کوئنتین کِتِرلی در حالی که در سالن گلداستار ایستاده بود، سیگارش را با یک دست روشن کرد. دست دیگرش روی رانش، خیلی نزدیک به جیب جلیقهاش قرار داشت. به آن ور اتاق، به میزی که پنج مرد در حال پوکر بازی کردن روی آن بودند، زل زده بود. چشمانش حرکات کارتها را دنبال میکرد. چه کارتهایی که نگه داشته بودند و چه آنهایی که بازی شده بودند؛ با این حال ذهنش پیش دستهی دیگری از کارتها بود.
قسمت اعظم توجهش به هیرام تِچ بود – یک احمق و مسافر همیشگی که وظیفهی مواظبت از او بر عهدهی کوئنتین بود. کوئنتین، نه برای اولین بار، به قولی که باعث شده بود این اتفاق بیفتد لعنت فرستاد. قولی که باعث شده بود او تبدیل شود به... چه؟ معلم هیرام؟ اسکورت هیرام؟
عنوانش هر چه بود، کوئنتین به پیرمرد قول داده بود که مواظب جوانک باشد، و بدون پیرمرد کوئنتین یک کارتزن نمیشد و کارتها را کشف نمیکرد. کوئنتین با مواظبت از هیرام دینش را به پیرمرد ادا میکرد. این که پیرمرد یک پسر احمق داشت، فقط قسمتی از این ادای دین بود.
کارت پخشکن دست تازهای داد و هیرام پنهانی به کارتها نگاه کرد، سپس لبهی کلاه بولرش را تنظیم کرد. کوئنتین این حرکت را که یکی از نشانههای هیرام بود، تشخیص داد. معنیش این بود که دست خوبی برایش آمده. بدبختانه پولی که جلویش بود، ناچیز بود. میتوانست همهی پولش را داخل ببرد، اما این کار احتمالاً بازیکنان ترسوی میز را وحشتزده میکرد. هیرام میخواست بازی را کمی طول دهد، بقیه را داخل بازی بکشد، و در آخر همه را جمع کند.
هیرام دستش را به سمت جیب داخلی کت سیاه گرد و خاکزدهاش برد و یک جعبه سیگار طلایی بیرون آورد. جعبه را کمی پایینتر از شکمش نگاه داشت و از آن سیگاری برداشت و بر لب گذاشت. در حالی که کبریت را زیر میز میزد تا روشن شود، کوئنتین دو برق نور دید - یکی از کبریت، و دیگری از داخل جعبه. کوئنتین فحشش را قورت داد و دستش به جیب جلیقهاش نزدیک تر شد.
کوئنتین نتوانست کارتی را که هیرام بازی کرده بود، کارتی که از داخل جعبه سیگار بیرون آمده بود، ببیند؛ اما شرط میبست که خشت باشد. خشت علاوه بر ثروت، با حیله و وهم مرتبط بود. این بچهی لعنتی داشت چه بازیای راه میانداخت؟
یک لحظه بعد، هیرام دستش را داخل جیب کتش برد (این دفعه یک جیب بیرونی) و یک کیسهی کوچک سکه بیرون آورد. کوئنتین مطمئن بود که کیسه تا چند لحظه پیش خالی بود. هیرام گفت: «ذخیرهی اضطراری.» و سکههای داخل کیسه را روی میز پخش کرد. بقیهی مردها خرناسی کشیدند، ولی آرام به نظر میرسیدند. از عدم آیندهنگری هیرام اطلاعی نداشتند، عدم تواناییش برای در نظر گرفتن یک ساعت آیندهی زندگیش.
دست ادامه پیدا کرد.
هیرام مردها را به داخل بازی کشید.
وقتی بازی تمام شد، هیرام پولش سه برابر مقداری شده بود که بازی را با آن شروع کرد. لم داد، لبخندی پهن در چهرهاش نقش بسته بود. به کوئنتین نگاه کرد و چشمک زد. کوئنتین اخم کرد. این روزها بیش از حد این چشمک را دیده بود.
از یکی از مردهای دور میز دادی به هوا رفت. در حالی که هیرام بیشتر «ذخیره اضطراری»اش را برده و پس گرفته بود، بعضی از این سکهها در دستهای دیگر مردان دور میز بودند و کسی که داد زده بود، یکی از این سکهها را بین دو انگشت کثیفش گرفته بود و صورتش در حالتی از تهوع در هم کشیده شده بود. سکه بین انگشتانش خم و راست میشد و این اتفاق همه به غیر از هیرام و کوئنتین را شگفتزده کرده بود.
هرج و مرج عظیمی بر اتاق غالب شد.
هیرام پول کاغذی جلویش را کش رفت؛ هر چقدر میتوانست برداشت، و در حالی که حریفان سابقش به سمت تفنگهایشان دست میبردند، به سمت در سالن دوید.
کوئنتین ناسزایی گفت و سیگارش را پرت کرد، دستش به سمت جیب جلیقه و دسته کارتهایش رفت. حرکتی انعکاسی بود که در موقعیتهای استرسزا از او سر میزد، اما به خودش لعنت میفرستاد اگر یکی از کارتهایش را روی این پسرک احمق حرام میکرد.
با این حال دستش کنار جیبش ماند.
مردها دنبال هیرام میدویدند و کوئنتین هم تعقیبشان میکرد. هیرام با شتاب از خیابان رد شد، مغازهی خیاطی را دور زد و به سمت درختهای حاشیهی شهر استیلول دوید. کوئنتین با صدای شلیکی به خود لرزید. برای این پسرک بد نیست که برای بازیای که کرده، تیری به کونش بخورد.
کوئنتین پنجِ پیک را در آورد و بین انگشتانش محکم نگاه داشت. جلوتر، هیرام به سمت بوتهای شیرجه رفت، و کوئنتین درخششی را بین شاخههای پراکنده بوته دید.
دو مردی که هیرام را تعقیب میکردند، تفنگهایشان را بیرون آورده بودند؛ اما در حالی که آمادهی شلیک کردن میشدند، لولهی تفنگشان تاب برداشت و آنقدر پیچید تا به مارهایی سیاه و نقرهای در دستانشان تبدیل شد. هر دو مرد فریادی کشیدند و مارها را به زمین انداختند. سپس به یکدیگر نگاهی انداختند و با سرعت فرار کردند.
کوئنتین لحظهای صبر کرد، سپس با گامهایی بلند و باشتاب به سمت هیرام رفت. گفت: «نمیدونم از کجا شروع کنم، از تصمیم احمقانهات واسه تقلب یا کار احمقانهات موقع تقلب.» جوانک را از یقهاش بلند کرد.
چهرهی هیرام حالتی جدی به خود گرفت. گفت: «من تقلب نمیکنم. این که سکههای بیشتری ظاهر کنم، معنیش این نیست که تو کارتبازی تقلب میکنم.»
کوئنتین چشمهایش را چرخاند. «نمیتونستی بازی رو نگه داری.»
هیرام قرمز شد. «فقط یه لحظه دیگه زمان نیاز داشتم تا همه چیز درست بشه.» خودش را از دست کوئنتین بیرون کشید و بوتهها را از کتش تکاند. «فقط این که، خب، از چهار استفاده کردم.»
«چند تا سکه ظاهر کردی؟»
«چهل و نه تا. منظورم اینه که، میدونم که عددها باید یکی باشن، خب ولی چهل و نه هم توش چهار داره...»
کوئنتین به پس سر هیرام ضربه ای زد. گفت: «احمق، بهتر از اینها بهت آموزش دادم. مهم نیست. ممکنه اون مردا برگردن، پس بهتره از این خیابون خارج شیم.»
