زنگ زدند. ساعت دو بعدازظهر بود. یک نفر مزاحم وقتنشناس پشت در بود.
از توی آیفون که نگاه کرد، پری را دید. در را باز کرد و منتظر ماند تا بالا بیاید. پری با کفش آمد تو، نگاهی به او انداخت و روی مبل روبروی در نشست. «سلام. میدونم که بد موقعه است، اما کار واجب دارم.»
مرد روبرویش نشست و گفت: «خوب... چایی؟ آب؟»
پری دستی تکان داد و گفت: «نه. فقط گوش کن.»
کمی پا به پا کرد و گفت: «ببین... میدونی که فردا من و عباس داریم میریم شمال. تو عادت داری هر بار به عباس اصرار کنی ماشین رو قبلش ببره سرویس. الان اومدم بگم که این دفعه این کار رو نکن. دلیلش رو خودت میفهمی.»
مرد با تعجب سرش را خاراند و گفت: «یعنی چی آخه؟ چرا سرویس نکنه؟»
«گفتم که. بعداً دلیلش رو خودت میفهمی...»
دوباره زنگ زدند. نگاهی به ساعت انداخت. دو بعدازظهر. یک مزاحم وقتنشناس دیگر. توی آیفون را نگاه کرد. باز پری بود. برگشت. پری روی مبل نشسته بود و ناخنهایش را میجوید. دوباره توی آیفون را نگاه کرد. خودِ پری بود. یعنی دوقلو داشت؟ بالاخره در را باز کرد.
پری با کفش آمد تو و روبروی پری اول نشست. پری اول با دیدنش کمی جا خورد، اما نه آنقدر که انگار روح دیده باشد. مرد رفت روی مبل کناری، بین دو تا پری نشست و به هر دو تا نگاهی انداخت. با هم مو نمیزدند. حتا لباسهایشان عین هم بود. انگشتر توی انگشت وسطِ دست راست، ساعت فلزی دست چپ، حتا لکهی گوشهی راست کیفشان یکی بود.
پری دوم گفت: «خوب... یه کم دیر رسیدم، اما مسالهای نیست. ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است.»
نگاهی به مرد انداخت و گفت: «نمیدونم اون بهت چی گفته. فقط اومدهام بگم امشب زنگ بزنی به عباس و اصرار کنی که قبل از مسافرتِ شمالِ فردا، ماشین رو ببره سرویس. همین. دلیلش هم خودت بعداً میفهمی.»
پری اول به جلو خم شد و گفت: «زده به سرت... خوشی زده زیر دلت؟ خر کلهات رو گاز گرفته؟ چه مرگته؟»
پری دوم هم روی میز خم شد و گفت: «خودت چی؟ عذاب وجدان نداری؟ از خودت خجالت نمیکشی؟ با چه رویی بلند شدی اومدی اینجا؟ تو اصلاً آدمی؟»
مرد دوباره سرش را خاراند. جریان چی بود؟ ماشین عباس چرا باید یا نباید سرویس میشد؟ و دلیلش که بعداً قرار بود بفهمد، چی بود؟
سرفهای کرد و گفت: «ام.. ببخشید وسط حرفتون میپرم... ولی میشه یه جوری حرف بزنید که من هم سر در بیارم؟»
پری دوم که کمی آتشیتر از نسخهی اولی خودش بود، رو به او کرد و گفت: «ببین... توی راه شمال اتفاق بدی میافته... ما تصادف میکنیم... تمامش بسته به اینه که عباس قبلش ماشین رو ببره سرویس یا نه... اگر برد که هیچ... به سلامت میریم و به سلامت هم بر میگردیم... و من هم همین رو میخوام و برای همین الان اینجام... که مطمئن شم تو بهش زنگ میزنی و اصرار میکنی که حتماً قبل از راه افتادن ماشین رو نشون تعمیرکارِ سر محل بده... ولی این زنک...» به پریِ روبرویش اشاره کرد و ادامه داد: «میخواد که با همون ماشین خراب راه بیفته و بره... بلکه تصادف کنن و عباس بمیره...»
«بمیره؟»
پری اول توی حرف پرید و گفت: «آره... بمیره بهتر از این زندگی کوفتیه. فکر کردی اگر زنده بمونه چه گلی به سرم میزنه؟ سال بعدش ورشکست میشه... دو سال میره زندان... منِ بدبخت آوارهی این شهر و اون شهر میشم تا آقا بالاخره در بیاد... بعد مردک عوضی بعد از این همه وقت، معتاد میاد بیرون و انتظار داره خرج موادش هم در بیارم... این شد زندگی؟ نه... این شد زندگی؟ لااقل اگر میمرد اینقدر بیآبرو نمیشدیم... میرفتیم یه جا چالش میکردیم، یه مراسم میگرفتیم و تمام!»
