مسألهی اجدادی
بعدازظهر روز بعد خورشید آسمان را به رنگ نارنجی سوزانی درآورده بود. لیدی فرنرث (1) و شاهزاده الریک (2) در مسیری ناهموار با خاکی سرخ رنگ به سوی قلعهی شکوهمند سفید در حرکت بودند. قلعه گویی مانند ابری از دود صیقلی باریک و دراز از سبزی نفوذناپذیر جنگل بیرون زده بود. در همین حین بانو نقشهاش را برای الریک شرح داد.
زمانی که به دربهای آهنکاری شدهی قلعه که به رنگ سفید رنگآمیزی شده بودند و شش فوت کلفتی داشتند رسیدند، بانو با چنان تحکمی بانگ برآورد که دروازه بلافاصله چهارطاق باز شد و حصارهای فلزی به بالا رفتند. ساکنان قلعه ایشان را از روی نژادشان تشخیص دادند و به آنها اجازهی ورود داده شد.
قلعه به صورت برج در برج ساخته شده بود. یکی درون دیگری به طوری که در هر طبقه میشد تا آخرین نفس مقاومت کرد و بعد به طبقهی بالاتر هزیمت کرد. هر طبقه مرتعی داشت که در صورت نیاز هر طبقه میتوانست مایحتاج خودش را در همان طبقه تامین کند. الریک متوجه شد که همچون ایمریر (3) به نحوی ساخته شده بود که هر بینندهای را تحت تاثیر قرار دهد و در عین حال غیرقابل نفوذ باشد. مردم خودش از یک اقیانوس و یک جزیره برای این منظور استفاده کرده بودند، اما ادریک هید (4) جنگلی غیرقابل ردگیری را انتخاب کرده بود.
بانو الریک را از وسط یک محوطه به محوطهی دیگر راهنمایی میکرد. از میان برجها و تالارها و بلاخره پلکانی طویل بالا رفتند و به راهرویی کوتاه رسیدند و نهایتاً از قسمت بالایی آمفیتئاتری وارد شدند که نشیمنهای سنگی آن بیضیوار به محوطهای سبز رنگ ختم میشدند که نشانههایی برای تمرین تیراندازی در آن برپا بود. الریک متوجه شد که اجداد او نیز این بازی را انجام میدادند. با اشارهی فرنرث، در کنار بانو و خیلی بالاتر از جمعیتی که نشیمنهای پایینی را اشغال کرده بودند نشست. بار دیگر بانو نقشه و نقش الریک در آن را برای شاهزاده توضیح داد. از زمین چمن تیراندازی که غرق در نور بود، هوای پایان روز و صدای نالهی دور بردهها و صدای برخورد سنگین تیرها و تشویق تماشاچیان وقتی یکی از تیراندازان با زدن تیر به قسمت بالایی بدن بردهها امتیاز بیشتری میآورد، به بالا بر میخواست.
بر جایگاهی کندهکاری شده، ادریک هید لاغر و بلند نشسته بود. با جامههایی به رنگ زرد روشن و شالی نارنجی رنگ شانهها و گردنش را پوشانده بود. در میان افسرهایش که برخی همنژادش بودند و برخی هم انسان و عدهای که زره سبکی داشتند و یا اصلاً مسلح نبودند، احاطه شده بود. شکی در کار نبود که او همنژاد الریک و فرنرث بود. الریک یکی از اطرافیان ادریک را تشخیص داد. همان تاجر منزوی بود که همسفرشان شده بود. وقتی الریک این موضوع را در گوش فرنرث زمزمه کرد او سر تکان داد: «ادریک هید این سواحل را از بالا تا پایین غارت میکند. دو قرن است که کارش این شده. بردهها را در هیز (5) به فروش میرسانند که به تجارت برای تأمین امرار و معاشش وابسته است. تجار هیز اینجا مالالتجاره را بررسی میکنند تا از قبل بدانند در هیز وضع قیمتها چگونه خواهد بود. تاجران در هیز برای خودشان سرباز اجیر میکنند. همانجایی که برایت وصفش را کردم.»
«بله، در انتها و در برج آخر.»
«اگر از جادوی فورن (6) استفاده کنم، احتمال حمله را نخواهد داد. اما عموزاده باید عجله کنی؛ چون توان من برای سرگرم نگه داشتن چنین جمعیتی محدود است.»
و هنگامی که در میان فریادهای عذاب وقفهای افتاد بانو از جایش برخاست و صدا زد: «مسابقه چطور پیش میرود برادر؟»
ادریک هید در میان خوش و بش با میهمان انسانش متوقف شد و سرش با شگفتی بالا آمد. سعی کرد ظاهرش را حفظ کند اما پرسشی همچنان در چشمانش دیده میشد. «خواهر! باید اطلاع میدادید که قصد بازدید دارید. الان دستور میدهم اتاقها را آمده کنند. وسایلتان پایین هستند؟»
بانو پاسخ داد: «بر سر دروازه. مطمئن نبودم که مورد استقبال قرار میگیرم یا خیر.» کمی چرخید؛ به نحوی که خطوط بدنش مثل سرابی شروع به لرزیدن کرد. به نحوی که مشاهدهگران مجبور شدند چشمانشان را تنگ کنند تا بر ضعف بیناییشان فائق آیند. مهی سبک، گویی از دهان و سوراخهای بینیاش خارج میشد.
ادریک هید اخم کرد: «خواهر، حالتان خوب است؟»
بانو پاسخ داد: «خوب برادر، بسیار خوب.» بویی غریب به هوا برخاست. «شاهزاده الریک و من تمام دیشب و دیروز را برای یافتن تو سفر کردیم. تا جایی که من فهمیدم او اینجاست تا کمک تو را طلب کند. من هم او را با خودم آوردم.»
ادریک هید کمی آرامتر شد. حالا توضیحی در اختیارش گذاشته بودند که قابل باور بود. فرنرث با دستانش حرکتی انجام داد. نظارهکنندگانش نمیتوانستند چشم از او بردارند. «میتوانی کمکم کنی برادر؟ میتوانی؟ میتوانی به عموزادهمان کمک کنی؟»
«البته که کمک میکنم خواهر.» واژگانش همچنان رسمی اما بیحالت بودند. هر چند اثری از کینهورزی در آنها دیده نمیشد. الریک احساس کرد که هر دوشان به حفظ اسرار عادت کرده بودند؛ حتا از یکدیگر. نهایتاً ادریک حتا کمترین شکی هم نمیبرد که خواهرش چقدر از تجارتی که او راه انداخته است، متنفر است و چرا. شاید به دلایل دیگری حق داشت از او نفرت داشته باشد. اما تجارت او ثروت بسیاری برای شهری که خواهرش در آن ساکن شده بود به ارمغان آورده بود. و در عین حال بانو نیز از نفرت و آزی که برادرش در وجود او کاشته بود مطلع بود.
