وقتی جیمی ترنر وارد اتاق پذیرش شد، با سرخوشی چیزی زیر لب زمزمه میکرد که تا اندازهای گوشخراش به نظر میرسید.
پرسید: «پیرمرد سگ اخلاق هستش؟» و سوال خود را با چشمکی همراه کرد که منشی زیبا سرخ شد.
«ایشون تشریف دارن و منتظر شما هستند.» سپس او را به سمت دری راهنمایی کرد که روی آن با حروف درشت و سیاه نوشته شده بود: «فرانک مک کاچیون، مدیر کل پست اتحادیه فضایی»
جیم وارد شد و گفت: «سلام فرمانده. چی شده؟»
«ها، تویی؟»
مک کاچیون سرش را از روی میز بلند کرد و در حالی که ته سیگار برگ بد بویی را میجوید گفت: «بشین.»
مک کاچیون از زیر انبوه ابروهای خاکستری و پرپشت به او چشم دوخت. پیر سگ اخلاق، نامی آشنا برای تمامی اعضای پست اتحادیه فضایی بود. حتی قدیمی ترین عضو هم به یاد نمیآورد که خنده او را دیده باشد. گرچه شایعات میگفت یک بار زمانی که بچه بود، موقع سقوط پدرش از درخت سیب خندیده است. اما حالت حال حاضر او، شایعات را اغراق آمیز نشان میداد.
او با صدایی بد گفت: «خوب، گوش کن ترنر. پست اتحادیه فضایی سرویس جدیدی رو افتتاح کرده و تو انتخاب شدی تا برای اولین بار اون رو آزمایش کنی.» بی اعتنا به دهن کجی جیمی، ادامه داد: «از حالا به بعد خدمات پست ونریان تموم سال برقرار خواهد بود.»
«چی؟ من همیشه فکر میکردم از نظر مالی، رسوندن پستهای ونریان بیچارهامون میکنه، مگه اینکه اینطرف خورشید باشیم!»
مک کاچیون تایید کرد: «البته. ولی در صورتی که مسیرهای عادی رو طی کنیم. اما اگه بتونیم به حد کافی به خورشید نزدیک بشیم، میتونیم میون بر بزنیم و درست از عرض منظومه بگذریم. اینجاست که نقشت مهم میشه! اونها سفینه جدیدی رو بکار میبرن که برای نزدیک شدن تا فاصله بیست میلیون مایلی به خورشید تجهیز شده و میتونه تو اون فاصله تا هر موقع که لازم باشه باقی بمونه.»
جیمی دستپاچه حرف او را قطع کرد: «یه لحظه، پـ... آقای مک کاچیون. من نمیفهمم. این چه جور سفینهایه؟»
«انتظار داری من بدونم؟ من از آزمایشگاه فراری نیستم. طبق اون چیزی که بهم گفته شده، سفینه یه نوع میدان از خودش منتشر میکنه که اشعههای خورشید رو از اطراف سفینه منحرف میکنه. گرفتی؟ همشون بازتاب میشن. هیچ گرمایی بهت نمیرسه. میتونی تا ابد اونجا بمونی و حتی از توی نیویورک هم، کمتر احساس گرما بکنی.»
جیمی با بدبینی گفت: «اه، که اینطور؟ اینها که میگی تا حالا آزمایش شده، یا این خرده کاریها به عهده خودم گذاشته شده؟»
«معلومه که آزمایش شده. اما نه تحت شرایط منظومه خورشیدی واقعی.»
«پس بی خیالش. من تا حالا خیلی کارها برای اتحادیه انجام دادم، اما این یکی دیگه آخرشه! هنوز اونقدرها دیوونه نشدم.»
مک کاچیون شق و رق نشست و گفت: «باید سوگندی رو که موقع ورود به خدمات خوردی رو یادت بیارم، ترنر؟ پرواز ما در میان فضا را...»
جیمی جمله او را به آخر رساند: «هیچ چیزی متوقف نمیکنه مگر مرگ. من این رو به خوبی خود شما میدونم و خیلی هم خوب میدونم که گفتن این حرف از روی یه صندلی راحتی چقدر آسونه. اگر اینقدر آرمان گرا هستید، میتونید خودتون انجامش بدید. تا اونجایی که به من مربوطه، این خارج از محدوده است. و اگر دلتون خواست، میتونید من رو پرت کنید بیرون. باز هم میتونم کارهای اینطوری پیدا کنم.»
و به آرامی بشکنی زد. صدای مک کاچیون به نرمی ابریشم شده بود: «خوب، خوب ترنر. اینقدر عجول نباش. هنوز تموم چیزی رو که میخواستم بگم نشنیدی. روی اسنید قراره همکارت باشه.»
«هه! اسنید! اون خالی بند، تا یه میلیون سال دیگه هم جرات چنین کاری رو پیدا نمیکنه. یه قصه دیگه تعریف کن.»
«خوب، راستش، اون این کار رو قبول کرده. من فکر میکردم که تو هم همراهیش میکنی، ولی مثل اینکه حق با اون بود. اون دائم اصرار میکرد که تو پا پس میکشی. اما من اولش فکر میکردم که اینطور نیست.»
مک کاچیون با حرکت دست او را مرخص کرد و با خونسردی نگاهش را به گزارشی دوخت که قبل از ورود جیمی آن را مطالعه میکرد. جیمی با بی میلی چرخید ولی دوباره برگشت.
«یه لحظه، آقای مک کاچیون. منظورتون اینه که روی واقعاً میخواد بره؟»
مک کاچیون در حالی که وانمود میکرد به چیز دیگری مشغول است، سرش را تکان داد.
و جیمی ناگهان گر گرفت: «خب، اون نکبت ِ دراز، اون خمرهی صورت بشقابی فکر میکنه که من اونقدر ترسو ام که نمیرم! خیلی خوب، نشونش میدم! باشه، قبول میکنم و ده دلار به پنج سنت ونریانی شرط میبندم که آخرین لحظه مریض میشه!»