پری دوم با لحن مسخرهای گفت: «اِه؟ تمام؟ آره جون خودت! احمق جان، اگر عباس بمیره تازه اول بدبختیه! تازه میفهمی اون بدهکاری و ورشکستگی توی معاملهی سه سال قبلش ریشه داشته! اگر بمیره، طلبکارها همین چهار تا دونه آشغالی رو هم که داریم مصادره میکنن و اون وقته که معنی آوارگی رو میفهمی! حداقل اگر زنده بود، میرفت زندان و طلبکارها هم که میدیدن نداره و بدبخته، دیر یا زود دست بر میداشتن. بالاخره میاومد بیرون و با هم یه خاکی تو سرمون میکردیم! اما الان چی؟ خودش مرده و گور به گور شده... منِ سیاهبخت باید جور ندونمکاریهای اون رو بکشم...»
بعد به حالتی نمایشی، هایهای زد زیر گریه و صدایش خانه را برداشت.
پری اول همانطور که با دست به او اشاره میکرد، به طرف مرد برگشت و با حالت عصبی گفت: «میبینی چه کولیبازیهایی داره در میاره؟ آخه بدبخت... بیچاره... تو خودتی و جور و پلاسِ خودت... من چی بگم که باید یه معتاد عوضی رو که مثل انگل به زندگیم چسبیده تحمل کنم؟ تا الان واسه پول پیش چه بزرگ و کوچیکی که دست دراز نکردهام! دیگه آبرو برام نمونده! چی میشد تو اون تصادف من میمردم؟ اون وقت لازم نبود با این حالِ زار، خودم رو به اینجا برسونم که مجیز تو رو بگم!»
و چند ثانیه بعد هایهای او هم به گریهی پری دوم اضافه شد.
مرد نمیدانست باید چه کار کند. تا اینجا را فهمیده بود که تلفن زدنش به عباس برای سرویس کردن یا نکردن ماشین قبل از سفر به شمال، میتواند تعیین کنندهی مرگ و زندگی دو نفر باشد. البته نمیفهمید چطور همچین کار پیش پا افتادهای که قبلاً هزار بار و برای دو هزار نفر مختلف انجام داده، میتوانست چنین پیامدهای بزرگی داشته باشد. از طرفی فکرش به این طرف میرفت که آیا با هر بار تلفن زدن او و اصرارش برای سرویس ماشین قبل از هر سفر، اینقدر در زندگی هر کس تاثیر داشته؟ و اگر یک تلفن ناقابل میتوانست چنین کاری بکند، کارهای خیلی بزرگتر چطور زندگی آدمها را تغییر میداد؟
سوالهای فلسفی، خصوصاً وقتی میان صدای یکسان گریهی دو انسان مشابه و در واقع یک نفر که دو تا شده به ذهن خطور میکنند، کاملاً بیجواب به نظر میرسند. مرد دوباره سرش را خاراند. و همان موقع دوباره صدای زنگ در بلند شد.
نگاهی به ساعت انداخت. دو بعدازظهر بود. بلند شد و رفت پای آیفون. دید عباس پشت در است.
عباس مثل همیشه لکلککنان از پلهها بالا آمد؛ از لای در نگاهی به داخل انداخت و انگار از دیدن دو پری تعجبی نکرد. او هم با کفش آمد تو و رفت مبل آنطرف، روبروی مرد و بین دو زن نشست. پریها با دیدن عباس شروع به فینفین کردند و سعی کردند خودشان را جمع و جور کنند. خصوصاً پری دوم که معلوم بود خیلی وقت است شوهر مرحومش را ندیده است.
عباس سرفهای کرد و گفت: «شرمنده که مزاحم شدیم. مخصوصاً این دو تا. نمیدونم اومدن چیا بهت گفتن، اما حق اینه که من هم حرف بزنم. راستش... نمیدونم چی بهت بگم. بگم امشب بهم زنگ بزنی یا نه. از یه طرف کیه که دلش بخواد بمیره، از اون طرف، فکر دو سال زندان و بعدش بدبختی و آوارگی باعث میشه فکر کنم مرگ بهش شرف داره. خیلی به این موضوع فکر کردم... عاقبت هم به یه نتیجه مهم رسیدم.»
سر جایش کمی جابهجا شد، زیر چشمی نگاهی به پریها انداخت و بعد گفت: «به نظر من... امشب بهم زنگ بزن... بگو ماشین رو ببرم سرویس... ولی بگو تو راه وقتی واسه خریدن آب معدنی وایسادیم، به جای این که پری رو بفرستم خرید و خودم مشغول ماشین بشم، خودم برم آب بخرم...»
