نام کتاب: سریر هوشیار
نویسنده: سید علی خواسته
تصویرگر: امیر نساجی
ناشر: منادی تربیت
چاپ اول: ۱۳۸۸
شمارگان: ۳۰۰۰
قیمت: ۱۹۰۰ تومان
گونه: فانتزی
سید علی خواسته از نویسندگان جوان گونهی فانتزی کشور است که به تازگی به طور جدی وارد این عرصه شده است. او با داستان «آژرنگ» در مسابقهی بهترین داستان کوتاه ع.ت.ف سال ۱۳۸۷ شرکت کرد. کتاب حاضر هم در شانزدهمین دورهی کتاب سال دانشجویی در بخش مولف جوان موفق به کسب جایزه شده است.
×××
بیشتر آدمیان به هنگام دور بودن از دست ساختههای خود، شب را دوست ندارند.
چرا که از ناشناختهها میترسند و دل شب مالامال از صداها و نجواها است؛ صداها و نجواهایی که تنها اندکی دربارهی آنها میدانند.
در حالی که شب ردای سیاهش را بر سرزمین «پارله آن» گسترده بود، نجواهایی از دور دستها جاری بودند که آدمیان نمیتوانستند آنها را بشنوند،
هرچند که تقدیرشان به آنها گره خورده بود.
«خوب چه شد؟»
«هیچی، «سَلیک شاه» تصمیم خود را عوض نمیکند.»
«یعنی باید مستقیماً با او صحبت کنیم؟»
«نه، فایدهای ندارد، پیامهای ما کاملاً روشن بودند، اما او به ما توجه نمیکند.»
«پس تنها یک راه باقی میماند.»
«یعنی تو به یک تبعیدی اعتماد میکنی؟ به آن بندگان کلید؟»
«چارهی دیگری نداریم... تو راه دیگری سراغ داری؟»
«نه، اما... حس خوبی درباره این کار ندارم... شاید...»
«شاید چی؟»
«شاید بهتر باشد که ما دخالت نکنیم.»
«چی؟! دیوانه شدی؟ کاری نکنیم تا هزاران نفر کشته شوند؟ نکند "سریر هوشیار" را فراموش کردی؟»
«نه، سریر هوشیار را فراموش نکردهام و آرزو میکنم که کاش "پارتینام فاتح" راه حل دیگری برای حرص و طمع آدمیان پیدا کرده بود... اما آخر تو که چهره "سَلیک" را ندیدی؛ مانند کسی بود که نابودی را با چشمان خود دیده است... گرفتن چنین تصمیمی برای او هم کار سختی بوده است... اگر حق با آنها باشد چی؟»
«میدانی معنی حرف تو چیست؟ یعنی انسانهای فانی توانایی کاری را دارند که نه ما و نه هیچ موجود دیگری به ممکن بودن آن حتا فکر هم نمیکنیم...»
«من نگفتم آنها به تنهایی این کار را کردهاند... اگر آن یک نشانه باشد چی؟»
«و تو از کجا میدانی که آنها معنی آن را به درستی فهمیدهاند؟.. .من که به دانش آدمیان اعتماد نمیکنم و صبر نمیکنم تا بار مرگ هزاران نفر بر روی وجدانم سنگینی کند. زمانی که انسانها فکر میکنند کاملاً دانا هستند، لحظهی نادانیشان است.»
«بسیار خوب... این کار را انجام میدهیم، اما اگر بعد از دخالت ما کسان دیگری هم در این ماجرا دخالت کنند چی؟... میترسم در نهایت چه با دخالت ما و چه بدون دخالت ما سرنوشت راه خود را طی کند...»
«منظورت "ساره ناپ" و آن پیرمرد است؟... نه، نگران نباش... ما دست به انتخاب میزنیم تا از قید سرنوشت رها باشیم، مگر آنچه که خواست یگانه باشد...»
البته این بخشی از متن کتاب نبود ولی اگر داستان را بخوانید متوجه ارتباط آن با کتاب خواهید شد.