مک کاچیون بلند شد و در حالی که دست میداد گفت: «خوبه! میدونستم که حرف حساب حالیت میشه. سرگرد وید همه جزییات رو میدونه. فکر کنم حدود شش هفته دیگه از اینجا بری و از اونجایی که خودم فردا به زهره میرم، احتمالا من رو اونجا میبینی.»
جیمی در حالی که هنوز هم از خشم جوش میزد، اتاق را ترک کرد و مک کاچیون زیر لبی به منشی گفت: «اوه، دوشیزه ویلسون. روی اسنید رو روی نمایشگر برام بگیر.»
چند دقیقه مکث پیش آمد و بعد چراغ قرمز سیگنال روشن شد. نمایشگر روشن شد و چهره سرزنده اسنید با موهای تیره روی صفحه نمایش ظاهر شد.
مک کاچیون خرناس کشان گفت: «سلام اسنید. تو شرط رو باختی! ترنر شغل رو قبول کرد. وقتی بهش رسوندم که گفتی اون شغل رو قبول نمیکنه، فکر کردم الآنه که از شدت خنده خودش رو خراب کنه! حالا، بی زحمت بیست دلار رو رد کن بیاد!»
چهره اسنید از خشم سیاه شده بود. گفت: «یک لحظه، آقای مک کاچیون. برای چی به اون کمخرد گیج گفتی که من نمیرم؟ توی دودوزه باز حتما همین رو بهش گفتی! من الان میام اونجا، ولی میتونید بیست دلار دیگه کنار بذارید. چون شرط میبندم جا بزنه. اما من میام.»
وقتی که مک کاچیون دستگاه را خاموش میکرد، اسنید هنوز در حال خط و نشان کشیدن و تف پراندن بود.
مدیر کل به عقب تکیه داد، سیگار له شده خود را دور انداخت و یکی جدیدش را برداشت. چهره اش هنوز در هم بود، اما نشانه روشنی از رضایت در صدایش موج میزد وقتی گفت: «هاه! میدونستم که این گیرشون میندازه!»
دو نفری که سفینه خوشساخت هلیوس را در مدار عطارد به پیش میکشیدند، کلافه و عرق کرده بودند. علی رغم رابطهی مثلا دوستانهای که هفتهها تنهایی در فضا بر آنها تحمیل کرده بود، جیمی ترنر و روی اسنید خیلی کم با هم صحبت میکردند. علاوه بر این خصومت پنهانی، گرمای خورشید پف کرده و زجر اینکه از عاقبت چنین سفری اطمینان نداشتند هم اضافه شده بود و آن دو واقعاً جفتی بیچاره و بدبخت بودند.
جیمی با خستگی به صفحات مدرج و پر پیچ و خم روبروی خود چشم دوخته بود، دستهای از موهای خیس از عرق را از روی چشمانش کنار زد و ناله کنان گفت: «دماسنج چه عددی رو نشون میده، روی؟»
پاسخ غرغر کنان رسید: «125 درجه فارنهایت[1] و باز هم در حال بالا رفتنه.»
جیمی در حالی که نفرین میکرد، گفت: «خنک کننده روشن و روی بالاترین حده، پوسته سفینه هم 95 درصد تشعشعات خورشیدی رو بازتاب میکنه، ولی این تو هنوز صد و بیست درجه گرمه.»
کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد: «گرانیسنج میگه هنوز سی و پنج میلیون مایل با خورشید فاصله داریم. پانزده میلیون مایل قبل از اینکه میدان انکسار کار بیفته. دما شاید تا 150[2] هم بالا بره. چه آینده شیرینی! خشک کنندهها رو چک کن. اگه هوا کاملاً خشک نباشه، آخرین مقصد رو نمیبینیم.»
صدای اسنید خشک بود: «درون مدار عطارد! فکرش رو بکن! هیچ کس قبلاً اینقدر به خورشید نزدیک نبوده. و ما هنوز هم در حال نزدیک شدنیم.»
جیمی یاد آوری کرد: «تا حالا از این نزدیک و نزدیکترها زیاد داشتیم. اما اونها خارج از کنترل بودند و روی خورشید فرود اومدن. فرید لندر، دیباک، آنتون ...» در حالی که به فکر فرو میرفت، صدایش کم کم خاموش شد.
اسنید به این راحتی تسلیم نمیشد: «در هر حال این میدون انکسار چقدر اثر داره، جیمی؟ میدونی، این فکرهای بامزه تو، خیلی هم خیال آدم رو راحت نمیکنه.»
«خوب، این تحت بدترین شرایطی که تکنسینهای آزمایشگاه میتونستن آماده کنن امتحان شده. من تماشاشون کردم. این رو توی چنان تشعشعی غرق میکردن که شبیه شرایط خورشید تو فاصله بیست میلیون مایلی باشه. میدون مثل یه افسون محافظ عمل میکرد. نور رو طوری از اطرافش منحرف میکرد که سفینه ناپدید میشد. آدمهای توی سفینه میگفتن که بیرون غیر قابل دیدن میشده و اصلا گرمایی بهشون نمیرسیده. نکته بامزه اینجاست که میدون فقط تحت شرایطی کار میکنه که اشعهها با تمام قوا بتابن.»
روی با ترشرویی گفت: «خوب، امیدوارم که این برنامه همین طوری یا هر طور دیگه به خیر بگذره. اگر اون پیر سگ اخلاق بخواد چنین سفرهایی رو بکنه برنامهی معمول سفرهای من، خوب ... اون خلبان آساش رو از دست داده.»
جیمی حرف او را تصحیح کرد: «دو تا از خلبانهای آساش رو از دست داده.»
آن دو دوباره ساکت شدند و هلیوس راهش را ادامه داد.
دما بالا میرفت. 130، 135، 140. سپس سه روز بعد، زمانی که جیوهی لرزان دماسنج به دمای 148 درجه رسید، روی اعلام کرد در حال نزدیک شدن به کمربند بحرانی هستند. جایی که اشعههای خورشید آنقدر قوت داشت که میدان را به کار بیندازد.
