خاطرات نیاکان
مونگلام(1) به خواب هم نمیدید که بندر هیز(2) چنین زیبا و راحت باشد. همهی بنادری که تا پیش از این در این طرف جهان دیده بودند، گرفته و تیره و پر از استحکامات دفاعی بود، آنچنان که گویی مدت مدیدی را به نبرد گذرانده باشند. اما هیز اینگونه نبود. ایوانهای رنگیاش زیگوراتهای باریکی را به وجود میآورد که بر فراز آنها انواع گلها و گیاهان رشد کرده بود. بر نردهی ایوانها، شهروندان رنگینپوست پوشیده در لباسهای روشن با تنبلی در هوای گرم و آرام لم داده بودند و دستهایشان را به سوی خیابان به دور دهان حلقه میکردند تا فروشندهها و پیامرسانان و تاجرانی را که برای استقبال از کشتیها و محمولههایشان و مسافرانشان راهی اسکله میشدند، صدا بزنند.
ناخدا به او هشدار داده بود که صنایعدستی در این سمت دنیا بسیار ارزشمند هستند و بنابراین باید آماده باشد که اگر خواستند برای مثلا سگک کمربندش با او معامله بکنند، وقت بگذارد و چانه بزند؛ در غیر این صورت انسان بیادبی تلقی خواهد شد. سیتاتاین(3) بقچهای پر از وسایل با خودش آورده بود که قصد داشت با آنها دادوستد کند. مونگلام در کمال تأسف متوجه شد که از سر عشق کور نبوده که دختر با او تا جهان زیرین (یا به قول محلیهای جهان بالایی) همراه شده. تقریباً بلافاصله پس از اینکه لنگر انداختند، سیتاتاین روی تختهی کشتی پرید و از آن به سمت اسکله سرازیر شد و به مونگلام گفت وقت شام دوباره همدیگر را خواهند دید. آخرین چیزی که از او دید، کولهپشتیاش بود و او که راهش را از میان تودهای از زنان و مردان باز میکرد؛ بعد دختر در کوچهای فرعی بین دو انبار ناپدید شد.
معلوم بود که مسیرش را به خوبی میشناسد. مونگلام ناراحت شد که چرا سیتاتاین او را همراهش نبرد. یک بار دیگر، ذخیرهی مالیشان رو به اتمام بود. هرچند الریک(4) فکر کردن به چنین مسائلی را خوار میشمرد، اما چیزی که آنها نیاز داشتند پیدا کردن یک گنجینه بود، نه مقابله با دزدان دریایی. مونگلام همراهان تاجرشان را دید که به سمت دو مهمانخانهی دو سمت اسکله راهی شدند و راهبهها را دید که با دو نفر دیگر از همکیشانشان، در کالسکهای پوشیده از پارچهی کتان ملاقات کردند و تاجر کمحرف را که با دستش به یک کالسکه اشاره کرد تا او را سوار کند و به بالای تپه ببرد. بعد به سمت دوستش الریک برگشت و نگاه خیرهی او را تا اسکله دنبال کرد.
جدا از دیگران و پنهان درمیان سایهها، زنی بلندقامت ایستاده بود. خودش را در چندین لایه ابریشم سبز پیچانده بود و کلاهی سبز با لبهای پهن، قسمت بالایی صورتش را مخفی میکرد. پسرک بردهای چتری آفتابی را برای محافظت او در مقابل آفتاب نیمروز روی سرش گرفته و زن یکی از دستان باریکش را روی شانهی پسرک استراحت میداد. دست زن بیش از هر چیزی توجه مرد شرقی را به خود جلب کرد. رنگپریدگی آشنایی در آن به چشم میخورد. فهمید که مثل دوستش، آن زن هم زال است. و وقتی زن چرخید تا به تاجری برخورد نکند که سعی داشت پیش از همپالگیهایش به کشتی برسد، خاطر مونگلام جمع شد. صورتش به سفیدی صورت الریک بود و چشمانش توسط نقابی کریشهای محافظت میشد که مسلماً میتوانست از میان آن ببیند، اما اشعهی خورشید به هیچ وجه نمیتوانست در آن نفوذ کند. در رفتار او نیز همان میل به عزلت دیده میشد. آنقدر شبیه بودند که حتا میتوانست خواهر الریک باشد. آیا قصد او از آمدن به اینجا، این زن نبود؟ یعنی مونگلام تنها کسی بود که از سر کنجکاوی دست به این سفر زده بود؟ آهی کشید و فکرش معطوف به کیفیت شراب محلی شد.
اما وقتی الریک خواست شاهزاده خانم را به سمت پل کشتی راهنمایی کند، مشخص شد که مایل است مونگلام هم همراهشان باشد. برای همین مرد کوچک شرقی دو شمشیرش را به کمرش بست و همراهش رفت و مدتی بعد از حس زمین سفت زیر پاهایش، احساس سرخوشی کرد؛ هر چند راست ایستادن برایش مشکل شده بود.
وقتی به زن سبز پوش نزدیک میشدند، نائوها(5) زمزمه کرد: «یکی دیگر از خویشاوندان ملنیبونیایی(6)تان. نابیناست؟»
«فکر نکنم. و در ضمن او ملنیبونیایی نیست.»