الریک گویی از سر خجالت خودش را عقب کشید. حضور خواهرش گویی تشریفات و ادب را از سر ادریک هید پرانده بود. سری به ادریک هید تکان داد و مثل همیشه انسانها را ندیده گرفت. حتا آنهایی را که از سفر دریاییشان میشناخت. بعد رفت دورتر نشست. گویی میخواست در آرامش دیدار برادر و خواهر را نظاره کند. هیچ یک به او توجهی نشان ندادند.
همهی چشمها جز چشمان الریک متوجه اژدهانما بود که داشت با چرخش و لرزش بدنش همه را سحر میکرد. چند دقیقه بعد الریک از جایش برخاست و غیبش زد. هیچکس متوجه غیبتش نشد. بر راهرویی مرمرین قدم گذاشت و دستگیرهای فلزی در انتهای آن را بالا داد و از دری که بانو وصفش را کرده بود وارد شد.
در داخل اتاق برج تنها نوری که وجود داشت، از روی میز وسط اتاق ساطع میشد. نور صورتی رنگ بلافاصله توجه الریک را به خودش جلب کرد و او را به سمت خودش کشید. الریک چشمانش را تنگ کرد و دستش را جلوی صورتش گرفت. اول به نظر میرسید که اتاق و گنجینهاش نگهبانی ندارد. همانطور که به سمت سکوی گنجینه میرفت، با خود فکر میکرد چه نیازی به نگهبان بود وقتی که تمام قلعه توسط مردان خود ادریک هید اشغال شده بود. الریک مدهوش زیباییشان شده بود. دقیقاً همانطور بودند که بانو در راه دژ وصفشان را کرده بود. حقیقتاً ارزشمندترین گنجینههای ادریک هید بودند. با داشتن اینها، کشتیاش را کنترل میکرد و با داشتن کشتیاش تمامی دریا را در تسلط خود داشت. الریک گوهرهای بیشماری را در سفرها و رویاجوییهایش دیده بود و با این وجود نفس در سینهاش حبس شده بود. نور خونین رنگ از دو مروارید شنگرفی عظیم و عمیق و شفاف به شکل ضربانداری به بیرون میتراوید.
ادریک هید اینقدر از قدرتش مطمئن بود که این دو گوهر را همینطور رها کرده بود، آن هم در جایی که هر کسی میتوانست به سراغشان بیاید؟
الریک به سمت مرواریدها گام برداشت. متوجه شد که چیزی فراانسانی از مرواریدها محافظت میکند. همینطور که آماده میشد تا مرواریدها را از روی جایگاهشان بردارد، چیزی در گوشهی اتاق حرکت کرد. کسی با دهان بسته خندید. سپس صدایی خشک همچون تابستان سخن گفت: «عصر بخیر غریبه. میبینم که انسان خوشبینی هستی. با وجود ظاهر نجیبت، تو نیز دزدی بیش نیستی که فکر میکنی اربابم سرگرم تماشای مسابقه است و حواسش پرت شده. شاید ارباب ادریک هید به گنجیهاش چنانکه باید توجه نمیکند. اما این گنجینه برای من از همه چیز در این دنیا باارزشتر است.» صدای نادیدنی جیرجیری موشوار از خودش درآورد.« البته! البته! اما برای من آسانتر است... جیر...جیر... چون این تنها کاری است که باید انجام دهم. و من از انجام وظیفهام بینهایت لذت میبرم... جیر... در حالی که ادریک هید مسائل مختلفی ذهنش را مشغول کرده است. فانی، هنوز از من نمیترسی؟»
با این پرسش الریک خندید و با شادی دستش به سمت ران چپش رفت. دستهی شمشیرش را گرفت و آن را به آرامی از غلافش بیرون کشید.
صدای خندهای تو دهنی در پاسخ به این عمل او از تاریکی به گوش رسید.«فانی عزیز، بهتر است بشنوی که من کیستم پیش از آن که زحمت بیرون کشیدن شمشیرت را به خودت بدهی. هنوز فرصت داری که اتاق را ترک کنی. از کجا معلوم، شاید شانس بیاوری و ادریک هید متوجه بازدیدت از این اتاق نشود و زنده از اینجا خارج شوی. خوب؟ بهت وقت میدهم که قبل از اینکه به تو برسم از در خارج شوی.»
جیر جیر دیگری به همراه صدای تیک تیکی گویی از لبانی جوندهگون شنیده شد. الریک آهی کشید و شمشیر سیاه عظیمش را خارج کرد و به امید این که از درون تاریکی صورتی دشمن خودش را ببیند، در برابر آن ایستاد. گفت: «نگهبان، زیادی از خودت مطمئن هستی.»
«اگر تمامی دزدانی را که تا به امروز قصد دزدیدن این گنجینه را کردهاند نکشته بودم، شاید فروتنتر میبودم. زنده هستند. چشمان هرمیک (7). صد و پنجاه سال است که از آنها مواظبت میکنم. از همان زمانی که اربابم ادریک هید مرا از جهنم خارج کرد و آنها را به من سپرد.»
سپس چیزی عظیم از سایهی روبهرویش به سمت جایگاه مرواریدها پرواز کرد تا بر فرازشان قرار گیرد. گوهرها در نور خودشان چشمک زدند و الریک حس میکرد که تماشایش میکنند. در میان بیرون کشیدن شمشیرش از انزجار لرزشی به بدنش افتاد. این چه بود که اینچنین با اعتماد به نفس از چشمان هرمیک محافظت میکرد.
استورمبرینگر (8) بلاخره از غلافش خارج شده بود و همچون موجودی زنده تقلا میکرد و در دستان اربابش با گرسنگی نعره میکشید. بعد الریک خندهی دیوانهوارش را سر داد و گذاشت شور و شهوت مرگ بر او چیره شود.
برفراز سرش دو بال سیاه رنگ با صدای ترقی باز شدند و با ویز ویزی زمزمه مانند به سمت سقف بلند اتاق برج بالا رفتند. جیر. انگار الریک را به سمت خودش دعوت کند.
الریک گفت: «ترسو! میدانی من که هستم؟ برای جانت نگرانی نه؟ یا روحت؟ البته اگر روحی داشته باشی. بیا و با من روبهرو شو اگر جرئتش را داری. برای من لذتبخش خواهد بود. از تجربیات جدید استقبال میکنم. تا بهحال با تو یا همنژادانت روبهرو نشدهام.»