آن دو در حالی که افکار تبداری در ذهن داشتند و ثانیهها را میشمردند، صبر کردند.
«یه دفعه اتفاق میافته؟»
«نمیدونم. باید صبر کنیم.»
از میان پنجره، تنها ستارهها نمایان بودند. خورشید که سه مرتبه از اندازه خود روی زمین بزرگتر بود، اشعههای کور کننده خود را به سمت فلز مات میپراند. چون در این سفینه که بطور اختصاصی طراحی شده بود، پنجرهها در حین تابشهای قدرتمند خودبخود بسته میشدند.
و سپس ستارهها شروع به محو شدن کردند. به آهستگی، اول ستارههای تیره خاموش شدند، و سپس روشنترین آنها : پولاریس، رگولوس، آرکتوروس، سیریوس. فضا بطور یکنواختی سیاه شده بود.
جیمی نفس عمیقی کشید و گفت: «کار میکنه!»
این لغات وقتی از دهان او خارج شدند که محافظهای خورشیدی از روی پنجرهها کنار میرفت. خورشید ناپدید شده بود!
جیمی ترنر که خیلی خوشحال بود گفت: «هاه! تقریبا احساس خنک شدن میکنم! پسر! عین یه طلسم کار کرد! میدونی، اگه میتونستن میدون رو برای تمام اندازههای تابش اشعه تنظیم کنن، ما کاملاً محو میشدیم! این میتونست یه اسلحه جنگی مناسب بسازه!»
او سیگاری روشن کرد و با خیالی آسوده به عقب تکیه داد.
روی گفت: «پس در اونصورت ما کورکورانه پرواز میکردیم.»
جیمی پوزخندی دانشمندانه زد و گفت: «لازم نیست نگران این چیزها باشی، صورت بشقابی! من از همه چیز مراقبت میکنم. ما در مدار خورشید هستیم. طی دو هفته، درست جایی مقابل اینجا خواهیم بود. بعدش من راکتها رو روشن میکنم و اون وقت از این مدار خارج میشیم و به زهره میرسیم!»
او خیلی از خود راضی به نظر میرسید. «همهچی رو بسپار دست جیمی ترنر مغزدار. من خودمون رو دو ماهه میرسونم، به جای اینکه مثل سابق شش ماه طول بکشه. حالا تو در کنار خلبان درجه اول اتحادیه هستی!»
روی خنده تهوع آوری کرد و گفت: «ببین این چی میگه! انگار همه کارها رو خودت کردی. تنها کاری که تو میکنی اینه که سفینه رو ببری تو مداری که من نقشه اش رو میکشم. تو مکانیکی، من مغز ماجرا.»
«اه؟ اینجوریه؟ هر جوجه خلبان تازه کاری میتونه نقشه یه مدار رو بکشه. این کار یه مرده که سفینه رو توی مدار هدایت کنه.»
«خوب، این نظر توئه. ولی کی بیشتر پول میگیره؟ هدایت کننده یا نقشه کش؟»
جیمی به زور آب دهانش را قورت داد و روی پیروزمندانه از اتاق هدایت خارج شد. بدون فکر کردن به اینها، هلیوس راهش را ادامه میداد.
برای دو روز، همه چیز آرام بود. سپس در روز سوم، جیمی که دماسنج را بررسی میکرد، سرش را خاراند و نگران شد. روی وارد شد و در حالی که جریان را مشاهده میکرد، از روی حیرت ابروی خود را بالا برد.
«اتفاقی افتاده؟»
او خم شد و میزان ارتفاع ستون نازک و قرمز رنگ را خواند. «فقط 100 درجه. به نظر بد نمیرسه. قیافهات رو که دیدم فکر کردم یه چیزی در مورد میدون انکسار پیش اومده و دما دوباره داره بالا میره.»
سپس با خمیازهای متظاهرانه برگشت.
جیمی پایش را که تا نیمه راه برای زدن ضربهای بالا آمده بود، به زور متوقف کرد و گفت: «اه، خفه شو! میمون احمق! اگه دما یه کم بره بالا خیال من راحتتره. میدون انکسار زیادی خوب کار میکنه و این اصلا مطابق میل من نیست.»
«هه! منظورت چیه؟»
«من توضیح میدم، و اگه تو خوب گوش بدی ممکنه حرفم رو بفهمی. این سفینه مثل یه بطری خلاء[3] ساخته شده. به سختی گرما رو میگیره و به سختی هم گرما ازش در میره.»
کمی مکث کرد تا حرف هایش اثر کنند: «توی دمای عادی، اگر منبع گرمای خارجی وجود نداشته باشه، انتظار نداریم که کشتی در روز بیش از دو درجه گرما تلف کنه. شاید تو دمایی که ما توش بودیم، اتلاف به روزی پنج درجه میرسید. منظورم رو میفهمی؟»
دهان روی همانطور باز مانده بود و جیمی ادامه داد: «ولی حالا این سفینه لعنتی توی کمتر از سه روز، پنجاه درجه از دست داده.»
«اما این غیر ممکنه.»
جیمی به درجه اشاره کرد و با طعنه گفت: «میبینی که. من بهت میگم کجای کار میلنگه. این میدون لعنتی. این شبیه یه عامل دفع کننده در مقابل اشعههای الکترو مغناطیس عمل میکنه و یه طوری کم کردن دمای سفینه رو شتاب داده.»
روی در فکر فرو رفت و به سرعت چند محاسبه ذهنی انجام داد. سپس گفت: «اگر این چیزی که تو میگی درست باشه، ما پنج روز دیگه به دمای انجماد میرسیم و تمام هفتهی بعد، آب و هوا کاملاً زمستونی میشه.»
«درسته. حتی اگه کاهش جریان گرما به خاطر افت دما رو هم در نظر بگیریم، باز هم وقتی به عطارد میرسیم، سی یا چهل درجه زیر صفر خواهیم بود.»
روی با ناراحتی آب دهانش را قورت داد و گفت: «اون هم در بیست میلیون مایلی خورشید!»