شاهزاده خانم اخمکنان نگاهی به چهرهی الریک کرد، به این امید که از حالت چهرهی او چیز بیشتری دستگیرش شود. «پس... چی؟»
الریک شانهای بالا انداخت و حتا لبخند کوچکی زد و گفت: « او فورن(7) است.»
«فورن؟»
«از من خیلی فورنتر است.»
«اصلاً فورن چی هست؟»
برای اولین بار در مدت آشناییشان، الریک در حرف زدن نامطمئن به نظر می رسید: «آه... خویشاوندی بسیار نزدیکی با هم داریم. اما من مطمئن نیستم.... » الریک ناگهان به خود آمد. مردمش این جور مسائل را حتا بین خودشان مطرح نمیکردند، چه برسد با یک آدم.
نائوها با شک جملهی او را کامل کرد: «فراموش کردهای...؟»
«من او را میشناسم. شاید او مرا نشناسد.» به اندازهی کافی برای نائوها از ماجراجویی در حالت رویا تعریف کرده بود که او از کلیت حرفش سر درآورد. ممکن بود این زن را پیش یا پس از این دیده باشد. ممکن بود اصلاً این زن همان زنی نباشد که الریک به یاد میآورد. رویاهایش معمولاً در گذشتهی دور یا زمانی کاملاً غریبه، در آیندهای نامعلوم رخ میدادند. اما در جهانهای دیگر که در رویاهایش سوار بر تختروان مالنیبونه و به شکل جوانیاش به آن سفر کرده بود، زمان بسیار انعطافپذیرتر و حتا هرجومرجگونه میشد. وقتی نزدیکتر شدند، مشخص شد که زن الریک را میشناسد. سرش را بالا گرفت و با نگاهی منتظر به الریک در حال پیشروی نگاه کرد و لبخند زد.
«بانو... فرنرث(8)؟» و بار دیگر صدایش نامطمئن بود. ولی زن لبخند زد و دستش را جلو گرفت تا به شیوهی عجیبی که مخصوص ملنیبونهایها بود، با الریک دست بدهد. «خوش آمدید شاهزاده الریک.» صدایش با صدای الریک فرق داشت. سوتمانند بود و با لهجهای چنان ناملموس سخن میگفت که گویی به زبانی بیگانه حرف میزد.
الریک موهای سفید و بلندش را به عقب داد و تعظیم کوتاهی کرد: «در خدمتم بانو.» همراهانش را معرفی کرد. شاهزاده نائوها کمی دستپاچه شد، اما مونگلام تعظیمی بلند بالا کرد.
الریک پرسید: «شما میدانستید ما میآییم؟»
بردهی بانو با چتر بستهاش به جمعیتی که از روبهرو میآمدند، ضربه میزد تا راه را باز کند. او گروه کوچکشان را به سمت کالسکهای هدایت کرد که در انتهای اسکله بود و دو اسب سرحال اما ناخوشنود به ان بسته شده بودند.
بانو پاسخ داد: «چطور میتوانستم بدانم؟ من هر روز به استقبال چنین کشتیهایی میآیم.»
الریک ابتدا فرنرث و سپس نائوها را سوار کالسکه کرد. مونگلام نگاهی به شنل و باشلق مسافرتی خود انداخت و نگاهی هم به لباسهای نخی و ابریشمین آنها و تصمیم گرفت در صندلی جلو، کنار کالسکهچی بنشیند که خیلی هم مایهی خوشنودی وی نشد.
الریک پاسخ داد: «لابد از جادویتان استفاده کردید.» قصد داشت بیگناهی ظاهری بانو فرنرث را به چالش بکشد. او در پاسخ لبخند زد، اما پاسخی درخور نداد: «امروز چقدر شلوغ است. کمتر اتفاق میافتد کشتیای از طرف شما به اینجا بیاید.» عصایی سبک برداشت و با آن به شانهی کالسکهچی ضربه زد.
از کوچههای تنگ پر از دکههای تاجران به شاهراه خلوتتری وارد شدند و با گذر از میان تنههای باریک سرو و کاج، نمای بندر و دریا در پس سرشان پنهان شد.
شاهزاده خانم برای باز کردن سر صحبت گفت: «شهرتان خیلی زیباست.»
بانو فرنرث خندید و گفت: «مال من نیست! در واقع کمتر اتفاق میافتد که حتا از خانهام خارج شوم. ولی خب، گمان کنم میشود گفت از خیلی از جاهای اطراف قشنگتر است.»
باقی سفر جز گاهگاهی که میهمانان به صحنهای قابل توجه از شهر یا بندر اشاره میکردند و بانو فرنرث هم تنها از سر ادب با وقاری خاص حرفشان را تأیید میکرد، به سکوت گذشت. بلاخره در امتداد دیواری سفید به دو ستون رسیدند که در میانشان دروازهای قرار داشت برنزی و حکاکی شده به زبانی که برایشان ناآشنا بود، اما شباهت زیادی با ملنیبونیایی داشت. با فریادی از سوی کالسکهچی، دروازهها باز شدند و آنها وارد مسیری طولانی شدند که به پلکان خانهای کوتاه و نسبتاً ساده، ساخته شده از مرمر و کوارتز ختم میشد.