کوئنتین دست هیرام را گرفت و او را به سمت پایین خیابان کشید. «کی میخوای یه کم شعور یاد بگیری؟ کارتهاتو تو کارتبازی هدر میدی؟»
هیرام پرسید: «واسه تو چه اهمیتی داره؟ کارتهای خودمن. تو که نمیتونی ازشون استفاده کنی.»
کوئنتین گفت: «بهتره واست مهم باشه، وقتی که تموم بشن، دیگه تموم شدن.»
هیرام پرسید: «اما کار من در مورد اون تفنگا خوب بود، نه؟»
کوئنتین تف کرد. دوست داشت بگوید که نمایشش خوب نبود. در عوض تایید کرد: «آره بچه جون، کارت خوب بود.»
هیرام از کوئنتین جدا شد و به آنجایی که مرد ها ایستاده بودند، رفت. وقتی که برگشت، داشت یکی از ششلول ها را که حالا به حالت اصلیشان برگشته بودند، داخل کمربندش جا میداد.
کوئنتین پرسید: «میخوای با اون چی کار کنی؟»
هیرام شانهاش را بالا انداخت: «شاید دفعهی بعد دیگه نیازی نباشه از کارتهام استفاده کنم.»
کوئنتین سرش را تکان داد: «اینجا نیومدیم که دعواهای بیخود راه بندازیم. و نیومدیم که با کارتبازی پول ببریم.»
هیرام گفت: «میدونم. به خاطر لیست اینجا اومدیم، اما برای ادامه به پول نیاز داریم، مگه نه؟»
کوئنتین دندانهایش را به هم سایید. پسرک راست میگفت. به دنبال فهرستی از اسمها بودند. فهرستی از نامها که از کیف مسافرت کهنهی پیرمرد پیدا کرده بودند. تا اینجا، نتیجهی اندکی گرفته بودند؛ اما منابع زیادی را از دست داده بودند – هم کارت هم پول. آخرین اسم آنها را به استیلول آورده بود، اما فقط همانقدر پول داشتند که یک شب در هتل بمانند.
کوئنتین گفت: «برگرد برو اتاق، میخوام کسی نبینتت. شاید هنوز اون کارتباز ها دنبالت باشن.»
«تو میخوای چی کار کنی؟»
کوئنتین چشمهایش را باریک کرد: «میخوام ببینم میتونیم این دستو برگردونیم یا نه.»
*
آخرین نام لیستشان «گان اسمیت» (فلزکار تفنگ) بود. کوئنتین با تمام احترام، در موردش از دیگران پرس و جو کرد. با جوابی که پسرک داخل اصطبل به او گفت، بخت به کوئنتین رو کرد. «هیچ گان اسمیتی نمیشناسم، اما یه تفنگفروشی تو شهر هست.»
به نظر کوئنتین راه درستی بود. اگه این یک بازی کارت بود، این قضیه به اندازهی کافی درست به نظر میرسید که به خاطر آن دیگر بازیکنان را فریب دهد. به هتل برگشت، هیرام را گرفت و سمت تفنگفروشی کشید. لحظهای بیرون ساختمان ایستادند و به ساختمان سادهی چوبی آن نگاه کردند.
هیرام گفت: «فکر کنم باید بریم داخل.» و قبل از این که کوئنتین بتواند جلویش را بگیرد، از پلهها بالا پرید و با شتاب داخل رفت.
کوئنتین در حالی که زیر لبی فحش میداد، دنبالش رفت.
این مغازه فرق چندانی با دیگر مغازههای تفنگفروشی که کوئنتین دیده بود نداشت، البته کوئنتین تا به حال فقط تعداد کمی از آنها را دیده بود.
تفنگهای روغنزده شده و براق، و جعبههای شیشهای تفنگها و چند مدل که از دیوار آویزان بودند.
پشت پیشخوان، زنی با پیشبند چرمی ایستاده بود. موهای خاکیش رگههایی از خاکستری داشت، و همهی اینها به عقب کشیده و به صورت دم اسبی بسته شده بود. چشمهایش به طرز شگفتانگیزی آبی ولی خسته بود. برای کوئنتین ابرویی بلند کرد. گفت: «دنبال تفنگ میگردی؟»
کوئنتین گفت: «نه، راستش دنبال یکی به اسم گان اسمیت میگردم. کسی به این نام میشناسین؟»
چشمهای زن باریک شد. «و با این گان اسمیت چی کار داری؟»
کوئنتین گفت: «فقط میخوام باهاش حرف بزنم. فکر میکنیم که ممکنه یکی از دوستامون رو بشناسه.»
هیرام گفت: «پدرم رو، البته پدرم هیچ وقت دوست من نبود.»
یکی از دستان زن با یک ششلول بالا آمد. «خب، هیچ گان اسمیتی اینجا نیست. و اگه نمیخواین تفنگی بخرین، فکر کنم بهتر باشه همین الان از اینجا برین.» با انگشت شستش چکش ششلول را به عقب کشید.
دست کوئنتین به سمت جیب جلیقهاش رفت. گفت: «صبر کن، نیازی نیست که عصبانی بشی.»
هیرام هم به سمت کارتهایش، داخل جعبهی سیگار دست برد و زن ششلول را به طرف او گرفت.
کوئنتین پنج پیک را بیرون کشید.
چشمهای زن از یکی از آنها به دیگری میپرید، سپس چکش ششلول را سر جای اصلیش برگرداند و ششلول را پایین آورد. گفت: «فکر نمیکردم که کارتزن باشین.»
چشمهای کوئنتین درشت شد. «در مورد کارتها میدونی؟»
زن سرش را به نشانهی تایید تکان داد. «من گان اسمیتم.»
کوئنتین سرش را به نشانهی تایید تکان داد و پنج پیک را داخل جیبش گذاشت. هیجانزده جلو رفت. «من کوئنتین کترلی هستم، و این هیرام تچه.»
«اسمهای واقعی، آره؟ باید تازهکار باشین. بیشتر کارتزنهای حرفهای از اسمهای مستعار استفاده میکنن.»
کوئنتین گفت: «اوه.»
هیرام به آرامی با آرنجش به سینهی کوئنتین زد. «من اسم خودمو پادشاه آسها میگذارم.»
کوئنتین گفت: «نه، این کارو نمیکنی.» به سمت گان اسمیت برگشت. «دنبالتون میگشتیم.»
چشمهای گان اسمیت دوباره باریک شدند. «میفهمم. اما چرا؟»
کوئنتین گفت: «تا بیشتر در مورد کارتها یاد بگیریم.»
«و از من انتظار داری که بهت یاد بدم؟ چرا باید این کارو انجام بدم؟»
کوئنتین لحظهای مکث کرد، غافلگیر شده بود. «فقط فکر کردم...»
«که ما یه خونوادهی خوشحالیم؟ واقعاً چیزهای زیادی هست که باید یاد بگیری. آدمایی هستن که تو رو به خاطر نشون دادن کارتت میکشن. لعنتی، من خودم تقریباً داشتم میکشتمت.»
کوئنتین گفت: «چرا؟»
گان اسمیت گفت: «اون وقتا با کارتها، دشمنهای زیادی واسه خودم درست کردم.»
هیرام گفت: «اما داری از یه ششلول استفاده میکنی، فکر میکنم به خاطر این که نتونستی کارتهاتو نگاه داری، نه؟»
گان اسمیت گفت: «یه جورایی.» ششلول را رو بالا نگاه داشت و بدون این که به سمت کوئنتین نشانه رفته باشد، کوئنتین دید که این یکی از بهترین ششلولهایی است که تا به حال دیده. گان اسمیت گفت: «اینی که اینجاست یه کلت پیسمیکره، اگه تو دستای درستی، باشه میتونه به راحتی بکشه. اما اینی که اینجاست هر کسیو فقط با یه شلیک میکشه. هر جاش که بزنی. حتا اگه شلیکت گوش یه نفرو خراش بده، میمیره. تضمینی.»