جیمی خاطر نشان کرد: «تازه بقیهاش مونده. این سفینه، مثل همه سفینههای دیگهای که برای سفر توی مدار مریخ استفاده میشن، دستگاه گرمکننده نداره. وقتی خورشید مثل اجل معلق میتابه و برای از دست دادن گرما، بجز روش بیفایدهی تابش راه دیگهای نیست، سفینههای مریخ و زهره با دستگاههای خنک کننده تجهیز میشن. برای مثال خود ما، تو دستگاههای سرد ساز هیچ کم و کسری نداریم.»
«پس، ما توی بد مخمصهای گیر افتادیم. عین همین جریان در مورد لباسهای فضاییمون هم صادقه.»
با اینکه دما هنوز هم برای کباب کردن کافی بود، هر دو کم کم احساس لرز بهشان دست داده بود.
روی گفت: «ببین، من تحمل این یکی رو ندارم. میگم همین حالا از اینجا بریم بیرون و برگردیم زمین. نمیتونن چیز بیشتری از ما انتظار داشته باشن.»
«یاللا! تو خلبانی! ببینم تو این فاصله از خورشید میتونی یه مسیر بدی و تضمین کنی که اشتباهی تو خود خورشید نمیافتیم؟»
«لعنتی! به این فکر نکرده بودم!»
کفگیر هر دویشان به ته دیگ خورده بود. از وقتی هم که مدار عطارد را پشت سر گذاشته بودند، ارتباط رادیویی غیر ممکن شده بود. لکههای خورشیدی در بالاترین میزان خود بودند و خش خش و برفک، هر پیامی را در خود غرق میکرد.
تمام روزهای بعد به تماشا کردن دماسنج گذشت، البته بجز دقایق معدودی که یکی از آن دو به فکر نفرین و فحش تازهای میافتاد که پیش از آن حوالهی سر آقای فرانک مک کاچیون نکرده بودند. خوردن و خوابیدن در حد افراط بود، اما لذتی در پی نداشت.
و در همین حین، هلیوس بی خبر از مخمصهای که مسافرانش در آن گرفتار شده بودند، به راه خود ادامه میداد.
همانطور که روی پیش بینی کرده بود، ستون قرمز دماسنج در هفتمین روزی که در میدان انکسار قرار داشتند، از نقطه انجماد گذشت. گرچه هر دو چنین انتظاری را داشتند، ولی با این وجود به شدت ناراحت شدند.
جیمی تقریبا صد گالن از آب مخزن را خالی کرد. اینطوری تقریبا ظرفهای موجود بر عرشهی سفینه را پر کرد.
او گفت: «اینطوری ممکنه بتونیم وقتی آب یخ میزنه، لولهها رو از ترکیدن نجات بدیم. و اگه اینجوری بشه، که حتما میشه، اینجوری میتونیم کلی آب برای خودمون ذخیره کنیم. میدونی که، باید یه هفته دیگه هم اینجا بمونیم.»
و روز بعد، که هشتمین روز بود، آب یخ زد. آنجا صندوقهایی بود مملو از یخهایی سرد و منجمد، که نور آبی غم انگیزی باز میتاباندند. آن دو با بیچارگی به این منظره زل زدند. جیمی یکی از آنها را شکست.
«سخت و منجمد.» او این حرف را با لحن غمگینی زد و ملحفه دیگری به دور خود پیچید.
حالا دیگر فکر کردن به چیزی غیر از پایین رفتن دما غیر ممکن بود. جیمی و روی تمامی ملحفه و پتوهای درون سفینه را جمع کرده بودند و بعد از اینکه چند پیراهن و شلوار روی هم پوشیده بودند، آنها را دور خود پیچانده بودند.
آنها تا جایی که میتوانستند، در رختخواب باقی میماندند، و زمانی که مجبور میشدند حرکت کنند نزدیک چراغ خوراکپزی روغنی جمع میشدند تا گرم شوند. اما حتی این خوشی کوچک هم خیلی زود آنها را ناامید کرد. چون جیمی گفت: «ذخیرهی روغن واقعاً محدوده و ما چراغ رو برای ذوب کردن آب و غذا نیاز داریم.»
عصبانیتها کوتاه و برخوردها زود به زود بود، ولی بیچارگی شدید آنها را از پریدن روی خرخره یکدیگر نگه میداشت. و روز دهم بود که آن دو که از یک مشکل مشترک رنج میبردند، ناگهان دوست شدند.
دما در نزدیکی صفر درجه[4] شناور بود، و به نظر میرسید که قصد نزول به منطقه منفی را دارد. جیمی که در گوشهای مچاله شده بود، به گذشتههای خود در نیویورک فکر میکرد و اینکه چقدر از گرمای ماه آگوست شکایت داشت و تعجب میکرد که چطور قادر به همچین کاری بود. در این حین، روی با انگشتهای کرخت خود، آنقدر توان داشت که حساب کند هنوز باید 6354 دقیقه سرما را تحمل کنند.
او نگاهی با بی رغبتی به اعداد انداخت و آنها را برای جیمی خواند. او ابرویی در هم کشید و ناله کنان گفت: «اینطوری که من حس میکنم، حتی 54 دقیقه هم دووم نمیآرم، چه برسه به 6354 دقیقه.»
سپس با بی صبری اضافه کرد: «امیدوارم بتونی به یه راهی فکر کنی که ما رو از این موقعیت بیرون ببره.»
روی پیشنهاد کرد: «اگه این همه به خورشید نزدیک نبودیم، میتونستیم موتورهای انفجاری رو روشن کنیم و از اینجا بیرون بپریم.»
«آره، و اگه روی خورشید فرود میاومدیم، دوباره خوب و گرم میشدیم. تو واقعاً کمک بزرگی هستی!»
«خوب، تو همون کسی هستی که خودش رو ترنر مغزدار میدونه. تو به یه چیزی فکر کن. طوری که تو حرف میزنی، به نظر میرسه همه چیز تقصیر منه.»