در همان حال که خدمتکاری به بانو گزارش میداد، او میهمانانش را به اتاقهای خنک در انتهای دیگر ساختمان هدایت کرد. اتاقها با مبلمانی اندک تزیین شده بودند و نمای باغی بسیار زیبا که با دیواری بلند از یک طرف بسته شده بود، دربرابرشان قرار داشت. باغ از گلها و درختچههایی بسیار زیبا عطرآگین بود. حشرات تابستانی از گلی به گل دیگر میپریدند. روی چمنها میزی با صندلیهای راحتی قرار گرفته و برای صرف غذا آماده شده بود. منظرهی فوقالعادهای بود که تا مایلها ادامه داشت. تپههای جنگلی تا دریای نیلگون کشیده شده بودند.
طراحی بنا با هر آنچه مونگلام در ایمریر الریک، شهر رویا، دیده بود، تفاوت بسیار داشت. پایتخت ملنیبونه در طول ده هزار سال تطور خود چنان طراحی شده بود که بینندگان را به جمال و قدرت خود مدهوش کند. برعکس، این خانه و باغ آنچنان طراحی شده بود که تسکینبخش و پذیرا باشد و خلوت بازدیدکنندگانش را فراهم آورد.
تقریباً بلافاصله خدمتکاران بانو فرنرث، همه با ظاهری انسانی، آمدند و لباسهای سفرشان را بیرون آورده به میهمانان در حمام کردن کمک کردند. بعد لباسهایی خنک و خوشبو به آنها پوشاندند. هر یک از میهمانان خدمتکاری مخصوص خود داشت. تنها مونگلام بود که به این تجملات عادت نداشت و از این اوضاع بسیار لذت میبرد.
نائوها اعلام کرد که به نظرش فوارهها و دیوارها ساخت دست مردم صحرا هستند، هرچند مطمئن نبود چرا. «حتماً فکر میکنید من سادهام!»
بانو فرنرث سرش را به علامت مخالفت تکان داد و گفت: «فکر میکنم آنها ساختهی دست مردم صحرا هستند. بله.» با لحنی مبهم سخن میگفت.
کمی بعد از صرف شام و شراب، مونگلام بلاخره موضوع دزدان دریایی و بهخصوص شاهشان را مطرح کرد. خندید: «مشخص نکرد که چه کار دارد، اما ما حدس زدیم میخواهد حمله کند و برای بدترین شرایط ممکن آماده شدیم.»
«هوشمندانه است که به حس ششمتان اعتماد کردید، ارباب مونگلام. فکر میکنم کاملاً مشخص است که ادریک هید(9) از چه راهی امرار معاش میکند.» و به تلخی خندید. «او یک دزد دریایی و یک بردهدار است. یک تاجر! موجودی از برترین تبار که خودش را به پستترین جایگاهها تنزل داده!» نگاهش به جایی در همان نزدیکیها خیره شد و حالش تغییر کرد. در اعماق چشمان رنگپریدهاش ستارههای سبز-طلایی تیره میدرخشیدند. «یک دزد. به همان فساد هر انسانی در این شهر. یک خائن و بلای جان خویشاوندانش! یک دلال برده! یک دلال!» انگار که تسخیر شده باشد ادامه داد: «و افرادش از خودش هم بدتراند. و آن آخرین کشتیای که برایش باقی مانده، یک خیانت آشکار است...»
سرش را همچون جانوری وحشی بالا گرفت. لباسهایش به خودیخود آشفته شدند. بعد به خود آمد. «او... او...» نفسی طولانی و عمیق کشید. «شایع شده که با اربابان تعادل پیمان بسته. و با این وجود، نظری ندارم که که چرا آنها باید به او اعتماد کنند یا حتا از او استفاده کنند.» صدایش حالتی نرم به خود گرفت تا نشان دهد حرفش به اتمام رسیده. دستانش را به هم کوبید و دستور داد شراب بیشتری بیاورند. «این یکی از باغ انگور خودمان گرفته شده. امیدوارم باب میلتان باشد.»
مونگلام دوست داشت بیشتر دربارهی ادریک هید بپرسد، اما موقعیتی برای پرسش به دست نیاورد. چند دقیقه بعد میزبانشان او را دید که از پشت دست درحال خمیازه کشیدن است. «امیدوارم مدتی را که در هیز به سر میبرید، میهمان من بمانید. باید زودتر اشاره میکردم که مقدمتان در خانهی من گرامی است.»
قبل از این که هیچکدامشان بتواند پاسخی بدهد، الریک بهجای همهشان پاسخ داد: «شما بسیار مهربانید بانو.»
مونگلام با شرمندگی زمزمه کرد: «یکی از دوستان من در شهر...»
«پس باید ترتیبی بدهیم که ایشان را هم به اینجا بیاورند. کمتر پیش میآید که میهمانی برای ما بیاید؛ آن هم در چنین وقت مناسبی. و عجب میهمانانی! از جایی بسیار دور. از جهان خارقالعادهی زیرین!»