خلاصهی داستان:(آنچه در زیر میآید ممکن است بخشی از داستان را لو بدهد)
علیرضا پسری باهوش اما مغرور است. روزی دانش آموز جدیدی به نام امیر به کلاس آنها میآید. امیر ادعاهای عجیبی میکند و به همین خاطر علیرضا مدام او را مسخره میکند. تا این که سرانجام روزی امیر او را به جهان دیگری به نام «آرادامین» منتقل میکند. البته خود امیر از این کار به عنوان تبعید یاد میکند. تبعیدی که بنا به گفتهی امیر، در آن نه تنها خود فرد بلکه تمام اعمال و خاطرات او هم از جهان ما محو میشوند! علیرضا برای بازگشت به جهان خود باید کلیدی را بدست آورد، کلیدی که همیشه در داخل چیزی پنهان شده است و این چیز میتواند یک سنگ، جانور و یا حتا سینهی یک انسان باشد. امیر به او میگوید که وقتی یک تبعیدی در نزدیکی کلیدش قرار بگیرد، اختیار خود را از دست میدهد و تبدیل به موجودی وحشی میشود که به هر قیمتی کلید را به دست میآورد، به همین خاطر هم در سرتاسر سرزمین «پارله آن» _بخشی از آرادامین که علیرضا در آن قرار دارد_ تبعیدیها به مرگ محکوم هستند!
پارله آن محیطی شبیه به سرزمین ایران در زمانهای گذشته دارد. با مردمانی مهربان که خداوند را با نام «یگانه» میپرستند و هنگام طلوع و غروب خورشید او را عبادت میکنند. علیرضا در این سرزمین با ماجراهای گوناگونی مثل دیدار با سنگ سخنگو، نبرد با نگهبانان تاریکی و... رو به رو میشود. فداکاری را میآموزد و ویرانگری کینه را به چشم میبیند. حتا آرزوی مرگ میکند و سرانجام پی به حقیقت افسانهی «سریر هوشیار» میبرد. علیرضا همچنان که با طلسم تبعیدیها دست به گریبان است، مجبور میشود دست به انتخابهای سختی بزند و میفهمد که شاید حتا اگر انسان صدای دیو را از فرشته تشخیص دهد، باز هم ارادهی قدم گذاشتن در راه درست را نداشته باشد...
داستان روایتی خطی و اول شخص را دنبال میکند. شاید تصاویر کتاب باعث به هیجان آمدن شما نشوند، اما اگر دو-سه فصل اول را بخوانید، دیگر از پای کتاب بلند نمیشوید!
بخشی از متن داستان:
«نیمه شب با احساس عجیبی از خواب بیدار شدم. هنوز هم نمیتوانم به درستی آن را وصف کنم. چیزی شبیه تشنگی ولی متفاوت با آن یا حسی که انسان پس از سالها نابینا بودن با دیدن اولین تصویر دچارش میشود. احساس بیقراری میکردم. چیزی در درون من به تلاطم در آمده بود.
برای آن که حالم بهتر شود از اتاقک بیرون آمدم. بیرون نسیم آرامی میوزید. کمی حالم بهتر شد، اما آن احساس همچنان پابرجا بود. فَرتیاد که نوبت نگهبانیاش بود من را دید. از من پرسید :«چی شده؟ حالت خوبه؟»
به دروغ جواب دادم :«چیزی نیست بیخوابی به کلهام زده. شاید هم دریا زده شدهام .» اما خود خوب میدانستم که احساسم مربوط به هیچکدام از اینها نیست. به جای این که حالم بهتر شود، لحظه به لحظه احساسم شدت میگرفت. کنار قایق نشستم و دستم را در آب فرو کردم. گرچه آب خنک بود، اما من احساس میکردم از درون داغ میشوم. حالا نوعی حس اضطراب هم به احساسم اضافه شده بود. حس اضطرابی مانند کسی که فرا خواندهاندش یا کسی که مدتها منتظر چیزی بوده و حالا زمان رسیدن به آن نزدیک است. گیج شده بودم. کم کم داشتم میترسیدم. من چرا این طوری شده بودم؟
...حواس دیگرم کم کم از کار افتاد. یا من این طور فکر میکردم. دیگر نه وزش نسیم را حس میکردم و نه خنکی آب را، نه صدایی میشنیدم و نه چشمهایم چیزی جز آن را میدیدند. همه چیز فراموشم شده بود و فقط به یک چیز فکر میکردم: چگونه آن کلید را بدست بیاورم!
همان طور که دستم روی سر آن پانیپ بود، ناخود آگاه دست دیگرم آرام آرام به سمت خنجرم خزید...»