«چطوری؟»
گان اسمیت لبخند زد: «شیش پیک، قدرتش رو توی این ششلول ریختم. برای شیش شلیک خوبه. و خب، میدونی که پیک...»
یک ششلول دیگر را که از فلز تیرهتری ساخته شده بود، بالا گرفت. «این یکی با شیش گشنیز ساخته شده. هر شلیک یه انفجار کوچیک درست میکنه. اون تفنگ اولی که نشون دادم هیچ چیز به غیر از آدمها رو نابود نمیکنه. اما این یکی میتونه درها رو منفجر کنه.»
هیرام گفت: «واسه شیش خشت و شیش دل هم تفنگی داری؟»
گان اسمیت گفت: «داشتم.»
کوئنتین گفت: «پس قدرت کارتها رو استخراج میکنی، اما کاری میکنی که اثرشونو بعداً بزارن.»
گان اسمیت گفت: «دقیقاً.»
کوئنتین پرسید: «منم میتونم این کارو بکنم؟»
گان اسمیت گفت: «خب، بدون تمرین نه. واسه من سالها طول کشید تا بتونم خوب یاد بگیرمش.»
کوئنتین سرش را تکان داد. خیلی چیزها بود که در مورد کارتها نمیدانست. خیلی چیزها که حتا به ذهنش هم نرسیده بود. مسلماً هیچ وقت تصور نمیکرد که بتواند قدرت کارتها را در اشیای دیگری بریزد.
کوئنتین گفت: «من معمولاً با خودم تفنگ حمل نمیکنم، اما تفنگی مثل این...»
گان اسمیت ابرویی بلند کرد: «میخوای کسی رو بکشی؟»
کوئنتین به چکمههایش نگاه کرد. «دیگه نه.»
گان اسمیت جملهاش را نادیده گرفت. به هیرام نگاه کرد. «خب، حدس میزنم پدرت جب تِچ بود، آره؟»
هیرام سرش را به نشانهی تایید تکان داد.
کوئنتین گفت: «وقتی دیدمش اسمش هویل بود.»
گان اسمیت گفت: «هویل؟ مرد شجاعی بود. قبلاً اسمش کنون بال (توپ جنگی) بود. مرد خشنی بود، اما—» در یک تجدید خاطره چشمانش به اطراف رفت: «—پسر، چه رقصی میکرد.»
کوئنتین به هیرام نگاه کرد، هیرام شانه بالا انداخت.
گان اسمیت به هیرام اشاره کرد: «فک کنم حالا داری به این یاد میدی.»
کوئنتین گفت: «هر چقدر که خودم بلدم.»
گان اسمیت از هیرام پرسید: «چطور پیش میره؟»
هیرام گفت: «خانم، زیاد مفرح نیست، اما فکر میکنم که داره بهم خوب درس میده.»
گان اسمیت به هر دویشان نگاه کرد، سرش را تکان داد. «باید جفتتون رو بفرستم پی کارتون.»
کوئنتین در ادامهی سکوت گان اسمیت گفت: «اما این داری این کارو نمیکنی.»
گان اسمیت آهی کشید. «نه، برخلاف این که میدونم باید بفرستمتون، اما این کارو نمیکنم.» به هیرام نگاه کرد. «به عنوان هدیهای به پدرت. آدم کاملاً بدی نبود.»
هیرام شانه بالا انداخت. «اگه میگین، حتماً همینطوره.»
گان اسمیت ادامه داد: «و این که منو یاد زمانهای خوب زندگیم میندازی، وقتی که خودم کارآموز بودم.» چهرهاش برای لحظهای غمگین شد. بعد لبخند زد. «چرا شما پسر ها فردا نمیآین اینجا؟ میتونیم ناهار رو با هم بخوریم. خوبه؟»
کوئنتین گفت: «بله، ممنونم، فردا میبینیمتون.»
*
صبح روز بعد، هنگام لباس پوشیدن، کوئنتین حسی هیجان مانند و انکارناپذیر را حس میکرد. میخواست هر چه زودتر گان اسمیت را ملاقات کند و در مورد کارتها چیزهای بیشتری بشنود. فقط 26 تای دیگر داشت، اما امیدوار بود راهی را یاد بگیرد که بتواند کارتهایش را عاقلانهتر استفاده کند. یا فقط این که در مورد این یاد بگیرد که کارتها از کجا میآیند و چگونه کار میکنند. به پیرمرد قول داده بود که به هیرام آموزش دهد. این میتوانست کمکش کند. و بعد از این که کارش با هیرام تمام میشد، میتوانست از کارتهایش برای کمک به مردم استفاده کند. میتوانست به جای خشونت، کارهای خوب انجام دهد. لعنتی، شاید هر دویشان بتوانند این کار را بکنند.
برای سیگاری سریع به بیرون رفت، و بعد از آن به دنبال هیرام به بار رفت. هیرام همین حالایش هم دو لیوان نوشیده بود. کوئنتین گفت: «یه ذره زود نیست؟»
هیرام گفت: «به یه کم تقویت نیاز داشتم، الان خوبم.»
«خوبه. چون امروز یه قرار ملاقات داریم.»
هیرام گفت: «میدونم، اون پیرزنه.»
کوئنتین گفت: «مودب باش، میتونیم چیزای زیادی ازش یاد بگیریم. بهتره به حرفاش خوب گوش کنی.»
هیرام گفت: «دوست دارم یکی از اون کلتها واسه من بشه، فکر میکنی بهمون تخفیف بده؟»
«نه، و ازش هم نمیپرسیم. مودب باش.»
کمی بالاتر به مغازهی کالاهای تجملی رفتند، همان جایی که کالاهای مهم را رد و بدل میکند، و با مقداری چای از شرق و مقداری بیسکوییت خارج شدند. سپس به مغازهی گان اسمیت رفتند.
وقتی کوئنتین در زد هیچ جوابی نیامد، بنابراین دوباره در زد. و باز هم دوباره.
هیرام گفت: «بوی دود رو حس میکنی؟»
کوئنتین هوا را بو کرد، و بعد با ضربهای در را باز کرد.
داخل مغازه به هم ریخته بود؛ جعبههای شیشهای به تکههای شیشه تبدیل شده بودند، ششلولها و تفنگها و وسایل به هر طرف پرت شده، پردهها پاره شده و میزها برگشته بودند.
هیرام گفت: «فکر میکنی...؟»
کوئنتین ساکتش کرد. دستهی ورقهایش بیرون و در دستانش بودند. هیرام هم همراهیش کرد. خم شدند و با احتیاط حرکت کردند. همه جا ساکت بود و صدایی به غیر از صدای پاهای خودشان نمیآمد و هر اتفاقی که افتاده بود، حالا دیگر تمام شده بود. پس هیچ خطر آنی تهدیدشان نمیکرد.
پشت مغازه، گان اسمیت را پیدا کردند. روی زمین بود، خشک شده. دستها و پاهایش پیچیده شده بودند و صورتش در حالتی از دردی مطلق کج شده بود.
هیرام گفت: «ای داد...» و صورتش را برگرداند.
کوئنتین کنار بدن زن نشست. ناخن یکی از دستها را لمس کرد. تکان نخورد. سپس جیبهای زن و پیشبندش را گشت.
هیرام گفت: «خدایا، بیاحترامی نکن مرد.»
کوئنتین گفت: «دنبال کارتهاش میگردم.»
«چرا؟»
«چون نمیتونم تصور کنم که گذاشته باشه این اتفاق بیفته. و...» جملهاش را تمام نکرد. میخواست مطمئن شود.