به خدمتکاران دستورات لازم را داد. ایشان باید با راننده میرفتند و تمام وسایل ایشان را از کشتی به همراه دوست مونگلام میآوردند. و زمانی که خدمتکاران با وسایل ایشان و زره سبک الریک بازگشتند، مشخص شد که زن به کشتی برگشته و منتظر مونگلام شده است، اما ترجیح داده در کشتی بماند. برای مونگلام نیز پیغام داده بود که در کشتی راحتتر است و احتمالاً همانجا خواهد ماند. با شنیدن این خبر مونگلام سرخ شده و لحظهای سر برگرداند و بعد تعظیمکنان به بانو فرنرث گفت که هرچند از دعوتش بسیار متشکر است، ترجیح میدهد به کشتی برگردد و از سلامتی دوستش اطمینان پیدا کند.
بانو فرنرث پاسخ داد: «متوجهم. امیدوارم ایشان دعوت ما را در صبح پذیرا باشند.»
خورشید داشت غروب میکرد و مونگلام احساس کرد در زیر گردن بانو اثری از فلس میبیند؛ اما مطمئن بود که خطای دید و انعکاس نور بوده است. متعجب و در حالی که سعی میکرد این حالتش را پنهان کند، سوار کالسکه شد و به سمتی کشتی که امیدوار شده بود تا چند روز دیگر زیارتش نخواهد کرد، راهی شد. اینطور اخم و تخم راه انداختن از نظر او قابل قبول نبود. میخواست زنک را سر جایش بنشاند و تازه میترسید که چیزی از وسایلش را بدزدد. آنقدر اعصابش خراب بود که فراموش کرد شمشیرهایش را در ویلای بانو جا گذاشته است.
با رفتن مونگلام، شاهزادهخانم احساس کرد که از بحث بیرون افتاده است؛ البته بانو فرنرث تمام تلاشش را میکرد که دخترک احساس غریبی نکند.
وقتی دوباره بر روی کوسنها قرار گرفتند، میزبانشان پرسید: «حال برادرم سادریک(10) چطور است؟ آیا رفتارش با شما بهتر شده، ارباب الریک؟»
الریک سرش را اندکی تکان داد: «امپراطور در حالی که همچنان از شجاعت اخلاقی من ناامید بودند، جان سپردند.» در صدایش زنگ طعنه داشت، اما اثری از احساسات یافت نمیشد. «جانشیشنی ایشان با من یا عموزادهام خواهد بود. ایشان را که به خاطر دارید؟ اینکه هر کدام چطور در رویاجوییمان عمل کنیم، مشخص میکند که چه کسی وارث تاج و تخت اژدها شده است. و فکر میکنم من به خاطر اینکه برای این مقام مناسبتر هستم انتخاب شدهام، نه به این دلیل که اشتباهات کمتری مرتکب شدهام. حداقل نه از نظر سادریک.» و لبخندی تمسخرآمیز گوشهی لبش نمایان شد.
وقتی خورشید غروب کرد، بانو نقابش را کنار کشید و چشمان سبز-طلاییاش را نمایان کرد. زمانی که موهای سفید شیری رنگش از زیر روسریاش بیرون ریختند، معلوم شد که او نیز زال است.
بانو متوجه نگاه متعجب نائوها شد و خندید. نائوها بریده بریده گفت: «مرا عفو کنید بانو. متوجه نشدم که شما قوم و خویش هستید. شما خواهر امپراطور سادریک هستید؟»
الریک به ورود ناگهانی معشوقش به بحث اخم کرد. بانو به نرمی توضیح داد: «خواهرم با او ازدواج کرد.»
بانو هرگونه خیال بیادبی را از ذهن شاهزادهخانم خارج کرد و به سمت الریک خم شد: «خب الریک، پس ییرکون(11) الان امپراطور است؟»
«نه. من کشتمش. پدرم مرا جانشن خودش کرد، اما ییرکون با این انتخاب مشکل داشت و با ازدواج من و نامزدم نیز مخالفت میکرد.»
«مگر نامزدت برینزاده نبود؟»
«خواهر خودش بود. او را هم کشتم.»
«دوستش داشتی؟»
«تقریباً.» حالت چهرهاش غیرقابل فهم شد. «عجیب است که شما در جریان نیستید. بیشتر مردم دنیای من از این ماجرا باخبرند.»
«نمیدانستم تا این حد نسبتتان نزدیک است.» در صدای نائوها آسودگی به گوش میرسید.
بانو جرعهای از شراب سیز تیرهاش سر کشید و گفت: «بله، با هم نسبت خونی داریم.»
با شنیدن این موضوع، سایهای از چهرهی نائوها گذشت؛ اما به سرعت خودش را کنترل کرد. الریک با درک این موضوع، سرگرم شده بود.