«معلومه که اینطوره. تو یه الاغ تو لباس آدمی! عقلم دائم بهم میگفت که این سفر احمقانه رو نرم. وقتی که مک کاچیون این رو پیشنهاد کرد، من رد کردم. عقلم میرسید.»
لحن جیمی خیلی تلخ بود: «پس چه اتفاقی افتاد؟ تو مثل یه احمق قبول کردی و مث فشنگ اومدی به جایی که هیچ احمقی جرأت نمیکنه پاش رو بذاره اونجا. و بعدش، معلومه، من مجبور شدم مثل یدونه چسب دنبالت راه بیفتم.»
تن صدای جیمی هر لحظه بالاتر میرفت: «خب... میدونی من باید چیکار میکردم؟ باید میذاشتم تو تنهایی بری و یخ بزنی و خودم هم کنار یه آتیش گرم مینشستم و بهت حسرت میخوردم. اگه میدونستم قراره چه اتفاقی بیفته، همین کار رو انجام میدادم.»
حالتی از ناراحتی و تعجب روی صورت روی به چشم میخورد: «اینطوریه؟ پس ببین واقعاً چطور بوده! خب، تا اونجایی که من میتونم بگم تو واقعاً در پیچیدن حقایق نابغهای! ولی برای بقیه چیزها نه! حقیقت مطلب اینه که حماقت نگفتنی تو اونقدرها بود که این ماموریت رو قبول کنی و من هم دنباله روی بیچارهای بودم که جبر وقایع پیش اومده، مجبور به اومدنم کرد.»
حالت چهره جیمی، در منتهای خود بزرگ بینی و خوار شماری طرف مقابل بود: «مثل اینکه سرما خلت کرده! اگه بخوای، کار انداختن حسهای پنج گانهات واسهی من کاری نداره!»
روی با حرارت جواب داد: «ببین، دهم اکتبر، مک کاچیون من رو روی نمایشگر احضار کرد و گفت که تو قبول کردی و به من خندیدی، چون یه ترسوی شکم گندهام و نمیخوام برم. این رو رد میکنی؟»
«بله. کاملاً رد میکنم! توی روز دهم اکتبر، پیر سگ اخلاق به من گفت که تو میخوای بری و باهاش شرط بستی...»
صدای جیمی به طور ناگهانی محو شد و حالتی حیرت زده سراسر صورت او را فرا گرفت. سپس گفت: «بگو ببینم، مطمئنی مک کاچیون بهت گفت که من قبول کردم؟»
زمانی که منظور جیمی را فهمید، حسی سرد و چسبناک دور قلب روی را گرفت. سرمایی که هوای یخ بیرون را بی اثر کرد.
جواب داد: «کاملاً. قسم میخورم. به همین دلیل من اومدم.»
جیمی به یکباره احساس میکرد خنگ شده است. گفت: «اما اون به من گفت که تو قبول کردی و من هم به همین دلیل اومدم.»
هر دو در سکوتی طولانی و بدیمن فرو رفتند که عاقبت با صدای روی که از شدت احساسات میلرزید، شکسته شد.
«جیمی، ما قربانی یه دودوزهبازی پست و کثیف و مسخره شدیم.» از چشمان او خشم به بیرون میپاشید. «گولمون زدند، سرمون کلاه گذاشتند ...»
لغات ناپدید شدند، اما او به زبان آوردن صداهای بیمعنی را ادامه داد که نشان دهنده خشم بی پایان او بود.
جیمی آرامتر بود، ولی حس انتقام جویی در او هم موج میزد: «تو راست میگی، روی. مک کاچیون کار کثیفی کرد. اون دست روی عمیقترین نقطههای پلیدی روح آدم گذاشت. اما به هر حال ما فهمیدیم، وقتی که 6300 دقیقه دیگه هم بگذره، ما یه حساب هایی داریم که باید با این آقای مک کاچیون تسویه کنیم.»
چشمان روی با نوری از بیرحمی میدرخشید: «میگی چیکارش کنیم؟»
«بذار وقتش برسه، میریم تیکهپاره اش میکنیم و بعد هم ریز ریز قیمه قیمهاش میکنیم.»
«به اندازه کافی وحشتناک نیست. چطوره تو روغن سرخش کنیم؟»
«آره، این بهتره. اما ممکنه خیلی وقت ببره. بیا همون روش قدیمی ِ پنجهبوکس رو روش پیاده کنیم.»
روی دست هایش را به هم مالید و گفت: «ما اونقدر وقت داریم که بتونیم یه ابزاری که درست و حسابی به درد بخوره، پیدا کنیم. کثافت. نکبت ِبزدل ِجذامی ِملعون ...» سیل باقی کلمات، وارد فضای غیر قابل چاپ شد.
و در مدت چهار روز بعدی، دما باز هم پایینتر رفت. روز چهاردهم و آخر بود که جیوه یخ زد و میله استوانهای قرمز رنگ، عقربهی یخ بسته خود را به در مقابل دمای چهل درجه زیر صفر[5] قرار داد.
در این روز وحشتناک آخر، آنها چراغ روغنی را روشن کردند و تنها باقی مانده اندک ذخیره روغن خود را استفاده کردند. لرزان و نیمه یخ زده، آنها به جلو خم شدند و کوشیدند تا آخرین ذره گرما را جذب کنند.
جیمی چند روز قبل یک جفت گوش گرم کن در گوشهای پیدا کرده بود و حالا هر یک ساعت آن را با هم عوض میکردند. هر دو زیر تپه کوچکی از پتوها خود را مدفون کرده بودند و دست و پاهای سرمازده را ماساژ میدادند. با گذر هر دقیقه، صحبتهای آنها که تنها در مورد مک کاچیون بود، تند و تیزتر و خشمناکتر میشد.
«همیشه همون شعار لعنتی پست فضایی رو تکرار میکرد: پرواز ما در میان فض ...»
صدای جیمی از شدت ناتوانی ساکت شد.