از بالا صدای جیر جیر و ملچ ملوچ بیشتری شنیده شد. «هیچ فانیای تا به حال از نبرد با یک اسکنو (9) پیروز بیرون نیامده.» موجود بالدار عظیم چشمان آبیاش را باز کرد و به صورت الریک خیره شد. «تو خواهی مرد. زندگی تو در دستان من است. چرا که من از راز تو آگاهم. تو نتوانستی نظم را به جهان در حال از هم پاشیدنت باز گردانی.»
«بی شک تو مرا با دیگری اشتباه گرفتهای، هیولا. چرا که اگر من کشته شوم، از سر اشتباه خودم است یا در راه هرج و مرج. و نه در راه قانون و نظم.» با تبحر شمشیر غران را به این سو و آن سو چرخاند و نور سیاه آن به دل نور سرخ نفوذ کرد و آن را از هم درید. «اما همه چیز به شانس من و ارباب جهنمیای که خدمتش را میکنم، بستگی دارد. چرا که ارباب من آریوخ (10) است؛ یکی از بزرگترین فرماندهان بینظمی.»
«آن قهرمان در جهانی دیگر کشته شد. در این جهان قدرتی ندارد.» در چهرهی نیمه پیدای جانور آثاری از تعجب دیده میشد. پوزهاش در هم جمع شد. و بعد دهان سرخش باز شد و دندانهای درون آن که همگی چون خنجر تیز بودند، درخشیدن گرفتند. شروع کرد به لیسیدن لبان غریبالمنظرش.
«نمیدانم که به واسطهی کدام جادوی خبیث اربابت تو را از چالههای جهنم بیرون کشیده، اهریمن. اما اگر من جای تو بودم از این مبارزه دوری میکردم. نام من الریک است و شمشیری که به دست دارم در شعلههای نفرین شده پرداخته شده، آن هم برای خدمت به هرج و مرج؛ همانطور که من خادم دوک آریوخ هستم. نام این شمشیر استورمبرینگر است و از تو گرسنهتر است. من نیز بسیار گرسنهام.»
اهریمن بار دیگر جیر جیر کرد. صدا هر بار کمتر و در عین حال شومتر میشد. بار دیگر به سمت سقف رفت و مدتی همانجا آویزان ماند و با چشمان آبی اخمویش به چشمان سرخ الریک خیره شد. از چشمان الریک به مرواریدهایی که محافظشان بود نگاهی انداخت و صدایی نامطمئن از خود بیرون داد. بار دیگر دهانش را باز کرد و با زبان آبی رنگش دانه دانه دندانهایش را لیسید؛ گویی در حال شمارششان باشد. لحظهای بعد با سوتی عظیم، پنجههایی در هم فرو رفته و چشمانی درخشنده به سمت الریک سقوط کرد. الریک چرخید تا با او روبهور شود، اما اهریمن که پنجه در پشت زرهپوش او فرو کرده بود نمیگذاشت او در برابرش قرار گیرد و ضربهای دقیق فرود آورد. الریک که از شوق نبرد سرشار شده بود سرش را بالا آورد غرید: «آریوخ! آریوخ کمکم کن!»
بعد از غریدن نام اربابش، الریک با دستهی شمشیرش از بالا شانهی چپش به هیولا ضربتی زد که به محض اصابت صدای ترقی از استخوانهای هیولا شنیده شد. اسکنو ناگهان و با تعجب فریادی کشید. دهان سرخش باز شد و فریادش برج را پر کرد. یکی از پنجههایش باز شد و الریک از فراز سرش شمشیرش را چرخاند و شمشیر در گوشت اهریمن فرو رفت. اهریمن جیغی کشید و پنجههایش را از زره روی شانهی الریک بیرون کشید و به سایهها گریخت. دهانش که از کف سفید شده بود، باز بود و خون از زخمهایش چون باران میبارید. با صدایی چون مردگان گفت: «تو از من قدرتمندتری؛ درست است. اما من باید تلاشم را برای کشتن تو بکنم یا پیمانم را با ادریک هید بشکنم که در آن صورت مرگی دهشتناکتر در انتظار من است. در هر حال مردان ادریک هید به زودی خواهند رسید و تو به تیغ هزاران شمشیر کشته خواهی شد.»
با بیمیلی واضحی، اهریمن بار دیگر خودش را به سمت او پرتاب کرد و سعی کرد پنجههایش را در بدن الریک فرود آورد. این بار اما الریک قصد او را فهمید و بدنش را پایین گرفت؛ شمشیر را بالا آورد در بدن اهریمن فرو کرد به نحوی که اهریمن عقب افتاد و به زبان خودش به الریک دشنام داد. الریک خودش را به جلو پرتاب کرد تا ضربتی دیگر وارد کند، اما اهریمن بار دیگر خودش را بالا کشید تا باز هم از پشت به الریک حمله کند. معلوم بود که روش مبارزهی دیگری ندارد. الریک که موضوع را فهمیده بود به اهریمن پشت کرد تا این که صدای فرود او را شنید و بعد چرخید و شمشیر را در ران اهریمن فرو کرد. اهریمن فریاد کشید و فریادش همچنان ادامه یافت. موجی از مایعی لزج از محل زخمش فوران کرد و بالهایش با ناتوانی در نور سرخ به هم میخورد. الریک بار دیگر جاخالی داد و از ضربهی حریفش دوری کرد و به سمت دیگر اتاق رفت. مایع لزج از کنار الریک گذشت و روی زمین ریخت. این بار الریک به جلو حملهور شد و شمشیر عظیمش را تا زمانی که تیغ به استخوان برسد، در بدن حریفش فرو کرد. بوی تعفن برج را پر کرد و خون سیاه جوشان اهریمن اتاق را پر کرد. توجه اهریمن بار دیگر به مرواریدهایی که وظیفهی حفاظتشان بر عهدهاش بود جمع شد.
«نمیتوانی از دست من نجاتشان دهی، هیولای کوچک!» الریک بار دیگر استورمبرینگر را چرخاند. شمشیر با لذت آهی کشید، چرا که به گرسنگیاش پاسخ داده میشد. الریک انرژی ماورایی تاریکی را حس کرد که بدنش را سرشار میکرد. بر خود لرزید، چرا که آن نیرو همهی اعصابش را تحریک میکرد و همهی ماهیچهها را به درد میآورد. وحشیانه تیغ را در اطراف یکی از دو بازوی هیولا کرد و آن را قاچ کرد. بازو قطع شده، خودبهخود در کف اتاق به سمت مرواریدها به حرکت افتاد و ناامیدانه سعی کرد از آنها مواظبت کند. هیولا نعرهای کشید و دهانش با خشم بر هم قفل شد. الریک اخمی کرد و بازو را با لگد به سوی دیگر اتاق انداخت. اسکنو که شکست خودش را پذیرفته بود، با فرود استورمبرینگر همچون گربهای خرسند خرخر میکرد.