یک دفعه جیغ و داد پریها به هوا بلند شد: «چشمم روشن... پس خودت بری خرید؟... من که میدونم قصدت چیه... حالا میخوای سر من رو زیر آب کنی و خودت تنهاتنها؟... فکر کردی به همین راحتیه؟... من بمیرم و تو زندگیت رو بکنی؟... اصلاً مگه فکر کردی کی هستی... من نباشم زندگیت دو روزه به گند کشیده میشه...»
انگار هیچ چیز نمیتوانست پریها را آرام کند. مرد با دهان نیمهباز به پرتاب این حملات به سمت عباس نگاه میکرد. دو پری که تا قبل از رسیدن عباس دشمن خونی یکدیگر بودند، حالا متحد شده و یکنفس به عباس یورش میبردند که با سر فرو افتاده روی مبل نشسته بود و در جواب اینها هیچ نمیگفت.
بالاخره مرد پا در میانی کرد: «صبر کنید... خانومها... گفتم صبر کنید... خواهش میکنم... مطمئنم که منظور عباس این نیست... چرا گوش نمیکنید؟ یه لحظه اجازه بدید... بهش اجازه بدید حرفش رو بزنه... شاید واقعاً دلیلی واسه این حرفش داره... خواهش میکنم... شما هر کدوم نظرتون رو گفتید... بذارید اون هم حرف بزنه... هر چی نباشه پای مرگ و زندگی خودش در میونه...»
پریها بغ کردند؛ لبهایشان را به هم فشار دادند و صورتشان سرخ بود و طوری به عباس نگاه میکردند که اگر چشمهایشان لیزر داشت، عباس تا الان پخته بود.
عباس دستمالی از جیب پیراهن بیرون آورد، عرق پیشانیاش را خشک کرد، چند باری نفس عمیق کشید و بالاخره رو به مرد روبرویش گفت: «تو که من رو خوب میشناسی... میدونی واسه زندگی مشترکم از هیچ چیز کم نذاشتم... هر وقت خانوم چیزی امر فرمود، گفتم روی چشم... توی عمرم بهش بالاتر از گل نگفتم... همیشه فکر و ذکرم آسایش ایشون بود... اصلاً معروف شده بودم. خودت که میدونی... فکر کردی هیچ وقت نفهمیدم پشتسر بهم میگن زنذلیل؟ چرا... هم میشنیدم و هم میفهمیدم، اما برام مهم نبود. میگفتم بقیه چی از زندگی من میدونن که بخوان در موردم قضاوت کنن؟ بذار هر چرندی که میخوان بگن، خودم بهتر میدونم چطور زندگی کنم. اما فایدهی تمام اینها چی شد؟ هیچی... این که کار به جایی رسید که دو راه برام نموند... یا باید میمردم... یا باید معتاد میشدم... اون هم بابت یه ورشکستگی که البته خودِ خانوم مسبب اصلیش بود. وگرنه کی بود که هی زیر گوشم خوند بریم شمال ویلا بخریم؟ من و چه به شمال! من و چه به ویلا! ولی باز خر شدم... باز کر شدم و یه کلوم گفتم «چشم»... که کاش چشمم کور میشد، زبونم لال میشد، ولی اون کار رو نمیکردم...»
نفسنفس میزد. احتمالاً هیچوقت در عمرش اینقدر با خشونت حرف نزده بود، آن هم در مورد کسی که بخش اعظم زندگیش را در رضایت او معنی میکرد.
«حالا خودت بگو... بین مرگ و زندگی، زندان و اعتیاد، من یا ایشون... کدوم بیشتر حق داریم؟ هان؟!»
پری دو با عصبانیت پرسید: «بگو ببینم... اگر من نباشم فکر کردی چی میشه؟ چه قصد و خیالی داری که من جلوش رو گرفتهام؟ بد کردم همیشه به فکر زندگیمون بودم؟...»
پری یک وسط حرفش پرید: «بد کردم همیشه خواستم آبروداری کنم... سربلندت کنم... دارا نشونت بدم؟! نه... بد کردم که حالا آرزوی مرگم رو میکنی؟»
عباس سرش را پایین انداخت و این بار با آرامش بیشتری گفت: «نه خانوم... بد نکردی... خیلی هم خوب کردی... ولی آخرش شد همین که الان اینجا نشستیم و نمیدونیم چی کار کنیم... ولی فکر میکنم هر چقدر تو زندگیم در حقت لطف و بزرگواری کردم، هر چقدر که گفتم چشم... دیگه بسه... دیگه از جون نمیتونم دست بشورم...»