روی تایید کرد: «آره. همیشه هم دنبال یه سوراخ تو صندلیها میگرده. بجای اینکه بیاد بیرون و مثل یه مرد واقعی کار کنه. آشغال فلان فلان شده.»
جیمی در حالی که عطسه میکرد گفت: «خب، ما تا دو ساعت دیگه باید از کمربند میدان خارج بشیم. بعد هم سه هفته توی راه هستیم و اون وقت میرسیم به زهره.»
اسنید که از دو روز پیش به فین فین کردن افتاده بود، گفت: «برای من یکی که اینقدر هم زود نمیگذره. من دیگه هیچوقت به سفر فضایی نمیرم. مگر همون سفری که میخواد من رو به زمین برگردونه. بعد از اینها، من میخوام زندگیم رو با پرورش موز تو آمریکای مرکزی بسازم. حداقل اونجا درسن و حسابی از این تو گرمتره.»
«با اون بلایی که ما میخوایم سر مک کاچیون بیاریم، فکر نکنم از زهره بیرون بیا باشیم.»
«نه، راست میگی. اما در هر حال، اون هم خوبه. زهره حتی از آمریکای مرکزی هم گرمتره، و فعلا تنها چیزی که برای من مهمه همین گرماست.»
جیمی دوباره عطسه کرد و گفت: «به هر حال لزومی نداره از بابت مسائل قانونی نگران باشیم. روی زهره، بخاطر قتل درجه اول فقط یه مدتی حبس میشی. یه سلول گرم و خشک و خوب برای بقیه عمر. چی دیگه میتونه از این بهتر باشه؟»
عقربه ثانیه شمار کرنومتر به آرامی به پیش میرفت، و دقایق به سختی میگذشتند. دست روی با حالتی عاشقانه روی اهرمی قرار داشت که موتورهای سمت راستی را منفجر میکرد و هلیوس را از خورشید و کمربند وحشتناک انکسار دور میکرد.
و عاقبت جیمی با اشتیاق فریاد زد: «برو! موتورهاش رو روشن کن!»
با غرشی پر طنین، راکتها آتش کردند. هلیوس سراپا به سختی لرزید. خلبانها احساس میکردند که فشار شتاب آنها را به صندلی هایشان فشار میدهد و خوشحال بودند. در عرض چند دقیقه، خورشید دوباره پیدا میشد و آنها گرم میشدند و گرمای عالی را دوباره احساس میکردند.
قبل از اینکه آنها بفهمند، اتفاق افتاد. جرقهای زود گذر از نور گذشت و سپس صدای سایش فلز بر فلز و آنگاه صدای کلیک بسته شدن محافظ پنجرههای سفینه به گوش رسید.
روی فریاد زد: «نگاه کن! ستارهها! ما ازش رفتیم بیرون!» از سر وجد، نگاهی خوشحال به دماسنج انداخت و گفت: «خب رفیق! از این به بعد دوباره میریم بالا!»
سپس پتو را دوباره به خود پیچید، چون سرما هنوز باقی بود.
رون دفتر فرانک مک کاچیون در دفتر شعبهی زهرهی ادارهی پست فضای متحد، دو مرد حضور داشتند. خود مک کاچیون و مردی مسن تر، زیبولون اسمیت که مخترع میدان انکسار بود. اسمیت صحبت میکرد: «اما آقای مک کاچیون، برای من خیلی مهمه که دقیقاً بفهمم عملکرد میدان چطور بوده. مطمئناً اونها تمام اطلاعات ممکن رو به شما دادهاند.»
چهره مک کاچیون که در حال گاز زدن ته یک سیگار دو-برای-پنج بود و آن را روشن میکرد، سخت و لجوج به نظر میرسید.
او گفت: «آقای اسمیت عزیز، این دقیقاً همون کاریه که اونها نکردن. از همون وقتی که به اندازه کافی از خورشید دور شدند که بتونن دوباره ارتباط رو راه بندازن، من دائم درخواستهایی در مورد گزارش عملکرد میدان برای اونها فرستادم. اما اونها از جواب دادن خودداری میکنند. اونها گفتند که میدان کار کرده و خودشون هم زندهان و بقیه جزییات رو وقتی میگن که به زهره رسیده باشن. همین!»
زیبولون اسمیت از سر ناامیدی آهی کشید و گفت: «یک چنین سرپیچی از دستور به سخن گفتن، یک کم غیر معمول نیست؟ من فکر میکردم که اونها میبایست گزارشهای کامل میفرستادن و تمامی جزییات خواسته شده رو مخابره میکردن.»
«همینطوره. اما اینها خلبانهای درجه یک من هستن و دمدمی مزاجن. ما هم بعضی سرپیچیهاشون رو ندیده میگیریم. در ثانی، من برای فرستادنشون به این ماموریت، بهشون کلک زدم، بد کلکی هم بهشون زدم. همونطور که خودتون هم میدونین، به همین خاطر میخوام براشون آسون بگیرم.»
«خب، در این صورت، فکر میکنم باید منتظر بشم.»
مک کاچیون به او اطمینان داد: «اوه، خیلی طول نمیکشه. اونها امروز میرسن و من بهتون قول میدم که هر وقت تونستم ببینمشون، تمام جزئیات رو براتون بفرستم. در کل، اونها از یه سفر دو هفتهای تو فاصله بیست میلیون مایلی از خورشید جون به در بردن، پس اختراع شما موفقیت آمیز بوده. این باید شما رو راضی کنه.»
اسمیت به تازگی مک کاچیون را ترک کرده بود که منشی او با صورتی پر از سوال وارد شد. او به مک کاچیون خبر داد: «در مورد خلبانهای هلیوس انگار مشکلی پیش اومده، آقای مک کاچیون. همین الان یه اعلامیه از طرف سرگرد وید از شهر پالاس، همون جایی که اونها فرود اومدن رسید. اونها از شرکت تو جشنی که برای اونها برگذار شده بود خودداری کردن، در عوض یه موشک کرایه کردن که بیان اینجا و دلیلش هم نگفتن. وقتی هم که سرگرد وید خواسته اونها رو متوقف کنه، هر دو خیلی عصبانی شدن.»