الریک نفسی لرزان کشید. اهریمن رو به مرگ همچنان در این سو و آن سو کمی بالاتر از مرواریدها بال و پر میزد. میدانست که نتیجهی محافظت نکردن از مرواریدها از مرگ دردناکتر خواهد بود. چیزی چون التماس چشمان آبی عظیمش را پر کرده بود. اما الریک هرگز نسبت به دشمنانش رحم نداشت. اصلاً او و نژادش نسبت به این احساس بیگانه بودند.
بازوی دیگر هیولا را نیز قطع کرد و هیولا تف کنان و چرخ زنان و با دندانهایی به هم خورنده، در هوا چرخیدن گرفت. «تو عجب نگهبان بدبختی هستی. اما بیشک ادریک هید بیشتر از این هم در توانش نبوده که تهیه کند.» و بعد وقتی هیولا با چشمان آبی بیمار و دندانهای تیز و به هم خورنده در دهانش و زبانی که بالا و پایین میرفت به سمتش برگشت گفت: «اربابم گفته بود که هیچ فانی توان کشتن مرا ندارد. اما من نمیدانستم که یک مرد مرده میتواند مرا شکست دهد؛ یا آن موجودی که در شمشیر تو نهفته است.» انرژی باقیماندهاش از وجودش خارج شد و از طریق شمشیر به سمت الریک سرازیر شد. «این وسط ارباب کیست؟ تو یا شمشیر؟»
زخم پنجهی اهریمن بر شانهاش میسوخت و با این که در آن لحظه انرژی اضافه داشت، خون زیادی از دست داده بود. به سمت مرواریدها رفت و ابتدا یک و سپس دیگری را به درون لباسش و زیر زره سینهاش سر داد و کمربندش را با یک دست محکم کرد. شانس آورد که شمشیر همچنان همراهش بود، چون لحظهای بعد بازرگان منزوی و دوازده همراه بردهفروشش در را تا انتها باز کردند و به داخل اتاق حملهور شدند. همگی به انواع اسلحه مسلح بودند. انتظار نداشتند الریک را سرپا پیدا کنند، چه برسد به این که شاهد فرود آمدن آخرین ضربت او بر بدن نگهبان در حال مرگ باشند.
اگر درگاه آنقدر تنگ نبود، شاید همگی عقب میکشیدند؛ اما در شرایط فعلی این کار مشکل بود. با هوشیاری به سمت الریک رفتند و اطراف او نیمحلقهای تشکیل دادند. الریک که شمشیرش را تقریباً با تنبلی به دست گرفته بود، به آنها لبخند زد؛ انگار که در حال خوشآمدگویی باشد. نفسهای عمیق میکشید و از نبرد خسته بود، اما انرژی سیاه اهریمن همچنان سرپایش نگه میداشت. از خونی که از زخم روی کمرش به درون زرهش سرازیر شده بود، آگاه بود. «از دیدارتان خوشبختم آقایان!» تعظیم کوتاهی کرد. «نمیدانید چقدر گرسنه بودم.»
با اعتماد به نفسی بسیار کمتر از زمانی که وارد اتاق شده بودند، به او نزدیکتر شدند و چکمههاشان به خون تیره و جوشان اهریمن آغشته شد. الریک آشکارا میخندید و از تردیدشان لذت میبرد. با شمشیر غران و سیری ناپذیرش مسخرهشان میکرد. چشمان مردان با هر قدم که نزدیک میشدند تنگتر میشد.
بعد مرد زال به جلو جهید و با ظرافت سر نزدیکترین سرباز را از سرش جدا کرد. مردان عقب کشیدند و در عقبنشینی هیجانزدهشان یکدیگر را به اطراف هل دادند. حالا همه میخواستند فرار کنند، اما الریک سریعتر از آنها بود و خودش را بین ایشان و اهریمن در حال مرگ انداخت. درب را در پشتش تا جایی که میتوانست بست. سر بریده غل خورده و کنار در از حرکت ایستاده بود و برای همین جلوی بسته شدن کامل در را میگرفت. از بیرون در باریکهای نور به درون میآمد و اتاق را روشن میکرد. الریک بار دیگر چون چوپانی که گلهاش را جمع میکند، هجوم آورد. و بعد وقتی مردان جمع شدند، او شمشیر عظیمش را به کار انداخت و تیغهاش را چنان در بدن یکی از مردان فرود آورد که نیمی از بدنش یک طرف و نیم دیگرش به طرف دیگر افتاد. الریک با شوق فریادی کشید و انرژی تاجر برده بدنش را پر کرد. بار دیگر حمله برد و وارد خون سیاه اهریمن مرده شد.
یکی یکی مردان را کشت و انرژیشان را به درون کشید، تا اینکه جز بازرگان منزوی کسی باقی نماند. بعد شمشیر را با دقت در قلب تپندهی مرد فرو کرد، به نحوی که انرژی حیات او مستقیماً وارد شمشیر و از آنجا وارد بدن درخشندهی الریک شد.
پوست سفیدش همچون نقره میدرخشید و چشمان سرخش برق پیروزی را در خود داشت. سر سفید مویش را بالا گرفت و قهقهی پیروزی سر داد. صدایی که قلعه را از خشم و لذت پر کرد و در تمامی جهانهای بیشمار مولتیورس نفوذ کرد و منعکس شد.
وقتی کمی استراحت کرد، از اتاق خارج شد و در آمفیتئاتر همه را وحشتزده یافت. ادریک هید و بردهفروشان با تعجب به او خیره شده بودند و بانو به محض دیدنش به سمتش دوید فریاد زد: «به سمت خوابگاه بردهها! عجله کن!»
«خوابگاه بردهها؟ میخواهی آزادشان کنی؟»
«آن کار را هم خواهیم کرد. شاید برایمان وقت کافی ایجاد کند.»
وقتی ادریک هید و مردانش متوجه شدند چه اتفاقی افتاده، دو جنگجو در حال فرود از پلکان برج بودند. بانو نفسزنان الریک را به اندرون قلعه راهنمایی کرد. بانو خودش را با تبری زیبا و عظیم مسلح کرده بود و آن را با مهارتی درخور به دست گرفته بود. به کمک هم هر کسی که قصد توقفشان را داشت، سلاخی کردند و شمشیر الریک آواز خونخواریاش را از سر گرفت.