جستجویش هیچ نتیجهای نداشت. هیچ کارتی در کار نبود. حتا روی زمین هم هیچ کارتی نبود. بعداً تصمیم گرفت چکمههای زن را هم بگردد. پدر هیرام به کوئنتین یاد داده بود که جوکرهایش را آنجا نگاه دارد، چون استفادههایی که از آنها میشد کرد قابل پیشبینی نبود. کوئنتین هم به هیرام یاد داده بود که همین کار را بکند.
چکمههای گان اسمیت خالی بودند.
هیرام گفت: «شاید با خودش حملشون نمیکرد.»
«تو میدونی کارتها چی هستن. چقدر خاصن. حاضری کارتهای خودتو هیچ جایی به غیر از همراه خودت نگه داری؟»
هیرام گفت: «نه، اما... شاید خالی شده بود. بدون کارت.»
این فکر باعث شد کوئنتین یخ بزند. «از قدرت کارتها تو تفنگهاش استفاده کرده بود. شاید واقعاً کارتهاش تموم شده بود.»
هیرام گفت: «لعنتی، حالا چی کار کنیم؟»
کوئنتین دندانهایش را محکم به هم فشار داد. میدانست که فقط باید از اینجا بروند. کسی که به آن اندازه خوب باشد که بتواند گان اسمیت را شکست دهد، کسی که اینطور بازی کند، ممکن است بیش از آن چیزی باشد که آنها بتوانند از پسش بربیایند. اما اینجا آخر جستجویشان بود. اگر الان از اینجا خارج میشدند، ممکن بود دیگر هرگز کسی را پیدا نکنند که در مورد کارتها چیزی بداند.
«نمیخوام مدت زیادی اینجا بمونیم، اما به نظرم یه جستجوی سریع انجام بدیم. ممکنه چیزی اینجا باشه که بتونه بهمون کمک کنه.»
هیرام سرش را به نشانهی تایید تکان داد. کوئنتین دندانهایش را به هم سایید. از این متنفر بود که سراغ وسایل زن برود -خیلی شبیه دزدی بود- اما هر چیزی که بتواند بهشان کمک کند، هر اطلاعات دیگری در مورد کارتها میتوانست برایشان خیلی مفید باشد.
با خودش فکر کرد: «این جز توافقاتمون نبود، مثل دزدها اینور و اونور رفتن. اما خب کارتها خیلی مهمن.»
چشمان گان اسمیت را بست و بلند شد که مغازهاش را بگردد.
*
ششلول پیک را در گوشهای از اتاق پیدا کردند. تنها دو تیرش باقی مانده بود. کوئنتین گفت: «از این استفاده کرده.»
هیرام گفت: «اما کمکی بهش نکرده.»
«نه؛ و از اونجایی که هیچ جنازهی دیگهای اینجا نیست، باید فرض کنیم که به کسی نزده.»
هیرام ششلول را گرفت و داخل کمربندش کرد. گفت: «نباید اینجا بذاریمش، نه با «جادویی» که توش هست.»
کوئنتین از شنیدن این کلمه به خود لرزید. متنفر بود از این که اینگونه به کارتها نگاه کند. اما هیرام همیشه از این کلمه استفاده میکرد.
کوئنتین انگشتش را به لبه دستهی کارتهایش کشید. میتوانست چیزی سر هم کند که بتواند قاتل را ردگیری کند، اما یک کارتش مصرف میشد. نصف کارتهایش را موقع تعقیب و انتقام از عمویش برای بازپرداخت مرگ پدرش از دست داده بود. امیدوار بود که بتواند بعد از آن با کارتهایش کارهای بهتری انجام دهد و بدین ترتیب به پدرش احترام بگذارد. و میدانست که این کار را میکند، بعد از این که آموزش هیرام تمام شود.
میتوانست از هیرام بخواهد که بازی کند. پسرک هیاهویی به راه میانداخت، ولی در آخر احتمالاً انجامش میداد. اما این کار مزهی بدی در دهان کوئنتین به جا میگذاشت.
این همان چیزی بود که در مورد کارتها وجود داشت. همانقدر که شگفتانگیز بودند، باعث میشدند صاحبشان خسیس شود. مانند پیرمردی که به دارایی در حال تمام شدنش میچسبد.
کوئنتین گفت: «اصلاً از این قضیه خوشم نمیآد، به نظر کسی که گان اسمیت رو کشته چیز زیادی برنداشته. بیشترِ تفنگها، به جز اونایی که افتادن رو زمین، همونجاییاند که بودن.»
هیرام گفت: «و جنگ مسلحانه هم نبوده. نه با اون بویی که تو هوا بود. اگه کارتهای اون نبوده، پس احتمالاً کس دیگهای بازی کرده؟»
کوئنتین با خودش فکر کرد: «میتونه همین باشه؟ گفته بود که دشمنایی داره. یکیشون برگشته تا بکشتش؟» بعد گفت: «بیا بریم طبقه بالا و ببینیم میتونیم چیزی پیدا کنیم.»
اتاقهای گان اسمیت را گشتند، کشوها را باز کردند و داخل صندوقها و میزها را گشتند.
هیرام گفت: «دقیقاً دنبال چی میگردیم؟»
کوئنتین گفت: «نمیدونم، چیزی که بهمون یه مسیر بده.»
در نهایت چیزی پیدا نکردند جز همان چیزهایی که زنی به سن گان اسمیت در خانهاش باید داشته باشد -لباس، لوازم آرایش و پارچههای کتان- به علاوهی مجموعهای از ابزار کار در یک صندوق قدیمی. اما هیچ چیزی در مورد کارتها پیدا نشد. هیچ دفتر یا خاطراتی نیز وجود نداشت.
کوئنتین گفت: «بیا از اینجا بریم بیرون.»
هیرام گفت: «باشه، فقط بهم یه دقیقه وقت بده. میخوام یه چیزی رو چک کنم.»
کوئنتین از پلهها پایین رفت... و وقتی دید زنی در اتاق، کنار جنازهی گان اسمیت ایستاده، یخ زد. دختری جوان، بلوند، با چشمانی آبی و رخنهگر. لباس مسافرت پوشیده بود و دستهای از کارتها (کوئنتین مجبور بود که فرض کند آنها مانند کارتهای خودشان هستند) در دستش بود.
دختر ناگهان متوجه کوئنتین شد. گفت: «تو دیگه کدوم لعنتیای هستی؟» و عقب رفت.
چشمان کوئنتین ناگهان به سمت کارتهای دختر رفت. کوئنتین گفت: «صبر کن.»
چشمان دختر باریک شد. «تو کشتیش؟»
کوئنتین گفت: «چی؟ من؟ نه، من...»
دختر کارتی را از بالای دسته کارتهایش بیرون کشید. کوئنتین فقط توانست پشت قرمز کارت را ببیند. با این حال خودش نیز کارتی کشید. اما چیزی باعث شد دست نگاه دارد.
گفت: «بیا عجله نکنیم.» و آرام جلو رفت. «همهی اینها ممکنه سوتفاهم باشه.»
دختر گفت: »چیزی که سوتفاهم نیست اینه که مادرم مرده. کشته شده. و بعد تو پیدات میشه که داری از خونهاش دزدی میکنی. نه، این یه سوتفاهم نیست.»
کوئنتین گفت: «چی، مادرت؟ هیچ وقت نگفت که بچهای داره.»