سپس نائوها حس کرد دروازهها به رویش بسته شدند. با بالا آمدن ماه با بانو و الریک همراه شد تا در ایوان شام بخورند. مرمر و رخام به فضا تلألویی از رنگ سبز و طلایی میبخشید و حتا لباسهای بانو هم بازتابی از این رنگها داشت؛ اما نائوها متوجه شد که الریک کمترین نوری را به خود جذب نمیکند و انعکاس نمیدهد. نائوها به محضی که توانست، جابهجایی را بهانهی خستگیاش کرد و عذرخواهی کرد و گفت همصحبت خوبی نیست و آن دو هم حرفهای خانوادگی بسیاری دارند. به این نکته البته اشارهای نکرد که با گذشت هرچه بیشتر از شب، هر دو به صحبت به زبان مالیبونیایی برین روی آوردهاند.
با تشریفات تمام تا اتاقش بدرقه شد و بعد وقتی تنها شد، عصبانیتش را بروز داد و نهایتاً روی تختش رو به سقف دراز کشید و شروع کرد به اشک ریختن و حین نگاه به سقف کاشیکاری شده، سعی کرد احساسات زخم خوردهاش را کنترل کند. میدانست که الریک وقتی به او ملحق شود، هیچگونه توضیحی نخواهد داد. با خودش فکر کرد حتا دیدن دوبارهاش خوششانسی میطلبد. این موضوع باعث شد ذهنش از مشکلات خودش منحرف شود و به یاد بیاورد که در ضمن نگران الریک هم هست.
نائوها علوم غریبه را نزد بهترین آموزگاران ایت(12) مطالعه کرده بود و ساحرهها را به محض دیدن تشخیص میداد. بسیار خوشنود بود که شمشیرها و زرهش را به همراه وسایلش با خود آورده است. حداقل میتوانست جان خودش را نجات دهد. اما مطمئن نبود بتواند برای مرد زال کاری بکند. آیا الریک میدانست در خطر است؟ بعد با خودش فکر کرد، نکند تنها خودش در خطر است؟ آیا آوردن او به این سفر از سر اتفاق بود؟ از این خویشاوند چیزی به او نگفته بود (اگر واقعاً تنها خویشاوندش بود) و از بازدید او نیز هیچ حرفی در میان نبود. مشخصاً الریک میدانست که زن در انتظارش است. هنگام رسیدن به بندر، الریک به این نکته اشاره کرده بود که بانو جادوگر است. آیا برای سه نفرشان فکر شومی در سر داشت؟ یا قصد داشت تنها آن دو را جادو کند؟ یا نکند الریک از همان لحظهای که تصمیم گرفت به این جهان بیاید، جادو شده بود؟ نائوها اتاقش و باغ را برای یافتن راه فرار بررسی کرد. بعد زرهش را خارج کرد و آن را روی زمین گذشت. بعد شمشیر و خنجرش را تمیز کرد و مطمئن شد که به آسانی از غلافشان خارج میشوند.
آن وقت دوباره روی تختش دراز کشید. نفسش را کنترل کرد و سعی کرد که تا جایی که میتواند آرام فکر کند. وقتی کمی آرامتر شد، با خودش فکر کرد شاید شراب زیادی قوی بوده. گذشته از همهى این حرفها، هیچ اتفاق شومی آن شب رخ نداده بود. شب هم مثل آن خانه و خود شهر زیبا بود. و با این وجود، چرا تمامی بنادری که دیده بودند آنطور از نظر نظامی آماده بودند و این یکی چنین نبود؟ نفسی عمیق و طولانی کشید. احمقانه بود که بر سر همهی این چیزها حساسیت به خرج میداد. بهخصوص حالا که شمشیرهایش آماده در کنارش آرمیده بودند. کاملاً آماده بود که با هر خطری مقابله کند. مطمئن بود که فلز صیقل خورده میتواند با هر گونه جادوی معمول و خارجی مقابله کند.
به محضی که تنها شدند، الریک به فرنرث گفت: «شنیدهام که شما شمشیر سفید را پیدا کردهاید.»
بانو با شادی واقعی خندید: «و این دلیل حضور شما در اینجاست.»
الریک نیازی به دروغ گفتن نیافت: «پیش شماست؟ از چشمانتان پیداست که جواب مثبت است. یا حداقل میدانید کجاست.» در صدایش تمسخری آشکار شنیده میشد. اما میتوانست آنچه را از آن میترسید، در وجودش حس کند. قدرتهایش داشتند از درونش خارج میشدند و تنها نیروی استورمبرینگر(13) باقی میماند.
این بار بانو پاسخی نداد. به کوسنهایش تکیه داد و به ستارهها خیره شد. پس از مدتی پرسید: «اسم چشم همریک(14) به گوشتان خورده؟ به آن چشم سکارادین(15) هم میگویند.»
«افسانهای حتا واهیتر از شمشیر سفید. همریک؟ سکارادین؟ اژدهایی از سرزمینهای داخلی جهان شما؟»
«من میدانم که آنها کجا هستند، شاهزادهی جوان. نیازی به گشتن به دنبالشان ندارم. اما در برابر شمشیر سفید حاضرم معاملهای بکنم.» ناگهان از مهتاب روی برگرداند و با ولعی عظیم به او خیره شد. چشمانش به سبزی تیره گرویده بودند و صدایش لهجهای غریبتر به خود گرفته بود.