بلاخره به پاگردی رسیدند که از بوی گند انسان و بدنهای خشکیده پر شده بود. آنجا در هر گوشهی ممکن، مردان و زنان و کودکانی قرار داشتند که ادریک هید از شهرها و سواحل مختلف دزدیده بود و قرار بود در روزهای آینده به هیز فرستاده شوند و در بازار به فروش برسند.
اینها سالمترینها بودند. سایرین زنده نمانده بودند. برخی از اجساد همچنان در زندانهایشان در کنار زندهها افتاده بودند. بعضی از بردهها با کنجکاوی و ناامیدی سرشان را بالا آوردند. با سرنوشتشان کنار آمده بودند. بانو فرنرث به سؤالات یا امیدهاشان پاسخی نداد. به سمت حصاری در انتهای پاگرد روان شد که میلههایش چهاربار کلفتتر از میلههای سایر زندانها بود. تبر را انداخت و چشمانش به قفس عظیم خیره شد. اما زمانی که او به سمت هدفش میدوید، الریک زنجیرها را پاره میکرد و تا جایی که میتوانست بردهها و مخصوصا مردها را آزاد میکرد. میدانست که ادریک هید و مردانش به دنبالشان خواهند آمد و ترجیح میداد تا جایی که ممکن است مردان بیشتری برای نجات جانشان مبارزه کنند.
وقتی به بانو رسید، در حصار فلزی سوراخی عظیم ایجاد شده بود. در درون قفس فورن پیری در حال مرگ افتاده بود. چشمانش سویی نداشت و بالهایش به شکلی غیر طبیعی در هم فرو رفته بود و پنجههایش گویی زنگار گرفته بود.
بانو فرنرث به سمتش دوید و دستش را با مهربانی روی بدن موجود گذاشت و فلسهایش را نوازش کرد و به زبان مردم خودش با او سخن گفت: «پدر، این من هستم. دخترت فرنرث. آمدهام که آزادت کنم.»
«فرزندم، تو که میدانی من نمیتوانم آزاد شوم. نمیتوانم از این مکان خارج شود. نمیتوانم پرواز کنم. برادرت تا ابد مرا در این زندان نگه خواهد داشت. امیدی نیست فرزند. نباید آنچه را تنها من و تو میدانیم، به خطر میانداختی. ادریک هید خواهد فهمید.»
«این بار وضع فرق میکند، پدر.»
از انتهای دیگر سرسرا صدای نبرد به گوش رسید. بردگان که حالا آزاد شده بودند، قصد نداشتند آزادیشان را به همین زودی بار دیگر از دست بدهند. متوجه بودند که این آخرین شانسشان است. این دانش به ایشان قدرت میداد، هرچند که معدودی از آنها جنگجوی حرفهای بودند. صدای برخورد فلز با فلز به الریک فهماند که برخی خود را مسلح کردهاند. اما به خوبی میدانست تنها یک معجزه میتواند آنها را در برابر مردان آموزشدیدهی ادریک هید برای مدت طولانی زنده نگه دارد.
با آهی که به هیچ وجه نشانی از ناراحتی در آن دیده نمیشد، الریک اماده شد تا به جنگ ارتش ادریک هید برود.
برتری نیروهای فرازمینی
فورن پیر هرمیک نام داشت و پدر بانو فرنرث بود. بانو به الریک گفت: «دو قرن است که او اینجا زندانی است. در حال مرگ. تا برادرم در تجارتش موفق شود.»
الریک با انزجار پاسخ داد: «برادرت لکهی ننگیست بر نژاد ما. و پدرش را با بردههای انسانی در یکجا نگه داشته؟» الریک اخم کرد. «چه کار شنیعی. بانو، اگر کسی یکی از خویشانش را کور و زندانی میکند حداقل باید او را در کنار همنژاداناش زندانی کند.»
بانو که عجله داشت پاسخش را نداد. «زود باش مرواریدها را به من بده!»
الریک که تقریباً فهمیده بود بانو قصد دارد چه کاری انجام دهد، مرواریدها را از جامهاش بیرون کشید. بانو به بینی اژدهای پیر دست کشید و او را راضی کرد تا سر بزرگش را پایین بیاورد. بعد مرواریدها را از الریک گرفت و آنها را با احتیاط داخل حدقهی بسته شده و خالی او گذاشت و در تمام این مدت وردی را دم گرفته بود که نهایتاً باعث شد گوشت دور مرواریدها را بگیرد و در آخر فورن پیر پلکی زد. بعد بار دیگر پلک زد. الریک با تعجب شاهد این صحنهها بود. فورن پیر بار دیگر بیناییاش را باز یافته بود.
و بعد وقتی فریاد نبرد برخاست و بردهها که برای حفاظت از جان کودکانشان از دست سربازان مسلح ادریک هید به عقب برمیگشتند پیدایشان شد، چشمان فورن پیر برقی زد. شعور به درونشان جاری شد و به همراه شعور خشم. سم فورن پیر سالها پیش خشکیده بود، اما بینی عظیم و زیبایش از خشم پر میشد. انفجاری دور از درون سینهی فورن پیر شنیده شد. خودش را بالا کشید و بالهای عظیمش را که هر یک به اندازهی یک مرد بودند، باز کرد. در امتداد دمش شاخهای بلند با غرور افراشته شدند. حتا الریک هم از این تغییر تعجب کرده بود. صدای انفجار عمیقتر و بلندتر میشد. اژدها خودش را بر پاهای عضلانیاش بالا کشید و پلک زد. از هر چشمش قطرهای خون جاری شد. صورتش که اول به سمت دخترش و سپس الریک چرخید، مهربان بود و سرشار از حکمت و غم. به زبان فورنی گفت: «آنکه بیناست، مسئولیتی عظیمتر بر دوش دارد.» این بار اشکهایی عظیم و نمکین به چشمانش آمد. الریک متوجه شد که بردگان به دنبال راهی برای فرار به جنگل، از مقابلش میگذرند.
ادریک هید در برابرشان بود. سوار بر اسبی کهر، عظیم، زرهپوش. از عقبش سوارهنظام و پیادههای بسیاری میآمدند. بیشتر بردهها سلاحها را به زمین افکنده و با فرزندانشان به سمت نور عقب نشسته و در آنجا توسط کمانداران منتظر ادریک هید کشته شده بودند.
بانو گفت: «مثل بقیهی شهرها جز هیز، اینجا هم با اهداف نظامی ساخته شده.» پدرش را تماشا کرد که بالهایی را که سالها از آنها استفاده نکرده بود، باز میکرد. از فراز سرشان صدای فریاد هیجان و ترس و صدای برخورد فلز به گوش میرسید.