دوباره سر و صداها بالا گرفت. پریها بیامان به عباس یورش میبردند و عباس هم همانطور که هنوز سرش خم بود و گاهی با دستمال پیشانیاش را خشک میکرد، نرمنرم جواب میداد. دوباره زنگ در را زدند. ساعت دو بعدازظهر بود.
مرد بلند شد و رفت جلوی آیفون. کمی نگاه کرد... دوباره نگاه کرد. خودش پشت در بود. در را باز کرد. اما خودش از پشت آیفون دست تکان داد که یعنی آیفون را بردار.
برداشت. کمی مکث کرد، ولی عاقبت گفت: «بله؟»
«یه لحظه بیا دم در، کارت دارم.»
همانطور گوشی به دست نگاهی به وضع اتاق پشت سرش انداخت. خودش از پشت در گفت: «نگران اونا نباش. اینقدر سرشون گرمه که اصلاً نمیفهمن تو نیستی. زود بیا پایین، وقت کمه.»
ظاهراً آدمیزاد در مقابل خودش نمیتواند خیلی مقاومت نشان دهد. کفشهایش را پوشید و رفت پایین. در را باز کرد. دید خودش پشت در ایستاده؛ سر و وضعش تر و تمیز و مرتب بود. موهایش را یک طرفی شانه کرده و عینک ظریفی هم به چشم داشت. کمی بر و بر نگاهش کرد. دیدن خودت از بیرون جاذبهی غریبی دارد.
خودش هم کمی او را نگاه کرد؛ انگار او هم به دام همین جاذبه افتاده باشد. اما عاقبت پا به پا شد و گفت: «ببین... میدونم الان اون تو چه قیامتیه... واسه همین اومدم اینجا. اومدهام نجاتت بدم.»
«نج... نجاتم بدی؟»
خود دومش سری تکان داد و گفت: «آره دیگه. ببین، تو الان هر کاری بکنی، هم سیخ میسوزه هم کباب. بهترین راه اینه که تمیز از ماجرا بکشی بیرون. مشکلات زندگی مردم به خودشون مربوطه. من و تو چی کار بکنیم؟ زنگ بزنیم یا نزنیم، باز یکی پیدا میشه که مدعی بشه...»
مرد سرش را خاراند و گفت: «خوب یعنی میگی چی کار کنیم؟»
مردِ دو دست کرد توی جیب شلوارش، چیزی شبیه جعبهی دراز ساعت بیرون کشید و گرفت طرف خود اولش. گفت: «بیا. این رو ببر بالا. توی اتاق درش رو باز کن و چشمات رو ببند. تا ده بشمار. چشمات رو که باز کنی، همه چیز تموم شده. بگیرش.»
مردِ یک با تردید جعبه را گرفت. کمی بالا و پایینش کرد. بعد گفت: «مطمئنی؟ بمبی چیزی نباشه؟»
خود دوش گفت: «نه بابا، بچه شدی؟ خونه خودم رو که نمیخوام بترکونم. برو بالا، باکِت نباشه.»
مرد یک سری به نشانهی تایید تکان داد و رفت بالا. در هال را که باز کرد، دید اوضاع هنوز مثل سابق است. پری یک و دو گاهی به هم میپریدند و گاهی به عباس. عباس هم یک کپه دستمال کاغذی چماله را جلویش تلنبار کرده بود و دوباره داشت دستمال تمیزی از جیب بیانتهایش بیرون میآورد.
مرد ایستاد، نگاهی به اوضاع کرد و دید هیچکس او را داخل آدم حساب نمیکند. کمی فکر کرد، اما دید در این اوضاع بهترین کار همان اعتماد به خودش است. جعبه را توی دو دست گرفت، چشمهایش را بست و درش را باز کرد.
یک دفعه همه جا ساکت شد. شروع کرد به شمردن. ده... نه... هشت...
آنقدر شمرد که به صفر رسید. چشمهایش را باز کرد. اتاق خالی بود. رفت توی آشپزخانه و اتاقها و دستشویی را هم گشت، مبادا توی آن ده شماره جایی پنهان شده باشند. اما نبودند. حتا ردپاهای خاکی کفشهایشان هم از روی فرش پاک شده بود. جعبه را زیر و رو کرد، اما فقط یک جعبه مقوایی ساده بود. گذاشتش روی میز، نشست و نفس راحتی کشید.
یک دفعه زنگ زدند.
با تردید بلند شد و رفت جلوی آیفون. دید پدربزرگ مرحومش پشت در است. برگشت و نگاهی به ساعت انداخت.
ساعت دو بعدازظهر بود.