«اوه، و تو اونو خیلی خوب میشناختی، آره؟»
دختر هنوز کارتش را بیرون و در دست لرزانش نگه داشته بود. تمام چیزی که نیاز بود، کمی تمرکز بود و آن گاه دختر میتوانست روی کوئنتین آتش بباراند. یا هر چیز دیگری. کوئنتین میتوانست مقاومت کند، اما نمیدانست چه کارتی در دستان دختر است. کوئنتین مجبور بود یا یکی از بزرگترین کارتهایش را استفاده کند یا این که خطر پایین رفتن را بپذیرد.
ورود هیرام همه چیز را تغییر داد. چشمهای دختر به سمت هیرام پرید. کوئنتین حرکت کرد. پاهایش را جمع کرد و با استفاده از زمانی که به دست آورده بود، دختر را روی زمین خواباند. یکی از دستانش را روی چشمان دختر گذاشت، به این امید که برای لحظهای تمرکز دختر را به هم بزند. سپس در گوشش گفت: «ما مادرت رو نکشتیم.»
«از کجا بدونم که دارین راستشو میگین؟ چرا باید حرفات رو باور کنم؟»
«ما اومدیم اینجا که ملاقاتش کنیم. میخواست با ما صحبت کنه. در مورد کارتها.»
«چه چیزی در مورد کارتها؟»
«ما... ما تازهکاریم. فکر کردیم میتونه به ما یه چیزایی یاد بده.»
دختر از کوئنتین به هیرام نگاهی کرد. چشمانش را باریک کرد. «آره، ازین کارا میکرد.»
کوئنتین دختر را ول کرد و بلند شد و دستی برای کمک به دختر جلو آورد. «به خاطر مادرت واقعاً متاسفم. اگه چیزی هست که بتونیم کمکت کنیم، حتماً انجامش میدیم.»
صورت دختر نرم شد، سپس دست کوئنتین را گرفت و کوئنتین کمکش کرد که بایستد. به سمتی که مادرش آنجا خوابیده بود برگشت و لحظهای سکوت کرد تا آرام گیرد. پرسید: «کی دستهی کارتهات رو گرفتی؟» دامنش را تکاند.
کوئنتین به هیرام اشاره کرد: «پدرش این کارتها رو بهم داد، به عنوان یه هدیه.»
«هدیهی بزرگیه.»
«خب، همش از روی مهربونی نبود. ازم خواسته که به این آموزش بدم.»
هیرام گفت: «هی!»
دختر گفت: «واسه من رو مادرم بهم داد.» دستش را جلو آورد. «من کلاریسام.»
«کوئنتین.» با او دست داد. دختر محکم دست میداد. «اینی که اینجاست، هیرامه.»
هیرام به کلاهش دستی زد. «خانم.»
کوئنتین پرسید: «میدونی کی ممکن بود که بخواد به مادرت آسیب برسونه؟»
کلاریس گفت: «میدونم که واسه خودش دشمن ساخته بود. شنیده بودم که یکی با تفنگش دنبالش بود. یکی از دوستاش تو ابیلِن این خبر رو بهم رسوند. من فقط... خیلی دیر رسیدم.»
وقتی صداهای بیرون در ورودی را شنیدند، همهشان برگشتند. کوئنتین از کنار پردهی پنجره، نگاه دزدانهای انداخت. گفت: «مامورای قانون.» و دست هیرام را گرفت. «باید بریم. مثل این که یکی چیزی شنیده. کلاریس، اگه بهمون نیاز داشتی میتونی تو هتل سووِرین پیدامون کنی.»
کلاریس گفت: «نه، منم باهاتون میام.»
«چرا؟»
«کلانتر باور نمیکنه که مادرم با یه دسته کارت کشته شده. و منم نمیتونم اینجا با این احمقا وقتمو تلف کنم، در حالی که قاتل مادرم اون بیرون میگرده. الان با شما میام و بعداً میرم سراغ قانون.»
کوئنتین سرش را به نشانهی تایید تکان داد. «باشه، اگه میخوای اینطوری بازی کنی بیا بریم.»
از پشت مغازه خارج شدند و به سمت هتل رفتند. کوئنتین مجبور شد که جلوی سوالهای رگباری خود از کلاریس را بگیرد. فکر میکرد که امیدهایش برای اطلاعات بیشتر در مورد کارتها با گان اسمیت مردند. اما حالا کس دیگری را پیدا کرده بود. فقط این که الان چیزهای مهمتری وجود داشت که باید روی آنها تمرکز میکرد. اما وقتی که آنها را انجام دهند...
فکرهایش را کنار زد. وارد هتل شدند و کوئنتین به سمت کلاریس برگشت. «چرا همینجا نمیمونی و یه نوشیدنی نمیگیری؟ ما یه دقیقه میریم اتاقمون، بعد میایم پایین و بهت ملحق میشیم.»
دختر گفت: «باهاتون میام.»
کوئنتین گفت: «اما...» به هیرام نگاهی کرد. مطمئناً ادب و نزاکت باید برای دختر مهم باشد.
دختر گفت: «مادرم مرده، نمیتونم بیکار بمونم.»
کوئنتین شانه بالا انداخت و به سمت اتاق مشترکشان، سه تایی از پلهها بالا رفتند.
کلاریس روی تخت نشست، و هیرام بدون این که بپرسد، از یک بطری که در اتاق نگاه میداشتند برایش مقداری ویسکی ریخت. کلاریس جرعهای طولانی سر کشید. کوئنتین کلاهش را برداشت، کمی آب در دستشویی ریخت و آب را به صورت و گردنش زد. خاک و ماسه رنگ آب را عوض کردند.
پشت سرش هیرام گفت: «چند تا واست باقی مونده؟»
کلاریس گفت: «نه به اندازهی کافی.» و دیگر ادامه نداد. کنجکاوی مانند شعلهای روشن در ذهن کوئنتین میسوخت. آیا قسمتی از قوانینشان بود؟ نگذار دیگران بفهمند چه تعداد کارت داری؟ مسلماً امنتر خواهد بود.
کوئنتین در حال پاک کردن صورتش با حوله گفت: «هیچ کارتی واسه مادرت باقی مونده بود؟»
کلاریس گفت: «من... نمیدونم، دفعهی آخری که دیدمش داشت، اما...» شانه بالا انداخت. «احتمالاً یا تمومشون کرده بود یا همون چیزی رو که واسش باقی مونده بود، برای مبارزه با قاتلش استفاده کرد. اگه خوششانس باشیم، این یعنی این که قاتلش چند تا از کارتهای خودش رو هم استفاده کرده.»
هیرام گفت: «ممکنه بیشتر از یه نفر بوده باشن. اگه من میخواستم یه کارتزنِ کهنهکار رو پایین بکشم، یه چند تایی آدم دنبالش میفرستادم.»
کوئنتین گفت: «به اندازهی کافی اطلاعات نداریم. اگه قاتل فقط اومده بود اینجا که گان اسمیت رو بکشه، ممکنه همین حالا در حال خروج از شهر باشه.»
هیرام گفت: «پس بهتره چک کنیم و شاید پرس و جو کنیم ببینیم کی جدیداً به این شهر اومده.»
کوئنتین گفت: «من انجامش میدم. نمیخوام دوباره با دوستای سالنِ گلداستار برخورد کنی.»
هیرام گفت: «پس من چی کار کنم؟»
«تو و کلاریس ببینین میتونین چی کار کنین. شاید این دور و اطراف یه کم پرس و جو کنین بد نباشه. حتا ممکنه حرف زدن با کلانتر هم فکر خوبی باشه.»
هیرام صورتش را کج و لوج کرد، اما کلاریس سرش را به نشانهی تایید تکان داد.
کوئنتین از روی مهربانی به پشت هیرام ضربهی آرامی زد، ضربهای که به مرد جوانتر احساس ناخوشایندی داد، سپس خارج شد.