بی صبرانه بر روی کوسنهایش جابهجا شد: «مرواریدهای سرخ، ارباب الریک. بهای شمشیرها مرواریدهای سرخ هستند. مرواریدهای خون صدایشان میکنند. دو تا هستند. من آنها را میخواهم... به یاد دارید اولین بار چه زمانی با هم ملاقات کردیم، شاهزاده الریک؟»
«در یک رویاجویی. پدرم مرا فرستاده بود تا تیغ یشم مادرم را از شما پس بگیرم.»
«آن زمان پسرک آرامی بودی. وقتی با آن سه جنگجوی طلایی که از جهانی بیگانه بودند مبارزه میکردی، هیچ تیغ معروفی به همراه نداشتی. من تیغ یشم را به تو دادم. آن جنگجوها به خاطر این به جهان ما کشیده شده بودند که زیادی از جهانشان انرژی دزدیده بودیم.»
«آن زمان شما از من نخواستید که عوض تیغ یشم چیزی به شما بدهم.»
با به یاد آوردن این موضوع بانو لبخند زد: «آه چرا، دقیقاً برعکس. پدرت هرگز به تو نگفت که چرا آن تیغ را میخواهد؟»
«نه. احتمالاً صرفاً به این دلیل که متعلق به مادرم بود. اما شما جان مرا نجات دادید.»
«تو همیشه باب طبع من بودی، الریک.» دهانش گشادتر به نظر میرسید و دندانهایش تیزتر از قبل و زبانش... آن زبان... الریک به جلو نیمخیز شد: «پس حاضرید شمشیر سفید را با مرواریدها معاوضه کنید؟ چیز دیگری نمیخواهید؟ مطمئناً میدانید که آن شمشیر چه ارزشی برای من دارد. آزادیام را به من باز میگرداند.»
«همین و هیچ چیز دیگر. شمشیر قانون پیش من است و مکان مرواریدها را نیز میدانم.»
«بانو فرنرث، من این همه راه را برای معامله طی نکردهام. شما فکر کردهاید من که هستم؟ مثل شما، من هم از تاجرها متنفرم. در ضمن من چیزی از دنیای شما نمیدانم. انتظار دارید چطور دنبال مرواریدهایتان بگردم؟» با خودش فکر کرد که راهی هست که خودش را به شمشیرش برساند؟ تا اینجا را بر اساس یک افسانه و یک رویا آمده بود. ماجرایی که پیش از به دست آوردن شمشیر سیاه شنیده بود. رویاجویی را به یاد میآورد و زنی را که در جهان دیگر سوی ملاقات کرده و در در رویا دوستش داشته بود. از آن زمان تا کنون بانو فرنرث تغییر کرده بود؛ یا شاید خودش آن زمان زیادی جوان و بیتجربه بود و نتوانسته بود بانو را آنچنان که حقیقتاً هست، مشاهده کند. و حالا میلش به رهایی از استورمبرینگر، داشت قضاوتش را مخدوش میکرد. با آن شمشیر او تنها موجودی را که هرگز بدان عشق ورزیده بود، به قتل رسانیده بود.
موجی از تأسفی عمیق چهرهاش را در بر گرفت. آهی کشید و از بانو روی برگرداند «بانوی من...»
بانو از روی کوسنهایش برخاست و حین این عمل، گویی قد کشید و بدنش عظیمتر شد. گرمایی (و یا شاید تیزی سرمایی) عظیم از بدنش منتشر شد چنانکه اگر الریک دستش را دراز میکرد، میسوخت. شبهای وحشتانگیز و فوقالعادهای را به یاد آورد که بانو او را با تمامی اسرار اجدادش آشنا کرده بود. با خودش فکر کرد که این دلیل اصلی فرستاده شدنش بود و پدرش این چنین گفته بود. این چیزی بود که آن زمان بانو به او گفته بود. اما حالا چیز دیگری میگفت. ابروهایش در هم فرو رفت. چرا حالا بانو به او دروغ میگفت؟ یا شاید آن زمان به او دروغ گفته بود؟ «بانو، من باید بروم. نمیتوانم کاری را که از من میخواهید انجام دهم.»
آن چهرهی عظیم خزندهوار به او خیره شد: «تو خواهرزادهی من هستی. خونی که در رگهایت جریان دارد تو را موظف میکند به من کمک کنی. در پی شمشیر سفید به اینجا آمدهای، در حالی که شمشیر سیاه در تملکت است. و میخواهی بگویی که نمیدانستی باید قیمتی بپردازی؟ پایبندی به همنژادانت را پاک از یاد بردهای، شاهزاده الریک؟»
«من نمیدانستم شما چنین انتظاری از من خواهید داشت.» صدایش به گوش خودش ضعیف به نظر میرسید.
بانو نفسی عمیق کشید و در نظر حتا بزرگتر شد.