سپس متن گفتگو را روی میز او گذاشت.
مک کاچیون نگاهی سرسری به آن انداخت و گفت: «هوم! اونها واقعاً دمدمی مزاج هم رفتار میکنن. خوب، هر وقت اومدن بفرستشون پیش من. حالشون رو جا میارم.»
شاید سه ساعت بعد بود که مشکل دو خلبان بد رفتار دوباره خودش را در ذهن او جلو انداخت، این بار با سر و صدای آشوبی که در اتاق پذیرش به راه افتاده بود. او صدای پر از خشم دو مرد را شنید و سپس صدای محکم منشیاش که مخالفت میکرد. ناگهان در اتاق به شدت باز شد و جیمی ترنر و روی اسنید با قدمهای بلند وارد شدند.
روی با خونسردی در را بست و پشتش را به آن تکیه داد.
جیمی به او گفت: «تا وقتی که من این تو هستم، نذار کسی مزاحم بشه.»
روی با صدایی ترسناک جواب داد: «تا یه مدت کسی از این در رد نمیشه. اما یادت باشه، قول دادی یه کمش رو هم برای من بذاری.»
در تمام این مدت، مک کاچیون چیزی نگفت. اما وقتی دید که جیمی خیلی عادی یک جفت پنجه بکس از جیبش بیرون آورد و آنها را با حالتی مصمم دستش کرد، فهمید که زمان تمام کردن این کمدی مسخره رسیده است.
سپس با لحنی گرم که بیسابقه بود، گفت: «سلام بچهها! خوشحالم که دوباره شما رو میبینم. بشینید!»
جیمی پیشنهاد او را رد کرد و با صدای ناخوشایندی که از به هم ساییدن دندانهایش در میآورد، گفت: «چیزی برای گفتن نداری؟ آخرین درخواست، قبل از اینکه عملیات رو شروع کنم؟»
مک کاچیون گفت: «خوب، اگه میخواین اینطوری عمل کنین، اگه بی منطق نباشم، شاید بخوام بپرسم که همه این برنامهها واقعاً برای چیه؟ شاید منحرف کننده خوب عمل نکرده و سفر گرمی داشتید؟»
تنها جواب این سوال، خرخری از جانب روی و نگاهی سرد از طرف جیمی بود.
جیمی گفت: «اول از همه، قضیه این گول زدن ما به اون طریق پلید و نفرت آور چی بود؟»
ابروی مک کاچیون بر اثر حیرت بالا پرید و گفت: «منظورتون همون دروغ کوچیک و معصومانهایه که بهتون گفتم تا مجبور شید این سفر رو برید؟ خوب، چیز مهمی نبود. فقط یه تمرین کوچیک کاری، همهاش همین بود. خوب، من دست روی چیزهایی گذاشتم که خلاف برنامه هر روزه بود و مردم بهش میگفتن روال عادی. بعلاوه، مگه این چه صدمهای به شما زد؟»
روی با حرارت گفت: «در مورد «سفر خوشایندمون» براش بگو، جیمی.»
جواب آمد: «این دقیقاً همون کاریه که میخوام بکنم.»
جیمی به سمت مک کاچیون برگشت و درون هوا، حالتی به مانند یک فدایی به خود گرفت: «اولاً، تو این سفر لعنتی، ما توی دمایی که به 150 هم رسید، سوختیم. اما خوب، چنین انتظاری داشتیم و خیلی شکایت نکردیم. ما تو نیمه راه عطارد تا خورشید بودیم.»
«اما بعدش، وارد قسمتی شدیم که نور دور و برمون منحرف میشد. اشعههای ورودی به صفر رسیده بودند و ما شروع به از دست دادن گرما کردیم. البته نه به اندازه یک درجه در روز، همونطور که تو مدرسه خلبانی یاد گرفتیم.»
او مکث کرد تا نفسی بکشد و به چند ناسزای جدید در ذهنش فکر کند. سپس ادامه داد: «طی سه روز، ما به زیر 100 و در عرض یک هفته، به زیر نقطه انجماد رسیدیم. بعد هم برای یک هفته تمام، یعنی هفت روز طولانی، ما مسیرمون رو در دمای زیر انجماد ادامه دادیم. هوا اونقدر سرد بود که روز آخر، جیوه یخ زد.»
صدای ترنر آنقدر بلند شده بود که حالا خش داشت، و در نزدیکی در، روی با حسی از خود دلسوزی، نفسش را با صدایی شنیدنی حبس کرد. مک کاچیون هم چنان مرموز به نظر میرسید.
جیمی حرفش را ادامه داد: «ما اونجا هیچ سیستم گرمایی نداشتیم. در واقع، اصلاً گرمایی نداشتیم. حتی لباس گرم هم نداشتیم! ما یخ زدیم، لعنت به اون، مجبور بودیم غذا رو گرم و آب رو ذوب کنیم. ما خشک شده بودیم، نمیتونستیم تکون بخوریم. دارم بهت میگم، مثل جهنم بود، منتها تو دمای برعکس!»
چون لغت کم آورده بود، ساکت شد و روی ادامه داد: «ما فقط بیست میلیون مایل از خورشید فاصله داشتیم و اون وقت گوشهای من سرما زده شده بودند. دارم بهت میگم، گوشهام پر از برفک شده بود.»
او مشتش را با حالتی شریرانه زیر دماغ مک کاچیون تکان داد و گفت: «و این تقصیر تو بود. تو ما رو با کلک انداختی توش! موقعی که داشتیم یخ میزدیم، به خودمون قول دادیم که برگردیم و حال تو رو بگیریم. الان هم میخوایم به قولمون عمل کنیم.»
به سمت جیمی برگشت و گفت: «راه بیفت. شروع میکنی یا نه؟ به اندازه کافی وقت تلف کردیم.»