بانو گفت: «جادوی ادریک است. از طریق همین جادو بود که یاد گرفت چطور خویشاوندانش را برده کند و قلعهاش را بسازد.»
هرمیک گفت: «راست گفتی.» و با دید تازهاش به دنبال چهرهی دخترش گشت و با مهربانی که تا به حال به سانش چنین طولانیمدت در چهرهی مالنیبونهایها دیده نشده بود، به او نگریست. «ما انتظار این موضوع را نداشتیم. وقتی حاضر نشدیم برایش پرواز کنیم، چشمانمان را از کاسه خارج کرد و مجبورمان کرد شنا کنیم. مایلم خودم پسرم را بکشم.»
بانو قول داد: «حتماً پدر.» اما این قولی بود که موفق به عملی کردنش نشد.
از فراز صدای تندر بار دیگر شنیده شد. آیا از آسمان بود؟ ادریک هید سر زیبا و مغرورش را با تحیر بالا آورد. بر روی اسبش باقی مانده بود و همچنان به آسمان و اطرافش مینگریست. مردهها که چارهی دیگری نداشتند، در اطراف الریک جمع شده بودند. به نقطهی کوری رسیده بودند. الریک میدانست که حتا با وجود شمشیر سیاه نمیتوانست در برابر ارتش ادریک هید پیروز شود. اول به ذهنش رسید که با او مذاکره کند، اما نیرویی که در بدن و روحش موج میزد نیرویی سرکش بود. هرگز حاضر به مصالحه نبود، چرا که وجدانی نداشت. کنجکاوی عمیقش نسبت به انسان او را به پادشاهیهای جوان کشیده بود تا اخلاقیات و انسانیت و کنجکاوی ایشان را بشناسد. یعنی همان چیزهایی که در نژاد خودش مرده بود و میدانست که تنها با بازسازی این چیزها در مردمش بود که مردم خودش میتوانستند زنده بمانند.
غرور مالنیبونهایاش (11) الریک را به خانه بازگردانده بود و هرچه در طلبش بود را به دست آورده بود.
او مردمش را کشته بود و برجهایشان را سوزانده بود و قدرتی را که ایشان به هیچ گرفته بودند، از دستشان خارج کرده بود. نیرویی که داشت از نوع جادیی مالنیبونهای بود و از تاریخ مردمش و خانوادهاش سرچشمه میگرفت و از پیمانهایی که در مقاطع حساس زندگیاش با هرج و مرج بسته بود. در زمانی بسیار دور پیمانی با نظم نیز بسته شده بود. مخصوصاً در رویاجوییهایش در گذشته و آیندهی خانوادهاش و خودش، کنترل این نیرو را که استفاده از انرژی حیاتی برای مصارف سالم بود، یاد گرفته بود.
ارتش ادریک به سمت الریک پیشروی میکرد. الریک - این هیولایی که فکری جز کشتن در سرش نبود و شمشیر نعرهزنش در دستش بود. آخرین امپراطور نژادی در حال مرگ که ارتشی از بردهها در عقبش جمع شده بود به همراه زنی زال و پدر در حال فروپاشیاش.
به فرمان فرمانده دزداندریایی، کمانداران در برابرش صف کشیدند. اما بار دیگر صدای تندر شنیده شد. الریک پیامرسانی را دید که از میان ارتش ادریک هید به سمتش میرود. ادریک هید به ارتشش دستور توقف داد و بر روی زینش برگشت تا صحبت کند؛ اما همه فرمانش را نشنیدند و برخی به پیشروی ادامه دادند.
الریک مشاهده کرد که ادریک هید افرادش را جمع کرد و از زندان خارج شد و از طریق پلهها به سمت دژ بازگشت. پلکان آنقدر عریض بود که سوارهنظام بر اسبهایشان باقی بمانند. سربازانی که پیشروی کرده بودند، فهمیدند که رها شدهاند و برخی بازگشتند. بقیه فریاد زدند و هشدار دادند که هرچه تعدادشان کمتر باشد احتمال به خطر افتادنشان بیشتر است.
بردهها سلاحهایشان را دوباره به دست گرفتند. این شانسی بود که الریک پیشبینی نکرده بود و چون به خوبی از فرصتها استفاده میکرد، بلافاصله بانگ برآورد و به بردهها فرمان داد که به نیروهای پراکندهی ادریک هید حمله کنند. این موضوع باعث شد که افراد ادریک هید دوان از پی اربابشان بروند.
سربازان ادریک هید شجاع و کارآزموده بودند، اما وقتی الریک به آنها حمله برد چارهای نداشتند. شاهزادهی تاریکی مردی با چشمانی سرخ و ظاهری خونآشامگون که خادم آریوخ بود. خدایی که ایشان نیز قبولش داشتند. بانو فرنرث مجبور شد به زبان فورنی با الریک سخن بگوید و به او یادآور شود که کیست و کجاست تا اینکه الریک شمشیرش را پایین بیاورد و با سردرگمی به تودهی انسانهایی که برای رفع گرسنگی او و شمشیرش تلمبار شده بودند، نگاه کند.
بیشمار بودند! و در این زمان الریک غمی را در وجودش حس کرد. اما برای بردهدارهای مرده غمگین نبود. وقتی در حال زاری بود، ارتش زرهپوش دیگری از راه رسید. ابتدا به نظر میرسد که فرماندهی دارند، اما بعداً مشخص شد که پراکنده هستند. بسیاری سلاحشان را از دست داده بودند و وقتی از پا افتادن یارانشان را دیدند، تسلیم شدند و خودشان را به دست زندانیان سابقشان انداختند که آنها هم به زنجیرشان کشیدند.
آسمان از تیر خالی بود. مشخص بود که کمانداران ادریک هید به جای دیگری از قلعه فراخوانده شده بودند تا به ارتش او بپیوندند. ولی آخر چه کسی به قلعه حمله کرده بود؟
الریک بالا را نگاه کرد و صدای تندر را که اول نزدیک و سپس دور میشد، شنید. سنگ و خاک از دیوارها و سقف سرازیر شد و دیدشان را گرفت. الریک مردانش را برای محافظت از فورن پیر و سازماندهی خودشان همانجا رها کرد و به همراه بانو فرنرث صعود از پلهها را آغاز کرد. وقتی به راهروهایی رسیدند که پنجرههایی داشت و در برابر پنجرههای راهروهای دیگر بودند، متوجه شدند که درگیری عظیمی در سراسر قلعه در جریان است و همه جا جسد محافظان دژ به چشم میخورد.