الریک در کوسنهایش جابهجا شد و با خودش آرزو کرد کاش شمشیرش پیشش بود. داشت هوشیار میشد. نیاز داشت نیرویش را بازسازی کند. دیگر چیزی از انرژیاش باقی نمانده بود. پوست بانو دیگر سفید نبود. بلکه به رنگی سبز و طلایی تبدیل شده و موهایش هم به ارادهی خودش مخفی شده بودند. الریک از بانو ترسید. ترسی که در هنگام ورود به هیز تجربه نکرده بود. خواهر مادرش که سادریک این همه دوستش داشت. الریک فهمید که بیش از آنچه تمایل داشت، در مورد اجدادش آموخته است. از مردمی که فورن نامیده میشدند و هماکنون در مالنیبونه زندگی میکردند. ایشان مثل سایر همنژادهایش پراکنده نشده بودند. یا مثل ییرکون و دیگران قتل عام نشده بودند. قتل عامی که مسببش الریک بود. او دزداندریایی را برای فتح ایمریر(16) با خود آورده بود.
در آن زمان او همچون هماکنون به فورن عشق میورزید. آن زمان که فورن به آن جهان آمده بودند، با مردم پیمان دوستی بسته و جامعهای بر اساس قانون و عدالت بر پا کرده بودند. آن هم در جایی که از چشم بسیاری از فانیان و خدایان پنهان مانده بود. و به واسطهی جادو با نژاد انسانها مخلوط شده بودند. البته اینکار تقریباً غیر ممکن بود. کسی چه میدانست که از درون تخم یک فورن یا شکم یک انسان بعد از آمیختن دو نژاد چه چیزی بیرون خواهد آمد. اما بانو برایش از تغییر شکل دهندهها گفته بود. که میتوانستند به هر شکلی که میخواهند باقی بمانند و اندک بودند و برای قرنها نژادشان را حفظ کرده بودند. او به بانو بسیار مدیون بود. نباید حالا از او میترسید.
«بانوی من، به شما کمک خواهم کرد. نه به خاطر معاملهای که میخواهیم بکنیم، که به خاطر همپیمانیهای قدیم. به هر حال من به اینجا آمدم که لطف شما را خواستار شوم و در برابرش هر کاری که بخواهید انجام میدهم.»
چشمان عظیم فورنی بانو نرم شد و صدایش تغییر کرد. بار دیگر حالتی خونگرم به خود گرفت: «نباید سعی میکردم که با تو معامله کنم، الریک. اما از آخرین ملاقاتمان، حیات اینجا بسیار تغییر کرده. اینجا من برادری و پدری داشتم و اقوامی دیگر. هر چند هرگز ملاقاتشان نکردهای. در طی قرنها، سرزمین ما فاسد شده است. جنگ رخ داده. بنادر نظامی را که خودت دیدی. خیانتهای هولناکی رخ داده. چنان هولناک که...» صدایش غمگین شد. «به کمکت احتیاج دارم، الریک. کاری هست که باید به انجام برسانم. وظیفهای...» شاید بانو او را جادو کرده بود، اما با او همدردی میکرد.
اما الریک همچنان دودل بود و نامطمئن. «نیازی به معامله نیست، بانو. ما با هم پیمانی باستانی داریم. اگر میشد بی هیچ چشمداشتی کمکتان میکردم. اما آیا نمیتوانستید جنگجویی از اهالی همینجا را استخدام کنید؟»
«نه؛ چون هیچکس چیزی را که تو داری، ندارد.»
«منظورتان استورمبرینگر است؟ همین حالا میروم و زره و شمشیرم را از کشتی میآورم. به نائوها میگویم که عازم کجا هستم و...»
«خدمتکارانم وسایلتان را به اینجا آوردهاند. نیازی به آزردن شاهزادهی ایت نیست.»
با خزیدن ابرهای سیاه از سمت جنوب، تاریکیای آسمان را در بر گرفت. شب سردتر میشد و الریک از سر نگرانی برای نائوها لرزید.
بانو گفت: «هیچکس اینجا به او آسیبی نخواهد رساند. اما حالا من باید... از جهان دیگر... کمی نیرو دریافت کنم.» صدایی همچون گردابی که در دریا برخیزد، به گوش رسید. الریک به سختی میتوانست بانو را تشخیص دهد. ذهنش تمرکزش را از دست میداد. میز تقریباً ناپدید شده بود. خانه همچون سایهای، تاریک شده بود. و وقتی صدای بانو دوباره به گوش رسید، صداهای شب خاموش شده بودند. برگشت و به دل نیستی نگاه کرد. بالای سرش دو نور طلایی و سبز برق میزدند. بی احساس. سرد. صدای بانو همچنان قابل تشخیص اما هیس مانند شده بود: «آمادهای که با من همراه شوی، الریک؟»
«بله.»
چیزی روی پاهایش افتاد. میدانست که چیست. خم شد تا آن را بردارد. زره سینه و بازوهایش را بست و کلاهخودش را بر سرش گذاشت و غلاف شمشیرش را در کمربندش محکم کرد. وقتی برگشت، بدنی فلسدار دید؛ دراز و باریک. به آسمان و نورها خیره شد و فهمید که واقعاً چه هستند و به چه کسی تعلق دارند. در عقب گردن دراز و خزندهوارش، جایگاهی بود که او میتوانست بر فراز آن بنشیند. زمان درازی از آخرین باری که در غارهای اژدها در وطنش یک زین ویلماری(17) را بر پشت اژدهایی گذاشته بود، نمیگذشت.