نور درخشان خیابان اصلی استیلول افکار تازهای به ذهن کوئنتین وارد کرد. داری چی کار میکنی کوئنتین؟ داری زندگی و احتمالاً کارتهات رو برای چیزی که به تو ربطی نداره به خطر میاندازی؟
اما میخواست با کارتها کارهای خوبی انجام دهد. متوقف کردن یک قاتل کار خوبی نبود؟ درست کردن ناعدالتی ارزش این خطر را نداشت؟
اول از همه آن طرف استیلول، کنار هتل آلدر ایستاد؛ همانجایی که کالسکه ازشان جدا شده بود. کالسکهی بعدی حداقل تا یک ساعت دیگر نمیآمد و هیچ کس آنجا منتظر نبود.
بعد از آن، به اصطبل شهر رفت و پرسید که کسی با عجله شهر را ترک کرده یا نه. به نظر میرسید که هیچ کس این کار را نکرده. با این حال اطراف اصطبل برای مدتی پرسه زد، تا این که به خاطر منتظر ماندن برای کسی که ممکن است هیچ وقت نیاید احساس حماقت کرد.
در راه برگشت به هتل سوورین از طرف مغازهی گان اسمیت رفت. بیرون مغازه، دسته کارتهایش را از جیب جلیقهاش بیرون آورد و به تکتک کارتهایش نگاهی انداخت. هیرام جعبهای مخصوص برای کارتهایش میخواست –جعبه سیگار- اما کوئنتین دوست داشت که بتواند کارتهایش را لمس کند و به راحتی قابل دسترسی باشند.
از تمام کارتهایی که در دستهاش بود، بیش از هر چیزی خشت داشت. سه خال دیگرش را در انتقامگیری علیه عمویش استفاده کرده بود.
فهمید که ناگهان دلش یکی از آن ششلولهایی را میخواهد که هیرام برداشت. شاید پسر حق داشت. شاید راهی بود که کمی بیشتر بتوان کارتها را نگاه داشت. تعجبی ندارد که گان اسمیت این همه مدت جان سالم به در برده بود. پیدا کردن راهی برای این که کارتها مدت بیشتری باقی بمانند، مثل یک معجزه است. وقتی که تمام شوند، دیگر تمام شدهاند. این تنها حقیقت محضی بود که در مورد کارتها میدانست.
اینطور که به نظر میرسید، ماموران قانون مدتی پیش از خانه گان اسمیت رفته بودند؛ احتمالاً برای این که جنازه را به مسئول کفن و دفن بدهند. کنجکاو شد که بداند در مورد مرگ گان اسمیت چه فکر میکنند، هیچ زخمی روی بدنش نبود – هر چیزی که کشته بودش، به خاطر بازیِ کارتزن دیگر بوده.
کوئنتین به خشتهایش دست برد. نمیخواست برای این کار از کارتهایش استفاده کند – حتا به او ربطی نداشت، هیچ قسمتی از این مسئله به او ربطی نداشت. اما این که بفهمد چه بلایی سر گان اسمیت آمده به او احساس خوبی میداد. و اگر به کلاریس برای پیدا کردن قاتل مادرش کمک میکرد، احتمالاً کلاریس با تمایل بیشتری به آنها در مورد کارتها اطلاعات میداد.
بازی کردن با کارتها گول زننده بود و هیچ تضمینی وجود نداشت. اگه چیزی بیشتر از ارزش کارت را بازی کنی، کار نخواهد کرد. با این وجود کارتت را از دست خواهی داد. بنابراین با دقت فکر کرد.
نیاز داشت که حواسش را تیزتر کند. پنجِ خشت را انتخاب کرد. به نظر درست میآمد—پنج حواس انسان. اما قبل از این که کارت را بکشد، شش خشت را انتخاب کرد و آن را بیرون کشید. پنج حواس عادی، البته، اما آن حس مبهم ششم. و خشت، خال تصور و همچنین زمین بود، خال رازهای دفن شده.
از در پشتی وارد خانه شد و همانجایی که بدن گان اسمیت را پیدا کرده بودند، نشست. سپس روی شش خشت تمرکز کرد، هدفش را شکل داد، و مثل همیشه قدرت را احساس میکرد که جمع میشد و کارت را به زندگی خواند. کارت در دستش شعله کشید و سوخت و نابود شد.
در حالی که بیناییاش حالت مبهمی گرفته بود، نفس عمیقی کشید. اتاق و دور و برش به نظر کلفتتر می آمد، مانند این بود که زیر آب باشد. شکلی، مانند دودی سیاه، روبرویش شکل گرفت. در حالی که عقب میرفت، شکل واضح شد و به گان اسمیت تبدیل شد. یا حداقل تقریبی از او. صورتش تار و ناواضح بود. اما میدانست که خودش است.
این تصور فراتر از فقط دیدن بود. میتوانست چکمههای گان اسمیت را روی کف چوبی احساس کند. میتوانست بوی – روغن و چرم و چیزی گیاهی را احساس کند.
گان اسمیت داشت خم میشد و چند ششلول را در یک جعبهی شیشهای مرتب میکرد. در باز شد. گان اسمیت بلند شد و به ششلول پیک دست برد. پیکر درون چارچوب، دودی سیاه بود.
کوئنتین برای یک لحظه کارتی را در دست پیکر درون چارچوب دید. سپس نیرویی درون اتاق به حرکت در آمد و جعبهی شیشهای روبروی گان اسمیت تکهتکه شد، و خرده شیشهها، مانند جرقههای آتش به هر طرف پرت شدند. گان اسمیت بلند شد، شلیک کرد – یک بار، دو بار، سپس ششلول از دستش به هوا رفت و از دسترسش خارج شد.
به جلد اسلحهی زیر پیشبندش دست برد و کارتی در آورد.
نیروهای شدیدی اتاق را پر میکردند و با آنها تصویر تیره و تار میشد. با این که این اتفاقات در زمان دیگری رخ داده بودند، کوئنتین فکر کرد میتواند موهای سیخ شده دستش را موقع حملههای گان اسمیت حس کند.
گان اسمیت برای کارت دیگری به جلد اسلحهاش دست برد، اما شاید زخمی شده بود، یا فقط خیلی کند بود. دلیلش هر چه بود، هیچ وقت از کارتش استفاده نکرد. نیرویی ناپیدا او را گرفت، و با قوسی ناشی از پرت شدن، به عقب پرت شد. صورتش کج شد، و سپس به زمین افتاد و ثابت در همان حالت زننده ماند.
حمله کننده داخل اتاق آمد. و همانطور که نزدیک میشد، اتاق او را میدید، حسش میکرد، اجزای صورت و بدنش واضح میشدند؛ طوری که در نهایت کوئنتین توانست ببیند که او کیست. بدنش یخ کرد.
کلاریس.
و همانطور که نگاه میکرد، دختر بالای جنازهی گان اسمیت خم شد و کارت را از دست گان اسمیت که هنوز کارت را محکم گرفته بود، گرفت و سپس بقیهی کارتها را از جلد اسلحهی بغل زن برداشت. دستهی نازکی بود، اما آن ها را برداشت و داخل جیب کتش گذاشت.
کوئنتین فکر کرد، من یه احمق به تمام معنام.
کوئنتین به طبقهی بالا دوید و دوباره داخل اتاق خواب رفت. عکسی را از دفعهی قبل به یاد آورد، عکسی در قابی از نقرهی سیاه شده. عکس را بلند کرد. عکسی از جوانی گان اسمیت و کلاریس بود، وقتی که بچهای بیشتر نبود. چرا باید مادر خود را بکشد؟
داشت از اتاق خارج میشد که صدای شلیکی از طبقه پایین آمد.