صدای تندر داشت فروکش میکرد. آسمان باز میشد نور خورشید ابرها را به رنگ طلایی درمیآورد. از بالای سرش الریک شنید که کسی نامش را فریاد میزند.
«الریک، سرورم! فکر کردیم تو مردهای!»
الریک توقف کرد و بالا را نظاره کرد. از آن بالا چهرهی مو قرمزی را دید که به پایین و به او خیره شده است. مونگلام (12) بود. دیوانگی کمکم از وجود الریک رخت بر بست و با احساسی نزدیک به شوق، راهروها را یکی یکی پشت سر گذاشت تا به مونگلام رسید. نائوها (13) با مونگلام بود و سیتا تاین (14) نیز. همگی به شمشیرهایی خونین مسلح بودند و همگی نگاه گرگهایی خسته را داشتند که از نبردی خونین و سخت کنارهگیری کرده بودند.
و بعد چنان که گویی سرنوشت بیمقصد نمیتوانست چنین همهچیز را در کنار هم جاری کند، راهبههای زیومبارگ (15) سر و کلهشان پیدا شد. خرسند و از خود راضی، انگار که بخواهند اعلام کنند کار خیری که باید انجام میشد صورت پذیرفته است. یکی از دو راهبه تاجش را کمی خم کرد و گفت: «بانویمان به ما پاسخ داد و ما با هم توافق کردیم.»
الریک پرسید: «توافق؟» چون میدانست خدایان تعادل کمتر توافقی میکنند که به نفعشان نباشد.
سیتا تاین مداخله کرد: «بردهها کجا هستند؟ هنوز زندانیاند؟»
الریک شانه بالا انداخت: «بعضیها هنوز هستند. بقیه از طریق جنگل گریختند.» از علاقهای که زن به این موضوع نشان میداد، متعجب بود. زن شمشیرهایش را غلاف کرد و از مسیری که بانو و الریک آمده بودند برگشت. الریک با چشمانی پرسشگر به دوستش خیره شد. مونگلام آهی کشید و سرش را خاراند: «برای همین موضوع همراهمان آمده. نقشهاش تمام مدت این بوده که مالالتجارهاش را بفروشد و شوهرش را از بردهدارها بخرد. در سفر قبلی گیر افتاده.»
الریک اخم کرد: «یعنی...؟»
مونگلام آه دیگری کشید: «بله. از من سوءاستفاده کرد و حالا هم دارد میرود شوهرش را پیدا کند. ولی حداقل برای چند هفتهای از مصاحبت من لذت برد.» این را گفت و به یکی از راهبهها نگاهی انداخت و او هم بلافاصله به همراهش نزدیکتر شد. مونگلام آه دیگری کشید.
الریک انرژی حیات مردان دیگر را از چهرهاش زدود و پرسید: «پس یعنی زیومبارگ عامل این خرابیهاست؟»
نائوها جلو آمد: «ما شجاعانه جنگیدیم، ولی بدون کمک او نمیتوانستیم موفق شویم. البته خودمان هم بسیار شمشیر زدیم.» خون خشکیده روی شمشیرش را انگار برای بار اول دید و در اطراف گشت تا پارچهای مناسب یافت. خم شد و پارچه را از روی صاحب پیشینش برگرفت و ابتدا یک شمشیر و سپس دیگری را پاک کرد.
فرنرث پرسید: «ادریک هید؟» و به خرابی دور و برش نگاه کرد. «هنوز زنده است؟»
شاهزادهی ایت گفت: «تقریباً. بعد از اینکه فهمیدیم خویشاوند شماست، من تمنا کردم که جانش را نگیرند اما زیومبارگ...»
«الان کجاست؟»
نائوها متفکرانه ابرو در هم کشید: «دو طبقه پایینتر و...» سرش را تکان داد. «و دو تا به چپ. اسب و درفشش آنجاست. به زحمت زنده است. زیومبارگ دارد او را میخورد.»
بانو بلافاصله از پلهها پایین دوید و شروع کرد به فریاد زدن نام برادر و پدرش. الریک از سر کنجکاوی دنبالش کرد: «امروز اینجا ضیافتی برپا بوده.» به مردهها اشاره کرد و پرسید: «همهی اینها کار زیومبارگ بوده؟»
نائوها خندید: «نه... من وقتی به سراغ راهبهها رفتم که مطمئن شدم دست خدایگان در کار است. مونگلام و ان زن وقتی برگشتند آماده بودند که از تو دفاع کنند اما فرنرث به اژدها تبدیل شده بود و تو را با خودش برد.»
«تو میدانستی که ما کجا هستیم؟» از پلکانی پوشیده از اجساد عبور کرد. «چطور؟»
«به موقع رسیدیم تا رفتنتان را ببینیم. سیتا تاین از وجود دژ سفید مطلع بود.»
«ولی خیلی سریع رسیدید!»
«این هم کار زیومبارگ بود. راهبهها الههشان را احضار کردند و او هم آمد و همهمان را به اینجا منتقل کرد.»
«و با این وجود هیچ قربانی صورت نگرفت؟»
«اینجا حسابی از خودش پذیرایی کرد و چیزهایی هم از ملک فرنرث برداشت. به خاطر آنچیزها بود که حاضر شد به ما کمک کند.»
به فرنرث رسیدند و در میان خون و اعضای بدن و زرههایی که چون صدفی از گوشت خالی شده تهی بودند، او را یافتند. به مرمر کف زمین چنگ زده بود و شانههایش از اشک میلرزید. الریک نگاه کرد و همهی آنچه از ادریک هید، شاه دزدان و بردهداران باقی مانده بود، دید. او آنجا افتاده بود و از سینهاش خون میجوشید. از صورتش چیز زیادی باقی نمانده بود. یک دست و یک پایش از بین رفته بود و یک سمت بدنش انگار جویده شده بود. زیومبارگ وسط خوردن غذایش رانده شده بود. او سعی کرد صحبت کند، اما نمیتوانست.
ناگهان سایهای در راهروی کناری دیده شد. نامطمئن مینمود و با سختی به درون راهرو پرواز کنان جلو میآمد. وقتی نور خورشید به بدنش خورد، تودهی سفید و درخشان و گردن دراز و خزنده مانندش آشکار گشت و سرخی چشمانش که چون چشمان الریک شنگرفی رنگ بود. مروارید-چشمانش حالا با نیروی حیاتی نو میدرخشیدند و به ابرهای طلایی بالای سرش خیره بودند. چشمان فورن پیر لحظهای گویی سوختند و وقتی بر پاهایش فرود میآمد، خرناسی کشید. و بلاخره برفراز سر پسری که او را به اسارت کشیده بود ایستاد و ناگهان تمامی خشمی که داشت او را ترک کرد. بالهای عظیمش جسد پسرش را در بر گرفتند و با پنجهاش او را بلند کرد و نالهای غریب در سینهاش شکل گرفت.
