، اندازهی قد و قوارهی میرمیدونها (19) و بسیار پیشرفته بود. هیچ وسیلهی قابل ملاحظهای برای باز کردن آن به چشم نمیخورد. نه دستگیرهای و نه هیچچیز دیگر. نیند اول از همه به آن رسید و سطح صاف و پلاستیکمانندش را لمس کرد. ولی با فشار دادن باز نمیشد و چیزی هم نبود که به آن بچسبند و با آن حرکتش بدهند. سُر هم نمیخورد. نه به بالا و پایین و نه به چپ و راست.
وقتی یکی از درها بالا رفت، هر سه نفر دورش جمع شده بودند. به زحمت توانستند کنار بپرند و راه را برای دو درُن (20) چرخدستیدار باز کنند. از همه طرف درنها داشتند از درهای رنگی خارج میشدند. آماده برای پذیرش اولین دسته از بچهها.
به محضی که درنها عبور کردند، الا پیش از بسته شدن در به درون جهید. و بعد دوباره پیش از این که در پشت سرش بسته شود، بیرون آمد. توضیح داد: «یه در داخلی هم هست. نمیخواستم بین دو تا در گیر بیفتم. باید صبر کنیم که درنها برگردند تا بتونیم رد بشیم.»
پینوشتها:
1. Shade’s Children
2. Garth Nix
3. GoldEye
4. Overlords
5. The Old Kingdom
6. The Seventh Tower
7. The Keys to the Kingdom
8. Eye to Eye
9. Catherine Jinks
10. Greylands
11. Isobelle Carmody
12. Sad Birthday
13. Meat Factory
14. The Tripods Trilogy
15. John Christopher
16. Ella
17. Ninde
18. Drum
19. Myrmidon
20. Drone