کوئنتین از پلهها پایین دوید و به سرعت وارد مغازه شد. کلاریس بالای پیکری تیره و بیجان ایستاده بود و ششلولی در دست داشت که هنوز از آن دود میآمد. تفنگ پیک گان اسمیت بود. کوئنتین کلاه بولر هیرام را دید که روی زمین غلت میخورد و دور میشد. دختر دستهی کارت های هیرام را در دست آزادش داشت.
کلاریس برگشت و تفنگ را به سمت کوئنتین گرفت. کارتهای کوئنتین هنوز درون جیبش بودند.
کوئنتین با نفسی بریده گفت: «چرا؟» سرش گیج میرفت. متاسفم پیرمرد – ناامیدت کردم. گذاشتم پسرت بمیره.
کلاریس گفت: «برای اینها.» و دستهی کارتها را بالا گرفت.
کوئنتین سرش را تکان داد: «اما نمیتونی کارتهای یه نفر دیگه رو استفاده کنی.»
کلاریس با یک طرف دهانش نیشخندی زد. گفت: «مطمئنی که این حقیقتی که میگی درسته؟» کوئنتین شروع به حرکت کرد. اما کلاریس چکش ششلول را به عقب کشید. «جم نخور.»
«واقعاً فکر میکنی بتونی ازشون استفاده کنی؟»
کلاریس گفت: «اوه، میدونم که میتونم. واضحه که طرف نادونهای پرچینیی -و البته بیشتر ما همون طرفیم- اما راههایی هست، راههای سری که فقط بعضیها میدونند. حیلهای که باعث میشه کارتهای یه نفر دیگه رو برداری و مال خودت کنی.»
کوئنتین نفسنفس میزد. پیرمرد به او یاد داده بود که این یک دسته، تنها دسته کارتی است که او خواهد داشت. و وقتی که تمامش کردی، دیگر قدرتی باقی نمیماند. و هیچ وقت بر نمیگردد. این که بتوانی کارتهای بیشتری داشته باشی...
کوئنتین در حالی که دندانهایش را به هم میفشرد، گفت: «چرا کشتیش؟»
«نمیفهمی چطوری کار میکنه؟ وقتی که کارتها رو میگیریم و استفاده میکنیم، کارتها بهمون پیوند میخورن. نمیتونم کارتها رو داشته باشم اگه صاحبشون هنوز زنده باشه. در غیر اینصورت وردی که مهارشون میکنه، کار نمیکنه.»
«ورد؟»
کلاریس گفت: «آره، وقتی که اون ورد رو پیدا کنم میتونم...»
کوئنتین شگفتزده گفت: «هنوز حتا نداریش؟» بدون این که بخواهد جلو رفت و وقتی که کلاریس یک قدم به سمت او آمد، ایستاد. کلاریس دستی را که تفنگ در آن بود کاملاً بالا آورده و خشم در چشمانش موج میزد.
کلاریس گفت: «نه.» و حالا دیگر لبخندش از بین رفته بود. «هنوز نه، ولی پیداش میکنم. مامان واسه خودشو از یکی از دوستای قدیمیش گرفته بود. حیف که باید میکشتمش که بتونم فرار کنم. باور کن، تکتک روزایی که تو اون زیرزمین زنجیر شده بودم... اصلاً افسوسشو نمیخورم. با این حال این قسمت رو برای من سختتر کرد. قسمت غمانگیزش اینه که هزینهای که باید داده بشه، با کارتها، بالاست. اما با دستههای شما دو تا و واسه مامان، فکر میکنم که بعدش خیلی واسم باقی بمونه.»
کوئنتین سرش را تکان داد: «تلاش کرد کارتهات رو بگیره؟»
«وقتی که بهم در مورد کارتها گفت، و دسته کارتهای منو درست کرد، خیلی خوشحال بودم. میدونی، من رو به سرپرستی گرفته بود. مثل این بود که اینطوری داره میراثش رو به من انتقال میده. فقط این که نمیدونم این کارو کرد چون میخواست با من تقسیمشون کنه یا این که میدونست آخرش اینطوری میشه. فکر کنم کارتها رو به من داد تا دوباره ازم بگیرتشون.»
کوئنتین گفت: «خدای من، چرا؟»
کلاریس تکرار کرد: «چرا؟» چشمانش با نوری وحشی میدرخشید. «تو میدونی چرا. کلی قدرت، اما همیشه در حال تموم شدن. بیشتر زندگیش رو صرف این کرد که قدرتش رو برای مدت بیشتری نگه داره. قدرتش رو داخل اشیا میذاشت. اما همونطور که میدونی، اونا هم تموم میشن. از بین میرن. کمکم داشت فکرای عجیبی به سرش میزد. پارانویید میشد. هی میگفت که دشمنای قدیمی دارن میان دنبالش. کارتهای بیشتری نیاز داشت. فکر کنم... فکر کنم کارها رو براش آسونتر میکردم، به خاطر این که مشکوک نبودم.»
کوئنتین به پیرمرد که به او آموزش داده بود فکر کرد. اگر تا الان چیز کمی در مورد کارتها میدانست، آن زمان دیگر هیچ چیز نمیدانست. پیرمرد میتوانست به راحتی او را بکشد و کارتهایش را بگیرد. «چطوری جون سالم به در بردی؟»
لبخند به چهرهی کلاریس برگشت. «باید به من چیزی یاد میداد. فکر کنم وردش این طوری کار میکنه، نمیتونست همون لحظه کارتها رو ازم بگیره. با این حال آسون نبود. یکی از جوکرهام رو استفاده کردم و این بهم یه شانس داد. فرار کردم و هیچ وقت برنگشتم تا الان.»
درست به نظر میرسید. جوکرها به عنوان کارتهای وحشی نتایج غیرقابل پیشبینی داشتند. خود کوئنتین هم در واقع از یکی از آنها برای کاری مشابه استفاده کرده بود.
کلاریس گفت: «قضیه اینه که من در واقع داشتم دنبال تو و دوستت میگشتم. وقتی که پیش تعدادی از کهنهکارها رفتین و سوالایی پرسیدین، پیداتون کردم. فهمیدم که هدفای آسونی خواهید بود. هیچ وقت فکر نمیکردم که منو برگردونین به اینجا. باید ازتون تشکر کنم. خوششانسین که قبل از این که مادرم بهتون برسه، من رسیدم.»
تمام قضیه برای کوئنتین روشن شد. اگر کلاریس درست میگفت، گان اسمیت در مورد کارتها به آن ها آموزش نمیداد. کارتهایشان را میگرفت. با این حال، اهمیت چندانی نداشت. کلاریس هم میخواست کار مشابهی را انجام دهد.
کلاریس لبخندی زد: «حالا کارتهاتو پرت کن واسه من.»
کوئنتین گفت: «نه، در هر صورت که منو میکشی، این کارو واست آسون نمیکنم.»
کلاریس گفت: «حق با توئه.» و همان لحظهای که کوئنتین ضربهی گلوله به شانهی چپش را حس کرد، صدای گلوله در گوشش زنگ زد. در فورانی از دردِ سینه، به پشت سقوط کرد.
پیش خودش فکر کرد، پس این هم از این. در نهایت مرگ. با این که تعدادی کارت برایم باقی مانده. کارتهایی که کلاریس از او خواهد گرفت. از جنازهاش.
به زمین افتاد، ضربهی سختی به بدنش وارد شد. منتظر یک مرگ سریع بود، فکر میکرد تفنگ همینگونه کار خواهد کرد. اما داشت زمان خودش را میگرفت. خیلی درد میکرد – دیوانه کننده بود.
کلاریس به سمتش آمد.
کوئنتین فهمید که دارد آرزو میکند که گلوله اثر کند، که قبل از این که کلاریس دسته کارتهایش را بر دارد گلوله او را بکشد. این که نگاه کند...