هرمیک زمزمه کرد: «نمیتوانم... نمیتوانم.» بعد به سمت پنجره حرکت کرد، در حالی که باقیماندهی ادریک هید همچنان در دستانش بود. به زحمت بار دیگر به هوا بلند شد و به سمت جنگل به پرواز درآمد تا با خودش کنار بیاید و خویشش را که کارهایش برایش قابل قبول نبود، ببخشد.
وقتی الریک بار دیگر فرنرث را نگریست، دید که او در سکوت گریه میکند و سرش را به سمتی گرفته تا آن موسیقی عزا را که از پدرش ساطع میشد بشنود و با چشمانش او را دنبال کند. سپس از جا برخاست و خودش را مرتب کرد. الریک را دید، اما از کنار او گذشت و به سمت پنجرهای رفت که در انتهای راهرو بود تا پدرش و برادر خاطیاش را حین دور شدن ببیند.
وقتی برگشت تا به مرد زال بنگرد، چشمانش سبز بودند و زبانش که از دهانش بیرون زده بود انسانی نبود. «او تاوان اعمالش را پس داد. خون او و خون پیروانش این جنگل را سیراب خواهند کرد و به زودی چیزی از این دژ سپید باقی نخواهد ماند. لیاقتش جز این نبود. ولی حالا من آخرین مردمانم هستم. حداقل در این سمت دنیا.» صدای هیس عمیقی از خود بیرون داد. الریک پاسخ داد: «آخرین در همهی جهان. دیگر کسی از ما باقی نمانده که بتواند در آن واحد هم فورن باشد و هم فورن نباشد. پل بین نژاد ما شکسته شده. کسی جز پدرت باقی نمانده.»
فرنرث آهی کشید. خشم از وجودش رخت بر بسته بود. «و حالا هر دوی ما انتقاممان را گرفتیم.»
هرمیک باستانیترین نژادش، پدر فرنرث و ادریک هید که به اسارتش کشیده بود و چشمانش را کور کرده بود، در افق طلایی پرواز میکرد و آوای صدایش از شور پرواز دوباره و حسرت مرگ پر شده بود.
بانو فرنرث زمزمه کرد: «ادریک هید همیشه به پدرش رشک میورزید. سالها او و دوکهای خونخوار در پی اسارت فورنی خالص بودند. نه همچون من دورگه. و وقتی زمانش رسید و چشمان پدرم را دزدیدند، من ترسوتر از آن بودم که مقاومت کنم. جادوی عظیمی را دیدم که ادریک هید استفاده کرد تا چشمان فورنها را بدزدد و آنها را برده کند. تا مدتها از آنها برفراز کشتیها استفاده میکرد و وقتی خیلی پیر شدند، از بالهایشان برای پیش بردن کشتیهایش با سرعت بالا استفاده کرد. من مجبور بودم به برادرم کمک کنم، چون تهدید کرده بود پدرم را تا سر حد مرگ شکنجه خواهد داد. من بین او و بردهداران هیز واسطه بودم.»
الریک به وضوح زمزمه کرد: «برای همین هیز تنها شهری است که در این دریا استحکامات نظامی ندارد. او ترجیح میداد به هیز حمله نکند و وقتی اژدهایانش یکی بعد از دیگری مردند، شهرها را هم رها کرد و تنها به کشتیها حمله میکرد. اما پدر خودش!» لحنش حالتی تحسینآمیز داشت. «این کاریست شوم که حتا من یارای برابری با آن را ندارم...»
لبخند بانو غمگین بود و صدایش طعنهآمیز: «عدهی کمی میتوانند.»
الریک به اژدهای زال نگریست که برمیگشت و جسد پسرش دیگر به همراهش نبود. هرمیک را دید که به آنها نزدیک میشد و از فراز درختان شیرجه میرفت. ناگهان نسبت به فورن پیر احساس حسادت کرد. جد خودش. او که ظهور و سقوط امپراطوری مالنیبونه را دیده بود. به پشت سرش نگاه کرد. راهبهها چند قدم عقبتر از او و همراهانش ایستاده بودند و پرواز اژدهای پیر را با حیرت تماشا میکردند.
الریک به سخن درآمد: «باید از شما به خاطر همکاریتان تشکر کنیم بانوان محترم. اما میشود بپرسم زیومبارگ در عوض کمک چه چیزی را طلب کرد؟»
راهبان زیومبارگ نگاهی رد و بدل کردند. یکی گفت: «چیزی نبود که متعلق به ما باشد تا بتوانیم آزادانه تقدیمش کنیم. اما نیازی مبرمی که در لحظه احساس میشد، مجبورمان کرد.» نائوها قدمی به جلو گذاشت تا پرواز اژدها را بهتر ببیند. «بانو، او میدانست که آنچه میخواهد نزد شماست. من نیز میدانستم که آن چیز متعلق به شماست...»
راهبهی دیگر با شرمندگی گفت: «تنها چیزی بود که حاضر بود قبول کند.»
«و حالا نظم بار دیگر به جهان بازگشته. این خواستهی زیومبارگ بود. چرا که همچنان که شما لرد الریک به دوک آریوخ خدمت میکنید، ما نیز به خویشاوند و رغیب و همپیمانان زیومبارگ خدمت میکنیم.»
بانو که متوجه شده بود ماجرا چیست گفت:«آه... اما من قبلاً قول آن را به کس دیگری داده بودم.»
«ما چارهای جز این نداشتیم.»
«شمشیری سفید رنگ بود، نه؟« ناگهان فرنرث به خرابی اطرافش نگاه کرد.
مونگلام که از حدس صحیح او غافلگیر شده بود گفت: «بله! تنها چیزی بود که زیومبارگ قبول میکرد و زمان کمی در اختیار داشتیم.»
همگی از صدایی که چند ثانیه بعد شنیده شد، در جایشان خشک شدند.
حتا استورمبرینگر هم در زمان کشتار نشنیده بود که الریک چنین سهمگین قهقهه بزند.
پینوشتها:
1. Fernrath
2. Elric
3. Imrryr
4. Addric Heed
5. Hizss
6. Phoorn
7. Hermic
8. Stormbringer
9. Asquinux
10. Arioch
11. Melnibonéan
12. Moonglum
13. Nauha
14. Cita Tine
15. Xiombarg