بانو فرنرث، یک تغییر شکل دهنده از گونهای بسیار خاص، او را با پنجهاش با مهربانی نوازش کرد. الریک پیش از این نیروهای غریب او را تجربه کرده، اما هرگز تغییر شکل او را ندیده بود. و نه هرگز در هیچ یک از رویاجوییهایش تغییری چنین سریع از پستاندار به خزنده را مشاهده نکرده بود. هرچند فورنها خزندهی واقعی نبودند، چنانکه ملنیبونهایها واقعاً انسان نبودند. هر دو در جهانی دیگر و زیر نظر خدایانی دیگر با فلسفهای متفاوت بهوجود آمده بودند. هر یک ارزشهای دیگری را آموخته بود و سپس به هم آمیخته بودند. و با این وجود از بسیاری جهات با هم بیگانه بودند. اینان کسانی بودند که شاهاژدهایان ملنیوبنهیایی، خود را اخلافشان میخواندند. اولین باری نبود که میشنید یک اژدها را خواهر یا برادر خطاب کنند.
دیگر اثری از انسانیت در بانو فرنرث باقی نمانده بود. حالا دیگر کاملاً فورن شد بود. به زبانی باستانی سخن میگفتند که بین مالنیبونهایها و فورنها به کار گرفته میشد. سر و گردنش را خم کرد تا الریک سوار شود و سرش را به کناری گرفت تا سم جوشانی که از کیسههای دهانیاش جاری میشد، الریک را نسوزاند.
بانو اطرافش را به آتش کشید و پنجه در زمین ایوان فرو کرد، انگار که نخواهد کسی دنبالش کند. بالهایش کاملاً کشیده شده بودند و آمادهی پریدن به دل شب بود. صدایی وحشی و موسیقیایی از او برخاست. موسیقی باستانی پرواز فورنی. از روی ایوان همچون تیری که از چلهی کمان بپرد، بیرون جهید. چشمانش موانع را حین پرواز از روی چمن به سوی دریای تیره، میپاییدند.
و بعد از زمین فاصله گرفت.
الریک صافتر نشست. بدن عظیمش را راست کرد و سرش را به عقب داد و باد در بین موهای سپیدش جریان یافت. صدایش را بلند کرد تا با ریتم پیچیدهی موسیقی اژدها همراهی کند. موسیقیای که برای همنژادانش و همینطور فورنها آشنا بود. ایشان که با هم به این جهان آمده بودند و به پاسداری از این جهان، به نام ایدهآلهایشان قسم خورده بودند.
پس زمانی که با او از قصیدهای زیبا لذت میبرد و عاشق میشد، چه شده بود؟ چرا همهچیز خراب میشد؟ آن زمان ایمانشان به تعادل، به عدالت و نظم برپا بود. حالا اما او با دروغ و خیانت و رازداری و سیاست آلوده شده بود. همهی جهان مکانی تیرهتر و خطرناکتر شده بود. اگر میدانست که چطور تغییرات جهان زیرین در جهان زبرین هم رخ داده است، هرگز دوستانش را با خودش همراه نمیکرد.
اما همهی این افکار ترکش کردند؛ چه او بار دیگر داشت اژدهایی را میراند. با قلبی عظیم یکی میشد. با تپشی عمیق و قوی. و کوبیده شدن بالهایی کشیده و جابهجایی دمی عظلانی و دراز.
از زره سیاهش لذت میبرد، اما دلش برای نیزهی اژدها سواریاش تنگ شده بود. نیزهای که از طریق آن افکارشان را مبادله میکردند. حالا تنها چیزی که میدانست، این بود که از فراز خشکی به سمت غرب میروند. وقتی خورشید در افق آبی و سیاه بالا میآمد، از فراز جنگلی از کاجهای عظیم به سمت قلعهای از مرمر سفید و با رگههای طلایی پرواز میکردند که چنان برخاسته بود که هم زیباییای هنری و هم کارآیی را به نمایش بگذارد و از سویی حسی از ترس را.
فرنرث با بالهایی بسته در کنار یکدیگر و پنجههای کشیده و گردنی صاف، به درون جنگل شیرجه زد. به نرمی درون بیشهای فرود آمد که نور هنوز روشنش نکرده بود. گذاشت الریک پیاده شود و بعد به زبان فورن سخن گفت: «و حالا باید تا عصر استراحت کنیم تا مسابقهشان را آغاز کنند. افراد باید انتخاب شوند و در حیاط اصلی جمع شوند.»
و بعد او را در بالهای خم شدهاش در بر گرفت و روی شاخهی پایینی یکی از بلندترین درختان آرام گرفت و به خواب رفت.
پانوشتها:
1. Moonglum
2. Hizss
3. Cita Tine
4. Elric
5. Nauha
6. Melnibonéan
7. Phoorn
8. Fernrath
9. Addric Heed
10. Sadric
11. Yyrkoon
12. Uyt
13. Stormbringer
14. Hemric
15. Skaradin
16. Imrryr
17. Vilmirian