مک کاچیون عاقبت به حرف آمد: «صبر کنید، بچه ها. بذارید همه چیز رو روشن کنم. میخواین بگین که میدون انکسار اونقدر خوب کار میکرد که هیچ اشعهای بهتون نمیرسید و هر چی گرما توی سفینه بود، مکید و انداخت بیرون؟»
جیمی با خرخر کوتاهی، تأیید کرد.
مک کاچیون ادامه داد: «و شما به این خاطر یک هفته داشتید یخ میزدید؟»
دوباره خرخری بلند شد.
سپس حادثهای بسیار غریب و غیر عادی اتفاق افتاد. مک کاچیون، «پیرمرد سگ اخلاق»، مردی که عضلات اساسی برای خنده را نداشت، لبخند زد. او واقعاً نیشش را باز کرد و دندانهایش را نشان داد. و سپس بیشتر، پوزخند گشادتر و گشادتر شد تا سرانجام خندهای خشک که مدتها بی استفاده مانده بود، بلندتر و بلندتر به گوش رسید تا اینکه سرانجام تبدیل به یک خنده کاملاً تازه و سپس به یک غرش بلند تبدیل شد. با یک انفجار خیلی بلند، مک کاچیون یک عمر عبوسی و ترشرویی را به دور انداخت.
دیوارها میلرزیدند، شیشهها تلق تلق میکردند و هنوز خنده ادامه داشت. روی و جیمی با دهانهای باز و کاملاً حیرت زده ایستاده بودند. یک کتابدار متحیر، سرش را تا نیمه با بی پروایی از لای در تو کرده و از شدت تعجب همان جا خشک شده بود. بقیه که پشت در ازدحام کرده بودند، با وحشت پچپچ میکردند: مک کاچیون داره میخنده!
سرانجام، قوت خنده مدیر کل پیر فرو نشست. او با خندهای تو دهنی همه چیز را تمام کرد و با صورتی بنفش شده به سمت دو خلبان درجه یک خود برگشت که حیرت، خشم آنها را فرو برده بود.
او به آنها گفت: «پسرها! این خندهدارترین جوکی بود که تا به حال شنیده بودم! میتونید رو دریافت دو برابر حساب کنید! جفتتون!»
او هنوز هم زیر لبی خندهای میکرد که کم کم تبدیل به سکسکه جالبی میشد.
دو خلبان با در دست داشتن چنان پیشنهاد دلپذیری، همچنان یخ بودند. جیمی میخواست بداند که: «چی اینقدر خنده داره؟ من خودم هیچ چیز خنده داری نمیبینم.»
صدای مک کاچیون مثل عسل روان شد: «حالا، بچهها. قبل از اینکه برم، به هر کدومتون یه سری کاغذ ماشینی دادم که روش دستورالعملهایی چاپ شده بود. اونها رو چیکار کردید؟»
ناگهان خجالتی فضا را پر کرد.
روی آب دهانش را قورت داد و گفت: «نمیدونم. فکر کنم مال خودم رو گم کردم.»
جیمی که واقعاً وحشتزده بود گفت: «من هیچوقت به مال خودم نگاه نکردم. همه چیز رو دربارهاش یادم رفت.»
مک کاچیون پیروزمندانه فریاد زد: «میبینید؟ همهاش تقصیر حماقت خودتون بوده!»
جیمی گفت: «چطور همچین چیزی به کلتون زده؟ سرگرد وید هر چیزی که در مورد سفینه باید میدونستیم، به ما گفت و تازه فکر نمیکنم چیزی میموند که شما بخواین راجع به روندن یه سفینه به ما بگین.»
«اه؟ هیچی نبوده؟ اینطور که معلومه وید فراموش کرده موضوع کوچیکی رو بهتون بگه که تو دستورالعملهای من پیداش میکردید. قدرت میدون انکسار قابل تنظیمه. به نظر میاد وقتی شما شروع کردید، اون روی ماکزیمم اندازهاش بوده. فقط همین.»
او دوباره شروع به خندهای ناپیدا کرده بود. سپس گفت: «حالا. اگه اینقدر به خودتون زحمت میدادید که ورقهها رو بخونید، میفهمیدید که حرکت کوچیک یه اهرم» او علامتی با شصت دستش در هوا کشید و ادامه داد: «میتونه توانایی میدون رو به هر اندازه که دوست داریم کاهش بده و بذاره اشعه به میزانی که لازم داریم، وارد بشه.»
و خنده دوباره بلند میشد: «و شما یک هفته در حال یخزدن بودید، چون اینقدر عقل نداشتید که یه دسته رو تکون بدید. و حالا شما دو تا خلبان درجه اول اومدید اینجا و من رو سرزنش میکنید. چه خندهدار!»
و با دیدن نگاهی پر از سؤال که دو مرد ساده دل به هم میانداختند، دوباره خندید.
وقتی مک کاچیون دوباره حال عادی پیدا کرد، جیمی و روی رفته بودند. آن پایین، درون کوچهای کنار ساختمان، پسر کوچک ده سالهای با تحیر و علاقه، دو مرد ناشناس و پوشیده در یونیفرمهایی غریب را تماشا میکرد که یک در میان به هم لگد میزدند. آن هم لگدهایی تند و سخت.
[1] معادل 52 درجه سانتیگراد
[2] معادل 66 درجه سانتی گراد
[3] وسیلهای که سر جیمز دوار در اوایل قرن بیستم اختراع کرد و شامل یک بطری دو جداره است که فضای بین دو جدار آن از هوا خالی شده و برای جلوگیری از اتلاف یا ورود حرارت استفاده میشود. امروزه در تمامی انواع فلاسکهای خانگی و صنعتی بکار میرود. برای کارایی بهتر در برابر اتلاف حرارت، شیشهی بطری با نقره یا جیوه اندود میشود تا اتلاف تابشی هم به حداقل برسد. یک فلاسک خانگی میتواند چای را برای مدتی حتی تا ده ساعت، داغ نگه دارد.
[4] معادل 18- درجه سانتیگراد
[5] معادل چهل درجه سانتیگراد زیر صفر!