ناگهان اتاق در طوفانی از پروانه منفجر شد – پروانههایی در حال بال زدن از هر رنگ ممکن در حال جابهجا شدن و پرواز در هوا بودند.
کلاریس با شگفتی برگشت و در حالی که پروانهها به سمت او پرواز میکردند، بهشان ضربهای زد.
کوئنتین شگفتیاش را کنار گذاشت و حرکت کرد. دلیلش هر چه بود، گلوله هنوز اثر نکرده بود و او هنوز کارتهایش را داشت. از درد شانهاش صرفنظر کرد، روی پاهایش ایستاد و کارت بعدی را از دسته کارتهایش خارج کرد، هفت خشت. اثرات کارت قبلی هنوز باقی مانده بود. میتوانست ریشههای مارپیچ زیر کف چوبی را حس کند. کارت در دستش شعله کشید و با یک صدای جیرجیر و سپس یک صدای شکستن، ریشهها از کف چوبی مغازه بیرون زدند. ناگهان زنده شده بودند و حالا دور پاهای کلاریس میپیچیدند.
ششلول از دست کلاریس افتاد و دختر به سمت کارتهایش دست برد. کارتی کشید و کارت سریعاً در دستانش شعله کشید. ریشههایی که او را گرفته بودند ناگهان آتش گرفتند، جلز و ولزی کردند و به دودی سیاه تبدیل شدند که به سمت پروانهها میرفت.
کوئنتین کارت دیگری کشید. هشت پیک، و تمرکز کرد و صاعقهای در فضای مغازه پرت شد. صاعقهای با درخششی آبی-سفید که در حالی که به سمت کلاریس میرفت، ردیفی پهن از پروانههای سر راهش را سوزاند.
اما نور کارتی که در دست کلاریس بود، تازه داشت از بین میرفت که باعث شد سپری قرمز و شفاف جلوی کلاریس ظاهر شود و صاعقهی کوئنتین بدون این که به کلاریس بخورد، به سطحش برخورد کند. در حالی که تلاش میکرد سپر را سوراخ کند، صدای ترق و تروقی میآمد. اما کلاریس توانست صاعقه را نگه دارد؛ با کارتی حداقل با قدرت کارت کوئنتین بازی کرده بود.
برای یک لحظه همانطور بودند؛ کوئنتین که قدرتش را القا میکرد و کلاریس که آن را عقب نگاه میداشت.
در حالی که کلاریس دست به کارتش میبرد، کوئنتین به سختی دست به سوی کارت دیگری برد، اما به خاطر زخمش دستش میلرزید. خون از شانهاش جاری شده و به دستش رسیده بود. یک کارت برداشت، اولین کارتی که میتوانست بر دارد را برداشت، به کارت زل زد تا بتواند روی چیزی تمرکز کند. چیزی، هر چیز که کلاریس را پایین بکشد.
هفت دل را کشید، و ذهنش ناامیدانه به دنبال اولین مفهمومی گشت که پدیدار شود. قلب. نیروی زندگیبخش. کارت را برداشت و گرفت و در ذهنش قلب کلاریس را تصور کرد و ترس و عصبانیتش را به سمتش نشانه رفت.
کلاریس کارتش را کشیده بود، اما ناگهان دستی که کارت را گرفته بود آن را رها کرد، و دست دیگر به سمت سینهاش رفت، چشمانش از ترس و شک درشت شده بودند.
کوئنتین با تمام نیرویی که داشت ادامه میداد تا بازی را تمام کند.
کلاریس به زمین افتاد، صداهای وحشتناک نفسنفس زدن از گلویش خارج میشد.
کوئنتین به سمت کلاریس رفت، بالای سرش خم شد. کلاریس به او نگاه کرد، اشک از چشمان دختر سرازیر میشد. سپس ساکن شد.
کوئنتین به سمت هیرام رفت که روی زمین تکان میخورد. پرسید: «چطور نمردی؟ من چطور نمردم؟ تفنگ گان اسمیت کار نکرد؟»
هیرام که زخم روی رانش را محکم گرفته بود، سرش را تکان داد. به گوشهی اتاق اشاره کرد. جایی که تفنگی مانند تفنگ گان اسمیت در گوشه ای افتاده بود.
کوئنتین گفت: «اما...»
هیرام گفت: «یه طلسم فریبنده روش گذاشتم، که تفنگ معمولی شبیه اصلیه بشه و برعکس.»
«بهش اعتماد نداشتی؟»
هیرام لبخند زد: «فقط میخواستم واسه خودم نگهش دارم.» در حالی که از درد میلرزید، به سمت کلاریس خزید و به سختی دسته کارتهای خودش را پس گرفت. گفت: «دخترهی عوضی، جوکرهای توی پوتینم یادم مونده بود.»
کوئنتین سرش را تکان داد. «پروانهها، جوکر غیرقابل پیشبینی.»
با بازگشت کارتها به دستش، هیرام یکی از دلها را برداشت و زخم رانش را درمان کرد. سپس در یک لحظهی کمیاب دست و دل بازی، یکی دیگر از دلهایش را برای درمان زخم کوئنتین استفاده کرد.
جنازه را همانجا که افتاده بود رها کردند؛ با این حال کوئنتین کارتهای کلاریس را برداشت. بقیهاش به عهدهی کلانتر است که بفهمد چه اتفاقی افتاده؛ اگر هیچ وقت بتواند بفهمد. کوئنتین میدانست که مجبورند وسایلشان را جمع کنند و به راهشان ادامه دهند. هر دویشان دسته کارتهای سبک تری نسبت به زمانی که به استیلول آمدند داشتند.
با کلیدی که در لباس کلاریس پیدا کردند، به اتاقش در هتل خودشان رفتند. کوئنتین میخواست چمدان کلاریس را باز کند، اما در یک لحظهی کمیاب از آیندهنگری، هیرام گفت که ممکن است تلهگذاری شده باشد. «گان اسمیت میتونست نیروی کارتها رو داخل تفنگاش بذاره، چرا نتونه داخل چمدون بذارتش؟»
بدین ترتیب هر کدامشان باید یک کارت بازی میکردند (یک خشت برای یافتن و تشخیص محافظ چمدان و یکی از پیکهای هیرام برای خنثی کردنش) تا بتوانند چمدان را باز کنند. داخل چمدان شش دسته کارت با اندازههای متفاوت پیدا کردند. دسته کارتها را با دقت درون کیفهایشان گذاشتند.
همچنین کوئنتین دفترچهای با دست خطی زنانه از یک سری نام و آدرس پیدا کرد. هیرام گفت: «یه لیست دیگه؟»
کوئنتین شانه بالا انداخت: «باید دستی رو که بهمون داده شده، بازی کنیم.»
*
در قطاری که به سمت غرب میرفت، کوئنتین در حال ورق زدن دفترچهی کلاریس بود. زمین قهوهای خاکی با نقطههایی از درختچههای کوچک از بیرون پنجره میگذشت.
هیرام پرسید: «چیزی که میگفت رو باور میکنی؟ این که کارتهای دیگران رو بگیری و واسه خودت بکنیشون؟»
کوئنتین به دستهایش نگاه کرد: «نمیدونم، به نظر کار ترسناکی میاد.» پیش خودش فکر کرد، با این حال، کارتها زود تموم میشن.
کوئنتین گفت: «در هر صورت هیچ کدوممون راز این کار رو نمیدونیم و فکر میکنم خیلی خوبه که اینطوریه.»
هیرام با آهنگی عجیب در صدایش گفت: «اوه، البته.»
با ناراحتی به همدیگر نگاه کردند. بقیهی سفر در سکوت گذشت.